تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 47

نام تاپيک: رمان دو نيمه سيب

  1. #31
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    روزای بدون نیما تند تند میگذشت .. دیگه تقریبا اون غمی که تو خونه مون لونه کرده بود از موقع رفتنش داشت میرفت .. تقریبا هر شب حرف میزدیم با هم .. با صداش تمام مشکلاتمو یادم میرفت .. شاد میشدم و حس میکردم اونم اون سمته تلفن روی لبهای قشنگش لبخنده ..
    شبی نبود که بهش میل نزنم .. تقریبا هر چی اتفاق می افتاد براش تعریف میکردم .. از رفتن به دانشگام از اتفاقات دانشگاه از این که با کی برگشتم از هوای اینجا از خوونه سوت و کورمون .. از همه چیز و همه کس میگفتم .. دووست داشتم از همه چیز خبر داشته باشه .. اونم بهم میگفت که هر شب قبل از خواب ای میل های منو میخونه و خیلی تشکر میکرد که این همه وقت میذارم و براش مینویسم ..
    نمیدونست موقع نوشتن اون ای میل ها یه عشقی تو وجودمه که بهم نیرو میده حتی 100 برابر اونارو بنویسم براش
    سره خودمو با درسو این جوور چیزا گرم کرده بودم .. نیما از اونجا خوشش اومده بود .. دوروبری هاش آدمای خوبی بودن تعریفشونو خیلی میکرد .. باهم رفیق شده بودن .. کارشم دووست داشت .. چقدر خوشحال بودم از این بابت .. هر روزی که میگذشت علاقه ام بهش بیشتر میشد .. توی تمام مدتی که نبود بیشتر از صد بار عکساشو دیده بودم .. خاطراتشو مرور کرده بودم .. خوابشو دیده بودم ..
    باهاش زندگی کردم ...
    اوضاعه مامان هم خووب شده بود .. کمتر دلتنگ نیما میشد ...
    منم تقریبا بهتر شده بودم .. شده بود شبایی که بازم از دوریش گریه کنم ولی دیگه اون بغض همیشگی توی گلوم نبود .. شبایی که باهاش حرف میزدم بهتر بودم ولی شبایی که وقت نمیکرد بهم زنگ بزنه یه جووری احساس خلع تو وجودم میکردم .. یه چیزی کم داشت وجودم .. اونم نیما بود !
    تمام فکرم شده بود این احساس جدیدم .. نمی دونستم باید باش چی کار کنم ؟ نمی دونستم وقتی نیما بیاد می تونم بش بگم یا نه ؟ نمی دونستم اون در مورده من چه فکری میکنه ؟ این از نبوده نیما بیشتر اذیتم میکرد ..
    یه ماه و خورده ای از رفتنه نیما میگذشت .. انگار یه سال گذشته .. برای من گذشتن حتی یه ساعتشم عذاب آور بود .. واقعا زمان دیر میگذشت .. نه تنها برای من برای مامان و بابا هم همینطور بود .. هر چی بود باید تحمل میکردیم تا بگذره
    .
    .
    دیگه نزدیکای عید بود .. نیما هنوز مشغول بود و میگفت نمی تونه برگرده وفعلا باید اونجا بمونه .. همین که اونجا آرامش داشت و کارشو دووست داشت برام قده دنیا ارزش داشت .. ولی وجودش برای خونه هم لازم بود
    خونه تکونی قبل عید شروع شده بود .. زیاد حال نمیداد .. عیده بدونه نیما برام جالب نبود .. واسه چی باید خونه رو تمیز کنیم ؟ وقتی نیما توش نمیاد ... یعنی میاد عید ؟
    البته من انقدر از زیره کار در می رفتم که تقریبا میتونم بگم هیچ کاری نمی کردم .. ولی امسال تصمیم گرفتم اتاق خودمو نیما رو مرتب کنم .. خدا کنه ناراحت نشه از این که رفتم تو اتاقشو مرتبش کردم ...
    میرفتم دانشگاه شب که می اومدم دونه دونه وسایل اتاق نیما و خودمو با دستای خودم تمیز میکردم و سعی میکردم با بهترین شکل بچینم .. مامان سبزه گذاشته بود .. 4 تا تپل مپل .. هر روز بش سر میزدم ببینم بلند شدن یا نه .. گزارش اوضاع اینجا رو شب به شب به نیما میدادم .. با هر وسیله ای که ممکن بود .. تلفن .. ایمیل .. اس ام اس .
    دانشگاه تق و لق شده بود دیگه این هفته های آخر .. به نوعی خر تو خر .. میشد نرفت .. انقدر تو خوونه هیجان ه عید و سفره هفت سین و این چیزارو داشتم که ترجیح میدادم بمونم خونه ..
    یه روزم رفتم خونه یلدایینا .. مامانش کلی تخم مرغ و شمع گذاشت جولوم .. یلدا بش گفته بود من بلدم اوجگل موجگلش کنم .. گفت میخوام تخم مرغای سفرمونو تو درست کرده باشی .. انقدر چیز میز میزدم به تخم مرغا که مامانش با دهنه باز نگاه میکرد .. دیگه چیزی شبیه تخم مرغ نمونده بود.. بس که خوشگل شده بود .. این کارارو از یکی از دوستای مامانم یاد گرفته بود .. روی تمام تخم مرغا و شمع هارو با اسپری پره زرق و برق کردم .. انقدر ناز شده بود که خودم حسودیم شد .. تا آخره شب خونه یلداینا بودم شبم بابا اومد دنبالم .. اون شب نتونستم با نیما حرف بزنم .. دیر وقت اومدم خونه .. فقط یه اس ام اس بهم داد و حالمو پرسید .. براش گفتم کجا بودم و چی کار میکردم .. خیلی خوشحال بود که من تنها نیستم .. ولی خبر نداشت که تمام دنیا هم دوره من جمع باشن جای نیما رو نمیگیرن ..
    چیزی به تموم شدن سال نمونده بود .. چهارشنبه سوری نزدیک بود .. چهار شنبه سوری بدون نیما .. اگه بود بازم تو حیاط آتیش درست میکردیم .. منو نیما و بقیه بچه های فامیل .. چقدر پارسال چهارشنبه سوری خوش گذشت .. تا یه ماه جای سوختگی رو دستم بود .. بس که دستم به آتیش خورده بود .. نیمایی واقعا جات خالیه .. دلم نمی خواست بدونه نیما امسال چهارشنبه سوری داشته باشیم ولی این فامیل چترو چی کار کنیم ؟ حتما باز زنگ میزدن و خودشونو دعوت میکردن ..
    شبه قبله چهارشنبه سوری نیما بهم زنگ زد.. به گوشی خودم .. تو اتاقم بودم که شمارشو دیدم .. با انرژی گوشیو برداشتم .. سلام علیک گرمی کردیم دو تایی با هم ..
    بحثشو خودش کشید وسط
    نیما : میبینم که بدون ما میپری از رو آتیش ..
    با ناراحتی گفتم نیما به خدا اصلا حال نمیده بدونه تو .. ولی میدونی که عمه اینا همه پا میشن میان اینجا ..
    نیما : میدونم گلم . میدونم .. شوخی کردم ..
    ولی جای منو خالی کنینا .. فیلمم بگیرین میخوام اومدم ببینم ..
    با کنجکاوی گفتم کی میای نیمااااا ؟
    خیلی طبیعی گفت اصلا معلوم نیست ندا .. هر وقت مشخص شد حتما بت میگم
    بهم پیشنهاد داد یلدارم بگم بیاد فردا شب .. نمیدونم می اومد یا نه آخه جمع فامیلی بود ولی گفتم بش میگم حتما ..
    چند دقیقه دیگه هم باهام حرف و زد و مثه همیشه آرووومم کرد و خدافظی کردیم ..
    چقدر دلش میخواست الان خونه باشه .. نیما عاشق عید بود .. کاش بود
    .
    .
    بالاخره سه شنبه شد ... و چهارشنبه سوری باز اومد
    به یلدا گفته بودم بیاد ولی همون طوری که حدس میزدم قبول نکرد و گفت رووش نمیشه جولو فامیله ما
    ساعت طرفای 5 بود که اولین مهمونامون اومدن .. عمه مهوش و شوهرش با دو تا دختراش ... سمانه و ستاره .. از اون دختر قرتیا که عمه از دست کاراشون جونش به لبش اومده بود و علیرضا پسر کوچیکش که 14 سالش بود .... بعد عمه مهری و شوهرش با سعید پسر بزرگش که 24 سالش بود و الهام دختر کوچیکش که 18 سالش بود .. بعدم عمو ممد با زنش و دخترشو دومادشو نوه اش .. شدیم 16 نفر .. آخی یه نفرمون کم بود .. جای نیما واقعا خالی بود ..
    یه کم تو خونه نشستیم بحث داغی راجع به کار نیما بود .. مامانم شدید داشت پز میداد ... من نمیدونم به چی این کار پز داشت میداد ؟ من که اصلاخوشم نیومده بود ازش .. فقط به خاطر دوری نیما از من ...
    کم کم سعید و علیرضا و دوماده عمو ممد و ستاره و سمانه رفتن تو حیاط .. به یه ربع نکشیده صدای جیغ و دادشون به آسمون رفته بود .. هر سال من و نیما همه کاره بودیم .. آتیش درست میکردیم .. ترقه و از این کارا .. ولی امسال نیما که نبود منم حال و حوصله نداشتم نشسته بودم کناره مامانم و به حرفاشون گوش میکردم .. همین که حرفی از نیما میشد گوشامو تیز میشد.. خیلی بی اختیار
    دیگه بابا هم صداش در اومد که پاشید برید تو حیاط بقیه حرفاتونو بزنید و ما رو انداخت توحیاط خودشم با عمو ممد و شوهرای عمم اومد دنبالمون ..
    یه بساطی درست کرده بودن این بچه ها خونه رو به لجن کشیده بودن .. انقد رحیاط و به هم ریخته بودن تو این یه ساعته که صدای مامانم در اومد .. ولی خب چیزی زیاد نگفت تا یه وقت به عمم اینا بر نخوره .. با نهایت بی حوصلگی یه کم از رو آتیش پریدم و یه کم با هم مسخره بازی در اوردیم .. دوربینو برداشتم و از تک تک کسایی که اونجا بودن فیلم گرفتم گفتم این فیلمو برای نیما میگیرم هر کی هر چی دوست داره بش بگه .. همه تقریبا گفتن جاش واقعا خالیه و دلشون براش تنگ شده .. جز سعید و عمو ممدم که مسخره بازی در آوردن و چا ر تا اراجیف باره نیما کردن مثلا !!
    نزدیک دو ساعت بود که تو حیاط بودیم و من هم کم کم بی اختیار رفته بودم تو جمعشونو میخندیدم و شاد بودم .. یه کم که سردم میشد میرفتم میچسبیدم به آتیش بعد گرمم میشد ژاکتمو در میاوردم باز دو دقیقه بعدش داشم مثه چی میلرزیدم ..
    خلاصه کلی تو حیاط واسه خودمون ترقه مرقه و نارنجک و مین و بمب و خمپاره در کردیم تا دیگه خودمون خسته شدیم ..
    با پیشنهاد بابام برای شام همه برگشتیم تو خونه و با کمک هم میز شاموچیدیم و با هر هر و کر کر شاممونو خوردیم ..
    خلاصه اش که شبی شد واسه خودشو اگر نیما بود واقعا شب ه به یاد موندنی میشد .. جای خالیش واقعا سره میز شام احساس میشد ..
    وقتی همه مهمونا رفتن واقعا سرم داشت منفجر میشد .. چشمام و گلومم که از دود داشت میسوخت .. .. رفتم یه دوش گرفتم و تخت خوابیدم .. تا اومد چشمام رو هم بره با صدای ویبره موبایلم از جام پریدم .. وای باید نیما باشه .. وای .. یادم رفت بش اس ام اس بزنم ..
    درست حدس زدم
    نیما بود
    سلام ندایی
    چه خبر ؟
    مهمونا رفتن ؟
    خوش گذشت ؟
    فیلم گرفتی ؟
    الهی بمیرم .. میخواد از همه چیزم خبر دار باشه ..
    همه اخبارو تو چند تا اس ام اس دادم بش و یه دونه آخرشم زدم واقعا جات خالی بود نیما بدون تو اصلا واسه من صفایی نداشت ..
    یه کم بهم امیدواری داد که کم کم بر میگرده و کلی با هم خوش میگذرونیم و این حرفا .. دلم با خبر ه اومدنش گرم میشد .. بهش شب به خیر گفتم و با ارامش خوابیدم
    متوجه میشدم که هنوز لبخند رو لبهامه ..

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    سال تحویل ساعت 4 صبح بود .. می خواستم بیدار باشم .. نمی دونستم می تونم یا نه ، ولی خیلی دلم می خواست تو اون موقع با نیما حرف بزنم و عیدشو بهش تبریک بگم ..
    چقدر بد بود که نیما عید ، زمان سال تحویل کنارم نبود .
    عید امسال واقعا با بقیه سالها فرق داشت . امسال اولین عیدی بود كه خانواده ما كامل نبود . نمی دونستم چطوری می تونم جای خالی نیما رو سر سفره تماشا و تحمل كنم ..
    تلویزیون داشت مرتب از سال نو و گرمی خانواده و دور هم بودن می گفت و من فكر می كردم چه حوصله ای دارن .. سعی كردم سرمو با چیدن هفت سین گرم كنم .. سفره هفت سینو با بهترین سلیقه ای که خیر سرم داشتم چیدم . هر چی شمع داشتم از تزیینی گرفته تا معمولی چیدم تو سفره .. سبزه ها رو روبان زدم// سیر// سماق // سکه // سیب // سرکه // سنجد .. با قران و یه دسته گل که بابا عصر گرفته بود آورده بود خونه ..
    تنگ ماهی ها رو گذاشتم تو سفره . ماهی امسال رو بابا گرفته بود . من دلم نیومد برم بگیرم آخه هرسال با نیما با هم می رفتیم می گرفتیم . دو تا ماهی یكی واسه من . یكی واسه نیما . آهی كشیدم و رفتم سراغ بقیه سفره .. حسابی خوشگلش کردم و خیلی زود طرفای 10 رفتم خوابیدم .. ساعت موبایلمو کوک کردم رو نیم ساعت قبل سال تحویل .. قرار بود مامان اینا هم بیدار بشن .. نمی دونستم می شن یا نه ولی زیاد مهم نبود ..
    مثل همیشه صورت مهربون نیما و لبخند همیشگی و ارامش بخشش جلوی چشمام اومد . نا خودآگاه یاد سالهایی افتادم كه با هم سر سفره سال تحویل جمع می شدیم . بابام دعای یا مقلب القلوب می خوند . همیشه هم اشتباه می خوندش . مامانم دعا می كرد و من و نیما همش كرم می ریختیم و می خندیدیم . نیما یه تیكه سنگگ بر می داشت می زد تو سركه می خورد . من می زدم به تنگ ماهی كه موقع سال تحویل بپره بالا پائین و شگون داشته باشه . مامانم غر می زد
    زشته . بزرگ شدین . نیما تو مثلا الگوی اینی ؟ . زشته به خدا
    یاد وقتهای سال تحویل افتادم . عیدیهای لای قرآن .. و عیدیهایی كه همیشه نیما بهم می داد . حتی در حد یه هدیه كوچیك . یه بار یه دونه از این كارتهای سه بعدی بهم داد . وقتی درست نگاهش می كردی توش یه قلب بود . به كارته كه الان چهار سال بود روی میزم بود نگاه كردم . اشكام دوباره تند تند تند اومدن بیرون . نگاهمو ازش گرفتم . بی اختیار در حالی كه واسه خودم آهنگ منصورو زمزمه می كردم و اشكام می اومد چشمام و بستم و خوابیدم ..
    عیده و امسال ٬ عیدی ندارم
    گذاشتی رفتی عزیزم ٬ من بی قرارم
    عیده و امسال ٬ تنهای تنهام
    بجای عیدی عزیزم ٬ من تو رو میخوام
    از وقتی رفتی ٬ غمگینه خونه
    گریه م میگیره ٬ با هر بهونه
    رفتیو موندم ٬ با این همه درد
    هرگز نمیشه ٬ فراموشت کرد
    اگرچه نیستی ٬ یاد تو اینجاست
    عشقت توی قلب ماهاست
    هر جا که هستی ٬ خدا به همرات
    دعای خیر پشت و پنات
    هرجا که رفتی ٬ خدا به همرات
    ....
    .
    .
    با چشای خواب آلود فقط دنبال گوشیم میگشتم که یه جوری خفه اش کنم .. ساعت سه و نیم صبح صدای خروس همه خونه رو برداشته بود . تا برش داشتم یهو یادم اومد که اوه اوه عیده ..
    هم دلم می خواست پاشم ، هم شدید خوابم می اومد .. وقتی یاده نیما افتادم دیگه همه چیزو فراموش کردم
    زود از جا پریدم .. صدای تی وی می اومد و چراغها روشن بود . پس مامان و بابا هم بیدار شده بودن ... یه نیگاه به ساعت انداختم و سریع رفتم سمت در ...
    درو که باز کردم چیزی که می دیدم اصلا باور کردنی نبود ..
    خدایا دارم خواب می بینم ؟
    یه لحظه درو بستم چشمامو بازو بسته کردم یه دونه زدم تو سره خودم که مثلا خواب از سرم بپره دوباره درو باز کردم
    نه
    خواب نبودم
    پس این چجوری ممکنه ؟
    نیمااااااااااااااااا ؟
    رو مبل
    جلوی تی وی نشسته ..
    یعنی چی ؟
    عین بهت زده ها نگاش می کردم
    تا منو دید جا خورد
    یه دفعه پاشد
    از دیدن قیافه ام واقعا خنده اش گرفته بود .. چون نمی تونست هیچی بگه فقط می خندید
    همونطوری که زل زده بودم بهش دیدم مامان از تو اشپزخونه کلشو کشید بیرون با یه لبخنده کذایی به من نگاه کرد
    رومو کردم اون طرف دیدم بابام پشت میزی که سفره هفت سینو روش چیده بودم نشسته و کر کر داره میخنده
    از دستشون واقعا حرصم گرفت
    انگار همه خبر داشتن غیر از من
    با تعجب و حرص گفتم نیمااااااااااااااااا
    اومد سمتم دستاشو گذاشت رو صورتش و همونطوری که میخندید گفت ببخشششششششششششششید .. به خدا مامان اینا مقصر نیستن . من بشون گفتم چیزی بت نگن .. ببخشید ببخشیددددددددددد
    باز چشمامو باز وبسته کردم رفتم جلو
    دست زدم بش انگار که می خوام ببینم واقعا نیمائه جلومه ؟
    بعد خیلی بی اختیار گفتم خیلیییییییییییییی خری نیما
    بابام با این تیکه من غش کرد از خنده ..
    برگشتم سمتش گفت حساب شمارو بعدا میرسم بابایی .. دارم برات .. حالا به من چیزی نمیگین؟
    یه نگاه چشم غره آلود !!! هم به مامانم کردم و دسته نیما رو گرفتم گفتم کی اومدییییییییی ؟
    دستمو خیلی آروم فشار داد و منو نشوند کناره خودش رومبل گفت به خدا می خواستم سوپرایزت کنم .. دیشب اومدم . ساعت 1 .. فکر می کردم بیدار باشی ولی مامان گفت زود خوابیدی
    یه دستی تو موهام کشیدم . تازه فهمیدم چقدر به هم ریخته ام !!!
    زود بلند شدم گفتم الان میام الان میام
    رفتم تو دستشوویی موهامو درست کردم . انگار جون تازه ای گرفته بودم . یه آبی به سر و صورتم زدم و باز برگشتم پیش بقیه ..
    مامان و نیما هم رفته بودن پیش بابا دور سفره هفت سین
    دنبال بهونه می گشتم تا یه جوری سر مامان بابا غر بزنم
    با دلخوری گفتم حالا من بیدار نمی شدم شما هم بیدارم نمی کردید ؟
    نیما پرید وسط حرفم گفت نه نه .. اتفاقا خودم می خواستم بیام بیدارت کنم .. منتها دیدم صدای خروست همه خونه رو برداشته . وقتی هم دیدم قطعش كردی فهمیدم كه بیدار شدی .
    تو اون لحظه تو دلم به خودم و موبایلم و زنگ موبایلم و هرچی خروسه لعنت فرستادم که چرا دست به دست هم دادن تا منو بیدار کنن ..
    یه کم مامان و بابا راجع به کار نیما ازش می پرسدین و من واقعاااااااااااااا هنوز تو شک بودم که نیما اینجا چی کار میکنه و چطور تونست تحمل کنه و به من نگه که داره میاد ..
    عجب سالی
    عجب سال تحویلی
    همونطور محو تماشای نیما شده بودم و چشم ازش بر نمیداشتم .. اونم انگار فهمیده بود که دارم نگاش می کنم بی اختیار .. وسط حرفش برگشت سمت من و یه چشمک کوچولو همراه با لبخند کمرنگی بهم زد و تا ته اعماقمو جشن و پایکوبی فرا گرفت ..
    دیگه نزدیکای تحویل سال بود
    بابام داشت دعا می خوند
    یا مقلب القلوب والابصار
    یا محول الحول و الاحوال
    یا محول اللیل و النهار
    حول حالنا الی احسن الحال
    از این دعا ها و دامبال و دیمبولاشون که تموم شد
    آقاهه عربده کشید اول صبحی که
    آره
    آغااااااااااااااازه ساااااااااااااله هزار و سیصد و هشتاد و فلان هجری شمسی !!!
    بعدشم صدای ساز و ناقاره
    نای نااااااااااااااانا نای نینای نینا نای نینایییییییییی
    شمعای روشن تو سفره
    تکونای خوشگل ماهی توی تنگ
    صورت ناز نیما
    و عیدی های خوشگل بابا که نصفش از جیبش زده بود بیرون !!!
    واقعا لحظه قشنگی رو درست کرده بود
    اول از همه پریدم بابا رو بوس کردم و زود گفتم عیدی عیدی .. بدو عیدی
    اونم مثه همیشه با خنده و شیطنت عیدیمو داد و بقلم کرد و سرمو بوسید
    چقدر دوسش داشتم اون لحظه
    بعدم مامانو تیغیدم و ماچ و بوسه رد و بدل شد . بعد بابا و مامان نیما رو ماچ بارون کردن و عیدیشو بهش دادن
    با نهایت عشقم رفتم سمته نیما و بقلش کردم بلند گفتم عیدت مبارک داداشی
    اونور هم مامان بابا تو بغل هم بودن و بالای سرشون قلبهای صورتی ظاهر می شد و می تركید
    نیما صورتمو بوسید و منو یه کم به خودش فشار داد
    باز تپش قلبم شروع شد
    باز دستام خیسه عرق شد
    لپام شروع کرد به لرزیدن
    اونم بلند جوری که بقیه هم متوجه می شدن گفت عیه تو هم مبارک فینگیلیه من
    آخی چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود
    خدایا شکرت . چقدر برای لمس دوباره این آغوش . واسه گرمای تنش و واسه بوی آشنای بدنش تنگ شده بود .
    یه کم دوره هم نشستیم و نیما برامون از کارشو و دورو بریاش تعریف کرد
    ولی چون هممون واقعا جنازه بودیم زود رفتیم خوابیدیم
    .
    .
    .
    ساعت نمیدونم چند بود که صدای مامانم اومد که می گفت نداااااااا میای بهشت زهرا ؟
    می خواستن طبق عادت هر سالشون اولین روز عیدو برن سره خاک بابا جون
    با این که واقعا دوست داشتم برم ولی اصلا حسش نبود
    به زور داد زدم نه ..
    بعدم صدای مامانمو شنیدم که گفت بریم نمیان هیچکدومشون
    چی؟؟؟؟؟
    شاخکام تکون خورد یه لحظه
    هیچ کدومشون ؟
    یعنی نیما هم نمیاد ؟
    خواب از سرم پرید
    گذاشتم مامان اینا که رفتن بیرون از جام پا شدم آروم رفتم دم اتاق نیما . درش نیمه باز بود
    الهییییییییییی فداش شم
    خواب بود .. مثه یه بچه
    دلم نیومد بیدارش کنم . ساعت توی هال رو نگاه کردم .. 8 بود .. عجب جوونی داشتن مامان اینا می خواستن این موقع صبح برن سر خاک .. بی اختیار شروع کردم یه فاتحه واسه مهربون ترین بابابزرگ دنیا خوندم و دوباره رفتم سمت اتاقم
    ولی کاملا خواب از سرم پریده بود .. هی فکرای مختلف می اومد سراغم .. میخواستم تو این دو هفته ای که نیما اینجاست حرفمو بهش بزنم . می خواستم از اون حس تازه ام بگم .. نمی دونستم کارم درسته یا نه . ولی انقدر تو این مدتی که نبود با خودم فکر کرده بودم که دیگه مخم سووت کشیده بود . تصمیممو گرفته بودم . می خواستم همه چیزو بهش بگم .. نمی دونستم حس اون به من چیه ولی خب من خیلی وقتا از اونم یه چیزایی دیده بودم .. کاش میشد این دفعه خدا باهام یار بود .. کاش این دفعه یه چیزی بشه که به میله منه ...
    ای خدا ....
    یه آهی کشیدم و دراز کشیدم رو تختم
    از اونجایی که وقتی من بیدار میشم اگه تا یه ربع چیزی نخورم دل درد میگیرم نتونستم بیشتر از این گرسنه بمونم .. رفتم سر یخچال . چیز هیجان انگیزی پیدا نمی شد توش .بی حوصله درشو بستم رفتم سمت میز هفت سین .. یه کم نگاش کردم بعد یه دفعه متوجه جعبه گنده کاکائو که تو قسمته زیری میز قرار داشت شدم .. چشام برقی زد و کشیدمش بیرون دو تا گنده مندشو برداشتم و مشغول پوست کندنش بودم که یه دفعه زیره گووشم یکی خیلی آرووووووم گفت چی کار می کنه فینگیلیه من ؟؟؟
    در جا پریدم هوا .. جفته شکلاتا از دستم پرید .. قلبم مثه چی داشت میزد . برگشتم نیما رو دیدم .. هم ترسیده بودم هم خنده ام گرفته بود ... دستامو از پشت چسبوندم به لبه میز و گفت واااااااااااااای نیماااااااااااااااا خدا خفت نکنه .. مردم از ترس ..
    نیما که از اولش داشت می خندید سرمو با شدت گرفت تو بقلشو یه بوس گنده به موهام کرد و گفت الهی بمیرم ببخشیددددددددد .. آخه دیدم عین یه مووش وایسادی اینجا سره شکلاتا گفتم بیام سر به سرت بذارم ..
    من که تازه جای خووب پیدا کرده بودم همونطوری که چسبیده بودم بش دستامو انداختم دوره کمرش و در عین حال که می خندیدم به صدای تپش قلبم که به نظر خودم خیلی واضح بود گوش می دادم ... اونقدر واضح بود كه می ترسیدم نیما هم بشنوه و رسوا بشم .. بوی عطرش داشت دیوونه ام میکرد ..چقدر دلم هوای آغوششو کرده بود .. نه اون چیزی میگفت نه من... به خودم اومدم و خودمو کشیدم عقب ...
    تا خودمو کشیدم عقب نیما هم دستاشو شل کرد تا من از حلقشون بیام بیرون .. تیکه دادم به میز و خندیدم بش گفتم خلی به خدا .. یه چشمک بهم زد و رفت سمته دستشوویی ... دنبال شکلاتا گشتم و یکیشونو که نیمه باز بودخوردم اون یکی رو نگه داشتم واسه نیما ..
    رفتم سمت دستشوویی .. درو باز گذاشته بود داشت صورتشو می شست .. گفت مامانینا رفتن سره خاک ؟ همونطوری که دهنم مملو از کاکائو بود گفتم اوهووووم ..
    با خنده ادامو در آورد گفت اوهووووووووم ؟
    با حرص گفتم کووفت و شکلاته اونم باز کردم و گفتم بیا این برای توئه .. روشو برگردوند سمت من و دهنشو باز کرد .. این قلب منم واسه خودش داشت زارپ و زورپ تپش در میکرد . با دستای کاملا لرزوون شکلاتو گذاشتم دهنش و خودمو کشیدم عقب و تكیه دادم به دیوار روبروی دستشوویی .. دست و صورتشو که خشک کرد اومد بیرون و گفت خوببببببببببب .. چه خبراااااااااا ؟ صبحوونه چی داریم آبجی خانوم ؟
    یه جووری می شدم وقتی می گفت آبجی خانوم .. همون فینگیلی بهتر بود آبجیو دووست نداشتم .. یادم می آورد كه این كسی كه همه دنیام شده فقط برادرمه و نمی تونم و نباید هیچ حس عاشقانه ای بهش داشته باشم .
    گفتم بشین الان برات میارم .. رفتم دو تا چایی ریختم و براش کره و پنیر هم آوردم و گذاشتم رو میز .. دستاشو زده بود زیر چونه اش و زل زده بود به من.. لرزیدن گونه هامو خووب حس میکردم .. هول شده بودم شدید . هی ظرفارو میزدم به هم . سر و صدایی شده بود واسه خودش .. نمی دونم نیما متوجه شد یا نه . ولی مشغول خوردن چاییش شد ..
    الکی برای عوض کردن جو گفتم از امیر خبر داری ؟
    همونطوری که داشت چایی میخورد سرشو تکون داد یعنی نه ..
    گفتم یه سراغی ازش بگیر .. ما هم دیگه زیاد ندیدیمش . اونم باید بعد عیده بره دیگه ؟...
    چاییشو که خورد گفت امیرو ولش کن خودت چطوری ؟
    خندیدم گفتم بد بودم .. خووب شدم ..
    نیما : ئههههههههههه بد چرا ؟ خوووووب چرا ؟
    الکی با دسته فنجوون بازی میکردم .. گفتم خب تنها بودم دیده .. هیتکی نبود باش حلف بزنم ..
    نیما که معلووم بود زیاد کنترلی رو کاراش نداره پاشد اومد صندلی کناری من گفت ای خدااااااااااااااااااااااا اا .. نشست کنارم و منو کشوند تو بغلش . گفت دلم یه ذره شده بود واسه این بچه گونه حرف زدنت ..
    بعد همونطوری که منو تو بغلش فشار میداد آروم گفت منم دلم برات تنگ شده بود.. خیلییییییییی زیاد .. نمیگفتم بهت .. ولی واقعا سخت بود .. اصلا فکرشو نمی کردم انقدر برام سخت باشه ..
    بعد شونه هامو گرفت و بردم عقب زل زد تو چشام ..
    گرمای لباشو که خیلی وقت بود درست و حسابی حسش نکرده بودم روی لپام حس کردم ..
    به قدری صورتم داغ شده بود که خودم خجالت می کشیدم ...
    لال شده بودم .. اصلا نمی تونستم حرف بزنم .. چی بگم بش ؟ الان وقتشه یعنی ؟ از کجا شروع کنم ؟ بگم چی آخه ؟ من عاشقت شدم ؟ الکی ؟ اون چی میگه ؟ ا ی خداااااااااااااااااا کمک کن دیگه .. خوابی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    کاملا حساب نشده این حرف اومد توی دهنم ..
    دلت برای چیم تنگ شده بود ؟
    خودم موندم آخه این سوال چی بود پرسیدی ؟
    ولی انگار نیما خوشش اومده بود ..
    لبخنده کمرنگی زد و طبق عادت همیشه اش دست کشید تو موهامو گفت
    واسه این موها ...
    تو چشام زل زد و گفت واسه برق این چشا ..
    دستاشو برد پایین و دستامو گرفت و گفت واسه گرمای این دستات ..
    خندید و گفت واسه قلبه مهربوونت ..
    لپمو کشید و صورتشو آورد جلوی صورتم و گفت خیلی شیطوون شدی ...
    یه چشمک بهش زدم و گفت صبحونه تو بخور بچه ..
    پا شدم رفتم گوشیو برداشتم زنگ زدم موبایل بابا ..
    یه کم غربتی بازی در آوردم که کجایین کی میاین و این حرفا ... بیشتر جنبه آمار گیری داشت .. بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. فشفشه ای روشن شده بود نگو و نپرس ..
    قطع کردم گفتم بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. چی کار کنیم ما تا دو ساعت دیگهههههههههه ؟
    با بی حوصلگی نشستم صندلی بغل دسته نیما
    همونطوری که لقمه تو دهنشو میجوید گفت صبر کن .. برنامه ها دارم برات !!!
    خندیدم گفتم چه برنامه اییییییییی ؟
    پاشد از پشت میز گفت جمع کن جمع کن که کلی بات کار دارم ..
    با ذوق و شوق ظرفارو شووت کردم تو ظرفشوویی بدون این که بشورمشون گفتم بگوو بگوو ..
    دستمو گرفت و دنبال خودش برد تو اتاقش
    همون موقع موبایلش زنگ خورد ..
    رفت دید گفت امیرهههههههه .. مشغول حرف زدن با امیر بود که دیدم یه جعبه بزرگ کادو شده کناره اتاق شدید داره چشمک میزنه ..
    خیلی موذیانه رفتم بالا سرش
    خب از رو کادوش نمیشد چیزی فهمید
    یعنی مال کی بود ؟؟؟؟
    تا دستمو بردم سمتش نیما داد زد دست نزن دست نزن ..
    گفتم خبببببببببب چه خبرته .. ولی نمیشد فوضولی نکرد ..
    نیما که دید من طاقت ندارم زود با امیر خدافظی کرد و اومد سمت من . دستامو گرفته بود تو دستشو با اون یکی دستش میزد رو دستم .. میگفت ای فوضول .. باز رفتی سراغ وسایل بقیه ؟
    خندیدم گفت نیمایییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟
    بسته کادو رو برداشت گذاشت زیره تخت و گفت کووفت و نیمایی ...
    با حرص گفتم به من میگی کووفت و نیمایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    برو بابا .. نخواستم اصلا ..
    اومدم بیرون از اتاق
    نیما مثه چی پرید بیروون ..
    نیما : ندا ندا ... بیا ببینم
    پرید از پشت منو گرفت گفت ناراحت شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
    جوابشو نمی دادم ..
    به زور میخواستم خودمو از دستش ازاد کنم ولی زورش بیشتر بود
    بیشتر سعی میکردم تا بیشتر منو به خودش فشار بده !!!
    دوباره داغ شده بودم ...

  4. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    انگشتشو آورد جلو اشاره کرد به نوکش گفت انقد قلب بیشتر ندارم .. تو هم هی بترسونش خب ؟؟؟؟؟؟؟
    دلم کباب شد براش .. بی اختیار برگشتم سمتش لپشو بوس کردم گفتم قربووونه قلبت برم من .. پس بم نشون بده .. باشه ؟
    دستمو گرفت برد منو نشوند روتختش پاهامو جمع کردم و چهار زانو نشستم رو تخت . بسته رو از زیر تخت آورد بیرون
    خودشم همون حالت نشست روبروم
    با من من گفت ندایی
    این برای توئه
    دستامو به شدت زدم به هم گفت ووووووووووووووووووووووووو وو ( waooooooooooo ) راست میگی ؟؟؟
    بده ببینم بده ببینم چی گرفتی
    بعد به آرومی گفت اگه دووست نداشتی ببخش دیگه .. سلیقه ملیقه یخ
    خندیدم بش و گفت کووفت تو حرف نزن لطفا بدش من
    گذاشتش جلوم و منم شروع کردم با کنجکاوی دیوونه کننده کادوشو باز کردم
    یه جعبه بود . هر چی بود توی اون بود
    با هیجان درشو باز کردم دیدم ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا
    چی گرفته این دیوووووووونه
    یه کشتی چووبی گندههههههههه با کلی بادبان .. با نهایت خوشحالیم از جعبه درش آوردم .. گذاشتمش رو تخت و خودم رفتم پایین از دور نگاش کردم
    محححححححححشر بود .. دستامو از ذوق زدم به هم
    گفت نیما الهی قربووووووووووووووونت برم
    مرسییییییییییییییییییی
    و با نهایت زورم پریدم بش و خیلی خیلی بی حساب کتاب صورتشو غرق بوسه کردم ..
    همیشه وقتی هیجان زده میشم هیچی حالیم نمیشه بعد چند تا ماچه آبدار که کردم به خودم اومدمو نیمای بدبختو ولش کردم خندیدم گفت نیما خیلی نازه دستت درد نکنه .. عیدیه توووووپی بود ..
    بعد یه دفعه وا رفتم
    گفتم نیماااااااااا
    من خاک بر سر برات چیزی نخریدم ...
    با یه قیافه ناله نگاش کردم و زل زدم بش
    خندید و کشتی رو گذاشت پایین تخت و دستمو کشید آورد منو گذشات جلو خودش
    گفت
    اولا اصلا قابلتو نداره
    دوما
    این حرفا چیه دیوونه .. همین که الان روبروم نشستی بهترین عیدیه واسه من
    با ذوق گفتم الهییییییییییییییییییییی
    دستاشو فشار دادم
    بعد یه دفعه عینه آدمای جنی گفتم نیما ..
    من .. من باهات حرف دارم ..
    منتها نمیدونم الان میتونم بت بگم یا نه ؟
    ولی بدون که خیلی بات حرف دارم .. یه موقعیت مناسب که جور شد میخوام بات حرف بزنم
    نیما با تعجب گفت چی شد یه دفعه ؟
    خندیدم گفتم نمی دونم .. یه دفعه یادم اومد گفتم بت بگم
    گفت خب الان بگوو عزیزم
    سرمو انداختم پایین گفتم نه
    الان نمیشه
    باشه بعد
    باشه ؟
    با گیجی سروش تکون داد گفت باشه هر طور میلته
    تو اون دو ساعتی که مونده بود تا مامان اینا بیان کلی از اونجا و کارش برام تعریف کرد . من که گوش نمیدادم فقط نگاش میکردم .. انقدر تو این دو ماه دلم براش تنگ شده بود که دلم میخواست فقط بشینم و نگاش کنم ..
    از هر چیزی که ممکن بود برام گفت منم یه کم براش تعریف کردم از شهروز پرسید و وقتی بش گفتم خبری نیست دیگه یه نفس راحت کشید ..
    مامان اینا که اومدن طبق عادت همیشه مون اول از همه رفتیم خونه مامان جوون .. بعدم خونه عمه مهوش که بزرگتر بود .. ناهارم اونجا موندیم .. طرفای عصر بود که برگشتیم .. از صبح تمام مدت چسبیده بودم به نیما .. دلم نمی اومد ازش دوور بشم .. عصر به سرش زد می خوام برم مغازه .. منم گفتم باش میرم .. دو تایی حاضر شدیم .. دلش خیلی برای مغازه تنگ شده بود .. یه زنگ به امیر زد گفت اونجاست که اونم بیاد . ولی گفت نمیتونه . مهمون بازی و این حرفا... هیچ احدی مغازه شو باز نکرده بود ما هم عین کس خلا اول عیدی رفته بودیم تو مغازه ..
    وارد كه شدیم نیما بخاری رو روشن کرد و گرماش تو فضای داخل پخش شد ..
    با خنده گفتم به نظرت مشتری میاد امروز ؟؟؟
    همونطوری که داشت تک تک جاهای مغازه رو نگاه میکرد شونه هاشو انداخت بالا گفت واسه مشتری که نیومدم .. دلم تنگ شده بود ..
    با شیطنت گفتم دیگه دلت واسه چی تنگ شده بود ؟
    سریع برگشت سمت من و نگام کرد .. گفت ندااااااااا تو چقدر شیطوون شدی تو این دو ماهه ؟؟؟
    زبونمو در آوردم و یه قیافه مضحک گرفتم به خودم که خودمم خنده ام گرفت .. گفتم چه میدونم .. از دوریت خل شدم ..
    واسه خودمون تو مغازه رژه میرفتیم و چرت و پرت میگفتیم ..
    کلید و برداشت و درو از تو قفل کرد .. گفت بریم پشت ببینیم یه چایی قلیونی چیزی پیدا میشه ؟ ..
    با خنده گفتم وااااا مگه قهوه خونه است اینجا ؟
    همونطوری که دولا میشد تا بره تو اتاقک کوچولوی پشت مغازه گفت اینجا همه چیز پیدا میشه ..
    بعد پشت سرش گفت ای لعنت ... قلیونو برده امیر ..
    با چشای از حدقه در اومده گفتم نیما جدی اینجا قل قلم میکشیدین ؟؟؟؟
    رفت سمت بساط مساط چایی و خندید گفت آره بابا چرا تعجب میکنی ؟ اینجا همه کار میکردیم .. تو همین یه وجب جا ..
    دستامو زدم به کمرم قیافه عصبانی گرفتم به خودم گفت ئهههههههه همه کااااار ؟؟؟؟
    برگشت سمتم گفت نه بابا غلط کردم . همه کار نه .. فقط قلیون .. همین ..
    از ژست تسلیمش خنده ام گرفته بود ..
    رفتم نشستم رو صندلی که اونجا بود ..
    خیلی مرتب و تر و تمیز بود انگار امیر همین دیروز تمیزش کرده بود .. شایدم واقعا مغازه تکونی کرده بوده واسه عید !!!
    ..
    نیم ساعت بعد دو تا چایی دااااااغ که واقعا تو اون موقعیت می چسبید جلومون بود .. مامان طبق معمول همیشه زنگ زد به مغازه .. نیما بش گفت با همیم و میایم کم کم .. گفت دارم یه کم کارای امیرو انجام میدم . نمی دونم چرا الکی همچین حرفی زد ..
    باز اومد پیش من و این دفعه صندلیشو کشوند نزدیک من
    منم داغ داغ چاییمو میخوردم ..
    یه کم که گذشت گفت خوببب
    بگوو
    با تعجب گفتم جانم ؟؟؟؟ چی بگم ؟
    با آرامش نگام کرد و گفت همونی که صبح گفتی می خوام بت بگم الان نمیشه .. حالا بگوو
    باز دستام شروع کرد لرزیدن ..
    خنده مصنوعی تحویلش دادم و گفت بی خیال .. الان نه ..
    خیلی سریع دستامو گرفت گفت ندا الان بگوو .. باشه ؟ من دارم میمیرم از کنجکاوی ..
    با خنده گفت نترس چیزی نشده .. یه درد دل میخواستم بات بکنم همین
    با تعجب گفت درد و دل ؟
    سرمو انداختم پایین گفتم درد دل که نه .. یه اعتراف میخواستم بکنم ..
    سرمو داد بالا با انگشتاش و گفت چی شده ؟ چه اعترافی ؟ چیزی شده ؟ کاری کردی ؟ چیزی گفتی ؟
    اصلا نمی دونستم چجوری باید شروع کنم .. اصلا نمیدونستم درسته کارم یا نه ..
    با ناراحتی گفت نیما بی خیال ... الان روم نمیشه بگم ..
    دستاشو کشید تو موهاشو گفت بعد این همه وقت تو هنوز با من رودربایسی داری ندا ؟؟؟
    یه آهی کشیدم گفتم نیما اینی که من میخوام بت بگم اصلا یه حرف معمولی نیست .. پس الان جاش نیست بذار بعد باشه ؟
    با جدیت گفت ندا من دو هفته بیشتر نیستماااااااااا .. حداقل بگو درباره چیه ..
    بدون مقدمه چینی برگشتم سمتش گفتم در مورده توئه ...
    چشاشو از هم باز کرد و ابروهاشو داد بالا گفت من کاری کردم ؟؟؟
    با حرص گفتم اه .. نیما تو چی کار کردی آخه ؟ من میگم یه اعترافه .. در مورد تو ..
    قلبم داشت از جا کنده میشد .. نفسام به شماره افتاده بود .. دستام عرق کرده بود .. هول شده بودم شدید ..
    احساس میکردم نیما همه چیزو فهمیده با این حرفه من ..
    نیما یه چند ثانیه ای سکوت کرد بعد باز خودشو بیشتر به من نزدیک کرد ..
    دستامو گرفت تو دستاش
    آوردشون بالا .
    لباشو گذاشت روشون .. یه بوسه گرررررررررم کرد روشون و بعد یه لبخند کمرنگی زد و گفت بهم بگوو ندایی .. چرا نمیگی ؟ از چی می ترسی ؟ از این که من ناراحت بشم ؟ عصبانی بشم ؟ نه به خدا .. من هیچ کاری نمیکنم فقط گووش میدم
    یادته سره جریان شهروز ؟ دیدی چقدر خووب شد بهم گفتی ؟
    با حرص دستامو از توی دستاش در آوردم گفتم نیما این موضوع فرررررررررق داره ...
    مثه شهروز نیست که من بیام راحت بهت بگم ...
    نیما همچنان با آرامش گفت اون موقع هم راحت نبودی من آرومت کردم تا گفتی بهم ..
    پس الانم بیا خودتو راحت کن و بگوو بهم چی تو دل کوچولوت میگذره ؟
    خیس شدن پلکامو خووب متوجه شدم .. دونه دونه اومدن بیرون و ریختن رو صورتم
    نیما زل زده بود بهم با ناراحتی گفت ندا بازم گریه ؟؟؟ چی شده تروخدا ؟ بهم بگوو .. نکنه چیزی شده از من داری قایم میکنی ؟؟؟
    گریه ام شدید تر شد .. نمی دونستم چجوری بش بگم .. دلم میخواست داد میزدم میگفتم نیماااااااااااااا من عاشقت شدم ...
    وقتی هق هق کردنمو دید دلش برام سووخت .. دستاشو باز کرد اشاره کرد بهم که برم تو بغلش .. بلافاصله رفتم تو بغلش و دستامو انداختم دور گردنش .. اونم مثه همیشه محکم بغلم کرده بود و موهامو که از زیره روسری آزاد شده بودنو نوازش میکرد ..
    یه کم که تو بغلش گریه کردم آرووم شدم . دم گووشم گفت بهم میگی عزیزم ؟؟
    گرمای نفسش که به گوشم خورد دیوونه شدم .. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
    با گریه گفتم نیمااااااا
    بقیه حرفام نمی اومد
    حالم از خودم به هم میخورد
    نمی تونستم یه حرفو مثه ادم بزنم به داداشم ..
    ولی آخه این یه حرفه معمولی نبود
    حق داشتم ..
    گرمای دستاشو رو سرم هنوز حس میکردم که خیلی آروم و مرتب داشت موهامو نوازش میکرد
    نیما : جانه نیما ؟ بگوو عزیزم .. بگو خودتو راحت کن .. بسه انقدر گریه کردی .. بگوو گلم
    یه نفسه عمیق وسطه گریه هام کشیدم سرمو چسبودنم به گردنش و آروم دمه گوشش گفت نیما .. من دوستت دارم .. فشار دستاشو دوره بدنم بیشتر حس کردم .. جوون گرفتم دوباره گفتم .. نیما من خیلیییییییی دوستت دارم .. هیچی نمیگفت .. جرئت پیدا کردم .. دوباره گفتم نیما .. من .... من ... نیما .. من عاشقت شدم ..
    بعد تند تند این جمله هارو ردیف کردم براش ..
    نمی دونم چرا ؟
    چی شد ؟
    چجوری شد ؟
    نمیدونم تقصیر کی بود ؟
    نمیدونم از کجا شروع شد ؟
    نمیدونم درسته یا نه ؟
    نمیدوم کار خووبی کردم گفتم یا نه ؟
    نمیدونم .. به خداااااااااااااااااا هیچی نمیدونم
    فقط داشتم خفه میشدم ..
    هنوز فشاره دستاشو دوره کمرم حس میکردم
    پس نیما عصبانی نشده بود ..
    نزدیکه 5 دقیقه فقط من حرف میزدم ..
    انقدر حرف زدم که دیگه دهنم خشک شد ..
    اشکام بند اومد
    احساس سبکی میکردم
    دلم میخواست داااااااااااااااد بزنم ..
    راحت شدم
    ولی نیما چی ؟
    نیما اون طرف قیافه اش چه شکلیه ؟
    الان چی داره تو دلش میگذره ؟؟
    چی میگه به من ؟
    روم نمیشد از تو بغلش بیام بیرون .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم ..
    بعده چند دقیقه که بینمون سکوت محض بود و فقط صدای ماشینای تو خیابون از بیرون می اومد منو کشوند عقب
    با چشمای اشکیش زل زده بود بهم ..
    می دونستم هیچی نداره برا گفتن
    دلم براش سووخت ..
    سرمو انداختم پایین به زور گفتم خودت خواستی بگم ..
    پاشد وایساد .. به قامته بلندش که بالا سرم سنگینی میکرد نگاه کردم .. لبخند رو لبش بود .. دلم گرم شد .. دستامو گرفت منم بلند کرد ..
    تا بلند شدم یه آهی کشید و سفت بغلم کرد ..
    دستامو حلقه کردم دوره گردنش و خودمو چسبوندم بهش .. خوشحال بودم از این که تونسته بودم بهش بگم و الان با عشق بغلش کنم ..
    ولی نیما چرا چیزی نگفت ؟؟؟ یعنی تعجب کرده ؟ ناراحت شده ؟ خوشحال شده ؟ دیوونه شده ؟ چرا حرفی نمیزنه ؟
    تو همین فکرا بودم که صداش تو مغازه پیچید .. صدای مهربوونش
    _ اگه تو نمیدونی از کجا شروع شد .. چی شد که شروع شد .. چجوری شد ؟ من میدونم ..
    از همون بچگی دوستت داشتم .. همیشه دوست داشتم مواظبت باشم .. همیشه هواتو داشتم کسی از گل بالاتر بهت نگه ..
    لغزش دستاشو روی کمرم حس میکردم که این طرف و اون طرف میرفت
    پس حدسم درست بود .. نیما هم مثه من شده بود ..
    دوست داشتم اون همه چیزو بگه ..
    از اوله قصه
    چشمامو بسته بودمو تو آغوشش بودم .. و گووش میدادم
    از همه چیز برام گفت .. از این که از اول جوونیش هیچ دختری اونقدر به دلش نشسته .. نمی تونسته زیاد باهاشون دووم بیاره .. از این که وقتی با من بوده تو نهایت ارامش بوده .. از این که ارزوش بوده یکی مثه منو پیدا کنه برای آینده اش .. از این که مثه منو هیچ وقت پیدا نکرده .. از این که تصمیم گرفته دل به من بده و عاشق من شده .. ولی نیما عمره عاشقیش از من بیشتر بوده .. اونطوری که خودش میگفت خیلی وقته که با وجوده من احساس نیاز به هیچی رو نمیکنه .. و میخواد کناره من به آرامشه همیشگیش برسه .. ولی خب بخاطر شرایط خاصمون هیچی نمیتونسته بگه ..
    گفت تصمیم گرفتم انقدر بهت محبت کنم انقدر کمکت کنم که خودت متوجه بشی ولی هیچ وقت فکر نمیکرده که منم عاشق بشم ..
    از آغوشش خسته نمی شدم .. دلم میخواست برام حرف بزنه .. صداش تمام وجودمو گرم میکرد ..
    منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
    گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..
    بیشتر از این طاقت نیاوردم .. تمام این همه غصه و دوری و درد عشقی که از همه قایمش کرده بودمو تلافی کردم .. انقدر بوسیدمش که دیگه توان نداشتم .. داشتم خفه میشدم از قدرتی که تو خودم احساس میکردم ..
    بعد از چند دقیقه بازی لبهامون با هم .. نیما خودشو کشید عقب .. رفت خیلی سریع نشست رو صندلی .. دستاشو کرد تو موهای بلندشو به زمین خیره شد .. من هنوز چسبیده بودم به دیوار .. دو تا دستامم از پایین چسبونده بودم به دیوار .. زل زده بودم بهش .. به هیچی فکر نمی کردم ولی نیما انگار داشت به همه چیز فکر میکرد ..
    سرشو بلند کرد نگام کرد بی اختیار یه لبخند نشست رو لبهام .. نیما زل زدم بهم و هیچ عکس العملی نشون نداد ..
    دسته کلیدو گوشیشو برداشت و آروم گفت بریم عزیزم .. بریم ..
    نمی تونستم چیزی بگم .. بدون هیچ حرفی روسریمو برداشتم سرم کردمو راه افتادم دنباله نیما ..
    کی فکر میکرد عصری که داریم میایم اینجا شب با این اوضاع از مغازه بیرون بیایم ..
    خیابونا شلووووووووغ بود و روشن به خاطر نور ماشینا .. کر کره رو داد پایین و راه افتادیم سمت خونه

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #34
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    توی راه برگشت به خونه نمی دونستم باید حرفی بزنم یا نه ؟ باید بخندم یا جدی باشم ؟ گیج بودم . نگام به خیابون بود و دنبال نیما راه می رفتم .. انگار اونم قصد نداشت حرفی بزنه .. توی کوچه پیچیدیم و دم در ، ماشین تابلوی دایی محسنو دیدیم .. همیشه روز اول عید می اومد .. بی اختیار گفتم اوه اوه دایی اومده نیما !!
    نیما که انگار اصلا تو باغ نبود بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا گفت : ها ؟
    تازه وقتی رسیدیم دم خونه اونم حرف منو تکرار کرد .. ئه دایی محسن اومده !! ..
    می دونستم بدتر از من گیجه و نمیشه الان باهاش حرفی بزنم و معمولی رفتار کنم ..
    رفتیم تو خوونه و با دایی و زن دایی و بچه هاش که فوق العاده دوست داشتنی بودن و آروم سلام علیک کردیم و هر کدوممون رفتیم تو اتاقامون .
    در اتاقو که بستم چسبیدم به در و چشمامو بستم .. خدایا چی شد ؟ ؟؟؟ کار درستی کردم ؟ الان رفتار نیما چجوری میشه ؟ اونم که گفت منو دووست داشته و داره .. پس من نگران چیم الان ؟ چرا دلم شور می زنه ؟ خدایا خودت اون آرامش قبلی رو بهمون برگردون .. خدایا خودت کمکمون کن .. کاش نمی گفتم بش .. کاش مثه یه راز تا آخر عمرم نگهش میداشتم تو دلم .. ولی الان دیگه وقت کاش و این حرفا نبود .. حرفی بود که زده شده بود .. احساسمو گفته بودم .. به نیما .. به عشقم !!
    الان وقت ساختن بود نه این که افسوس بخورم که چرا گفتم و کاش نمیگفتم و کاش دیرتر میگفتم .. الان باید با هم دیگه به این احساس جون می دادیم .. بلندش می کردیم .. دلم برای خودم و نیما می سوخت .. تو یه وضعیتی گیر کرده بودیم که جز خودم و خودش هیچ کس نمی تونست ازش خبر دار بشه و این شاید یه کم اذیتمون می کرد .
    چشمامو باز کردم و با یه حس جدید و خاصی که توش هم غم بود هم عشق ، هم هیجان بود هم تردید لباسامو عوض کردم و زود رفتم پیش دایی اینا .. نیما هم نشسته بود کنار دایی . من که اومدم سرشو بلند کرد و یه لبخند ملیحی زد و دلمو شاد کرد و به صحبتش با دایی ادامه داد .. رفتم پیش پری دختر کوچولوی دایی . دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و یه کم باهاش مثه خودش حرف زدم و بوسیدمش .. مثل فرشته ها بود .. نریمان هم مثه یه مرد گنده اون سمت سالن نشسته بود و توی کت شلوار کوچولوش عین یه شاهزاده کوچولو شده بود .. یه کم با بچه ها طبق معمول بازی کردم و حرف زدیم ... شوخی کردیم با هم تا دایی دیگه دستور بلند شدنو صادر کرد . هر چی من و مامان اصرار کردیم که شام بمونن نشد .. من و نیما دیر رسیده بودیم . مامان می گفت یه ساعتی میشد که اومده بودن .. تنها خانواده ای بودن که آدم از بودن باهاشون هیچ وفت خسته نمی شد .. دایی اینا که رفتن کمک مامان یه کم جمع و جوور کردم .. بابام اومد گفت شما دوتا روز اول عیدی تو مغازه چی کار می کردین ؟ زشته بابا .. عید مهمون میاد .. باید خونه باشین ..
    همونطوری که ظرف آجیل دستم بود برگشتم سمت نیما و بهش نگاه کردم .. اونم منو نگاه کرد و شونه هاشو داد بالا به بابام گفت کار پیش اومد دیگه .. داشتیم جمع و جوور می کردیم .. همونطوری که پشت سر هم داشت خالی می بست یه چشمکی همراه با لبخند بهم زد .. جوابشو با یه خنده کمرنگ دادم و رفتم تو آشپزخونه ...
    خیلی اروم شده بود نسبت به شبای قبل ... یه کم تو خودش بود . بهش حق می دادم .. اتفاق عادی نیافتاده بود که بخواد از کنارش ساده بگذره ...
    تا آخر شب بیدار بودیم . ولی انگار کسی نمی خواست دیگه امشب بیاد خونمون .. شب بابا اعلام اخبار فردا رو کرد که کجاها می خوایم بریم و حتما ما هم باید باشیم .. ما هم قبول کردیم و رفتیم تو اتاقامون تا بخوابیم .. با نیما حرف خاصی نزده بودم .. نمی دونستم باید چی بگم ؟ چی کار کنم ؟ دلم میخواست بازم با هم حرف بزنیم . خیلی وقت بود این احساس تو وجودم بود . حالا می خواستم جبران اون همه پنهون کاری رو بکنم . تازه سر درد دلم باز شده بود ...
    رفتم سر وقت گوشیم .. اس ام اس های تبریک عید رو به زور با وجود ترافیک خطها جواب دادم و دراز کشیدم .. گوشیم رو قلبم بود و چشمام رو دیوار .. داشتم به این فکر میکردم که الان نیما پشت این دیوار داره چی کار میکنه ؟ تو چه فکریه ؟ چقدر حتما براش سخته عاشق خواهرش شده و خواهرشم عاشق اون .. ولی مگه دست خودمون بود ؟ مگه ما تقصیر داریم ؟ قلبه .. خودش شروع میکنه به لرزیدن .. خودش میتپه .. خودش گرم میشه .. خودش باعث این احساس شد .. ما چی کاره ایم ؟
    یه غلت زدم و برگشتم سمت راست که ویبره موبایلم منو از فکر و خیال در آورد ..
    اس ام اس بود بازش کردم با تعجب دیدم بالاش نوشته نیما ....
    با هیجان شروع کردم به خوندن ..
    _ اگه تو خودم رفتم یه وقت فکر نکنی ذره ای از علاقه ام به تو کم شده .. باید فکر کنم .. درکم کن فرشته کوچولو ...
    جزء به جزء پیغامشو صد بار خوندم .. آخی فرشته کوچولو .. اسم جدیدمه .. بی اختیار ریپلای کردم و نوشتم
    _ می تونیم با هم حرف بزنیم .. درسته ؟ اینطوری بهتر میتونیم فکر کنیم ..
    برام خیلی جالب بود . تا حالا تو خونه با نیما اس ام اس بازی نکرده بودم . خنده دار بود و در عین حال هیجان انگیز ..
    دلم می خواست می اومد تو اتاق و با هم حرف میزدیم .. ولی راستش بعد از اون بوسه و اون عاشقونه های تو مغازه یه جوری شده بودم نسبت به نیما . ازش خجالت می کشیدم .. روم نمیشد با هاش تنها باشم .. هر چی فکرشو میکردم باورم نمی شد . بالاخره من کار خودمو کردم و حرف دلمو زدم به نیما و ...... اون بوسه عشق ......
    باز جواب داد
    _ آره .. خیلی خوبه .. حرف می زنیم .. تو یه فرصت خوب .. با تو که حرف می زنم آرامش می گیرم .. خدا این آرامشو از من نگیره.. شبت به خیر مهربوون
    گوشیمو چسبوندم به خودم و چشمامو بستم ... دلم نیما رو می خواست .. یه غلتی زدم و اومدم رو شکم و بازم جوابشو دادم . دلم می خواست شاعرانه اش بکنم
    _ حالا که بهت همه چیز و گفتم خیلی آروم شدم .. تو به قلب مرده ام جوون دادی .. نیما خیلی دوستت دارم ... شب تو هم بخیر عزیزم ...
    منتظر جوابش بودم .. شاید اونم بگه دوستم داره .. ولی جوابی نیومد .. چشمامو بستم و برای هزارمین بار صحنه عشق بازیمون تو مغازه تو طول همین چند ساعت جلو چشمام اومد .. با تجسم اون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد ...
    .
    .
    .
    .
    5 روز از عید می گذشت و ما تقریبا هر جا بود رفته بودیم تو فامیل .... مونده بود خونه چند تا از دوستای بابام .. ما زیاد عادت نداشتیم اونجاها بریم .. تو این چند روز اصلا نمی شد با نیما تنها باشم و بشینیم مثه آدم با هم حرف بزنیم . از صبح یا ما مهمونی بودیم یا مهمون می اومد خونمون .. یا من دائم پای تی وی داشتم فیلم می دیدم .. روزا تند تند داشت می گذشت .. نیما می خواست بعد از تعطیلات برگرده .. دلم نمیخواست بدون این که حرف زده باشیم بره .. دلم هوای دستای گرمشو کرده بود .. هوای آغوشش رو... هوای بوسیدنش رو .....
    تا این که بالاخره بابا گفت که شب می خواد بره خونه دوستش .. مامان هم که طبق معمول می رفت... از اون جایی که این دوستش خیلی حزب اللهی بود و زیاد علاقه ای به رفتن به خونه اش نداشتیم مامان گیر نداد که ما هم بیایم .. شب که شد تمام تنم پر استرس بود اولین بار بعد از اون روز بود که می خواستیم من و نیما تنها باشیم .. دستام به وضوح می لرزید .. نیما از عصر تو اتاقش بود وفقط برای شام اومد بیرون .. رفتم سر بسته قرصای بابا و یه دونه از اینا که تپش قلب رو کم میکنه و آروم میکنه آدمو یواشکی خوردم و رفتم تو اتاقم رو تخت خوابیدم تا یه کم آروم بشم .. ماما ن و بابا هم داشتن حاضر میشدن .. قرار بود بعد شام برن .. با این دوستش راحت بود . یه بار یادمه ساعت 1 نصفه شب رفتیم خونشون عید دیدنی ... منم همه کارا رو کرده بودم منتظر بودم که فقط برن شاید بتونم با نیما حرف بزنم .. نمی دونستم وقتی رفتن من برم پیش نیما یا اون میاد پیش من .. چقدر مسخره بود . تا چند روز پیش چقدر تو سر و کله هم دیگه میزدیم ! حالا امروز برای چند ساعت تنها شدن تمام وجودم داشت می لرزید ..
    نیم ساعت بعد از خواب با صدای مامانم بیدار شدم .. گفت ما داریم میریم شما می خوابین ؟؟
    بلند شدم نشستم گفتم برو برو .. ما هم می خوابیم .. گیج گیج بودم .. قرصه کار خودشو کرده بود . آروم شده بودم ..
    صدای در اومد که به هم زده شد و بعدشم صدای ماشین بابا و ..........رفتن
    نشسته بودم رو تختم و نگام به دیوار روبروم که دیوار اتاق نیما هم باشه بود .. صدایی از اتاق نیما نمی اومد . یعنی خواب بود ؟ چی کار میکنه ؟ اصلا مثل من انقدر استرس داره ؟ یا اصلا فکری نمیکنه ؟
    بی سرو صدا رو پنجه پا یواشکی از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق نیما .. لای در باز بود .. خیلی آروم و با احتیاط رفتم دم در اتاقش . قلبم داشت از جا کنده میشد . آب دهنم خشک شده بود .. سرمو خم کردم و یه نگاهی تو اتاق انداختم .. نیما رو تخت خوابیده بود .. نمی دونم خواب بود یا فقط چشماشو بسته بود .. روم نمیشد برم تو اتاقش . اگه 5 روز پیش بود حتما می رفتم و کلی سر به سرش می ذاشتم و بیدارش میکردم .. ولی الان اوضاع فرق داشت .. با بی حوصلگی برگشتم سمت اتاق خودم و شروع کردم راه رفتن و فکر کردن .. نمیشه که .. الان که موقعیتشه نیما گرفته خوابیده .. بابا جان ما قرار بود با هم حرف بزنیم . چه موقعیتی بهتر از الان ؟ مامان اینا حداقل 12 شب میان . یه 2 ساعتی وقت داشتیم .. تصمیم گرفتم که برم و بیدارش کنم .. رفتم تو آشپزخونه دو تا چایی ریختم و یه نفس عمیق کشیدم و سینی چایی رو برداشتم رفتم تو اتاق نیما .. درو که نیمه باز بود با پاهام باز کردم و سینی چایی رو گذاشتم رو میز ش و خودمم نشستم پایین تختش... قبل از این که حرفی بزنم نیما بدون این که چشماشو باز کنه گفت رفتن ؟
    با تعجب نگاش کردم گفتم بیداری ؟
    چشماشو یه کم از هم باز کرد .. چقدر خوشگل شده بود .. موهای بلندش... چشمای نیمه بازش که حالت خمار به خودش گرفته بود .. دیوونه ام کرد .. خندیدم بش گفتم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟
    همونطوری که خوابیده بود دستشو دراز کرد و سرمو گرفت گذاشت رو بالشتش کنار خودش .. خودم نشسته بودم رو زمین پایین تخت .. با دستش کش سرمو گرفت کشید و موهامو باز کرد و شروع کرد دست کشیدن توشون .. خوبیش این بود که موهای اونم بلند بود و میشد منم همین کارو باهاش بکنم . وگرنه عین یه مجسمه می خواستم بشینم اونجا ..
    با احتیاط دستمو بردم پشت سرش و همون کاری که خودش می کردو رو موهاش انجام دادم .. از این کارش انرژی می گرفتم .. جوون می گرفتم .. دستم تو موهای بلندش تکون می خورد و نفساش کنار گردنم .. نمیدونم میخواست چیزی رو شروع کنه یا فقط یه ابراز علاقه قلبی بود .. یه نفس عمیق کشید و سر منو بلند کرد داد عقب .. با این کارش دست خودمم از تو موهاش در آوردم ...
    چشماشو باز کرده بود زل زده بود بهم .. ته چشماش غم بود .. می دونم واسه چی .. واسه این که این عشق سرانجام نداره .. معلوم نیست تهش چی میشه .. آینده نداره .. خوشی نداره .. هر چی هست غمه .. بی اختیار دستمو بردم سمت صورتش و با پشت انگشتام شروع کردم صورتشو نوازش کردن .. فقط بهم لبخند میزد .. دلم می خواست ازش حرفای عاشقانه بشنوم . از اونایی که شهروز تو ماههای اول دائم زیر گوشم می گفت .. ولی این کجا و اون کجا .. اینجا فقط نگاههامون داشت حرف می زد
    نشود فاش كسی آنچه میان من و توست
    تا اشارات سخن نامه رسان من و توست
    گوش كن با لب خاموش سخن می گویم
    پاسخم ده به نگاهی كه زبان من و توست
    همونطوری که سر تا پا خوشی بودم وداشتم صورت مهربونشو نوازش میکردم احساس کردم چونه خوشگلش داره میلرزه ... بعد هم قطره های اشک از گوشه چشماش سرازیر شدن پایین .. قلبم درد گرفت .. سرم درد گرفت .. دستام یخ شدن .. دل کوچیکم که طاقت دیدن اشکای عشقمو نداشت طاقت نیاورد و اشکای منم ریخت بیرون ... خودمو انداختم رو صورتش و دونه دونه اشکاشو بوسیدم .. دست خودم نبود .. دلم می خواست لعنت می فرستادم به یکی ... به یکی که باعث این احساس شد .. ولی هیچکی نبود .. کار خودمون و دلامون بود .. کسی نبود که بندازیم گردنش و خودمونو خلاص کنیم .. از این بلای جدید که سرمون اومده بود دلم خیلی گرفت .. احساس کردم من و نیما خیلی تنهاییم تو این دنیا .. هیچ کسو برای درد دل کردن ، برای این که راز دلمونو بهش بگیم نداریم .. آینده مون تباه شده از الان .. با یاد این که چقدر دوست داشت اسم بچه شو بذاره لادن قلبم گرفت .. من با این کارم ، با این حرفم .. با این افشاگریم تمام آینده خودم و نیما رو خراب کردم .... هق هق می کردم .. تا حالا با این همه شدت گریه نکرده بودم .. حتی سر جریان شهروز .. بلند شد از رو تخت و اونم اومد رو زمین کنار من نشست و منو به خودش فشار داد و سرمو نوازش کرد .. اون بی صدا گریه می کرد . مثل همیشه .. من ولی صدام تمام خونه رو پر کرده بود .. هیچی نداشتم که بگم . اونم همینطور ولی جفتمون خوب می دونستیم تو دلمون چی داره می گذره که باعث این اشکا و گریه ها شده ....
    گرمای لباشو رو پیشونیم احساس کردم .. قلبم جون می گرفت .. ولی باز با این فکر که این عشق هیچ سرانجامی نداره و تهش هیچی نصیب من و نیما نمیشه تمام غمای عالم می ریخت تو دلم و اشکام با شدت بیشتری می ریختن بیرون ..
    بی اختیار با هق هق داد زدم خداااااااااااااااا ... چرا ؟ چراااااااااا ؟
    نیما منو بیشتر به خودش فشار می داد .. صدای گریه اش بلند تر شده بود .. یه فضایی بود که فقط و فقط با گریه میشد تحملش کرد .. نوازش دستاشو روی موهام حس می کردم .. دلم می خواست بازم داد بزنم .. دلم میخواست همه چیزو بندازم گردن خدا ..
    نیما دم گوشم شروع کرد به آروم کردن من ..
    دائم می گفت درست میشه عزیزم .. درست میشه .. به خاطر نیمایی .. به خاطر من با خودت اینطوری نکن .. نذار این چشما انقدر اذیت بشن .. نکن ندایی .. دلم خونه بدترش نکن .. طاقت ندارم به خدا .. اینجوری گریه کردنتو نمیتونم ببینم .. خدا خودش کمکمون میکنه ....
    از این حرفش خیلی حرصم گرفت . خودمو کشیدم از بغلش بیرون . زل زدم تو چشاش و با هق هق گفتم چیو درست میکنه ؟ چه جوری میخواد درستش کنه ؟ انقدر تنهام گذاشته تو این چند سال الانم هیچ کاری نمی کنه .. من مطمئنم هیچ کاری برای من و تو نمی کنه .. چجوری میخواد کمکمون کنه ؟ خیلی وقته منو فراموش کرده .. خدایی که اون بالائه تنها چیزی که بهم داده یه مامان بابائه با تو .. تو رو هم میخواد ازم بگیره ... می فرستت یه جایی که چند ماه یه بار ببینمت .. هیچ وقت گوش نداد به اون همه دعا و گریه .. چقدر دعا کردم که نری از پیشم .. چقدر دعا کردم که سر این احساس کمکم کنه ... ولی هیچ کاری نکرد .. مطمئن باش الانم هیچ کاری برای من نمی کنه ..
    از همه چیز و همه کس شاکی بودم .. دلم میخواست دق و دلیمو سر یکی خالی کنم .. صورت معصوم نیما روبروم بود و من داشتم جلوش با عصبانیت به خدا و هر کی که دم دستم می اومد فحش میدادم .. میفهمیدم دارم اشتباه می کنم ، ولی اون لحظه تو اون موقعیت هیچ کنترلی رو حرفام نداشتم ...
    انقدر حرف زدم .. انقدر داد زدم که صدام بند اومده بود .. چشام نیما رو به زور می دید .. نیما فقط اشک از چشماش می اومد و دستاش تو موهاش بود و منو نگاه می کرد .. شاید گذاشته بود من خودمو خالی کنم ...
    بعد از یه ربع داد زدن و گریه کردن دیگه عصبانیت رو تو چشماش میدیدم . یه دفعه دو تا دستاشو گذاشت رو شونه هام و با شدت تکونم داد و داد زد بسه دیگهههههههههههههههههههه .. میخوای تا صبح همینطوری داد بزنی ؟ چی نصیبت میشه ؟ میخوای بدونی این بلا رو کی سر من و تو آورد ؟ ارهههههههههههه ؟ میخوای بدونی ؟
    لال شده بودم .. تا حالا اینطوری ندیده بودمش .. اونم انگار بدتر از من بود ..
    ندا خانوم این بلایی که سر من و تو اومده نتیجه کارای خودمونه .. نه خدا نه هیچ احد دیگه ای توش مقصر نیست .. من و تو خودمون مقصریم .. من و تو مال هم نبودیم و نیستیم .. ولی انقدر عشق و علاقه چشمامونو کور کرده که نمی تونیم درک کنیم که آخر این بازی بدبختیه .. واسه جفتمون .. نه میتونیم با هم بمونیم .. نه میتونیم از هم جدا بشیم .. نه میتونیم به کسی حرف دلمونو بزنیم .. من و تو نباید این بازی رو شروع می کردیم ..
    دستاشو از روی شونه هام برداشت و با عصبانیت پا شد از اتاق رفت بیرون

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #35
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    دستاشو از روی شونه هام برداشت و با عصبانیت پا شد از اتاق رفت بیرون .. نگام افتاد به سینی چایی که رو میز گذاشته بودم .. چقدر لحظه به لحظه زندگی پر از اتفاقای جوور واجووره ..
    سرم از شدت صداهایی که شنیده بودم درد میکرد . گلوم میسوخت از بس داد زده بودم .. اومدم بلند شم برم بیرون که نیما با یه لیوان آب اومد تو .. داد دستم .. اب که خوردم گلوم بهتر شد ..
    نشست لب تخت .. دستاشو باز کرد تو موهاش و سرشو انداخت پایین .. زیر لبی میگفت .. نمی دونم.. نمی دونم .. این دیگه چه نونی بود خدا گذاشت تو سفره من و تو .. نمی دونم چی بگم ؟ چی کار کنم ؟
    دستاشو گذاشت پشتش و بدنشو تکیه داد بهش . نگاهم کرد .. قیافه اش کلا عوض شده بود .. عینه آدمای دیوونه شده بود .. ازش میترسیدم .. تمام صورتش قرمز شده بود .. یه ذره از آبی که مونده بود تو لیوان و دادم دستش گفتم بخور .. داری آتیش میگیری .. موهاش ریخته بود تو صورتش .. با عصبانیت موهاشو زد کنار و گفت اهههههههههههههه .. خسته شدم از این موها .. معلوم بود داره دنبال بهونه می گرده .. تا چند دقیقه پیش اون می خواست منو اروم کنه حالا من باید این کارو میکردم .. لیوان آبو سر کشید و با دهن باز سرشو برد بالا و چشاشو دوخت به سقف اتاق .. دلم می خواست می تونستم براش کاری بکنم ولی انقدر عصبی بود که جرات حرف زدنم هم نداشتم .. فقط زل زده بودم بهش ..
    بعد از چند دقیقه سکوت بلند شدم وایسادم خیلی بی مقدمه گفتم
    نیما واسه چی اینقدر خودتو اذیت می كنی ؟ هان ؟ آره نباید این اتفاق می افتاد . حالا كه افتاده . خوب می تونیم از بودن با هم لذت ببریم . كنار هم خوش باشیم . به جای اینكه خودمون و همدیگه رو عذاب بدیم
    بلند شد وایساد . پشتشو كرد به من و با لحن كاملا آشفته گقت واااااااااااااااااااای ندا ندا ندا . می فهمی چی می گی ؟ اصلا می فهمی چی شده ؟ من و تو خواهر برادریم . بچه همسایه نیستم كه خوش باشیم و با هم باشیم . من و تو از یه جنسیم . مثل دو نیمة سیب . خواهر برادر ... اینو می فهمییییییییی ؟ می فهمییییییییی ؟ اونوقت اومدیم عاشق هم شدیم . بین من و تو هیچ رسیدنی نیست . من و تو دو تا خط موازیم . هیچوقت به هم نمی رسیم . بدبختیش اینه كه جدایی هم بینمون نیست . من زندگی تو رو هم تباه كردم ندا . لعنت به من . حالا عوض اینكه به فكر آینده مون باشیم. باید همش دلمون پیش هم باشه . تنها راهش اینه كه من برگردم همون عسلویه و دیگه هیچوقت پیدام نشه . برم یه جا خودمو گم و گور كنم . این مصیبت فقط با نبودن من حل می شه
    از حرفش دلم گرفت . فكر این كه هیچوقت نیما رو نبینم دیوونه ام می كرد .
    رفتم روبروش و گفتم ببین نیما . راست می گی من عمق فاجعه رو نمی فهمم . ولی یه چیزی رو خوب می فهمم . كه دوستت دارم . كه برات می میرم . می دونم تو هم همینجوری. خیلی خوب ما دو تا خط موازی باشیم . حتما كه نباید به هم برسیم . می تونیم در كنار هم باشیم نه ؟ خیلی وقتها همراهی از رسیدن قشنگتره .
    سرشو آورد بالا و گفت من نمی تونم . نمی تونم وقتی تو كنارمی به هیچ چیز دیگه ای فكر كنم . چه برسه به كس دیگه ای .
    آهی كشیدم و گفتم
    اصلا بیا همه چیز رو فراموش كن . دیگه نمی خواد به این موضوع فکر کنی . من بچگی کردم و یه چیزی بت گفتم .. تو فراموشش کن .. خیلی راحت .. خودم از حرفای خودم تعجب کرده بودم مگه الکی بود ؟ فراموشش کنه ؟؟؟؟؟؟ مگه میشه ؟ اگه یه دختر پسر غریبه بودیم شاید می شد فراموشش کرد . ولی ما قراره یه عمر تو این خونه کنار هم زندگی کنیم مگه میشه فراموشش کرد ؟
    نیما بدون این که توجهی به حرفای من بکنه گفت ندا چی کار کنیم ؟
    با بی تفاوتی ظاهری گفتم هیچی ... دیگه بش فکر نکن .. بعد از یه مدت یادت میره ...
    با عصبانیت گفت میشه چرت و پرت نگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من که منتظر بودم گفتم پس میگی چی کار کنیم ؟ میخوای بریم فردا عقد کنیم ؟ ازدواج کنیم ؟ زندگی کنیم با هم ؟ بچه دار بشیم ؟ میخوای ؟ منه الاغ بدون این که فکر کنم یه حرفی زدم .. تو رم مجبور کردم به این که از احساسی که خیلی وقته تو دلت نگهش داشته بودی بگی ... حالا هم تمام تقصیر ها رو گردن میگیرم ..
    - آره . تو تقصیرها رو گردن می گیری ... من هم همه چیز یادم می ره . دوباره زندگی می شه گل و بلبل . همه چیز خراب شد . می فهمی ؟ خراب
    بازم دستش تو موهاش بود و سرش پایین .. رفتارش اصلا عادی نبود .. به لحظه آروم بود یه لحظه فریاد میکشید ... خسته شده بودم .. دلم میخواست با هم بودیم .. مثه بقیه .. به هم عشق میورزیدیم .. دوست داشته باشیم همدیگه رو ... ولی انگار نمیشد .. این دفعه هم خدا باز کمکی نمیخواد بکنه ...بدیش این بود كه اصلا نمی دونستم از خدا چی بخوام ؟ من و نیما رو از هم جدا كنه ؟ مگه ممكن بود ؟ من می مردم . من و نیما رو به هم برسونه ؟ مگه ممكن بود ؟
    بحثمون به جایی نمی رسید . با بی حوصلگی و عصبانیت .. خسته از این همه داد و بیداد اومدم از اتاق نیما بیرون و مستقیم رفتم تو رخت خوابم .. به قدری خسته بودم از این همه فکر و خیال که هجوم آورده بودن تو مغزم که خیلی سریع خوابم برد ..
    .
    .
    .
    فردا صبح ساعت 12 از خواب بیدار شدم .. نمی دونم چجوری تونستم انقدر بخوابم .. سابقه نداشت .. با کش و قوس جا به جا شدم تو رخت خواب و بازم تمام اتفاقای دیشب یه دفعه اومد جولوی روم .. باز حالم گرفته شد .. دلم یه چیزی میگفت .. مغزم یه چیزی .. نیما یه چیزی .. نمی دونستم به کدومشون گوش بدم .. قاطی کرده بودم حسابی ...
    نیم ساعتی تو رخت خواب غلت زدم و بعدش دیگه دل کندم و پا شدم .. از اتاق اومدم بیرون بابا طبق معمول رو مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند .. یه نگاه از زیر عینکش به من کرد و گفت سلام علیکممممممم .. ساعت خواب ..
    به زور سلام بش کردم و گفتم مامان کو ؟؟
    اشاره به آشپزخونه کرد .. رفتم سلام و علیک کردم و شروع کردم امار گرفتن که دیشب کی اومدین و این حرفا تا 2 اونجا بودن باورم نمیشد .. 3 هم خونه بودن .. به این فکر کردم که اگه نیما انقدر قاطی نمیکرد و میذاشت با هم خوش باشیم چه شب قشنگی میشد .. حیف ..
    مامان بعد از گزارش دادن شروع کرد آمار گرفتن که نیما چشه و از این حرفا .. گفتم چرا ؟ مگه چشه ؟
    با تعجب گفت آخه صبح خیلی دمق بود .. رفت بیرون نگفت کجا میره .. هر چی هم ازش پرسیدم کی میاد کجا میره چشه هیچی جواب نداد ..
    گفتم شاید با امیر بحثش شده .. ما که نمیدونیم .. پسرن دیگه .. همشون همینطورین .. همین بابا رو ببین بعضی شبا چه الکی میره تو قیافه .. نیما هم مثه باباشه دیگه .. شونه هاشو داد بالا و یه چایی گذاشت جولوم ..
    صبحونمو که خوردم گوشیو برداشتم زنگ زدم موبایل نیما ..
    خیلی سریع جواب داد .. صداش گرفته بود ..
    گفتم کجایی نیما ؟
    گفت داره میاد خونه .. رفته بوده جایی کار داشته ..
    گفت تا نیم ساعت دیگه خونه است ..
    به مامان گفتم تا خیالش راحت بشه ..
    میخواستم وقتی اومد ازش عذر خواهی کنم واسه داد و بیدادای دیروزم شاید یه کم رابطه مون بهتر می شد . اینطوریشو دوست نداشتم .. دلم میخواست از بودن در کنار هم لذت ببریم نه این طوری برای هم دیگه آیه یاس بخونیم و داد و بیداد کنیم
    یه زنگ به یلدا زدم و یه کم خوش و بش کردیم که شاید دلم وا بشه .. اون و پویا هم با هم خوش بودن . بهشون حسودیم می شد .. کاش میشد من و نیما هم روزای خوشی رو با هم بگذرونیم .. چه لذتی داشت وقتی با اون آرامش منو بوسید ..
    زنگ درو که زدن بابا باز کرد . من همچنان داشتم با یلدا حرف میزدم .. چشمم به در بود که نیما بیاد تو .. در که باز شد و نیما رو دیدم زبونم بند اومده بود .. طوری که یلدا هی میگفت حواست کجاست ؟ چی میگی ؟ به زور باش خدافظی کردم و چشمام خشک شده بود روی سر نیما .. نیما موهاشو از ته زده بود .. عینه سربازا ... مات و مبهوت روی مبل ولو شده بودم قدرت نداشتم بلند شم .. نیما می دونست چقدر این موها رو دوست دارم .. عاشق دست کشیدن توش بودم .. یه نیم نگاهی به ماها کرد و رفت تو اتاقش .. مامان که متوجه نشد .. ولی بابا هم بدتر از من دهنش دو متر وا مونده بود .. با صدای بلند گفت این چه ریختیه واسه خودت درست کردی ؟ مامان عین جت پرید بیرون گفت چی شده ؟
    من هنوز توان حرف زدن نداشتم .. یعنی چی ؟ چرا این کارو کرد ؟ قصدش چی بود ؟ چرا دلخوشیمو ازم گرفت ..
    بابام با حرص گفت رفته موهاشو عینه پشم گوسفند زده .. شده عینه سربازا ..
    مامانم که همیشه به موهای قشنگ نیما می نازید زد تو گوش خودش گفت اوا خاک به سرم .. کووووووووووو .. و دویید تو اتاق نیما ..
    صدای مامانم اومد که میگفت وای نیماااااااا این چه کاریه کردی ؟ چرا خودتو این شکلی کردی ؟ نیما با تواممممممممممم
    برای اولین بار صدای داد نیما رو تو خونه شنیدم .. گفت .. برو بیرووووووووووون .. حوصله ندارم
    مامان لال شد بیچاره .. با قیافه دمق اومد بیرون .. بابام زیر لبی گفت حتما شکست عشقی خورده بچمون و بعدشم پوز خند زد .. ازش بدم اومد .. به جای کمک کردن به پسرش داشت مسخره اش میکرد .. یه کم که به خودم اومدم پا شدم رفتم سمت اتاق نیما .. درو به آرومی باز کردم و رفتم تو .. چشمام پر از اشک شد .. دلم هری ریخت پایین .. خودش جلو ایینه بود و صورتش قرمز قرمز .. دستمو گذاشتم جلوی دهنمو با تعجب و گریه نگاش میکردم .. به زور یه صدایی از ته گلوم اومد و گفتم نیما ... چرا ؟
    چشای قرمزشو دوخت به چشمامو هیچی نگفت .. از این سکوتش خیلی بدم می اومد عذابم میداد .. قیافه اش خیلی عوض شده بود .. شده بود عینه اون موقع که میخواست بره سربازی .. بچه شده بود .. نشسته بود لب تختش .. رفتم بالا سرش دستمو کشیدم رو سرش گفتم نیما موهات کو ؟؟؟؟؟؟؟؟
    دستمو گرفت و آورد پایین منو نشوند کنار خودش .. اشکام میریخت ولی بی صدا .. با بغض گفتم نیما من عاشقشون بودم .. چی کارشون کردی ؟ چرا ؟
    خیلی آروم گفت هیچی نگو ندا .. هیچی نگوووووووو .. خودم داغونم .. تو دیگه بدترم نکن ..
    با نهایت غمی که تو صدام بود گفتم یه زمانی من آرومت میکردم با حرفام با صدام با نگاهم .. خودت میگفتی .. نمی گفتی ؟؟؟ حالا میگی حرف نزنم بدتر میشی ؟؟؟
    برگشت سمتم چشماش قرمزه قرمز بود ..
    گفت خسته بودم ندا .. گفتم شاید این کار آرومم کنه .. ولی بدتر شدم ..
    دلم براش خیلی سوخت .. هول هولکی یه تصمیمی گرفته و از سر لجبازی عملیش کرد و حالا مونده توش که عجب غلطی کرده ....
    دستمو کشیدم پشت کمرشو گفتم اشکال نداره عزیزم .. دوباره در میاد دوباره بلند میشه .. این دفعه کوتاهش کنی دستتو میشکونم .. یه لبخنده زورکی زدم بش و خواستم از اون حال و هوا درش بیارم .. ولی چشمای خیسم و بغض تو گلوم زورشون بیشتر بود .. وسط خنده یه دفعه بغضم ترکید .. ولی چون مامانینا خونه بودن و مطمئنا الان بیشتر از همیشه گوشاشون تیز شده بود جلوی خودمو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون ..
    خودمو باریک کردم و یواشکی رفتم تو اتاق خودم
    مامان عینه چی دویید دنبال من .. ندا چش شده ؟ ندا منو نیگا کن ..
    برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم هیچی با دوست دخترش دعواش شده .. همین ..
    مامانم یه کم نگام کرد گفت کی بوده دختره ؟
    من که خسته از سوالای مامان بودم گفتم یکی بوده دیگه غریبه .. باهاش به هم زده حالا هم عصبانی شده رفته تمام موهاشو زده .. خودشم اعصابش خورده ..
    مامان با عصبانیت گفت صد بار بش گفتم گول این دخترای پر از قر و قمیشو نخور باز کار دست خودش داد ..
    با حرص گفتم مامان چرا چرت میگی ؟ نیما کی دنبال دختر بوده که حالا دفعه دومش باشه ؟ هاااااااا ؟
    گفت تو میگی با دوست دخترش به هم زده ..
    با بی حوصلگی گفتم با این خیلی وقته که بوده .. 6 . 7 ساله .. مونده بودم این دروغارو از کجام در میارم و چجوری ردیفشون میکنم .. حالا هم دیدن به درد هم نمی خورن به هم زدن .. شما هم بش گیر نده عصبانیه .. یه چیزی میگه بت ناراحت میشی ...
    با ناراحتی از اتاق رفت بیرون بعد برگشت سریع تو اتاق گفت ندا ببین یه جوری میتونی ازش بپرسی دختره کی بوده ؟ اسمش چیه ؟ چجوریه ؟
    دستمو زدم به سرم گفتم واییییییییی مامان بی خیال شو تروخدا ..
    با نارحتی گفت پس تروخدا مواظبش باش ..
    تو دلم خندیدم گفتم خبر نداری همین دخترت دیوونه اش کرده ..به کی میسپاریش پسرتو ؟؟؟
    خیالشو راحت کردم و فرستادمش بیرون ..
    یه نفس عمیق کشیدم و از این همه فکر و خیال و حرف و حدیث احساس خستگی شدیدی میکردم

  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #36
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    تمام نقشه هایی که برای عید امسال کشیده بودم داشت نقش بر آب می شد .. احساس می کردم وقتی این حسمو به نیما بگم اوضاع عشقولانه میشه و لاوی می ترکوونیم با هم و این حرفا!!! ولی زمونه داشت جور دیگه ای با ما تا میکرد .. هیچ چیز اون طوری که من پیش بینی می کردم نشد .. نیما رابطه شو با من بیشتر که نکرد هیچ کمترم شد .. مهربوون تر که نشد هیچ عصبی شد .. دیوونه شد .. موهاشو زد .. همش خوابیده بود .. می دونستم خواب نیست فقط داره فکر میکنه .... اوضاع خونه هم دست کمی از دل من و نیما نداشت .. مامان همش دنبال من راه می افتاد که این دختره کیه که نیما رو به این روز نشونده ؟ بابام همش شاکی بود که نیما چشه چرا همش تو اتاقشه چرا موهاشو زده چرا عین بچه ها گریه میکنه ؟
    دیوونه کننده بود شاید به نوعی بدترین عیدی بود که درعمرم داشتم .. کاش هیچ وقت از احساسم به نیما نمی گفتم !!!
    روزا تند تند می گذشت . خونه ما همش پر و خالی از مهمون می شد . هر جا رفته بودیم حالا می اومدن بازدید .. ولی نه من حال بودن با مهمونا رو داشتم نه نیما .. عین یه مجسمه می نشستیم جلوشون و هیچی نمی گفتیم .. همه تعجب کرده بودن نیما رو با اون قیافه دیده بودن .. هی می پرسیدن چرا نیما خودشو این شکلی کرده چشه ؟ چرا ساکته .. ؟ ولی هیچ کدوم ما حرفی برای گفتن نداشتیم .. من بیشتر خودمو حفظ میکردم جلو بقیه ولی نیما اصلا ...
    روزای سختی بود .. حضور نیما با اون وضع تو خونه اذیتم میکرد .. دلم می خواست آرومش کنم ولی به هیچ طریقی راضی نمیشد ..
    شب سیزده به در بود .. هر سال می رفتیم باغ دایی ممد .. همه فامیل .. ولی امسال نه من حسشو داشتم نه نیما .. مامان و بابا رو نمی دونم .. ولی من یکی اصلا حوصله نشستن کنار دختر پسرای فامیل و خندیدن باهاشونو نداشتم .. منتظر یه فرصت بودم که بگم نمیام .. ولی می دونستم با این حرفم غوغایی تو خونه راه میندازم ..
    مامان مشغول جمع و جوور کردن وسایلی بود که فردا می خواست ببره .. بابا هم همینطور .. نیما بیرون رفته بود .. منم اون وسط می لولیدم و منتظر بودم یه فرصت مناسبی پیش بیاد و من به مامان بگم که نمیخوام بیام ..
    خیلی با احتیاط رفتم پیش مامان و گفتم مامااااااااان ...
    همونطوری که مشغول جمع و جور کردن بود گفت هووم ؟
    با من من گفتم نیما احتیاج داره یکی باش حرف بزنه
    م : خب تو باش حرف بزن دیگه ..
    ن :من آخه کی باش حرف بزنم ؟ وقت میشه ؟ همش مهمون بازی و این حرفاست تو این خونه ..
    میگم این با این وضع بره عسلویه کلا دیوونه بر میگرده هااااا
    م: خب میگی چی کار کنم ؟ منم تا میام حرف بزنم درو می بنده میگه برو بیرون
    با موذی گری شدید گفتم میخوای فردا باش حرف بزنم خودم ؟
    شاید فهمیدم دختره کیه ....
    سرشو اورد بالا گفت حالا فقط فردا مونده ؟ فردا جلو فامیل ؟؟؟
    گفتم نههههههه ... خب .. چیزه .. مامااااااااان .. میشه منو نیما فردا نیایم باغ ؟
    یه قیافه مظلومی گرفته بودم که هر کی می دید فکر می کرد ننم مرده ..
    برخلاف فکری که می کردم سرشو آورد بالا و نشون داد که داره فکر می کنه
    بعد گفت زشته جلو فامیل .. میگن چی شده اینا نیومدن ..
    با دل و جرئت بیشتری گفتم نه مامان .. بگوو جایی دعوت بودن نمی تونستن نرن .. بابا هم راضی میشه .. فقط کافیه تو بگی باشه ..
    بذار باش حرف بزنم گناه داره .. همیشه کمک من کرده .. حالا نه تو نه من نه بابا هیچی به دادش نمی رسیم ..
    با همون حالت جدیت همیشگیش گفت تو حالا برو تا ببینم چی میشه .. باباتو چی کار کنم آخه ؟؟؟
    دیگه هیچی جوابشو ندادم تقریبا 90 % مشکل حل شده بود ..
    با خوشحالی از اتاقشون اومدم بیرون و رفتم دنبال کارای خودم .. مونده بودم خب حالا که میخوای نری چی میخوای بگی بش ؟ باز دعوا کنین ؟ نه دیگه این دفعه نمیذارم به دعوا برسه .. ولی باید خیلی حساب شده حرف بزنم ..
    نیما طرفای 10 بود که اومد خونه .. با امیر رفته بودن بیرون .. وقتی اومد مثه این چند روز باقی مونده پکر بود .. خیلی اروم سلام کرد و رفت تو اتاقش ..
    بابا انگار خبر داشت ما نمیایم ، چون هیچی از برنامه فردا به ما نمی گفت .. قرار بود ساعت 7 از خونه برن ..
    تا 12 بیدار بودم و فکر می کردم که خدایا من چی بگم فردا به نیما .. نکنه یهو نیما به سرش بزنه و پاشه فردا بره باغ ؟؟؟
    با دلهره پا شدم رفتم دم اتاقش .. درش بسته بود ... دودل بودم در بزنم یا برم تو .. تو همین فکرا بودم که صدای ناله ضعیفی رو از تو اتاق شنیدم .. باورم نمیشد .. با دقت گوش دادم .. آره خودش بود .. صدای ناله نیما بود .. خدایا بازم داشت گریه میکرد ؟ وای خدااااااااا ... بسشه دیگه ..
    بدون هیچ فکری درو باز کردم رفتم تو .. با شتاب برگشت سمت من
    صداش خورد تو سرم ... ساعت 12 شب خونه رو بیدار کرد با فریادش .. با نهایت عصبانیتش داد زد برو بیروووووووووووووووووون ... تنم لرزید از صداش .. دستام عرق کردن .. هول شدم .. با عجله رفتم بیرون از اتاق .. درو بستم و تکیه دادم به در .. بابا و مامان که خواب بودن پریده بودن بیرون .. بدون این که چیزی بگم با بغض دوییدم سمت اتاقم و خودمو انداختم رو تختم .. به خودم و نیما و هر چی عشقه لعنت فرستادم و اشکامو رها کردم که بیان و حالمو ببین ..
    باورم نمیشد یه روزی نیما این رفتارو با من داشته باشه .. منو از اتاقش بیرون بکنه .. منو ؟ ندا ؟ عشقش ؟؟
    ای خدا این آدم چرا اینطوری شده ؟ دیوونه شده یعنی ؟
    خدایا خودت کمکش کن ...
    .
    .
    .
    یه غلت که زدم چشمام ناخود آگاه باز شد .. اولین چیزی که دیدم پوستر بزرگ گوگوش بود که به دیوارم بود .. لبخند میزد .. همیشه .. خوش به حالش .. صاف خوابیدم رو کمرم و به ساعت خیره شدم 9:30 بود .. 9:30 کیه ؟ شبه ؟ صبحه ؟ الان کیه ؟ من کجام ؟ چرا انقدر گیجم ؟
    یه کم چشمامو بستم و فکر کردم .. همه چیز عین فیلم اومد از جلو چشمم رد شد و رفت .. دوباره همه اتفاقاتو یادم اومد .. و دوباره غم تمام وجودمو گرفت ..
    با ناراحتی از رخت خواب اومدم بیرون و دست و صورتمو شستم .. تلفنو برداشتم زنگ زدم موبایل بابا ..
    بابا گفت یه ساعتی میشه که رسیدن .. با بی حوصلگی قطع کردم و خوشحال شدم که نرفتم و اون همه سرو صدا رو مجبور نیستم تحمل کنم ... اینجا با عشقم اگر چه تو غم غوطه میخورم ولی آرومم ..
    میز صبحونه رو آماده کردم .. دو تا چایی ریختم ... سعی کردم امروز نیما رو سر حال بیارم .. خدا رو صدا کردم و رفتم سمته اتاقش
    صحنه دیشب و فریادش اومد جلو چشمم .. نفس عمیقی کشیدم و زدم به در .. جوابی نیومد مثه همیشه ..
    دوباره در زدم .. یه ناله ای شنیدم .. آروم گفتم
    نیما جان .. عزیزم بیداری ؟
    بلند تر گفت بیا تو ..
    درو باز کردم تکیه دادم به چارچوب در و لبخندی بش زدم .. چشمای قشنگش باز بود ..
    با خنده گفتم سلاااااااام .. صبح نحست به خیر .. !!
    لبخند رو لباش نشست و خیلی غیر قابل پیش بینی دستاشو دراز کرد سمت من ..
    درو پشت سرم بستم و رفتم سمتش .. چشماش پف داشت یا نخوابیده بود یا خیلی گریه کرده بود .. دلم براش خیلی سوخت . بغض اومد تو گلوم به زور قورتش دادم و با لبخند نشستم لبه تختش ..
    می خندید بهم .. باورم نمیشد ... دوباره دستاشو از هم باز کرد گفت بیا اینجا ..
    منظورش تو بغلش بود ...
    دراز کشیدم کنارش ..
    مثه شب قبل از رفتنش ...
    یادش بخیر چقدر اون نیما با این نیما فرق داشت ...
    خودمو جا دادم تو تختش و دستمو بی اختیار انداختم دور کمرش .. محکم بغلم کرد و سرشو برد کنار گردنم شروع کرد به نفس کشیدن .. چقدر آروم می شدم ... خیلی آروم گفت رفتن باغ ؟
    همونطوری که چشمام بسته بود و تو بغلش عشق می کردم گفتم آره .. و بی حساب گفتم منم و عشقم !!!!
    هیچی نگفت ..
    به جرئت میتونم بگم تو هیچ لحظه ای از زندگیم به اون آرامشی كه تو اون لحظه داشتم نرسیده بودم .. چقدر آغوشش گرم بود .. چقدر مهربون بود بدنش .. دستمو کشیدم پشت کمرش ..
    بعد از ده دقیقه سکوت سرمو آوردم عقب پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو دوختم به چشماش .. زل زده بود بهم .. غم و خیلی قشنگ تو چشاش می دیدم .. چقدر دلم چشماشو میخواست .. لبامو بردم سمت چشاشو یه بوسه طولانی رو چشمش کردم .. اون یکی رو بوسیدم و دوباره سرمو بردم عقب نگاش کردم .. چشاش هنوز بسته بود .. دوباره رفتم جلو ... بینیشو بوسیدم و اومدم عقب لبخند رو لبش بود .. خنده ام گرفت .. دوباره رفتم جلو لپاشو بوس کردم .. باز اومدم عقب نگاش کردم .. چشاش باز بود .. با غم زیادی که تو صداش بود گفت ندایی ..
    با ذوق از این که داره حرف میزنه گفتم جاااااااااااااانم عزیزم ؟
    یه قطره اشک از چشاش اومد پایین .. گفت واسه دیشب ببخش منو .. کلافه بودم به خدا ... نفهمیدم .. هر چی بگی حق داری .. نباید با تو اینطوری برخورد میکردم ..
    لبخندی بهش زدم و رفتم جلو قطره اشکشو که رسیده بود کنار لبش رو بوسیدم .. مزه لبش و باز احساس کردم یه ذره .. دلم ریخت پایین .. چقدر دوست داشتنی بود این موجود ...
    خودمو کشیدم عقب ..
    گفتم اصلا فکرشم نکن .. اگه درکت نمیکردم که عاشقت نمی شدم دیوونه ؟
    دوباره بغلم کرد و فشارم داد به خودش .. برای این که از این حال درش بیارم زدم پشتش گفتم آی آقا چاییت سرد شداااااااااا
    هیچی نگفت .. خودمو کشیدم بیرون و گفتم پاشو نیمایی .. پاشو عزیزم .. چایی ریخته بودم یادم نبود .. پاشو صبحونه بخوریم ..
    عین یه بچه تو بغلم خوابیده بود
    خودم هم دلم نمی اومد از آغوشش بیام بیرون ..
    با ناله گفت فردا میخوام برم .. بذار بیشتر حست کنم .. دلم برات تنگ میشه .. بذار بیشتر ببینمت فرشته کوچولوی من ..
    با خنده گفتم پاشو صبحونه بخور بعد تا شب میام تو بغلت باشه ؟؟؟
    بلند شدم وایسادم دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم کشیدمش از تو رخت خواب بیرون ..
    گفت تو برو منم میام ..
    رفتم چایی ها رو عوض کردم و نشستم تا بیاد ..
    صورتشو شست و اومد نشست روبروم ..
    میخواستم بیشتر نگاش کنم .. فردا ساعت 11 ظهر بلیط داشت .. نمی خواستم دیگه سر رفتنش گریه کنم . کم غم تو دلمون بود دیگه این هم روش .. بدتر میشد ..
    گفتم خوووووووب .. عزیز من چی میخوره ؟
    خودم مونده بودم امروز چقدر راحت دارم بهش ابراز علاقه می کنم ؟
    دو تا دستاشو زده بود زیر چونش و منو نگاه می کرد .. خندیدم گفتم تموم میشمااااااااااااااا
    بدون این که چیزی بگه خامه خرمایی براش آوردم .. گفتم بیا .. اینم خامه خرما که همیشه دوست داری ..
    چاییشو گذاشتم جلوش و خودم مشغول شدم .. دیدم باز داره نگام میکنه ..
    گفتم چیه ؟ اگه اذیتت می کنم برم تو اتاق صبحونه بخورم ؟
    با نگرانی گفت نههههههه .. این چه حرفیه ..
    خندیدم گفتم پس بخور دیگه ..
    مشغول خوردن شدیم تو سکوت محض .. هیچی از حرفایی که آماده کرده بودم نمی اومد تو دهنم ..
    بی اختیار گفتم ناهار چی میخوری ؟
    لبخندی زد و گفت تو میخوای درست کنی ؟
    رفتم تو قیافه و ژست گرفتم گفتم بعلهههههههههه .. چی فکر کردی ؟
    گفت نمیخواد غذا از بیرون میگیرم ..
    گفتم آخه 13 بدری کجا بازه بچه ؟
    بینیمو گرفت و فشار داد گفت بچه خودتی کوچولو رستورانا بازه ..
    یه کم فکر کردم و یه صورت سود و زیان بستم و گفتم اوکی چه بهتر ...
    صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
    به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
    لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..

  12. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #37
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
    به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
    لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..
    نشست لب تخت .. یه دستی به سر بی موش کشید و پشتش یه آهی کشید که تا ته قلبم سوخت .. رفتم سمت لپ تابش دنبال یه آهنگ میگشتم ..
    یه کم گشتم و معینو انتخاب کردم . آهنگ زندگانی ..
    عشق میکردم با این آهنگ ...
    دل بریدم از تمام زندگی
    در تو گم گشتم به نام زندگی
    با تو بودن شد برایم هر نفس
    معنی ناب کلام زندگی
    برگشتم سمتش .. سرش پایین بود و دستاش رو سرش .. دلم برای موهاش تنگ شده بود ..
    معین خوند
    به نام زندگانی حرامم شد جوانی
    سرشو اورد بالا گفت اینو برای من گذاشتی ؟
    رفتم پایین تختخش کنار پاش نشستم ..
    جوابی براش نداشتم .. الکی گفتم ارومم میکنه ..
    با صدایی که به زور می شنیدم پرسید دیگه چی ارومت میکنه ؟
    دستامو دادم عقب و بهشون تکیه دادم .. زل زدم تو چشاش گفتم تو
    وجود تو .. بودن تو .. خنده تو .. آغوش تو .. نفس تو .. هر چیزی که به تو ربط داشته باشه .. این آهنگا هم منو یاد تو میندازه واسه همین ارومم میکنه ..
    بدون هیچ تغیری که تو چهرش ایجاد بشه گفت اگه من نباشم چی میشه ؟
    با تعجب گفتم یعنی چی نباشی ؟
    گفت یعنی نباشم .. دیگه وجود نداشته باشم ..
    قلبم ریخت پایین ..
    گفتم میشه این بحثو تمومش کنی نیما ؟ اصلا خوشم نمیاد .. باشه ؟
    لبخند تلخی زد و دراز کشید رو تختش ..
    برگشت سمت من گفت میدونی چیه ندا ؟
    اومدم چسبیدم به لب تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش گفتم چیه ؟
    این عشق ما خیلی قشنگه .. من دوسش دارم .. از فکر کردن بهش لذت میبرم .. ولی ته نداره .. آخری واسش نیست ... جز
    اینجا حرفشو قطع کرد ..
    دوباره ادامه داد
    ندایی وقتی بهت فکر میکنم تمام وجودم آروم میشه .. احساس بی نیازی به تمام دنیا میکنم ..
    احساس میکنم هیچی تو این دنیا نیست که اینطوری دوسش داشته باشم
    چرخید به سمت من و گفت من نباشم کی تو رو می رسونه دانشگاه ؟ با کی درد دل میکنی ؟
    با تردید نگاش کردم .. یه کم فکر کردم گفتم هستی .. هیمشه هستی .. این دو ماهی هم که نبودی شاید جسمت تو خونه نبود ولی رووحت بود .. من حست می کردم .. محبتتو از این همه فاصله احساس میکردم .. درسته خیلی سخته نبودت ولی تمام دل خوشیم به روزی بود که بر میگردی و همه این روزا رو فراموش می کنم ..
    دوباره صاف خوابید و دستشو گذاشت رو پیشونیش و یه کم سکوت کرد و بعد گفت حالا اگه مثلا برم پیش امیر کار کنم .. یه جای دور .. تو چی کار میکنی ؟
    دستمو بردم رو صورتش .. کشیدم رو لپش گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ دلم میگیره نیما
    هیچ وقت تو عمرم نیما رو انقدر له شده ندیده بودم . انگار هیچی نداشت دیگه .. ظاهرشم عوض شده بود و این اوضاعشو بدتر میکرد .. دلم میخواست یه جوری از این حال و هوا درش بیارم ولی نمیشد .. انقدر سخت تو خودش فرو رفته بود که کار من نبود دیگه .. از پسش بر نمی اومدم ..
    هوس کردم دوباره کنارش بخوابم .. اروم با لبخند گفتم میری اون طرف تر منم بخوابم ؟؟؟
    تن صداش عوض شد یه دفعه .. با تحکم گفت .. منو به خودت وابسته نکن ندا ... برو تو اتاقت ...
    گیج شدم .. یعنی چی ؟ این چرا اینطوری شده ؟ نه به صبح که منو کشوند تو بغل خودش نه به الان ..
    با ناراحتی گفتم منظوری نداشتم .. فقط میخواستم از بودن با تو بیشتر لذت ببرم همین .. ببخشید ..
    هیچی جوابمو نداد .. به سرعت برگشت اون سمت و پشتشو کرد به من ..
    واقعا مونده بودم این چه رفتاریه .. یه دقیقه یه جوره لحظه بعد رنگ عوض میکنه ..
    با دلخوری گفتم باشه .. هر چی تو بخوای میرم تو اتاقم ..
    پا شدم از در اودم بیرون و با بغض رفتم پشت سیستمم نشستم .. نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. احساس میکردم خورد شدم .. نیما خیلی عوض شده بود .. اون از فریاد دیشبش .. اینم از الان .. چرا اینطوری میکنه ؟ نه به اون رفتار صبحش نه به الان .. خدایا نیما دیوونه شده ؟؟؟؟؟؟
    کامو روشن کردم و یه کم واسه خودم چرخ زدم آهنگ گوش دادم عکس دیدم .. عکسای تولدمو .. چه روزایی بود .. عکسای مهمونی یلدا .. عکس و فیلم شب چهارشنبه سوری .. با دیدن هر کدومشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت بیرون .. چقدر خوش بودیم اون موقع .. درسته عشقمون پنهون بود ولی خوش بودیم .. راحت بودیم .. مشکلی نداشتیم ولی الان غمه که تو خونمون لونه کرده و ول کن ما هم نیست ..
    از بی کاری نشستم تحقیق یلدا رو که قبل عید بهم داده بود براش تایپ کنم تایپ کردم ...
    تمام فکرم تو اتاق پیش نیما بود همش غلط تایپ میکردم .ولی این کار الان بهترین کار بود برای گذروندن زمان .. با خودم فکر کردم که امروزم نشد باهاش صحبت کنم .. کاش اصلا نمی گفتم بره کنار تا پیشش بخوابم شاید الان کلی با هم حرف زده بودیم ..
    دو ساعتی میشد که چشمامو دوخته بودم به مانیتورو تایپ میکردم .. تو حال خودم بودم .. مثه همیشه معین برام میخوند و منم تایپ میکردم ولی ذهنم اون سمت دیوار بود .. نگرانش بودم .. میترسیدم از حرفاش .. از کاراش .. از این دیوونه بازی هاش .. چرا اینطوری شد ؟ کاش میشد با یکی مشورت میکردم .. وی با کی آخه ؟؟؟ برم چی بگم ؟ هر چی بود کاری بود که انجام شده بود باید خودمون جمعش میکردیم ...
    چشمام دیگه درد گرفت از نگاه کردن مستقیم به مانیتور .. کمرمم درد گرفته بود .. تصمیم گرفتم بقیه اشو بعدا تایپ کنم .. ساعتو نگاه کردم 1:30 بود ... گشنم شد با دیدن ساعت .. کاش ناهار درست کرده بودم ... پاشدم باز یه تلفن به بابا زدم و سراغشونو گرفتم .. خوشی میگذروندن اونجا با هم .. مامان گوشیو گرفت و سراغ نیما رو گرفت ازم .. بهش گفتم قاطیه نمیشه باهاش حرف بزنم .. خیلی بهم اصرار کرد که هر طور میتونم آماره این دختره رو از نیما بگیرم .. تو دلم به حرفاش میخندیدم که خبر نداری دختره همون دختر خودته .. به جون داداششو زندگیش افتاده و گند زده به همه چیز ..
    نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ زنگ بزنم ناهار بیارن ؟ خودم یه چیزی بخورم .. برم باز سراغ نیما ... قاطی کرده بودم حسابی .. گفتم به درک زنگ میزنم ناهار بیارن میرم صداش میکنم بیاد ناهارشو بخوره اگه باز چیزی گفت دیگه نمیرم سراغش .. ولی مگه دلم می اومد ؟؟؟؟
    دو تا غذا سفارش دادم و یه کم چیز میزه ناهارم آماده کردم و رفتم دم در اتاقش .. تکون نخورده بود .. فکر کنم خواب بود .. داشتم می رفتم بیدارش کنم که زنگ درو زدن .. سریع رفتم درو باز کردم . غذا آورده بودن .. اومدم تو و میزو کامل چیدم و با سلام و صلوات باز رفتم تو اتاقش .. بالا سرش وایسادم .. خیلی جدی بدون هیچ لحن محبت آمیزی گفتم
    نیما ... نیما .. پاشو ناهار سرد میشه .. پاشو نیما
    یه غلتی زد و چشاشو باز کرد معلوم بود هنوز تو باغ نیومده که چی گذشته ..
    گفت چیه ؟
    با جدیت گفتم پاشو ناهار آماده است بیا بخور .. بعدا سریع از اتاق رفتم بیرون ..
    چقدر از این جور برخوردا بدم میاد .. ولی خودش باعثش شد ..
    نشستم پشت میز و خیلی تو قیافه مشغول خوردن شدم .. صبر نکردم نیما بیاد .. بعد از چند دقیقه نیما با قیافه در هم و برهم و سر و ضع آشفته اومد تو اشپزخونه .. سرمو بلند کردم نگاش کردم تا اومد نگام کنه چشامو دوختم به غذام و سرمو انداختم پایین .. تند تند قاشقمو از غذا پر میکردم و میخوردم . دلم می خواست بفهمه که رفتارش با من عوض شده و من چقدر ناراحتم ... معلوم بود متوجه رفتارم شده .. ولی من به روی خودم نمی آوردم .. تو ده دقیقه غذامو تموم کردم و پا شدم ظرفشو انداختم دور و خودمو با جمع کردن وسایل آشپزخونه سرگرم کردم .. یه چایی هم واسه خودم ریختم و رفتم نشستم جلو تی وی .. حالم از خودم داشت بهم می خورد... انگار نیما وجود نداشت تو خونه .. چقدر از دست خودم و خودش شاکی بودم .. الکی نشستم پای یه فیلم سینمایی تخمی چینی بزن بزنی .. چشمامو دوخته بودم به تلویزیون . ولی تمام حواسم اون سمت تو آشپزخونه بود ..
    چون پشتش به من بود می تونستم گه گداری یه نگاهی بهش بکنم . یواشکی نگاش کردم .. دلم کباب شد براش .. سرشو گرفته بود تو دستاش و شاید سر جمع سه چهار تا قاشق بیشتر نخورده بود از غذاش ... دلم براش خیلی سووخت .. از دست من ناراحته ؟؟ یا خودش ؟ باز برم پیشش ؟ اگه باز یه چیزی بهم گفت چی ؟
    نه تو باید درکش کنی اون الان تو حال خودش نیست .. ممکنه بدتر از اینا هم بهت بگه ولی تو نباید ناراحت بشی و تنهاش بذاری ..
    بعد از کلی سر و کله زدن با وجدانم پاشدم آروم رفتم پشتش ..
    با استرس و احتیاط دستامو گذاشتم رو دستاش که روی سرش بود .. تنش لرزید .. ولی هیچی نگفت .. دو تا دستاشو با دستام گرفتم آوردم پایین .. سرمو بردم پایین و سر خالی از موی عشقمو بوسیدم و صورتمو کشیدم بهش ... چقدر دلم هوای موهاشو کرده بود ...
    دستاشو رها کردم و شونه هاشوبا دستام گرفتم به حالت ماساژ براش مالیدم .. بازوهاشو ... گردنشو .. کمرش و .. خیلی اروم و با نظم انگشتامو روی سرش میکشیدم هیچی نمی گفت .. دلم میخواست با این کارام آرامش بگیره ..
    به غذای نیمه کارش نگاه کردم .. اشکام ریخت بیرون .. تواین چند روزی که اینجا بود سر جمع اندازه 3 تا وعده چیز نخوره بود .. با چشای اشکی نشستم کنارش .. قاشقشو از غذا پر کردم و بردم دم دهنش .. با بغض گفتم بخور عزیزم .. به خاطر من بخور .. دستشو آورد رو صورتم و اشکامو پاک کرد گفت گریه نکن فینگیلی داغون میشم .. بغضم ترکید .. با ناله گفتم تو خووب شو من دیگه گریه نمیکنم .. به خداااااا .. فقط تو خووب بشو .. دهنشو باز کرد و غذاشو خورد .. عینه یه مادر که به بچش غذا میده .. با اشتیاق غذارو می خورد .. اشکام میریختن پایین .. فکر میکردم داره خووب میشه .. از کارم و تصمیم راضی بودم .. غذاشو تموم کرد .. یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید و سرمو با شدت گرفت تو دستاشو منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفت
    Last edited by گل مریم; 03-05-2009 at 00:03.

  14. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #38
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید . سرمو با شدت گرفت تو دستاش و منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن .. چشامو دوختم به چشاشو و بانهایت عشقم بهش گفتم خیلی دوستت دارم نیما .. خیلیییییییییی ...
    نیما منو محكم كشید تو بغلش و محكمتر لبامو بوسید . تقریبا لبامو كشید تو دهنش . انگار از لباش انرژی وارد دهنم می شد و همه بدنم رو می گرفت .
    رو ابرها بودم كه یهو نیما پرتم كرد عقب و بلند شد وایستاد . اونقدر سریع و بیمقدمه اینكارو كرد كه فكر كردم كسی اومد . سریع برگشتم و در اطاقو نگاه كردم . ولی هیچ كس نبود . برگشتم به نیما بگم چته كه دیدم داره با كف دستش می زنه رو پیشونیشو داد می زنه خداااااااااااااا خدا منو بكش خداااااااااا . بعد همچین با مشت كوبید رو میز كه بشقابها پریدن بالا
    - ندا چرا با من اینكارو می كنی ؟ لعنتی چرا اینكارو می كنی ؟
    و شروع كرد گریه كردن
    هنوز نفهمیده بودم جریان چیه ؟ فكر می كردم دیوونه شده
    - چیه ؟ چیكار كردم مگه ؟ چرا اینجوری می كنی ؟
    همونجوری كه گریه می كرد با بغض گفت
    - یه عمر به دخترای مردم به چشم خواهر خودم نگاه كردم . سعی كردم دست از پا خطا نكنم . چشم دنبال ناموس كسی نباشه . حالا من آشغال به خواهر خودم به چشم دخترای مردم نگاه می كنم . چشمم دنبال ناموس خودمه . می فهمی ؟ من فقط به درد مردن می خورم
    دوباره نشست پشت میز و سرشو گرفت بین دستاش و شروع كرد هق هق كردن . دقیقا قاطی كرده بود . رفتم طرفش . ترسیدم باز پسم بزنه . وایسادم كنارش . با احتیاط دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم نیما این چه حرفیه ؟ تو كجا چشمت دنبال من بوده . مگه با من چیكار كردی ؟
    یهو سرشو گذاشت تو بغلم و عین بچه ها شروع كرد گریه كردن
    - ندا به خدا من دوست دارم . به خدا دوست دارم . نمی خواستم به اینجا بكشه . به خدا همه كس منی ندا . به جون خودت من هیچوقت به چشم هوس به تو نگاه نمی كنم .
    همونجوری كه كنارش وایساده بودم سرشو بوسیدم و نوازش كردم و گفتم می دونم دیوونه می دونم . احتیاج نیست اینقدر قسم بخوری
    نمی دونستم باید با هم چجوری رفتار کنیم ؟ عشقولانه باشه ؟ جدی باشیم ؟ محبت بکنیم به هم ؟ هر دفعه نیما یه واکنشی نشون میداد .. نمیشد حدس زد بعد از انجام هر کاری چه عکس العملی نشون می ده ..
    یه كم كه آرو شد گفتم بیا . بیا داداشی بقیه ناهارتو بخور . خدا نكرده می میری ها
    با چشمای اشكیش نگام كرد . نگاهش پر از عشق بود . بیشتر از همه دفعاتی كه دیده بودم . از کارم و تصمیم مشترکم با وجدانم راضی بودم .. یه قاشق غذا گذاشتم دهنش . عین مادرها . همونجوری كه نگام می كرد دهنشو باز كرد و غذا رو خورد . یه قاشق دیگه هم گذاشتم دهنش . اگه قاشقو ازم نمی گرفت همه شو بهش می دادم . ولی انگار معذب بود . دستمو آورد بالا . روی دستمو بوسید و قاشقو ازم گرفت .
    ناهارشو که تموم کرد کمکم جمع و جور کرد .. خیلی ساکت بود شاید 90 % گفتگوی بینمون از طرف من بود .. نیمای شاد و شنگوولی که خونه رو رو سرش میذاشت وقتی بود حالا به زور یه کلمه از زیر زبونش می کشیدم بیرون ..
    کارا رو که انجام دادم برگشتم دیدیم نیست .. رفته بود تو اتاق خودش .. براش چایی ریختم و رفتم پیشش ... چمدونشو گذاشته بود جلوش و داشت وسایلشو دوباره جمع می کرد .. خاطرات اون شب باز اومد جلوی چشمام . چقدر اشک ریختم سر بستن چمدونش .. چقدر اون موقع خووب بود .. بازم افسوس خوردم که چرا راز دلمو بهش گفتم و رفتم تو .. چاییشو گذاشتم کنار دستش .. ترجیح دادم همش کنارش نباشم تا بازم از اون عکس العمل های هیستریكش نشون نده ... با لبخند گفتم نیما من تو اتاق خودمم . تحقیق یلدا رو باید تایپ کنم کاریم داشتی صدام کن ..
    با چشمای پر از غم نگام کرد و سرشو به نشونه تائید تکون داد . دوباره مشغول کارای خودش شد ..
    تمام ذهنم مشغول بود که خدایا من چی کار باید بکنم ؟ الان خووب شده یعنی ؟ بازم حرف می خواد باش بزنم ؟؟ من که حرفی نزدم .. در کل صبح تا حالا فقط یه ذره با هم حرف زدیم ... حوصله تایپ هم نداشتم .... دراز کشیدم رو تخت و چشمامو دوختم به سقف .. طبق معمول مرور خاطرات میکردم ... احساس میکردم بره اونجا بهتر میشه .. یه جورایی خوشحال بودم داره میره .. اونجا سرش گرم کاره .. منم دائم جلوی چشمش نیستم .. شاید بتونه راحت تر فکر کنه و راحت تر تصمیم بگیره ..
    چه اوضاع قر و قاطی بود .. واقعا خسته شده بودم از زندگی ... آهی کشیدم و لحافو کشیدم رو خودم . بهتردیدم که یه ذره بخوابم و به این مغز بیچاره یه ذره استراحت بدم ..
    نمیدونم چرا تو این چند وقت یاد شهروز می افتادم .. یه بارم خوابشو دیده بودم .. چی شد ؟ شهروز کجاست الان ؟ چی به سرش آوردیم ما حالا خودمون تو چه شرایطی هستیم ... نمیدونم .. شاید حقش بود .. مطمئنا حقش بود .. چشم چپم از شدت فشار وارد شده به مغزم میسوووخت ... سرم درد میکرد .. چشمامو بستم و خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر کنم خوابم برد ...
    .
    .
    .
    احساس میکردم داره زلزله میاد .. تکون می خوردم ولی نمیدونستم برای چی ؟ چشمام باز نمیشد .. می ترسیدم .. یه داد خفیف کشیدم و با وحشت از خواب پریدم .. نفس نفس میزدم .. نیما بالای سرم بود .. داشت تکونم میداد ... با نگرانی خیره شد بهم .. پرسید چی شده نداااااااا ؟ چرا انقدر تو خواب ناله میکردی ؟؟؟
    نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم .. قلبم مثه چی د اشت میزد .. خواب دیده بودم ولی یادم نمی اومد .. یادمه تو خواب خیلی گریه کردم ولی یادم نمی اومد چه خوابی دیدم .. داشتم خل می شدم .. برگشتم سمت نیما ... دستاشو حلقه کرد دور گردنم . با بهت خیره شدم به ساعت دیواری اتاقم .. نفس هام آروم شد .. خودمو کشیدم عقب گفتم نیما من چی میگفتم تو خواب ؟؟؟
    با ناراحتی گفت خیلی پریشوون بودی .. خواب دیدی ؟
    نگاش کردم گفتم آره آره ولی یادم نیست چی دیدم !!!
    خوب شد بیدارم کردی ... داشتم خفه میشدم .. خیلی تکون می خوردم .. انگار زلزله می اومد ..
    لبخندی زد وگفت من بودم داشتم تکونت میدادم .. اصلا بیدار نمیشدی .. خیلی ترسیدم ..
    دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش گفتم ببخشید عزیزم .. نگرانت کردم .. ببخشید ..
    دستامو یه بوس کوچولو کرد و گفت پاشو .. پاشو بریم بیرون یه کم بچرخیم ..
    تکیه دادم به دیوار گفتم کجا بریم ؟؟؟؟؟
    دستمو گرفت کشید خندید گفت پاشو بریم نحسی 13 می گیرتموناااااااااااا
    لبخند کمرنگی زدم و تو دلم گفتم فعلا نحسی ندا گرفته تو رو ... نحسی عشق ندا ..
    با گنگی گفتم کجا بریم حالا ؟
    پا شد از رو تخت و گفت من میرم حاضر شم زود باش یه جا میریم دیگه ..
    .
    .
    نیم ساعت بعد تو کوچه بودیم ... ساعت طرفای 5 بود ... پیاده رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون .. نیما گفت می خواد تا شب بیرون باشیم بگردیم .. تصمیم خوبی بود .. شاید از این حال و هوا در می اومد ..
    دوربینم برداشت گفت میخوام تا می تونیم امروز از خودمون عکس بگیریم ..
    دستای سردش دستامو گرفته بود و هم قدم با هم رفتیم سمت پارک .. هیچی نمی گفت ..
    مردمو نگاه می کردیم .. چقدرهمه خوش بودن .. روز آخر تعطیلات همه اومده بودن بیرون و واسه خودشون عشق می کردن .. اصلا انگار هیچ غمی ندارن .. یه لحظه گفتم کاش من و نیما هم می رفتیم باغ . شاید از این تو خونه نشستن بهتر بود ..
    رسیدیم دم در اصلی پارک ... اروم گفت چقدر شلووغه ...
    با خنده گفتم نا سلامتی 13 بدره هاااا ... ما تو خونه نشسته بودیم . مردم واسه خودشون از صبح دارن خوش می گذرونن ..
    دستمو یه کم فشار داد و لبخند کمرنگی بهم زد و همراه با من قدم میزد .. نگاش بیشتر رو مردم بود .. تو چهره اش غم موج میزد .. سکوتش بیشتر آزار دهنده بود ..
    یه دفعه با هیجان گفتم نیمااااااا زنگ بزنیم یلدا و پویا هم بیان ؟؟
    بدون این که نگام کنه دستمو فشار داد و اروم گفت میخوام باهات تنها باشم ...
    پکر شدم .. شاید اگه اونا می اومدن یه کم می گفتیم و می خندیدم روحیه اش بهتر میشد .. ولی انگار نمی خواست از این حال و هوا در بیاد ..
    با نگرانی از این که قاط نزنه گفتم امیر چی ؟ نیخوای ببینیش ؟ اونم میره دیگه نمی بینیش هااااااااااااا ...
    فقط دستمو فشار داد فهمیدم منظورش چیه ..
    با چشاش دنبال یه جای خوب میگشت .. آخرم پیدا کرد ..
    برگشت سمتم گفت بریم اونجا ...
    جای سوزن انداختن نبود ولی خب جا واسه ما دو نفر بود ...
    زیر انداز کوچولویی که برداشته بودیمو پهن کردم و دو تایی نشستیم روش
    نیما سرشو به درخت پشت سرش تکیه داد و چشاشو بست ..
    دوربینو برداشتم و با شیطنت گفتم یه عکس ازش بگیرم
    رفتم یواشکی عقب و سریع یه عکس ازش گرفتم ..
    عکسو که نگاه کردم قلبم گرفت .. خنده رو لبم خشک شد .. چقدر غم انگیز بود .. اومدم پاکش کنم دلم نیومد .. خواستم یادگاری نگه دارم ازش ..
    یه چشمشو باز کرد گفت فینگیلی عکس از کی گرفتی ؟؟
    عکسو بش نشون دادم فقط نگاش کرد هیچی نگفت ...
    صاف نشست و زل زد به مردم دوروبرمون .. یه کم که نگاشون کرد گفت ندااااا
    مشغول بازی با دوربین بودم گفتم هووم ؟
    همونطوری که مردمو نگاه می کرد گفت فکر میکنی همه اینا خوشن ؟ دارن اینطوری میخندن ؟
    یه نگاهی به مردم پشت سرم کردم و گفتم چه میدونم .. حتما خوشن دیگه وگرنه آدم الکی که نمی خنده ...
    همونطوری که تو فکر بود گفت خیلی جالبه ااا .. کی فکر میکنه کی میمیره ؟ کی میدونه ؟ همینایی که دارن اینطوری از زندگی لذت میبرن معلوم نیست 1 ساعت دیگه زنده باشن یا نه ..
    با بهت بهش نگاه کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...
    - کی میدونه تو دل اونی که اونجا نشسته چیه ؟ از کجا معلوم به آخر خط نرسیده ؟؟ شاید آرزوی مردن می كنه
    با تعجب سرمو آوردم بالا گفتم نیما اومدیم بیرون خیر سرمون از این فکرا بیایم بیروناااااااااااا کوتا میای یا بازم میخوای ادامه بدی ؟
    برگشتم سمت صورتم گفت بذار بگم اروم میشم ...
    سرشو باز تکیه داد به درخت . نگاهشو دوخت به من وگفت این دنیا هیچی برامون نداره جز دردسر و بدبختی ... همینا رو می بینی دارن میخندن و بازی میکنن ؟ هر کدومشون تو دلشون هزار تاغم و غصه دارن ... چاره ای ندارن .. مجبورم این دنیا رو تحمل کنن ..
    سرمو آوردم بالا و با جدیت گفتم نیما اومدیم خوش بگذرونیم . میشه انقدر از این بحثای فلسفی نکنی با من ؟؟؟
    با چشای پر از غصه اش نگام کرد و پلکاشو باز و بسته کرد و گفت چشم ...
    بعد با هیجان گفت اصلا پاشو عکس بگیریم .. این که دیگه اذیتت نمیکنه ؟
    با خنده گفتم نه به شرطی که از خودتم بگیرم ..
    چشمکی بهم زد و گفت تو اول کنار همین درخت بشین یه دونه بگیرم ازت ..
    تا نیم ساعت بعدش ما همچنان داشتیم از هم عکس میگرفتیم .. یه دختره رو هم صدا کردم چند تا دوتایی ازمون گرفت
    نشستیم رو صندلی دونه دونه عکسارو نگاه کردیم .. خیلی قشنگ شده بود ..
    بهم گفت ندا یادت باشه اینارو با خودم ببرم ..
    انقدر با هم قدم زدیم که دیگه واقعا پاهامون درد گرفته بود .. دستامو ول نمیکرد ... چند وقت یه بارم یه فشاری بهش میداد که بدونم حواسش بهم هست .. چقدر دوس داشتم اینطوری باهاش برم بیرون و خوش بگذرونم ...
    یه کم هم رفتیم زمین بازی طبق معمول بچه بازی من گل کرد و کلی هم عکس اونجا گرفت از من .. بچه های بیچاره حرصشون گرفته بود از من که نوبتشونو گرفتم با این قد و هیکل ...
    نیما به حرف اومده بود .. میخندید .. پارکو شاید ده بار دور زدیم .. یه کم می نشستیم و دوباره باز قدم میزدیم .. خبری از حرفای عاشقانه نبود ولی شاد بودیم .. فقط شوخی میکردیم با هم .. دلم میخواست تمام ناراحتی های این چند روزه رو از دلش بیرون کنم .. با دل خوش بره اونجا برای کار .. ولی میدونستم تا برسیم خونه بازم روز از نو روزی از نو ..
    یه کم چیز میز خوردیم و دیگه با تاریکی هوا نیما گفت بریم خونه ؟؟
    دلم نمی خواست تو اون غم خونه پامو بذارم .. حداقل تا مامان اینا نیومدن ..
    گفتم نمیشه بازم بیرون باشیم ؟
    اصلا بریم شام بخوریم ؟
    به ساعتش نگاه کرد گفت ساعت 8 ئه ... شام ؟
    با خنده و شیطنت گفتم برای با هم بودن بهونه خوبیه اااا ...
    لبخند آرومی زد بهم و گفت یه چیزی بگم ؟
    وایسادم گفت چی ؟
    گفت میخوام امشب تو شام درست کنی برام .. میتونی یا خسته ای ؟
    با ذوق دستامو زدم به هم و گفتم وایییییییییییی راست میگی ؟؟؟؟؟ آره چرا نتونم ؟ چی میخوای ؟
    چشمکی زد و گفت هیچ فرقی نداره . فقط دست پخت تو باشه کافیه ..
    با ذوق گفتم پس بدو بریم خونه که دیرم شده ...
    با خستگی زیادی وارد خونه شدیم .. نیما گفت میره دوش بگیره منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر وقت آشپزخونه
    از اونجایی که قرمه سبزیو بهتر از همه چیز درست می کردم تصمیم گرفتم همونو درست کنم .. تا نیما از حموم بیرون اومد من در زودپزو بستم و خورشتو گذاشته بودم ... برنجم خیس کردم و رفتم تو اتاقش با خنده گفتم به به چه بویی میاد ....
    با تعجب گفت چه بویییییییییی ؟
    خندیدم گفتم بوی قرمه سبزیییی
    چشای غمگینش برقی زد و گفت درست کردی مگه ؟
    گفتم خورشتشو گذاشتم تا یه ساعت و نیم دیگه غذا حاضره .. امری ندارید قرباااااااااان ؟؟
    سرمو خم کردم جلوش به حالت تعظیم
    سرمو با دستاش گرفت و آورد بالا پیشونیمو بوس کرد و گفت مرسی عزیزم .. مرسیییی
    لپشو کشیدم و با عجله گفتم من برم برنج و درست کنم پس
    خودمو حسابی مشغول کرده بودم .. نمیخواستم باش زیاد باشم تا بره تو فاز غم دوباره ..
    دوربین به دست رفت تو اتاق من و گفت ندا عکسارو برای تو هم میریزم ..
    بلند گفتم صدام کن بیام ببینم ..
    یه دستم تو سالاد بود یه دستم به برنج ..
    صدام کرد برم عکسارو ببینم .. دوباره بلند گفتم میام بذار برنجو دم کنم ..
    سریع همه چیزو جمع و جور کردم و رفتم تو اتاقم ..
    گفتم کوو کوو ؟
    عکسارو دونه دونه بهم نشون داد ..
    با این که ظاهرا داشتیم میخندیدم ولی واقعا غم تووجود جفتمون مشخص بود .. عکس اولی نیما که دیگه کاملا نشون دهنده حال درونیش بود .. پشیمون شدم که چرا اون عکسو گرفتم ..
    برای این که باز حرفی زده نشه گفتم من برم سالادمو درست کنم .. راستی .. از اون سسای مخصوص نیمایی میای درست کنی ؟
    خندید و گفت میام الان میام
    تمام فکرم پیش نیما بود .. نمی دونستم الان خووب شده یا بازم ممکنه از اون واکنشای بداخلاقی نشون بده ؟
    سالادم درست کردم و نیما هم مشغول سس درست کردن بود .. سسای نیما تو فامیل معروف بود .. یه مدت یه دوستی داشت تو رستوران کار می کرد ... طرز درست کردنشو از اون یاد گرفته بود ... جایی مهمونی هم میرفتیم همه از نیما می پرسیدن چجوری درست کنن ..
    خلاصه در ظاهر به کلی عوض شده بود .. نمی دونستم تو فکرش الان چیه ؟ داره کجاها سیر میکنه ..ساکت بود بازم . ولی خوب از اون همه گریه و ناله و افسردگی فعلا خبری نبود ..
    شام آماده شد و نیما با به به و چه چهی که نمیدونم تعارفی بود یا واقعی بود شامشو تا قاشق آخر خورد .. خیلی خوشحال بودم که انقدر سر حال تر از صبح شده ..
    انصافا هم خوش مزه شده بود ..
    من جمع و جور کردم و نیماهم زنگ زد به بابا .. تو راه بودن .. ولی تو ترافیک .. می دونستم آخر شب میرسن . هر سال همین جریان بود ..
    یه لحظه فکر کردم که یعنی 13 بدر سال دیگه چی شده ؟ جریان من و نیما به کجا کشیده ؟ سال دیگه من و نیما میریم باغ ؟ کجاییم ؟؟
    تلفنو که قطع کرد اومد پیش من و بهم گفت که بابا و مامان چیا گفتن .. بعد تكیه داد به یخچال و زل زدم بهم .. منم کارامو می کردم و سعی میکردم نشون بدم که حواسم بهش نیست ..
    میدونستم خیلی مصنوعی خودمو به کوچه علی چپ زدم ..
    برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم چیه ؟ با خنده گفتم نیگا داره ؟
    لبخندی بهم زد و گفت ندایی من میرم تو اتاقم کارات تموم شد بیا پیشم .. باشه ؟
    سرمو تکون دادم و گفتم چشم .. یه کم استراحت کن خیلی خسته ای امروز ...
    بدون این که جوابی بده رفت تو اتاقش

  16. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #39
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    سعی می کردم یه کم لفتش بدم تا زمان بگذره و زیاد باهاش تنها نباشم . از عکس العمل های ناگهانیش می ترسیدم . دلم نمی خواست دوباره چیزی بگه و قاط بزنه .. ترجیح دادم خودمو با کارای خونه سرگرم کنم تا شاید نیما بخوابه .. هر چند می دونستم اون تا با من خدافظی درست و حسابی نکنه نمی خوابه امشب ...
    تقریبا کارا تموم شد .. باز زنگ زدم به بابا .. مامان جواب داد .. ازش پرسیدم کی خونه این ؟ با اخم و تخم همیشگی شبای 13 بدرش که ناشی از خستگی راه و ترافیک بود گفت معلوم نیست .. شما بگیرین بخوابین .. یواشکی از نیما پرسید ازم .. گفتم بهتره.. یه کم با هم رفتیم بیرون .. الانم تو اتاقشه . داره وسایلشو جمع و جوور می کنه ..
    بیچاره مامان فکر می کرد الان نیما خووب شده .. گفتم ما که فعلا بیداریم و باش خدافظی کردم .. دو تا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق نیما ..
    نشسته بود رو تختش و لپ تابشم رو پاش بود .. منو که تو اتاقش حس کرد سرشو آورد بالا و لبخندی زد . رفت کنار گفت بیا بشین .. لیوان چاییشو دادم دستشو خودمو جا کردم کنارش .. چشممو دوختم به عکسی که داشت می دید ... عکس تولد من بود .. مال سال پیش ... چقدر به نظرم نیما پیر شده بود .. نمیدونم چرا ؟ شاید به خاطر موهاش بود .. عکس دو تاییمون بود .. زل زده بودم بهش .. نگام کرد گفت یادته ؟ سرمو گذاشتم رو شونه اش و به زور گفتم آره .. یادش بخیر .. چقدر خوش بودیم ..
    دستشو انداخت دوره گردنم و منو کشوند سمت خودش و آروم گفت الان دیگه خوش نیستی فینگیلی ؟
    یه آهی از ته دل کشیدم و گفتم بی خیال نیما ... بی خیال
    خودم عکسا رو رد کردم ببینم دیگه چی داره .. چند تا عکس هم از خودش بود عسلویه انداخته بود .. چقدر خوشتیپ بود .. لباس رسمی که می پوشید محشر میشد ... شروع کرد معرفی دوستاش .. یه کم از اونجا و دوستاش و کارش و محیطش برام تعریف کرد .. نگاش نمیکردم .. سرم رو شونه اش بود ... ولی صداشو با تموم وجودم گوش میدادم ..
    بعد ازتموم شدن عکسا گفت ندا ...
    همون طوری که تکیه داده بودم بهش گفتم هووم ؟
    یه نفس عمیقی کشید و گفت من حال ندارم برم اونجا دیگه .. حوصله اونجا رو ندارم ..
    با تعجب سرمو بلند کردم نگاش کردم و گفتم جااااااااانم ؟؟ یعنی چی ؟
    خیلی جدی نگام کرد گفت بابا اونجا هیچ کسو نمی شناسم .. دورم از همه .. از تو دورم .. دلم تنگ میشه برات ..
    بدون این که خودمو احساساتی نشون بدم مثل همیشه گفتم .. ببخشیدااااااااا مردی گفتن زنی گفتن .. پس چی فکر کردی ؟ تو مردی .. اگه نتونی این فاصله رو تحمل کنی دیگه هیچی که ...
    یه پوز خندی زد و روشو کرد اون ور گفت چی میگی ندا .. اصلا متوجه میشی ؟
    چیزی جوابشو ندادم .. فقفط به سر بی موش نگاه میکردم و دلم براش میسووخت .. ولی ترجیح دادم دیگه رفتنشو با اشک و آه بدتر نکنم ..
    دستمو گذاشتم رو سرش و اروم نازش کردم . گفتم میدونم نیما .. به خدا برا منم سخته .. من بدون تو می میرم ... ولی چی کار کنیم آخه ؟ اونجا جای خووبیه برای رشد کردن تو .. برای آینده ات .. نمیخوای همیشه اونجا باشی که . شاید اینجا یه کاری برات پیدا شد و برگشتی .. مگه امیر نیست بیچاره میره تا دبی از بعد از عید .. جای اون بودی چی کار میکردی ؟
    سرشو برگردوند و گفت چه میدونم .. به خدا دارم خل میشم .. اصلا باورم نمیشه دیگه تو رو نمی بینم تا دو سه ماه دیگه .. اصلا نمیتونم تحمل کنم ..
    با لبخند گفتم عزیززززززززززم .. زنگ میزنم .. با هم حرف میزنیم ..
    خندیدم گفتم اصلا وب کمو برا چی ساختن ؟ همدیگه رو می بینیم ...
    با ناراحتی تو چشام نگاه کرد و گفت ندا .. یه مکثی کرد و بعد آروم گفت .. من میخوام حست کنم .. نه از پشت مانیتور ..
    سرشو برای چندمین بار نوازش کردم و گفتم می گذره عزیزم .. به خدا عادت میکنی .. یه کمم از این فشاری که الان روت هست خلاص میشی . سرت گرم میشه با کار یه کم این جریاناتو فراموش میکنی و بهتر میشی ..
    دستشو کشید به سرش و یه نفس عمیقی کشید و گفت نمیدونم .. نمیدونم ..
    با خنده گفتم حالا چاییتو بخور سرد شد ..
    جفتمون چاییامونو خوردیم و اومدم پاشم برم بذارمشون تو اشپزخونه دستمو گرفت گفت بشین .. ولش کن .. اینجا باش .. میخوام تا می تونم امشب کنارت باشم ...
    با تردید نگاش کردم و آروم نشستم رو تخت ..
    دستشو انداخت گردن من و اروم زیر گوشم گفت امشبم مثه شب آخر میذاری پیشت بخوابم ؟
    از حرف زدنش زیر گوشم قلقلکم اومد .. نمی دونستم دو دقیقه دیگه چه واکنشی نشون میده . میترسیدم .. ولی بدون فکر کردن به این چیزا اروم گفتم حتمااا ..
    با عجله پا شد رفت چراغ اتاقشو خاموش کرد ..
    منم عین بهت زده ها نگاش می کردم .. واقعا قابل پیش بینی نبود کاراش ..
    برگشت سمت من و خوابید رو تخت . منم عین آدم آهنی دراز کشیدم کنارش .. سرمو بلند کرد و دستشو گذاشت زیر سرم .. صورتم روی بازوی نرمش قرار گرفت .. خودشم رو پهلو خوابید که جای بیشتری برای منم باشه .. صورت به صورت خوابیدم روبروی هم .. اون یکی دستشم انداخت دوره کمرم و با تمام وجودش منو کشوند تو بغلش و یه آهیییییی کشید ..
    جرات انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم .. ترجیح دادم خودش اگه میخواد کاری بکنه شروع کنه .. نه من .. تا دیگه نخوام واکنشای عصبیشو ببینم .. صورتشو گذاشته بود کنار گردنم و نفسای آروم میکشید .. خب منم آدم بودم .. یه جوری میشدم .. فکرشم نمیکردم ..تک و تنها ... تو بغل نیما .. عشقم .. برخورد نفسای داغش با گردنم ..
    با خنده گفتم نفس نکش قلقلکم میاد ..
    سریع خودشو صاف کرد و اون یکی دستشو خم کرد گذاشت زیر سرش ..
    حالا راحت تر شدم .. دستمو انداختم روی شکمش و گفتم بخوابیم نیمایی ؟
    با همون لحن آروم همیشگیش گفت ندا ..
    حلقه دستمو محکم تر کردم و گفتم جوون ندا ؟
    - تو فکر میکنی چی میشه ؟
    میدونستم منظورش چیه .. گفتم چه میدونم والا .. چی بگم ؟
    - میگم ندایی .. من رفتم مواظب خودت باشیاااااااا .. زیادم غصه نخور ..گریه نکن .. باشه ؟
    بی اختیار لبخندی نشست رولبام .. گفتم چشم .. تو خووب باش اونجا منم خووبم .. قول میدم .. حسابی درسمو بخونم تا برا تابستون که میای کلی با هم خوش بگذرونیم ..
    - تا خدا چی بخواد ..
    بدون این که جوابشو بدم گفتم نیما من خسته ام بخوابم ؟
    - بخواب ناز گل من .. بخواب ..
    بعد شروع کرد با همون دستش که زیر سرم بود باموهام بازی کردن .. و زیر لبی میگفت .. بخواب زندگی من.. بخواب ناز من .. بخواب عشق من ...
    بعد از چند دقیقه احساس کردم دولا شد رو من .. بدون این که عکس العملی نشون بدم چشمامو به هم فشار میدادم و خودمو زدم به خواب .. هر چند اون میدونست من تو دو دقیقه خوابم نمیبره !!!
    با دو تادستاش موهامو نوازش کرد و حرکت لباشو روی موهام احساس کردم ... نزدیک پنج دقیقه فقط داشت منو میبوسید و نوازش میکرد ..از حرکت دستاش رو سرم ارامش میگرفتم .. خودمو بیشتر تو دلش جا کردم و سرمو بالاتر بردم جوری که به گردنش نزدیک شد .. به دلیل لمس صورتم با پوست گردنش چشمام باز شد .. با شیطنت سرمو بردم بالا و گردنشو یه بوس ریز کردم ... هیچ عکس العملی غیر از یه آه خفیف نشون نداد .. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم .. دوباره خودمو بردم پایین تر و چسبیدم بش و چشمامو بستم .. نیما هم برگشت سر جاش و به ظاهر خوابید ..
    با چشای بسته گفتم نیماا ..
    موهامو یه دستی کشید و گفت جان ؟
    گفتم مامان اینا بیان ضایعس ما رو اینجا ببیننا ..
    دوباره موهامو دست کشید و گفت تو بخواب من بیدارم .. صدات میکنم ..
    خیالم راحت شد .. واقعا خسته بودم .. کاری نکرده بودم ولی فشاری رو مغزم اومده بود امروز و روزای قبل که واقعا خسته ام کرده بود ..
    چشمامو بستم و برای دومین بار تو اغوش نیما خوابم برد ..
    .
    .
    .
    احساس خیلی قشنگی داشتم .. نمی فهمیدم چرا .. فقط دلم میخواست خواب نباشه .. جرات باز کردن چشمامو نداشتم .. میخواستم لذت ببرم .. صورتم داشت غرق بوسه میشد .. با یاد آوری این که چند ساعت قبل پیش نیما بودم و تو بغلش خوابیدم به سرعت چشامو باز کردم .. بعله .. خود نیما بود .. خواب نبود .. چراغ روشن بود .. نیما پایین تخت نشسته بود .. داشت صورتمو میبوسید ..

  18. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #40
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    با تعجب نگاش کردم .. لبخندی بهم زد و گفت بیدار شدی بالاخره ؟
    پا شدم نشستم گفتم چی شده ؟
    خیلی ریلکس گفت پاشو مامانینا اومدن .. برو تو اتاق خودت بخواب ..
    خیلی هول شدم گفتم کووشن ؟ کجان ؟ اومدن تو ؟
    دستامو گرفت گفت انفدر نتررررررس .. چیزی نشده که .. نه تو حیاطن تازه .. پاشو عزیزم برو تو اتاق خودت بخواب ..
    با گیجی پا شدم یه نگاه به نیما کردم و رفتم پشت پنجره اتاقش .. اره .. مامان و بابا تو حیاط بودن .. برگشتم سمتش گفتم کی اومدن ؟
    گفت یه دو دقیقه اس .. منم از اون موقعی که اومدن دارم بیدارت میکنم ..
    با لبخند گفتم اینطوری بیدار میکنی همه رو ؟
    اومد سمتم گفت همه رو که نه ..
    سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید گفت عشقمو ..
    نیشم باز شده بود عینه ضایعا ..
    خندیدم بش و گفتم خیلی بلایی نیما ..
    با خنده گفت برو بخواب عزیزم . برو .. شبت به خیر ..
    رفتم تو اتاق خودم و ولو شدم تو تختم .. یه کم به لحظه های نابی که چند دقیقه پیش داشتم فکر کردم و بی اختیار چشمام رو هم رفت و بازم خوابم برد ..
    .
    .
    .
    .
    با سر و صدای تی وی از خواب پا شدم .. اه .. بازم تعطیلات تموم شد .. اه .. چقدر چندش .. چقدر بدم می اومد از این که بعد یه مدت طولانی تعطیلات تموم بشه و همه چیز برگرده سر جاش .. دلم گرفت . از این که نیما میخواد بره و دیگه تا دو سه ماه بعد پیداش نمیشه
    با غر غر از جام پا شدم .. رفتم بیرون .. طبق معمول تی وی روشن بود و هیچ کسم نگاه نمیکرد .. همه بودن .. بابا ..مامان .. نیما .. مثل این که من فقط خواب بودم .. ساعتو نگاه کردم .. 8 بود .. نیما 11 پرواز داشت .. آخرین لحظه های بودن با نیما داشت میگذشت ..
    یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم پشت میز صبحونه و خیره شدم به سفره .. همه چیز بود .. انگار هیچ مشکلی نیست .. همه چیز سر جاش بود .. مامان می خندید .. بابا سر حال بود .. من و نیما ولی تو خودمون بودیم .. این مجری هم اون تو و داد و بیداد میکرد ..
    برگشتم سمت مامان و گفتم دیشب کی اومدین ؟
    همونطوری که چایی میریخت برام گفت خواب بودی .. طرفای 2 بود .. جاتون خیلی خالی بود .. همه سراغتونو گرفتن ..
    شما کجا رفتین ؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی بابا نیم ساعت رفتیم دم همین پارک .. یه قدمی زدیم و اومدیم خونه ..
    بعد یه دفعه یادم اومد با خنده گفتم .. مامان خانووم شام درست کردم دیشب .. نیماهم خورد کلیییییییییی تعریف کرد ازم ..
    نیما هم سرشو آورد بالا و گفت واقعااااا خووب شده بود مامان .. امروز بخورش برا ناهار میبینی چی میگم ..
    مامانم یه لبخند رضایت زد و گفت به به .. چه کارا.. از کی تا حالا ؟
    بابامم باز شوخیش گل کرد و گفت خانوم اینا رو باید تنها گذاشت .. نباشی بالا سرشون هی بشون برسی غذا تو دهنشون بکنی ، تا خودشونو جمع کنن و این چیزا رو یاد بگیرن ..
    یه کم تیکه میکه بار هم کردیم سر صبحونه و با شوخی و خنده پا شدم و هر کی رفت دنبال کار خودش ..
    به بابا گفتم بابا ما هم میریم فرودگاه ؟
    بابام یه نگاه به نیما کرد و گفت بیایم نیما ؟؟؟ لازمه ؟
    برگشتم به نیما نگاه کردم
    گفت نه .. اصلا .. چه کاریه .. خودم میرم ..
    با حرص گفتم ئهههههه .. یعنی چی ؟ باید بریم .. من میخوام برم ..
    بابام گفت برو . من حال ندارم بیام برسونمت و بیارمتاااا ..
    برگشتم سمت نیما .. بهم اشاره کرد گفت بیا تو اتاق ..
    خودشم رفت ..
    پشت سرش رفتم تو اتاقش و گفتم چیه ؟ چی شده ؟
    برگشت سمتم و گفت بی خیال اومدن شو ندا .. برا جفتمون بهتره .. اوکی ؟
    با نارحتی نگاش کردم و گفتم چرا آخه ؟
    اومد سمتم و دستامو گرفت گفت موقع رفتن دلم می گیره.. نمیخوام اونجا باشی .. بدتر میشم .. به خاطر من .. باشه ؟
    یه دونه اشک افتاد پایین واسه خودش و داشت لیییییییز میخورد می اومد پایین .. با ناراحتی سرمو تکون دادم گفتم چشم .. هر چی تو بگی ..
    سرمو گرفت تو دستاشو بوسیدش .. دم گوشم گفت مرسی .. مرسی که همیشه درکم میکنی ... واسه همه چیز ممنون ندا ..
    اشکام هول شدن .. تند تند ریختن بیرون .. بغض جا مونده از دیروز داشت خودشو خالی میکرد .. جلوشو به زور نگه داشتم .. داشتم خفه میشدم .. زود از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار گریه کردم .. جرئت نمیکردم با صدا گریه کنم .. خیلی خفیف ناله میکردم .. اگه مامان یا بابا می دیدن منو پیش خودشون بالاخره یه فکرایی میکردن .. نیم ساعتی تو حال خودم بودم .. یاد تمام خاطرات این 13 روز افتادم .. از اون شب عید باور نکردنی و حضور نیما .. اتاقک پشت مغازه و اولین بوسه عشقمون .. دعوام با نیما .. سیزده بدر خاص خودمون .. دومین شب ارامشی که تو بغلش داشتم .. با یاد تک تکشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت .. به حال و روز خودم و بخت و اقبالم برای صدمین بار لعنت فرستادم و اشک ریختم ..
    .
    .
    ساعت 9:30 بود .. نیما حاضر شده بود .. اومد دم اتاقم .. منو با اون شکل و قیافه دید بیچاره حالش گرفته شد .. اومد نشست پایین تخت و دستشو کشید رو موهام گفت ..مگه قول ندادی گریه نکنی ؟ چرا با چشات این کارو میکنی ؟
    با بغض گفتم چیزی نیست .. تموم شد .. تو برو به سلامت .. مواظب خودت باش ..
    لبخندی زد و گفت دوست دارم همیشه شاد ببینمت .. نبینم غمتو فینگیلیه من.. باشه ؟
    صورتشو بوسیدم و گفتم چشم .. رسیدی زنگ بزن .. نگرانتم ..
    بلند شد و دست منم کشید دنبال خودش و منو بلند کرد .. گفت چشششششم .. حتما تا رسیدم زنگ میزنم ..
    با هم از اتاق اومدیم بیرون
    زود رفتم دستشوویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون ..
    با مامان و بابا و نیما رفتیم تو حیاط .. حیاطمون چقدر قشنگ شده بود . گلها همه باز شده بود . زندگی تو حیاطمون جریان داشت . آخه مثلا بهار بود . ولی واسه من ... بهار هم مثل پائیز بود . چقدر اونروز به نظرم زشت می اومد . مامان انگار تازه فهمیده باشه چی میخواد بشه .. با چشای اشکی تک پسرشو نگاه میکرد .. قرانم دست بابا بود .. بی اختیار رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .. میخواستم از آخرین لحظه فیلم بگیرم برای یادگاری .. شروع کردم از دمه در به فیلم گرفتن .. به نیما گفتم نیما یه جمله تو دوربین بگو ... نیما تو دوربین نگاه كرد و گفت این مسخره بازیها چیه ؟ زود بر می گردم . دلم واسه همتون تنگ می شه .
    تنها کسی که می خندید بابا بود .. نبما تو خودش بود .. مامان با اشک همراهیش میکرد .. منم که عین دیوونه ها .. میخواستم زار بزنم ولی می خندیدم فقط واسه نیما .. دمه در با همه روبوسی کرد .. گوشیو دادم دست بابا و رفتم تو بغلش ..مثه همیشه پیشونیمو بوسید و گفت من رفتم ندا . مواظب خودت باش .. مواظب مامان باش . گریه نكنی ها . من قلبم می گیره
    بعد بلند گفت رسیدم زنگ میزنم .. خدافظ
    آخرین صحنه فیلم بسته شدن در بود ..

  20. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •