تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 23 اولاول ... 4101112131415161718 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #131
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نامه شماره 9

    شنبه 26 تیر

    پرویز محبوبم امیدوارم حالت خوب باشد اینن امه را اولین روز ورودم به تهران برای تو می نویسم سعی می کنم جریان مسافرت را هم برای تو بنویسم هر چند که وقتی که از اهواز حرکت کردیم کوپه ی ما خالی بود ولی در بین راه عده ی زیادی عرب سوار شدند و ریختند توی کوپه ی ما و بلافاصله کثافت کاری شروع شد آن قدر سر و صدا می کردند که نزدیک بود دیوانه بشوم بالاخره شب یک آقایی آمد و گفت که تو در ایستگاه سفارش مرا به او کرده ای و گفت که فقط می توانم شما را برای خوابیدن به درجه یک ببرم فقط باید تفاوت قیمت بلیت را بدهید و من خیلی عصبانی شدم چون به این عمل نمی شد اسم توجه و کمک داد در هر صورت 10 تومان دادم و شب با کامی رفتیم درجه یک خوابیدیم چون به هیچ وجه نمی شد توی آن کوپه و میان عرب ها حتی یک نقطه ی کوچک خالی برای نشستن پیدا کرد شب هم آن قدر گرم بود که به هیچ وجه نخوابیدم ولی در عوض روز به ما خیلی خوش گذشت چون آقایی که در قطار بود و بعدا معلوم شد که برادر آقای جلیلی مدیر کل امور مالی راه آهن است و پدر تو را می شناسخت وقتی فهمید ما با او نسبت نزدیک داریم به ما خیلی کمک کرد و گفت که اگر زودتر فهمیده بودم شب را هم خودم برایتان جای بهتری تهیه می کردم خلاصه رفت و در یکی از کوپه های خالی قطار بهتری تهیه می کردم خلاصه رفت و در یکی از کوپه های خالی قطار را دستور داد تا باز کردند و یک کوپه ی خالی در اختیار ما گذاشت و بعد هم مرتب از لحاظ آب خوردن که در قطار مثل کیمیا شده بود به ما کمک کرد ومرتب به کامی اب می داد و لی از فرامرز نگو او اصلا کاری به کار ما نداشت هر چند که من اصولا احتیاجی به کمک او نداشتم و خودم تنهایی می توانستم کارهایم را انجام بدهم ولی او اصلا مثل این که پسرخانه ی تو نیست و ما را نمی شناسد حتی وقتی به تهران رسیدیم با وجود اینکه خسرو هم آمده بود ایستگاه هیچ کس به ما همراهی نکرد و من خودم یک تکسی گرفتم و رفتم منزل البته اینها مطالبی است که فقط به عنوان گزارش مسافرت برای تو می نویسم نه گله و امیدوارم تو هم در این مورد این طور فکر کنی اول رفتم پیش مامان چمدان هایم را گذاشتم و دست و صورت و تنم را شستم و لباس هایم را که به کلی سیاه شده بود عوض کردم و بعد رفتن پیش مادرت کامی همه را می شناخت و باز شروع کرده بود به شلوغ کردن مدتی بودیم دخی همان روز صبح رفته بود واریان و من او را ندیدم بعد آمدیم منزل و چون خسته بودم خوابیدیم وامروز هم پوران می اید اینجا من به علاوه باید حمام بروم و تصمیم دارم عصر چمدان هایم را بردارم و بروم پیش مادرت و امیدوارم از من راضی باشی در هر حال از اهواز تا تهران نزدیک 30 تومان خرج کردم بدون اینکه یک خرج اضافی شده باشد مخارج حمل اثاثیه و حمال و تکسی و تفاوت بلیت و امثال اینها و غذا . برای دیدن کتابم اقدامی نکرده ام و گمان نمی کنم کاری کنم که تو ناراضی بشوی . این جریان مسافرتم اما حالا برویم سر اصل مطلب خودمان .
    امیدوارم که تو در غیاب ما زیاد ناراحت نشوی همیشه وقتی از تو دور می شوم این را درک می کنم که زندگی دور از تو برای تو امکان ندارد و من و تو هر قدر هم با هم دعوا کنیم هیچ وقت قلب هایمان از هم جدا نمی شوند پرویزم نمی دانم زندگی ما چرا این طور شد من همیشه فکر می کنم که اگر این طور نبود ایا ما خوشبحت تر نبودیم ولی در عین حال این را قبول می کنم که محال است درزندگی این موارد پیش نیاید در هر حال تو باید این را تا به حال درک کرده باشی که من دوستت دارم و هیچ کدام از این حوادث و ناملایمات نتوانسته است محبت و عشق مرا نسبت به تو تقلیل دهد پرویز جانم خواهش من از تو این است که در باره ی من به هیچ وجه ناراحت نشوی من حرف های تو را قبول می کنم و تو خودت وقتی بیایی متوجه این نکته خواهی شد ولی در عین حال چیزهایی دردلم هست که همیشه رنجم می دهد . تمام دردها و ناراحتی های من از آنجا ناشی می شود و نمی دانم کی راحت می شوم و کی زندگی مرا رها می کند پرویز تو مرا نمی شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته ای بخوانی گاهی اوقات از قضاوت هایی که راجع به من می کنی و با کمال اطمینان و ایمان هم می کنی آن قدر تعجب می کنم و آن قدر ناراحت می شوم که حد ندارد شاید من یک زن بد و بدبختی باشم ولی تا آنجا که خودم می دانم به تو نمی خواهم بدی کنم چون تو را دوست دارم فقط گاهی اوقات دیوانه می شوم و حرکاتی از من بروز می کند که خودم هم بعدها پشیمان می شوم پرویز مرا ببخش اگر بدخط می نویسم البته این نامه ی مرا به حساب نگیر شاید عصر برای تو نامه ی مفصل و خوب بنویسم اینجا آن قدر بچه ها سر و صدا می کنند که انسان اصلا هیچ چیز نمی فهمد منتظر نامه ی تو هستم امیدوارم گرما زیاد تو را ناراحت نکند . از لحاظ غذا سعی کن برنامه ی مرتبی تهیه کنی آرزوی من این است که زودتر بایی تا من در کارهایم آزادی بیشتری داشته باشم و بتوانم به اتکاء تو پیش بروم . پرویز تو را دوست دارم حرفم را باور کن .
    تو را می بوسم
    فروغ


    نامه شماره 10

    دوشنبه 28 تیر

    پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم و با بی صبری انتظار ورود تو را می کشم دیروز برایت یک نامه نوشتم و امروز هم دومین نامه را می نویسم از روز شنبه عصر آمدم پیش مادرت و حالا مشغول زندگی هستم هوای تهران بر عکس آنچه که روزنامه ها نوشته اند بسیار خوب است یعنی برای ما ! آنجا را که دیگر نمی دانم حتما زیاد فرق نکرده پرویزم راجع به کتابم به امیرکبیر تلفن کردم و یک نسخه را فرستادند منزل و من نشستم غلط گیری کردم و امروز هم قرار است بیایند و ببرند شعر ستاره ها و یک شب هم هست یعنی به کتاب اضافه شده مقدمه ی شفا هم بسیار خوب بود و خلاصه گویا روز شنبه دیگر منتشر بشود همان طور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم حائری دو سه مرتبه تلفن کرد و مرا به انجمن دانشوران دعوت کرد و گفت قبلا به مهمانان قوا داده ام شما را دعوت کنیم و اصلا این مجلس به افتخار شماست ولی من همان طور که به تو قول داده بودم معذرت خواستم و گفتم فعلا فکر کنید که من هنوز در اهواز هستم البته وقتی شوهرم آمد با کمال میل
    کتابم بسیار قشنگ چاپ شده و مخصوصا پشت جلد آن بسیار عالی است اگر من کتاب را نمی دیدم با غلط منتشر می شد و امیدوارم تو دیگر اعتراض نکنی که چرا به امیرکبیر تلفن کرده ام
    پروز جانم نمی دانم تو آنجا چه می کنی نامه ات که هنوز نرسیده ولی آرزویم این است که در هر حال خوشبخت و راضی باشی دیروز رفتم بازار و مقداری پارچه خریدم البته نه مقداری ... چون آن وقت خیال می کنی 10 یا 20 متر نه ... فقط یک پیراهنی ... آن هم چون پارچه اش معرکه بود و ارزان .
    پرویزم حالا چون تازه دو سه روز است که از تو دور شده ام و اطرافم را هم بچه ها گرفته اند زیاد ناراحت نیستم ولی وقتی دیدار آنها برایم عادی شد آن وقت دوری تو را بیشتر حس خواهم کرد همیشه در زندگی به تو احتیاج داشته ام چه آن زمانی که با هم قهر بوده ایم و چه آن زمانی که حالت عادی داشته ایم در همه حال حس کرده ام که تنها تکیه گاه من تو هستی گاهی اوقات فکر می کنم که چرا باید وجود کثیف من زندگی تو را تا این حد ناراحت و پر از سر و صدا کند از خودم به شدت متنفر می شوم و آرزو می کنم که بمیرم و در عوض تو خوشبخت باشی و مردم نگویند که من زن بدی هستم تو مرا خوب می شناسی من از هیچ چیز نمی ترسم و اگر تصمیم بگیرم هیچ کاری برایم غیر عملی نیست من از این که مدتی ست زندگی تو را تلخ کرده ام رنج می برم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم مثل زنهای دیگر قانع و راضی باشم و این قدر آرزو در دلم نهفته است و چرا زندگی یکنواخت روزانه مرا قانع نمی کند بدون شک روزی خواهد رسید که من از دست افکار خودم و از دست بار گران عذاب که بر دوش دارم فریاد بزنم و باز هم ناچارم از تو کمک بخواهم زیرا جز تو کسی را ندارم و تو در عین حال که درد من هستی دوای درد من هم هستی و من نمی دانم تو را چه بنامم دوستت دارم دوستت دارم مثل یک بچه ای که به آغوش گرم مادرش بیش از هر چیز دیگری علاقه دارد و اگر مادرش او را به سختی تنبیه کند باز به دامن او پناه می آورد
    پرویز امیدوارم نامه ی من تو را خسته نکرده باشد و در عین حال باز مثل پارسال نگویی که نامه هایت لحن دیگری پیدا کرده با همین راضی باشی چون حقیقت است و گمان نمی کنم از سوز و گداز دروغی که دیگر به من و تو نمی اید خوشت بیاید امیدوارم زودتر بیایی منتظر نامه ی تو هستم
    تو را می بوسم
    فروغ


    نامه شماره 11

    شنبه 29 تیر

    پرویز محبوبم دیروز جمعه بود . من مثل همیشه از صبح به خانه ی شما رفتم . خانه ی شما حالا دیگر خیلی خلوت شده تو نیستی خسرو هم رفته دماوند بقیه هم که اصلا سر و صدا ندارند . روز خوشی بر من گذشت .
    پرویز جان حالا که من و دخی با هم دوست شده ایم من تا حالا نمی دانستم که دخی این قدر شیطان است دیروز بعد از ظهر ماها این قدر خندیدیم که همه از خواب بیدار شدند من و دخی می خواهیم هفته ی اینده با هم یک عکس برداریم و برای تو بفرستیم قرار شده است نصف پولش را من بدهم و نصفش را او . سر غذا منوچهر از ما عکس برداشت عصر هم خانم جانت من و دخی را بع گردش برد رفتیم نزدیک های آب کرج و یک قدری قدم زدیم و خورکی هم برایمان خرید شب هم که من می خواستم به خانه برگردم آقا جانت یک شیر دو تا صابون و یک مجله ی مصور به من داد .
    پرویز حان من از همه کسانی که در غیاب تو به من محبت می کنند بی ادازه ممنون هستم . دلم می خواهد وضعی پیش بیاید و من بتوانم از این همه لطف و مهربانی به نحو مطلوبی سپاسگزاری کنم . بهترین ساعات عمر من در میان آنها می گذرد و هر چند که همیشه نبودن تو مرا آزار می دهد ولی آنجا برای من از همه جا بهتر است .
    پرویز عزیزم اینجا دو سه روزه همه ی فکر من در اطراف زندگی آتیه ام دور می زند نمی دانی چه فکرها می کنم چه نقشه ها می کشم و چه برنامه هایی تنظیم می کنم اگر بدانی به من می خندی چون من خودم هم در میان این همه نقشه وبرنامه سرگردان مانده ام .
    تو را در نظر مجسم می کنم بچه مان را . خودم را خانه مان وهمه چیز در نظرم جلوه ی مطبوعی دارد من به زندگی آتیه ام بسیار خوش بین هستم پرویز به خدا من وقتی فکر می کنم که خانم خانه ای شده ام و مثلا صبح باید بلند شوم و برای شوهر خوبم صبحانه درست کنم قلبم از شوق می لرزد من پیوسته انتظار آن روزها را می کشم من دلم می خواهد تو زودتر بایی و آروزهای من تحقق پیدا کند .
    دل من خیلی چیزها می خواهد نگاه من تا به روی یک زن و مرد جوان که دست در دست هم انداخته و از خیابان می گذرند م یافتد بی اختیار تو را آرزو می کنم دلم از بغض و حسد فشرده می شود من تازگی ها جسود شده ام و جز به هیچ کس دیگر حسودی نمی کنم .
    پرویز عزیزم محبوب دلم زودتر بیا من آرزوی دیدار تو را می کشم من دلم می خواهد زودتر بیایی من تو را خیلی دوست دارم ..
    خیلی .... همان قدر که تو مرا دوست داری و شاید بیشتر پرویز من دلم برای تو خیلی تنگ شده زودتر بیا می دانم که هر قدر بگویم زودتر بیا در تاریخ آمدن تو تأثیری نمی کند زیرا تو می ترسی آلت دست من شوی ولی باز هم می گویم زودتر بیا تو را به خدا زودتر بیا
    تو را می بوسم
    فروغ

  2. #132
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نامه شماره 12
    شنبه 31 تیر

    پرویز جانم نمی دانم چرا برای من نامه نمی نویسی خیلی ناراحت هستم الان نزدیک 6 روز است که آمده ام و از تو هیچ خبری ندارم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم ولی من خودم نمی دانم چرا مدتی است این قدر ناراحت هستم مثل این است که اعصابم دیگر قدرت تحمل هیچ چیز را ندارد آنقدر ضعیف و خسته هستم که با کوچک ترین ناملایمتی از زندگی سیر می شوم بدتر از همه تو هم نیستی و من نمی دانم به چه ترتیب خودم را تسکین بدهم پرویز با بی صبری منتظر آمدن تو هستم کار کتابم همان طور که برایت نوشتم قرار بود امروز منتشر بشود ولی باز گویا اشکالاتی پیش آمده ودر هر حال شنبه ی دیگر حتمی است پرویزم من از تنهایی خیلی ناراحت هستم و بالاتر از همه نمی دانم چرا از اینده این قدر می ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می کند و نیم دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خودم را در معرض خطر می بینم و حس می کنم که یک آدم بدبختی بیشتر نیستم چون روحم متزلزل و اعصابم ضعیف شده . پرویزم نمی دانم برای تو چه بنویسم تو که مرا فراموش کرده ای و اصلا برایم نامه نمی نویسی ولی آرزویم این است که هر جا که هستی خوش و خوشبخت باشی برای من این مهم نیست که تو برایم زیاد نامه بنویسی مهم این است که دوستم داشته باشی و این را هم بدانی که من دوستت دارم
    پرویز جانم دیشب کامی با کلور و فریدون و بچه ها رفته بود کافه شهرداری و خلاصفه وقتی آمد خیلی خوشحال بود چون می دانی که وسایل بازی برای بچه ها در آنجا فراوان است و خلاصه تصمیم گرفتم گاهی اوقات او را همراه بچه ها بفرستم چون در منزل همبازی ندارد و وقتی هم می رود پیش مامان عوض بازی کردن به سر و کله ی همدیگر می پرند و خوب نیست پرویز من با پدرم قهر هستم و دیگر هیچ وقت با او آشتی نمی کنم چون او مرا دوست ندارد و از گفتن هیچ حرف مبتذلی پشت سر من خودداری نمی کند و من هم تصمیم گرفتم که به هیچ وجه او را نبینم و تا حالا هم ندیده ام و امیدوارم هیچ وقت مجبور نشوم او را ببینم پرویز جانم دوستت دارم و منتظر آمدنت هستم .
    فروغ


    نامه شماره 13
    سه شنبه 3 مرداد

    پرویز امروز بعد از 10 روز نامه ی تو برای من رسید از این که یادی از من کرده ای ممنون هستم و آرزویم این است که کسالتت زودتر برطرف شود و زودتر به تهران بیایی در این که من تو را دوست دارم هیچ شکی نداشته باش ولی در این که موجود خوشبختی هستم و ایا توانسته ام تو را هم خوشبخت و راضی نگه دارم همیشه شک دارم پرویز امروز وقتی نامه ی تو را خواندم بی اختیار قلبم فرو ریخت ن نمی خواهم تو را در زندگی رنج بدهم پروز من لیاقت تو را ندارم و باید دنبال سرنوشت تیره ی خودم بروم تو هیچ وقت نباید به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که دیگر به هیچ چیز توجهی ندارم وقتی با تو هستم و وقتی تسلیم زندگی عادی می شوم حس می کنم و برایم ثابت می شود که پیشرفتی عایدم نخواهد شد و وقتی تصمیم می گیرم از توجدا شوم موجی از عشق و محبت قدم را فرا می گیرد و زبون و بیچاره ام می کند پرویز مدتی ست که بدبخت هستم بدبخت نمی دانم چه سرنوشتی انتظار مرا می کشد از اینده بیمی ندارم زیرا بالاتر از همه چیز مرگ است و اگر من بمیرم بدون شک هم تو را راحت کرده ام و هم خودم را ولی من نمی خواهم وجود من باعث ننگ و عذاب تو باشد نمی خواهم محبت من تو را حقیر کند و به من رحم کنی پرویز زودتر بیا و مرا نجات بده این نامه را از ته دل برای تومی نویسم هیچ طاهر سازی نمی کنم نیرویی در درون من بیدار شده و به من امر می کند که بیشتر ازاین تو را عذاب ندهم پرویز من حاضرم بمیرم حاضرم بمیرم و در عوض دیگر مجبور نباشم به خاطر شوقی که در دل دارم تو را عذاب بدهم پرویز سرنوش من از سرنوشت تو جداست مثل این که مرا برای بدبختی و زجر کشیدن آفریده اند نمی خواستم این مطالب را برای تو بنویسم ولی دیگر نمی توانم دیگر قدرت کتمان کردن ندارم دیگر از هیچ چیز نمی ترسم ولی در عین حال خودم را فدای سعادت تو می کنم نگو چرا چون می دانم که وجود من در حقیقت باعث عذاب خاطر توست پرویز بیا و هر چه خواهی با من بکن در عوض من دیگر در زیر فشار این باری که بر دوش دارم احساس مرگ نخواهم کرد من نمی خواهم تو مرا دوست داشته باشی چون لیاقت عشق تو را ندارم تو باید مرا دور بیندازی مرا فراموش کن و اصلا به حال من رحم نکن پرویز نمی دانم چه می نویسم و نمی دانم چه خواهد شد همین قدر بدان که اگر مدتی بگذرد من دیوانه خواهم شد پرویز مرا ببخش و زودتر بیا تو می توانی از همه ی دنیا راجع به من تحقیق کنی ولی افسوس افسوس می خورم که زندگی ام از دستم می رود پرویز نمیدانم چه می نویسم آن قدر بدبخت هستم که آرزوی مرگ می کنم بیا و مرا نجات بده هر چه می شود زودتر بشود چون من دیگر تحمل فشار را ندارم
    تو را می بوسم
    فروغ
    فروغ نامه ات رسید فورا نسبت به وعده ای که داده بودم وفا کرده و مبلغ مورد نیازت را فرستادم که قطعا تا به حال به دستت رسیده ولی چون در نامه ات به شرح داخل پرانتز (... من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم ...) از محیطی که در آن زندگی می کنی اظهار نارضایتی نموده بودی و از طرفی متذکر شده بودی می خواهم کمی اثاثیه بخرم چنین دستگیرم شد که در نظر داری مستقل زندگی کنی و این موضوع علاوع بر این که به نظر من صلاح نیست به طور مسلم کامی را بیشتر از تو دور خواهد کرد زیرا من دیگر موافق نخواهم بود که کامی در چنین محیطی که گویا در نظر داری برای خودت فراهم کنی حتی یک ساعت زندگی کند امیدوارم این حدس من هم اساس درستی نداشته باشد و فقط روی بدبینی باشد .
    در هر صورت اگر حدس من صحیح نیست فورا صورت اثاثیاه ای که به آن احتیاج داری برای من بنویس تا فورا برایت بفرستم ضمنا کتاب تو نزد من است که عید برایت خواهم آورد در خاتمه خواندن کتاب مارک اورال را جدا به تو توصیه می کنم که آمادگی خودم را برای کمک همیشه بدین وسیله به تو اعلام می نمایم .


    نامه شماره 14
    پنج شنبه 4 مرداد

    پرویز عزیزم امروز و دیروز از تو نامه داشتم و از قراری که نوشته ای حالت خوب شده آرزویم این است که همیشه سلامت باشی از حال ما بخواهی خوب هستیم و فقط انتظار آمدن تو را می کشم در نامه هایت از من اظهار رضایت کرده ای البته من همیشه میل دارم که رعایتنظر تو را کرده باشم ولی تو هم باید فکر کنی که زیاد مرا محدود نسازی زیرا من حتی اگر هم احتیاج به آزادی نداشته باشم همین فکر آزادی و تلقین آزادی مرا شخصیت می بخشد و به من کمک می کند و مرا تشویق می نماید .
    پرویز عزیزم کتابم در هفته ی اینده حتما منتشر خواهد شد راجع به فریدون کار نمی دانم برایت چه بنویسم او مرد شریفی است و تو نباید به او فکر بدی داشته باشی او از آمدن من توسط مادرت مطلع شده یعنی همان شبی که ما آمدیم به منزل شما تلفن کرده بود و خانمت هم گفته بود که آمدند و به من هم تلفن کرده و من ناچار هستم که راجع به کار کتابم با او صحبت کنم البته من بیش از این یکی دو بار با او صحبت نکرده ام و اگر من بخواهم نه با او که این کار را به عهده گرفته صحبت کنم و نه با امیرکبیر تماس بگیرم آن وقت بعد از این که کتابم چاپ شد و پر از غلط بود چه کاری از دست من بر می اید همچنان که اگر برای من یک نسخه نفرستاده بودند همان طور با غلط چاپ می شود . البته پرویز من تو را دوست دارم در این هیچ شکی نداشته باش ولی تو هم با من طوری رفتار کن که عادلانه باشد می بینی که راجع به من تازگی ها حرفی زده نمی شود و دلیلش این است که فریدون کار جوان نجیبی است و همه جا از من دفاع می کند البته حالا نمی توانم جریان را به طور مفصل برای تو بنویسم ولی در اینده وقتی آمدی هر چه بپرسی حواب خواهم داد پرویز من تو را دوست دارم و بی نهایت علاقه دارم که زندگی ام را با تو ادامه بدهم و می دانم که اگر از تو جدا بشوم خاطره ی عشق و محبت تو پایان عمر مرا رنج خواهد داد ولی چه کنم تو انصاف داشته باش ن تا آنجا که می توانم دستورات تو را به کار می بندم مجله ی سخن از من دعوت کرد نرفتم دانشوران را هم که نوشتم اینجا مرتب به وسایل مختلف برای دیدن من اقدام می کنند ولی من به خاطر تو و به خاطر این که فکر می کنم بعدها همه چیز برایم فراهم خواهد شد معذرت می خواهم راجع به پول کتابم چند روز پیش امیرکبیر تلفن کرد که برای گرفتن حق التألیف بروم من هم رفتم بابت 1200 جلد 720 تومان به من پول داد که 600 تومان آن را بلافاصله به بانک گذاشتم و 50 تومان کتاب گرفتم یعنی قرار شد 5 جلد کتاب خودم را از قرار جلدی 5 تومان یعنی با 1 تومان تخفیف به خودم بدهد و بعد یک ( ویس و رامین ) گرفتم 15 تومان یک گلستان سعدی 15 تومان 70 تومان باقی مانده را هم برای خودم کمی چیز خریده ام و دارم و چون از پارسال 140 تومان قرض داشتم و به تو هم گفته بودم 100 تومانی را که از حائری طلب داریم یعنی فریدون کار گرفته به او گفتم که ببرد و به مامانم بدهد و 40 تومان فرامرز را هم می خواهم بدهم و به قرضم و خلاصه مامانم می گفت که او پول را آورده و دم در داده و پرویز جان خلاصه ممکن است یک کمی ولخرجی کرده باشم ولی به خدا 600 تومان مال تو هر کاری می خواهی بکن پرویزم دیگر خسته شدم امیدوارم تو زودتر بیایی
    تو را می بوسم
    فروغ

  3. #133
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نامه شماره 15
    شنبه 5 مرداد

    پرویز محبوبم من تازه امروز از منزل پوران مراجعت کردم برایت نوشته بودم که پوران سخت مریض است و چون تنها بود و احتیاج به کمک و پرستاری داشت من ناچار به آنجا رفتم تو به من گفته بودی که کمتر به آنجا بروم و شب نمانم ولی پرویز عزیز من این یک مورد استثنایی بود و من ناچار بودم بروم زیرا او به کمک احتیاج داشت ولی حالا که امروز الحمدالله حالش بهتر شده من برگشتم تقریبا سه روز آنجا بودم امیدوارم تو از این حیث مرا ملامت نکنی .
    در این دو روز بسیار سعی کردم برای تو نامه ای بنویسم ولی فرصت پیدا نکردم مجبور بودم از او مواظبت کنم ولی حالا که برگشته ام برنامه ی گذشته را تعقیب می کنم نامه ای برای من فرستاده ای و نوشته ای مبلغ 550 ریال پول برایم داده ای هنوز که به دستم نرسیده چون این سه روز اینجا نبودم و پستچی کاغذ را به بچه ها نداده شاید امروز بیاید ولی پرویز من فکر می کنم موضوع اسکناس 50 ریالی اشکالی نداشته باشد چون لایحه 2 ماه تمدید مدت جمع آوری اسکناس ها در مجلس سنا تصویب شده و گذشته از این پکت هایی که تا روز 31 تیر به پستخانه رسیده همه را به بانک ملی فرستادند تا اسکناس ها را خرد کنند و من امیدوارم پکت من هم جز همین پکت ها باشد اگر این طور باشد دیگر احتیاج به توصیه های تو ندارم ولی در عین حال از این که تو کار را برای من آسان کرده ای تشکر می کنم .
    پرویز خبر خوشی برای تو دارم آه نه برای تو چون به تو مربوط نیست ولی چون مرا خوشحال کرده فکر می کنم تو هم خوشحال شوی من 8 ماه دیگر خاله می شوم حالا می فهمی مرض پوران چه بود ؟ من بسیارخوشحالم .
    پرویز من ... دیشب خواب تو را دیدم هر شب خواب تو را می بینم هر شب خواب می بینم که آمده ای امروز صبح وقتی از شمیران بر می گشتیم سراسر راه را به تو فکر می کردم . بیهوده آرزو می کردم که ای خدا خواب من تعبیر شود و وقتی به خانه می رسم پرویز را در آنجا ببینم ولی افسوس تو نبودی هیچ چیز جز یک سکوت ملال انگیز و خشم آور انتظار مرا نمی کشید .
    پرویز چه قدر این دوری طولانی و وحشتنک شده است این آرزو دارد قلب مرا می خورد قلب مرا خون می کند آرزوی دیدن تو در آغوش فشردن تو بوسیدن تو . چرا نمی توانم مثل همیشه تو را در کنار خود داشته باشم ؟ چرا نمی توانم سرم را روی سینه ی تو بگذارم و غم های دلم را فراموش کنم .
    روزها با سردی و خاموشی می گذرد هر روز آفتاب را می بینم و جنب و جوش زندگی را در اطراف خود حس می کنم ولی مثل این است که این آفتاب به روی همه می تابد جز من مثل این است که زندگی مرده و من بیهوده زنده هستم از زندگی دیگران دزدیده ام . چه فایده دارد من این چیزها را برای تو بنویسم مگر تو نمی گویی که عشق باید در سینه پنهان گردد من اگر بگویم تو را دوست دارم تو خواهی گفت می دانم . و باز اعتراض می کنی باز سه صفحه کاغذ را سیاه می کنی و سرانجام نتیجه می گیری که در عشق خود گم شده ام و خود بین هستم . باید این ناله را خفه کرد . باید به حرف تو گوش داد .
    ولی بهتر است تو به نامه های خودت هم توجه کنی تو هم مثل من هستی و من می توانم در برنامه ی تو لااقل سه بار جمله ی تو را دوست را پیدا کنم تو فقط اعمال مرا می بینی . اگر این بد است برای همه بد است .
    بدیش اینجاست که تو به همه چیز حتی به عشق از دریچه ی یک آدم 28 ساله نگاه می کنی و انتظار داری که من هم این طور باشم و یک شبه راه صد ساله بپیمایم من دوست دارم که دختر عاقلی باشم و با همه ی فکر و عقلی که در این سن دارم سعی می کنم تا اعمالم خوب و مطابق میل تو باشد اگر کسی به من بگوید بچه من عصبانی می شوم ولی تصدیق کن که نمی توانم به قدر یک زن 28 ساله از لحاظ فکری پیر شوم و تجربه داشته باشم اعمال من با سن من متناسب است و اگر خطایی مرتکب شوم البته از نظر تو خطایی مرتکب شوم سزاوار سرزنش و ملامت نیستم و کسی نمی تواند بگوید که من بد هستم چون من آن کار را با علم به این که بد است انجام نداده ام البته اگر می توانستم تشخصی بدهم بد است . نمی کردم تو امروز تجربه ات از من بیشتر است من عقاید و افکار تو را محترم می شمارم و به آنها ایمان دارم ولی من موقعی می توانم آنها را قبول کنم که تو مرا در ارتکاب عمل بدم گناهکار ندانی و پیوسته نگویی که خودبین هستی خودخواه هستی حق ناشناس هستی و هزار چیز دیگر هستی تو وقتی می خواهی درباره ی من قضاوت کنی نشاط و حرارت جوانی و غرور و حساسیت مرا که آن هم مخصوص دوران جوانی است درنظر بگیر و آن وقت بگو چه زن بدی دارم .
    خودت را به یاد بیاور که در این سن چگونه فکر میکردی و چه حالاتی داشتی بعد مرا با خودت مقایسه کن آن وقت می فهمی که من بد نیستم من فقط بدیم این است که در موقع نامه نوشتن اخلاق تو را در نظر نمی گیرم .
    پرویز عزیزم من روز 2 مهرماه انتظار تو را دارم من این روز را دیشب در خواب دیدم و هنوز لذت عجیب و مست کننده ی این خواب در وجود من باقی ست هنوز مثل این است که صورت تو جلوی صورت من قرار گرفته و من چشمان تو را می بینم و گرمی نفس تو را احساس می کنم .
    مثل این است که موهای سیاه تو را با دست پریشان می کنم خودم را در بغل تو میاندازم و می خندم گریه می کنم ناله های شاد من در میان دولبم می لرزد مثل این است که من و تو با هم توی کوچه راه می رویم و تو آن کت تابستانی و روشن را به تن داری و لبخندمی زنی آه خدای من دیشب چه شب شرینی بود تا صبح با تو بودم در آغوش تو خفته بودم کاش این شب تمام نمی شد و کاش رؤیای من حقیقی بود من پیوسته در خواب با احتیاط از خودم می پرسیدم ایا خواب هستم یا بیدار و بعد در خواب بر بیداری خودم مطمئن می شدم و تصور می کردم بیدار هستم و شب تا صبح یک لحظه خنده لبان تو مرا ترک نکرد من دیشب تا صبح صورت خندان تو را دیدم .
    مثل این که فریادی در دلم هست که خاموش نمی شود مثل این که همه ی وجود من در خیال تو گم شده و این صدا فریادی ست که از قلب بدبخت من بر می خیزد که از دست خیال تو فشار آرزوی تو غم دوری تو و اشتیاق دیدارتو به فریاد آمده است این صدا درد است ناله است هیجان و فشار است و هر زمان رنگی دارد .
    احساس می کنم که دیگر این زندگی برایم تحمل ناپذیر شده است همه ی ذرات وجود من تو را می خواهند این زندگی به جای این که رفته رفته برایم عادی شود رنج آور شده است من پیوسته انتظار تو را می کشم و فقط از خدا تو را آرزوی می کنم
    تو را می بوسم
    فروغ


    نامه شماره 16
    شنبه 8 مرداد

    پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم دیگر حوصله ام به کلی سر رفته چون تو هم نمی ایی و هیچ کس را هم جز تو ندارم که با او زیاد رفیق باشم پرویز حانم نمی دانم چرا حالم این قدر بداست می ترسم دیوانه بشوم هیچ وقت در قلبم احساس آرامش و راحتی نمی کنم گاهی اوقات اگر به من چیزی نگویند تا سه روز غذا نمی خورم می روم پیش مامان و بر می گردم و می گویم غذا خورده ام در صورتی که اصلا چیزی نخورده ام میلی به غذا ندارم شب ها آن قدر ناراحت می خوابم و آن قدر خواب های وحشت انگیز می بینم ه حالا از خوابیدن هم بدم می اید یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام خیال نکن باز از روی احساسات حرف می زنم نه به خدا علاقه ای به زندگی ندارم . دلم می خواهد بمیرم و در عوض وجود من باعث ناراحتی کسی نباشد روزها اغلب برای خودم می نشینم و شعر می سازم تا حالا 4 قطعه شعر خوب درست کرده ام که یکی را فردا در سپید وسیاه بخوان این شهر را خودم در صندوق پسا مجله ی سپید و سیاه انداختم و گمان می کنم فردا بگذارد چون همان روزهای اول آمدنم به تهران به صندوق انداخته ام پرویز جانم نمی دانم تو با من چه خواهی کرد ایا مرا همچنان دوست خواهی داشت یا به یک باره مرا ترک خواهی کرد من همیشه به این موضوع فکر می کنم من تو را دوست دارم از ته قلب می گویم هیچ وقت خاطره ی محبت های تو را فراموش نمی کنم نمی خواهم تو رابدبخت ببینم هر وقت من حس می کنم که وجود من باعث بدبختی توست من فروغ را از صحنه ی زندگی تو کنار می کشم من نمی خواهم تو به خاطر من که ارزش و لیاقت فدکاری را ندارم رنج بکشی پرویز به خدا نمی دانی چه قدر بدبخت هستم هیچ وقت فریب ظاهر مرا نخور همیشه غصه می خورم و از این که راه علاجی برای دردهای روحی خودم پیدا نمی کنم ناراحت هستم پرویز تو باید همیشه خوشبخت باشی چون پک هستی به هیچ کس بدی نمی کنی و همه تو را دوست دارند ولی من نه . من چه هستم ... یک آدم بدبختی که هر کسی زورش می رسد به یک ترتیب او را آزار می دهد یک آدمی که شعله ای روحش را می سوزاند وقدرت فریاد کشیدن ندارد یک آدمی که به هیچ کس کاری ندارد و از حال دنیا به همین کتاب و دفترش راضی است ولی باز هم مردم خیال می کنند که او سر تو را شیره می مالد و پولهای تو را لباس می خرد پرویز چه بگویم قلبم پر از درد است می ترسم تو هم آخر مرا رها کنی می ترسم تو هم فکر کنی که من بد هستم و آن وقت من چه خواهم کرد چه طور این همه بدبختی را تحمل خواهد کرد ؟مرا ببخش اگر زیاده از حد روده درازی کردم
    نمی دانم چرا این قدر غصه می خورم زودتر بیا تو را با تمام قلب و روحم می خواهم ومی بوسم
    فروغ
    پرویز جان نوشته بودی موهایم چه کار کردم هیچ رفتم و رنگ مشکی زدم و حالا خیلی خوب شده و راضی هستم .


    نامه شماره 17
    شنبه 9 مرداد

    پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد دیروز و امروز باز نامه ی تو برایم رسید از این که برایم زیاد نامه می نویسی ممنون هستم وقتی نامه های تو برای من می رسد تمام غم و اندوهم را فراموش می کنم و به قدری نامه های تو روی من مؤثر است که گاهی اوقات اگر افکار غلطی هم دارم به کلی از مغزم فرار می کنند و در خودم احساس آرامش و صفای باطن می کنم پرویز دوستت دارم همان طور که برایت نوشتم مثل بچه ای که مادرش را دوست دارد و به مادرش احساس احتیاج می کند تنهایی روح مرا می جود و افکارم را باطل و فاسد می سازد تمام ناراحتی های فکرم مال تنهایی است وقتی تنها هستم و کسی نیست تا افکار پک و سالم به من تلقین کند آن وقت دست و پا بسته اسیر افکار عجیب خودم می شوم که یک وقت می بینم که دیگر هیچ قدرت مقاومت ندارم می بینم از زندگی سیرم حس می کنم که همه به من با چشم تحقیر نگاه می کنند و به نظرم می رسد که وجودم عاطل و باطل و باعث ننگ و ناراحتی است آن وقت رنج می برم و پیش خودم نقشه می کشم که همه را از دست خودم راحت کنم از لحن نامه ات فهمیدم که نامه های اخیر مرا خوانده ای و ناراحت شده ای پرویز مرا ببخش مگر من می توانم تو را ترک کنم مگر من می توانم تو را دوست نداشته باشم با همه ی وجودم تو را طلب می کنم و دلم می خواهد بمیرم و دیگر دچار این مالیخولیا و عذاب فکری نشوم پرویز گاهی اوقات زندگی برایم مثل یک کابوس تلخ و کشنده می شود دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی دلم می خواهد مرا آن طور که دلم می خواهد دوست داشته باشی حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم اشک از چشم هایم می ریزد ونمی دانم چرا گریه می کنم همیشه همین طور هستم حتی وقتی می خواهم حرف های روزانه ام را بزنم بغض گلویم را می گیرد بدون شک عاملی هست که مرا رنج می دهد ولی خودم نمی فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی فهمم دیشب نشسته بودم فکر می کردم و پیش خودم گفتم حتما علتش این است که تنها هستم و تنهایی باعث تفکر و ناراحتی من شده تو زودتر بیا چه فایده دارد آخر شهریور تو زودتر بیا و در عوض ما هم بعد از یک ماه که مرخصی تو تمام شد با تو می اییم آنجا زندگیمان راحت تر است آرامش دارد و من و تو هستیم و من و تو ، پرویز جانم به خدا و به جان کامی جز تو هیچ کس را دوست ندارم و هیچ چیز نمی تواند جای تو را در قل من پر کند من اگر از تو جدا بشوم خودم را می کشم نه این که فکر کنی دروغ می گویم
    محبت تو در رگ و پی من ریشه دوانده و بارها تا مرحله آخر جدایی هم توانسته ام استقامت کنم ولی در آن دم آخر با یک حرف یا یک نگاه صمیمانه ی تو رشته ی همتم از هم گسسته و باز مثل دیوانه ها به دامن تو پناه آورده ام چه کسی می تواند محبت مرا به تو انکار کند اگر گاهی اوقات دیوانه می شوم و حرفهای پرت می زنم مرا ببخش من حس می کنم که اعصابم خسته و فرسوده شده و احتیاج به استراحت و آرامش دارم پرویزم نشوته بودی بروم آبله بزنم من کامی را هفته ی پیش بردم و آبله کوبیدم ولی خودم هنوز نکوبیده ام و تصمیم دارم خودم بروم و بکوبم موهایم را هم سیاه کرده ام و این طور که بچه ها می گویند از اول بهتر شده و خودم هم راضی هستم دو تا پیراهن خیلی قشنگ هم خریده ام که هنوز ندوخته ام راجع به کتابم دیروز از امیرکبیر تلفن کردند که کتاب تمام شده و اجازه ی انتشار بدهید من هم گفتم که دیگر خودتان می دانیدو گویا فردا منتشر بشود یک جلد برای تو خواهم فرستاد خودم 10 جلد کتاب می گیرم که می خواهم بین دوستانم قسمت کنم اول گفتم 5 جلد بعد دیدم 5 جلد خیلی کم است و خلاصه نزدیک 80 تومان از حق التالیفم را کتاب گرفتم یعنی 10 جلد کتاب و دو جلد هم سعدی و ویس و رامین پول از فرامرز هنوز نگرفته ام وقتی آمد می گویم بدهد بقیه پولم هر چه ماند تو و کامی تو کت و شلوار بخر و برای کامی سه چرخه می خرم تو را می بوسم من همیشه مال تو خواهم بود .
    فروغ

  4. #134
    اگه نباشه جاش خالی می مونه 68vahid68's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    214

    پيش فرض

    magmagf واقا خواندي و جالب بود

    پنجره ها را بسته اند
    تا سکوت معصومانه نیاز را نشنوند
    پنجره ها را بسته اند
    تا نگاه بی گناه التماس را نبینند
    پنجره ها را بسته اند
    مبادا قاصدکی از دریچه احساس به قصر حقیرانه باورهایشان حمله کند
    پنجره ها را بسته اند
    و خود را پشت پرده های غرور پنهان کرده اند
    مبادا نسیم حقیقت پایه های سست ارزوهایشان را در هم بریزد
    کاش میدانستند
    مرگ ارام ارام از پنجره بسته زندگی عبور خواهد کرد
    و ان روز تنها تر از همیشه
    تسلیم خواهند شد

  5. #135
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نامه شماره 18
    چهارشنبه 14 مرداد

    پرویز عزیزم دو سه روزی است که از تو نامه ندارم باز گمان کنم مرا فراموش کرده ای در هر حال امیدوارم حالت خوب باشد من که هیچ حوصله ندارم و به قدری خسته هستم که نمی دانم به چه ترتیب خودم را مداوا کنم آمدن تو هم که مرتب به تأخیر می افتد امروز رفتم پیش مامان از صبح همه ی بچه ها بودند و جای تو می افتد امروز رفتم پیش مامان از صبح همه ی بچه ها بودند و جای تو خالی بد نگذشت نشستیم و از همه جا صحبت کردیم و کامی هم با مهرداد شمشیر بازی می کرد و خلاصه مهرداد او را به خوبی تربیت می کند پرویز جانم دیروز صبح رفته بودم برای خانمت بعضی چیزها بخرم توی خیابان دکتر طاهری و خانمش را دیدم و مدتی صحبت کردم و دکتر طاهری مرا دعوت کرد و من گفتم که چون تنها هستم معذرت می خواهم و خلاصه آخر گفت که برای تو بنویسم آن ورقه ای را که قرار بود برای او بفرستی زودتر بفرست و چند مرتبه سفارش کرد که حتما بنویسم و تو هم می دانی که آن ورقه چیست و خواهش می کنم کارش را زودتر انجام بده که بعدا گله نکد کمی بالاتر پروین معاصر را دیدم بعد هم خانم مهندس نادری را بعد هم خود مهندس را و خلاصه تمام آشناهای اهوازیمان را ملاقات کردم هوای تهران دو سه روز است آن قدر گرم شده که من همیشه پیش خودم می گویم صد رحمت به اهواز . باور کن امروز درست مثل شرجی های اهواز هوا چسبندگی دارد و تنفس مشکل است و گویا پیش بینی کرده اند که در هفته ی اینده گرما به حد نصاب خواهد رسید من پیش خودم فکر می کنم که با این نسبت اهواز چه قدر گرم است و بعد ناراحت می شوم امیدوارم این طور نباشد و تو زیاد گرما نخوری این طور که خودت نوشته ای هوا خوب است و آرزوی من هم این است که تو همیشه در زندگی است راضی باشی و دور از من ناراحت نشوی پرویز از این که نوشته ای وضع غذا و لباست خوب نیست به خدا من ناراحت هستم من چه می توانستم بکنم حالا که تو می توانی یک کلفت بیاوری که برای تو غذا درست کند و لباس هایت را هم بدهی لباس شویی گویا قرار بود تو بروی ناهارها منزل اهدایی و من به این امید که آنجا از تو پذیرایی خواهند کرد دلخوش بود در هر حال تو خودت به اوضاع آشنا هستی و امیدوارم زیاد به تو سخت نگذرد پرویز جانم برای من بنویس ببینم ایا خود نویس پیش تو است یا نه چون من خود نویس را از اهواز نیاوردم و این طور که از خط نامههایت معلوم است گویا باید آنجا مانده باشد پرویز جان از حال من بخواهیخودم هم نمی دانم چه بنویسم ایا خوب هستم نه ایا بد هستم آن هم نه قدرمسلم این است که من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم چون در آن صورت زندگی برایم لطفی نخواهد داشت حالا نمی دانم تو چه فکر می کنی می دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری من از کوچکی با مالیخولیای خودم بزرگ شده ام و خو گرفته ام حالا مشکل است که بتوانم حقایق زندگی را مثل تو استقبال کنم برای من همه چیز جنبه ی رؤیایی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه ی افکارم را نمی جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم این هم یک طرز فکر است و گمان نمی کنم برای تو ضرری داشته باشد خیلی مزخرف نوشتم زودتر بیا به خدا دلم تنگ شده و به علاوه تنهایی سخت ناراحت کننده است .
    پرویزم چند روز پیش که رفتم خیابان برای کامی یک سه چرخه دیدم با برداشتن یکی از چرخهای عقبش و با عوض کردن جای چرخ دیگر تبدیل به دوچرخه می شود و بسیار قشنگ و مستحکم است قیمتش را هم می گفت 190 تومان ولی البته در موقع خرید حتما می شود ارزان تر خرید دلم می خواست برای او می خریدم چون اگر یادت باشد در اهواز به تو گفتم که می خواهم برای کامی سه چرخه بخرم حالا نظر تو چیست گفتم بهتر است برای تو هم بنویسم البته راجع به این موضوع اصراری ندارم اما دلم می خواست نظرت را برایم بنویسی دیگر خسته شده ام تو را می بوسم
    فروغ تو


    نامه شماره 19
    یک شنبه 13 مرداد

    پرویز جان صبح برای تو نامه نوشته بودم و پیش خودم تصمیم گرفتم که عصر هم بیایم و تمامش کنم الآن که آمدم بقیه ی نامه ی صبح را بنویسم یک مرتبه هم آن را از اول تا آخر خواندم چیز مهمی ننوشته ام یعنی در خواندن این نامه چیزی بر معلومات تو راجع به من اضافه نمی شود یادم آمد که تو برایم نوشته ای از تکرار مگررات خودداری کنم و دیدم که این نامه چیزی جز تکرار مکررات نیست . من چه قدر از این که نمی توانم از نوشتن این موضوع های عادی خودداری کنم و برای تو از چیزی سخن بگویم که دیگران نگفته اند ناراحت هستم من دنبال سوژه و موضوعی می گردم که بی نظیر باشد و خواندن آن تو را لذت دهد از همه چیز نوشته بودم از تعزیه خوان هایی که صبح در خانه ی ما معرکه راه انداخته بودند از بحث ها و بالاخره خودمان با زن هایچادرنمازی از خواب هایی که می بینم و افکار همیشگی ام و مردم و با همه ی اینها که سعی کرده بودم که از عشق سخنی نگویم باز هم نامه ام خسته کننده و زشت شده بود آن را به دور ریختم من دنبال چیزی می گردم که کاملا تازه و جالب باشد ولی هرگز جز با حوداث عادی زندگی با چیزهایی که ممکن است صد هزار مرتبه و در صد هزار نقطه ولی فقط در یک روز اتفاق بیفتد با موضوع و حادثه ی دیگری روبه رو نمی شوم .
    هر چه در اطراف من وجود دارد و هر چه فکر من می گذرد و برای من اتفاق می افتد با هر که رو به رو می شوم و همه ی خسنانی که از این و آن می شنوم و جواب می گویم همه و همه در سطح عادیات قرار گرفته است
    اگر من می توانستم یک قدم به جلو بردارم اگر من این جرأت و شهامت را داشتم که از میان این محیط از میان این همه چیزهای مبتذل و عادی بگریزم و به آغوش تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که از غوغا و جنجال زندگی روزانه خبری نباشد آن وقت بسیار خوشبخت بودم
    تو نمی دانی من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می کند روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی معنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح عادیات بالاتر بگذارم من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم
    تو لابد با فلسفسه ی اگزیستانسیالیست ها آشنا هستی اینها یک دسته ی جدیدی هستند که عقیده دارند هیچ چیز بدی در دنیا وجود ندارد هیچ چیز بد نیست و روی همین عقیده هر کار که می خواهند می کنند حتی لخت درخیابان ها می گردند زیرا هیچ بدی وجود ندارد پسرها لباس دخترها را می پوشند و مثل آنها آرایش می کنند دخترها اعمال مردها را انجام می دهند و زندگی آنها پر است از عجایب ... تو فکر می کنی این زندگی لذیذ و زیباست ؟
    ولی البته بدی هایی هم دارد یعنی آنها به اصول اخلاق و شرافت پس پشت پا زده اند و چه بسیار دیده شده است که یک زن در آن واخد 3 معشوق داشته و از رفاقت با بردار خود هم بیمی نداشته ... البته در مکتب اگزیستانسیالیست ها دیگر نگفته اند که با برادر خود رفیق شوید ولی این مردم محروم این دخترها و پسرهایی که بهترین دوران عمرشان را با محرومیت و نکامی به سر آورده اند کنون که پناهگاهی یافته اند با همه ی احساسات خشمگین و کینه های وحشیانه ی خود سعی می کنند از قوانین اجتماعی انتقام بگیرند و اعمال آنها اغلب نتیجه ی یک عمر محرومیت است .
    پیروان این مکتب کنون به طوری در اعمال خودپیشرفت کرده اند که سر و صدای ژان پل سارتر رهبر و مؤسس مکتب جدید در آمده و فریاد زده است که شما راه افراط می پیمایید .
    من به این چیزها کاری ندارم من فقط برای این زندگی آنها را پر هیجان و دوست داشتنی می دانم که آنها توانسته اند یک باره قیودات و بندهای اجتماعی را پاره کنند و از این زندان مهیب بگریزند و در راهی قدم بگذارند که کاملا عجیب و غیر عادی است و تابه حال کسی جرأت و شهامت رفتن در آن راه را نداشته در این تهران خودمان هم اگزیستانسیالیست ها ظهور کرده اند و گویا مجمعی هم تشکیل داده اند من این موضوع را از یک نفر شنیدم و به حقیقتش ایمان ندارم این بهترین طریق زندگی کردم است ولی افسوس که در میان این قوم آزاده عصمت و طهارت معنی و مفهومی ندارد و به قول یک نفر اصول بورژوازی درباره ی زن رعایت نمی شود
    من نمی دانم تو در این باره چه فکر می کنی ولی من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پر حادثه بوده ام شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم من دلم می خواهد توی خیابا ها مثل بچه ها برقصم بخندم فریاد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد
    شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم
    من دلم می خواهد این لفظ باید از زندگی دور شود باید این کار را بکنی باید این طور لباس پوشید باید این طور راه رفت باید این طور حرف زد باید این طور خندید آه همه اش باید همه اش سلب آزادی و محرومیت چرا باید می دانم که به من جواب خواهند داد زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار کنی اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیانا جلف و سبکسر خطاب خواهی شد . من نمی فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده کدام دیوانه ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده
    من تا به حال از این چیزها برای تو سخنی نگفته بودم ولی تو خودت باید فهمیده باشی زیرا من همان طور که دیوانه ی عشق وحشیانه عشق عجیب و غیر عادی خالی از نوازش و پر از خشونت هستم همان طور هم دیوانه ی زندگی آزاد و بدون دغدغه هستم من دلم می خواهد با تو چنین زندگی داشته باشم و فقط حاضرم اوامر تو را اطاعت کنم نه قوانین اجتماع را
    یک زندگی عجیب پر از حوادث پر از هیجان مثل زندگی قهرمان ها مثل زندگی آنها که به قعر جنگل های آفریقا می روند تو فکر کن در هر قدم که بر می دارند چه قدر ترس چه قدر هیجان چه قدر کنجکاوی و چه قدر لذت به قلبشان راه می یابد من هم دوست دارم در هر قدم زندگی دچار چنین حالاتی شوم تو نمی دانی من چه فکرها می کنم چهخیال ها می بافم خودم هم از دست این افکار خسته می شوم گاهی اوقات خودم خودم را مسخره می کنم و وقتی می بینم این قدرت را ندارم تا افکارم را اجرا کنم احساس می کنم که پست و کوچک شده ام .
    برای من بنویس ببینم ایا من حق دارم این طور فکر کنم ایا افکار من صحصی است بد نیست گناهکارانه نیست
    ایا تو آنها را می پسندی ؟
    من می دانم که تو بر عکس من طرفدار یک طندگی آرام هستی ولی می توانم بگویم که تو هم از این که مجبوری از اجتماع و محیط اطاعت کنی و پیروی کنی ناراحت هستی .
    پرویز جان خیلی مزخرف نوشتم خداحافظ تو امیدوارم حالت حتی بعد از خواندن این نامه هم خوب باشد
    تو را می بوسم
    فروغ


    نامه شماره 20
    سه شنبه 17 مرداد

    پرویز جانم دیروز بالاخره بعد از مدت ها نامه ی تو رسید و ناراحتی های من مرتفع شد . دیروز که وقت نکردم به نامه ات جواب بدهم ولی امروز باز هم یک نامه از تو رسید امیدوارم همان طور که نوشته ای جالت خوب و وضعت مرتب باشد و از این بابت ناراحتی نداشته باشی هوای تهران که امسال خیلی خیلی گرم است آنجا را نمی دانم ولی در هر حال باید تحمل کرد گمان می کنم که دیگر دوران دوری من و تو را نزدیک ببینم پرویز جان حال من بد نیست همان طور که بارها برایت نوشته ام فقط نارحتی های روحی دارم و دیگر به هیچ وجه موضوعی که باعث ناراحتی من باشد وجود ندارد پرویز جان راجع به کتابم برایت بنویسم که در حدود 6 روز پیش به شهرستان ها فرستاده شد و وقتیخبر انتشارش در شهرستان ها برسد در تهران هم منتشر می شود چون اگر در تهران زودتر از شهرستان ها منتشر بشود کتاب فروشی های فرعی خودشان به شهرستان ها کتاب می فرستند و به این ترتیب ممکن است ناشر ضرر کند در هر حال گمان می کنم تا به حال به اهواز رسیده باشد . پروی زجان برای کتابم این طور که آقای شفا تلفن کرد و گفت آقای سعید نفیسی قول داده که تقریظ بنویسد . دشتی و علی کبر کسمایی و سعیدی هم خواهند نوشت و در ضمن سعید نفیسی استاد دانشگاه دو جلد از کتاب هایش را برای من امضا کرده و داده بود به شفا ، شفا هم برای من تلفن کرد و من فریدون را فرستادم و برام گرفت به اضافه ی یک جلد که خود شفا از کتاب هایش برایم فرستاده و این طور که در تلفن به من گفت سعید نفیسی خیلی با من موافق است و دیگر این که روط جمعه صبحی در برنامه ی کودکان از کتاب من به عنوان یکی از بهترین کتاب های ماه اسم برده و یک قطعه خوانده و اظهار خوشوقتی کرد که شعر من با وجود این که از لحاظ موضوع نو و تازه است ، از لحاظ شکل و قیافه قالب قدیم را حفظ کرده و گفت که اشعار این شاعره ی جوان به اشعار مولانا یعنی مولوی شباهت دارد و تو اگر یادت باشد صبحی از مخالفین سرسخت من بود ولی وقتی یک جلد کتابم را خواند با من موافق شد و حتی در رادیو تعریف کرد و در ضمن وقتی از من تعریف می کرد پدرم به شدت عصبانی شد و با مامانم دعوا کرد که تو دخترمان را فاسد کرده ای . پرویز جان این هم خبر تازه ی من در موقعی که از اهواز آمده ام 4 قطعه شعر ساخته ام که همه اش خوب شده ، کامی حالش خوب است و من او را خیلی دوست دارم و روز به روز علاقه ام نسبت به او زیادتر می شود . هر وقت او را دعوا می کنم می رود یک گوشه می نشیندو مثل روضه خوان ها می خواند . ای بابا جونم کجایی ای بابا جونم بیا و خلاصه خیلی از دست او می خندیم . یک ماشین برای او خریدم . اتومان که بزرگ است و شکل اتوبوس و یک طیاره هم دارد که به مبلغ 15 ریال برایش خریده ام و روز ها را با مهرداد و مهران به شمشیر بازی و تارزان بازی می گذراند و مهردا را خیلی دوست دارد به طوری که دائم می خواهد برود پیش او . پروی زجان نوشته ای که پولم را خرج خودم کنم و من به هیچ وجه حاضر نیستم در تهران پیش دکتر بروم و تو هم اصرار نکن و اگر بخواهم برای سلامتی ام اقدامی کنم باید روحم را معالجه کنم و به معالجه ی اعصابم بپردازم . پرویز جان فرامرز به هیچ وجه خیال دادن پول مرا ندارد و با این که تا به حال دو سه مرتبه برای او پیغام داده ام اصلا اهمیت نمی دهد و به روی خودش نمی آورد .در نظر بگیر اگر من پول کتابم را نمی گرفتم حالا اینجا چه می کردم و با وعده های فرامرزخان چه طور روز و شب می گذراندم . پرویز جان روز شنبه عروسی ایرج پسر عمه ام هست و ما را دعوت کرده اند و البته عروسی زنانه و مردانه جداست . ایرج رفت امریکا و حالا مهندس شده و خلاصه زن م یگیرد و من خیال دارم بروم و جای تو را خالی کنم .پرویز جان خانم سعیدی تا حالا دو سه مرتبه مرا باا تلفن دعوت کرده و من همه را به آمدن تو موکول کرده ام و نمی دانم تو وقتی بیایی مرا می بری یا نه ، راجع به فریدون کار من عقاید تو را خواندم ولی من به شخصه نمیتوانم نسبت به او نظر بدی داشته باشم چون او به من جز خوبی نکرده و غلط کتاب هم غلط چاپخانه است که خواه ناخواه در هر کتابی و در هر چاپی اتفاق خواهد افتاد و در مورد من چون خودم نبودم و او هر قدر هم که دقت می کرد مطمئنا مثل خودم نمی توانست موضوع شعر را درک کند . این است که کمی بیشتر شده و حرف تو صحیح نیست که او پی کار نمی رفت مثلا فریدون توللی الان شش ماه است دارد یک کتاب چاپ می کند و هنوز در اول کار است و همان طور اشخاص دیگر و من جز این که نسبت به او و زحماتش در دلم احساس قدردانی و تشکر داشته باشم نمی توانم نسبت به او نظر دیگری ابراز کنم به خصوص که با وجود تماس با ما و انجام دادن کارهای ما به هیچ وجه در هیچ جا از این موضوع مانند دیگران استفاده نکرده و همه جا درحفظ آبروی ما کوشش کرده و من به او احترام می گذارم چون جوانی پک و صمیمی به نظرم می رسد . البته نمی خواهم با او تماس داشته باشم ولی عقیده ام را راجع به او تا به این زمان شرح می دهم . پرویز جان شفا هم به نوبه ی خودش در کار ما خیلی زحمت کشیده و وقتی تو آمدی او را باید دعوت کنم و تو از نزدیک با او آشنا بشوی . تو زودتر بیا چون من خیلی خسته و تنها هستم . به جان تو و به جان کامی تا به حال جز منزل مامان و منزل پوران هیچ جا نرفته ام و حتی یک شب هم به سینما نرفته ام و البته نمی دانم تو حرفم را باور خواهی کرد یا نه . دیگر خسته شدم . تو را می بوسم . زودتر بیا .
    فروغ

  6. #136
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نامه شماره 21
    شنبه 20 مرداد

    پرویز عزیزم امروز بعد از چهار روز بی اطلاعی از تو نامه ات رسید ، من فکر می کردم که تو چون 25 مرداد می خواهی بیایی کاغذ ننوشته ای و من هم به همین علت سه چهار روز است که برای تو نامه ننوشته ام و امروز وقتی در نامه ات خواند که باز هم خیال آمدن نداری خیلی ناراحت شدم چون خودم را آماده کرده بودم که همین روزها تو را توی بغلم فشار بدهم و آن قدر ببوسم که خسته بشوی . پرویزم امیدوارم حال تو خوب باشد و از هیچ جهت نگرانی نداشته باشی حال من و کامی هم خوب است . برای کامی هنوز چیزی نخریده ام و تصمیم دارم تا تو نیامده ای چیزی نخرم . پرویز جان سوالاتی از من کرده بودی که به شرح زیر پاسخ می دهم
    راجع به سینی ها ، مامانم که می دانی چه قدر طمع کار است . خلاصه هر دو را برداشت و هر چه که اصرار کردم نداد و تو بهتر است برای مادرت خودت دو تا سینی قشنگ تهیه کنی و بیاوری . راجع به کتابم مطمئن هستم که تا به حل در اهواز منتشر شده و در تهران هم دو روز پیش منتشر شد و بحث و انتقاد از آن هم به زودی شروعمی شود ( سعید نفیسی ) استاد دانشگاه برایم تقریظ نوشته و امروز تلفن کرد و گفت داده ام به مجله ی فردوسی . محمد سعیدی و علی دشتی و علی کبر کسمایی هم قول داده اند که بنویسند یعنی آقای شفا برای من تلفن کرد و گفت که کتاب شما را برای آنها برده ام و آنها قول داده اند که بنویسند . پرویز جان چون پول ندارم و فرامرز هم به هیچ وجه حاضر نیست 40 تومان را بدهد و پیغام داده بود که چون رفیقم این برج عروسی دارد من نمی توانم 40 تومان شما را بدهم بنابراین از فرستادن کتاب معذورم چون برای پول ماشینم هم معطلم علتش این است که 600 تومان از پولم چک است که 10 شهریور می توانم وصول کنم و هنوز موعدش نرسیده و بقیه را هم چون این یک ماهه پول نداشتم خرج کرده ام و یک کتاب و یک نامه هم برای امیر نوشته بودم که به علت بی پولی مانده و هنوز نفرستاده ام .
    تبلیغ راجع به کتابم هم همین روزها شروع می شود ونباید عجله کرد . پرویزم دیشب عروسی ایرج پسر عمه ام بود . ما هم رفتیم و جای توخالی بود . الباه چون خانواده ی عروس به اصطلاح مذهبی بودند زنانه و مردانه جدا بود و حیاط آن قدر شلوغ بود که من داشتم خفه می شدم و عروس و داماد را خیلی اذیت کردم . مخصوصا ایرج را که برایت تعریف کرده ام از کوچکی با هم بزرگ شدیم و بازی می کردیم . عروس هم زیاد تعریفی نبود . پرویزم زودتر بیا چون مرا مرتب دعوت می کنند و من هم مرتب معذرتمی خواهم و منتظر تو هستم سعید نفیسی را که می شناسی همان استاد و پیرمردی که بین خودمان خیلی محبوبیت دارد امروز تلفنی به من گفت می خواهم دست بچه هایم رابگیرم بیایم منزل شما و شما را از نزدیک ببینم . زود وقت تعیین کنید و من گفتم البته نهایت افتخاری است که می توانید به من بدهید ولی اجازه بدهید شوهرم هم بیاید تا او هم از این افتخار بی نصیب نماند او مرا خیبی دوست دارد و من از او خواهش کردم که مطالعاتم را تحت نظر او ادامه بدهم پرویز جان اگر تقریظ او منتشر بشود به منخیلی اهمین می دهد چون او بزرگترین محقق ایرانی و بزرگترین نویسنده ی کلاسیک ایران است و در کشورهای خارج ارزش و مقام مهمی دارد و با این همه می گفت که از اشعار شما لذت بردم و به شما خیلی امیدوارم و می گفت در کنفرانسی که در روسیه راجع به ادبیات جهان داده شد از ایران چهار نفر اسم بردند یکی توللی یکی دکتر حمیدی یکی پروین اعتصامی یکی هم فروغ فرخزاد که مرا با خوانادیباربودو شاعره ی روسی مقایسه کرده اند . پرویزم خیلی خوشحالم تو نمی دانی وقتی در کارم پیش می روم و عده ای را ناراحت و ناراضی می بینم چه قدر خوشحال می شوم . آرزویم این است که به جای برسم که پدرم از یادآوری گذشته شرمگیم بشود و مرا مایه ی افتخار خانواده اش بداند پرویز خیلی نوشتم امیدوارم تو زودتر بیایی راجع به اضافه کار تو تلفن می کنم ولی مثل این که تو قبلا نوشتی حکم اضافه کارت صادر شده ...
    البته من تلفن خواهم کرد و برایت نتیجه را می نویسم . پرویزم راجع به مجسمه و گلدان که نوشته بودی شکسته ام و در بقچه پنهان کرده ام البته تو راست می گویی ولی چون فریبرز پسر فرامرز آنها را شکست من مخصوصا پنهان کردم که اختلافی پیش نیاید . جریان این است که یک روز این اتاق نشسته بودم و دیدم از آن اتاق صدا می اید . البته اول اهمیت ندادم ولی وقتی بعد از نیم ساعت برای انجام کاری به آن اتاق رفتم یدم مجسمه و گلدان روی زمین افتاده و شکسته . من بلافاصله حدس زدم که کار چه کسی است و چون نیره خانم از من خواست که سر و صدا در نیاروم من هم آنها را پنهان کردم و البته گلدان را دفعه ی دومش بود که شکست . چون یک دفعه شکست و من چسباندم و دفعه ی دوم بالاخره کار خودش را کرد . تو می دانی که من در این مورد سوء نظر نداشته ام بلکه خواسته ام تا با آنها میان ما به هم نخورد
    دیگر خسته شدم . تو را می بوسم
    فروغ


    نامه شماره 22
    یک شنبه 29 مرداد

    پرویز امروز از تو یک نامه داشتم امیدوارم حالت خوب باشد هر چند نامه های تو روز به روز بیشتر جنبه ی شکایت به خود می گیرد . به طوری که من از زندگی سیر می شوم ولی با این همه باز هم برای تو نامه می نویسم . اگر نامه های من این روزها به دست تو نمی رسد علتش این است که هر لحظه انتظار آمدن تو را دارم . الان نزدیک چهار روز است که برای تو نامه ننوشته ام چون فکر می کردم اول شهریور بیایی در حالی که باز برای مادرت نوشته ای 10 روز دیگر می ایم . در هر حال از این بابت نگران نشو و فراموش نکن که اگر من بخواهم تلافی هم در بیاورم خیلی بیشتر از این ها محل دارم که برای تو نامه ننویسم پرویز از حال من بخواهی خوب نیست مطمئنا بعد از این دیگر هیچ چیز نمی تواند آرامش روحی مرا به من بازگرداند به من نوشته ای که امیدواری سرم به سنگ بخورد و بدنامی مرا سنگ های زندگی لقب داده ای ... و باز هم نوشته ای که قسم می خورم خودت دوست داری پشت سرت حرف بزنند ...
    شاید این طور باشد چه کسی می تواند در مقابل افکار و عقاید تغییر ناپذیر تو مقاومت کند حتما همین طور است اما افسوس می خورم که مثل تو آدم خوش فکر و فهمیده ای نیستم آه ... بگذار سنگهای زندگی به سر من بخورد و مرا از دست این زندگی که هیچ دوست دندارم راحت کند . تصور نکن که وجود تو باعث تلخی زندگی من شده ، نه ... من از خودم بیزارم ... خدا به من ظلم کرد زیرا می توانست به من توقعات و آرزوهایی نظیر زن های دیگر بدهد و نداد . پرویز تو با یک زن مریض ازدواج کرده ای من خوشبختی را دوست دارم اما نمی توانم جز این باشم من به این ترتیب احساس خوشبختی می کنم نه به آنترتیبی که تو فکر می کنی . شاید فکر من غلط مطرود باشد اما من زیبایی زندگی را در هیجانات و تلخی های آن می دانم من می دانم که عاقبت هم وجود من در زندگی تو همچنان باعث ناراحتی خواهد بود و آرزو می کنم که بمیرم زیرا به هیچ وجه برای آنچه که تو می گویی و به من نسبت می دهی ساخته نشده ام . پرویز حالا دیگر نوشته ای که اگر دعوایمان بشود تو خواهی گفت ( من که خرج خود را در می آورم ) این جمله ی تو به نظرم خیلی نیشدار آمد که من هیچوقت نخواسته ام این چیزها را به رخ تو بکشک همان طور که هیچ وقت نگفتم هنرمندم در حالی که هر وقت دعوایمان شد تو به من چنین نسبت هایی داده ای . خدا خودش می داند که من آدم مغروری نیستم و به هیچ وجه نمی خواهم بگویم که نسبت به تو برتری دارم . من بعد از این در مقابل تو جز سکوت کار دیگری نمی کنم . تو می توانی بگویی که من با رفقایت سلام و علیک کرده ام . می توانی همه جا داد بزنی که زن من احمق و ساده است در حالی که این طور نیست و تو با این ترتیب مرا از خودم حفظ کنم و دیگر به تو نگویم که به قول معروف من وقتی می گویم ف تو می روی فرحطاد . من فقط به تو نوشتم که فلان کس را دیدم. ولی ایا نوشتم که با او سلام علیک هم کردم که داری خودت را می کشی و به من نامه ی تهدید آمیز می نویسی . پرویز مرا راحت بگذار می دانم که به درد زندگی نمی خورم ولی ایا می توانم بعد از 5 سال کوشش باز هم به این موضوع امیدوار باشم . می دانم که دارم به طرف دیوانگی و جنون می روم گاهی اوقات از کارهای خودم آن قدر حیرت می کنم که گویی شخص دیگری آن عمل را انجام داده . یادم می اید که تو تمام ساعات زندگی ات را در تهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده می گذراندی و در حالی که من توی خانه رنج می بردم . وقتی برای تو بنویسم من 5 مرتبه به خیابان رفته ام دروغ نمی گویم ولی این دلیل نمی شود که من از صبح تا ظهر توی خیابان پرسه زده ام بلکه فقط با تکسی رفته ام مقابل مغازه ای که کار داشتم و بعد از خرید باز هم از هما جا سوار تکسی شده و برگشته ام می گویی از خانه بیرون نرو ... و فکر نمی کنی که من توی خانه میان چهار دیواری چه طور می توانم سر کنم و رنگ هیچ چیز را نبینم در حالی که تو هم زیاد به امیال و افکار من احترام نگذاشته ای ولی با این همه گمان نمی کنم که خطایی کرده باشم . تو هر طور می خواهی در مورد من قضاوت کن . ولی من خودم می دانم که کار زشتی نکرده ام از نامه ی من مرنج زیرا حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم در دلم هیچ چیز جز غم و رنج نیست و از زندگی بیزارم .
    تو را می بوسم
    فروغ

  7. #137
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاطرات فروغ فرخ‌زاد از سفر به ایتالیا

    فروغ فرخ‌زاد به‌جز دفترهاي شعري که «تولدي ديگر» شناخته‌ترين آنهاست، سفرنامه‌اي ناتمام نيز که خاطرات سفر او به ايتالياست به‌جا مانده.
    سفر او با هواپيمايي باري که محموله‌اي از جعبه‌هاي حاوي روده را از تهران به بيروت مي‌برد شروع مي‌شود و بعد، پرواز به بندر برينديزي در جنوب ايتاليا و در ادامه با قطار تا شهر رم.
    فروغ، در زمان اين سفر [تير ماه 1335]، بيست و دو سال دارد. سه سالي است از پرويز شاپور، همسرش جدا شده است و جدا افتادن از پسر خردسالش کاميار، او را افسرده و پريشان کرده، طوري که انتشار اولين مجموعۀ شعرش (اسير) در همان سال او را تسلي نمي‌دهد. پس به تصميم و مصلحتي، به‌فکر سفر و تغيير محيط مي‌افتد.
    خود در این باره می‌نویسد: «. . . نمي‌توانستم بيشتر بخندم. نه اينکه خنده‌هايم تمام شده بود.نه، بلکه تمام نيرويم تمام شده بود و من به‌خاطر اين که انرژي و نيروي تازه‌اي براي باز هم خنديدن کسب کنم، ناگهان تصميم گرفتم مدتي را از اين محيط دور شوم. آن‌روزها تصور نمي‌کردم که اين سفر اينقدر در روحيۀ من مي‌تواند موثر باشد و تا اين درجه سلامت و آرامش از دست‌رفته‌ام را به‌من بازگرداند. . .»
    سفر فروغ به ايتاليا، چهارده ماه طول مي‌کشد. ره‌آورد اين سفر که به‌نوعي سير و سلوک او نيز در خود و نگاه او به زندگي و ارزش‌ها هم هست، سفرنامه‌اي‌ست که بعدها هر هفته بخشي از آن در مجلۀ فردوسي به‌چاپ مي‌رسد. [شماره 313 تا 320، مهر ـ آبان 1336].
    اين يادداشت‌ها در جايي ناتمام مي‌ماند و هر چه هست، هماني مي‌شود که بعدها «سيروس طاهباز» در کتاب «زني تنها (در بارۀ زندگي و شعر فروغ فرخزاد)» به‌چاپ مي‌رساند. [سال 1376].
    يادداشت‌هاي مربوط به اين سفر به شکلي که هست، براي آشنايي خواننده با سابقۀ تاريخي کشور ايتاليا، و يا جلوه‌هاي توريستي شهر رم نيست. چرا که فروغ در پي نوشتن گزارش سفر نبوده. اما در خواندن آن، خوانندۀ اهل ـ خواننده‌اي که با شعر فروغ کمابيش آشنايي دارد ـ مي‌تواند خود فروغ را کشف ‌کند، سادگي ذاتي او را ببيند و رگه‌هاي ناب و درخشان ذوق و قريحۀ او را ‌بيابد. زمينۀ اصلي و اتودهاي اوليۀ برخي از زيباترين اشعار فروغ را که بعدها در «تولدي ديگر» در آمد لابلاي سطرهاي

  8. #138
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض با فروغ فرخزاد بر فراز زمان

    فروغ فرخزاد از شاعرانی است که پس از مرگش در هاله‌ای از تقدس شاعرانه، در هاله‌ای از یک شاعر «فراشاعر» فرو رفته است. چه جای شادمانی باشد و چه تأسف، این یک واقعیت است و جایگاهی از این دست در ذهن مردم جامعه‌ی ایران برای زنی همچون فروغ، بستری از زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی دارد. در جامعه‌هایی که فرهنگ اغراق و افسانه، فرهنگ خیال و گمان می‌تواند در برخی جاها حرف آخر را بزند، ساده نخواهد بود که بتوان چنین تصویرهایی را از ذهن مردم زدود. و البته اگر هر زن دیگری غیر از فروغ و با هر نام دیگری در چنان شرایطی تن به مرگی ناخواسته می‌سپرد، کم یا زیاد، چنین سرنوشتی را می توانست در پی خویش داشته باشد.
    حتی در هنگامه‌ی مرگ، علت مرگش را نه یک تصادف محض بلکه تلاش او برای حفظ جان چند کودک می‌دانند. چنین واکنش غیر ارادی انسانی را روزانه در خبرها می‌خوانیم اما هیچ کس از آن دیگران چنین چهره‌ای قهرمانانه و ایثارگرانه ارائه نمی‌دهد. سال‌ها پیش، شاید هم‌زمان و شاید هم کمی بعدتر، یکی از مترجمان معتبر ما به نام عبدالحمید آیتی در یک تصادف اتومبیل کشته شد. همان موقع در مطبوعات نوشتند که او برای گریز از زیر گرفتن یک سگ، فرمان ماشین را به طرف یک درخت چرخانده است. سگ نجات یافت اما عبدالحمید آیتی جان خود را از دست داد. هیچ کس نیز از او به عنوان قهرمان و فرا انسان یاد نکرد.


    به همین دلیل دوست داشتم قبل از پرداخت به سفرنامه‌ی فروغ، به چند نکته اشاره‌هایی داشته باشم. این اشاره به طور عمده، به آن دیدگاه اغراق ‌آمیزی است که از فروغ و در باره‌ی فروغ، در ذهن بسیاری از همسالان من و نیز نسلی که در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی فراروئیده، نقش بسته‌است. البته این نکته چیزی چندان غریب نیست. برخی فراتر از آن می‌نمایند که هستند و شماری فروتر از آن نشان داده‌ می‌شوند که شایستگی‌اش را دارند. این نوع برخوردها تنها به ما ایرانی‌ها ختم نمی‌شود. به هر سرزمین و ادبیاتی که نگاه کنیم، نمونه‌هایی از این دست را می‌توانیم ببینیم.
    شاید بتوان گفت که عامل عمده در این تصویرسازی‌های اغراقآمیز، مرگ نابهنگام او در زمستان 1345 خورشیدی بود. او در هنگام مرگ، فقط 32 سال داشت. لازم بود تا سال‌های دیگری بر او بگذرد تا آن فروغ پخته شکل بگیرد. اما طبیعی بود که مرگش بتواند موجی از سرود و ستایش، از مرثیه و سوگواری در فضای ادبی ایران ایجاد کند. باید دانست که سوگ و سرود برای یک مرگ نابهنگام، آدمیان را وامی‌دارد تا از انباره‌ی ذهن خویش و یا از آن چه که به یادگار مانده است، چیزی بسازند که فراتر، قوی‌تر و پررنگ‌تر از خود واقعیت باشد. به عنوان مثال، مهدی اخوان ثالث در مرگ فروغ در بهمن 1345 در بخشی از شعر خود چنین سرود:
    چه سود اما، دریغ و درد
    درین تاریکنای کور بی روزن

    درین شب‌های شوم‌اختر که قحطستان جاویدست

    همه دارائی ما، دولت ما، نورما، چشم و چراغ ما

    برفت از دست
    دریغا آن پری‌شادخت شعر آدمیزادان
    نهان شد، رفت،

    ازین نفرین‌شده مسکین خراب‌آباد.

    دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند، آن آزاده، آن آزاد
    و البته باید گفت که از چنین دیدگاهی است که هرچیزی که به فروغ مربوط می شود، ارزش ویژه‌ای می‌یابد و توجه بیشتری را به خود جلب می‌کند. سفرنامه‌ی مورد اشاره، اگر از آن فروغ نبود جای چندانی را در گفتگوها و یا نقد و بررسی‌ها نمی‌گرفت. همچنان که در آن سال‌ها، قبل از این‌که او برای خود یک شخصیت ادبی پیدا کند، جایی را نگرفته بود. زیرا نه از نظر محتوا و نه از کیفیت نثر، می توانست بازتاب کاوش تأمل‌انگیزی در ژرفای پدیده‌های چنین سفری باشد. مهم تر آن که این کار را یک زن جوان بیست و دوساله انجام داده بود.
    در این سفرنامه از فروغ شکفته، از فروغ عطرآگین در اندیشه‌های تازه و به عمق رونده هنوز خبری نیست. به همین جهت آن‌چه را من می‌بینم فروغی است که هنوز در زهدان ذهن خویش، در حال آماده شدن برای یک زایش دیگر است. داوری من، درست بر اساس سفرنامه‌ی اوست و نه شعرهایی که بعد گفته است و یا فروغی که من از شعرهای دوران زایشی‌اش در ذهن دارم.


    سفرنامه‌ی فروغ قبل از آن که سفرنامه‌ی کشف جهان اطراف باشد، سفرنامه‌ی گریز از خویش و سر انجام بازگشت به خویش است. او زنی است که خیلی زودتر از سن خویش به جوانی رسیده و خیلی زود در این جوانی با دیوارهای دودین و مه‌آلود زندگی فردی و اجتماعی روبروشده است. فروغ جوان که البته دوست دارد جزو پختگان باشد، در میان دو دنیای متفاوت و متناقض در نوسان است. دنیای بیرون و دنیای درون. او در دنیای درون خویش، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌خواهد. نه آن‌گونه که هست و نه آن‌گونه که شماری دیگر آرزو می‌کنند. اما دنیای بیرون از او، مقاوم‌تر، خشن‌تر و ناشنواتر از آنست که فروغ می‌تواند تصور کند.
    فروغ حتی پس از بازگشت به ایران و با وجود این‌ که این سفر او را پخته‌تر کرده و موجب شده بود تا نگاهی دوباره به خود و به جامعه و ارزش‌های جاری بیندازد اما در مجموع در سال‌های بعد نیز دچار بحران است و رنج. به نظر می‌رسد که او هنوز آرامش روح و فکر خویش را باز نیافته‌است. شاید در پی چیزی است که نه برایش وصف شدنی است و نه چندان در دسترس که فریاد « به کف آوردم » سر دهد. این نا آرامی روحی، اندیشه به مرگ و اندوه تاریک تا آخرین لحظه‌های عمر، او را همراهی می‌کند.
    باور من آنست که فروغ از نوعی «افسردگی عمیق» در رنج بوده است. دردی که در آن سال‌ها شناخته نبود. دردی که حتی با هدایت در تمام عمر چهل و نه ساله‌اش همراه بود و سرانجام جانش را نیزگرفت. چنین دردی هیچ‌گونه توجیه هنرمندانه و یا فرا انسانی ندارد. چنین دردی باید درمان شود. همه‌ی ما در طول زندگی خود به عنوان یک انسان طبیعی، گرفتار چنین افسردگی‌هایی می‌شویم که گاه عمری کوتاه دارد و گاه بسیار طولانی. و در بسیاری موقع‌ها، ریشه‌ی آن در کارکرد ناموزون برخی ارگان‌های بدن انسان است بی آن‌که بخواهیم برای آن هزار و یک دلیل فلسفی و هنری بتراشیم.
    در این جا تکه‌هایی از چهار نامه را که فروغ برای برادرش فریدون فرخزاد به آلمان فرستاده است می‌آوریم. این نامه‌ها به اندازه‌ی کافی گویای تنهایی عمیق و درد درون او هست که خواننده را به تأمل بازتر و عمیق‌تری وا می‌دارد:
    نامه‌ی نخست : 26 اسفند 1337 «زندگی همین است یا باید خودت را با سعادت‌های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات!»
    نامه‌ی دوم : 31 فروردین 1338 «حال من بد نیست. دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیم پر از فقر است و هیچ چیزم درست نیست. نه قلبم سیر است نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم.»
    نامه‌ی سوم : چهارم اکتبر (در این نامه ذکری از سال نشده است.) «من خیلی بدبخت هستم فری جانم و هیچ کس نمی‌داند. حتی خودم هم نمی‌خواهم بدانم. چون وقتی با این مسأله روبرو می‌شوم تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که خودم را از پنجره، پائین بیندازم.»
    نامه‌ی چهارم : (بدون تاریخ اما با توجه به محتوای آن احتمالاً باید سال 1337 یا 1338 باشد) «می‌ترسم که زودتر از آن‌چه فکر می‌کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند.1»
    فروغ در ذهن خود تصویری از این جهان دارد اما این تصویر بر پایه‌هایی استوار است که قبل از آن‌که رنگ تجربه و خرد داشته باشد بوی احساس و طغیان دارد. جهان پیرامون او همان است که بوده است. این جهان نه می‌تواند و نه کسی می‌خواهد که یک شبه، چیزی دیگر شود. جهان فرا روی ما، حاصل سده‌ها و هزاره‌های تمدن بشری است. حاصل گریز و مقاومت‌ها و داد و گرفت‌های انسانی در سراسر گستره‌ی خاک است.
    فروغ می‌خواهد جهان آن باشد که آرزوی جوانسالانه‌ی اوست. جهانی پر از زیبایی، ایثار و مهر، دور از دروغ و دغل، دور از ناروایی و زورگویی. چنین جهانی نه در همه جا هست و نه می‌تواند باشد. حتی در آن جا هم که گفته می‌شود هست، باز مشکلاتی دیگر بر سر راه انسان ایستاده است. به قول شاعر شیراز، نمی‌توان جهانی دید و شنید و ساخت «خالی از غمی» !
    فروغ با آن که جای جای به قراردادهای اجتماعی زیر عنوان «اتیکت» حمله می‌کند، اما خود در چهار چوب همان «اتیکت» حمله شده به اسارت نشسته‌است. مثلاً واکنش مرد آمریکایی را که با وجود خستگی و خواب آلود بودن، سعی می کند به حرف های او گوش کند به داشتن «اتیکت» تعبیر می‌کند. اما از طرف دیگر، زمانی که مرد آمریکایی حوصله‌ی درد دل و حرف زدن پیدا کرده و او خسته و خواب آلود است، سعی می‌کند در چهار چوب همان « اتیکت » بماند و واکنشی که نشانه‌ی بی ادبی باشد از او سر نزند. هر چند درد دل‌های مرد آمریکایی را «مزخرف» می‌نامد و او را انسانی فلک‌زده و بدبخت به تصویر می‌کشد.(ص 99)
    نکته‌ی دیگر آن‌که او گاه ساده‌ترین واکنش‌های انسانی را، اگر چه در بزرگسالان نمی‌پسندد و غیر عادی تلقی می کند. مثلاً به علت آن‌که مرد آمریکایی روی سکویی نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد به نظر او، این حرکت به کار بچه‌ها شبیه است. اما او خود که در خیابان‌های پر پیچ و خم بیروت، در حال بازی با سایه‌ی خویش است، قبل از هر چیز رنگ و بوی آزادی، کشف و رهایی از قید و بندهای زندگی بسته و سنتی را دارد. یا زمانی که یکی از آشنایانش از بدرقه‌ی او در تهران به علت سفر با «هواپیمای باری» خودداری می‌کند، فروغ او را «تهی مغز» و «تجمل پرست» می‌نامد. (ص82)
    فروغ به علت آن که در این سفر در حال گریز از خویش و از مشکلات پیرامون خویش است ظاهراً حوصله‌ی شنیدن حرف‌ها و مشکلاتی از آن دست را که جدایی از فرزند و یا دیگر مسائل خانوادگی باشد ندارد و از همین رو، صحبت‌های مرد آمریکایی را به چیزی نمی‌گیرد. اما از این که « ناچار » می‌شود در برابر او نقش بازی‌کند، چندان خشنود هم نیست. هر چند خود را وا می دارد که برای حفظ ادب یا حفظ همان « اتیکت »، کاری نکند که مرد آمریکایی آن را به بی میلی وی برای شنیدن تعبیر کند. حتی در سفر از بیروت به « بریندیزی 2» و در میان هواپیما، وقتی مرد آمریکایی می‌خواهد کارت ویزیت خود را به او بدهد تا در صورت تمایل، بعدها در تهران از او دیدار کند، فروغ با میلی و باز برای حفظ ظاهر، کارت را از او می گیرد و خود را به ظاهر « بشاش و خوشحال » نشان می‌دهد. (ص 99)
    او در جایی دیگر از سفرنامه‌اش اشاره می‌کند که «اتیکت شکنی» را دوست دارد و مثال زنده‌ای که ارائه می‌دهد این مورد است که وقتی تلفن اتاقش در هتل برای رفتن به سالن غذا خوری زنگ می‌زند، او ترجیح می‌دهد در آن لحظه به حمام برود و دوش بگیرد. (ص 92) البته ناگفته نماند که بدن او در میان هواپیما چنان کثیف شده بود که اگر حتی اتیکت‌شکنی هم نمی‌کرد، رفتن با آن وضع به رستوران هتل چندان خوشایند نبود حتی برای کسی که ظاهراً هیچ آدابی و ترتیبی نیز نجوید.
    و یا زمانی که به فلسفه‌بافی در مورد بیچاره‌بودن کارگرها می‌پردازد و حرف‌ را به تاجران می‌کشاند آنان را «شکم گنده» و «احمق» به تصویر می‌کشد. تصویری که عمدتاً در کوچه و بازار و در یک نگاه سطحی و عامیانه می‌تواند مصداق داشته‌باشد نه از زبان زنی که خود را شاعر می داند و قلم به دست می‌گیرد تا سفرنامه بنویسد. (ص 111) حتی می‌توان طعم تلخ کلامش را در ارتباط با گذشته‌های خانوادگی و اجتماعیش به روشنی احساس کرد. در جایی دیگر چنان خشمگین است که با وجود دوست داشتن «وطن»، از آن‌چه هموطنانش به او داده‌اند سخت متنفر است. (ص 112)
    فروغ به خارجیان و «پیران» نگاهی خرده‌گیرانه و عیب‌جویانه دارد. چه آن‌جا که از مرد آمریکایی صحبت می‌کند و چه در برخوردهایی که با دیگران دارد. مثلاً زمانی که در هواپیما به آنان اطلاع می‌دهند که از یک صندوق مشخص، نوشابه، بیسکویت و شیرینی بردارند و خودشان از خود پذیرایی کنند، او بر زبان می‌آورد که دیدن شیرینی و شکلات باعث خوشحالی مرد آمریکایی و پیرزن آلمانی شده است. (ص 86) در واقع او به این وسیله و چه بسا ناآگاهانه می‌خواهد بگوید که ایرانی‌ها و از جمله خود او نه به این جور چیزها اهمیت می دهند و نه علاقه‌‌ای دارند.
    در حالی که واقعیت نه آنست که فروغ می‌خواهد به ما بفهماند. او حتی در چهار چوب واقعیت ادعایی خویش نیز نمی‌گنجد. آن آمریکایی و آلمانی، احساسات طبیعی انسانی خود را به راحتی نشان می‌دهند و عیبی در این کار نمی‌بینند در حالی که ایرانی‌ها چنان تربیت شده‌اند که در برابر چنین پدیده هایی وانمود سازند که هیچ احساس و یا علاقه‌ای ندارند. به نظر می‌رسد که در فرهنگ ما، نشان دادن غریزی‌ترین احساس‌های انسانی، گویا به عقب‌ماندگی و سطحی‌گرایی تعبیر می‌شود. این نوع برخورد در عمل، نوعی اسارت انسانی را در چهار چوب همان «اتیکت» مورد انتقاد فروغ به نمایش می‌گذارد.
    فروغ در داخل هواپیما دوست دارد که با «خود» باشد و کسی خلوت وی را به هم نزند. خلوتی که در عمل از سوی مرد آمریکایی به هم می‌خورد. اما با وجود این، او با رفتار خود در عمل نشان می‌دهد که به شنیدن حرف‌های مرد آمریکایی علاقه دارد. در حالی که با نوشتن برای خواننده می‌خواهد پیغام دهد که علاقه‌ای به شنیدن مزخرفات او نداشته‌ است. تضاد دنیای فروغ در آنست که ظاهراً دوست دارد با خود خلوت کند اما زمانی که از همسفرانش جدا می‌شود، غم دلش را فرا می‌گیرد. به عبارت دیگر، فروغ «انس گرفتن» را با دست پیش می‌کشد اما با پا پس می‌راند. ظاهراً در تلاش است تا نوعی تعادل در میان دنیای متضاد بیرون و درون خود ایجاد کند. (ص 100)
    فروغ در سن و سالی است که هنوز به درستی با خود کنار نیامده ‌است. اقرار به طبیعی‌ترین احساس‌های انسانی، شاید در برخی موارد برای او به ضعف تعبیر گردد در حالی که از دیدگاه یک انسان پخته، انکار چنین احساس‌هایی است که می‌تواند نشانه‌ی ضعف باشد. با چنین تفکری است که او در فرودگاه تهران تلاش می‌کند تا دوستش که به بدرقه‌ی او آمده و تا آخرین لحظه در کنارش مانده است، گریه‌ی وی را در لحظه‌ی خداحافظی نبیند. (ص 85) یا زمانی که مرد آمریکایی به چشمان اشک‌آلود او نگاه می‌کند، آن‌را ا از روی تمسخر و ترحم می‌داند. (ص 85)
    مورد دیگر زمانی است که از فرط خستگی، روی جعبه‌های روده که بار اصلی هواپیماست دراز می‌کشد. در آن لحظه تصور می‌کند همسفرانش او را با نگاه و خنده‌ی خود سرزنش می‌کنند. این فقط یک تصور است و فروغ هیچ‌گونه مدرکی در این زمینه ارائه نمی‌دهد. (ص 89) در حالی که او خود در دنیای ذهنی خویش از رفتار دیگران گله‌مند است، نسبت به آن زن آلمانی همسفر، نگاهی ترحم‌آمیز و پر از تمسخر دارد، شاید تنها بدان جهت که او به عنوان یک انسان که سن و سالی هم دارد، هم خسته است و هم گرسنه. و در نتیجه هم خواب را دوست دارد و هم غذا را. البته فروغ او را همچنان به عنوان یک پیرزن می‌بیند.
    فروغ بر پایه‌ی حرف مرد آمریکایی که گفته بود پیران بیشتر به دو چیز می‌اندیشند: غذا و خواب، سعی دارد جای جای، برای آن نمونه بیاورد تا زن آلمانی و مرد آمریکایی را از آن‌ها آویزان‌کند. از سوی دیگر، او خود که ادعا می‌کند آن‌قدر به زیبایی‌ها و «اندیشیدن» می‌اندیشد که خور و خواب برایش محلی از اِعراب ندارد، در لحظه‌ی خستگی و خواب، حتی در اوج اندیشیدن به موضوع‌های مهم و از جمله «زیبایی‌ها»، بر آن می‌شود تا بر روی جعبه‌های ناهموار روده به خوابی عمیق فرو رود. و البته اهمیتی هم نمی‌دهد که دیگران برکار او بخندند. (ص 88 و 89)
    به نظر می‌رسدکه فروغ، پدیده‌ی «پیوستن» را به سادگی می‌پذیرد اما «جدا شدن» را نه. حتی آن‌جا که از سرعت قطار با نوعی رضایت صحبت می‌کند، دوست دارد که قطار هرگز سر ایستادن نداشته باشد. آرزوی او آنست که قطار همچنان در حال حرکت باشد. نوعی گریز به ابدیت و یا گریز از ابدیت. تنها یک درون نا آرام است که حرکت را آن هم حرکتی که به خودی خود بازتاب چیزی نیست دوست دارد. البته این به معنی انکار خصلت نوجویانه و تکامل طلبانه‌ی فروغ نسبت به جهان اطرافش نیست.


    نگاه فروغ به آدم‌ها نگاهی خام و ابتدایی است. اما از یک جوان بیست و دوساله انتظار بیشتری هم نمی‌توان داشت. انسان در هر مرحله از عمر، در برخی زمینه‌ها رشد بیشتری از بعضی زمینه‌های دیگر دارد. پاره‌ای احساس‌ها و محاسبات در یک بُعد، شاید که رشد سی‌ساله داشته باشند و در ابعادی دیگر در حد رشد یک نوجوان سیزده چهارده ساله و چه بسا کمتر از آن به نظر بیایند.
    در همین رابطه می‌توان گفت که او هر زنی را که از خود مسن‌تر دیده، «پیر زن» نامیده است. زن آلمانی ذهن او که شکننده، شکمو و خواب‌آلود توصیف می‌شود، یک «پیرزن» است. آن زن ایتالیایی که پسر سیزده چهارده ساله‌اش نقش راهنمای وی را در « بریندیزی » به عهده گرفته است نیز «پیر زن» به شمار می‌آید. البته پیرزنی که می‌تواند یک پسر سیزده چهارده ساله نیز داشته باشد. همچنین در رُم، زنی که او در خانه‌اش ساکن شده باز یک «پیرزن» است. البته پیرزنی که با ذهن تیز خویش، حساب برق و آب و یخچال و دیگر چیزهای مستأجران را به دقت دارد.
    او با وجود نومیدی‌ها و افسردگی‌های روحی خویش در این برش از زندگی، باز اگر «بخت مدد کند» و یا در هر ساعت از شبانه‌روز فرصتی پدید آید که مناسب زمینه‌های ذهنی و علائق دورنی او باشد، سعی می‌کند، سرزندگی یک دختر جوان بیست و دوساله را بازهم به نمایش بگذارد. از این روست که وقتی در معرض نسیم نوازشگر طبیعت بیروت قرار می‌گیرد، دنیا و هرچه در آنست را به فراموشی می‌سپارد و همچو دختر بچه‌ای بازیگوش، با زلف و سایه‌ی خویش به بازی می پردازد. حتی در کنار امواج سرودخوان دریا و آرامش ساحل، همراه با حس تاریکی ‌پسندانه‌ای که در کوچه‌های نیمه تاریک و خلوت بیروت با افسانه و خیال گره می‌خورد، به حسی از بازیابی‌های عاطفی و شاعرانه فرا می‌روید.(ص 93 و 94)
    در زبان فروغ می‌توان رگه‌های زیبای شاعرانه‌ی فراوانی را دید. او از درون هواپیما، درختان را به لکه‌های جوهری تشبیه می‌کند که از روی قلمی بر کاغذ چکیده باشد. (ص 85)/ آرزوی آن را دارد که از پنجره‌ی هواپیما دستش را دراز کند و انبوه ابرها را به هم بزند. (ص 86) / در زمان فرود هواپیما به فرودگاه بیروت، شهر را در شعله‌های زرد رنگ چراغ‌ها در حال سوختن می‌بیند. (ص 89) / در محوطه‌ی فرودگاه بیروت، وقتی خنکی چسبناک آن را احساس می‌کند، کفش‌هایش را از پا در می‌آورد تا پاهایش رطوبت و خنکی مطبوع زمین را بنوشند. (ص 90) / وقتی درِ بالکن اتاق خود را در هتل باز می‌کند، گویی پیچک‌ها به او سلام می‌کنند. (ص 92) / چراغ‌های ساحلی دریای مدیترانه را به دانه های مرواریدی تشییه می‌کند که دستی آن‌ها را روی مخمل سیاه شب دوخته‌باشد (ص 92) / زمانی که موهایش مرطوب است و نسیم در آن می پیچید، احساس مطبوعی وجودش را فرا می‌گیرد. (ص 93)
    او از اتاق خود در هتل «رزیدانس3» و از یک در دیگر، بالکنی را کشف می‌کند که پیچک‌ها دیوارهایش را پوشانده‌اند و عطر ملایم آن‌ها به داخل آن نیز راه یافته‌است. (ص 92) یا هنگامی که او شبانه با چند تن از همسفرانش تصمیم می‌گیرند از خیابان‌های مارپیچ بیروت به سوی دریای مدیترانه بروند، در هوا چیزی را می‌بیند که انسان را گیج می‌کند. چیزی که چه بسا دیگران همراهش در آن لحظه نمی‌بینند‌ و یا احساس نمی‌کنند. نگاه او به سایه‌هایی گره می‌خورد که هر لحظه به سویی کشیده می‌شوند و او کودک‌وار در حال بازی با آن‌هاست. (ص 93) عشق او به زمزمه‌ی امواج و عظمت دریا چنان است که دوست دارد بدل به سنگی در ساحل شود و همه‌ی عمر در همان جا بماند. (ص 96)
    زبان فروغ در این سفرنامه، زبانی است ناشسته و شکل ناگرفته. البته این به معنی خرده‌گیری بر وی نیست. اگر کسی از زبان محکم و سالم او صحبت می‌کرد، چه بسا در حقش درستی روا نمی‌داشت. شخصیت و زبان او هنوز در حال شکل گرفتن است. به نظر می‌رسد که فروغ قبل از سفر به ایتالیا، افق زندگی را در برابر خود تاریک و نومیدانه می‌بیند. نوعی افسردگی، نوعی بن بست روحی و اجتماعی در او خانه کرده است. انگار او همه‌ی نیروی خود را برای تغییر جهان صرف کرده است. اینک نه جهان دیگرگون شده و نه او در خود نیرویی احساس می‌کند.
    فروغ به شکل آشکاری از جدایی هراسناک است. جدایی از هر جا و هرکس که او بدان عادت کرده، برایش چندان گوارا نیست. شاید بدان دلیل که جدایی‌ها، او را به خلوت خویش می کشاند و فروغ در برابر این خلوت خانه‌ی دل، برخوردی دوسویه دارد. هم آن را می خواهد و هم از آن می‌گریزد. به همین دلیل است که در لحظه‌ی ترک فرزندش در تهران، در لحظه‌ی ترک هواپیما و مسافران در فرودگاه «بریندیزی» در جنوب ایتالیا و نیز در لحظه‌ای که در قطار نشسته و به سوی شهر رم در حرکت است، از این بازگشت به خویش در هراس است.
    سفر فروغ به رُم سفری است پر از احساس. البته صفحات آخر سفرنامه اش که بازتاب ماه های آخرین اقامت او در آنجاست، از پختگی متفاوتی برخوردار است. این، سفر برای او این فرصت را پدید می‌آورد که از خویشتن اندوهگین و خسته از هستی بگریزد و پا به جهانی بگذارد که ظاهراً رنگ و بوی دیگری دارد. جهانی که شاید در آن جا دیگر نتوان بن‌بست‌ها، نادرستی‌ها، خست‌های انسانی و بسیاری از ویژگی‌های مشترک تاریک و تلخ بر عرصه‌ی کره‌ی خاک را دید.
    اما صبح روز بعد که با قطار «بریندیزی» به ایستگاه راه آهن رُم می رسد، ناگهان خود را با مسائل عادی زندگی روبرو می‌بیند. این نومیدی آغازین که دیدار رُم در ذهن او ایجاد می‌کند، یکباره او را به بی تفاوتی و سردی می‌کشد تا آن جا که نسبت به همه چیز دلسرد و آزرده خاطر می‌شود. و در تداوم همین احساس است که روزهای بعد نیز زندگیش در رم، سر از سردی و آرامش وحشتناکی در می‌آورد. (ص 118)
    اما با وجود همه‌ی این احساس‌ها، زمانی که کارهایش سر و سامان می گیرد و با آموختن زبان ایتالیایی، بهتر می‌تواند جامعه‌ی جدید را بشناسد، غم دوری از خانواده، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. (ص 127) فروغ بیست و دوساله، وقتی به تماشای موزه‌ی واتیکان می‌رود، به ابدیت هنر ایمان می‌آورد و خود را در برابر آن همه عظمت، بسیار کوچک تصور می‌کند. دیدن کارهای «میکل آنجلو 4»، آثار « رافائل5» و «لئوناردو داوینچی 6» ، او را به دنیایی سحرآمیز وارد می سازد. (ص 128 و 129)
    در یکی از جعبه‌های شیشه‌ای موزه‌ی واتیکان، زنی را از مصر قدیم می‌بیند که در خواب ابدی هزاران ساله‌ی خویش، گیسوانش هنوز رنگ سرخ خود را حفظ کرده است و حتی بقایای رنگی که بر ناخن‌های اوست، توجه وی را به خود جلب می‌کند. در موزه‌ی مورد نظر، او بیش از همه، جذب دنیای قدیم مصر و آثار باقیمانده از آن می‌شود و به همین جهت، روزهای فراوانی را به آن تالار می‌رود و در کنار پیکرهای مومیایی‌شده، خاموش و متفکر می‌ایستد و جاذبه‌ی پایان‌ناپذیر هنر را در ذهن خود مزمزه می‌کند. (ص 130)
    سفر ایتالیا بدون تردید در رشد ذهنی فروغ، در رشد دیدگاه‌های هنری او و در گسترش دادن و ژرفا بخشیدن به مناسبات انسانی وی، نقش بسیار مهمی داشته‌است. کنجکاوی او برای کشف جهان، برای نوشیدن پدیده‌هایی که از رنگ کهنه‌ی تکرار دورند، بسیار سوزنده و قوی است. درست است که او نمی‌تواند دنیای آرزومندانه‌ی خویش را حتی در عالم خارج و در کشوری مانند ایتالیا که از درون آتشفشان هنر زاییده شده بیابد اما بخت آن را دارد که در این گریزگاه، بازگشتی پخته‌تر و از سر تأمل به خویش داشته باشد. بازگشتی که در تداوم خود، آمیزه‌ای است از نومیدی و امید، ترکیبی است از کشف و آفرینش. طبیعی است که بدون داشتن چنان خصلت های جوینده و روینده‌ای، فروغ نمی توانست با عمری چنان کوتاه، به چنان زایش‌های فکری و زبانی برسد که رسید.7
    اشکان آویشن
    26 ژانویه 2007

  9. #139
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    تا به کی باید رفت
    از دیاری به دیاری دیگر
    نتوانم نتوانم جستن
    هر زمان عشقی یاری دیگر
    کاش ما آن دو پرستو بودیم
    که همه عمر سفر میکردیم
    ازبهاری به بهاری دیگر
    آه اکنون دیریست
    که فرو ریخته در من ، گویی
    تیره آواری از ابر گران
    آنچنان آلوده است
    عشق غمناکم با بیم زوال
    که همه زندگیم میلرزد
    چون ترا می نگرم
    مثل این است که از پنجره ای
    تک درختم را سرشار از برگ
    در تب زرد خزان می نگرم
    مثل این است که تصویری را
    روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
    شب و روز
    شب و روز
    شب و روز
    بگذار که فراموش کنم
    تو چه هستی جز یک لحظه
    یک لحظه که چشمان مرا
    می گشاید در برهوت آگاهی؟
    بگذار که فراموش کنم

    فروغ فرخزاد

  10. #140
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    از اینجا به بعد نامه های پس از جدایی را خواهیم داشت
    که اخرین بخش نامه ها هستند

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •