تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 23 اولاول ... 78910111213141521 ... آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #101
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی

    در خیابانهای سرد شب

    من پشیمان نیستم
    من به این تسلیم می اندیشم
    این تسلیم دردآلود
    من صلیب سرنوشتم را
    بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
    در خیابانهای سرد شب
    جفتها پیوسته با تردید
    یکدیگر را ترک می گویند
    در خیابانهای سرد شب
    جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
    من پشیمان نیستم
    قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
    زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
    و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
    او مرا تکرار خواهد کرد
    آه می بینی
    که چگونه پوست من می درد از هم
    که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
    مایه می بندد
    که چگونه خون
    رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
    می کند آغاز ؟
    من تو هستم ‚ تو
    و کسی که دوست می دارد
    و کسی که در درون خود
    ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
    با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
    و تمام شهوت تند زمین هستم
    که تمام آبها را میکشد در خویش
    تا تمام دشتها را بارور سازد
    گوش کن
    به صدای دوردست من
    در مه سنگین اوراد سحرگاهی
    و مرا در سکت اینه ها بنگر
    که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
    عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
    و دلم را خالکوبی می کنم
    چون لکه ای خونین
    بر سعادتهای معصومانه هستی
    من پشیمان نیستم
    از من ای محجوب من با یک من دیگر
    که تو او را در خیابانهای سرد شب
    با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
    گفتگو کن
    و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او
    بر خطوط مهربان زیر چشمانت

  2. #102
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغ و تنها صداي تنهايي زن

    فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هرچند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لابه لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي برمي آيند.

    شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است. بر همين اساس مي توان به جرات گفت كه همچنان فروغ یکی از پرچمداران شعر آريايي است. آنقدر كه نمي توان رد پاي " زن تنهاي" ايراني را آن هم در عصر بدعت گزاري هاي زنانه در متون شعر ايراني جستجو كرد. به هر حال وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. چه؛ او درست در هنگامه اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود. در چنين شرايطي فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد آرام بگيرد. اين خط و سير اجتماعي سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا می توان گفت اشعاري از زنان ايراني به بيرون درز كردند كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه "اسير" در تابستان 1334با قاطعيت يخ مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه 44قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
    فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.
    "قلب تو پاك و دامن من ناپاك
    من شاهدم به خلوت بيگانه
    تو از شراب بوسه من مستي
    من سرخوش از شرابم و پيمانه". (مجموعه اسير)
    جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام"من" روبري كليت مردانه ايران به تصوير كشيد.موجوديت "من" صاحب واقعي ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم گيري هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصاً از حوزه فمنيست ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي از ساختار شخصيت ياد مي كنند كه حضوري جدي در مقابل"نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعررا تجربه كرده بود اما با مجموعه "اسير" در سال 34حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد. هنوز هم مي توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي گذارد چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد همچنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: " و اين منم زني ..." اما در مقابل شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال احمد شاملو هرگاه به چهار راه جنسيت مي رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي كند: " من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه كفش هاي خود را جستجومي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ماهيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"
    دفتر شعر خود را به پايان مي رساند حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هرچند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكس برگرداني از ماهيت اجتماع، مردخود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پا سفت مي كند. از سوی دیگر فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر( كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.
    " تمام روز در آئينه گريه مي كردم
    بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود....
    كدام قله كدام اوج؟
    مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
    كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
    مسير جنبش كيف آور جنيني را
    دنبال مي كند
    ودر شكاف گريبانتان هميشه هوا
    به بوي شير تازه مي آميزد
    كدام قله كدام اوج؟
    مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پرآتش، اي نعل هاي خوشبختي
    واي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
    و اي ترنم دلگير چرخ خياطي ... "
    چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي" فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و دربطن خود سانسوري پهن مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن خانه اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس ازآن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسور عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود همواره ازيك اصل پيروي كرده است.
    اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
    فروغ در تجربه هاي بعدي خود (ديوار – تير1335)، (عصيان1337)،(تولدي ديگر1342) و (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352منتشر شده است.) نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
    او در ديوار از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
    روي دو ساقم لبان مرتعش آب
    بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
    ناگه در هم خزيد راضي و سر مست
    جسم من و روح چشمه سار گنه كار (ديوار)
    از مجموعه عصيان تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در عصيان تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه خدا را مورد خطاب قرار مي دهند و چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در تولدي ديگر، فروغ تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد و با سرودن اين شعر كه حتي ستاره ها نيز با يكديگر همخوابه مي شوند؛ تمام موجودات عالم را مستحق عاشق بودن و معشوق شدن مي داند. اما در اين ميان مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد جنسي ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.
    " من تكيه داده ام به دري تاريك
    پيشاني فشرده زدردم را
    مي سايم از اميد براين درباز
    انگشت هاي نازك و سردم را
    آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
    بر طعنه هاي بيهوده من بودم
    گفتم كه بانگ هستي خود باشم
    اما دريغ و درد كه "زن بودم" (عصيان)


    "آه، من پربودم از شهوت، شهوت مرگ
    هردو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
    آه
    من به ياد آوردم
    اولين روز بلوغم را
    كه همه اندامم
    باز مي شد در بهتي معصوم (تولدي ديگر)


    " واين منم
    زني تنها
    در آستانه فصلي سرد
    در ابتداي درك هستي آلوده زميني
    و ياس ساده و غمناك آسمان
    و ناتواني اين دست هاي سيماني" ( ايمان بياوريم ...)
    اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است آنچنان بيراه نرفته اند.چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. هنوز هم با اين كه دير زماني گذشته است از عهدي كه فروغ زندگي را تجربه كرد ولي باز هم مورد تاخت و تاز كساني قرار دارد كه مي خواهند فقط وجود يك انسان را به رسميت بشناسند. اين شايد مهم ترين مولفه براي معرفي كاري باشد كه او در سال 45 سهم خود را در آن به پايان رساند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و همچنان اين غيبت ادامه دارد اما روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره اي ساخت كه خود را فرياد زد.

    --------------
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  3. #103
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغ فرخزاد از زاويه ای ديگر !؟

    ۱- فروغ فرخزاد در سه ديوان اول خود که در سالهای ۳۲ تا ۳۹ منتشر شد سرشار از احساسات زنانگي اشعاری روانه ی بازار آشفته ی شعر آنزمان کرد. تصور کنيد سالهای بعد از کودتا که نيما مانيفيست شخصی خود را داده ، دوره دوره ی حرفهای همسايه است و شبانه های بامداد آمده و اخوان هم زمستان و اخرشاهنامه را به بازار داده و حالا چرخه ی شعر نو براه افتاده - ققنوس و مانلی و آی آدمها و قوقولی قوی نيما به بازار آمده و جنجالی براه افتاده خاصه برای آنهائی که غير از بلبل و چهچه آن هيچ صدائی مانند جيغ خروس را در شعر مجاز نمی دانند! و يا جنگ سرد اخوان و شاملو در کوران است و حتی شعرائی مثل نادر پور و مشيری هم کارهای اصلی را انجام داده اند و خب - در اين بازار اشعار خطی و غير ممتاز فروغ فرخزاد ببازار آمده است . بازاری که توقع زيادی بعد از ديدن آنهمه کارهای مناسب از بزرگان ، دارد. فروغ در کتابهای اول خود بسيار رمانتيک و تکراری و اکثر در قالب چهار پاره ی نيمائی می نوشت. اشعاری که غير از ناله از دست شوهر و نديدن کودک يا شکوه از حصار تنگ زندان خانه و دست آخر لذت گناه حرف تازه ای برای گفتن نداشت و از نظر تکنيک خام و احساساتی بود. اشعاری که با الفاظ و واژه های رمانتيک و بسامد کلامی حسی و ملودرام نگاشته شده است.
    با تما اين تفاسير فروغ در بازار شعر معاصر آن زمان جای ويژه ی خود را گشود چرا ؟ اولا به دليل اينکه جای خالی شاعره ئی که به شعر نو ايمان داشته باشد در بين قدمای معاصرين ! خالی بود . نتيجه اين شد که فروغ بعنوان کسی که اشعار توفانی و گستاخ و زنانه می نويسد که در نوع خود در تاريخ ايران بی نظير بود شناخته شد و افتخاری هم برای شعر نو ! - بنابر اين براحتی در جمع شعرای نو نويس و وابستگان پذيرفته شد.

    اما در ميانه ی راه طبع تيز بين فروغ در يافت که دوره ی اشعار آه و ناله و بقول خودش ( لنگ و پاچه ) گذشته و به دو دليل که خود هم به آنها اعتقاد داشت : اول اينکه از شاعران سبک کهن و قدمائی نبود و تعصب رايج اين گروه که در آنزمان جبهه ی نا منسجمی مقابل نو نگاران داشتند را نداشت و در واقع گرفتار اين گروه نشد و دوم اينکه آنقدر در شعر نو مطالعه نداشت و به تعبيری بزرگ نشده بود که وابسته به خط خاص ابدائی ديگران شود و يا آنقدر در کار مطالعه و ترجمه شعرای بيگانه قوی نبود که از آنها الهام بگيرد - پس در حال و هوای خود و حتی زندگی خاص خود بود و آنچنان گرفتار احساسات و به تعريفی درد زناگی بود که بهترين راه حل را برگزيد و آن تغيير بسامدهای شعری خود بود و کلمات و ترکيبات تازه ای برای بيان احساسات خود برگزيد که تماما پس از تولدی ديگر با يک تحول عجيب تبديل به تعبيرهای بديع شاعرانه ای شد که تا آن زمان نظر هيچ شاعری به آنها جلب نشده بود.

    به تعبير ديگر دقيقا از زمان تولدی ديگر و پوست انداختن ادبی فروغ بود که قالب و نوع خاص نگاه او که در عين زنانه بودن گستردگی بيانی نيز داشت و از زير بار احساسات صرف و اسارت و عصيان خارج گشته بود با بار نشست. در حقيقت فروغ پرچمدار گويش بود که خودش آنرا باب کرده بود و يکه تاز شعر فمينيستی ايران بود که اکنون پخته شده ، فراز و نشيب را پشت سر گذاشته و با راه يافتن به جمع نخبگان کرسی مناسبی برای خود پيدا کرده است.
    درست است که حتی در اواخر عمر کوتاه خود که به برکت شعر آنرا جاودانه ساخت - با تمام جا افتادگی هنوز از زير بار برخی احساسات و تعبيرهای گذشته خارج نشد اما بواقع نوع بيان احساسات و واژه ها و حس او زمين تا آسمان با گذشته تفاوت داشت. د يگر منظور او از عشق آن عشق ناتوان صرفا جنسی نيست که با هر فشار دستی غش می کند. او به چراگاه رستنهای ابدی دست يافته و اکنون است که تاثير شاعرانی مانند شاملو و افق ديد نيما بر او گشوده می شود. او که به گفته خود در ۱۴ سالگی با مهدی حميدی و بيست سالگی با مشيری و نادر پور و سايه با اوج لذت شعری می رسيد اکنون نيما را سمبل شعری خود می دانست و فضای فکری و کمال انسانی نيما را فهميد.
    اينگونه شد که فروغ فرخزاد با آشنائی با بزرگانی مانند نيما - اخوان - شاملو و معاشرت با هنرمندان نوگرائی مانند ابراهيم گلستان افق تازه ای پيش روی خود ديد و خصوصا آشنائی او با صنعت فيلمسازی و البته مسافرتهای خارج از ايران و مجال انديشيدن به دور از جنجالهای ژورناليستی دوستان او را به مرز بالندگی رسانيد.اين تغيير ديدو نگرش بود که که با همان ضديت او با سنتها و گستاخی خاص او چهره ای کاملا متفاوت از او ساخت که به سختی تاريخ بتواند کس ديگری را در عرصه ی ادبيات و شعر جايگزين او کند.

    او با عبور از مرز من انفرادی و با فهم پيوستن منيت به من جمعی و نگاه شاعرانه به تمام دنيا در هنر و البته در سينما جای انحصاری ديگری برای خود يافت که اکنون نيز پس از سالها از گذشت ساخت « خانه سياه است » و پيدايش سينمای نوين ايرانی همچنان ساخته ای او مقام و جايگاه خود را دارد .

    البته تاکيد اين نکته ضروری است که فروغ در واقع مادر جريان شعر گفتار کنونی است و او با روی آوردن به زبان عامه و گفتار و گاها خروج از اوزان نيمائی و استفاده از جنبه های مختلف بيانی ، روائی و تصويری و ترفندهای شاعران قدمائی به نوعی شعر کلامی دست يافت که تاکيد زيادی بر ساختار ندارد. در واقع اشعار او بيشتر از نوع کلامی و حسی است تا ارگانيک با اين تفاوت که فروغ کاملا آگاهانه در اين راه پای گذاشته و بر خلاف ديگران مثلا سهراب کلام او را با خود غرق نکرده بلکه او مخمل کلام را به درستی بافته است. در واقع اشعار آخری او نشان می دهد که تيز بينی فروغ هرچند دير - به ساختار روی آورده و معماری کلام را می آزمايد و اکثر صاحب نظران بر اين باورند که اگر فروغ می ماند اشعاری متفاوت با آنچه تا اکنون داشت ( از نظر ساختار ) می سرود.


    ۲- فروغ فرخزاد در نوجوانی بعقد پرويز شاپور - کاريکلماتوريست در آمد. شاپور از اهالی قلم بود و دوستی نزديکی با بامداد اشت. خاطرات ديگران خاصه پوران فرخزاد و البته کتاب اخرين تپشهای قلبم ... که عمران صلاحی آنرا جمع آوری کرده است نشان ميدهد که فروغ فرخزاد عشقی اتشين به شاپور داشته است. او در همان نوجوانی بخاطر شاپور جلوی تمام خانواده می ايستد و با جنجال به خانه او ميرود.
    اينکه فروغ در خانه ی مردی بارور شد که بعدها به جرم زندانبان بودن او مورد حمله قرار گرفت از داستانهای جالب روزگار است. در واقع شاپور در جاهائی برای فروغ که از نوجوانی به خانه او آمده و پدری سختگير و ارتشی دارد نقش پدر را بازی می کند.او کتابهای اوليه خود را زمان زندگی با شاپور به بازار داد و از همان هنگام که اشعار جنجالی او به بازار آمد و او با دوستان گرد شيرينی آشنا شد شايد بنای جدائی با شاپور را بنا نهاد. آشنائی او با دوستانی مانند طوسی حائری همسر سابق شاملو و ديگران باعث شد تا به تحريک آنها از شاپور جدا شود و شاپور تا آخر عمر با ياد فروغ زندگی کرد.
    بعدها بعضی ها با مقدمه و موخره نويسی بر ديوان فروغ سعی کردند از او زن مظلوم و شهيدی بسازند که با شخصيت او سازگار نبود. آنها دائم به اين نکته که خانواده ی شاپور نمی گذاشتند او کامی را ببيند و به کاميار جلوی در مدسه از او فرار کرده يا حرف نامربوطی به او زده گله می کردند. کسی نبود به حضرات بگويد مگر زمانی که فروغ شمع مجلستان بود و بازار گرم محافل نو نگاران به شب شعرهای شمس بادقيسيها پهلو می زد و بازار به کامتان بود چکارش کرديد؟ غير از ترقيب او به يرودن اشعار جنجالی و ---- و آه و ناله دخترهای ۱۴ ساله پسند ؟
    ( آتشی انگار می گويد ) که فروغ در اين دوره نهايت کاری که کرد اين بود که بگويد :
    با اين گروه زاهد ظاهر ساز جنگ من و تو کودک شيرينم ....
    که اينرا حافظ خيلی قشنگتر و امروزی تر از او ۷۰۰ سال پيش گفته بود :
    زاهدان کاين نکته بر مهراب و منبر می کنند ....
    ( از حافظه نقل قول شد )
    اين هوچيگريها تنها تارخ مصرف زمان خود را داشت و فروغ فرخزاد امروز را نساخت . نوشتن شعرهای اروتيک مانند :

    گنه کردم گناهی پر ز لذت ...

    چه پنجره ای را رو به او و مخاطب باز کرد ؟
    تنها داستان اين بود که ما مرد گستاخ بسيار داشتيم که همان زمان بگويد :
    خدايا تو بوسيده ای هيچگاه / لب سرخ فام زنی مست را / به پستان کالش زدی دست را ....
    يا :
    هر جا دلم بخواهد من دست می برم / ديگر نگو ببين به کجا دست ميبری .../
    اما فروغ راه تازه ای را ميان آقايان کافه منقلی باز کرد و آن شعرهای گستاخ و جنسی بود که در اين راه بی رقيب هم نماند چون به سرعت افرادی مانند سيمين بهبهانی جوان ( که با او سر دعوا هم داشت )و ديگران به او پيوستند و حدود يک دهه را با اراجيف ---- احساساتی بيکار ی که به هيچ درد هيچکسی نخورد عمر خواننده و خود را از بين بردند.
    درست است که واهمه از بيان احساسات و توصيف معشوق در بين زنهای شاعر گاهی آنقدر است که مخاطب را يا به بيراه عرفان می برد يا به سر درد می اندازد اما بی پرده نويسی صرف با اروتيک نويسی مدرن تفاوت فراوان دارد چنانکه خود فروغ بعدها در اشعار دوره ی آخر اين احساسات را پرداخت و آنها را از ارائه ی مبتذل عشقهای آبکی به اشعار اروتيک قوی و بی رقيبی مبدل کرد.
    شعرهای جنسی فروغ مانند گناه تنها تجربه ای بود بر اشعار زنانه ی قوی و سرشار از تکنيک کلامی که بعدها آنها را ساخت و انصافا اگر سر راه آدمهائی مثل گلستان يا بامداد قرار نمی گرفت معلوم نبود عا قبتش به کجا می رسيد.
    فروغ به گفته ی برادر - بعد از گفتن شعر گناه رسما چمدان بست و از منزل پدری رفت و در اين ميان از طريق شجاع الدين صفا به طوسی حائری متصل شد و با او همخانه.... که تاثير اين قبيل افراد بر فروغ انتشار ديوان اشعار ديوار و عصيان بود. اشعاری از قبيل :
    ديوم اما تو ز من ديو تری ....
    که خود فروغ از اينکه کودک رها کرد و رفت از خود گله می کند و نمی دانم چرا ما حق نمی دهيم به خانواده ای سنتی که آن کودک را نگهداشته اند و با اشعار اروتيک و داستانهای فروغ روبرو شده اند که نگذارند ارتباط بين آنها برقرار بشود ؟

    منظور من از طرح اين قبيل داستانها اين است که چرا ما بجای بررسی و سنجش زندگی يک هنر مند که اکنون به تارخ پيوسته دنبال ساخت سمبل و بت از آدمها هستيم ؟ - به قول خود پوران فرخزاد بعضی ها از فروغ آدم ديگر ی می خواهند بسازند در حاليکه او برای من همان خواهری است که براحتی به من ميگفت چقدر خری ! ( نقل از مضمون از حافظه می نويسم )
    اگر فروغ شاعر خوبی بود و از دست حصار خانه و زندان آن به تنگ آمده بود و از آنجا گريخت به قول خودش برای شعر بعد از آن چه کرد !؟
    اين تهمت بزرگی است برای شعر که بگوييم برای شعر قيد زندگی و بچه را زد و تازه چه کرد ؟ بيايد و گرفتار شب نشينی های آنچنانی و دعواهايی که هنوز هم سر زبان همه است و از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و امروز به اين اعتماد کردن و شکست خوردن فردا به ديگری و ناکام ماندن و از دست دادن انرژی .. انوقت مردی محکم بنام شاپور آنسوی داستان است که به نظر من به او بسيار ظلم شده است در اين ساختن شخصيت مظلوم فروغ
    درست است که فروغ مظلوم بود اما نه از ناحيه شاپور از ناحيه ی آنهائی که او را در دام داستانهای خود آوردند و حتی از ناحيه ی گلستان که او را به ابرها برد.
    شاپور حتی بعد از جدائی از فروغ از او حمايت می کرد و حتی با خرج او فروغ به سفر آلمان و اروپا رفت و به اعتراف خيلی ها شاپور فروغ را تا آخر عمر دوست داشت.
    حالا از ناحيه ای ديگر نگاه می کنيم:
    من جوان سالها ی ۷۰ و ۸۰ هجری شمسی از فروغ فرخزاد زمان کودتا و بعد از آن که بقول خود دردها ديده و حصار بريده و بيرون آمده و نقل مجلس شده چه در دست دارم ؟ يک مشت اشعار اروتيک و احساسی زنانه آنهم زمانيکه آنهمه کشت و کشتار در اين کشور است و کودتای آمريکائی محمد رضا را آورده و زن ايرانی به بيرحمانه ترين شکل آزار ميبيند و تحقير می شود زمان قبل از آن يک روز پوشيه های فولادين به صورتش می آويزند و روز ديگر آنرا از سرش ميکنند که انگار او آدم ديگران است و اکنون هم در حصار آنهمه رسومات عجيب و غريب گرفتار است.
    من بايد از کجا بدانم فروغ زن شاعر اين زمانه است ؟
    دلبستگی فروغ به نادر پور يا ديگران و جريان دعواها و بند کردن او به همه در مهمانيهای آنچنانی چه چاره ای برای هنرمند متعهد اين زمان است ؟
    ديگران حتی اگر در دام افيون اين و آن در آمدند گفتند و آرام ننشستند . بقول اخوان :
    ميهمان باده و افيون و بنگ
    از اعطای دشمنان و دوستان ...
    اما دست پا زدن در اين گرداب به نظر من انگی بود بر شعر نو که: بله ما بخاطر شعر از خير خانه و کاشانه گذشتيم!.
    با تمام دوست داشتنهايم نسبت به فروغ من اين جمله را اينجوری می خوانم : که بخاطر سرودن اشعاری اروتيک مثل گناه جائی در خانه نداشتيم.

    خيلی وقت است می خواهم اينها را بنويسم اما مردد بودم. قصد من کدر کردن چهره فروغ نيست . من دلم خيلی جاها برای فروغ می سوزد و برای آنهمه استعدادی که گرفتار دسيسه ها شد.
    درست است که فروغ فرخزاد بعدها چيز ديگری شد و آن فروغی که در تولدی ديگر به بعد ديديم کاملا تحت تاثير ابراهيم گستان بود. درست اين است که بگو ئيم او را گلستان از دامن داستانهای حواشی نجات داد و پنجره ای تازه به رويش گشود. اما در واقع گلستانهم کنار او بود که گلستان شد !؟ در آخرين اشعار فروغ هنوز حضور شب و آرزوی پرواز موج ميزد که اگر گلستان او را به اوج ميبرد در آخرين شعرش نمی سرود :
    پرواز را بخاطر بسپار
    پرنده مردنی است .
    به داستانهای ديگر هم که عده ای از باردار بودن فروغ هنگام مرگ و نخواستن بچه از سوی گلستان و نهايتا دعوای آنها و آن تصادف کاری ندارم و دوست ندارم مثل آنها گلستان را قاتل فروغ بدانم.


    ۳-دست آخر اينکه فروغ نابغه ای بود در ادبيات ما که با تمام ندانم کاری خود و دسيسه ی ديگران باز هم به اوج رسيد . حيف بود برای اين زمانه و خودش هم در اواخر از دست حرف و نقلهای آدمها عصبی بود. از دست کارها و ندانم کاريهائی که شايد خود برايش فراهم آورد. فروغ مطالعات زيادی در ادبيات کلاسيک داشت و با هنر روز دنيا آشنا شده بود و هنر فيلمازی را نزد گلستان آموخته بود. در غم ديدار پسرش بود و روحش اواخر که آرام شده بود و درونش به صلح تقريبی رسيده بود از جذامخانه پسری آورد و بزرگ کرد و احساسات منقلبش را در او آرام کرد.

    گفتن اين داستانها از سر دلسوزی يا حد اقل اندرز دوستانهم نباشد تلنگری است بر آنهائی که از آدمها بت می سازند و تا سخن از زن و زنانگی پيش می آيد بدون اينکه صادقانه آدمها را به قضاوت گيرند عزيزانی مانند فروغ را پلاکارت خود می کند و چشم بر صفحه های عظيم تاريخ گذشته می بندند . بارها گفته ام که زندگی خصوصی هر هنر مندی با زندگی اجتماعی او فرق دارد و حد اقل بنده در معرفی آنها به زندگی اجتماعی آنها معتقدم اما بايد اين حرفها را می زدم.
    به نظر من فروغ فرخزاد به خودش - به شعر فارسی و به منی که با اشعارش زندگی کرده ام بد کرد . بعد از خواندن يا شنيدن هر داستانی از زندگی فروغ بيشتر به اين عقيده می رسم .چقدر بايد زمان بگذرد و فروغ فرخزاد ديگری بيايد ؟
    اين جامعه ی تب زده ی باری به هر جهت تا کی بايد به انتظار تولدی ديگر برای فروغ ديگری در شعر باشد !<؟
    در آخر می خواهم به استدلال ،قسمتی از خاطره ی خانم طوسی حائری در مورد فروغ و حرفهای او را بياورم نقل از هفته نامه بامشاد ۱۳۴۷ :
    « .... آنشب آمده بود خانه ی مهری رخشا، تازه از اولين سفر اروپايش برگشته بود... فروغ آنشب همه اش سربسر عماد خراسانی می گذاشت و مادام می گفت :
    عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتياد کنی که در نتيجه کار شعر هم به جائی نرسی . حيف تو نيست که هنوز از آه و ناله های قلابی عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نميداری ؟
    فروغ فرخزاد آنشب ميهمانی را بهم زد. با حمله های بيرحمانه ی او به عماد خراسانی می برد مجلس از شکل انداخت، عماد اول سعی ميکرد حرفهايش را جدی نگيرد ولی فروغ دست بردار نبود تا بالاخره عماد ناراحت شد و اينجا بود که مهری با فروغ دعوا کرد و سخت از کوره در رفت . مهری به فروغ گفت : تو چرا عمدا همه را می رنجانی ، چرا جلسات ميهمانی را بهم می زنی، چرا عماد را ناراحت کردی/ و فروغ خيلی ساده گفت :
    - او نبايد اينطور اسير اعتياد باشد. او با خودش و با شعر فارسی بد می کند ، چرا يک چنين چيزی را بايد پنهان کرد؟ پنهان کردنش بدتر است ... »
    او ادامه می دهد :
    « ... فروغ ناسازگار، صريح و خشن بود . دوست داشت به يکی پيله کند و وای از وقتی که پيله ميکرد.در ابراز عقايدش، کارش از صراحت می گذشت و به گستاخی و دشمنی می رسيد ....شايد چنين گمان می کرد اگر حمله نکند مورد حمله و سرزنش قرار خواهد گرفت ...عجيب است که او به صراحت به کسانی تاخته است که روزگاری مورد احترام و عشق و محبتش و مورد قبول او بوده اند .. »

    فروغ فرخزاد شاعری بود که حکايتش حکم معما و افسانه به خود گرفته است. او هر گونه که بود شاعری بي نظير ی بود و مقامی بالا در شعر معاصر ايران و بلکه شعر ايران دارد.
    با تمام ماجراها نسل من خيلی جاها با اشعار او باوج رسيده اند و حضور اين نسل بر سر مزار او حکم همدردی جوانهائی را دارد که به غم عزيری رفته اند که خود ، خانواده ، زمانه و تمام دوستان با او بد تا کردند .با او که به تصوير اخوان ثالث « پريشا دخت شعر پارسی » بود.
    تمام.

    -----------
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  4. #104
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    پير مرگي در بعضي از شاعران با همه شتاب زمان معنايي نداشته و ندارد . وقتي به پشت سر نگاه مي كني ، قرني يا قرن ها گذشته است . و نوه ها و نبيره هاي بشري ، شعري را زمزمه مي كنند كه انگار همين ديروز از زبان جواني به نام خيام ، به نام حافظ ، مولانا ، بنام حماسه سراي بزرگ فردوسي و صداي نيما ، كاشف كبير است و بدنبال آن صداي پري مردانه ي احمد شاملو و صداي ني لبك دختر درياها ، فروغ فرخزاد به گوش مي رسد .



    بعد از جوانمرگي فروغ و گذشت چند دهه از شعر نيماست تنها صداست كه مي ماند صداي جاودانه زني كه به زنانگي خود ايمان داشت . در دوره اي كه زن ابزاري بيش ديده نمي شد ، در دوره اي كه همه ي صداها و قدرت ها مردانه بود ، عشق هم مردانه بود . در شعر خسته :



    اي زن كه دلي پر از صفا داري

    از مرد وفا مجو ، مجو هرگز

    او معني عشق نمي داند

    راز دل خود به او مگو هرگز .


    او با تولدي ديگر وارد دنياي فلسفي تر و بلحاظ شعري قدرتمند تر مي شود و راز ماندگاريش را به گوش جهانيان مي رساند:

    به افتاب سلامي دوباره خواهم كرد

    به جويبار كه در من جاري بود

    به ابرها كه فكر هاي طويلم بودند

    به رشد دردناك سپيدار هاي باغ كه با من

    از فصل هاي خشك گذر مي كردند

    به دسته هاي كلاغان

    كه عطر مزرعه هاي شبانه را

    براي من به هديه مي آورند .


    ابتدا فروغ با سه دفتر ( اسير ، ديوار و عصيان ) آشعار سطحي را پشت سر گذاشت . اشعاري صميمي ، بي پرده و سماجت گونه از عشق ، رنج ، گناه ، و لذت . كه با فرو رفتن در شعر تولدي ديگر به اوج قدرت رسيد . فروغ هيچ گاه حس واقعي و جزيي شعرش را فداي لفاظي و تزيين كلمه و در نهايت فرم محض نكرد ، گرچه به اعتقاد نگارنده ، فرم در اشعار ديگرش ، پا به پاي قدرت تصوير ، توصيف ، تخيل و صورت ديگر شعر پيش رفت .



    در سرودن عشق ماهرتين شاعر زن فروغ است . او توانسته است در جوان ترين نسل امروز ، روح جاودانه ش را به مخاطب شعر دوست و شاعر امروز همراه كند . فروغ با جسارت شگرف و در خود تحسين اندامش را وارد واژه ها ي بكر كي كند و جستجو گرانه هر لحظه ، خود را از پا در مي آورد و براي كشتن خويش ، به ادامه ي كسي ذر اوست ، زندگي مي كند . ( زندگي نو ) فروغ به جهاني مي رسد كه اگر نباشد گرسنه و ناقص است . او تن برهنه مي كند تا به خوشه هاي نارس گندم شير برساند . او سرشار از بخشش است . مدار انديشه ي هنرمند هيچ گاه متوقف نمي ماند:

    چرا توقف كنم ؟

    من خوشه هاي نارس گندم را

    به زير پستان مي گيرم

    و شير مي دهم.
    گندم نارس "سمبل گرسنگي " است. تصوير پر قدرت مادر جهان و زمين . پيوند انسان و طبيعت. انسان براي انسان.



    باور من در فوت و فن شعري فروغ نيست. بلكه به هستي فروغ فرخزاد ايمان دارم.بي گمان او بي هيچ بزرگ نمايي ، فقط چكه اي از شيرش روي كاغذ چكيده است تا سنبله ي گندم شعر بي خوشه نماند. او پيوستن و اتحاد اعتقاد دارد و زوال اشياء را در برابر صنعت مدرن مي بيند. با همين پيش بيني هاست كه به مدرنيسم پيوند مي خورد و يك تنه به نجات مي آيد :

    به اصل خورشيد

    و ريختن به شعور نو

    طبيعي است

    كه آسياب هاي بادي مي پوسند

    چرا توقف كنم؟



    من خوشه هاي گندم نارس را

    به زير پستان مي گيرم

    و شير مي دهم
    .



    از زيبايي آن بزرگ شاعر لذت مي بريم و مي دانيم تنها نيستيم. فروغ به جادوگري مي ماند كه از كار خويش خرسند است :" انسان به نيروي شعر از واقعه بع خيال ، از ممكن به محال مي رود . در آن جا سر مست مي شود و اين سرمستي او را دگرگون مي سازد. پس با حال تازه اي به عالم واقع و حوزه ي ممكنات باز مي گردد ..." باور مي كنيم كه فروغ پشت پنجره اي در سكوت نشسته و منتظر است كسي به آفتاب معرفيش كند .



    آفتاب ، اين زن فدا شده ي شعر را مي شناسد ، كسي كه همگام با زندگي شاعرانه اش ، قرار دادهاي اجتماعي را پس زد و زنجير از پاي افكند. او به دنبال خوشبختي نبود . او صميمي ، معصوم و خوشبخت بود . فروغ يكي يكي پرده هاي عنكبوتي دست ساز تحجر را پس زد و جلوتر از زمان عقب مانده ي كنوني ما جلوتر از مردان روشنفكر شاعر هنوز سنتي ، چندين گام تاريخي فراتر رفت . قضاوت اكنون ما دربارهي زندگي ، رفتار و به طور كل هنرش يكسان است. او صادق و صميمي در شعر فرو رفت. زني كه دنيا را متوجه خويش كرد. در كنار دستش باغ همه ي اشياء ، باغ همه ي صداها و نور ها ، سمبل ها و اسطوره ها. امروز بعضي از شاعران درمانده كه با طرح و توطئه ، جمله سازي مي كنند ، با فروغ فاصله اي عميق دارند . كاش او مي دانست پير مرگي در زمان ما بيشترين كشته را داده است . چقدر غريبند آناني كه خود را نمي شناسند. از اين شاعران مي گذريم و با طرح سوالي به پايان مقاله نزديك مي شويم :

    قدرت در شعر چيست ؟ و قدرتمند كيست ؟

    در هر زمينه اي مي توان اين پرسش را مطرح كرد . از ساختن يك قطعه موسيقي تا بناي شهري و نهايتا" سياست كه اساس و مبنايش قدرت و قدرتمندي است . به نظر نگارنده ، معني قدرت در هر زمينه اي يكسان نيست . مثلا اگر بين شاعر و سياستمدار مقايسه اي صورت بگيرد ، فرقي اساسي در اين دو ، اين است كه سياست با سادگي و خود بودن واقعي فرد در تضاد است و نهايتا" منجر به سقوط و شكست فردي مي شود. اما در شعر سادگي و خود بودن شاعرانه در سطح عام آن ، توانايي و قدرت و هوشمندي شاعر را مي رساند . در اين مورد فروغ به گفته ي نيما اشاره دارد : " نيما معتقد بود شعر يك قدرت است . يك قدرت حسي و ادراكي كه توسط آن معاني و صور گوناگون در بروز خود قوت پيدا مي كنند . شعر عبارت است از واحد هاي احساسات و امروز با مسائل اجتماعي و اخلاقي و فلسفي و علمي ارتباط دارد."



    فروغ شعر گفتار را چه ذهني و چه عيني مي شناخته است و در سطر هايي گاه كوتاه ( دو كلمه ) و گاه طولاني تر به لحاظ فرم به كار برده است. بسيار شگفت انگيز است كه با محتواي درون بخشي و برون بخشي يك تصوير ، به ساختي پر قدرت در يك سطر دست پيدا مي كند و با شكوه از كنار زندگي روزمره ي ما چيزي را مي قاپد و به درستي با اندوه ژرفش نسبت به اجتماع ، آن را به ما مي بخشد.

    همه ي هستي من آيه تاريكي است

    كه تو را در خود تكرار كنان

    به سحر گاه شگفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

    ...

    زندگي شايد

    يك خيابان دراز است كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

    زندگي شايد

    ريسماني است كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد

    زندگي شايد

    طفلي است كه از مدرسه بر مي گردد



    با نظر رضا براهني كه مي گويد : اين شعر سادگي مطلق است مخالفم. زيرا اين شعر يكي از برجسته ترين شعر هاي فروغ است كه بي شك فلسفه ، عرفان ، شك ، با بعدي روانشناختي ، گاهي بسوي ياس و گاهي اميد . تولد و مرگ ، اعتراض به اجتماع و صبيعت و جاودانگي نوع بشر . هرگز نمي توان چنين شعري را در سادگي مطلق سرود . شايد بنده معني شادگي را نمي دانم :

    و بدينسان است

    كه كسي مي ميرد

    و كسي مي ماند


    بايد بگويم در مورد معرفي شخصيت فروغ در كتاب طلا در مس ، كمي بي انصافي شده است . آيا بهتر نيست تجديد نظري نسبت به صفحات كتاب بشود . چرا كه فروغ " مرد دورويي نبود " زني شاعر ، هنرمند متعهد به شعر و تنها شاعري است كه در زندگي مادي و معنويش شاعرانه زيست . او قبل از آن كه باد ما را با خودش ببرد،دست هايش را در باغچه مي كارد و به پيوستن پرستو ها اعقتاد دارد :

    دست هايم را در باغچه مي كارم

    سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ، مي دانم

    و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم

    تخم خواهند گذاشت

    -------------
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by Monica; 07-01-2007 at 12:27.

  5. #105
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض کسی که مثل هیچکس نیست....

    نكاتي راجب فروغ

    روايات بسيار است از روز تولد فروغ. سيزده دي، پانزدهم دي يا غيره. فرقي ندارد. در هر صورت در روزي نزديك به ايام كنوني، در شصت و نه سال پيش، شاعري بزرگ و آزاده چشم به جهان گشود. در هر جايي كه صحبت از شاعران بزرگ فارسي زبان قرن حاضر باشد، بي شك نام فروغ هم به زبان خواهد آمد.او اولين زني بود كه ساختار هاي محكم مردانه اي كه جامعه ي آن زمان را تشكيل داده بود در هم شكست و از خود گفت. بارها او را به خاطر گفتن از خويش، به عنوان يك زن ايراني، متهم به جريحه دار كردن عفت عمومي كردند!! اما فروغ از زمان خود بسيار جلوتر بود.. وي پس از مدت ها، موضوعاتي جديد و متفاوت را در شعر ايران مطرح كرد كه پيش از او كسي دست به اين كار نزده بود

    اثر برجسته

    معروف است كه هر هنرمندي، يك اثر برجسته و خاص دارد كه چكيده ي همه ي آثار پيشين اوست. با اينكه سلايق متفاوت است (هرچند كه به نظر من هنر، چيزي سليقه اي نيست) اگر بخواهيم بزرگ ترين و اثر فروغ را انتخاب كنيم، همه خواهند پذيرفت كه اين اثر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» خواهد بود. فروغ در اين شعر با زباني ساده، و لحني بسيار عاطفي، زندگي خود را به صورت خاطرات پراكنده مرور مي كند. در حاشيه ي اين موضوع، به مسائل ديگري هم به طور جسته و گريخته اشاره مي كند

    ترنم دلگير چرخ خياطي

    در شعر فروغ مدام از كارهاي زنان در خانه و خانه داري سخن مي رود. خياطي، رخت شستن، بچه داري و.. او در گذشته اين نوع زندگي را تجربه كرده است. در يكي از مصاحبه هايش مي گويد: «به هر جال يك وقتي شعر مي گفتم، همين طور غريزي در من مي جوشيد، روزي دو سه تا: توي آشپز خانه، پشت چرخ خياطي

    زبان شعر فروغ

    فروغ به زبان عادي مردم، و نه به زبان پيچيده و فاضلانه ي هزار سال پيش، سرود. به راحتي مي توان با شعر او ارتباط برقرار كرد. زباني راحت و صميمي كه با همين لغات رايج امروزي با خواننده ارتباط برقرار مي كند. خود مي گويد: «امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي توان خيلي ساده حرف زد..»
    فروغ در شعر «دلم گرفته»، آخرين شعر مجموعه ي «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد كه آخرين مجموعه ي شعرش است مي گويد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردني ست
    و به راستي كه همين گونه است

    از فروغ فرخزاد بسيار مي توان گفت. اما افسوس كه مجبوريم به همين گفته هاي اندك بسنده كنيم. فروغ؛ شاعري آزاده كه در تمامي عمر خود به جلو گام برداشت و در عمر كوتاه خود، اشعاري به ياد ماندني سرود كه تا نسل ها بعد از وي، صحبت از او باشد و او را نه فقط به عنوان يك شاعر، كه به عنوان زني آزاده و آزاد انديش ستايش كنند
    Last edited by Monica; 08-01-2007 at 22:16.

  6. #106
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض نگاهی به برسی آثار تولدی دیگر فروغ فرخزاد و بوف کور صادق هدایت

    گذشته , آینده , ساعت , روز , ماه و سال همه برایم یکسان است . شوخی نیست , سه سال , نه دو سال و چهار ماه بود . ولی روز و ماه چیست؟

    بوف کور ,



    (" چند دقیقه , چند ساعت , چند قرن گذشت نمی دانم " ) بوف کور , ... این زمان که نه دقیقه اش معلوم است و نه حدش و نه تفاوتی است بین قرن و روز در آثار فروغ هم به شکلی تجلی می کند , با همین مفهوم و همین درک , او هم از زندگی و زمان و لحظه ها همین احساس را دارد .



    (زندگی شاید / افروختن سیگاری باشد / در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی)

    تولدی دیگر ... که این دو همآغوشی نشان دهنده ی فاصله ی یک عمر از تولد تا گور , از رحم مادر تا خاک سرد گور و این فاصله به حد کشیدن یک سیگار محدود یا نامحدود می شود با همان تلخی و کیفی که در سیگار است و در صفحه ی 36 تولدی دیگر از خواب هزار ساله ی اندام صحبت می کند .



    اگر قدری در اشعار کتاب تولدی دیگر دقیق شویم به یک نکته برخورد می کنیم و آن طرز احساس خاص فروغ از شهوت و عشق است که همیشه با مرگ توام است . این مسئله مانند ترجیع بند در اغلب اشعار فروغ تکرار می شود :



    ( غربت سنگینم از دل دادگیم / شور تند مرگ در همخوابگیم )



    ( و عشق و میل و نفرت و دردم را / در غبت شبانه قبرستان / موشی به نام مرگ جویده است )



    ( تو گونه هایت را می چسباندی / به اظطراب پستانهایم / و گوش می دادی / به خون که ناله کنان می رفت / و عشق من که گریه کنان می مرد )



    ( آه من پر بودم از شهوت , شهوت مرگ )



    ( انبوه سایه گستر مژگانش / جاری شد از بن تاریکی / در امتداد آن کشاله طولانی طلب / و آن تشنج , آن مرگ آلود / تا انتهای گمشده ی من )



    ( پیوسته در مراسم اعدام / وقتی طناب دار / چشمان پر تشنج محکومی را / از کاسه با فشار به بیرون می رخت / آن ها به خود فرو می رفتند / و از تصور شهوتناکی / اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید)



    ( مشوق من / با آن تن برهنه بی شرم / بر ساق های نیرومندش / چون مرگ ایستاده بود )



    و این درست برداشت هدایت از مرگ و عشق و شهوت که همیشه با هم جلوه می کنند , با این تفاوت که فروغ کامیابی عشقی برایش به اندازه ی هدایت نفرت انگیز نیست . در بوف کور به این طریق شهوت و مرگ در کنار هم ظهور می کنند :



    ( به قدری آن تاثیر عمیق و پرکیف بود که از مرگ هم کیفش بیش تر بود ) بوف کور ... ( آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم ) بوف کور...



    ( فقط یک بار دختر خودش را به من تسلیم کرد ... آن هم سر بالین مادر مرده اش بود ... مرا به سوی خود می کشید و چه بوسه های آبداری از من می کرد ... مرده با دندانهای ریک زده اش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود ... من بی اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ) بوف کور



    ( کم ترین اثری از زندگی در او وجود نداشت ... لباسم را کندم رفتم روی تختواب پهلویش خوابیدم مثل نر و ماده ی مهر گیاه به هو چسبیده بودیم ... او این جا در اتاق من در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد . تنش و روحش هر دو را به من داد ) بوف کور , صادق هدایت



    همانطور که قهرمان بوف کور هیچ گاه با جفتش با زنش نتوانست از هیچ لحاظ تفاهمی پیدا کند و ناکام ماند همانطور که تنها بود و در آرزوی یک بار هم آغوشی او و بالاخره در آخرین لحظه که با او هم خوابه می شود باز چهره ی مرگ با خنجری که در پهلوی لکاته فرو می کند بر او ظاهر می شود , فروغ هم با این مساله مواجه است و می گوید :



    ( چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد / و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد / چگونه ایستادم و دیدم / زمین به زیر دو پایم زتکیه گاه تهی می شود / و گرمی تن جفتم / به انتظار پوچ تنم ره نمی برد ) فروغ



    زندگی فروغ به همان اندازه تلخ و تاریک و سیاه است که زندگی قهرمان بوف کور . روح بزرگی که آرزوی پرواز دارد در محدوده ای به شکل اتاق محبوس است و این اتاق دایم تنگ و تنگ تر می شود تا جایی که با یک قبر سرد و تاریک تفاوتی نمی تواند داشته باشد و گاه به صورت یک تابوت در می آید . قهرمان بوف کور در یک اتاق اغلب اوقاتش را می گذراند و این محلی است که از او به این شکل یاد می شود .



    ( آیا اتاق من یک تابوت است ؟ ) بوف کور ... ( در این اتاق که هر دم برای من تنگ تر و تاریک تر از قبر می شد ... این اتاق مقبره ی زندگی من زندگی و افکارم بود ) بوف کور



    و این همان محدوده ای است که فروغ هم این گونه آن را احساس می کند :

    ( من به آواز می اندیشم / ... و بر گوری کوچک , کوچک چون پیکر یک نوزاد )

    و اگر به علت هم نگاه کنیم علت یکسان است و آن بیگانگی و تنافری است که فروغ و هدایت بین خود و مردم احساس می کنند و تقریبا هر دو مردم گریز و انزوا طلبند .



    ( حس می کردم همه ی این مردمی که می دیدم و میانشان زندگی می کردم دور هستم ) بوف کور



    ( ولی در اتاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن می بینم و در زندگی محدود من این آینه مهم تر ز دنیای رجاله ها است که با من هیچ ربطی ندارند ) بوف کور



    فروغ هم از این که ( چراغ های رابطه تاریکند ) به ( گوری کوچک می اندیشد ) هر چند این محیط زندگی از لحاظ شکل و وضعیت یکنواخت است . رابطه ی آن هم با دنیای خارج به یک گونه است . هدایت از محل زندگیش به وسیله ی با مردم شهر مربوط می شود و فروغ هم تنها از راه یک پنجره با مردم شهر مربوط می شود و فروغ هم تنها از راه یک پنجره با دنیای مردم ساده لوح و احمق در تماس است و گاه نیز با یک شکل این رابطه قطع می شود :



    ( اتاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج , با دنیای رجاله ها دارد . و از آن جا مرا با شهر ری مربوط می کند ) بوف کور



    و این دریچه که با دنیای خارج او را مربوط می کند , اغلب بسته می شود . حال گاه به دست خود نویسنده و گاه خود به خود .



    ( ... مردم به بیرون شهر هجوم آورده بودند . من پنجره ی اتاقم را بستم ) بوف کور



    ولی در اینجا می خواهد از روزن پستو منظره ای را که قبلا دیده بود دوباره ببیند وضع فرق می کند :



    ( پرده ی جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم به دیوار سیاه و تاریک مانند همان تاریکی که سر تا سر زندگی مرا فرا گرفته بود جلو من بود _ اصلا هیچ منفذ و روزنه ای دیده نمی شد ) بوف کور



    و فروغ هم که سهمش (پایین رفتن از یک پله ی متروک است و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن ) رابطه اش با دنیا همان پنجره ای است که قناری به اندازه ی آن فقط می تواند آواز بخواند و یا از یار مهربانش می خواهد که این پنجره را بیاورد تا از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد و آسمان را از آن دریچه ببیند . ولی گاه متذکر می شود : ( سهم من ؟ آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد ) فروغ





    این دنیای خارج آیا در نظر این نویسنده و این شاعر چه وضعی دارد ؟ دنیای شک است و تکرار و خشبختی های مضحک و ابلهانه و دنیای بی فکری و شهوت های ابلهانه . دنیای شک است به جه نحو ؟



    صادق هدایت می گوید :

    ( من از پس چیز های متناقض دیده و حرف های جور به جور شنیده ام ... حالا هیچ چیز را نمی توانم باور کنم ... به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم ) بوف کور



    و فروغ نیز می گوید : ( ما از صدای باد می ترسیم ما از نفوذ سایه های شک در باغ های بوسه هامان رنگ می بازیم ) دنیای تکرار به نحو عجیبی در بوف کور توجیه شده است . همه کسانی را که او می بیند انگشت سبابه دست چپشان در دهنشان است یا ذکر مکرر این نکته که دست در جیبش می کند و مواجه می شود با این که ( دو قرآن و یک عباسی بیش تر ) در جیبش نیست یا منظره ی دختری که شاخه گلی به پیر مردی هدیه می کند و این تکرار وقایع و حوادث به طرز عجیبی نقاشی شده است و نقاشی شده و فروغ نیز از جمله ( دوستت دارم ) بی زار است چرا که , ( ... دوستت می دارم حرفی است که از جهان بیهودگی ها و کهنه ها و مکرر ها می آید ) تولدی دیگر



    دنیای خوشبختی ها ی مضحک و ابلهانه است دنیای رجاله ها در بوف کور دنیایی است با لذات مضحک و غم های ابلهانه و خوشبختی های مسخ شده و دایه اش همیشه با افکار گذشته دل خوش است و قصاب از بریدن و دست به گوشت ها زدن احساس لذت می کند .



    این خوشبختی را فروغ فرخزاد هم به این ترتیب تمسخر می کند :

    ( می توان با هر فشار هرزه ی دستی / بی سبب فریاد کرد و گفت : / آه من بسیار خوشبختم ) یا خوشبختی پوچی که در ازدحام کوچه آن را می بیند و در شعر ( دلم برای باغچه می سوزد ) پدرش را در خواندن شاهنامه و گرفتن حقوق تقاعد , و مادرش را در خواندن نماز , برادرش را موقع گم شدن در ازدحام میکده و خواهرش را در علاقه به گل ها و همسر و فرزند مصنوعی خوشبختی می بیند یا خوشبختی مضحکی که در ( ای مرز پرگهر ) طنز آمیز هنوان می شود . دنیای بی فکری است که انتخاب سمبل ها نیز یک شکل است .



    فروغ می گوید : ( زن های باردار نوزاد های بی سر زاییدند ) بی توجه به آن قسمت بوف کور نبوده که نوشته است . ( مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند ... به هر کس دست می زدی سرش کنده می شد می اتفاد ... همین که او را لمس کردم سرش کنده شد و به زمین افتاد ) بوف کور



    در بوف کور شهوتی که زنش ( لکاته ) به تماس با پیر مرد خنز رپنزری و قصاب سرگذر و دیگران دارد یا دایه اش که احتمال می داده در کودکی با او طبق می زده نظیر شهوات مورد اعتراض فروغ هم هست ( به دنبال آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلیشان می شد )



    این دنیای تاریک و پر ابهام و بی معنی همان به که با آویختن پرده ای محو و فراموش شود از نکات مشترک بوف کور و تولدی دیگر نقش خاص ( آینه ) را باید مورد توجه قرار داد . قهرمان بوف کور در اتاقش یک آینه است که صورت هودش را در آن می بیند و برایش از دنیای رجاله ها مهم تر است _ که فروغ نیز حجمی از تصویری آگاه را در حال بازگشت از یک مهمانی آینه می بیند .



    قهرمان بوف کور پس از هر اتفاقی در آینه می نگریسته تا جایی که مساله وحشتناک همسانی او با دیگران مطرح می شود و پس از قتل زنش که به آینه نگاه می کند خودش را شبیه مرد خنزرپنزری میبیند .



    و فروغ نیز می گوید : ( من هیچ گاه پس از مرگم / جرات نکرده ام که در آینه بنگرم / و من انقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند ) یا آن هنگام که تمام روز در آینه گریه می کرده یاد آورنگاه کردن قهرمان بوف کور در آینه است پس از آن که از بستر بیماری بلند می شود .



    مساله جالب توجه این جا است که گاه نتیجه نگریستن در آینه یکی است و به یک منظور : ( عموی من ... یک شباهت دور و مضحک با من داشت مثل این که عکس من روی آینه دق افتاده باشد ) بوف کور . و فروغ می گوید : ( به مادرم که در آینه زندگی می کرد / و شکل پیری من بود / ... / سلامی دوباره خواهم داد )



    حالا غریبی را که هدایت احساس و تشریح می کرد گویی در فروغ هم تکرار شده است . در بوف کور می آید : ( یک توده در حال فسخ و تجزیه بودم ... یک نوع فسخ و تجزیه عجیبی را طی می کردم ) و گویی فروغ هم که گاه در همین عوالم و حال و هوا به سر می برده : ( نبضم از طغیان خون متورم بود / .../ تنم از وسوسه / متلاشی گشتن ) تولدی دیگر ... و آن جا که اعتقاد خودش را به این که ( تنها صدا است که می ماند) ابراز می کند به این فسخ و تجزیه تن در می دهد .



    گاه فروغ به روز های گذشته می اندیشد و خاطرات کودکیش را تحت عنوان ( آن روز ها رفتند ) غرغره می کند و از یاد و یاد بود ها و یادگاریهای بچگی اش حرف می زند . هدایت نیز آن روز ها را به مناسبت های مختلف ترسیم می کند : ( متدرجا حالات و وقایع گذشته و یادگاری های پاک شده و فراموش شده ی زمان بچگی خودم را می دیدم ... ) بوف کور ...



    و بالاخره فروغ که دست هایش را در باغچه می کارد به امیدی که سبز شود و خود را از تبار گل ها می داند و دلش برای باغچه که از خاطرات سبز تهی می شود می سوزد , معلوم نیست آیا به این عواملم هدایت توجه داشته است که می گوید :



    ( تمام وجودم به طرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود ) بوف کور یا ( تریاک روح نباتی , روح به طی التحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود , من در عالم نباتی سیر می کردم , نبات شده بودم ) بوف کور



    با توجه به آن چه گفته شده یک نکته مسلم و روشن می شود و آن نزدیکی بینش از حد احساس این دو ساعر و نویسنده به یک دیگر است . گویی از یک دریچه به دنیا نگاه می کردند . بعد زمان , مرگ , زندگی , عشق , نفرت , به یک صورت در برابر آنا تجلی می کرده تا بدان جا که فروغ تحت تاثیر کشش و جاذبه ی تخیلات هدایت از نو متولد می شود و در دنیای تازه ای با حرف ها و احساسات و برداشت های تازه , و شاید این همان دنیایی است که هدایت در قسمتی از بوف کور می گوید :

    ( مثل این که دوباره در دنیای گمشده ای متولد شده بودم )



    و فروغ که اعتقاد داشته قبل از این که اتفاق بیفتد باید آگهی تسلیتی برای روزنامه بفرستد . و ( صلیب سرنوشتش را بر فراز قتل گاه خویش بوسیده ) و نامش دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند و در آسمان ملول ستاره ای را می دیده که می سوخته و می رفته و می مرده مسلما" از کسی که معتقد است ( اگر راست باشد هر کسی یک ستاره او دور و بی معنی است و شاید اصلا ستاره ای نداشته باشد ) کسی خودش را در حالت فسخ و تجزیه می دیده با کرم هایی که روی بدنش ظاهر شده و دو زنبور طلایی در پرواز به اطرافش , کسی که کیف مرگ را چشیده و اتاقش مقبره ی وا شده , بی خبر نبوده است .



    بی مناسبت نیست اگر بگوییم افتخار دیگری که بر بالای نام صادق هدایت نقش بسته تولد فرزند خلفی است به نام فروغ فرخزاد آن هم فقط از بوف کور او .

    ---------
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  7. #107
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض


    غزل

    چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
    سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
    رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
    از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
    دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
    با برگ های مرده همآغوش می کنی
    گمراه تر از روح شرابی و دیده را
    در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
    ای ماهی طلائی مرداب خون من
    خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
    تو درهء بنفش غروبی که روز را
    بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
    در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟




    تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است که در قالب متبلور می شود.



    فروغ می گوید:

    (( در شعر امروز ، اصل شعر بودن است ، شعر هایی که پر از آه و ناله است ، پر از غم است ، پر از ستاره است ، پر از خیمه است ، پر از کاروان است ، نه. البته ، اینها هم اگر با یک دید امروزی باشد اشکالی ندارد ، ولی اشکال این است که دنیای انجور ادم ها ، دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد. وگرنه کلمات مهم نیستند ، آنچه در شعر مهم است ، محتوا است نه قالب . حتی در قالب غزل ، یـــک ادم امروزی ، یک ادم صمیمی، یک ادمی که حساسیت نسبت به زندگی داردو نمی خواهد که به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند ، بلکه به این خاطر که می خواهد بسازد، در قالب غزل هم می شود مسایلی را مطرح کرد . همین مسایل امروزی را و شعر بسیار زیبایی ساخت ، چیزی که در شعر مطرح است ، فرم و قالبش نیست ، محتوای ان است ، و اگر محتوای یک شعر محتوایی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با ان رابطه داشته باشم ، صد در صد شعر است.))



    شعر غزل را با توقف و تامل در هر بیت می خوانیم:



    چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

    سنگی و ناشنیده فراموش می کنی




    فروغ در شعر غزل ، هم از رابطه سترون و نافرجام آدمها حرف می زند، و هم از بیهودگی عشقی که بیشتر از انکه عشق باشد، شیفتگی و «سفاهت دو سره» است. ادمها بی انکه در جستجوی رابطه ای عمیق و پایدار با هستی باشند ، به دنبال موجودی هستند که وجود خود را در ان ببینند. ادمها شاید بخاطر وحشت از تنهایی و خلائی که در درون خود احساس می کنند ، و یا شاید به این دلیل که مشتاق یافتن جفت حقیقی خویش هستند ، با ایجاد وابستگی نا پایدار دو جانبه ، کمر به هلاکت خویش می بندند. ادمها بی انکه بدانند، قاتل یکدیگرند.



    فروغ ، در شعر «ایمان بیاوریم به...» می گوید:



    و این جهان ، پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

    که همچنان که تو را می بوسند

    در ذهن خود ، طناب دار تو را می بافند



    و در مثنوی «عاشقانه» می گوید:

    در نوازش ، نیش ماران یافتن

    زهر در لبخند یاران یافتن



    و در مصاحبه ای می گوید:



    (( شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم ، می توانم راحت با او درددل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند ، بی انکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی ، با پناه بردن به ادمهای دیگر جبران می کنند ، اما هیچ وقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد ، آیا همین رابطه ، خودش بزرگترین شعر دنیا وهستی نبود؟ رابطه دوتا آدم ، هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد.))



    و یا آنجا که می نویسد:



    (( مردم هیچ چیز به ما نمی دهندکه ما خودمان از به دست اوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب ادم می شود، حتی از پدر ومادر وخوانواده.))



    فروغ ، شاعری پر از حرف های نا گفته است ، ولی مخاطب او کیست؟ کسی است که صدای او را نمی شنود ، زیرا شبیه سنگ است. سنگها وجود دارند اما وجود خود را فراموش کرده اند ، مثل انسان. فراموشی سنگ ها بیانگر از یاد بردن هستی است. اما فروغ جفتی را می طلبد که حس زنده بودن را درک کند ، به همین دلیل است که در شعر «پنجره» می گوید:



    حرفی به من بزن

    آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

    جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

    حرفی به من بزن

    من در پناه پنجره ام

    با افتاب ، رابطه دارم.



    در دومین بیت غزل می خوانیم:



    رگبار نوبهاری وخواب دریچه را

    با ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی




    زمستان اخرین نفس های خود را کشیده است و پنجره ها در انتهای خواب زمستانی خود هستند و هنوز خوابهای یخ زده می بیند. بهار ، آغاز می شود و در اسمان اولین رگبار نوبهاری در می گیرد.



    ویژگی های ظاهری رگبار نوبهارچیست؟ رگبار نو بهار ، ناگهانی ، پر سر وصدا و بسیار کوتاه ونا پایدار است. پنجره اتاق که در تمام طول فصل زمستان در رویایی سرد بوده است ، با شروع رگبار در خویش می لرزد و خوابش ، مغشوش میشود. پنجره وسوسه شده است تا با ضربه های نا گهانی و با شکوه رگبار از خواب بر خیزد و پلک هایش را یگشاید. اما بال بلند پلک های او بسته می ماند و تنها چیزی که از حضور وسوسه انگیز رگبار برای او می ماند ، خوابی اشفته است. رگبار نو بهار نمی تواند پنجره را از خواب زمستانی اش بیدار کند.



    جفت فروغ همان رگبار نو بهاری است که با حضور جنجالی و نا پایدار خود ، فقط خواب او را مغشوش می کند.فروغ می خواهد بیدار شود و تمام فصل ها را با چشمانی باز به تماشا بنشیند ، اما جفت او کیست؟ «لحظه»ای که چشمان او را می ازارد و خوابش را می اشوبد. فروغ در سومین بیت غزل به دست های سبزش اشاره می کند و می گوید:



    دست مرا که ساقه سبز نوازش است

    با برگهای مرده هم آغوش می کنی



    سبز ، تداعی کننده حیات پس از مرگ و تولدی دوباره است. درختان مرده و زمین مرده در فصل بهار ، دوباره نفس می کشند و زنده می شوند و این حیات مجدد ، در رنگ سبز ، نمود بیشتری دارد. دستان فروغ ، ساقه های سبزی است که مشتاق همنشینی با برگهای سبز و جوان و زنده است، نه برگ های زرد و پیر و خشک. فروغ در شعر ایمان بیاوریم... دستهای سبز و جوان خود را مدفون شده در زیر برف ها می بیند و با ایمان به حیات پس از مرگ ، می گوید:



    شاید حقیقت ان دو دست جوان بود

    ان دو دست جوان

    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

    و سال دیگر ، وقتی بهار

    با اسمان پشت پنجره همخوابه می شود

    و در تنش فوران می کنند

    فواره ای سبز ساقه های سبکبار

    شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار



    بد نیست بدانید هنگامی که فروغ را پس از آخرین حیات خود به خاک می سپردند از اسمان برف می بارید و خاک نمناک پذیرنده ، یکدست سفید شده بود . گویی فروغ می دانست ان دو دست جوان ، زیر بارش یکریز برف مدفون خواهد شد . فروغ خود اگاه یا نا خود اگاه ، هماغوشی با مرگ را می طلبید و شاید می دانست که اگر تا خاک و در خاک سفر کند ، به ابدیت خواهد پیوست و رمز توحید بر او آشکار خواهد شد . او می گوید:

    (( حس می کنم فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد . می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم ، می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در انجاست ، در انجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و افرینش ، در میان پوسیدگی ، خود را ادامه می دهد ، گویی همیشه وجود دارد ، پیش از تولد و بعد از مرگ ، گویی بدن من ، یک شکل موقتی و زود گذر ان است. می خواهم به اصلش برسم . نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان ، مقصدی است که همه وجودم به سوی ان جاری می شود.))



    در ادامه غزل می خوانیم:



    گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

    در شعله می نشانی و مدهوش می کنی



    شراب ، دهشت اور است و دهشت ، سر گشتگی و حیرانی است. روح شراب ، عاشق خویش را به وادی دهشت و سر گردانی می کشاند و با جادوی خویش او را می فریبد و گمراه می کند ، و جفت فروغ ، گمراه تر از روح شراب است. شراب اب اتشینی است که دیده را می سوزاند و مدهوش می کند، اما شعله ان ، سرابی از روشنایی است ، نه روشنایی. فروغ ، در جستجوی «شرابی هزار ساله است» که نه مد هوش ، بلکه بسوزاند و خاکستر کند.



    ای ماهی طلایی مرداب خون من

    خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی



    مرداب متروکی را مجسم کنید که در آن ، ماهی زرینی به این سو و آن سو می رود و مست و بی خبر از آبی دریاها و اقیانوسها خود را خوشبخت می پندارد . فروغ خون خود را مردابی می داند که جفتش را در بر گرفته است . فروغ نیز می خواهد از مرداب بگریزد که در شعر « به علی گفت مادرش روزی » می گوید :



    خسته شدم

    حالم به هم خورده از این بوی لجن

    اینقده پابه پا نکن

    که دوتایی تا خرخره فرو بریم توی لجن



    و در شعر مرداب ، از درد ماندن در مرداب زندگی روزمره که جز روز مرگی نیست می گوید :



    آهوان ای آهوان دشتها

    گاه اگر در معبرگلگشت ها

    جویباری یافتید آوازه خوان

    رو به استغنای دریاها روان

    خواب آن بی خواب را یاد آورید

    مرگ در مرداب را یاد آورید



    فروغ جفت خود را آدمی مثل خود می داند ، با این تفاوت که جفت او نمی داند در این مرداب ، زنده نیست و هیچ وقت زنده نبوده است ، اما فروغ می داند و می گوید :



    افسوس

    من مرده ام و شب هنوز هم

    گویی ادامه همان شب بیهوده است



    فروغ ، از جفت خود می خواهد از او عبور کند و در انزوای بی نهایت خویش ، با مرگ پیش از مرگ ، روبرو شود . او می نویسد :



    (( تو باید خودت ، یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری ، یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی ، خودت را کاملا بی نیاز از آنها بدانی . ))



    فروغ در ادامه شعر ، با صراحت بیشتری می گوید :



    تو دره بنفش غروبی که روز را

    بر سینه می فشاری و خاموش می کنی



    معشوق کسی که شیفته جلوه ای از جلوه های بینهایت وجود مطلق شده است ، شبیه به دره بنفش غروب است . دره بنفش غروب ، موجد چه احساسی است ؟ آیا می توان اندوهی را که در این تصویر زیبا موج می زند ، وصف کرد ؟ دره اگر چه تداعی کننده سرسبزی و زیبایی است ، اما محدود و دلگیر است و غروب اگر چه با شکوه اما سرشار از حس مرگ و تاریکی است . دره بنفش غروب ، تصویری است که ما به ازایی عینی ندارد و باید حس نهفته در تمامیت این تصویر را دریافت . فروغ ، روز است و جفت او دره بنفش غروب . روز در آغوش محدود دره آرام آرام جان می سپارد و تسلیم ظلمت می شود .



    در آخرین بیت غزل می خوانیم :



    در سایه ها « فروغ » تو بنشست و رنگ باخت

    او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



    واژه « فروغ » در بیت مذکور برخوردار از ایهام است ؛ فروغ می گوید : من از آن تو بودم ، یعنی فروغ تو بودم و اکنون در سا یه ها نشسته ام و رنگ خود را باخته ام ، فروغ تو اکنون در سیاهی نشسته است ، پس دلیلی ندارد که تو مثل سایه ای مرا سیاه پوش کنی . سایه در تاریکی بی معناست .



    ودرنگاه دوم می گوید : فروغ و روشنایی تو در سایه ها نشست و رنگش را باخت . تو دیگر هیچ فروغی نداری ، پس چرا مرا رها نمی کنی ؟ من نیز سایه ام ، و ماندن ما در کنار یکدیگر ، بیهوده و بی معناست . سایه با بودن روز و روشنایی معنی دارد ، اما من وتو هر دو بی فروغ و هر دو همچون سایه ایم .

    گرد آورنده : حامد کاوه

  8. #108
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض براي فروغ ... ( فريدون فرخزاد )



    ببين كه من چگونه به دنيا مي آيم

    از ابتداي جسم

    ببين كه من چگونه زمان را

    كه خطي محدود است

    در چشمهايم وسعت مي دهم

    ببين كه من چگونه خانه هاي پوسيده ي تكرار را

    پشت سر مي گذارم

    و به اصلي واصل مي شوم

    كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد

    هوا ، هوا ، هواي تازه

    كه پيله هاي ملامت را

    به خود جذف مي كند

    و زير تاجهاي كاغذي خورشيد

    و جشن بادكنك ها

    پروانه ي نازا را بارور مي سازد

    ببين كه من چگونه مشوش

    به يگانه ترين پنجره ي انتها چشم مي دوزم

    و بيدار مي مانم كه ميوه ها برسند

    و كوك ساعتها برسند

    و زندگ در به صدا در آيد

    شايد تقاطع دو خط

    يا مبادله ي يك نگاه

    آن نقطه رسيده باشد

    آن نقطه اي كه من ، ميان كوچه هاي شبدر وحشي

    آواز نا تمام ترا كشف مي كنم

    و برگ هاي سستي انگشتانم را

    به شاخه هاي تناورت پيوند مي زنم

    كه سبز سخت شوم

    درخت شوم .


  9. #109
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    تمام شب ... ( پوران فرخزاد )



    در ميان عميق ترين تاريكي ها

    به دو چشم غمگيني مي انديشم

    و به پنجره هايي كه

    خاك ، خاك مهربان آن را مي پوشاند

    تمام شب

    گذشته را در عكسها مي ديدم

    و صداها را از جرزها مي شنيدم

    جزيره اي دور را مي ديدم

    كه فرو رفته بود در مهي سياه

    و پرنده ، سپيدي را

    كه در مه فرو مي رفت

    تمام شب

    صداي ضجه ي مادرم را مي شنيدم

    و تلاوت قرآن را

    در تيرگي غبار از آينه ها مي ستردم

    و مي ديدم

    دو باكره ، معصوم را

    كه در كوچه ي اقاقيا

    از گذشته به آينده مي پيوستند

    و در خط زمان

    به پوچي و بيهودگي مي پيوستند

    تمام شب

    در ميان عظيم ترين شكنجه ها

    صداي كلنگ گوركني را مي شنيدم

    ... خاك ،

    خاك سنگيني روي سينه ام فشار مي آورد

    و به مرگ مي انديشيدم

    و به قلب خواهرم

    كه در دل خاك مي پوسيد

    تمام شب

    در ميان عميق ترين تاريكي ها

    براي خواهرم گريه مي كردم .

    -------------------

    با زندگي ... ( پوران فرخزاد)



    و ما دو دختر كوچك بوديم

    كه در باغ هاي اقاي

    در جمع عروسك هاي پنبه اي

    به بازي مي نشستيم

    زندگي

    زندگي يك صندوقچه ي ، جادويي بود

    و در هر خانه آن تصويري

    قهرماني . حقيقت . مهرباني . خوشبختي

    و عشق ؟

    آه

    ما قهرماني را در داستان هاي پدر بزرگ

    و محبت را در منقار هاي سرخ كبوتران

    مي ديديم

    حقيقت ،

    مادر بزرگ بود

    كه با چادر سپيد به مسجد مي رفت

    و خوشبختي

    آن شاهزاده اي

    كه دختر شاه پريان را به حجله مي برد

    و اما عشق ،

    ما عشق را

    در گل هاي آفتاب گردان مي ديديم

    كه هر غروب

    در غم خورشيد مي مردند

    و هر صبح با تولد آن

    تولد تازه اي را آغاز مي كردند

    ما هنوز با زندگي بيگانه بوديم

    و ما دو باكره جوان بوديم

    كه در باغ هاي سبز

    در جمع عروسك هاي گوشتي

    به بازي مي نشستيم

    زندگي ؟

    زندگي يك مدرسه شلوغ بود

    و در هر زنگ آن ماجرايي

    قهرماني ، در فيلم هاي تارزان مي جوشيد

    و محبت !

    ما اعلان محبت را به ديوارها

    و عكس برگردان يگانگي رت به قلب ها مي چسبانديم

    خوشبختي يك كارنامه تقلبي قبولي بود

    حقيقت نيز

    در آن قلب كوچكي پنهان بود

    كه شب ها براي ستاره ها

    سرود وفاداري جاوداني را مي خواند

    و اما عشق ؟

    ما آن عشقي را

    كه از غزل هاي حافظ مي گرفتيم ،

    بر برگ هاي گل سرخ مي نوشتيم

    و به باد هاي بهاري مي سپرديم

    ما هنوز هم با زندگي بيگانه بوديم

    و ... و ما بوديم و ما !

    ... و اكنون از ما

    آن تند پا تر بود

    از خانه جادويي زندگي

    به سرداب مرگ رفته است .

    تا مهرباني را

    بين كرم هاي گورستان تقسيم كند

    و آن ديگري

    آن ، من !

    هنوز هم در باغ هاي زرد

    و در جمع عروسك هاي گوشتي

    به بازي ادامه مي دهد

    ولي او ديگر

    قهرماني را در اسطوره ها مي بيند

    و يگانگي را بر آينه ها مي نويسد

    حقيقت پنجره اي است

    كه به خالي بي نهايت باز مي شود

    خوشبختي را هم

    هر چهارشنبه از بازار مي خرد

    و عشق را ؟

    عشق را هنوز

    در ،

    دوك هاي تجربه مي ريسد و مي ريسد

    و هنوز هم ،

    با زندگي بيگانه است .



    پوران فرخزاد . مجله ي فردوسي . دوشنبه 26 بهمن 1349


  10. #110
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض با پوران فرخزاد درباره ی فروغ





    با نگاهي بر ديوان اشعار فروغ فرخزاد مي بينيم ادبيات معاصر مان با چه ضعفي شروع مي شود و

    با تولدي ديگر چگونه به اين درجه از قدرت بالندگي خود مي رسد ...



    پوران فرخزاد : بله اين بسيار طبيعي است وقتي فروغ اسير را منتشر كرد يك دختر جوان و كم

    تجربه ي هفده ساله اي بيش نبوده و تولدي ديگر در آستانه ي سي سالگي بسيار آگاهانه و با

    مطالعه شكل گرفته و چه بسا اگر فروغ زنده مي ماند بي ترديد ادبيات معاصر را به سمت روشنايي مطلقي پيش مي برد.



    بالاخره بعد از كلي پا پي ايشون بودن فرصتي براي گپي دوستانه با او فراهم مي ايد.

    خوب ؟ ( با سكوت انتظار وار خود فرصتي فراهم مي آورم تا خود سر سخن را باز كند)



    پوران فرخزاد : شايعات بي رحمانه و سراسر بي انصافانه در مورد فروغ زياده ... آنقدر كه وقتي

    خودش با بعضي از اين شايعات در مجله ها روبرو مي شد تعادل روحي اش و از دست مي داد حتي ادعا هاي نصرت رحماني در رابطه با او سبب گشت تا براي مدتي او را در يك آسايشگاه رواني بستري كنيم . الان هم جنجال اين نادر نادر پور آن قدر از اين آقا كلافه ام كه نگوييد . يك مشت مزخرف كه با بي انصافي تمام سر هم كرده است . تا چنين ادعا هاي پوچ و بي اساسي داشته باشه . فروغي كه من مي شناسم زني نبود كه دنبال همچين مردي بدود و به او ابراز علاقه كند . نمي دانم او با اين لاف ها مي خواهد چه چيز ي به اثبات برساند . شايد مي خواهد مرداني و جذبه اش را به رخ دختر محصل ها بكشد و واي بر ما كه شاعراني اين چنين خود بين داريم ...



    پوران فرخزاد را بسيار عصباني مي بينم ، صورتش از فرط خشم گل انداخته و پره هاي بيني اش مي

    لرزيدن و من در دل به او حق مي دادم . نادر پور با ادعاهاي عاشقانه خود و اينكه فروغ از او بارها جواب

    رد شنيده ولي باز به دنبالش مي دويده و دست دوستي و نياز به سوي او دراز مي كرده فروغ را زير

    سوال نبرده بلكه اعتبار خود را به زير سوال مي برد ، و اين قضاوت درد ناك را پيش مي آورد كه شاعري

    در حد او آنقدر دل و توان ندارد دست كم روابط عاشقانه اش را براي خود نگهدارد. اين بسيار تاسف بار

    است شاعري چون او در مورد بزرگترين شاعر زن معاصر كنوني تنها از قهر و آشتي و ديدار هاي بي ارزش حرف ديگري نداشته باشد كه به ما بگويد.



    پوران فرخزاد : من نمي فهمم چرا شما هر كسي از راه مي رسه و هر ادعايي كه مي كنه ، فوري چاپش مي كنيد . مثلا اگر بقال سر كوچه مان بياد بگه فروغ فلان روز به من لبخند زده شما بايد اونو چاپ كنيد.



    بله به شما حق مي دم اما نادر نادر پور شاعر برجسته ايست و از دوستان بسيار نزديك فروغ نيز به شمار مي آمد . به تلخي مي گريد و من در سكوتي تلخ به او خيره مي شوم كه سرانجام كمي آرام مي گيرد و سكوتش را آميخته در بغضي تلخ مي شكند.



    پوران فرخزاد :

    من و فروغ در كودكي نقطه مقابل يگديگر بوديم ، من يك سال از فروغ بزرگتر بودم ، اما او بسيار پر حركت و شيطان و نا آرام بود . عجيب آزارم مي داد و يادم هست كه يك روز چنان گازم گرفت كه هنوز جاي آن گاز بر تنم مانده است . تا 13 يا 14 سالگي ، تا سن بلوغ اصلا با يكديگر نمي ساختيم و لحظه اي از سوء تفاهم ها و نزاعها آرام نبوديم . اما وقتي بالغ شديم ناگهان هر دو دچار تغييرات شگرفي شديم ، فروغ آرام و گوشه گير ،خاموش و متفكر شده بود و من شيطان و پرحركت و ناآرام و البته او پس از بلوغ حالتي يكنواخت و ثابت نداشت . گاهي بسيار سخت آرام و مهربان بود و گاه وحشتناك ناسازگار مي شد. وقتي كم كم پسر ها براي ما مسئله شدند حسادت پنهاني و تلخي ميان ما بوجود آمد . من آنوقتها نمي دانستم براي چه ؟ يك سال پيش از مرگ فروغ يك عصر او به منزلمان امد و ضمن حرفهاي مختلف پرسيد : - پوران فلان پسر همسايه كه الان پزشك حاذقي شده خاطرت هست . گفتم : بله فروغ جان ، چطور مگه ؟ گفت : در روزگار بچگي مثلا من عاشقش شده بودم ... مي خندد ... ولي اون نگاهش هميشه به تو بود . اونوقت ها تو عالم بچگي من شب هاي زيادي براي اون گريه كردم . و فروغ مي خندد .



    از علاقه اش به پرويز شاپور ؟ چي شد فروغ به او دل بست.



    پوران فرخزاد :

    پرويز نوه خاله ي مادرم هست . آنوقت ها زياد به منزل ما رفت و آمد داشت . او داراي طنز قويي بود و هميشه بچه ها رو جمع مي كرد و برايشان قصه هاي خنده دار تعريف مي كرد . و فروغ با يك چشم خيره بدهن پرويز مي نگريست . وقتي ما فهميديم آنها به هم علاقه پيدا كردن دچار حيرت شديم پرويز پونزده سال از فروغ بزرگتر بود . وقتي زمزمه ازدواج آنها بلند شد ، پدرم زياد مخالفتي نكرد ، چون پدر عاشق زن ديگري بود و تصميم داشت با او ازدواج كند و اين بود مرا در پونزده سالگي شوهر داد با ازدواج فروغ و پرويز مخالفتي نكرد و فريدون را هم كه چهار ده سال بيشتر نداشته بهانه ي ادامه تحصيل فرستاد به خارج از كشور ظاهرا ما بچه ها رو مزاحم خود مي دانست. تصميم پدر نسبت به ازدواج دومش خانواده را از هم پاشوند . جو خانواده جو بسيار ناآرام و آشفته اي بود . فروغ اگر به پرويز دل بست تشنه ي محبت و مهرباني اي بود كه در خانواده ي پدر يافت نمي شد در خانه ي پدر خشونت و سردي حاكم يود. اين بود كه فروغ آنچنان به پرويز دل بست. البته ما استعداد خود را مديون پدر هستيم او بود كه ذوق خواندن و مطالعه كردن را در ما بوجود آورده بود. پدرم شاعر ، نويسنده چيره دستي است و در ادب ايران دستي توانا دارد. وقتي پرويز و فروغ با هم عروسي مي كردند ، بياد دارم پرويز حتي توان خريد لباس عروسي را

    هم نداشت . و اين باعث مخالفت فاميل شده بود اما فروغ اعتصاب غذا كرده بود . قهر كرد كه من جشن عروسي نمي خوام ، لباس عروسي نمي خوام ، جواهر نمي خوام ، هيچ چيز نمي خوام اين بود كه مراسم آنها بسيار ساده برگذار شد. فروغ زمانيكه با پرويز ازدواج ميكرد هنوز بالغ نشده بود . تا وقتي كاميار پسرش بدنيا نيامده بود هنوز زن نشده بود . بچه بود . يك حقيقتي در مورد فروغ هست كه نمي تونم بگم . بگذريم . اما وقتي كامي بدنيا آمد فروغ ناگهان شكفته شد . زيبا شد . و به طرز باور نكردني اي هر روز زيباتر مي شد. و اختلاف آنها هر روز بيشتر . اين اختلاف ناشي از روابط عاطفي آنها نبود.

    خواهرم فروغ زن سرد مزاجي بود ، اگر او به محبت بسيار كسان روي مي آورد ، نه از نظر عاطفي و غريزي ، بلكه از جهت كمبود محبتي بود كه سراسر قلبش را سرد كرده بود.



    پوران ساكت مي شود ، سيگاري به آتش مي كشد و تلخ در خودش فرو مي رود. و سرانجام با لبخند گريه آلودي سكوتش را مي شكند. سري تكان مي دهد .



    پوران فرخزاد : بالاخره آرام مي شم .



    تنها سكوت مي كنم تا او آرامش خود را بدست بياورد.



    پوران فرخزاد :

    بالاخره اختلافات بالاگرفت . و با شايعاتي كه از اين ور و اون ور به گوش مي رسيد . فروغ بيمار شد و مدتي در آسايشگاه رضاعي بستري شد . اگر چه بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد تا مدتها حالش خوب نبود. فروغ پرويز را بي نهايت دوست مي داشت ، و اين را بارها و بارها حتي وقتي از او جدا شده بود گفته بود . آنوقتي كه از پرويز جدا شده بود اگر كسي حرفي در مورد پرويز مي زد مطلقا طاقت نمي آورد. فروغ و پرويز بايد پذيرفت كه از دو دنياي متفاوتي بودند كه نمي توانستن در كنار هم زندگي كنند.فروغ پراحساس و ناآرام و ديوانه بود . و پرويز منطقي حسابگر و مردي بسيار عادي چون همه ي مردمان كه نحوه ي خاصي از زندگي نداشت . اما اين كار خانوم طوسي حائري جدايي ميان فروغ و پرويز را قطعي و تثبيت كرد ، كار زشت طوسي حائري و نصرت رحماني قابل توجيه و بخشش نيست . او در تمام سالهاي پس از جدايي اش از خانوم حائري به نفرت ياد ميكرد و در اوخر عمر خود مرتبا او را مسبب فرو پاشي زندگي مشتركش مي دانست ، كه بر حسب اتفاق در دوران سرگرداني هاي فروغ ، فروغ با او آشنا گشته بود . حال نمي دونم از چه رويي طوسي حائري خود را همه جا صميمانه ترين دوست فروغ مي داند در حالي كه فروغ در اين اواخر با نفرت از او نام مي برد.



    طوسي حائري :اولين چيزي كه با مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه او با پرويز تجانس روحي

    ندارد . من پرويز را خيلي خوب مي شناختم . آنوقتها كه با احمد شاملو زندگي مي كردم او زياد به خانه ي ما رفت و آمد داشت ، به هر حال وقتي با فروغ آشنا شدم با او در مورد شعرش بسيار بحث كردم . و در مورد اينكه بايد او راه خودش را بشناسد . و بعد ها ، شايد درست يا غلط ، او را تشويق به جدايي از همسرش كرديم . و فروغ پنج شيش ماه بعد از همسرش جدا شد . بايد اين مسئله رو پذيرفت زندگي در كنار پرويز جلوي رشد شكوفايي استعدا شعري فروغ را مي گرفت .



    در مورد اعتياد فروغ ؟



    پوران فرخزاد :

    اين شايعات بي اساس كذب محضه دروغي بيش نيست . هر كس كه فروغ را مي شناخته آنرا مطمعئن باشيد قويا تكذيب خواهد كرد . فروغ به سلامت جسمش خيلي اهميت ميداد هرگز بياد ندارم بيمار شده باشد . سيگار بله مي كشيد اما نه زياد در مصرف آن زياده روي نمي كرد ، مشروب هم خيلي كم و گاهي تنها در مهموني ها مي نوشيد ، درمهماني ها و براي تشريفات ، و موادمخدر نه به هيچ عنوان ، فروغ هرگز از اين چيز ها برخلاف شايعات موجود استفاده نمي كرد. اين را مي توانيد از دوستان نزديك فروغ نيز تحقيق كنيد.



    طوسي حائري : فروغ در مورد شايعاتي كه اينجا و آنجا از او مي نوشتن بسيار حساس و عصبي شده بود . به خصوص كه پرويز نيز او را تهديد كرده بود تمام مطالبي كه در مورد او مي نويسند ، در پوشه اي جمع آوري مي كند تا روزي كه فرزند آنها بزرگ شد به او بدهد و بگويد اين مادر توست . من شاهد رنج و تلخي و گريه هاي بي انتهاي فروغ بسيار بودم ، او از تنهايي مي ناليد و براي فرزندش هميشه بي قرار و نا آرام بود . حتي يك بار وقتي فروغ به ديدن كامي رفته بود او بهش گفته بود برو تو مادر من نيستي ، دوران بي نهايت سختي بر فروغ بود ، در چنين روزهايي فروغ ديوانه وار مي گريست . سخت مي گريست آرام كردن فروغ در اين دوران خيلي مشكل بود . اما اين آخرها ديگر تسليم شده بود:

    " من به تسليم مي انديشم

    اين تسليم درد آلود

    من صليب سرنوشتم را

    بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش پوشيدم" و مي گفت : باشد من ديگر پذيرفتم اين سرنوشت من است.

    ( خانم حائري كه بشدت مي گريد ) تنها به عشق پسرش بود حسين را از جذام خانه آورد و سرپرستي

    او را بر عهده گرفت . شبي را بياد دارم كه فروغ به منزل مهري رخشا آمده بود ، تازه از سفر اروپاييش

    برگشته بود ، آنشب آقاي شفا ، صادق چوبك ، عماد خراساني و دوستاني ديگر نيز حضور داشتن فروغ

    حمله ي بي رحمانه اي عليه عماد خراساني شروع كرد و مي گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتيادت كني كه در نتيجه در كار شعر هم بجايي نرسي . حيف از تو نيست كه هنوز از آه و ناله هاي قلابي عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نمي داري ؟

    فروغ آنشب مهماني را بر هم زد . عماد كه رنجيده بود مهماني و ترك كرد . و مهري هم سخت ناراحت شد و به فروغ بشدت اعتراض كرد و گفت : تو چرا عمدا همه را مي رنجاني ، چرا جلسات مهماني را هميشه بر هم مي زني چرا با عماد اينطور بر خورد كردي ؟ و فروغ خيلي ساده گفت :" او نبايد خود را اينطور اسير اعتيادش بكند . او با خودش و شعر فارسي بد ميكند ، چرا يك چنين چيزي رو بايد پنهان كرد ؟ پنهان كردنش كه خيلي بد تر است ." حالا چطور امكان داره يك چنين شخصي اسير اعتياد باشه . هر كه هر چه مي گويد دروغي بيش نيست فروغ گهگاه در مهموني ها مشروب مصرف مي كرد و مخدر هرگز ، به جرات مي توانم بگويم فروغ به غير از تقريبا سيگار هرگز اعتياد ديگري نداشته . من كه با او به نوعي زندگي مي كردم .



    بعد از چاپ شعر گناه اطرافيان فروغ چه عكسل العملي در اين باره نشون دادن.



    پوران فرخزاد :

    بعد از شعر " گناه " جو بسيار نا آرامي در خانواده پديدار گشت . شعرا و هنرمندان دوره اش كرده بودن ، پدر كه گهگاه فروغ را در نوشتن تشويق مي كرد به يك باره مخالف سر سخت او شد او را باعث ننگ خانواده در آنروز ها مي شمرد آگر چه پدر حالا فروغ را باعث افتخار خانواده مي داند. خوب به ياد دارم پدر وقتي فروغ را از منزل بيرون كرد هيج جا نداشت كه برود ، به ناچار اطاقكي را با كمك دوستان خود تهيه كرد من هم مقداري اسباب اساسيه از منرل شوهرم براي فروغ آوردم . تلخي اين دوران فروغ را به خوبي مي توانيم حس كنيم . تنهايي ، بي كاري ، بي پولي ، دوران تلخ و سختي براي فروغ بود. كه البته مهندس مصطفوي در اين روزگار به فروغ كمك زيادي كرده بود و بر خلاف شايعات هميشه پوچ و بي اساس جزء رابطه ي ساده و دوستانه ، رابطه اي ديگر وجود نداشته و رابطه ي دوستي آنها سراسر آميخته به احترام تا آخر عمر فروغ خود گوياي اين مسئله هست .



    ابراهيم گلستان ؟



    طوسي حائري : تقريبا بعد از جدي شدن مسئله ي فروغ با گلستان من ديگر كمتر او را مي ديدم .

    تا اين كه يك شب او را در انجمن ايران و امريكا ديدمش با او گفتم : فروغ دلم مي خواهد ترا ببينم .

    گفت : " من هم اما شما ها مرا بايكوت كرده ايد . " آنوقت آدرس جديد منزلش را به من داد و شبي

    را شام با هم صرف كرديم . فروغ بسيار تعغيير كرده بود .



    پوران فرخزاد :

    گمانم با معرفي اخوان ثالث بود كه فروغ در گلستان فيلم مشغول به كار شد. يك روز فروغ با التهاب و هيجان خاصي بمن گفت : با مردي آشنا شدم كه خيلي جالب است . اثر فوق العاده اي برروي من گذاشته است . محكم و با نفوذ است . بسيار جدي است . اصلا غير از مردهايي كه تا حال شناخته بودم . براي اولين باريست كه از كسي احساس ترس مي كنم . از او حساب مي برم . او خيلي محكم است. و اين مرد كه بد ها شناختم كسي نبود غير از ابراهيم گلستان . وقتي گلستان در زندگي فروغ جدي شد ، او هر روز آرامتر ، تو دارتر و ساكت تر مي شد. بعد از اينكه ابراهيم گلستان در نزديكي استوديو گلستان خانه اي براي فروغ ساخت من كه تقريبا هر روز ناهار با فروغ بودم ديگر كمتر او را ميديدم . گلستان هر روز براي فروغ مسئله اي جدي تر و عميق تر مي شد . فروغ با همه ي قلب عاشق گلستان شده بود و براي فروغ گويي جزء گلستان هيچ چيز وجود نداشت . اين عشق فروغ و از سرگرداني ها نجات داده بود . بسيار آرام و ساكت گشته بود. از دوستان قديمي اش كاملا كناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش در استوديو گلستان سپري مي كرد . فروغ براي تهيه فيلمها زياد به مسافرت مي رفت . يادم هست چندي قبل از فاجعه مرگش با گلستان ، سفري به شمال رفتند كه در راه اتومبيلشان تصادف مي كند و گلستان زخمي شد وقتي به تهران بازگشتند فروغ با نگراني و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه اي گفت : ميدوني پوران اگر خدايي نكرده در اين تصادف گلستان مي مرد من حتي يك لحظه هم پس از او زندگي را تحمل نمي كردم و خودم را مي كشتم.

    در آن تصادف فروغ هيچ آسيبي نديد و با آنكه گلستان هم آسيب جدي اي نديده بود ، اما فروغ سه روز

    را در شور و هيجان و اضطراب تلخي سپري كرد .



    امير كراري( فيلم بردار گلستان فيلم )

    بين آنها در محيط كاري احترام بسيار متقابلي بر قرار بود . همواره فروغ خانوم و آقاي گلستان همديگه

    را بنام مي خواندن . و تا او نجايي كه ما با آنها روبرو بوديم رابطه ي عميق بين آنها و آنهمه شيفتگي و شوريدگي تنها هنر بود كه ميانشان بوجود آورده بود و اين هنر بود كه آنها را به هم پيوند مي داد.



    احمد رضا احمدي : بهترين دوران شعري فروغ و قصه نويسي گلستان دوراني بود كه آنها با هم بودند.



    پوران فرخزاد :

    فروغ از عشق به گلستان تلخي ها ي زيادي متحمل شد ، او هرگز دوست نداشت جاي خانم گلستان را بگيرد ، از اين رو همراه دست رد به پيشنهاد ازدواج گلستان به سينه مي زد . من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر براي عقد برد اما خواهرم فروغ در لحظه هاي آخر بشدت از اين تصميم منصرف مي شد و گلستان را كه تا حد مرگ مي پرستد سخت مي رنجاند.

    اگر چه خانم گلستان با آنكه بسيار با تدبير و مهرباني بوده و حضور فروغ را در زندگي همسرش كاملا

    پذيرفته بود اما بارها و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود . و فروغ همواره از اين عشق و

    شوريدگي سر خورده و متاسف بود . و دختر گلستان در آزار و اذيت فروغ از هيچ كاري دريغ نمي كرد فروغ دختر و پسر گلستان را مي پرستيد . يك روز به من گفت : " خواهر من آنها را مي پرستم اما اين دختر از من بشدت متنفر است " پسر گلستان رابطه ي صميمانه اي با فروغ داشت حتي وقي كاوه در لندن بسر مي برد نيز همواره با فروغ مكاتبه مي كرد ، ميان آنها حسن تفاهم كاملي بر خوردار بود.



    كاوه گلستان :ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقف‌اش را بر ميداشت ... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند ... آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت ... نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم ... امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود.



    پوران فرخزاد :

    يك روز بخوبي به ياد دارم براي ديدن فروغ رفتم به استوديو گلستان ، گلستان آنروز ها در سفر اروپاييش

    بود . فروغ را بشدت ناراحت و گريان ديدم . چشمانش سرخ و ورم كرده بود . در مقابل اصرار و ناراحتي

    هايم گفت :( داشتم در گشوي گلستان به دنبال چيزي مي گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او ديدم

    . نامه هايي بود كه در سفر قبلي خطاب به زنش نوشته بود . در اين نامه ها به زنش نوشته است كه

    آنچه در زندگي تناه برايش مهم است تنها اوست ، مرا براي سر گرمي و تفنن مي خواهد ، كه من هرگز

    در زندگي اش مهم نبوده ام ، و در نامه هايش به زنش اين اطمينان را مي دهد كه : " كه اين زن براي

    من كوچكترين ارزشي ندارد . " وجود من براي او هيچ هست هر چه هست تنها تويي كه زن من و مادر فرزندانم هستي . ) فروغ مي گفت و با شدت مي گريست . بعد گفت : به محض اينكه گلستان بر گردد

    براي هميشه از او جدا خواهد شد .

    البته وقتي گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عميق تري بين آنها بوجود آمد بي شك

    گلستان براي نوشتن آن چيز ها دلايل قابل قبولي براي فروغ آورده بود . فروغ با گلستان ماند تا يك بار

    بر سر عشق گلستان و ناراحتي هاي تلخي كه اين مرد همواره برايش فراهم مي آورد دست به خودكشي بزند. يك جعبه قرص گاردنال را يك جا بلعيد ، حوالي غروب كلفتش متوجه اين مسئله مي شه و او را به بيمارستان البرز مي برند . و قتي من خودم را به بيمارستان مي رسانم فروغ بي هوش بود . پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنين كاري داشت ؟ هرگز يك كلمه در اين رابطه با من حرف نزد ، اما كلفتش گفت : آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با يكديگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد ...



    فروغ چگونه زندگي مي كرد ؟



    پوران فرخزاد :

    گرچه فروغ همواره بدنبال نوآوري و امروزي بودن بوده اما پوشش هميشه بسيار ساده آراسته و مرتب بود و به هيچ عنوان اهل پوشش هاي زرق و برق نبوده و از آرايش كردن نيز بشدت پرهيز مي كرد . بر خلاف كساني كه سعي دارند و اصرار دارند فروغ را يك كولي و ژنده پوش در ذهن مردم جاي بدهند . فروغ هميشه منظم و مرتب بوده . و به اين مسئله نيز خيلي اهميت مي داد. و هر چه داشت را تماما به انسانهاي نياز مند انفاق مي كرد.



    طوسي حائري : فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت . و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت . سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت . وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت " نمي تواند

    وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند ."



    فروغ فرخزاد : تمام سرمايه زندگي من كاغذ باطله هايي است كه هر جا مي رم با خودم

    حملشان مي كنم و لحظه اي نمي توانم از آنها دور باشم.



    امير مسعود فرخزاد : بسيار ساده مي پوشيد و ساده زندگي مي كرد . انگشر و النگو به خودش

    آويزان نمي كرد و اين كار ها رو بسيار حقير و كوچك مي دانست . به تنها چيزي كه فكر نمي كرد پول بود . وقتي فروغ مرد تمام داراييش 37 تومان و 8 ريال و يك پاكت سيگار بود .



    م آزاد : فروغ بسيار ساده زندگي مي كرد . در همين سادگي خانه اش را بسيار هنرمندانه و با سليقه اي شاعرانه و كمي روشنفكرانه تزئين كرده بود . معلوم بود خانه اش را بسيار دوست مي دارد . اطاق پذيرايي كوچكي داشت و در آن با چيز هاي كوچك و تزئيني بسيار زيبا تزئين كرده بود.



    پوران فرخزاد :

    فروغ احوال روحي متفاوتي داشت . در هر ماه دو سه بار دچار بحران هاي روحي مي شد . روز هاي اخر تقريبا از همه كس و از همه چيز مي گريخت . در اطاق را به روي خودش مي بست .كلفتش بارها و بارها با نگراني به من يا مادرم تلفن مي زد خانوم باز در را برويش بسته است . تمام كارهاي جنون آميزش را تقريبا در همين روز هاي بحراني انجام مي داد .



    فروغ بسيار تلخ و صريح بود . حمله گر بود به همه مي پريد و رك بودن او خيلي ها را بشدت مي رنجاند

    كمتر از كسي تعريف مي كرد . معمولا اگر به كسي پيله مي كرد دست بردار نبود . و واي بر اونروزي كه كسي اسير پيله هاي او مي شد . اما اگر مي توانستي به او نزديك شوي در مي يافتي قبلي بسيار مهربان دارد و تلخي اش از ناجنسي نيست . همواره مي گفت " دلش براي تزلزل ادبيات معاصر مي سوزد . و بدي هايش بخاطر بد بودن نيست ، بخاطر خوبيهاي بي حاصل است " فروغ عشق غريبي به مطالعه داشت . و از تخيل نيرومندي بر خوردار بود . در كودكي هم همينطور بود . در مدرسه با بچه ها نمي جوشيد . اغلب بچه ها با بد بودند و مي زدنش و او در مقابل فقط فرياد مي كشيد . فروغ خيلي فضول بود و علي رغم وحشتش از پدر هميشه لاي كتابهاي او سرك مي كشيد و بي پروا جستجو مي كرد ، بابت اين كار ها كت ها خورد .



    فروغ در كودكي بسيار عاشق قصه بود ، يك لحظه پدر بزرگ را براي شنيدن قصه راحت نمي گذاشت .

    وقتي فروغ قصه هاي پدربزرگ را گوش مي داد دچار احوالات ماليخوليايي خاصي مي شد . فروغ در كودكي بسيار زشت بود و اين مسئله هميشه رنجش مي داد . اما اين اواخر فروغ به طرز باورنكردني هر روز زيباتر مي شد . روز هاي اخر فروغ بي نهايت زيبا مهربان و آرام شده بود.

    از سفر آخرش كه از اروپا برگشته بود ، فروغ برايم تعريف كرد كه در ايتاليا يك دختر كولي كف دستش

    را نگاه كرد و به او گفته است : عاشق مردي است و در اين عشق ثابت قدم است . و آن مرد را خيلي

    دوست دارد . و هم چنين گفت : تصادف خونيني در انتظارش است .



    فروغ اين پيشگويي را همواره نقل مي كرد ، گويي لحظه اي نمي توانست از آن دور باشد . و آن روز هم

    كه آن فاجعه در راه بود به خانه مادرم رفت ... فروغ آن روز بسيار مهربان تر و زيباتر از هميشه شده بود .

    مادرم مي گه : " هرگز فروغ را هيچوقت چون آنروز زيبا و مهربان و دوست داشتني نديده "



    خانم گلستان بعد از مرگ فروغ بزرگواري ها كرد . هر روز به اتفاق همسرش بر سر خاك فروغ حاضر

    مي شد . و بر سر خاك خواهرم گل هاي ريبايي مي آورد . اما دخترش را نمي دانم ؟ آيا هنوز از خواهرم فروغ كينه اي به دل دارد يا نه ؟



    كاوه گلستان :رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود...



    موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...


    اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ...



    سكوت مي كند و با تلخي فراوان به آرامي اشك مي ريزد .



    پوران فرخزاد :

    گلستان فروغ را خيلي خوب شناخته بود . آن من عاصي و روح نا آرام و سرگردان فروغ را كه او را سخت مي آزرد در كار و كار و كار غرق كرده بود . در كار گم شدن درون ملتهب فروغ را آرامشي مي بخشيد . گلستان اين را خوب درك كرده بود و فروغ را بي نهايت در كار و نظم غرق كرده بود . بخصوص كه گلستان در محيط كاري بسيار تلخ و جدي و منظم بود كه حتي فروغ را نيز مي ترساند و اين براي آرام كردن فروغ كاملا لازم بود .



    اما خوشا كه فروغ نيز درست در آن موقع كه در خود فرو رفته بود و مي خواست از درون بار بر آورد و

    بشكفد ، به گلستان رسيده بود و چه خوش موقعي ! عشق آمد ! كدام روز و چگونه كسي نمي داند و چه باك ! زيرا اگر نمي دانيم در كدامين روز ، دستهايشان را در هم فشردند ، اينرا خوب مي دانيم فروغ خسته دل و پژمرده ناگهان شكفت. به بهار پا گذاشت و هر جوانه اي از وجودش فرياد زد :



    اي شب از روياي تو رنگين شده / سينه از عطر تو رنگين شده / اي به روي چشم من گسترده خويش /

    شاديم بخشيده از اندوه بيش / همچو باراني كه شويد جسم خاك / هستيم ز آلودگي ها كرده پاك /

    اي دو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من / بيش از اين گر كه در خود داشتم /

    هر كسي را تو نمي انگاشتم /



    و گلستان ، شيدايي اما خود دار سرود :

    " از روي سنگها ي بستر سيلاب رد شديم و از كنار رود كه باريك و پا مي لغزيد رفتيم رو به پشته

    پر شيب تا راه چرخ خورد و ما در راه رها كرديم .. .

    از روي تپه قله را نمي ديديم و راهها به زور ما را در امتداد خويش مي بردند .. "



    و فروغ شادمانه و دلواپس به گلستان مي گفت :

    كنون كه آمديم تا به اوجها / مرا بشوي با شراب موجها / مرا به پيچ در حرير بوسه ات / مرا بخواه در شبان

    در پا / مرا دگر رها مكن / مرا از اين ستاره ها جدا مكن ... /



    و گلستان انگار كه داستان اين همگامي ، اين عشق ، و اين صعود را در خواب نقل مي كند ، براي

    خود دوباره مي گويد ، افسانه مي سرايد :

    " ... راه از نيمه گذشت / و / ما ضرب راه رفتن را / با ضربه هاي نفس هم نواخت مي كرديم /

    ديگر صعود را ، سپردن نبود / بودن بود / و هويت بودن / گاهي كه خسته مي شديم / مي ايستاديم /

    و از بوته بو مادران و شنگ و بابونه / مي چيديم / و باز راه مي افتاديم ... /



    و فروغ خود دار نيست ، عاشق است . حسود هم هست ، همانكه از قول او گفته اند : " هر وقت از گلستان قهر مي كردم براي اينكه حسادتش را تحريك كنم با گلستانه گرم مي گرفتم " و فروغ شاعر ، در كار حسادت و بازيهاي عشق هم از قافيه كلمات و وزنشان غافل نبود ، او كه خود دار نيست ، از سر صفا و روراست به گلستان مي گويد :



    " اين دگر من نيستم / حيف از آن عمري كه با من زيستم / اين لبانم بوسه گاه بوسه ات / خيره چشمانم به راه بوسه ات / آه مي خواهم كه بشكافم زهم / شاديم يكدم بيالايد به غم / آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي / همچو ابري اشك ريزم هايهاي /



    و فروغ كه با گريه هايش هم عالمي دارد . بسيار مي گريست ، اما در اين تنهايي سالهاي آخر عمر ،

    در اين بهار آلود عشق زده كه روزهاي اندوه و اظطراب نيز در آن زياد بود ، كسي گريه اش را نديد ، چون

    در را كه برويش مي بست گريه مي كرد ، و آوازش را نيز كسي نشنيد ، زيرا در آن روز هاي تاريك كه در بروي خود مي بست ، آواز بغض آلودي نيز زمزمه مي كرد .



    و گلستان ، آرام و تو دار ، داستان صعودشان را به قله و اوج چنين دنبال مي كند:



    " نمي رفتيم و / سايه مان ديگر نمانده بود / و مه مي رسيد / تاريكي هاي برف / ما را نويد مي دادند

    نزديك قله ايم / و ما قله را نمي ديديم / صعود و حجم سحابي سنگ ها / با برف و بوي سوسن و حس سكوت / تن كه گرم بود / و مي رفتيم / سيارا گرفته بود / و / نخست ارتفاع /



    و فروغ در بي خبري به اوج قله و ارتفاع مي رفت به خداكه در اين روز ها در خواب راه مي رفت زنانگي اش او را در خواب شيرين عشق از خود بي خود كرده بود . او در آن ره سرش گرم كار خودش بود .



    " تو لاله ها را مي چيدي / و گيسوانم را مي پوشاندي / وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدن ، /

    تو لاله ها را مي چيدي / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / وقتي كه من ديگر / چيزي نداشتم كه بگويم / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / و گوش مي دادي / به خون من كه ناله كنان مي رفت / تو گوش مي دادي / اما مرا نمي ديدي / "



    و گلستان ، آگاه و نگران در راه اوج است . با همراهش ره سير قله هاست و مي داند كه راهنما اوست

    اوست كه مي داند در راه اوج و قله طوفانها نيز هست :



    " شيب سفيد مه آلود / شايد نشانه پايان اوج بود / اما ميان مستي و مه اوج انتها نداشت / اوج از تخته

    سنگ و كوه گذر كرده بود / ما در كنار تخته سنگ نشستيم / و گوش به ضربه هاي قلب سپرديم / كه گرم از صعود بود / و سرشار از حيات / و / شهر دور بود / و چشم انداز در پشت پرده مه / پست و محو / شايد به خواب كشانده شديم / از خستگي تن و از خيرگي چشم / بهر حال / ما وقت را به تيك تاك ساعت داديم / و خود را به ضرب نبض / و در صفاي ساده خود بوديم / تا ناگهان / كه باد تند شد و برق جست... "



    و فروغ را دلداده را غم باد و طوفان نيست . او اگر مي خواهد به اوج برسد ، براي آن است كه در كنار گلستان باشد . اگر حسادت مي كند هم براي آنست . اگر مي گريد و تلخي مي كند براي آن است كه به خوشبختي عادت ندارد او از باد نمي ترسد و مي گويد :



    در انتظار دره رازيست / اين را به روي تله هاي كوه / بر سنگهاي سهمگين كندند / آنها كه در خط سقوط خويش / يك شب سقوط كوهساران را / از التماسي تلخ آكندند... "



    فروغ بارها گفته بود گلستان " درخت ها " را براي او نوشته است . راستي آيا آنها فروغ و گلستان نهالي را با دست خود در گوشه اي از باغي كاشته اند؟ و فروغ كه گويا قلب تپنده رشد گياهي ، و نبض زننده ريشه هاست ، كه شعرش شعر رشد و نيروي ناميد است . از چه وقتي بكار گياه و درخت و گل دل داده است ؟مي توانيم جستجو كنيم و بسيار زود مي يابيم . در " اسير ، ديوار ، و عصيان " فروغ درخت ها را نمي بيند . گنجشك ها را هم نمي بيند و كاري بكار رشد ريشه ها ندارد ... او در آنوقت ها اسير خودش بود و مي دانيم كه گلستان هنوز هم كه هنوز است بدون فروغ تنها به جنگل ها شمال مي رود و در سر سبزي ريشه ها و برگها و درخت ها خلوت مي كند . " درخت ها " براي فروغ نوشته شد و گلستان كه چنين مي نويسد :



    " كنار كاج نقره اي / ميان بوته ها / جوانه داده بود / تا جوانه بود / زير برگهاي پهن / نديده ماند / كسي كه ميوه را چشيده بود ، خورده بود / هسته را همين كنار جوي يا نه دورتر تا سر قنات / پرت كرده بود / و آب هسته را كشانده بود / تا رسانده بود لاي پونه ها / بعد هسته رفته بود زير خاك / يا همان ميان پونه ها / جوانه داده بود / ريشه كرده بود / و بعد برف روي سال مرده ريخت / بهار بعد / يك نهال بود با چهار برگ / دوام كرده بود و پا گرفته بود / و لاي پونه ها و پشت شاخه ها كاج رشد داشت ..."



    و فروغ ، شايد از همان روز اول كه دست هايش در دستهاي گلستان فرو رفت و گرم شد براي اولين بار احساس كرد ، اين دستهايش ديگر معلق و آويزان نخواهد بود ، نطفه اين شعر در ذهنش بسته شد كه :



    " سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست / و در اندوه صدايي جان دادن / كه به من مي گويد

    دستهايت را / دوست مي دارم / دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ،

    مي دانم / و پرستو ها در گودي انگشتانم تخم خواهند گذاشت ... "



    اما گلستان ، ماجراي شاعرانه رشد اين نهال را ، كه ناگهان بغل يك كاج در آمده بود ادامه مي دهد . نهال با اولين بهار بر مي آيد و ميوه مي دهد ... نهال در كاج فرو مي رود و با هم يكي مي شوند انگار اين كاج است كه ميوه داده است انها يكي بودند ، در هم بودند ، با هم بودند . اما :



    " آخر آبان كه برگها تكيد / چند ميوه نپخته لاي كاج مانده بود / ميوه نچيده خشك بود / ميوه هاي خشك را كلاغ كند / كاج سبز بود ، / كار كاج سبز ماندن است / يك روز غروب ماه دي كه خانه آمدم ، كنار كاج ، تل خاك خيس و تازه اي كنده اي بچشم من رسيد . / پشت خاك گود بود و بيل باغبان / صدا زدم : چكار كرده است / سلام كرد و گفت : يك جا براي درخت مي كند / درخت من ! / " جا براي آن درخت كوچيكه براي هر دو بهتر است كه دور شون كنيم ، هم براي اون ، هم براي كاج / جدا كنيم !؟ ريشه زخم مي خوره / ريشه خواب هست ، ماه دي درخت خواب خواب هست / خواب چكار داره به زخم ، ريشه ريشه هست زخم مي خوره / بهار بياد درست مي شه / نه چه لازمه ؟/ ريشه بايد رشد كنه / اگر هسته اي لاي اين درخت ، جاي خوش ديده ولش بكن به حال خود باشه ، چه لازمه رشد يه درخت به ميل ما باشه ؟ / تو جاي تنگ رشد نمي كنه / مگر كه رشد يعني شاخ و برگ گندگي ؟ نديدي ميوه ها چي بود ؟ / تو جاي تنگ ريشه ها به هم فشار ميدن / ريشه ها با هم صلاح مي دن ، چكار داري به ريشه ها خاك آشتي شون مي ده / جا براي شاخه هاشون هم كمه / شاخه هاي كاج را بزن / كاج حيفشه / كاج ! از بركت سر درخت بود ، كه مثل اينكه كاج ميوه داده بود ، ريشه ها باهم رفيق شدن دستشون نزن ، دستشون نزن/ چاله را كنده ام ديگه / كنده اي كه كنده اي مگر اصل كار چاله هست ؟ / صورتش در هواي سرد تيره غروب سرد و تيره بود و در كنار گود بود و بيل را گرفته بود و سرد و تيره بود / گفتم : كنده اي كه كنده اي ، درخت ها را دست نزن. نهالگي ، بر حسب اتفاق توي شاخه هاي كاج سبزي جا باز مي كند و ميوه مي دهد ، كاج كارش سبز ماندن است . و نهال چنان در كاج مي رود كه انگا اين كاج است كه ميوه داده است .



    ولي به هر حال باغبان هم هست . باغبانها دوست دارند كه درخت ها بدلخواه آنها زندگي كنند و رشد كنند و اكنون باغبان آين نهال را مي خواست از درون كاج بر دارد و جاي ديگر ، دور تر ، بكارد چاله را هم كنده بود

    اما گلستان نمي گذارد نهال را از او جدا كنند . او نمي خواهد نهال را دورتر ببرند ... چاله كند هست ؟ خوب باشد مگر اصل چاله هست . بياد بياورم فروغ بار ها گفته بود : گلستان " درخت ها " را براي من گفته است . اين را هر بار با غرور به اطرافيان خود مي گفت . و اينجا باغباني است كه مي خواهد نهالك را از كاج جدا كند . آه خيالبافي موقوف ! و نپرسيد اين باغبان كيست ؟ گلستان كه دم فرو بسته است و آنكس كه فروغ ماجراي " درخت ها " را با همه جزئياتش برايش توضيح داده بود به اصرار از من خواست تا راز " درخت ها " را نگشايم . درخت ها شعر لطيفي است و من پيش از اين ، بدون آنكه بدانم درخت ها براي فروغ نوشته شده است . در جاي گفته بودم " درخت گلستان هميشه مي ماند " و ماجراي درخت چنين پاياني دارد .



    " يك روز ، روز هاي آخر بهمن / بچه هاي همسايه آمده در حياط ، بازي كنند / نزديك بوده بيفتند توي گود / دست انداخته بودند درخت مرا به كمك بگيرند / درخت مرا شكستند / وقتي كه من رسيدم جاي پاي كوچكشان بود روي برف / و / تنه نازك نازنين درخت من شكسته ، افتاده بود بر كناره گود / و / گود كه فرو كشيده بود . ريشه هاي ساقه شكسته جوان ميان خاك مانده بود ، لاي ريشه هاي كاج / باغبان كه ايستاده بود گفت : ريشه هاي كاج حتم كه زخم خورده است ، كاج كاج پيش نيست ، رفتني است " /



    و پايان اشاره به مرگ فروغ است . گلستان اين داستان را در ارديبهشت سال 1345 شروع كرد و در خرداد 1346 به پايان برد . در خرداد 46 ديگر فروغ نبود و اينك باغبان كه در پايان كار مي گويد : " كاج كاج پيش نيست رفتني است " خود گلستان است و كاج هم خود اوست گلستان زخم دردناكي خورده و گلستان پيش نيست ! اين زخم و درد چه بر سرش خواهد آورد ؟ هنوز كسي نمي داند ، شايد هم درد و تنهايي زخم را بر سر خلق كاري بگذارد ، اگر نه رفتني است .



    كاوه گلستان ( پسر ابراهيم گلستان ) : تا آن جا كه به من مربوطه ، پدرم هم با مرگ فروغ مرد .



    منبع اكثر اين مطالب از مجله هاي قديمي : فردوسي ، زن روز ، هفته نامه بامشاد روزنامه كيهان ، مجله هفتگي خوشه ، مجله ي سپيد و سياه مجله روشنفكر و ...سرد سبز جمع آوري شده ...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •