تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 37 از 41 اولاول ... 27333435363738394041 آخرآخر
نمايش نتايج 361 به 370 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #361
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض همه راهها به رم ختم مي شوند

    عبارت بالا را بايد از امثله سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كليه شئون و مسائل مهمه به كار مي رود و در اين گونه موارد مختلفه امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته مي شود: به خود زحمت ندهيد و مغز و فكرتان را خسته نكنيد همه راهها به رم ختم مي شوند. يعني: فلاني را ببينيد تا مشكلات شما را فيصله دهد.

    بنابر يك ضرب المثل قديمي همه راهها به رم ختم مي شوند. راه تاريخ و راه بشر نيز به رم مي انجامد. در آن زمان كشور به جايي اطلاق مي شد كه يك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلاي رم از آن زمان آغاز شد كه ديگر كوه و دريا ورود شاخص مرزهاي يك كشور نبودند و حتي رشته كوههاي آلپ در ايتاليا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمي آمد.

    نخست مرزهايش را تا آن حد توسعه داد كه همه ايتاليا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوههاي آلپ در گذشت و به بيشه هاي انبوه كشور گاليا و جنوب سيسيل رسيد. از شمال تا راين، از غرب تا اسپانيا و از شرق تا بوزانتيوم. وقتي جاده اي به رودخانه اي بر مي خورد رميان بر آن رود پلي سنگي مي زدند و جاده را ادامه مي دادند. پيشروي وقتي قطع مي شد كه به دريا بر مي خوردند.

  2. #362
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض هم خدا را مي خواهد هم خرما را

    عبارت مثلي بالا در مورد آن دسته افراد حريص و طماع به كار مي رود كه بخواهند از دو نفع و فايده مغاير و مخالف يكديگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هيچ يك صرف نظر كنند. اين گونه افراد از هر رهگذر حتي اگر به ضرر ديگران هم منتهي شود جلب نفع شخصي را از نظر دور نمي دارند.

    قبايل عرب هر كدام بتي به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن مي رفتند و قرباني تقديم مي كردند. معروفترين بتهاي سرزمين عربستان عبارت بودند از: هبل بر وزن زحل، ود بر وزن رد، بعل بر وزن لعل، منات، عزي، سعد، سواع، يغوث، يعوق، كه تقريباً كليه قبايل عرب در زمان جاهليت آنها را مي پرستيدند و قرباني مي دادن.

    علاوه بر بتهاي مذكور صدها بت ديگر هم مورد ستايش و نيايش بود كه ذكر اسامي آنها از حوصله و بحث اين مقاله خارج است. اما جالبترين بت پرستيها كه مورد بحث ما مي باشد بت پرستي طايفه حنيفه بوده است زيرا كار جهل و انحطاط و گمراهي را اين طايفه به جايي رسانيده بودند كه بت معبود خويش را از آرد و خرما مي ساختند و آن را مي پرستيدند. در يكي از سالهاي مجاعه و قحطي كه شدت گرسنگي به حد نهايت رسيده بود افراد قبيله حنيفه آن خداي خرمايي را بين خود قسمت كردند و خوردند!!

    پس از اين واقعه در ميان ساير قبايل عرب اصطلاح اكل ربه زمن المجاعة رواج يافت و با تحريف و تصرفي كه در اين اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسي هم خدا را مي خواهد هم خرما را در ميان ايرانيان به صورت ضرب المثل درآمد.

  3. #363
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض هم از گندم ري افتاد، هم از خرماي بغداد

    اين عبارت مثلي در مواردي به كار مي رود كه كسي قصد تامين منابع از دو جانب را داشته باشد به اين معني كه مقصودش از يك سو حاصل است و به علت حرص و طمع يا جهات ديگر بخواهد از طريق ديگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضاي مطامع خويش اقدام كند ولي نه تنها در اين مورد مقصودش حاصل نيايد بلكه منافع اوليه را نيز از دست بدهد.

    ابن زياد فرمان حكومت ري را به نام عمربن سعدبن ابي و قاص صادر كرد و او را با چهار هزار سپاهي ماموريت داد كه پس از سركوبي ديلميان به حكومت آن سامان (ري) برود. عمر سعد يا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارك سفر شد و حمام اعين را لشكرگاه ساخت تا به طرف ايران عزيمت كند و مانند پدرش كه پس از فتح قادسيه برسرير فرمانروايي مدائن تكيه زده بود او نيز شير مردان جبال ديلم را منكوب كرده برتخت حكمراني شهر ري كه در آن موقع از بلاد معظم ايران به شمار مي رفت جلوس نمايد و از گندم سفيد و معنبر ري كه در آن عصر و زمان بهترين گندمهاي خاورميانه بوده است نان برشته و خوش خوراكي تناول كند!

    از آنجا كه به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه كربلا پيش آمد و ابن زياد به او تكليف كرد كه قبلاً به جنگ حسين بن علي (ع) برود و پس از آنكه كارش را يكسره كرد آن گاه به جانب ايران براي تصدي حكومت ري عزيمت كند . چون ابن اثير مورخ قرن ششم هجري در اين مورد حق مطلب را به خوبي ادا كرده است به منظور خودداري از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش مي پردازيم:

    چون كار حسين (ع) بدان گونه رسيد ابن زياد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو براي جنگ حسين (ع) كه اگر ما از او آسوده شويم تو به محل ايالت خود خواهي رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زياد گفت: « قبول مي كنم به شرط اينكه فرمان ري را به ما پس بدهي.»

    چون آن سخن را شنيد گفت: « يك روز به من مهلت بده كه من مطالعه و مشورت كنم.» چون عمرسعد وارد سرزمين كربلا شد روزي حضرت حسين بن علي(ع) برايش پيغام داد كه با تو سخني دارم و بهتر آن است كه امشب با من ملاقات كني. عمر سعد اجراي امر كرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهيان به ملاقات سيدالشهدا رفت.

    حضرت فرمود: « تو مي داني كه من پسر كيستم. از اين انديشه ناصواب درگذر و سلوك طريقي اختيار كن كه متضمن صلاح دنيا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پيوند و بر خارف دنياي غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« مي ترسم ابن زياد خانه ام در كوفه خراب كند.»

    حضرت فرمود:« سرايي بهتر از آن به تو مي دهم.» ابن سعد گفت:« در ولايت كوفه ضياع و عقار دارم، از آن مي انديشم كه پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره كند.»

    امام حسين(ع) مجدداً فرمودند كه اگر آن ضياع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزي مي بخشم كه هزار بار از مزارع كوفه بهتر و مفيدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد كه در مقابل سخنان راستين فرزند برومند علي بن ابي طالب (ع) جوابي ندارد بدهد سردرپيش افكند و پس از لختي تامل گفت:« حكومت ري را چه كنم كه دل در گروي آن دارم؟»

    چه به گفته حمدالله مستوفي ملك ري به عظيمي بوده كه آرزوي حكومتش در دل عمر سعد عليه العنه باعث قتل اميرالمومنين حسين بن علي (ع) شد. حضرت حسين بن علي (ع) پس از شنيدن اين سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااكلت من برالري» يعني: اميدوارم از گندم ري نخوري. عمرسعد با كمال وقاحت و بي شرمي جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».

    پس از واقعه كربلا و شهادت سيدالشهدا(ع) و يارانش بر اثر حوادث متواتري كه رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسيد و از گندم ري نخورد بلكه سربرسر اين سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبيده ثقفي كه بر كوفه تسلط يافته عبيدالله زياد و اكثر قاتلان شهداي كربلا را از ميان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نيز به هلاكت رسيدند.

  4. #364
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نقل كفر، كفر نيست

    هرگاه كسي به منظور تحقير و تخفيف طرف مقابل از خود چيزي نگويد بلكه نقل قول كند چنانچه طرف مقابل كه روي سخن با اوست احياناً در مقام اعتراض برآيد گويندۀ مطلب به عبارت مثلي بالا تمثل مي جويد و از خود سلب مسئوليت مي كند.

    اگرچه عبارت بالا جنبۀ مذهبي دارد زيرا به طوري كه مي دانيم از نظر احكام و تعاليم مذهبي نقل كفر، كفر نيست. مثلاً اگر گفته شود: خدا شريك دارد كفر محض است ولي اگر اين مطلب از قول ديگري نقل شود بحث و حد شرعي بر گوينده جاري است نه نقل كننده. اما چون ماجرايي تاريخي است مسئلۀ فقهي را به صورت ضرب المثل درآورده است بي مناسبت نيست كه به شرح واقعه بپردازيم.

    شاه شجاع فرزند امير مبارزالدين محمد و دومين پادشاه دودمان آل مظفر بود كه مدت پنجاه سال از نيمۀ دوم قرن هشتم هجري را در منطقۀ جنوب ايران حكومت كردند. شجاع سلطاني متواضع، كريم، خوش خلق و دانشمند بود. نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصي داشت. خود شعر مي گفت و از اشعار زيبايش اين رباعي است:

    در مجلس دهر ساز مستي پست است

    نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است

    رندان همه ترك مي پرستي كردند

    جز محتسب شهر كه بي مي مست است

    از افتخارات او همين بس كه ممدوح حافظ بود و خواجۀ شيراز در قصيدۀ مطولي از او به وجه شايسته مدح و ستايش كرده كه چند بيت از آن قصيده را در اينجا نقل مي كند:

    شد عرصۀ زمين چو بساط ارم جوان

    از پرتو سعادت شاه جهان ستان

    داراي دهر شاه شجاع آفتاب ملك

    خاقان كامگار و شهنشاه نوجوان

    ماهي كه شد بطلعتش افروخته زمين

    شاهي كه شد بهمتش افراخته زمان

    سيمرغ وهم را نبود قوت عروج

    آنجا كه باز همت او سازد آشيان

    شاه شجاع در اوايل سلطنت خود نهايت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول مي داشت ولي چون چندي گذشت و آوازۀ شهرت حافظ عالمگير شد از آنجايي كه شاه شجاع خود شعر مي گفت و از اين رهگذر نمي توانست پا به پاي حافظ پيش برود حس حسادتش تحريك شد و در هر مجلس و محفلي خواجه را به زعم خود تحقير و تخفيف مي كرد و يا بقولي بر اثر تحريك عماد فقيه شاعر و صومعه دار معروف كرمان، امير فارس نسبت به حافظ تغيير عقيدت مي دهد و در مقام ايذاي شاعر برمي آيد.

    قضا را روزي در مجلسي كه قاطبۀ شاعران و دانشمندان جمع بودند و پيداست خواجه شيراز نيز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده كرده به حافظ گفت: «غزليات تو داراي يك وحدت موضوع نيست و هر شعري براي خودش سازي مي زند و حال آنكه ديگران كه مي خواهند شعري بگويند موضوع و مضمون خاصي را در نظر دارند و روي آن موضوع تكيه مي كنند.»

    حافظ گفته بود: «سخن پادشاه صحيح و درست است و به همين دليل هم هست كه غزل حافظ هنوز تمام نشده به اكناف عالم مي رود... ولي شعرهاي ديگران! سالها مي گذرد و از دروازۀ شيراز پا بيرون نمي گذارد.» شاه شجاع همسر و خاتوني در حرم داشت كه از ذوق و ظرافت ادبي بي بهره نبود. اين خاتون غالباً در مجالس شعرخواني شاه شجاع و شاعران دربار حاضر مي شد و بعضي مواقع شوخيهاي تند بين او و خواجه شيراز رد و بدل مي شد. وقتي كه خاتون از پاسخ دندان شكن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزي كه شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده اين شعر را قرائت كرد:

    دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند

    گل آدم بسر شستند و به پيمانه زدند

    آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسيد:«آيا تو هم حضور داشتي؟» حافظ هم به عنوان شوخي جواب داد:«بلي!» خاتون دوباره سؤال كرد: «گل آدم كاه هم داشت؟!»

    خواجه گفت:«نه، كاه نداشت!»

    خاتون كه منظورش تخطئه و تخفيف حافظ بود مجدداً پرسيد:«چرا كاه نداشت!» حافظ بدواً از اقامۀ دليل معذرت خواست ولي بر اثر اصرار شاه شجاع و خندۀ حاضران جواب داد:«دليلش نزد خاتون است!» خاتون گفت:«من نزد خود دليلي نمي بينم.» حافظ سر به زير انداخت و گفت:«اگر گاه داشت بعضي جاها! اصولاً ترك برنمي داشت.»

    شاه شجاع چون سخن نيشدار حافظ را شنيد بيشتر رنجديده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمي به او برساند. ديري نگذشت كه اين فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند كه بيتي از يكي از غزليات حافظ بوي كفر مي دهد و براي تعقيب شرعي و گوشمالي او مي توان به آن اتخاذ سند كرد.

    شاه شجاع درنگ و تأمل را جايز نديده قاضي القضاة شيراز را احضار كرد و از او خواست كه راجع به اين شعر حافظ اظهارنظر كند.

    گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد

    آه اگر از پي امروز بود فردايي

    قاضي القضاة معروض داشت كه بايد حافظ را خواست و ديد منظورش از سرودن اين شعر چه بوده است. بديهي است اگر نتواند جواب قانع كننده اي دهد كيفر شديدي در انتظارش خواهد بود. يكي از مريدان حافظ كه اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جريان قضيه را به سمع وي رسانيد تا براي برائت و نجات خويش را چاره و علاجي بينديشد.

    خانوادۀ حافظ از شدت هول و ترس به خيال از ميان بردن مدارك جرم، جميع نوشته ها و مسوده هاي حافظ را كه در زمرۀ عاليترين تراوشات انديشۀ بشري بود پاره پاره كرده يا به آب شستند. قضا را در آن روزها عارف وارسته شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي به عزم سفر حج از طيبات خراسان به شيراز آمده بود و ميان او و خواجۀ شيراز علاقۀ زايدالوصفي وجود داشت چنان كه حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شيراز غزلي به اين مطلع سروده بوده است:

    مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

    كه زانفاس خوشش بوي كسي مي آيد

    حافظ با اضطراب خاطر به نزد شيخ شتافت و از او چاره جويي كرد. شيخ زين الدين پس از مطالعۀ غزل و اندكي تأمل و تفكر گفت:

    «با كينه اي كه شاه شجاع از تو در دل دارد از اين شعر بوي خون مي آيد زيرا همه عارف نيستند تا مقصود ترا درك و فهم كنند. راه چاره و گريز اين است كه شعري نقل قول از ديگران بسازي و مقدم به اين شعر قرار دهي تا بيت دستاويز شاه تكرار سخن ديگران و به اصطلاح فقيهان، مقول قول باشد و جنبۀ كفر پيدا كند و مجال عذري باقي نماند.»

    خواجه به دستور شيخ عمل كرد و در موعد مقرر به حضور قاضي القضاة رفت. وجوه معاريف و ادباي شهر جمع بودند و شاه شجاع نيز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفي كه بدين ترتيب از خواجه گرفته بود او را گوشمالي دهد. قاضي القضاة شهر كه باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس كرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن اين شعر و مقصودش را از اظهار چنين مطلبي كه كفر محض به نظر مي رسد استفسار نمود.

    حافظ تقاضا كرد غزل را از اول تا آخر بخوانند. چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسيدند حافظ با ارائۀ يك نسخه از آن غزل كه به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد كه دشمنان و حاسدان شعر ماقبل اين بيت را از غزل حذف كردند تا مرا كافر معرفي كنند در حالي كه بايد چنين خواند:

    اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت

    بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي

    گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد

    آه اگر از پي امروز بود فردايي

    در واقع موضوع مسلماني را شخص ترسايي آن هم با دف و ني بيان داشت نه حافظ خلوت نشين.

    جناب قاضي تصديق مي فرمايند كه از نظر فقهي ناقل الكفر ليس بكافر يعني نقل كفر كفر نيست تا جرم و مجازاتي داشته باشد. دفاع مستدل خواجه جاي شك و ابهامي باقي نگذاشت و رأي بر برائتش دادند. خلاصه خواجه زين الدين ابوبكر تايبادي بدين وسيله حافظ را از غوغاي طاعنان رهايي بخشيد.

    شاه شجاع چون خود را با رند كهنه كاري مواجه ديد دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شيرين سخن را بيشتر از پيشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد.

  5. #365
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نقش آوردن

    هر كس برحسب تصادف يا شانس و اقبال و يا به طور كلي بر اثر سعي و تلاش پي گيرش توفيقاتي حاصل كند اصطلاحاً گفته مي شود فلاني نقش آورده است يعني محروميتها و ناكاميهاي گذشته را جبران كرد و در انجام مقصود به مراد دل رسيد.

    اكنون بايد ديد نقش چيست و چه عاملي موجب گرديده كه به صورت ضرب المثل درآمده است. نقش در كتب و فرهنگها به معاني: تصوير، شبيه، صورت و شكل تمثال، پيكر و... آمده است ولي در اين ضرب المثل واژۀ نقش را از نظر معني و مفهوم، نه از جهت ريشه اشتقاقي، نبايد مشتق و متفرع از نقاشي و نقش و نگار دانست بلكه از اصطلاحات بازي است كه به همان جهت و سبب مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است.

    در ادوار گذشته از بازيها و تفريحات نيمه سالم كه مور توجه و تعلق خاطر غالب جوانان از طبقۀ سوم و چهارم بود بازي سه قاپ در صف اول جاي داشت. اين بازي همان طوري كه از نامش برمي آيد از سه قاپ تشكيل شده و هر قاپ چهار گوشۀ غيرمنظم دارد.

    يك طرف آن محدب، طرف ديگر و سطوح جانبي آن مقعر است.

    طرف محدب را بوك طرف مقعر را جيك و از دو سطح جانبي طرف ناصاف سركج را اسب و طرف ديگر را كه نسبتاً ناصاف است خر مي گويند.

    بديهي است سلامت و اصالت قاپها بايد قبلاً از طرف داور كاسه كوزه دار تضمين شده باشد و آن گاه بازي ادامه پيدا كند. طرز بازي سه قاپ اين است كه چند نفر بر روي زمين به طور چمباتمه مي نشينند و هر كدام به نوبت سه قاپ را در لاي انگشتان دست راست خود قرار مي دهند و يك جا به زمين مي اندازند.

    شگردبازي اين است كه قاپ باز پس انداختن قاپها كف دستش را محكم به پهلوي رانش بكوبد تا صدايي از آن برخيزد. برد و باخت در بازي سه قاپ به طرز قرار گرفتن قاپها در روي زمين ارتباط دارد و قبل از آنكه قاپها به زمين انداخته شود ساير بازيكنان هر كدام به دلخواه خود مبلغي مي خوانند و آن گاه سه قاپ انداخته مي شود.

    به طور كلي در بازي سه قاپ سه شكل عمده وجود دارد به نام نقش و بز و بهار كه نقش مي برد و بز مي بازد و براي بهار برد و باختي مترتب نيست. تعداد نقشها شش شكل، تعداد بزها پنج شكل و تعداد بهارها هجده شكل است كه به اقتضاي مقال فقط شش صورت نقش را كه براي ريزندۀ قاپ موجب برد مي شود شرح مي دهد:

    1- اگر اسب با دوجيك بنشيند آن را نقش يا تك نقش يا يك پا نقش و يا تك نقش اسبي مي گويند كه قاپ انداز همان مبلغ شرط بندي را از طرف مقابل مي برد.

    2- اگر خر با دو بوك بنشيند آن را تك نقش خري مي گويند كه مانند تك نقش اسبي فقط يك سر مي برد.

    3- اگر فقط دو تا از قاپها به شكل اسب و قاپ سوم به شكل جيك يا بوك بنشيند اين شكل دو اسب ناميده مي شود كه در واقع دو تا نقش به حساب مي آيد و دو سر مي برد.

    4- اگر فقط دو تا از قاپها به شكل خر بايستد و قاپ سوم به شكل جيك يا بوك بنشيند اين شكل را دو خر مي نامند كه مثل دو اسب دو برابر داو بازي برنده مي شود.

    5- اگر هر سه قاپ به شكل خر بايستد اين شكل را سه خر گويند كه قاپ انداز سه برابر آنچه را كه حريفان شرط بسته اند برنده مي شود.

    ضمناً بايد دانست كه اين نقش را نقش خركي مي گويند كه در ميان عوام الناس به صورت ضرب المثل درآمده است. چنانچه هر سه قاپ به شكل اسب بايستد اين شكل را سه اسب مي نامند كه مانند شكل سه خر سه برابر داو بازي برنده مي شود. با اين ترتيب به طوري كه ملاحظه شد نقش آوردن مراحل ششگانه دارد و كمال مطلوب هر قاپ باز اين است كه نقش سه اسب و سه خر بياورد. اگر اين دو نقش كه به ندرت اتفاق مي افتد براي قاپ باز دست نداد نقش دو اسب و دو خر و يا لااقل تك نقش اسبي و تك نقش خري برايش حاصل آيد كه در هر صورت مقصود نقش آوردن و برنده شدن است و به همين ملاحظات رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده مجازاً در موارد مشابه مورد استعمال و استناد قرار مي گيرد.

  6. #366
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نعل وارونه مي زند

    افراد مزور و مذبذب پايبند صراط مستقيم نيستند و اصولاً برنامه و برداشت زندگي آنها برمدار صحت و صداقت نيست. روال و رويۀ كارشان غالباً بر اين نهج است كه مقصود و منظور خويش را از طريق معكوس انجام دهند و از راهي به سوي مقصد پيش بروند كه در بادي امر جلب نظر نكند و به اصطلاح دست آنها خوانده نشود. اين گونه آحاد و افراد را در عرف اصطلاح عامه مذبذب و عمل آنها را نعل وارونه مي گويند كه در قرون معاصر رنگ سياسي نيز به خود گرفته است زيرا دول معظمه و آن عده سياسيون كهنه كاري كه در صحنۀ سياست جهاني با شكست مواجه مي شدند و افكار ملل ضعيف و استثمار شده را به سوي خود معطوف نمي ديدند از همان طريقي وارد مي شدند كه مورد علاقه و خاطرخواه همان ملت باشد ولي در باطن دست به كار مي شدند و منظور نهايي خويش را به كرسي اجابت مي نشاندند.
    نعل وارونه در سياست فعلي دنيا نيز گاهگاهي بي ارج و مقدار نيست و زورمندان عالم از رهگذر سياست نعل وارونه استفاده مي كنند يعني به ظاهر عيسي رشته و مريم بافته جلوه گري مي كنند ولي باطناً دست شيطان را از پشت مي بندند. به عبارت اخري نعل وارونه مي زنند تا ردپاي خويش را در جهت مصالح ملتهاي ضعيف و ناتوان بنمايانند ولي منافع ملك و ملت خود را از نظر دور نمي دارند.
    اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
    منطقۀ عربستان سرزميني است سوزان و باير، بياباني است كران تا كران مسطح و هموار. در حال حاضر اگر باران نعمت و ثروت از رهگذر طلاي سياه نفت بر سكنۀ اين مرز و بوم باريدن گرفت اما در اعصار گذشته و در عهد جاهليت بخصوص در آن قرون متمادي كه خود با سوسمار و موش صحرايي و شير شتر تغذيه مي كردند كار و حرفۀ اصلي آنها علي الاكثر جنگ و خونريزي، تجاوز و تعدي، دستبرد و سرقت بود. به قبايل يكديگر مي تاختند و هر چه به دستشان مي آمد يكسره به يغما مي بردند. حتي به اين هم قناعت نكرده و زنان و دختران و كودكان قبيلۀ مغلوب را چون بردگان در معرض من يزيد و بيع و شري قرار مي دادند.
    به راستي فقر و بيكاري بدبلايي است، هيچ مصيبتي بالاتر از اين نيست كه آدمي استعداد كار و قدرت تحرك داشته باشد ولي امكان فعاليت براي او فراهم نباشد تا با آرامش خاطر زندگي كند و به حكم اضطرار و مسكنت ناگزير از انحراف و تخطي نگردد.
    اعراب بدوي به تمام معناي كلمه مصداق عبارت بالا بودند. در سرزميني زندگي مي كردند كه شنهاي متحرك سراسر آن را پوشانده آب و نان به منزلۀ اكسير بود. براي اين دسته از مردم كه در صحاري سوزان و لم يزرع غوطه مي خوردند پيداست كه قتل و غارت، شبيخون زدن به قوافل، حمله و تهاجم به مناطق معمور عربستان مستعد به نظر نمي رسيد. مي زدند و مي كشتند و از هرگونه ايذا و اضرار كوتاهي و واهمه نداشتند.
    اين نكته هم ناگفته نماند كه بعضي از اعراب جاهليت به حكم ضرورت و احتياج در تشخيص ردپا مهارت به سزايي داشتند. هر كس به قبيلۀ آنها دستبرد مي زد از ردپاي اسب و انسان به دنبالش مي شتافتند و سارق و متجاوز را به هرجا كه فرار مي كرد بالاخره دستگير مي كردند. چون مهاجمين و متجاوزين به اين مسئله واقف بودند لذا براي آنكه ردپاي آنها و مركوبشان معلوم و مشخص نگردد هميشه به سم پاي اسبان خويش نعل وارونه مي زدند تا مسير رفت و برگشت آنها مخدوش شود و ردپا شناسان نتوانند بر آنها دست يابند.
    تدبير نعل وارونه پس از چندي به ساير مناطق نيز سرايت كرد و حتي تركمانان در صحاري وسيع و پهناور تركمنستان از اين شيوه پيروي كرده اند.

  7. #367
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نان و پنير

    كراراً براي شما اتفاق افتاده كه از دوست و رفيقي دعوت كرديد تا براي صرف شام يا ناهار به منزلتان بيايد. با وجود آنكه ممكن است تشريفات و تكلفات زيادي براي اين مهماني قائل شده باشيد مع هذا به سابقۀ خوي تواضع و فروتني كه از قديم و نديم در سرشت ايراني خميره شده است ميهمان را اصطلاحاً به عنوان صرف نان و پياز دعوت مي كنيد در حالي كه احتمال وجود برۀ بريان و ران بوقلمون و كبك و تذرو و تيهو بر روي سفره مي رود.
    اين ضرب المثل گاهي در جاي ديگر هم به كار مي رود و آن موقعي است كه آدمي نخواهد زير بار منت دون همتان برود و به طبع جيفۀ دنيا حقي را باطل كند و يا باطلي را لباس حقيقت بپوشاند. در اين مورد از هر گونه تهديد و ارعابي نهراسيده جواب مي دهد: «به نان و پياز قناعت مي كنم و زير بار منت نمي روم.»
    عبارت نان و پير در بادي امر خيلي ساده و عادي به نظر مي رسد و شايد هرگز گمان نرود كه ممكن است ريشۀ تاريخي داشته باشد در صورتي كه چنين نيست و همان سابقۀ تاريخي آن را ورد زبان خاص و عام و ضرب المثل وضيع و شريف قرار داده است.
    يعقوب ليث مؤسس سلسلۀ صفاريان را همه كس ميشناسد. تاريخ جهان نظير چنين حادثه جويي را كمتر به خود ديده است. يعقوب پس از آنكه به امارت سيستان رسيد و هرات و كرمان و كابل و طبرستان را نيز با مشقات و رنجهاي فراوان در حيطۀ تصرف آورده قلمرو نفوذ و قدرت خويش را تا قسمت علياي رود سند پيش برد در اين موقع شنيد كه المعتمد بالله خليفۀ عباسي به صاحبان ري و خراسان و طبرستان نوشت كه يعقوب عاصي و متمرد است، از او فرمان نپذيرند. پس نيت باطن و چهرۀ ضدتازي و نهضت ميهني خويش را نشان داد و به منطقۀ فارس حمله كرد.
    ابن واصل تميمي كه از طرف خليفه حاكم فارس بود با يورش يعقوب از آن ديار رانده شد و كار منطقۀ جنوب ايران فيصله يافت. يعقوب از دوران جواني آرزو داشت كه روزي حكومت عرب را از سرزمين ايران براندازد و اكنون در سي و دو سالگي براي تحقق اين آرزوي بزرگ و شكوهمند مي شتافت و با قشون منظم و مجهز خويش جانب بغداد را در پيش گرفت. سپاهيان يعقوب و خليفه در منطقۀ ديرالعاقول واقع در مشرق دجله بين بغداد و مدائن با هم روبرو شدند. در اين جنگ بر سر راه يعقوب نهري عظيم كندند و آب دجله را به سوي محل استقرار و تمركز سپاهيانش گشودند و با تمهيد و تفصيلي كه در كتاب ارزنده يعقوب ليث تأليف دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي آمده:
    «لشكر يعقوب بيشتر هلاك شدند. خود يعقوب جان به هزار حيله به كنار كشيد.» در اين جنگ جمعي از ياران يعقوب مثل حسن درهمي و محمدبن كثير كشته شدند و خود يعقوب هم سه تير به گلو و دستهايش خورد و بر اثر گشودن آب دجله در نهر سبت قريب ده هزار رأس از چهارپايان اردوي يعقوب از بين رفت و از پشت سر هم كه اردوگاه يعقوب را آتش زده بودند شتران و قاطرها و بار و بنه و همچنين پنج هزار نفر شتر بختي كه در اين اردو بود همه سوختند و يا پراكنده شدند. تنها يعقوب ليث و يا بقول مورخين يعقوب سندان كه با اين شكست فاحش كمترين خللي در اراده و تصميم او وارد نيامده براي تجديد قوا نه مصالحه و پوزش به گندي شاپور عقب نشست.
    ولي به علت بيماري قولنج و به قولي دل درد بستري گرديد. در اين موقع قاصد خليفه با تحف و هداياي بسيار و لوا و منشور حكومت فارس به نزد وي آمد تا او را از جنگ بازدارد. يعقوب دستور داد مقداري پياز و نان خشك و يك قبضه شمشير در طبقي نهند و پيش فرستادۀ خليفه آورند. چون اين بساط حاضر شد رو به رسول كرد و گفت:«خليفه را بگوي كه من خسته و وامانده ام و شايد بميرم و تو از دست من خلاص شوي و من نيز از تو. اما اگر زنده ماندم اين شمشير ميان من و تو حكم مي شود. در صورتي كه تو غالب آمدي من با اين نان و پياز مي سازم و ترك امارت مي گويم.» به قولي ديگر گفته است:«من رويگر زاده ام و از پدر رويگري آموخته ام و خوردن من نان جوين و پياز و ماهي و تره بوده است و اين پادشاهي و گنج و خواسته از سر عياري و شير مردي به دست آورده ام. نه از ميراث پدر يافته ام و نه از تو دارم...
    اگر از بستر بيماري برخاستم حكم ميان من و خليفه اين شمشير است... اگر مطلوب من تسري پذيرفت فبها، والا نان كشكين و حرفۀ رويگري برقرار است. يا آنچه گفتم به جاي آورم يا با سر نان جوين و ماهي و پياز و تره شوم.» و به گفتۀ سرجان ملكم:«نه خليفه و نه روزگار بر كسي كه عادت به خوردن اين گونه طعام كرده است دست نخواهند يافت.»

  8. #368
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض هالو گير آوردن

    اين مثل در مورد افراد زودباور و ساده لوح به كار مي رود و از آن معاني و مفاهيم احمق و نفهم استنباط مي كنند. مثلاً گفته مي شود: فلاني را هالو گير آوردم يا اينكه: خيال مي كني هالو گير آوردي كه مي خواهي بنجل آب كني؟
    هالو محرف خالو يعني دايي است كه لرها و بختياريها تلفظ مي كنند زيرا مخرج خ ندارند و به همين قياس خدا را هدا و خرما را نيز هرما مي گويند. همان طوري كه در ميان شيرازيها واژه كاكو به رسم احترام به جاي آقا به يكديگر گفته مي شود لرها و بختياريها كلمه هالو را نسبت به بزرگترها به كار مي برند و از آن به منظور اظهار ادب و اداي احترام استفاده و اصطلاح مي كنند مثلاً موقعي كه مي خواهند بگويند اي آقا مي گويند هي هالو.


    در ابتداي مقالت گفته آمد كه در قرون و اعصار گذشته سكنه لرستان به علت دشواري جاده ها با شهري ها ارتباطي نداشتند و از عادات و آداب شهرنشينان واقف نبودند. فقط عده قليلي طبقه متمكن و مستطيع يا به قول لرها طبقه هالو بودند كه گهگاه به منظور تجارت و مبادله كالا به شهرهاي بزرگ مي رفتند و شهريان به خصوص كسبه و بازاري از سادگي و زودباوري آنها سوء استفاده مي كردند و هر طور دلشان مي خواست در خريد و فروش اشيا و اجناس به الوار ساده دل روشن ضمير تحميل مي كردند.
    در پايان معامله وقتي كه از آن كاسب متعدي و بازاري بي انصاف راجع به استفاده سرشان و سود كلانش مي پرسيدند با پوزخند مسخره آميزي جواب مي داد:« امروز هالو گير آوردم» يعني لر ساده لوح زودباوري را به تور زدم و هر چه كالاي بنجل و پس افتاده داشتم آب كردم.

  9. #369
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 واي به حال شما كه جوال جوال مي‌بريد

    اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته مي‌شود حكايتي دارد كه مي‌گويد:

    پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمه‌اي عبادت مي‌كرد و از علف‌ها و ميوه‌هاي جنگلي كوه هم مي‌خورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه مي‌خواهي بكني و به هر شكلي كه جايز مي‌داني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد.

    صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندم‌زارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعه‌اش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعه‌اش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غش‌غش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا مي‌خندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور مي‌خندي و ما را مسخره مي‌كني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي مي‌بينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال مي‌بريد!»

    .

  10. #370
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 من هم تو همان فكرم

    اگر كسي كار احمقانه‌اي بكند كه بر او نكته بگيرند و جواب قانع‌كننده‌اي نداشته باشد به عنوان اعتراف و پوزش خواهي ضمني اين مثل را مي‌گويد.

    مي‌گويند مردي براي دزديدن هندوانه و خربزه سر جاليزي رفت و مقدار زيادي هندوانه و خربزه چيد و توي گوني ريخت. وقتي كه خواست در گوني را ببندد جاليزبان مثل اجل معلق سر رسيد و پرسيد: «اينجا چكار مي‌كني؟» مرد گفت: «والله از راه مي‌گذشتم باد سختي وزيد و طوفان مرا انداخت توي جاليز تو» جاليزبان پرسيد: «خوب هندوانه و خربزه را كي كند؟» مرد گفت: «طوفان مي‌خواست مرا با خودش ببرد من هم هر مرتبه دست مي‌انداختم و هندوانه و خربزه‌‌ها را مي‌گرفتم يكي‌يكي كنده مي‌شد» جاليزبان باز پرسيد: «همه اينها درست! كي آنها را توي گوني ريخت؟» مردك فكري كرد و گفت: «والله من هم تو همان فكر بودم!».

    .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •