رمان بازی عشق (نوشته ر.اعتمادی)
(قسمت اول)
ساعت 9ونیم صبح بود که من و پدر مادرم وارد ایستگاه قطار تهران _مشهد شدیم من از روی پله های بلند ایستگاه دو رشته قطار سیاهرنگ رو دیدم که آدم ها مثل مورچه از سر و کلشون بالا میرفتن و من از نوعی ترس و نگرانی پر شده بودم
پدرم که با اون قد کوتاه و چاقش بزحمت ساک و مقداری خرت و پرت و به جلو میکشید اول نگاهی به محیط ایستگاه انداخت و بعد با همان لحن آرام و دوستانه اش گفت:
_ مریم! مواظب باش بابا! خیلی شلوغه!
آه که این پدر من چقدر مهربان و خوبست.همیشه و در همه جا مواظب مریمش هست . همیشه و همیشه مریمش و همون دختر بچه توپول و شیطونی میبینه که وقتی دستاش و میگرفت و اونو به خیابون میبرد ناگهان مریم دستش و از دست پدر میکشید و از لابه لای اتومبیلها به اون طرف خیابون میدوید و عرق سرد ترس را بر پشت پدر بر جا میگذاشت.........
سرم را برگردوندم. به چهره عرق کرده پدر و قدمهای آهسته مادر که همیشه در سکوت راه میرفت نگاه کردم و گفتم:
_ پدرجون نترس! من حالا یک دختر شونزده ساله ام!
پدر از سر رضایت لبخندی زد......او همیشه به دختر کوچکش افتخار میکرد . هر وقت خانواده کوچک ما دور هم جمع میشدند پدرم با همان خوی و خصلت نظامیش خیلی محکم و صریح عقایدش را درباره سه دختری که به جامعه تحویل داده است بیان میکرد و با صراحت خاصی میگفت:
_خوب! من همه دخترهامو دوست دارم اما مریم کوچولو چیز دیگه ای..........خواهرهایم اعتراض میکردند و میگفتند:
_آهان پدر! جناب سرهنگ! لطفا جلوی زبونتونو بگیرین. شما در عصر اتم دارین تبعیض قائل میشین!.خواهر بزرگترم میگفت :
_به عقیده من اینجور عقاید از عقاید زشت طرفداران تبعیض نژادی هم پست تره!............در این گونه موارد مادرم غرغرکنان همان طور که پذیرایی میکرد میگفت:
_سرهنگ! آخه مگه اون دوتا دخترای تو نیستن؟!...... این جوری میگی دلشون میشکنه!
اما سرهنگ پیر دختر کوچولوشو تو بغل گرمش که همیشه بوی توتون میداد میکشید و میگفت:
_ نه تو رو خدا! به این دو تا چشمای سیاه و درشت دخترم نیگا کنین........انگار وقتی داشتم چشماشو می کاشتم انگار دو تا ستاره از آسمون چیندم و به جاش کار گذاشتم.
اونوقت مادرم فریاد میکشید میگفت:
_تو رو خدا سرهنگ بس کن! تو پیر شدی خجالت نمیکشی قباحت داره........
پدرم بالاخره طاقت نیاورد ور در حالی که ساکها رو میکشید دست من و گرفت و از بین دیوار گوشتی گذراند
آن روز من برای اولین بار قطار را از نزدیک دیدم.........من و همه دخترای هم سنم همیشه از همه چیز یک رویا میسازیم که همیشه از واقعیت قشنگتره............من همیشه فکر میکردم قطار یک پرنده زیبا و ظریفه که روی بالاش پر از نقش و نگاره و .............اما اکنون در مقابل چشمانم یک موجود سیاه و سنگینه که بیشتر شبیه به اژدهایی که از دهنش آتیش بیرون میزنه و وقتی سوت کشید من از ترس دو متر به عقب پریدم پدرم خندید و سر من و تو بغلش پنهون کرد.........
دوتا پسر که معلوم بود برای چشم چرونی و نثار متلک به ایستگاه آمده بودند پقی زدند زیر خنده و شنیدم که یکیشون میگفت:
_یارو اگه به موقع شوهر کرده بود الان دوتا بچه هم قد ما داشت بعد رفته تو بغل باباش قایم شده.........
من مثل همیشه به قول دوستام متلک پسر ها رو از یک در شنیدم و از در دیگه رد کردم.........تو اون موقع بیشتر به دختران نوزده بیست ساله می ماندم......پدرم میگفت:
_ این از قدرت خداوند که مریم بین همه ته تغاریها که ظریف و کوچیک و زرد بودن و مردنی این یکی قد بلند و خوش هیکل در اومده و هیچکی باور نمیکنه که مریم من دختر بچه اس.
پدرم دست من و گرفت و از یک در باریک که به شکم اون غول باز میشد وارد کرد........محیط قطار بیشتر تو ذوقم زد.........هیچ ظرافتی توش نبود.........در و دیوارش خشک و بیروح بود. به نظر من این محیط اصلا برای دخترهای احساستی اصلا خوب نبود.........
مسافرین به هم تنه میزدند...........باربران فریاد میزدند و یک بوهایی تو محیط نیمه تاریک قطار می اومد.
مادرم در حالیکه به زور جثه چاقش و تو اون راهرو تاریک می آورد فریاد میزد:
_سرهنگ! فکر کنم اشتباه اومدیم!؟ مواظب ساک باش! حالا چیکار کنیم؟................
من در سکوت به پدر و مادرم و آدم های عجیب و غریب که رد میشدند نگاه میکردم و گوشم کاملا به حرفهای پدر و مادرم بود که یک عمر با هم زندگی کرده بودن ویک عمرقرولند همدیگر رو با صبوری طاقت فرسایی گوش داده بودن........آه خدایا!.........یک روز به دوستم ثریا گفتم:
_ اگه من یک روز شوهر کنم نمیذارم زندگیم توش غرولند باشه!...........زن و شوهر همیشه خدا باید زندگیشون شاعرانه باشه!
آخ که چقدر بدم میاد که دائم خدا مثل مادرم غر بزنم!
_ جناب سرهنگ! چرا این جوری شد؟...........چرا این جوری نشد؟ و حالا من دوباره شاهد این بگو مگو ها بودم.......همیشه وقتی یکریز مادرم ایراد میگرفت دستور میداد جیغ میکشید من منتظر یک جنجال واقعی بودم اما همیشه پدرم با صبوری سکوت میکرد یا جواب فریادهای مادرم رو نمیداد یا با یک کلمه او را خاموش میکرد.
_ بس کن زن! من یک عمر تو بیابونا برای شما جون کندم . مردم فقط از زندگی ما همین جناب سرهنگ رو میشنون. اما نمی دونن که ما تو پاسگاه های مرزی تو کویر خشک و سرماهای قاقلانکوه چی کشیدیم.
مادرم احترام زیادی برای پدرم قائل بود این و از حرکات و خدمات صادقانش به پدرم حدس میزدم......او همیشه بهترین غذا چرب ترین جای خورش و نرم ترین قسمت گوشت تو بشقاب پدرم میذاشت.
بالاخره رو صندلیهای نرم و چرمی کوپه قطار تهران _ مشهد نشستیم.......
مادرم یکبار دیگر تمام حرفهایی رو که از موقع حرکت گفته بود تکرار کرد و پدرم که داشت با حوصله به حرفهای او گوش میکرد گفت:
_ زن بس میکنی یا نه؟ من بعد سی سال خدمت بازنشسته شدم و این اولین سفریه که دلهره ماموریت ندارم.....نگران بار و بنه سربازام نیستم............. دلم میخواد با خیال راحت سفر کنم.......استراحت کنم..........سربه سرم نباید بزاری........مخصوصا که دخترمون هم بار اوله که با قطار سفر میکنه بذار بهش خوش بگذره
من دستم را به گردن بابا انداختم و بوسیدمش بعد بلند شدم و گونه مادرمم بوسیدم وگفتم:
_ پدر جون! مادر جون! هر دوتون و خیلی دوست دارم............
پدرم اینقدر از این حرکت من به هیجان آمده بود که سر به سمت پنجره گردانید و من قطره اشک را در چشم پیر او دیدم..
__________________