تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 23 اولاول ... 6121314151617181920 ... آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #151
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نامه ی شماره 18

    سه شنبه 8 کتبر

    پرویز نمی دانم چرا باز دارم برای تو نامه می نویسم . امروز بعد از یک ماه کاغذ مامان آمد و از حال کامی با خبر شدم . شاید من حق نداشته باشم که از او بپرسمم و او را مال خود بدانم اما ایا می توانی منکر حس مادری من بشوی . پرویز وقتی نقاشی هایی را که او برایم کشیده بود دیدم خیلی گریه کردم . حالم خوب نیست . اینجا در تنهایی روز به روز روحیه ام خراب تر می شود . به خصوص که نداشتن پول و آشفتگی زندگی و در به دری بیشتر خردم کرده . سه ماه است کهاینجا هستم اما به قدر سه سال درنظرم جلوه می کند . می خواهم چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را در تهران و پیش کامی ببینم تو مرا فراموش کردی به تو حق می دهم من شایسته ی هیچ گونه محبت و ترحمی نیستم . من یک آدم بد بختی هستم که روح سرگردانم هر لحظه مرا به یک طرف می کشد و سرانجام می دانم که جایم کجاست . اینجا زندگیم شوم و وحشتنک است و الآن سه ماه است که مریض هستم و دم نمی زنم تو می دانی که وقتی هم که تهران بودم بعد از زایئیدن همیشه وضع رحم من خراب بود و مهالجه می کردم . از وقتی که آمده ام اینجا از همان روزهای اول حس کردم که حالم دارد روز به روز بدتر می شود فقط توانستم یک مرتبه پیش دکتر بروم و گفت تخمدان هایت ورم و چرک کرده و این تازه نیست . شاید یک سال است و تو متوجه نشده ای و باید زود معالجه کنی اما پرویز چه طور می توانستم هر دفعه 30 تومان پول دکتر بدهم و نسخه های گران گران بخرم . گفتم به درک حالا می گویم به درک بعد هم خواهم گفت به درک من فقط باید بمیرم . وقتی خوشبختی می رود بگذار برای همیشه برود . حالا دیگر گاهی اوقا از شدت درد می خواهم فریاد بکشم اما همه چیز را تحمل می کنم . شاید مرگم زودتر برسد و مرا راحت کند . وقتی همه از من رو گردانده اند وقتی یک ماه یک ماه از حال بچه ام خبر ندارم وقی تو که تنها تکیه گاه من بودی به من پشت کرده ای دیگر زندگی را می خواهم چه کنم پرویز شاید تو حرف هایم را باور نکنی شاید مرا دروغگو و بدجنس و حقه باز بدانی اما منن فقط خیلی بدبخت هستم همین و تنها گناهم این است که خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شدم . یعنی وقتی که دخترهای دیگر توی خانه اسباب بازی می کنند و ظرفیت تحمل حقایق زندگی را نداشتم و حالا شکست خورده و بدبخت این گوشه ی دنیا افتاده ام و مطمئن هستم که اگر هم بمیرم از گرسنگی از مرض از بدبختی و از نا امیدی ، هیچ کس خبر نخواهد شد .
    پرویز بیشتر از این نمی نویسم نمی توانم بنویسم تو راقسم می دهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی می کردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظه اش را می خورم اگر من بدی کرده ام مرا ببخش من عوض شده ام خیلی عوش شده ام من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس و مثل گذشته با من دوست باش پرویز من نمی خواهم به دیگری تکیه کنم من می خواهم همیشه تو را داشته باشم اگر می خواهی زن هم بگیری باز هم بگیر اما دوست من باش به خدا همین قدر راضی هستم فقط یک نامه برایم بنویس بنویس که چرا با من قهر کرده ای پرویز تو را قسم می دهم فقط یکی بعد دیگر از تو هیچ چیز نمی خواهم من نمی توانم رابطه ام را با گذشته ام قطع کنم من همیشه خودم را مال تو و کامی می دانم بگذار من لااقل با این امید دلخوش باشم بگذار من هم یک لحظه زندگی کنم پرویز به خدا مریض و بدبخت هستم و تو نمی توانی بفهمی که چه قدر به تو احتیاج دارم تو را به مرگ کامی برایم نامه بنویس
    فروغ

  2. #152
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اگر فروغ زنده مي ماند

    اگر فروغ زنده مي ماند اين احتمال وجود داشت كه تحت تاثير شرايط جديد محيطي دچار تحولي ديگر مي شد، ايلنا


    تهران-خبرگزاري كار ايران
    فروغ با تركيب وزن ها در شعر ايجاد انعطاف كرد .تصور غالب در خصوص پديده هاي اجتماعي وهنري حتا تا زمان حاضر بر اساس نوعي كلي گويي و قطعيت احكام بنا شده است . از همين منظر اگر فرضا" از ديدگاه نيما و شاملو در خصوص وزن نگاه كنيم به نتايجي مي رسيم كه مويد نظرمن است .
    علي باباجاهي شاعر ومنتقد در گفت وگو با خبرنگار ادبي ايلنا با بيان مطالب فوق افزود : مثلا" نيما شعر بي وزن را قبول ندارد و آن را به آدمي برهنه تشبيه مي كند ، و شاملو لا اقل در اظهار نظر و نه در آثار شعري اش وزن را يك سره كنار مي گذارد و معتقد ا ست كه شعر سپيد يا بي وزن شكنجه ديده اي سر به زير است كه با برهنگي اندام ( بي وزني) مي توان داغ شكنجه را بر آن مشاهده كرد .
    وي در ادامه به فروغ اشاره كرد و گفت : اما وزن در شعر فروغ همچون نخي نامرئي در ميان سطور و كلمات شعر ديده مي شود و از طريق پيوند حداقل دو وزن، به گفتمان اوزان روي مي آورد . به بيان ديگر تلويحا" ديدگاه نيما و شاملو را به چالش مي گيرد . او با تركيب وزن ها ايجاد انعطاف مي كند .
    وي گفت : فروغ در زمينه وزن يا موسيقي از جمله شاعران اهل مدارا و تساهل است . او مانند نيما و شاملو بر اساس ديدگاه هاي خود دست به آفرينش آثاري ماندگار مي زند .
    اين شاعر و منتقد معاصر در پاسخ به اين پرسش كه اگر فروغ زنده مي ماند به شعر كوتاه روي مي آورد ، گفت : اين يك نوع پيش بيني است كه بر مبناي واقعيت ملموس بيان نشده است . از كجا معلوم كه فروغ در مواجهه با مسايل اجتماعي و سياسي جديد و يا دست يافتن به تعاريف جديد تر از عشق ، حركت و زندگي به تحولي تازه اي نمي رسيد.
    علي بابا چاهي درمورد نيما گفت : نقطه عزيمت نيما دررورند شعر او مبتني بر ساخت زبان و ساخت انديشه و ساختار ارگانيك شعر است . نيما در اين مسير دست به تجربه هاي مختلف و متنوعي زده است . از تجربه زباني خاقاني وار تا گرايش به زباني گفتاري - محاوره اي كه مبتني بر بافتي اقليمي است .
    وي در ادامه اظهار داشت : اما در همه موارد ، سنت شكني ( نحو ستيزي) و رسيدن به بافت بيان متفاوت مد نظر او بوده است . نيما نگاهي شورشي بر عليه نظامي از نحو بيان و انديشه هاي تثبيت شده دارد . انديشه اي كه من فكر مي كنم صدور حكمي كلي در مورد نيما مبتني بر اين كه شعر او فاقد آسيب پذيري بسيار است ،اشتباه به نظر مي رسد .
    نويسنده كتاب" سه دهه شاعران حرفه اي" تصريح كرد : در عين حال نيما فراتر از اين نشيب و فرودها دست به تحولي سترگ مي زند كه گرچه شعر او از آسيب پذيري در امان نمانده ، اما دست آورد درخشان او در چندين شعر ساده گفتاري كه در پايان كليات شعر او آمده ، واقعا" حيرت انگيز است .
    اين شاعر گفت : نيما ما را به فرا خواني ديدار افق هاي تازه در همه دوران ها دعوت مي كند.

    علي باباچاهي

  3. #153
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض فروغ فرّخ زاد

    مونیکا کجایی ؟ دلمون تنگ شده
    """""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" """"

    فروغ فرّخ زاد











    بنام ایزد یکتا

    آزاده محبّی

    «به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
    به جويبار كه در من جاري بود
    به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند …
    ...مي آيم مي آيم مي آيم
    با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك
    با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
    با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
    مي آيم مي آيم مي آيم
    و آستانه پر از عشق مي شود
    و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
    و دختري كه هنوز آنجا
    در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد»

    فروغ فرخ زاد از محدود شاعران دوره معاصراست که از نظر زبان شعری دارای سبک و شیوه مخصوص به خویش است.اشعار اولیه او عمدتاً شامل اشعاری است که بیانگر احساسا ت سطحی شاعر است.عمده این اشعار عاشقانه هایی هستند که بی پروا وبی پرده به بیان احساسات شهوانی می پردازدواین البته تا آن روزگار در ادبیات ایران بی سابقه بوده است.شعر شاعران زن پیش از فروغ را به سختی می توان از شعر شاعران مرد تشخیص داد.اگر چه شعر زنان شاعر در طول تاریخ ادبیات ایران از احساسات رقیق زنانه بی بهره نیست اما این احساسات به قدری در لفافه تعبیرات و صور خیال رایج شعری در هم پیچیده شده اند که اگر شاعر شعرشناخته نشده باشد نسبت آن به مرد هم غیر طبیعی جلوه نمی کند اما صراحت بیان فروغ در بیان تمایلات شهوانی و گناه آالود آثار او را ازآثار شاعره های ما قبل از خودش کاملاً متمایز ساخته است.

    وی در این باره میگوید:« اگر شعر من یک مقدار حالت زنانه دارد خوب این طبیعی است که به علت زن بودنم است، من خوشبختانه یک زنم اما اگر پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاید فکر کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد آن چیزی که مطرح است این است که آادم جنبه های مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزشهای انسانی برسد. اصل، کارآدم است، زن و مرد مطرح نیست. به هر حال من وقتی شعر می گویم آنقدر ها به این موضوع توجه ندارم واگر می آید خیلی نا آگاهانه و جبری است ».

    زنده ياد فريدون مشيری در باره نخستين ديدارش با فروغ گفته است : « دختری با موهای آشفته ، بادست هايی که از جوهر خودنويس آغشته شده بود ، با کاغذی تاشده که شايد هزار بار آن را در ميان انگشتانش فشرده بود ، وارد اتاق هيات تحريريه مجله ی روشنفکر شد و با ترديد و دودلی ، در حالی که از شدت شرم ، کاملاً سرخ شده بود و می لرزيد ، کاغذش را روی ميز گذاشت . اين دختر فروغ فرخزاد بود... »

    فروغ فرخزاد در سال ۱۳۱۳ در یک خا نواده متوسط در تهران متولد شد. پدرش يك افسر مستبد ارتش رضاخاني بود. وی از همان ابتدا علاقه خاصی به شعر و ادبیات و نقاشی داشت. اولین سروده های او مربوط به سن یازده سالگی اش می باشد خودش می گوید در سنین ۱۳و۱۴ سالگی غزلهای فروانی سروده که هرگز آنها را چاپ نکرد.تا کلاس نهم در دبیرستان خسرو خاور درس خواندو پس از آن در هنرستان دخترانه کمال الملک در زمینه نقاشی و خیاطی مشغول به تحصیل شد.او همچنین به صورت خصوصی نقاشی را از استاد کاتوزیان وعلی اصغرپتگر آموخت.

    در سال ۱۳۳۰ درسن شانزده‌ سالگي‌ به‌ پرويز شاپور يكي‌ از بستگان‌ مادرش‌ كه‌ پانزده‌ سال‌ از او بزرگتر بود دل‌ باخت‌ و عليرغم‌ مخالفت‌ خانواده‌ با او ازدواج‌ كرد و به‌ اهواز رفت‌. حاصل این ازدواج پسری به نام کاميار(تنها فرزندش) بود که در سال ۱۳۳۱ به دنيا آمد. در همان سال (۱۳۳۱) اولین مجموعه ۴۴ قطعه ای شعر خویش را به نام «اسیر» به چاپ رساند. او با انتشار این مجموعه در واقع دست به یک سنت شکنی زده بود و از رهگذر همین سنت شکنی و خلاف آمدِ عادت بود که مقدمات شهرت فروغ فراهم شد. در مجموعه اسیر، البته از نظر عناصر شعری نمی توان شعری در خور توجه یافت. در واقع، وی در این مجموعه صور خیال چشمگیری ارائه نمی دهد. همچنین از جهت وزن و موسیقی ایرادهای فراوان دارد و در مجموع چیزی جز یک تجربه خام تلقی نمی شود. تنها عنصر برجسته این مجموعه همان بیان صریح و بی پرده شاعر است که خود را به تقلیدها و قالب های مرسوم اجتماع محدود نکرده است.

    در نيمه اول ۱۳۳۴ از همسرش جدا شد و پس از آن روزهای بسيارسختی را گذراند .وی در سال 1335به ایتالیا می رود در مدت6 ماهی که در آنجا بوده دومین مجموعه شعر خود را به عنوان« دیوار» چاپ رساند. او این مجموعه بیست و پنج شعری به همسر سابقش تقدیم کرد. شعرهای مجموعه دیوار در واقع دنباله مسیر «اسیر» است. همان مضامین در این اشعار با صراحت بیشتر دستمایه شاعر قرار گرفته اند.

    در سال ۱۳۳۵ سومین مجموعه خود را تحت عنوان «عصیان» به چاپ رساند که شامل ۱۷ قطعه شعر است. همچنان که از عنوان این مجموعه و نام اشعار اصلی آن برمی آید، «عصیان» بیانگر سرکشی و طغیان روح فروغ است. وی در این اشعار به بیان تضادهای درونی خویش می پردازد و اعتراض خود را نسبت به وضع موجود و سرنوشت بشر بیان می کند.

    فروغ‌ سپس‌ جذب‌ فعاليتهاي‌ سينمایي‌ شد و براي‌ مطالعه‌ و تجربه‌ سينما به‌ انگلستان‌ رفت‌. در این مسیر با ابراهيم گلستان نويسنده و فيلمساز پيشرو آشنا شد و در « گلستان فيلم » که متعلق به گلستان بود ، مشغول کار شد . وي‌ پس‌ از بازگشت‌ در سال ‌ ۱۳۴۱ فيلم‌ مستندي‌ از جذاميان‌ تبريز بنام‌ « خانه‌ سياه‌ است‌» تهيه‌ كرد كه‌ اين‌ فيلم‌ در سال ‌ ۱۳۴۲ برنده‌ جايزه‌ بهترين‌ فيلم‌ مستند فستيوال‌ اوبرهاوزن‌ ايتاليا شد. مطالعات‌ عميق‌ فروغ‌ فرخزاد در زمينه‌ سينما و فيلمبرداري‌ و آشنائي‌ با نويسندگان‌معاصر سبب‌ شد كه‌ وي‌ در اواخر عمر كوتاه‌ خود نگرش‌ ديگري‌ نسبت‌ به‌ هنر، شعر و جامعه‌ پيدا كند.

    در سال ۱۳۴۲ فروغ در نمايش « شش شخصيت در جستجوی نويسنده » نوشته لوئيجی پير اندلو و به کارگردانی پری صابری بازی کرد و در اواخر همان سال مجموعه ۳۱ قطعه ای « تولدی ديگر » را با تيراژ بالای سه هزار نسخه منتشر کرد. اشعار این مجموعه را به هیچ وجه نمی توان با مجموعه های پیشین او مقایسه کرد. در واقع این مجموعه را می توان تولد تازه وی در عالم شعر پنداشت. خود او نیز بارها به این نکته اشاره کرده بود که تنها مجموعه «تولدی دیگر» را درخور اعتنا می داند و آثار پیشین خود را تنها به تجربه های ناقص تلقی می کند. وی قطعه تقدیم نامه این مجموعه را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است که خود بخشی از قطعه « تولدی دیگر» نیز می باشد:

    «همهء هستی من آیه ی تاریکیست
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم»

    در سال ‌۱۳۴۳ به‌ ايتاليا، آلمان‌ و فرانسه‌ سفر كرد و در اين‌ ايام‌ كه‌ در داخل‌ و خارج‌ از ايران‌ به‌ شهرت‌ خاصي‌دست‌ يافته‌ بود، سازمان‌ فرهنگي‌ يونسكو فيلم‌ نيم‌ ساعته‌اي‌ از زندگي‌ او تهيه‌ كرد.
    با مرگ غیر منتظره فروغ فرخزاد در ۲۴ بهمن ماه ۱۳۴۵ بر اثر صانحه رانندگی، دفتر شعر او بسته شد، اما نه برای خوانندگان؛ چراکه مقداری از اشعار او که پس از مجموعه «تولدی دیگر» سروده شده بود و هنوز به چاپ نرسیده بود، چاپ شد. عنوان این مجموعه بر گرفته از نخستین قطعه آن است: «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد». اشعار این مجموعه همان سیر تکاملی را که از «تولدی دیگر» آغاز شده بود، طی می کند.
    خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود: « می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست» .

    «و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی»

    و حال بعد نیست اشعاری از دو مجموعه آخر زنده یاد فروغ فرخزاد را با هم بخوانیم:
    آفتاب می شود...

    نگاه کن که غم درون ديده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سایه ی سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام می کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها
    به راه پرستاره می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحی دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    نگاه کن
    تو میدمی و آفتاب می شود

    پرنده مردنی است

    دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان میروم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغ های رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
    پرواز را بخاطر بسپار
    پرنده مردنی ست


    منابع:

    ۱. دیوان فروغ فرخزاد به کوشش بهمن بناروانی، انتشارات طلایه،۱۳۸۱ .
    ۲. []
    ۳.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ۴.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ۵.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ۶.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  4. #154
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    معشوق من
    با آن تن برهنه بی شرم
    بر ساق های نیرومندش
    چون مرگ ایستاد
    « معشوق من »
    طرح مسئله معشوق در شعر فروغ از دو نظر حائز اهمیت است ؛ نخست این که او برای نخستین بار معشوق مرد را به صورت محسوسی در شعر فارسی وارد کرد . قبل از او معشوق شعر فارسی معمولا زن است و اگر مرد هم باشد ( معشوق مذکر شعر سبک خراسانی ، یا مکتب وقوع ) مردی است که در مقام معشوق زن توصیف شده است . در شعر زنانی چون رابعه و مهستی هم معشوق مرد چهره روشن و مشخصی ندارد و چندان قابل تشخیص از معشوق کلی شعر فارسی نیست . به هر حال فروغ بیش و صریح تر از دیگران از چهره معشوق مردی زمینی سخن گفته است و از این رو زمانی این وجه تازه شعر او ، سر و صداهائی برانگیخت .
    دوم این که فروغ زمانی خواست به این معشوق فردیت بخشد ، حال آنکه معشوق در شعر فارسی مانند انسان شرقی ، یک موجود جمعی است نه فردی ، هویت مشخصی ندارد و ایجاد عکس العمل نمی کند .
    و اینک این دو مورد را به اختصار توضیح می دهیم :
    1- معشوق مرد زمینی
    در شعر فروغ همه جا سخن از عشق طبیعی و زمینی اما متعالی است و بدیهی است که معشوق یک زن ، باید مرد باشد . هر چه از اشعار اولیه فروغ دورتر شویم ، بیان او از این معشوق سخته تر و خود معشوق متعالی تر است . این معشوق گاهی پسران نوجوان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی هستند و گاهی مردی که فروغ او را دوست دارد و چهره متعالی ئی از او ترسیم می کند و گاهی چهره بسیار مبهمی که وقتی در زندگی او حضور داشته و بعد ها کنار رفته است و شاعر هم از او نفرت دارد و هم هنوز او را دوست دارد و معمولا از او با لفظ « دست ها » یاد می کند ، همان مردی که در « ایمان بیاوریم » از او سخن گفته است و اینک از هو سه مورد نمونه یی ذکر می کنیم :
    (( کوچه یی هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد .
    « تولدی دیگر »
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگ هایش
    مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    - سلام
    - سلام
    و من به جفت گیری گل ها می اندیشم ...
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
    زنده نبوده است ...
    چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
    و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ...
    « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد »
    ... معشوق من
    گوئی زنسل های فراموش گشته است
    گوئی که تاتاری
    در انتهای چشمانش
    پیوسته در کمین سواری است
    گوئی که بربری
    در برق پر طراوت دندان هایش مجذوب خون گرم شکاری است
    معشوق من
    همچون طبیعت
    مفهوم ناگزیر صریحی دارد
    او وحشیانه آزادست
    مانند یک غریزه سالم
    در عمق یک جزیره نامسکون
    او مردی است از قرون گذشته
    یاد آور اصالت زیبائی
    معشوق من
    انسان ساده یی است
    انسان ساده یی که من او را
    در سرزمین شوم عجایب
    چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
    پنهان نموده ام
    « معشوق من » ))
    فروغ صادقانه در مقابل این معشوق ، عکس العمل های زنانه دارد . به هر حال این وجه از شعر او در ادب فارسی کاملا تازگی دارد . نمی دانم کسانی که در مقابل این جنبه از شعر او حساسند آیا همین حساسیت را در مقابل توصیفات شاعران مرد از معشوق زن نیز دارند ؟ یحتمل در مخیله آنان عشق و عاشقی فقط مربوط به مردان است !
    2- معشوق فردی
    معشوق در شعر فارسی عموما چهره یی مبهم و غیر مشخص دارد ، یعنی مفهومی کلی است . غالبا معشوق موجودی روحانی و آسمانی است و اگر زمینی هم باشد چه متعالی و چه غیر متعالی شناخته نیست. اما معشوق فردی در ادبیات عرب سابقه داشته است و اسم عرائس الشعر یا معاشیق الشعر ، معلوم است . معشوق تعدادی از شاعران عرب را می شناسیم . و در شعر فارسی هم آمده است مثل عُنَیزَه که معشوق امرو القیس بوده است یا لیلی که معشوق مجنون بوده است و یا عزّه که معشوق کُثَّیر بوده است .
    شمس قیس در فرق تشبیب و نسیب می نویسد : « و تشبیب غزلی باشد که صورت واقعه و حسب حال شاعر بود ، چنان که شعرا عرب چون کُثَّیر و قیس ذریح و مجنون بنی عامر و امثال ایشان که هر یک را با زنی تعلق قلبی بوده است و آن چه گفته اند عین واقعه و صورت حال ایشان است .»
    اما در شعر فارسی این مورد پسند شعرا قرار نگرفت و لذا شمس قیس در ادامه مطلب فوق می نویسد : «الا آن که بیشتر شعرای مفلق بدین فرق التفات ننموده اند و هر غزل که در اول قصاید بر مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و نعت ریاح و ازهار و غیر آن ، آن را نسیب و تشبیب خوانده اند .»
    مضحک این است که در قرن دهم که در مکتب وقوع بنا را به قول خود بر حقیقت گوئی نهاده بودند و علی القاعده باید از معشوق زن حقیقی سخن گویند ، از معشوق مرد حقیقی سخن گفتند زیرا سخن گفتن از زن خطرناک بود . محتشم کاشانی از شاعران معروف این مکتب در « رساله جلالیه » 64 غزل درباره شاطر جلال سروده است که همه او را در کاشان می شناختند .
    به هر حال انسان امروزی رو به سوی فردیت individuality دارد و از این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر دیده می شود . اسم یکی از کتاب های شعر شاملو « آیدا در آینه » است و فروغ تولدی دیگر را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است . اما فروغ به طور کلی در سنت شعر فارسی حرکت کرده است و حتی چهره معشوق فردی هم در شعر او کلی و عمومی است :
    (( همه هستی من آیه تاریکی است
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم ))
    « تولدی دیگر »

    معشوق در شعر فروغ هم نهایة معشوقی متعالی و روحانی است که می تواند معشوق هر کس دیگری هم باشد . او نیز در مجموع از اسطوره گفته است نه از چهره ( portrait ) . بدین ترتیب در شعر فارسی همواره با تیپ عاشق و تیپ معشوق مواجهیم نه با فرد عاشق یا معشوق . منتها فروغ در این دو تیپ به مقتضای عصر خود و بینش زمانه خود دخل و تصرفی قابل تامل کرده است . و تا حدودی بینش و شخصیت فردی را در آن راه داده است و این از یکنواختی و تکراری بودن شعر عاشقانه فارسی کاسته است .
    ((با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
    این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد» است . ))

  5. #155
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    « امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است . این
    خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که
    می شود ساده حرف زد ... یعنی به همین سادگی
    که من دارم با شما حرف می زنم ... وقتی از من
    می پرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی
    رسیده ام ، من فقط می توانم بگویم به صمیمیت و سادگی ».
    (( فروغ فرخزاد ))
    شعر او عین حرف زدن ، روان و سر راست است با همین لغات مستعمل و رایج امروزی و روی هم رفته زبان سلیس و به قول قدما فصیح و بلیغ دارد . و یکی از موارد که به روانی زبان او کمک شایانی کرده است ، اوزان شعری اوست که معمولا به طبیعت کلام گفتاری نزدیک اند .
    یکی از مختصات چشمگیر زبان او بسامد زیاد لغات اروتیک است که ظاهرا ناخود آگاه در همه اشعار او پراکنده اند : هماغوشی ، تصور شهوتناک ، تن برهنه ، جفت ، عریانی ، بوسه ، میل دردناک بقا ، خون و غیره ...
    آنچه در این قسمت مطرح می شود یک جنبه از نقایص زبانی اوست که متاسفانه در غالب اشعار نو دیده می شود و فی الواقع مرضی است که گریبانگیر شعر معاصر شده است و آن این است که شاعر ناگهان در وسط زبان امروز فارسی ندانسته از ترکیبات فرسوده کهن و مخفف های شعری قدیم و به طور کلی از نحو زبان قدیم فارسی استفاده می کند و با این کار خواننده را از فضای امروزی شعر بیرون برده به مرداب چند صد سال پیش پرتاب می کند . بدین ترتیب اضطراب سبک پیش می آید . البته اضطراب سبک مقول بالتشکیک است . اولا بسامد آن در آثار برخی بسیار بالاست و خوشبختانه در فروغ چنین نیست و ثانیا گاهی خیلی چشمگیر است ، یعنی از لغت یا ترکیبی یا مخصوصا « نحو » ی استفاده شده است که در زبان قدیم زیاد به کار می رفته و به اصطلاح مبتذل شده است و این مورد هم خوشبختانه در فروغ کم است .
    فریدون توللی می گوید :
    (( بلم آرام چون قوئی سبکبال
    به نرمی بر سر کارون همی رفت ))
    در کنار لغات جدید بلم و قو و کارون که در شعر قدیم مرسوم نبوده اند و جوّ و فضائی جدید ایجاد کرده اند با کمال بی ذوقی به جای « می رفت » ، « همی رفت » گفته است و شدیدا به لحن شعر آسیب رسانده است .
    و اینک نمونه هائی از فروغ :
    در غزل نو به مطلع :
    (( چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
    سنگی و ناشنیده فراموش می کنی ))
    که در آن لغات و ترکیب ها و نحو و فضا جدید است :
    (( تو دره بنفش غروبی که روز را
    بر سینه می فشاری و خاموش می کنی ))
    در بیت آخر به شیوه زبان کهن فارسی بر سر فعل ماضی « ب » آورده است :
    (( در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟ ))
    و این « بنشست » ناگهان خواننده را از زمان حال به اعماق گذشته پرتاب می کند و به او می گوید که گوینده انسانی کاملا معاصر با تو نیست ! این گونه « تداخل سبک ها و یک دست نبودن سخن به شدت از تاثیر کلام می کاهد » و سخن بلیغ یعنی موثر . کلام به قول فرنگی ها consistency ندارد و یکدست نیست. در « فتح باغ » می گوید :
    (( و زمینی که زکشتی دیگر بارور است ))
    حال آنکه در زبان مرسوم امروزی به جای « از » ، « ز » نمی گویند و « ز » از مختصات زبان قدیم است .
    (( تو آمدی ز دور ها و دور ها
    ز سرزمین عطر ها و نور ها ))
    « آفتاب می شود »
    (( تمام شب آنجا
    ز شاخه های سیاه
    غمی فرو می ریخت ))
    « میان تاریکی »
    چندین مورد ترکیب « کز » ( که + از ) را آورده است که ابدا در فارسی امروزی معمول نیست :
    (( کز پشت شیشه در اتاق گرم ))
    « آن روز ها »
    (( و هیچکس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلب ها گریخته ایمان است ))
    « آیه های زمینی »
    هیچ شاعری نباید به بهانه های ضرورت وزنی به این گونه ترکیبات فرسوده تن دردهد . مگر این که بافت کلام کهن باشد و شاعر عالماً عامداً سبک خود را بر تلفیق زبان نو وکهن نهاده باشد ( مانند اخوان و شاملو) . آرکائیسم که استفاده از لغات کهن است مطلب دیگری است و عدم توانائی بر زبان و عدم اطلاع از نُرم های زبانی مطلب دیگر .
    دیگر از معایب زبانی در شعر امروز استفاده از اشکال مخفف است که در شعر کهن مرسوم بود ، اما امروزه در محاوره مردم شنیده نمی شود . مثل آوردن « کوته » به جای کوتاه در این شعر فروغ :
    (( شب ها که می چرخد نسیمی گیج
    در آسمان کوته دلتنگ ))
    « در آب های سبز تابستان »
    یا آوردن « کنون » به جای اکنون :
    (( نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها ))
    « آفتاب می شود »
    گاهی استفاده از لغاتی که در غزل کهن مرسوم بود مثل هجر و وصال و دلبر و دلدار و دلداده و کمان ابرو و نظایر این ها به سلامت زبان امروزی شعر صدمه می زند :
    (( می شکفتم ز عشق و می گفتم :
    هر که دلداده شد به دلدارش ))
    « شعر سفر »
    فروغ در مصاحبه ای می گوید : « من در شعرم ، بیشتر از هرچیز دیگر سعی می کنم از ( زبان ) استفاده کنم ، یعنی من چون این نقص را در زبان شعری خودمان احساس می کنم ، نقصی که می شود اسمش را کمبود کلمات گوناگون نامید . شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد ، کلماتی دارد که مرتب در شعر دنبال می شود . این ها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ولی در گوش ها دیگر مفهومشان اثر واقعی خودشان را ندارند . در ثانی کلمه هایی که سنت شعری به دنبال دارند با حس شعری امروز ما جور در نمی آید ، به خاطر این که زندگی ما عوض شده و مسایل تازه یی مطرح شده که حس های تازه یی به ما می دهد و ما به خاطر بیان این حس ها احتیاج به یک مقدار کلمات تازه یی داریم که چون در شعر نبوده اند ، در شعر آوردنشان خیلی مشکل است » .
    خوشبختانه این مورد هم در شعر فروغ زیاد نیست . به طور کلی چند شعر نخستین مجموعه تولدی دیگر ضعیف است و یکی از ضعف ها همین مساله زبانی است که مطرح کردیم . و هر چه در شعر های فروغ پیش برویم ، این گونه اشکالات کمتر می شود ، زیرا شعر به زبان گفتگو – که همواره درست است – نزدیکتر می شود . او برای این زبان ساده و درست زحمت کشید : « خیلی کاغذ سیاه کردم . حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی می خرم . ارزان تر است . »
    و اکنون چند نمونه انحراف نحوی :
    (( می خواستم بگویم
    اما شگفت را ))
    « وصل »
    « شگفت را » به قول سبک شناسان syntactic deviation دارد ، یعنی در زبان امروز فارسی چنین جمله و اصطلاحی به کار نمی رود .
    (( پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز ...))
    « تولدی دیگر »
    به جای پسرانی که عاشق من بودند .
    (( آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ))
    « ایمان بیاوریم ... »
    به جای در باغچه .
    اشکالات زبانی در شعر برخی از مدعیان شعر و شاعری به حدی زیاد است که مختصّه سبکی محسوب می شود !
    (( با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
    این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد » می باشد ))

  6. #156
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ های کودکانه عشق مرا
    با دستمال تیره قانون می بستند
    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
    فواره های خون بیرون می پاشید
    وقتی که زندگی من دیگر
    چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
    دریافتم ، باید باید باید
    دیوانه وار دوست بدارم
    « پنجره »

    میدان شعر زنان ایران با نام پنج قهرمان همراه است : رابعه بنت کعب قزداری ، مهستی گنجوی ، عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله ، پروین اعتصامی ، فروغ فرخزاد .
    برای آنکه موقعیت فروغ در این میانه روشن شود ، بد نیست که از هرکدام از این شاعران و شعرشان سخنی رود :
    رابعه از شاعران قرن چهارم است . دختر کعب از بزرگان عرب بوده است . می گویند عاشق غلام برادر خود بکتاش شد و برادر او را کشت . جامی در نفحات الانس از قول ابو سعید ابوالخیر صوفی نامدار _ که ظاهرا به اشعار رابعه علاقه من بود _ نقل می کند که عشق دختر کعب به آن غلام از قبیل عشق های مجازی نبود ، اما چه باک ! که گفته اند : المجاز قنطرة الحقیقه . و هدایت در مجمع الفصحا تاکید می کند که « انجامش به عشق حقیقی کشیده» است .
    از رابعه متاسفانه اشعار زیادی به جا نمانده است ، اما هرچه باقی مانده لطیف و بلند و سوزناک است و از آن ها چنین بر می آید که معشوق او مردی متکبر بوده است که به عشق شاعر وقتی نمی نهاده . شاید معشوق او از دوستان برادرش بوده نه غلامش (؟) . و اینک چند نمونه که از معصومیت و مظلومیت شاعر و سوزدل او نشان ها دارد :
    ((عشق او باز اندر آوردم به بند
    کوشش بسیار نامد سودمند
    عشق دریایی کرانه ناپدید
    کی توان کردن شنا ای هوشمند
    عشق را خواهی که تا پایان بری
    بس که بپسندید باید ناپسند
    زشت باید دید و انگارید خوب
    زهر باید خورد و انگارید قند
    توسنی کردم ندانستم همی
    کز کشیدن تنگتر گردد کمند ! ))
    مهستی از معاصران سلطان سنجر بود . گفته اند که زیبا و عاشق پیشه بود و بربط می نواخت . او نخستین زنی است که به رباعی سرائی مشهور شده است . رباعیات او کلا عاشقانه است . و از برخی از آن ها چنین استنباط می شود که مهستی زنی جسور و بی باک بوده است . و اینک چند نمونه :
    (( ما را به پیر نگه نتوان داشت
    در حجره دلگیر نگه نتوان داشت
    آن را که سر زلف چو زنجیر بود
    در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
    * * *
    شب ها که به ناز با تو خفتم همه رفت
    در ها که به نوک مژه سفتم همه رفت
    آرام دل و مونس جانم بودی
    رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
    * * *
    روز ازل آمدم نشان غم تو
    جان تا به ابد بود مکان غم تو
    من جان و دل خویش از آن دارم دوست
    این داغ تو دارد آن نشان غم تو))
    چنان که ملاحظه می شود اشعار مهستی هم چون رابعه فقط در مورد سوز و گداز عشق و عاشقی است .
    عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله متولد 1262 شمسی ( 1301 ﻫ . ق ) و متوفی در 1325 شمسی در تهران از شاعران بزرگ گمنام است . او مادر پژمان بختیاری شاعر غزل سرای معاصر و مصحح دیوان حافظ است . کسی از شاعری او خبر نداشت . بعد از مرگش ، پژمان بختیاری تصادفا دفتر شعرش را یافت و به چاپ رساند . شاید یکی از دلایلی که دوست نداشت دیگران از شاعری او مطلع شوند این باشد که در اشعارش جسورانه به جنس مرد تاخته و از زندگی زناشوئی و شوهرخود انتقاد کرده است .
    عالمتاج را در 16 سالگی به عقد مرد چهل و چند ساله یی که نظامی بود و روحیه یی خشن داشت در آورده بودند . شوهرش میر پنجی بود که جز جنگ و شکار چیزی را نمی شناخت . ژاله به ناچار شوهر خود را رها کرد و به خانه پدری پناه برد ، اما در این زمان پدر و مادر او در گذشته بودند .
    دریغا که از او اشعار کمی باقی مانده است . دیوانش 917 بیت بیشتر ندارد و از آن پیداست که به ادبیات فارسی تسلط داشت . به هر حال شاعر بزرگی است که در قالب قصیده ابیت غرائی به اسلوب شاعران کهن گفته است . اما مضامین شعریش ، تازه و امروزی و زنانه است و از آینه و شانه و چرخ خیاطی و سماور و سفره عقد و شوهر و فرزند و احوال زن بیوه و مظلومیت زن ایرانی سخن می گوید و از همه طرفه تر این که شدیدا به نکوهش جنس مرد و مخصوصا شوهر خود پرداخته است .
    در شعری می گوید :
    (( مر زن و آئینه را گوئی به یک جا زاده اند
    وز صحیفه آب کوثر کرده حوا آینه
    رخت بر پشت صبا بسته ست حسن روی من
    با خموشی گفته این را آشکارا آینه
    سخت بی رنگ است در آئینه نقش روی من
    سال ها راه است پنداری زمن تا آینه
    جنس زن راصبر از نان هست و از آئینه نیست
    گو نباشد هیچ کس چون هست با ما آینه ))
    و اینک نمونه یی از اشعار او در نکوهش شوهرش :
    (( چه می شد آخر مادر اگر شوهر نمی کردم
    گرفتار بلا خود را چه می شد گر نمی کردم
    مگر باری گران بودیم و مشت استخوان ما
    پدر را پشت خم می کرد اگر شوهر نمی کردم
    بر آن گسترده خوان گویی چه بودم ؟ گریه یی کوچک
    که غیر از لقمه یی نان خواهش دیگر نمی کردم ))
    این شعر بسیار سوزناک است: دختران را به خاطر آن که نان خوری کم شود به شوهر می دهند ، هر که باشد !
    او نمی تواند در این باره با پدر خود ( مرد ایرانی ) سخن گوید . به مادرش می گوید آیا بر خوان گسترده پدر، مگر غذای من بیش از روزی گربه یی کوچک بود ؟
    در شعر دیگری از فرق زن و مرد در جامعه ایرانی ، چنین مظلومانه شکایت :
    (( آری او بود مرد و من زنم
    زن ملعبه خاک بر سری است
    دردا که در این بوم ظلمناک
    زن را نه پناهی نه داوری است
    گرنام وجود و عدم نهند
    بر مرد و به زن نام درخوری است ! ))
    بعد نوبت استاد سخن پروین اعتصامی می رسد که در فروردین سال 1320 یعنی پنج سال پیش از عالمتاج در سن 34 سالگی در گذشت . ( و در قم مدفون شد ) اما مسلما او را نمی شناخت . او در عمر کوتاه خود شاهکارهای بسیاری آفرید . زنی درس خوانده و از خاندان علم و ادب بود . پروین در 1285 شمسی در تبریز متولد شد . پدر او یوسف اعتصامی ( اعتصام الملک آشتیانی ) مترجم تیره بختان اثر هوگو است . پروین عربی را پیش پدر و انگلیسی را در مدرسه دخترانه آمریکائی ها آموخته بود . اورا هم به مردی نظامی ( که پسر عمویش بود ) دادند و او هم مانند عالمتاج جز صباحی چند تاب نیاورد و به خانه پدری پناه برد . پروین مظلومتر و محجوب تر از آن بود که از عشق ها و احساسات خود یا از شکست خود در زندگی زناشوئی کلمه یی بگوید . درد های او در سکوت های اوست . آیا وقتی کسی درباره موضوعی حتی یک کلمه سخن نمی گوید ، آیا نباید سکوت او را عین فریاد او انگاشت ؟
    سکوت پروین در مورد زندگی خصوصیش مرا همیشه به یاد نظریات پیرماچری منتقد ادبی معاصر می اندازد . پیرماچری می گوید که هنر از طریق آن چه نمی گوید به ایدئولوژی مربوط است نه از طریق آن چه می گوید . در سکوت ها و مکث ها و فقدان های متن است که باید ایدئولوژی را جست . کار منتقد به حرف واداشتن این سکوت هاست . اثر ادبی به شیوه خود حقیقت را بیان می کند و از این رو همه حقیقت رابیان نمی کند .
    در ادبیات ما چندین حوزه بزرگ سکوت است . یکی از آن ها مسائل عشق های دنیوی و مسائل جسمانی عشق در شعر زنان است که اتفاقا از کار های فروغ فروشکستن دیوار این قلعه سکوت بود :
    (( حس می کنم که وقت گذشته است
    حس می کنم که « لحظه » سهم من از برگ های تاریخ است
    حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان
    من و دست های این غریبه غمگین
    حرفی به من بزن
    آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
    جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟))
    « پنجره»
    و از این رو شعر هیچ شاعر زنی به لحاظ صمیمیت و حس واقعیت نمائی ، هم سنگ شعر فروغ نیست . چنان که گفتیم پروین در شعر خود ابدا از مسائل عشق و عاشقی و زناشوئی و امور جنسی و از این قبیل سخنی نگفته است اما شعر او از انتقاد های اجتماعی و سیاسی خالی نیست . مانند شعر « اشک یتیم » که به احتمال زیاد تعریضی به رضا شاه دارد .
    در شعر پروین ، از جمله عوالم زنانه ، سخن از سیر و پیاز و نخود و لوبیا و دوک و پیر زن و کودک یتیم و دختر خردسال و زن پدر و مسائل کودکان و فقز اجتماعی و کودک الکن و دوختن و رفو و سوزن و نخ و امثال این هاست که در قطعات استادانه یا در مناظرات دلپذیری در خدمت طرح مسائل سیاسی و اجتماعی از قبیل فقر فرهنگی و عقب ماندگی و اختلاف طبقاتی و خفقان و بی قانونی قرار گرفته اند و از همه مهم تر عواطف یک قلب رئوف و نازک بینی یک ذهن حساس را نشان می دهند .
    به هر حال پروین موضوعات اجتماعی قابل تامل بسیاری را در شعر فارسی مطرح کرد . شعر او هرچند به مقتضای دوره اش از روحیه رومانتیک خالی نیست ولی در مجموع جدی و ارزشمند است . مخصوصا او در زندگی و در شعرش آنقدر نجیب و عفیف است که خواننده دیوانش بعد از گذشت این همه سال خود را از احترام نهادن به او ناگزیر می بیند ! پروین موجودی سر تا پا درد و تلخی بود که کوشید آن را به شیرینی سخن بدل کند چنان که در شعری که برای سنگ مزار خود سروده است می گوید :
    (( این که خاک سیهش بالین است
    اختر چرخ ادب پروین است
    گرچه جز تلخی از ایام ندید
    هرچه خواهی سخنش شیرین است ))
    آیا او در انتظار مرگ نبوده است ؟ و مرگ زودرس خود را پیش بینی نمی کرده است ؟
    بعد از پروین ، نوبت فروغ است . فروغ از طرفی سنتز این شاعران پیش از خود است و از طرف دیگر انتقام مظلومیت همه شان را می گیرد ! و البته توفیق او تا حدودی در این بوده که در زمان آزادتری به جهان آمده بود .
    همه این شاعران روحی آزاد داشته اند ، زندگی محدود خانوادگی و قلدری مرد را برنتافته اند . بیشتر شان عمری کوتاه داشتند و بیشترشان مظلوم بوده اند .
    رابعه و مهستی در عوالم کهن شعر فارسی ، عشق خود را جسورانه به مرد ابراز داشته اند . در دوران بعد روز به روز سخن گفتن از این گونه مسائل ممنوعیت بیشتری یافت . عشق می بایست آسمانی و به هر حال روحانی نما بوده باشد . عالمتاج به جای آن ، به نکوهش شوهر خود و روابط اجتماعی متعارف بین زن و مرد پرداخت . پروین در این مورد مطلقا سکوت کرد اما درد های خود را در انتقاد از اوضاع و احوال اجتماعی منعکس کرد . او زن بود خود را در نگاه به اموری که معمولا به زنان مربوط است نشان داد .
    فروغ در عصری زائیده شده بود که آزادی ( هر چند سطحی ) مجالی برای انتقامی چند صد ساله می داد . فروغ شتابناک از این فرصت استفاده کرد . هم از ماجراهای عاشقانه ممنوع سخن گفت و هم به انتقاد از این قوانین اجتماعی پرداخت و هم احساسات اصیل زنانه را مطرح کرد . اما او هم در نهایت _ علی رغم آن همه سر و صدا _ زنی است مظلوم و شکست خورده که سرانجام به همان زندگی متعارف « زنان ساده کامل» و « ترنم دلگیر چرخ خیاطی » و « سرود ظرف های مسی در سیاهکاری های مطبخ » و « جدال روز و شب فرش ها و جارو ها » رضایت داد :
    (( من شبدر چهار پری را می بویم
    که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
    آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ ))
    « پنجره»
    فروغ بی شک در عالم هنر و ادب نابغه بود . او با این که همسنگ شاعران زن قبل از خود تحصیلات منظم ادبی نداشت به سخنی پاک و لطیف و بلند و تازه دست یافت ، و دریغا که او هم در بحبوحه پختگی مجالی نیافت . گوئی تاریخ مذکر ادبیات ما برای زنان سخنور ، فرصتی در خور رقم نمی زند . در 32 سالگی در تصادف اتومبیل درگذشت . جائی مظلومانه می گوید :
    « من مغشوش بودم ، تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همین طور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام . »
    ((با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
    این مطلب برگرفته از کتاب« نگاهی به فروغ فرخزاد» می باشد . ))

  7. #157
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    چکیده ای از زندگینامه واثار فروغ


    فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
    چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
    پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
    در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
    می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
    اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
    با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
    " گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
    در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
    حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود
    قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
    " وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
    وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
    با دستمال تیرۀ قانون می بستند
    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
    فواره های خون به بیرون می پاشید
    چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
    دریافتم : باید، باید، باید
    دیوانه وار دوست بدارم

    مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد
    مجموعۀ شعر
    ـ اسیر ۱۳۳۱
    ـ دیوار ۱۳۳٦
    ـ عصیان ۱۳۳٨
    ـ تولدی دیگر۱۳٤۱
    و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

    در حوزۀ سینما

    ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

    ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
    ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
    ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
    ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
    ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
    ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
    ۱۳٤۲
    ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
    دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
    فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

    " شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
    آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"

    یادش همیشه گرامی باد



  8. #158
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    از تولد تا مرگ

    بر او ببخشایید بر او كه گاه گاه
    پیوند دردناک وجود ش را
    با آب های راکد
    و حفره های خالی ، از یاد می برد
    و ابلهانه می پندارند
    كه حق زیستن دارد .
    تولدی دیگر

    زندگی یك شاعر را اگر بخواهی بشناسی باید در میان شعرهایش جست و جو كنی . و شاعر ، وقتی كه شاعر نیست ، قابل شناختن نیست . هزار واسطه بین شما و او پیدا می شود . بی تردید بین فروغ و اطرافیانش كه او را در میهمانی ها ، کافه ها و مجامع هنری می دیدند ، همیشه فاصله ای وجود داشت تا به تحقیر فروغ بپردازند ، به او نیش بزنن و از خود بی رحمانه دور کنند . بین آنها با فروغ فاصله ای بود . چه كسی به راستی می تواند خاطره ای از فروغ نقل كند كه نشان دهنده ی زندگی فروغ ، روحیاتش و فکرش باشد ؟براستی چه كسی می تواند ؟؟ !!! فروغی كهاینك ما می شناسیم بی شك از بین شعر هایش جسته ایم ، شعر هایی كه صادقانه با ما حرف می زنند و اشكی كه تا زنده بود هرگز اطرافیان فروغ آنرا ندیدند و کلماتی كه با مرگ فروغ به یك باره بار معنایی صد چندانه یافت .

    سیرابی و رسیدن ملال آور است ، حركت ، در عمق اصالت ، در فاصله های بسیار كوچك انجام می گیرد . شتاب نیست . حد نصاب را نمی شود به راحتی شکست ؛ اما فروغ در رسیدن و سیری ، در عمق اصالت و در حد نصاب زندگی اش آفرید و خوب آفرید .

    شعر فروغ شعر اندیشه نیست ، شعر زندگی است . آدمی كه روبروی جهان و دیگر آدمها می ایستد و عکس العمل نشان می دهد ، با این تفاوت كه این آدم از ما حساس تر ، پیچیده تر ، و لطیف تر است . فروغ با انرژی شروع می كند . چیزی هست كه باید به آن رسید و چیزی هست كه باید آن را از بین برد . این را در تظاهر فروغ می بینی . بره های اجتماعی می توانند با اخم خویش ترا در راه غلطی كه می رود پایدارتر كنند ، اما تو اگر هوشیار باشی می بینی كه این راه تو نیست و فروغ این را دریافت و گرفتار شد .

    آغاز آگاهی ، آغار حسرت ، آغاز بی تفاوتی و درد است . برای فروغ در این آغاز همه چیز از نو تجدید می شود . فروغ یك باره استحاله می یابد . همان احساس های دختر مدرسه ای ، تصاویر آسمان های پر پولک ، شاخساران پر گیلاس ، حفاظ پیچك ها ، بادبادكهای بازیگوش ، كوچه ای گیج از عطر اقاقی ... همه باید در این زندگی تازه تحول یابند .

    فروغ همه عمر از ملال بی تفاوتی نالید ، زندگی اش همه سراسر تا به سر در تجزیه و تحلیل و این بی تفاوتی ملال آور گذشت . كار، بدین گونه محتاج وسیله ای است ، وسیله شاعر و خاطرات او ، زبان او ، تصویر های او و احساس های او هستند . در كار فروغ همه این ها با هم حركت كرده است با هم دگرگون شده است و با هم قوام آمده است :
    آن روزها رفتند
    آن روزهای خوب
    آن روزهای سالم سرشار
    آن آسمان های پر از پولک
    آن شاخساران پر از گیلاس ç آن روزها
    ...
    جمعه ساکت
    جمعه متروک
    جمعه چون كوچه های کهنه ، غم انگیز
    جمعه اندیشه های تنبل بیمار
    جمعه خمیازه های موذی کش دار
    جمعه بی انتظار ç جمعه
    ...
    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
    خیره شد در دود یك سیگار
    خیره شد در شکل یك فنجان
    در گلی بی رنگ ، بر قالی
    از خطی موهوم ، بر دیوار ç عروسک كوكی

    زندگی فروغ با عشق هیاهو و تظاهر آغاز می شود و در تسلیم به طبیعت ، سکوت و بی تفاوتی پایان می پذیرد . عشق در طبیعت مستحیل می شود ، جنسیت یك پدیده طبیعی می گردد و تو بارگیری و باروری را مثل لطافت مخمل وار بارگیری گیاهان می پذیری .

    در ابتدا می دانی چه چیزی ترا غمگین می كند ، چه چیز ترا می ترساند و چه چیز شادت می كند ، اما هر چه بالغ تر و اندیشمند تر می شوی این نقطه دورتر می شود ، تو بر سعی خودت می افزایی ، فقط می توانی آن را به پدیده های دیگر تشبیه كنی ، می توانی بگویی این نقطه مثل آن تصویر است و دیگر با خودت طرف نیستی :

    تمام روز در آیینه گریه می كردم
    نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
    صدای كوچه ، صدای پرنده ها
    صدای گم شدن توپ های ماهوتی
    وهم سبزçو رقص بادکنک ها


    آه ...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من
    آسمانی است كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
    سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
    تولدی دیگر

    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    كه ز تنهایی یك آیینه بر می گردد.
    تولدی دیگر

    و کتاب آگاهی ، کتاب تولدی دیگر ، بدینسان بسته می شود . فروغ در آستانه اوج است . شعرش از طنز ، سادگی دخترانه و آرایش خالی می شود . فرصت بسیار نیست . در چند شعر باید همه تجربه های زندگی را معنی كرد ، باید به آن چیز مبهم ، آن چیز ی كه رد پوسیدگی و غربت است جان بخشید. فروغ به حل این مسئله می پردازد. " دلم برای باغچه می سوزد " یك تجدید خاطره و بدرود به گذشته است ، باغچه ، جهانی است كه تنفس بطنی و رویش آرامش میان هیاهوی انسان فراموش شده است : در ، مادر ، برادر ، خواهر ، از مد نظرش می گذرند ، میان آنها تنهاست ، عقاید ، باور ها فلسفه ها ، عشق های مصنوعی همه و همه یك باره ارزش خود را از دست می دهد :
    من از زمانی
    كه قلب خود را گم كرده است می ترسم
    من از تصور بیهودگی این همه دست
    و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
    دلم برای باغچه می سوزد
    ...
    حس می كنم كه وقت گذشته ست
    حس می كنم كه " لحظه " سهم من از برگ های تاریخ است .
    حس می كنم كه میز فاصله ی كاذبی ست در میان گیسوان من و دست های
    این غریبه ی غمگین
    پنجره

    و فروغ ، جدا از عشق ، از فلسفه ، از مذهب و از ... خویش را كنده از این جهان می بیند ، باید به دستاویزی آویخت . فروغ در اواخر عمر خود بسیار متوحش بود . هیچ چیز را نتوانسته بود جایگزین این همه ارزش های باطل شده كند . مرگ ، خلایی كه در پایان گند زدایی خاطره ظاهر می شود ، اکنون در شعر فروغ شکل دقیق خویش را یافته است .
    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی .
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    ساعت چهار بار نواخت
    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصلها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ، خاک پذیرنده
    اشارتی ست به آرامش
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    من از کجا میآیم ؟
    من از کجا میآیم ؟
    که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خاک مزار ش تازه ست
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    و بدینسان است كه فروغ راهی می شود ، دیگر ایستادن و ماندن ممکن نیست . آخرین شعر فروغ از این رفتن ، اما " تا جانب آبی " سخن می گوید :

    چرا توقف كنم ، چرا ؟
    پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند .
    چرا توقف كنم .
    همكاری حروف سربی بیهوده است
    همكاری حروف سربی
    اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد .
    پرنده ای كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را به خاطر بسپارم ...
    تنها صداست كه می ماند ..

    پس از این دوره براستی فروغ چگونه می توانست شعر بگوید ؟ چه می گفت : آیا منحنی نزولی خود را طی می كرد ؟ آیا مراحل تازه ای در راه شعرش وجود داشت ؟ اگر در فروغ دیگر نیروی بالقوه اش وجود نداشت برای بالا رفتن و پرده را به یك سو زدن ، چقدر زیبا فروغ پرده برای همیشه بسته نگاه داشت ، و نگذاشت چشم پر انتظار ما در پس آن پرده هیچ نبیند . اکنون پرده بسته است .

    فروغ شما را از میان گل ها ، عشق ، مذهب ، خاطره ، آرزو ... به این اتاق آورده است و جلوی این پرده ایستاده اید او برای شما هیچ نمی گوید . وقت ندارد ، رفتنی است . پرده را براستی كدام یك از ما جرات خواهیم یافت تا كنار زنیم ؟
    Last edited by malakeyetanhaye; 20-10-2007 at 21:57.

  9. #159
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض



    نگاهی بر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    سخن گفتن از شعر فروغ درحد بضاعت اندک ما نیست.اما تلاشمان این بود تا نیم نگاهی
    به نظرات او درباره نظام کلمات در زبانشعریش داشته باشیم.و رمز ماندگــــــــاریش را در
    عرصه ی شعر فارسی را در کنار هم جستجو کــــنیم.

    فروغ ازجمله شاعران نو پردازی است که به دنبــــال چیزی در دوره ی خــــــود و در دنیای
    پیرامونش بوده ، دوره ای که از لحاظاجتماعی و فکری و آهنگ زندگی خصوصیات خــــاص
    خــــــــــــــود را دارد .او این خصوصیات را کشف و واردشـــــعر خود کرده است . از این نظر
    کلــــمات برای او خیلی مهم اند و هر کلمه روحیه خاص خودش را دارد .

    چنانچـه که خود در اینبـــــــارهچنین گفتهاست :"به من چه تا به حال هیــچ
    شاعرفارسی زبانمثلا کلــــــمه " انفجار "را در شعرخود بکار نبرده است.من از
    صبح تا شب به هر طرف که نــگاه میـکنم می بینم چیزی دارد منفجر می شـود
    من وقتی می خواهم شعر بگـــویم دیگر به خودم که نمی توانم خیانت کنم .اگر
    دید ما دید امروزی باشد ، زبان هــم کلمات خودش را پیدا می کند ... "

    * واژههایی که به نظر می رسد، فروغ به آنها شناسنامه شعری داده است.
    *واژه های تازه ای که احتمالا فروغ ساخته است.
    *واژه هایی که دارای ترکیب های بدیع و تازه اند.
    * برخی از واژ های عامیانه ای که در اشعار فروغ بکار رفته است.
    * واژگانی که در آثار شاعر معنایی رمزی یا نمادین یافته و در واقع جزء واژگان
    فرهنگ شخصی و یا بهاصطلاح ترمینو لوژی اوست.

    در قدم اول درنگاهی به واژگان وترکیبات شعری فروغیکــی از ماندگارترین
    شعر فروغ"ایمان بیاوریم به آغاز فصلسرد" را انتخاب کردیم که یکسال پس از مرگ
    فروغ توسط خواهرش پوران در مجموعه ی شعـری ای به همین نام منتشر شد.

    کلمات به ترتیب حروف الفباء دسته بندی شده است
    واژگان و ترکیبات شعری

    اجتماع سوگوار تجربه ها / ارتفاع حقیر / ارواح بید ها / ارواح مهربان تبر ها / اصفهان / اعداد / افتادن شب / انتظار صدا / انقلاب اقیانوس/ اوهام سرخ شقایق / ایستگاه وقت های معین /

    باغ پیرکسالت / باغ تخیل / بانگ خروس / بخار گیج / بر خوردن / بردن نوازش / بستر شب / بکارت رویای پر شکوه / بوی شب /

    پلک آینه/پلک آینه را بستن/ پنجرهی ساعت/ پوسیدن / پهنه ی حسی وسعت /

    تاج عشق / تباهی اجساد /تجربه های پریده رنگ / تسلیم کردن / تصور معصوم / تنها مانده ی روز رفته / تیر توهم /

    جاده ی ابدیت / جامهی عروسی / جزیره ی سر گردان / جفت گیری گل / جنازه های خوشبخت / جنازه های خوش برخورد و خوش پوش و خوش خوراک / جنازه های ساکت و متفکر / جنا زه های ملول / جویدن / جهان بی تفاوت فکر و حرف /

    چار راه / چراگاه عشق / چرخ زمان / چلچراغ / چمن خواب /

    حجم گیسوان باکرگی / حرف لحظه / حریق عطش / حرفه ی استخوانی ایمان و اعتماد /

    خاک پذیرنده / خانه ی دیدار / خطوط سبز تخیل /

    داس واژگون شده ی بیکار / دانستن لحظه / دانستن دانش / دانش سکوت / دانه ی زندانی / دست جوان / دست سبز جوان / دست سیمانی /

    ذهن باغچه /

    راز فصل ها / راز منور / رسول سر شکسته / رسیدن به درد / رشته ی آبی رنگ / روشنایی بیهوده / روی لیوان ها رقصیدن / رها کردن خطوط /

    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت / زبان گنجشک / زمان خسته ی مسلول / زمینه ی مشکوک / زن کوچک / زنگ در /

    ساده لوحی قلب / ساعت همیشگی / ساقه ی سمی / ستاره ی عزیز / ستاره ی مقوایی / سر خوردن شب / سر کشیدن روشنایی / سوت توقف / سوره / سیاهی ظالم /

    شاخه های انگشت / شاخه های لخت اقاقی / شعله ی بنفش / شقیقه ی منقلب / شکل هندسی / شهادت شمع / شهوت خرید / شهوت نسیم /

    طنین کاشی آبی /

    عروس خوشه های اقاقی شدن / عریان / غرابت تنهایی / غروب بارور شده /

    فرمان ایست / فصل سرد / فوران کردن / فواره ی سبز شاخه /

    قصر قصه / قضاوت کردن خورشید / قطب ناامید /

    کلاغ منفرد انزوا / کلام محبت / کم خون / گلوگاه /

    گوشت / گوشواره / گیسوی مظطرب /

    لاله ی آبی / لحظه ی توحید / لحظه ی سعادت / لگد کردن /

    محفل عزای آینه ها / مردن زبان / مسیر تجسم پرواز / مصلوب گشتن / منطق ریاضی تفریق و تفرقه ها / میوه ی فاسد بیهودگی / مهمانی خورشید /

    نردبام / نفس زدن برگ / نگاه را به خانه ی دایدار مهمان کردن / نگاه کردن / نماز خواندن روی صدا / نواختن نگاه / نوار موقت / نیمه /

    وجود متحد / وزن داشتن زمان / وزیدن دروغ / ویران شدن دست /

    هجاهای خونین / هستی آلوده ی زمین / همخوابه شدن /

    یأس ساده و غمناک آسمان / یک ریز /

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک اسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی .
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    ساعت چهار بار نواخت
    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصلها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ، خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش

    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

    در کوچه باد میآمد
    در کوچه باد میآمد
    و من به جفت گیری گلها میاندیشم
    به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    -سلام
    - سلام
    و من به جفت گیری گل ها میاندیشم



    در آستانه فصلی سرد
    در محفل عزای آینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
    صبور ،
    سنگین ،
    سرگردان .
    فرمان ایست داد .
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
    زنده نبوده است.



    در کوچه باد میاید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغهای پیر کسالت میچرخند
    Last edited by malakeyetanhaye; 20-10-2007 at 21:59.

  10. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #160
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد





    مصاحبه با آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر درباره فروغ فرخزاد پیشنهاد احمدرضا احمدی بود. آغداشلو به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ بود.

    به همین خاطر در یکی از غروب های سرد تهران به گفتگو از زنی پرداخت که حضور تاثیر گذاری در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته است. این مصاحبه به مناسبت سالمرگ فروغ فرخزاد انجام شد تا بلکه بتواند دریچه تازه ای به شخصیت و زندگی او بگشاید. اویی که مثل هیچ کس نبود.

    آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟

    آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.

    این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟

    بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ – ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.

    در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟

    خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم. ولی ببینید ممکن است شما با کسی که مثلا شاعر مهمی است آشنا شوید ولی این آشنایی دوستی شما را تضمین نمی کند.

    مهم بودن یک شاعر یا نقاش اثر عمده ای در تداوم یک رابطه ندارد. برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.

    فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد.


    محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.

    بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟

    طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند . حتی بسیاری از هنرمندان همان دوره، شعرا یا روشنفکران طراز اول آن دوران در نهایت پستی طبع خودشان را در قواره بیشتر از یک دوستی معمولی به او منصوب می کردند.

    وقتی که کتاب "تولدی دیگر" را به ا.گ تقدیم کرد یک آقای گوینده رادیو تلویزیون که اسمش با همین ا. گ آغاز می شد ادعا کرد که فروغ این کتاب را به او تقدیم کرده است.

    من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.

    دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.

    بهرحال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این خوش قیافگی هیچ تاثیری و ربطی در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد. این را می گویم تا از مقوله کسانی که اشاره کردم نباشم.

    در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟

    علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.

    وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود. نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.

    در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.

    من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.

    جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.

    در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.

    نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.

    البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. من فکر می کنم آن هاله اسطوره ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.

    در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.

    بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟

    زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.

    نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.

    گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.

    مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.

    مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟

    در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...

    یعنی آدم مرید پروری بود؟

    دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.

    شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.

    اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟

    تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.

    واقعا حضور ابراهیم گلستان اینقدر کارساز بود؟

    بله من فکر می کنم فروغ اگر قرار بود از نادر نادرپور تاثیر بگیرد ــ که احتمالا هم مقداری گرفته بود ــ این فروغ فرخزادی که ما می شناسیم نمی شد. او نیاز به یک فضایی داشت ــ من گلستان را بخشی از این فضا می شناسم ــ...

    یا در واقع کسی که این فضا را در اختیار فروغ گذاشت.

    بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست.همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.

    من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.

    متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی سیاسی هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.

    من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.

    یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.

    مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.

    یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود.



    مجله اینترنتی پرواز

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •