تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 38 از 41 اولاول ... 283435363738394041 آخرآخر
نمايش نتايج 371 به 380 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #371
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مگر كار دختر جعفر را كردي؟

    هركس يك كاری که كسی نكرده بكند كه بخواهند خيلي از او تعريف كنند مي‌گويند: «‌ها! فلاني كار دختر جعفر را كرد». يا اگر كسي به خاطر كاري خيلي خودنمايي بكند و بخواهند مذمتش كنند مي‌گويند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردي؟»

    مي‌گويند در اسفندآباد ابرقو يك اربابي زندگي مي‌كرد كه خيلي ظالم و بي‌رحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. يكي از ظلم‌هاش اين بود كه از مردم «بيگاري» مي‌گرفت. مثلاً وقتي مي‌خواست خانه‌اي بسازد يا ديواري بكشد مردم را به زور سر كار مي‌برد. تا اينكه يك شب عروسي يك پسري بوده. فردا كه مي‌شود داماد را به زور مي‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توي خانه بوده، فكر و خيال به سرش مي‌زند و دلش هواي شوهرش را مي‌كند. مي‌آيد سر كار، پيش مردها كه كار مي‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمي‌دارد و شلوارش را بالا مي‌زند و بنا مي‌كند گل لگد كردن. مردها مي‌گويند: «تو جلو اين همه مرد خجالت نمي‌كشي چادرت را زمين گذاشتي و شلوارت را بالا زدي و گل لگد مي‌كني؟» عروس مي‌گويد: «طوري نيست اگر مي‌دانستم عيب دارد اين كار را نمي‌كردم» همينطور كه كار مي‌كردند «سرورخان» پيدايش مي‌شود؛ وقتي كه خوب نزديك مي‌شود زن چادرش را به سرش مي‌كشد و رويش را تنگ مي‌گيرد و كناري مي‌نشيند.

    مردها موقعي كه رفتار او را مي‌بينند مي‌گويند: «ما چند نفر مرد، اينجا كار مي‌كرديم روبه ‌روي ما اصلاً رو نگرفتي حالا از سرورخان اينطوري رو گرفتي و كناري نشستي!» زن جواب مي‌دهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بوديد ازتان رو نگرفتم!» مردها مي‌گويند: «چطوره كه سرورخان مرد هست و ماها زنيم؟» زن جواب مي‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور مياره سر كار، شماها اگر مرد هستيد او را بگيريد بگذاريد لاي چينه!»

    مردها كه اين سرزنش و سركوفت را مي‌شنوند خونشان به جوش مي‌آيد و سرورخان را مي‌گيرند و مي‌گذارند لاي چينه اما يك تكه از لباسش را بيرون از چينه‌‌ها نگه مي‌دارند كه باقي بماند و عبرت ظالم‌هاي ديگر بشود و اين قصه به يادگار بماند. چون اسم پدر اين دختر جعفر بوده مي‌گويند: «مگر كار دختر جعفر را كردي؟»

  2. #372
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مزد «هيه» جيرينگ است

    مردي در جنگل هيزم مي‌شكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزم‌شكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين مي‌آورد و به كنده‌‌ها مي‌خورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند مي‌گفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار مي‌كرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت مي‌كوبد. بعد از چند ساعت كه هيزم‌شكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزم‌شكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك مي‌كردم و كار من از كار تو سخت‌تر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نمي‌خواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزم‌شكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بي‌انصاف! مگر نمي‌شنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور مي‌زدم و خيلي خسته شدم حالا تو مي‌خواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفت‌وگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند.

    حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزم‌شكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزم‌شكن پول‌‌ها را كه همه‌اش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكي‌يكي مي‌شمارم و از يك دستم به دست ديگرم مي‌ريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكي‌يكي پول‌‌ها را از يك دستش به دست ديگرش مي‌ريخت و صداي پول بلند مي‌شد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزم‌شكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزم‌شكن كمك مي‌كردي فقط مي‌گفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»‌ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نمي‌دانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزم‌شكن، جيرينگ مال تو!»


    .

  3. #373
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض گنده ‌تر ميشي گه ‌تر ميشي

    لري به شهر مي رود و انجير سياه مي‌بيند، مقداري مي‌خرد و مي‌خورد و خوشش مي‌آيد. بعد گذارش به همان شهر مي‌افتد باز مقداري آلوي سياه مي‌خرد و مي‌خورد، مي‌بيند ترش مزه است. سال سوم بادنجان مي‌بيند باز تصور مي‌كند همان ميوه است، مقداري مي‌خرد و مي‌خورد، اين بار مي‌بيند پاك بدمزه شده است. بي‌اختيار مي‌گويد: گپ‌تر اوا گي‌تر اوا؟(هرچی گنده ‌تر ميشي گه ‌تر ميشي)


    .

  4. #374
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض كلاغ سر سياه بندي بپاشه-بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه

    پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد مي‌آمدند. يك روز كه ديگر حوصله مادرشوهر سر رفته بود سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: «كلاغ سر سياه بندي به پاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه».


    .

  5. #375
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ملا بد نباشد

    مي‌گويند يك ملايي بود كه به شاگردان درس مي‌داد. يكي از شاگردانش هر روز كه مي‌آمد به جاي احوالپرسي و دعا مي‌‌گفت:

    «ملا بد نباشد» ملا پيش خودش فكر مي‌كرد كه بچه مي‌داند كه من مريض هستم.

    چند روز بعد كه بچه به ملا گفت: «ملا بد نباشد» يك روز ملا جواب داد: «والله امروز پايم درد مي‌كند» روز دوم ملا گفت: «سرم درد مي‌كند» خلاصه بعد از چند روز ملا گفت: «والله امروز كمي تب دارم» .

    عاقبت روزي رسيد كه راستي ملا سخت مريض شد و به جان كندن افتاد. باز بچه گفت: «ملا بد نباشد» و ملا به خيال ناخوشي مرد.

    حضرت مولانا جلال‌الدين محمد، حكايتي نزديك به همين مضمون و با اين عنوان دارد:

    «مثال رنجور شدن آدمي به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وي و حكايت معلم و كودكان».

    كودكان مكتبي از اوستاد

    رنج ديدند از ملال و اجتهاد

    مشورت كردند در تعويق كار

    تا معلم درفتد در اضطرار

    «مثنوي معنوي دفتر سوم»

  6. #376
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 قربون بند كيفتم تا پول داري رفيقتم

    در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت مي‌كرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجي‌ها بردار كه دوست ناباب بدرد نمي‌خورد و اينها عاشق پولت هستند جوان جاهل قبول نمي‌كرد تا اينكه مرگ پدر مي‌رسد پدر مي‌گويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا مي‌روم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو مي‌دهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نمي‌خورد.

    پدر از دنيا مي‌رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط مي‌كند و به عياشي مي‌گذراند كه هرچه ثروت دارد تمام مي‌شود و چيزي باقي نمي‌ماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين مي‌بينند از دور او پراكنده مي‌شوند.

    پسر در بهت و حيرت فرو مي‌رود و به ياد نصيحت‌هاي پدر مي‌افتد و پشيمان مي‌شود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخم‌مرغ و يك گرده نان درست مي‌كند و روانه صحرا مي‌شود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزه‌اي روز خود را به شب برساند و مي‌آيد از خانه بيرون و راهي بيابان مي‌شود تا مي‌رسد بر لب جوي آب. دستمال خود را مي‌گذارد و كفش خود را در مي‌آورد كه آبي به صورت بزند و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير مي‌آيد و دستمال را به نوك خود مي‌گيرد و مي‌برد. پسر ناراحت و افسرده به راه مي‌افتد با شكم گرسنه تا مي‌رسد به جايي كه مي‌بيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش و نوش مشغولند. مي‌رود به طرف آنها سلام مي‌كند و آنها با او تعارف خشكي مي‌كنند و مي‌گويند بفرماييد و پهلوي آنها مي‌نشيند و سر صحبت را باز مي‌كند و مي‌گويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخم‌مرغ و يك گرده نان داشتم لب جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم. رفقا شروع مي‌كنند به قاه‌قاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مگر مجبوري دروغ بسازي گرسنه هستي بگو گرسنه هستم ما هم لقمه ناني به تو مي‌دهيم ديگر نمي‌خواهد كه دروغ سرهم بكني پسر ناراحت مي‌شود و پهلوي رفقا هم نمي‌ماند. چيزي هم نمي‌خورد و راهي منزل مي‌شود منزل كه مي‌رسد به ياد حرف‌هاي پدر مي‌افتد مي‌گويد خدا بيامرز پدرم مي‌دانست كه من درمانده مي‌شوم كه همچه وصيتي كرد حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و خود را با طنابي كه پدرم مي‌گفت حلق‌آويز كنم. مي‌رود در مطبخ و طناب را مي‌اندازد گردن خود تكان مي‌دهد يك وقت يك كيسه‌اي از سقف مي‌افتد پايين. وقتي پسر مي‌آيد نگاه مي‌كند مي‌بيند پر از جواهر است مي‌گويد خدا ترا بيامرزد پدر كه مرا نجات دادي. بعد مي‌آيد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت مي‌كند و هفت رنگ غذا هم درست مي‌كند و دوستان عزيز! خود را هم دعوت مي‌كند. وقتي دوستان مي‌آيند و مي‌فهمند كه دم و دستگاه روبه‌راه است به چاپلوسي مي‌افتند و از او معذرت مي‌خواهند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع مي‌شوند و بگو و بخند شروع مي‌شود. در اين موقع پسر مي‌گويد حكايتي دارم. من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را برد. رفقا مي‌گويند عجب نيست درست مي‌گويي، ممكن است. پسر مي‌گويد قرمساق‌ها پدرسگ‌ها من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ برداشت شما مرا مسخره كرديد حالا چطور مي‌گوييد كلاغ يك بزغاله را مي‌تواند از زمين بلند كند و چماق‌دارها را صدا مي‌كند. كتك مفصلي به آنها مي‌زند و بيرونشان مي‌كند و مي‌گويد شما دوست نيستيد عاشق پول هستيد و غذاها را مي‌دهد به چماق‌دارها مي‌خورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض مي‌كند.

  7. #377
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 قربون چماق دود كشت ؛ كاش بده جوش پيش كشت

    يك روز مرد دهاتي مي‌آيد شهر براي فروش محصول و خريد اجناس خوردني و بعضي لوازم كشاورزي. پس از فروش محصولات و دريافت پول، مايحتاج خود را مي‌خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنيري كه از ده با خود آورده، مي‌رود دكان پينه ‌دوزي و پينه ‌دوز گيوه‌هاي او را وصله مي‌كند، بعد خرش را هم نعلبند نعل مي‌كند تا اين كارها را مي‌كند نزديك غروب مي‌شود، با شتاب سوار الاغش مي‌شود و در هواي سرد به طرف ده راه مي‌افتد، نيم فرسخي كه هن‌هن‌كنان مي‌رود هوس مي‌كند چپقي بكشد و گرم بشود ـ در سابق چپق‌هاي نئي بلندي بود كه يك ذرع قد ني آنها بود ـ مرد دهاتي چپق نئوي بلندش را در مي‌آورد و چاق مي‌كند و مشغول كشيدن مي‌شود كه صداي سم يك الاغ را از پشت سرش مي‌شنود، به پشت سر نگاه مي‌كند مي‌بيند كدخداي ده سوار يك الاغ سفيد تندرو است و به سرعت مي‌آيد با رسيدن به همديگر سلام و حال و احوال مي‌كنند، مرد دهاتي مي‌بيند الاغ كدخدا قدم ‌به ‌قدم از خر او جلو مي‌افتد بنا مي‌كند به هن‌هن كردن و زنجير محكمي به خر زدن، فايده نمي‌بيند، اوقاتش تلخ مي‌شود آتش چپق نيمه كشيده را خالي مي‌كند و ني چپق را به هوار خر مي‌كشد و مي‌گويد: «روزي صد درم جو بشد ميدم كوفت مي‌كني حالا باس از يه خر مردني واموني» كدخدا با شنيدن اين حرف مرد دهاتي افسار الاغش را مي‌كشد و شش‌شش‌ كنان الاغ را نگاه مي‌دارد و رو مي‌كند به طرف مرد دهاتي و مي‌گويد: «اي رفيق! قربون چماق دود كشد كاش بده جوش پيش كشد»( کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی ).


    .

  8. #378
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض

    داش اشکی جان اگر اجازه بدی از امروز من هم در نوشتن ریشه ضرب المثل های قشنگ فارسی تو رکابت باشم

  9. #379
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد

    این ضرب المثل در جایی کاربرد دارد که فردی همه چیز را به خدا واگذار کرده و کاری برای رسیدن به هدف نمی کند
    شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند . چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
    Last edited by Great Kurosh; 26-09-2007 at 16:18.

  10. #380
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض هر آنکس که دندان دهد نان دهد

    این مثل جایی کاربرد داره که کسی تو مشکلی افتاده و از رحمت خدا خبر نداره و مثلا میگن غصه نخور هرآنکس که دندان دهد نان دهد یعنی خدا که این مشکل رو جلوی پای تو گذاشته خودش هم بهت کمک میکنه

    یکی طفلی دندان بر آورده بود--------------- پدر سر بحیرت فرو برده بود
    که من نان و برگ از کجا آرمت--------------- مروت نباشد که بگذارمت
    چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت------------ نگر تا زن او را چه مردانه گفت
    مخور هول ابلیس تا جان دهد---------------- ((هر آنکس که دندان دهد نان دهد))

    نکته : مصراع آخر از بوستان سعدی است .


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •