تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 47 از 47

نام تاپيک: رمان دو نيمه سيب

  1. #41
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ساعت 3 بود که نیما زنگ زد به خونه .. عذر خواهی کرد که دیر زنگ زده .. خدارو شکر صحیح و سالم رسیده بود و مشکلی نداشت .. از فردا می خواست بره سر کار دوباره .. نزدیک یه ربعی باهاش حرف زدیم و هر کی به نوعی شادش کرد و قطع کردیم ..
    دیگه مثه دفعه اول اون همه غم تو خونه نبود .. یه دلیلش واسه عادت کردن ما بود .. یه دلیلشم این بود که انقدر نیما تو این ایام عید تو خودش بود و ساکت بود که دیگه سکوت خونه به چشم نمی اومد ..
    دانشگاه هم شروع شده بود .. بازم من و یلدا کنار هم بودیم .. بازم روزای خوش دانشگاه اومد .. بازم شبا با نیما حرف میزدم و اس ام اس بازی میکردم ..
    ولی تمام حرفاش و اس ام اس هاش عوض شده بود .. نیما خسته بود .. از همه چیز .. خیلی افسرده بود اونجا .. هر چی میگذشت میگفتم عادت میکنه و خووب میشه ولی منوچهری هم به بابا گفته بود که نیما دل به کارنمی ده مشکلی براش پیش اومده ؟ بابا خیلی حرص میخورد سر نیما .. کلی رو انداخته بود به دوستش حالا اوضاع نیما اینطوری به هم ریخته بود ..
    هر چقدر باهاش حرف میزدم گوشش بدهکار نبود .. هر دفعه یه بهوونه ای می آورد و حرف از برگشتن میزد ... اعصاب هممون به هم ریخته بود .. جو خونه اصلا قابل تحمل نبود ... چند شب خونه یلدا خوابیدم .. بهونه هایی واسه یلدا جوور میکردم که زیاد شک نکنه ... گفتم با مامانم قهرم .. ولی تا ابد که نمیشد اونجا موند .. داغون شده بودم .. اوضاع و زندگی نیما رو به قدری به هم ریخته و آشفته کرده بودم که حالم ازخودم به هم می خورد .. کاش نیما عید نمی اومد خونه
    بابا هم حال نیما رو درک نمیکرد .. همش شبا بهش زنگ میزد و با داد و بیداد باهاش حرف میزد .. باز مامان یه کم نرم تر بود و نیما رو آروم میکرد ولی بابا اصلا .. دائم حرص میخورد و فریاد میزد که من بعد از عمری رو انداختم به این مرتیکه حالا ببین چجوری داره با آبروی من بازی میکنه این پسر ... همشم مینداخت گردن مامان .. تو این بچه ها رو انقدر لووس و ننر بار آوردی که تحمل کار کردن تو شرایط سخت رو ندارن .. مامان این وسط قهر کرده بود .. خر تو خری شده بود که اصلا باور نکردنی بود .. دو هفته از رفتن نیما میگذشت ولی ما از شب سوم چهارم هر شب و هر روز تو خونه دعوا داشتیم .. مامان و بابا .. من و بابا .. بابا و نیما ... بیچاره بابا .. از همه میکشید .. خیلی حرص میخورد .. دلم برای اونم می سوخت .. قلبش درد میگرفت هر شب .. نمی دونستم باید چی کار کنم برای آروم کردن محیط خونه ؟
    .
    .
    اون روز عصر بابا سر کار بود .. منم تازه از دانشگاه اومدم .. درو که باز کردم چیزی که می دیدیم برام واقعا غیر قابل باور بود .. نیما اومده بود تهران .. مامان جلوش گریه میکرد .. نیما هم دستش به سرش بود .. سری که جوونه های موهاش روش مشخص بود ..
    تا صدای درو شنیدم دو تاییشون به سرعت برگشتن سمت من .. با دهن باز مشغول تماشای صحنه ای بودم که مطمئن بودم آخر شب پر سر و صدایی رو به دنبال خودش داره ..
    به زور خودمو کشوندم جلو و نشستم پایین مبل .. فقط نیما رو نگاه کردم ..
    مامانم با گریه برگشت گفت ندا میبینی چه به روزمون میخواد بیاره نیما ؟ میبینی چی کار کرده ؟
    با من من گفتم نیمااااااااا ... کجا پا شدی اومدی تو ؟ واسه چیییییییییییییی ؟
    نیما که معلوم بود خیلی گریه کرده .. با صدای گرفته فریاد زد بابا نمیییییییییییییییییییتونم به خداااااااااااا .. به کی بگم که حالیش بشه ... نمی تونم اونجا دووم بیارم .. دارم خفه میشم .. به کی بگممممممممممممم ؟
    بغضش ترکید .. تا حالا اینطوریشو ندیده بودم ..
    بحث دلتنگی نیما برای من نبود .. می دونستم به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده اینطوری بی تابی میکنه و بی قراره ..
    با استرس فراوون پا شدم دو تا دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم باشه باشه بابا .. باشههههه ...
    من هیچی نمیگم دیگه تو هم اینطوری نکن با خودت ..
    مامان خیلی حالش بد بود میدونستم از شب که بابا بیاد می ترسه ..
    رفتم یه لیوان آب براش ریختم آوردم به زور دادم بهش .. یه کمم به نیما دادم به زور خورد
    جفتشون خیلی بی تاب بودن .. داشتم دیوونه میشدم .. با همون لباس دانشگاه راه می رفتم تو خونه و فکر میکردم که چه غلطی بکنم تا بابا نیومده .. اگه می اومد و نیما رو میدید دیوونه میشد . .. به سرعت برگشتم گفتم نیما پاشو نیما پاشو برو خونه مامان جوون .. پاشو تا بابا نیومده ..
    با عصبانیت برگشت سمت من و گفت از چی فرار کنم ؟ انقدر که شماها از بابا می ترسین من نمیترسم .. من همین جا می مونم و بهش میگم .. بش میگم نمیتونم بمونم اونجا آقاااااااا .. مگه زوریه بابا جان ؟ نخواستم ..
    مامان با پیشنهاد من موافق بود التماس میکرد به نیما که تا بابا نیومده بره پیش مامان جوون ولی نیما قبول نمیکرد .. با عصبانیت پا شد رفت تو اتاقشو درو جوری بست که انگار تمام 4 ستون خونه لرزید ..
    داغوون بودم ..اصلا قدرت فکر کردن نداشتم .. نمی دونستم بابا بیاد باید چی کار کنیم .. انقدر عصبانی بود این چند روز که می ترسیدم با دیدن نیما سکته کنه ... تو همین فکرا بودم که صدای وحشتناکه شکستن از تو اتاق نیما اومد ..
    بدون درنگ من و مامان پریدیم دمه اتاق نیما .. درو قفل کرده بود .. با تمام وجودم به در ضربه میزدم ولی باز نمیکرد .. انقدر داد زدم گریه کردم التماس کردم ولی درو باز نکرد .. مامان کنار در افتاده بود .. ناله میکرد دیگه جونی براش نمونده بود بیچاره .. قسمش دادم نیما به رووح آقاجوون قسم درو باز کن .. نیمایی که تا این قسمو جلوش می آوردیم هر کاری میتونست میکرد انگار نه انگار من حرف زدم .. انگار هر چی تو اتاقش بود داشت میزد داغون میکرد .. ای خدا من چه به روز این آدم آوردم با این حرفم ؟
    التماسش میکردم .. دیگه صدام گرفته بود .. داشتم خفه می شدم .. گلوم می سوخت بس که داد زده بودم .. نیما دیوونه شده بود .. کارایی که میکرد اصلا کارایی نبود که از نیما انتظار بره .. نیمای آروم و با شخصیت و با کلاس من حالا عینه لاتای چاله میدون داشت داد میزد و تمام اتاقشو وسایلشو داغون میکرد ....
    دیگه رمقی برام نمونده بود .. مامان و بلند کردم بردم تو اتاقش به زور .. قرص ارام بخش بهش دادم . کلی بالا سرش نشستم تا آروم بگیره .. هیچ وقت مامانمو اینطوری ندیده بودم .. دلم براشون میسوخت باعث و بانی تمام این بدبختی ها من بودم و بس
    صدای زنگ در لرز به تنم انداخت .. تمام وجودم استرس شد .. نمی دونستم چی کار کنم ؟
    صدایی از اتاق نیما نمی اومد ولی می دونستم اون تو بازار شامه الان
    تک و تنها افتاده بودم وسط این خونواده که همشون منتظر یه جرقه ان برای منفجر شدن .. با استرس آیفونو برداشتم .. با صدایی که لرزش شدیدی توش بود پرسیدم کیه ؟ صدای بابا پیچید تو گوشم .. وای بابا بود .. کاری نمیشد کرد باید درو باز میکردم .. درو باز کردم پریدم تو اتاق مامان .. دمه در با گریه گفتم مامان مامان بابا اوممممممممممممد .. چی کار کنیممممممم ؟
    حال خوشی نداشت .. جوابی بهم نداد .. فقط ناله کرد ..
    دوباره پریدم دمه در .. بابا درو باز کرده بود و داشت کفشاشو در می آورد ..
    با عجله گفتم ئه .. س س س سلام بابا .. سلام ..
    سرشو بلند کرد و جواب سلاممو خیلی آروم داد .. این روزا انقدر با مامان و نیما دعوا کرده بود که حوصله منم نداشت .. زودی رفتم تو اتاق خودم و درو بستم .. می دونستم تا چند لحظه دیگه غوغایی میشه تو خونه .

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    درست حدس زدم بابا با صدای بلندی پرسید این چیه اینجاست ؟
    جرئت بیرون اومدن از اتاق رو نداشتم ..
    چسبیده بودم به در اتاق و خدا خدا میکردم که بابا دعوا راه نندازه ..
    یه دفعه در با شدت خورد تو کمرم و باز شد .. بابا بود .. ساک نیما تو دستش بود .. با وحشت به صورت قرمز بابا نگاه کردم و رفتم عقب .. گفتم چیه بابااااااااااااا ؟ چرا اینطوری شدی ؟
    ساک نیما رو پرت کرد وسط اتاق و گفت میگم این چیه ؟؟؟
    با صدای لرزون همراه با گریه گفتم مال نیماست ..
    با عصبانیتی که بعید بود از بابای من گفت کور نیستم می دونم مال نیماست ... اینجا چی کار میکنه ؟؟؟؟؟
    با گریه اومدم از اتاقم بیام بیرون و خودمو از دستش خلاص کنم که جلومو با شدت گرفت و گفت میگم این اینجا چی کار میکنه ندااااااااااا ؟
    فریادش تو سرم میخورد .. داشتم کر میشدم .. اومدم سرش داد بزنم و خودمو خلاص کنم که صورت در به داغون نیما پشت سر بابا ظاهر شد .. لال شدم .. خیره شدم به نیما .. بابا برگشت نگاه کرد .. نیما هم با صدای گرفته بلند گفت به اون چی کار داری بیا با خودم حرف بزن بیا از خودم بپرس اینجا چی کار میکنم ..
    بابا با عصبانیت رفت سمت نیما و یقه لباسشو گرفت و پرتش کرد سمت دیوار و همونجا شروع کرد هر چی که از دهنش در اومد بار نیما کرد ..
    نیما صورتش غیر عادی شده بود .. عین دیوونه ها شده بود .. با اون سر بدون مو عرقای روی صورت و گردنش .. برافروختگی صورتش .. همه و همه نشون دهنده وضع به هم ریخته نیمای من بود
    با گریه پریدم سمت بابا و از نیما جداش کردم .. التماس می کردم بهش که ولش کنه .. جفتشون عین وحشی ها افتاده بودن به جون هم .. بابا از آبروی چندین سالش جلوی رفیقاش و بی عرضگی نیما میگفت . نیما هم فقط فریاد میزد و به عالم و آدم فحش میداد ..
    زورم بهشون نمی رسید . دوئیدم سمت اتاق مامان .. به زور بلندش کردم با التماس و زاری گفتم مامان تروخدا بابا داره نیما رو میکشه پاشو برو جداشون کن من زورم نمیرسه بهش ..
    مامان و بلند کردم گیج میزد بیچاره .. بابارو که دید افتاد به پاش عین زنای غربتی تو فیلما .. قسم میداد بابارو به جوون هر کی وجود داشت تو فامیل بابا .. منم دست نیما رو میکشیدم و جداشون میکردم .. ولی این دو تا انگار ول کن نبودن ..
    بابا هر چی دلش میخواست بار نیما میکرد .. بی انصافی میکرد . نیما از اول رو پای خودش بود ولی بابا میگفت تو با بی عرضگیت آبروی منو جلو همه دوستام بردی .. مایه ننگی بچه .. عین بچه های دو ساله نمی تونی یه ذره از خانواده و دوستات دور باشی .. همیشه عادت به آماده خوری داری ..
    نیما هم کم نمی آورد و هر چی بابا میگفت جواب میداد . من و مامان دیگه از این همه کش مکش خسته شدیم نشستیم کنار دیوار و فقط گریه میکردیم .. نیما هم غد بازی در آورد و با فریاد به بابا گفت آرههههههه دوست داشتم برگردم . دوست داشتم آبروی تو رو ببرم اونجا .. حالا چی کار میخوای بکنی تو ؟ بیا بزن بیا تا جوون دارم بزن .. خیلی وقته از این دنیا خسته شدم بزن راحتم کن ... بزن بکش همه رو راحت کن .. بزن این مایه ننگ فامیلو از رو زمین ورش دار .. سرشو میکووبید تو دیوار و فریاد میزد خدااااااااااااااااااا خسته شدمممممممممممم تمومش کنننننننننننننننننننننننن ن
    انتظار داشتم بابا با این حرکت نیما کوتا بیاد .. ولی ول کن نبود .. به قدری داغون شده بودم که میخواستم همون جا راز دل خودم و نیما رو به بابا و مامان بگم .. داشتم از گریه خفه می شدم .عشقم داشت جلوم پرپر میشد . همشم تقصیر من بود .. دلم می خواست بمیرم .. خدایا خودت کمکمون کن اون ... آرامش همیشگیو برگردون به خونه ..
    بلند شدم و با تمام وجودم جیغ زدم که بسهههههههههههههههههه دیگه تمومش کنینننننننننننننننننننن .. بابا با شدت برگشت سمت و من چنان با قدرت زد تو دهنم که پرت شدم عقب و یه دفعه تمام خونه ساکت شد .. فقط صدای ناله ریز مامان از پایین دیوار می اومد .. نیما تا منو تو اون حال دید پرید به سمت بابا و با بابا گلاویز شد و افتادن به جون هم تا میتونستن همدیگرو زدن .. نفسم در نمی اومد . زل زده بودم بهشون و نمی تونستم کاری بکنم .. مامان پا شد رفت بینشون تا جداشون بکنه ولی بیچاره فقط تا میتونست خورد اون وسط و پرت شد یه گوشه .. رفتم آوردمش بیرون .. با هم نشستیم تو پله های حیاط و تو بغل هم گریه میکردیم .. هیچ کدوممون حوصله دلداری دادن اون یکیو نداشتیم .. صدای فریادشون و برخوردشون با وسایل خونه کاملا بیرون می اومد .. از این اتفاقا تو این چند سالی که ما اینجا زندگی می کردیم نیافتاده بود .. آبرومون داشت می رفت .. تقریبا یک ساعتی تو حیاط بودیم و بعدش اروم بلندش کردم و با هم رفتیم تو... صدایی از خونه نمی اومد .. تمام خونه به هم ریخته بود .. نیما و بابا نبودن .. با ترس و لرز رفتم دم اتاق نیما .. جرئت باز کردن درو نداشتم . آروم دستگیره رو کشیدم پایین ولی قفل بود .. رفتم سمت اتاق بابا دیدم خوابیده رو تخت با یه وضع آشفته .. رفتم براش یه لیوان اب ریختم با قرص قلبش براش بردم بالا سرش . با ترس گفتم بابا جوون بیا قرصتو بخور آروم میشی .. من با نیما صحبت میکنم .. الان عصبانی بوده یه غلطی کرد شما ناراحت نشو ..
    با تحکم گفت برو بیرووووووووون ..
    لیوان آب و قرصو گذاشتم رو تخت و پریدم بیرون .. نمی خواستم این دفعه به خاطر من تو خونه دعوا بشه
    ساعت ده بود .. کسی حوصله شام نداشت .. رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت .. به قدری فشار بهم وارد شده بود که داشتم از سر درد میمردم .. یه دونه قرص مسکن خوردم و موبایلمو برداشتم یه اس ام اس دادم به نیما .. فقط نوشتم نیمایی ؟؟؟
    می دونستم جوابی نمیده .. دوباره فرستادم اصلا نرسید .. شمارشو گرفتم خاموش کرده بودش .. گوشیمو پرت کردم اون طرف و سعی کردم بخوابم .. به خودم امید دادم که تمام این روزای سخت می گذره و بعدش خوشی میاد .. ولی آخه چه خوشی میخواد بیاد ؟
    چشمای خیس از اشکمو بستم و سعی کردم بخوابم .. تو طول شب ده بار از خواب می پریدم .. تمام خوابم پر از کابوس بود .. هر دفعه یه چیزی میدیدم .. یه بار بابا داشت نیما رو خفه میکرد .. یه بار نیما داشت بابا رو میزد .. مامان گریه میکرد .. انگار تمام اتفاقای شب داشت تو خوابم تکرار میشد .. خوابم نمی برد .. هی بیدار میشدم .. پاشدم یه قرص خواب آور برداشتم و با بدبختی خوابم برد ..
    .
    .
    .
    .
    انگار یه چیزی هی تکرار میشد .. متوجه نمیشدم کجام .. گیج بودم .. توان بلند شدن نداشتم .. دقیق تر شدم .. صدای مامان بود .. با ناله داشت نیما رو صدا می کرد .. نیما .. نیماااااااا .. نیماااااااااا .. نیما جااااان .. نیمااااااااا .. درو باز کن مامان .. نیمااااااااا .. عزیز مامان درو باز کن تا منو نکشتی .. نیما .. نیماااااااا ..
    آره مامان بود .. نیما تو اتاقش بود از دیشب تا حالا .. ساعت دیواری اتاقو نگاه کردم 11 بود .. 13 ساعت خوابیده بودم .. با بی حوصلگی از خواب پا شدم رفتم بیرون .. مامانو دیدم که دم اتاق نیما نشسته و با گریه داره التماس می کنه که نیما درو باز کنه .. با ناراحتی گفتم چی شده مامان باز ؟
    تا منو دید با عجله گفت ندا بیا تو بش بگوو جواب منو که نمیده ..
    با حرص رفتم سمت اتاق نیما و در زدم گفتم نیما انقدر این زن بیچاره رو حرصش نده .. بابا باز کن این در لامصبو بابا رفته بیرون .. نیست .. تا کی میخوای ادامه بدی ؟ باز کن کشتی منو به خدا .. بی انصاف باز کن درو..
    بی اختیار با گریه شروع کردم به گفتن
    بی انصاف یادت رفت حرفامونو ؟
    مگه قرار نبود من دیگه گریه نکنم ؟
    ببین چقدر باعث گریه من شدی از دیشب تا حالا
    مگه قول ندادی بری اونجا و از این همه فکر و خیال در بیای
    تا کی نیما ؟ تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری ؟
    به خاطر ندایی درو باز کن .. مگه منو دوست نداری نیما .. تر وخدا باز کن این درو .. چقدر بهت التماس کنیم ؟
    نیما اصلا جوابی نمی داد .. خسته شدم .. هر چی رفتم و اومدم در زدم هیچ جوابی نمی داد .. مامان انقدر گریه کرده بود که چشماش وا نمیشد .. یه چایی واسه خودم ریختم و به زور خوردم ..
    باز رفتم سمت اتاق نیما .. ساعت 1 شده بود .. دو ساعت بود که ما داشتیم به نیما التماس میکردیم که در اتاقشو باز کنه ولی گوش نمیداد .. دیگه دلشوره گرفته بودم .. مامان هم حالش بدتر از من بود .. رفتم دمه در اتاقش و با التماااااس ازش خواستم درو باز کنه .. گوش نمی داد هیچ صدایی از اتاق نمی اومد .. داشتم از دلشوره می مردم .. دیگه حرصم گرفته بود با عصبانیت مشت میزدم به در .. فریادم تو خونه پیچیده بود .. نیما نیما میکردم و اشک میریختم .. با تمام توانم به در لگد و مشت میزدم .. بازززززززز کن این در لعنتیو نیماااااااااااا .. بی انصاف باز کن .. کشتی منو باز کن .. دارم میمیرم از دلشوره چجوری دلت میاد ؟ ...
    مامان هم اومد کنارم مشت میزد به در .. دیگه هیچ کنترلی روی اعصاب و کارام نداشتم عینه دیوونه ها خودمو میزدم به در و با تمام وجودم فریاد میزدم که نیما درو باز کن .. فقط دلم میخواست در که باز بشه نیما رو سالم ببینم .. داشتم دیونه میشدم از شدت فشارای وارد شده بهم ..
    با مامان انقدر زدیم به در انقدر مشت و لگد زدیم که در با شدت باز شد و خورد به دیوار و دوباره برگشت .. منو مامان جفتمون پرت شدیم عقب .. هیچ کدوممون جرئت تو رفتن و نداشتیم .. یه نگاهی به هم کردیم و با ترس رفتیم جلو .. سرمو برگردوندم و تخت نیما رو نگاه کردم .. نیما خوابیده بود .. چقدر آورم بود .. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد .. مامان تا نیما رو دید پرید بالا سرش .. نیما نیما میکرد .. نیما جوون پاشو مامان .. پاشو عزیزم .. ببین با خودت چی کار کردی ..
    لال شده بودم .. جرئت جلو اومدنو نداشتم .. تکیه دادم به در و زل زدم به نیما .. چرا نیما تکون نمی خورد خدا ؟ چرا انقدر آروم خوابیده ؟ یعنی با این همه سرو صدای ما بیدار نشده ؟ نیما ..
    یه دفعه نگام افتاد به جعبه قرصای آرامبخش بابا که كنار تخت نیما بود .. دنیا دور سرم چرخید .. دستمو زدم به سرم و گفت واییییییی مامااااااااااااان .. ببین چه خاکییییییی به سرمون شد .. ای خداااااااااااااااااااااا
    مامان با سرعت برگشت سمت من
    - چی شده ؟ چی شده ؟
    جعبه قرصارو نشونش دادم و با دهن باز گفتم مامان این چیههههههههههه ؟
    مامان فقط تا میتونست جیغ زد .. داشت خفه میشد .. باز رفت سراغ نیما بلندش میکرد و میزدش به تخت که بلند شه نیما ..
    ای خداااااا نیمای منو ازم نگیر .. ای خدااااااااااا نیما مو بیدار کن ..
    صدام در نمی اومد لال شده بودم و فقط نگاه می کردم .. مامان به قدری جیغ زد و خودشو زد که غش کرد .. افتاد یه گوشه صداش در نمی اومد .. خیره شدم به نیما .. باورم نمی شد .. برام قابل هضم نبود .. بازم یه عکس العمل غیر قابل پیش بینی از نیما دیدم ...
    باعجله رفتم سمت تلفن زنگ زدم اورژانس . اپراتوری كه گوشی رو برداشته بود ازم پرسید مورد چیه ؟ نمی تونستم بگم . جرات گفتنش رو نداشتم . نمی خواستم قبول كنم . یه بار دیگه پرسید خانوم حالتون خوبه ؟ موردتون چیه ؟ گلوم خشك شده بود . با صدای ضعیفی گفتم نمی دونم . فكر می كنم خودكشی ... با بدبختی آدرسو دادم و التماس کردم که بیان زودتر .. تا بیان رفتم بالا سر نیما .. مونده بودم که باید چی کار کنم .. گریه نمی کردم .. فقط نگاش میکردم .. خیره شده بودم به چشماش که خیلی راحت بسته بودشون .. بی اختیار رفتم جعبه قرصا رو برداشتم .. نگاش کردم .. واییییییییییییییییییییییی خدایااااااااااااااا .. هیچی نمونده بود توش .. این پر بود .. نیما هیچیشو باقی نذاشته بود .. یه بار دیگه با تلاش احمقانه ای سعی كردم بیدارش كنم . زدم تو صورتش . صورتش سرد بود . تکیه دادم به دیوار و چشامو بستم .. جونی برام نمونده بود ... یه نگاه به مامان کردم و یه نگاه به نیما .. توانی برای نجاتشون نداشتم ..
    ..
    توی سکوت خونه غرق بودم که صدای زنگ در اومد .. با تمام بی توانیم رفتم درو باز کردم .. اوژانس بود زود اومدن تو خونه با همون سرو وضع آشفته راهنماییشون کردم به اتاق نیما .. با تعجب یه نگاه به نیما و یه نگاه به مامان کردن .. رفتن سراغ نیما .. یكیشون از من پرسید چی شده ؟
    گفتم نمی دونم . هرچی صداش می كنیم بیدار نمی شه .
    - كی متوجه شدین ؟
    - والا یه دوساعتی صداش می كردیم در اتاقو باز نمی كرد . آخرش مجبور شدیم درو بشكنیم .
    - می دونین چی خورده ؟
    جعبة قرص رو بهشون نشون دادم . یه نگاهی به جعبه كرد و یه نگاه به همكارش . بعد از تو كیفش یه گوشی بیرون آورد و شروع به معابنه نیما كرد .
    دختری که همراهشون بود منو کشوند از اتاق بیرون .. بی اراده شده بودم ... همون جا دم در اتاق ولو شدم رو زمین .. برام آب آورد . چند تا قند ریخت توش و به زور داد بخورم .. ازم پرسید چه نسبتی باهاشون دارین ؟ با ناله جوابشو میدادم .. جونی برام نمونده بود ..
    بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد .. سرمو بلند کردم و به قیافه دو تا آقایی که اومدن بیرون خیره شدم .. دهنم باز مونده بود سرم به دیوار بود و منتظر بودم ببینم چی میگن ...
    به قدری قیافه هاشون ناله بود که ترجیح دادم هیچی نپرسم .. به زور خودمو کشوندم تو اتاق .. مامان سرم بهش وصل بود .. ولی نیما ....................
    نیما کو؟
    رو تخت نیما رو نگاه کردم .. ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود .. همون جا پای تخت نشستم .. گریه ام نمی گرفت .. داشتم دیوونه میشدم .. میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمی اومد .. لال شده بودم .. دختره اومد بغلم کرد .. پشت سر هم هی میگفت متاسفم متاسفم .. ..
    متاسفی ؟ برا چی ؟ چی شد اصلا ؟
    چرا نمی تونم حرف بزنم ؟
    خدا میخوام دااااااااااااااااد بزنم .. خدااااااااااااااااااااااا ااااا کمکم کن ..
    نیمای من کو ؟
    چرا نیما رفته زیر ملافه ؟
    چرا نیما نیومده پیشم حالمو بپرسه ؟ خدا نیمای منو کجا بردی ؟
    چرا نیما تکون نمیخوره ؟
    نکنه چیزیش شده ؟
    خدا نیمای من کوووووووووووووووو
    با عجله برگشتم سمت دکتره ... اومدم داد بزنم سرش ولی صدام در نمی اومد .. بلند شدم رفتم سمتش هولش دادم به دیوار شروع کردم به زدنش .. بیچاره هیچی نمیگفت فقط شونه های منو محکم گرفته بود و نگام میکرد .. ولش کردم و با نفرت نگاش کردم .. وسایلشو برداشت و به آورمی گفت متاسفم از دست من کاری بر نمیاد . خیلی دیر خبردار شدید
    با بهت نگاش کردم..
    دختره انگار دلش برام سوخت برگشت سمتم گفت کسیو داری بهش زنگ بزنیم ؟
    فقط نگاش کردم .. با بهت .. باورش امکان نداشت .. نیما .. نیمای من . عشق من .. تمام زندگی من .. دل خوشی من .. یعنی تموم شد ؟ مگه میشه ؟ ای خدا منو تنهاتر از همیشه کردی ؟
    دختره دید نمی تونم حرف بزنم .. رفت تلفنو برداشت آورد پیشم گفت بگیر اگه کسیو داری بهش خبر بدیم .. فقط نگاش میکردم .. دو تا کشیده زد تو گوشم پریدم عقب .. تلفنو ازش گرفتم.. شماره بابا رو به زور گرفتم .. نمی تونستم حرف بزنم .. ازش بدم می اومد .. صدامم در نمی اومد .. گوشیو دادم دست دختره ... به آرومی شروع کرد برا بابا توضیح دادن .. ولو شدم گوشه خونه و خیره به در اتاق نیما ..
    سرم گیج میرفت .. هیچ صدایی نمیشنیدم دیگه ..چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی حس نکردم ..
    .
    .
    .
    وقتی چشمامو باز کردم خونه شلوغ بود .. صدای فریاد بابا تو خونه پیچیده بود .. مامان جلوی من افتاده بود و جیغ میزد .. بلند شدم . نگاش کردم .. بی اختیار رفتم سمت اتاق نیما .. سرمی که به دستم بود کشیده شد و در اومد .. روی دستم پر از خون شد .. توجهی نکردم .. مریم خانوم همسایمون اومد طرفم زیر بغلمو گرفت و برد سر جام نشوندتم .. باز بلند شدم به زور خودمو ازش جدا کردم و رفتم سمت اتاق نیما .. بابا اون تو بود افتاده بود روی صورت نیما و زار زار گریه میکرد .. فریاد میکشید و خودشو لعنت میکرد .. خیره شدم بهشون .. نیما تکون نمیخورد .. همه داشتن گریه میکردن ..کاش میشد منم داد میزدم و مثه همیشه خودمو خالی میکردم .. ولی نمیتونستم ..
    بابام تا منو دید با گریه داد زد نداااااا بیا ببین داداشی تو .. ببین چه بلایی سرش آوردم .. ببین چقدر آروم خوابیده .. من به کی بگم ؟ به کی بگم انقدر عذابش دادم تا این کارو کرد ؟ به کی بگم بابا ؟ به کی بگم ؟ فقط نگاش کردم .. تمام خونمون پر از همسایه ها شده بود .. صدای جیغ آشنایی از توی هال اومد .. رفتم بیرون .. مامان جون بود .. داشت مثه بید میلرزید .. چادرش از سرش افتاده بود و دنبال نیما میگشت و نیما نیما میکرد .. منو که دید اومد جلو بغلم کرد و زار میزد و سراغ نیما رو میگرفت .. از آغوشش اومدم بیرون و بردمش تو اتاق نیما .. بیچاره تاب نیاورد انقدر زار زد و خودشو زد که همه با هم بردنش بیرون .. پشت سرش دایی ممد اومد .. به قدری گیج بود که به منم چیزی نگفت یه راست رفت اتاق نیما .. دمه در خشکش زد .. همونجا وایساد .. نریمان همراهش بود نذاشت بیاد تو .. سپردش دست من ولی من حواسم اصلا بهش نبود ... نریمانم رفت تو با بهت به تخت نیما خیره شده بود .. دایی داشت خفه میشد از گریه .. رفت بابا رو بغل کرد و زار زار گریه میکردن ... صدای آمبولانس پیچید تو حیاط .. جیغ مامان در اومد .. ای خدااااا نیمای مو کجا میخوان ببرن ؟ خدایاااااااااا .. فقط جیغ میزد .. حال هیچ کس خووب نبود .. 2 تا مرد لباس فرم پوشیده با برانكارد اومدن تو خونه و راهنمایی شدن به سمت اتاق نیما .. خیلی سریع برگشتن بیرون و نیما رو بردن .. مامان پرید اون وسط و قسمشون داد که نبرنش ولی دایی ممد همراهشون رفت بیرون و نذاشت مامان مانع کارشون بشه .. من اون وسط عین ماتم زده ها نگاشون میکردم . هیچ حرفی نمی تونستم بزنم .. لال لال شده بودم .. دلم می خواست به نیما التماس كنم پاشه تمومش كنه . نذاره ببرنش ... ولی صدام در نمی اومد
    مریم خانوم باز اومد سمت من
    - ندا جوون .. عزیزم ؟ چرا اینطوری شدی ؟ حالت خووبه ؟ یه چیزی بگوو .. گریه كن ..
    اب برام آورد پاشید تو صورتم ، زد تو گوشم ولی من هیچی نگفتم .. دستمال آورد خون رو دستمو پاک کرد .. رفتم دنبال دایی تو حیاط به آمبولانس و جنازه نیما خیره شده بودم .. ولو شدم تو حیاط و خیره شدم به آسمون ..
    خدایا چقدر ازت متنفرم ...
    .
    .
    .
    .
    .
    7 روز از مرگ نیما میگذشت .. من هنوز هیچ حرفی نزده بودم .. نیما رو به خاک سپردن .. نیمای منو .. زندگی منو کردن زیر خروارها خاک و رهاش کردن .. حالا این خونه شده ماتم کده .. صدایی جز ناله و جیغ و گریه توش نمیاد .. شبا نمی خوابیم .. خوابمون نمیبره .. بابا دائم خودشو لعنت میکنه .. و من هم خودمو .. که چرا اینطوری کردم زندگیمونو ؟ چرانسنجیده حرفی زدم که باعث از هم پاشیده شدن زندگیمون شدم ؟
    توی خونه راه میرفتم و به تک تک جاهایی که باعث زنده شدن خاطرات نیما برام میشد نگاه میکردم .. اشکی از چشمام نریخته تو این 7 روز ..
    میز اشپزخونه منو یاد شامی انداخت که براش درست کرده بودم روز سیزده بدر .. اتاق خودم پر بود از تک تک خاطرات نیما .. کشتی که برای عیدی بهم داده بود.. کامپیوترمو نگاه می کردم ... یاد این می افتادم که چقدر بهم چیز یاد داد .. چقدر کار تو مغازه با امیر رو دوست داشت .. یاد تلفنای شبم می افتادم .. نیما کی میای شام ؟
    یاد پارکی افتادم که رفتیم .. یاد عکسا .. یاد مهمونی یلدا .. یاد تولد خودم .. یاد کلانتری که رفته بود واسه من .. یاد شهرووز .. شهرووز ..شهروووز .. شهروز با ما چی کار کردی ؟ یعنی آه شهرووز ما رو گرفتار کرد ؟
    یاد فینگیلی گفتنش .. یاد رسوندن من تا دانشگاه .. یاد آغوشش .. یاد اولین بوسه عشقمون .. یاد نفساش . یاد موهاش .. یاد گرمای بدنش .. یاد تمام مهربوونی هاش .. یاد لبخندش .. یاد اشکش .. یاد داد و فریادش .. یاد سر بدون موش .. یاد سس های سالادش .. یاد شب سال تحویل .. یاد تک تک خاطراتی که با نیما داشتم ..
    خدایا چرا بردیش ؟ چرا اینطوری کردی با من ؟ کم دیده بودم ازت ؟ این عشق زجر آورم ندیدی بهم ؟ چرا ؟ مگه نیمای من چی کار کرده بود ؟ تو اگه میخواستی میتونستی جلوشو بگیری مانع این کارش بشی ولی نخواستی .. خواستی منو عذاب بدی .. خداااااااااااااااا وای خداااااااااااااا
    تلویزیون روشن بود و صدای اذون موذن زاده اردبیلی توی خونه پخش شده بود چقدر نیما دوسش داشت .. ظهر بود .. تک و تووک فامیل تو خونه بودن .. دوره مامان که تو این یه هفته 10 سال انگار پیر شده بود جمع بودن .. من فقط راه میرفتم و میشستم .. هیچ کاری نکرده بودم تو این چند روز .. نه حرفی زده بودم نه اشکی ریخته بودم .. رفتم سمت اتاق بابا .. صدای ناله اش قطع نمیشد دلم براش سووخت ..خواستم برم تو و دلداریش بدم ولی آخه با چه توانی ؟ جونی برای اینکارا نداشتم .. بی اختیار نشستم کنار اتاقش و تکیه دادم به دیوار .. سرمو خم کردم و تو رو نگاه کردم .. بابا قاب عکس عمو رو گرفته بود جلوی صورتش و زار زار گریه میکرد .. با تعجب نگاش کردم و خیره شدم بهش .. صداش و خووب میشنیدم .. داشت عذر خواهی میکرد .. از کی ؟ برای چی ؟ خووب دقت کردم ..
    میگفت
    - چی بگم بت ؟ رووم سیاه .. خودم مقصرم .. نتونستم .. چی بگم بت که روم سیاهه پیش تو و خدا .. چی بگم بت که چیزی برا گفتن ندارم .. ای خدا کاری کن ببخشتم ..
    ببخش منو حسن .. ببخش که نتونستم از امانتیت درست نگهداری کنم .. ببخش منو حسن .. بعدم زار زار گریه کرد و افتاد رو عکس ..
    گوشام کر شد .. چشام سیاهی رفت .. سرم گیج میرفت .. داشتم منفجر میشدم از فشار .. خفه شدم .. خدایا بابا چی میگه ؟ امانتی عمو حسن ؟ یعنی چی ؟
    یه لحظه تمام این پازل و کنار هم چیده شده توی ذهنم دیدم .. نیما .. بچه عمو حسن .. توی تصادف زنده مونده .. نیما .. شباهتش به عمو حسن .. نیما .. عشق من .. نیما پسر عموی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .
    با تمام وجودم فریاد زدم نیمــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــا
    اشكام سرازیر شدن

  4. 6 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12


    پایان

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #44
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    دو نیمه سیب...نویسنده بهناز تو روحی و امید

  8. #45
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    داستان فوق العاده ای بود و تنها قسمت غیر قابل پیش بینی اش خودکشی نیما :(

  9. #46
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    خواهش میکنم قابلی نداشت
    الان رمان بامدادخمار رودارم مینویسم ولی بعدش رمان رایکا رومیذارم
    حتمابخونیدش

  10. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #47
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    اره بامداد خمار رو هم تا جایی که گذاشتی خوندم عزیزم
    اونم خیلی قشنگه
    و چون تو زمان گذشته هست بیشترین قسمت هاش یه حس نو و جذابیتی رو منتقل میکنه که خیلی لذت بردم ازش

  12. این کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •