تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 39 از 41 اولاول ... 2935363738394041 آخرآخر
نمايش نتايج 381 به 390 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #381
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض

    داش اشکی جان اگر اجازه بدی از امروز من هم در نوشتن ریشه ضرب المثل های قشنگ فارسی تو رکابت باشم
    خواهش میکنم دوست عزیز خیلی خوشحالم میشم شما هم تو این تاپیک کمک کنید فقط به فهرستی که در پست اول هستش یه نگاهی بندازید تا احیانا مثل های تکراری رو قرار ندید ، البته فهرست بزودی آپدیت میشه

    ممنون.

  2. #382
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض اگر بینا شود دخترم را طلاق می دهد .

    فقیهی دختری داشت بسیار زشت رو . با اینکه دختر بزرگ شده بود و جهاز فراوان داشت ، اما شوهر نمی رفت .سرانجام حکیم نابینایی رایافت و دختر را به او شوهر داد . زمانی گذشت که حکیمی از راه دور به آن شهر رسید . حکیم با دارویی که داشت می توانست دیده نابینا را روشن کند . فقیه را گفتند که : چرا داماد خود را علاج نمی کنی ؟ گفت : می ترسم بینا شود و دخترم را طلاق دهد .
    این مثل را جایی به کار میبرند که بخواهند بگویند اگر به کسی چیزی را نمی دهند که مستحق آن است ، مصلحت بزرگتر در کار است .

  3. #383
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت می خواهی راه بهشت را به من یاد بدهی

    این مثل را هنگامی به کار می برند که کسی ادعای بزرگی می کند ، در حالیکه از برآوردن آن ادعا ناتوان باشد .
    یک کشیش انگلیسی راه کلیسا را گم کرده بود و اینطرف و آنطرف میرفت . عاقبت کودکی را یافت و از او راه کلیسا را پرسید .کودک قدری سر خود را خاراند . بعد گفت :کمی بالاتر تشریف ببرید . آنوقت ، سمت چپ بپیچید و بعد کمی که جلوتر رفتید به کلیسا خواهید رسید . کشیش خوشحال گفت : آفرین بر تو فرزندم ! امشب در کلیسا وعظ خواهم کرد و راه بهشت را به مردم نشان خواهم داد . تو هم بیا تا راه بهشت را یاد بگیری ! کودک رویش را به طرف دیگر کرد و شانه ها را بالا انداخت و در حالیکه از کشیش دور می شد ، گفت : برو بابا ، خدا پدرت را بیامرزد ! تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت میخواهی راه بهشت را به من یاد بدهی .

  4. #384
    داره خودمونی میشه Great Kurosh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پارس
    پست ها
    170

    پيش فرض حالا من میو !!

    این مثل را وقتی می آورند ، که از عمل کسی بسیار ناراحت باشند و بخواهند به او حالی کنند که کارش بسیار عذاب دهنده و غیر قابل تحمل است .
    گربه ای سخت گرسنه بود و در کنار سفره ای بنای میو میو گذاشت . صاحب سفره ، لقمه ای برای او می انداخت و لقمه ای دیگر برای خود بر می داشت ، اما هنوز لقمه خود را نجویده بود ، گربه سهم خویش را فرو برده و فریاد از سر میگرفت . پس از چند بار تکرار عمل ، مرد از جا برخواست و گربه را به جای خویش نشاند و خود چهار پا به جای گربه نشست و گفت : حالا من میو !!

  5. #385
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 انگشت نمك است، خروار هم نمك است

    پادشاهي بود كه يك دختر خيلي‌خيلي خوشگل داشت، هركس مي‌آمد براي خواستگار او، پدرش مي‌گفت: «هركي اين انبار نمك را بخوره، دخترم مال اوست».

    عده زيادي جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يك دو من نمك خوردند و مردند. عاقبت يك اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يك درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمده‌ام خواستگاري دختر شما» .

    پادشاه گفت: «ببريدش سر انبار نمك تا بخوره!» او را به انبار نمك بردند تا بخورد. درويش هم انگشت كوچكش را به نمك زد و خورد و رفت پيش پادشاه و گفت: «خوردم» پادشاه پرسيد «تمام شد؟» گفت: «بلي» پادشاه پرسيد: «چطور؟» گفت: «شما فرموديد نمك بخور، من هم يك انگشت خوردم!» پادشاه گفت: «چطور؟ آخه قرار بود همه نمك را بخوري!»

    گفت: «قبله عالم! انگشت نمك است و خروار هم نمك است» پادشاه بر او آفرين گفت و دختر خود را به او داد.

    .

  6. #386
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض روي يخ گرد و خاك بلند نكن

    بااجازه از داش اشکی عزیز


    وقتي كسي بيخود و بي‌جهت بهانه بگيرد اين مثل را مي‌گويند.

    روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوه‌‌ها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نمي‌توانست از كوره ‌راه‌هاي يخ بسته كوه بگذرد در سر ?چفت?(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه مي‌شد و چوپان گله را از صحرا و كوه مي‌آورد اين بز هم مي‌رفت توي رمه و قاطي آنها مي‌شد و شب را در ?چفت? مي‌خوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت مي‌چريد و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد مي‌شد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون مي‌دانست كه سگ‌هاي ده امانش نمي‌دهند. ناچار فكري كرد و آرام‌آرام پيش بز آمد و خيلي يواش‌ و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: ?چيه؟ چه مي‌خواهي؟? گرگ گفت: ?اينجا نچر? بز گفت: ?براي چه؟? گرگ گفت: ?ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي? بز با خودش گفت: ?شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم? بعد از گرگ پرسيد: ?خب بگو ببينم چطور من مي‌تونم چاق بشم؟? گرگ گفت: ?اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمي‌كند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا مي‌آيم و از علف‌هاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم مي‌روم به سفر!? بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر مي‌رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

    گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيله‌اش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش مي‌آيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: ?مي‌دانم كه مي‌خواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شده‌ام، فقط از تو مي‌خواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگ‌‌ها مي‌آيند و نمي‌گذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نمي‌آيد و هم من اين وسط نفله مي‌شوم اگر جيغ هم نكشم نمي‌شود آخر جان است بادمجان كه نيست!? گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نمي‌زند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه ?يخ سرگرد نده? بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: ?اي گرگ من كه مي‌دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه مي‌داني هرچه به قله كوه برسيم امن‌تر است پس چرا عجله مي‌كني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ مي‌كشيدم و سگ‌‌ها به سرعت مي‌ريختند?. گرگ گفت: ?آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه?. بز گفت: ?آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير? خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.

    اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ‌هاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه مي‌رفت نگاهي به پشت سرش مي‌كرد بز هم كه مي‌دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ‌هاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي مي‌چرد. با خودش گفت: ?اينجا گرگ زياد است او كه مرا نمي‌شناسد مي‌روم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نمي‌دهم كه فرار كند?.

    با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نمي‌شناسد. گرگ گفت: ?آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه?. بز گفت: ?من حرف تو را باور نمي‌كنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم? گرگ گفت: ?شرط تو چيه؟? بز گفت: ?اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور مي‌كنم?. گرگ گفت: ?خب اينكه كاري نداره? و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را مي‌پاييد كه نكند سگ‌‌ها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دست‌هايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ‌هاي ده هم رسيدند و او را پاره‌پاره كردند.

  7. #387
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض دره، آي ملا! دوباره بسم‌الله

    داش اشکی کارش درسته


    ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه مي‌رفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه مي‌خورد دست از غذا مي‌كشيد و مي‌گفت: ?الحمدلله? درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور مي‌شد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: ?رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست مي‌كشي من گرسنه مي‌مانم? اما ملا اين عادت از سرش نمي‌افتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر مي‌رفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه مي‌خورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: ?مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري?. ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: ?آي دره دكي ملا?1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: ?بله قربان تازه دن بسم‌الله?2 و دوباره شروع به خوردن كرد.


    ۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .

    ۲- بله قربان دوباره بسم الله

  8. #388
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض نه مي‌خواهم خدا گوساله را به همسايه‌ام بدهد و نه ماده گاو را به من

    اين مثل را براي مردم حسود مي‌آورند و مي‌گويند:

    زني كه هميشه به همسايه‌ها و ديگران حسودي مي‌كرد و از اين بابت خيلي هم عذاب مي‌كشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايه‌اي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: �چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نمي‌دهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوساله‌اي به همسايه‌ات بدهد و بعد ماده گاوي به تو�. زن حسود در جواب گفت: �حالا كه اينطور است، نه مي‌خوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من�.

  9. #389
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض نه مي‌خواهم خدا گوساله را به همسايه‌ام بدهد و نه ماده گاو را به من

    هركس دنبال كار و معامله‌اي برود و سودي نبرد مي‌گويند فلاني حلاج گرگ بوده!

    در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و معاش مي‌كرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود مي‌رفت و پنبه مي‌زد و عصر به ده خودشان برمي‌‌گشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌هاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي �په په په� مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را مي‌زد گرگ‌‌ها نزديك نمي‌آمدند اما تا خسته مي‌شد و كمان نمي‌زد گرگ‌‌ها حمله مي‌كردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان مي‌زد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: �مگه امروز كار نكردي؟� گفت: �چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!� گفت: �چرا مزد نداشت؟� جواب داد: �اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!�

  10. #390
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض حلاج گرگ بوده!

    هركس دنبال كار و معامله‌اي برود و سودي نبرد مي‌گويند فلاني حلاج گرگ بوده!

    در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و معاش مي‌كرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود مي‌رفت و پنبه مي‌زد و عصر به ده خودشان برمي‌‌گشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌هاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي �په په په� مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را مي‌زد گرگ‌‌ها نزديك نمي‌آمدند اما تا خسته مي‌شد و كمان نمي‌زد گرگ‌‌ها حمله مي‌كردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان مي‌زد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: �مگه امروز كار نكردي؟� گفت: �چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت! گفت: چرا مزد نداشت؟ جواب داد: �اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •