تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 17 از 23 اولاول ... 7131415161718192021 ... آخرآخر
نمايش نتايج 161 به 170 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #161
    Banned
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    سانتیاگو برنابئو
    پست ها
    1,738

    پيش فرض

    با سلام به دوستان درباره فروغ و زیبای شعر فروغ و همسنگ بودن با شاعران چون اخوان ثالث و سپهری همین یک قطعه کافیست.:
    اگر به خانه ی من امدی ای مهربان چراغ بیاور
    و یک دریچه که از ان
    به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
    .
    .
    .
    .
    .
    محشر کبراست این قطعه ...

  2. #162
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض فروغ مدرن‌تر از شاملو

    به جرأت مي‌توان گفت شعر فروغ چه در مضمون و چه در فرم از ديگر شاعران هم‌عصر خود چون شاملو، اخوان و سهراب به جهان جديد نزديكتر است. اين موضوع از چند جهت قابل طرح است.

    1-همه مي‌گويند و براي همه پذيرفته شده است كه زبان شعري فروغ زبان محاوره است. نتيجه به‌كارگيري اين زبان ارتباط گسترده با اقشار، گروهها و طبقات مختلف جامعه است. در دنياي جديد با آن‌كه همة حوزه‌ها از جمله ادبيات و شعر بسيار تخصصي و حرفه‌اي مي‌شوند اما اثر و عملي مقبول و مطلوب است كه بتواند با طيف‌هاي متنوع و گسترده ارتباط بگيرد. اگر در دنياي گذشته همة علوم و فنون در اختيار عده‌اي محدود بود و افرادي معدود نيز با آن ارتباط داشته و از بهره مي‌بردند، دنياي جديد با برهم‌زدن اين معادله دستاوردهاي علمي، فرهنگي و ادبي را به تمامي اعضاي جامعه عرضه كرد. اگر روزگاري شعر در ميان نخبگان مي‌چرخيد، جهان جديد اصل را بر اين قرارداد كه شعر را به ميان اقشار و گروههاي مختلف ببرد. بي‌ترديد شاعري مي‌توانست در اين زمينه موفق‌تر باشد كه زبان شعري‌اش زبان گروههاي مختلف باشد. زبان محاوره فروغ چنين امكاني را به شعر او بخشيد كه بتواند اقشار گوناگوني را مخاطب خود قرار دهد. درواقع زبان شعري فروغ شعر را از دست نخبگان بيرون كشيده و وارد جامعه كرد. اين زبان نه مختص به مخاطبان روشنفكر است، نه مبارزان سياسي، نه متفكران و نه شاعران حرفه‌اي. در عين‌حال اين گروهها نيز خوانندة شعر او مي‌شوند. اين زبان را همانقدر كه جوانان مي‌پسندند، نخبگان هم دوست دارند. در مقابل زبان محاوره فروغ، زبان فخيم شاملو و كم‌وبيش اخوان قرار دارد. اين زبان، زبان مردم نبوده و طبيعي است كه اختصاص به گروههاي خاص داشته باشد. به همين جهت اين نوع زبان از آنچه دنياي مدرن مي‌طلبد دور مي‌افتد. زبان فخيم، زبانِ نخبگي است، موضوعي كه بيشتر متعلق به جهان سنتي است تا جهان جديد. طبيعي است خوانندگان اين شعر نيز صرفاً نخبگان (روشنفكران، تحصيل‌كردگان و...) باشند

    2-در ادامه نكتة اول بايد گفت كه زبان محاوره باعث مي‌شود خوانندة‌ خود را در كنار شاعر و شعر او ببيند. متقابلاً زبان فخيم زبان سلطه است، زباني است كه در ذات خود به دنبال سيطره است. شعر فروغ با خواننده، يكي مي‌شود اما شعري با زبان سنگين شاملو خود را نسبت به خواننده در بالادست قرار مي‌دهد. اين زبان، نگاه از بالاست، موضوعي كه مدرنيسم در روابط ميان متن و خوانندة حاضر به پذيرش آن نيست. جهان امروز بر آن است تا مخاطب خود را زير سلطه زبان شعري يك شاعر نبيند و به عبارتي اين جهان به هم‌سطحي و تعامل ميان زبان متن و خواننده قايل است

    3-در زبان شعر فروغ عنصر مهم ديگري نيز وجود دارد كه او را هرچه بيشتر به عصر جديد نزديك مي‌سازد: واژگان. بخش مهمي از واژه‌هايي كه در زبان شعر فروغ به چشم مي‌خورد برگرفته از اشيايي است زادة دنياي جديد و البته دنياي جديد دهه‌هاي 30 و 40 شمسي. راديو، شناسنامه، مقوا، ليوان، روزنامه، ايستگاه، فسفر و... واژه‌هايي هستند كه فروغ از آنها بهره برده است. وجود اين واژه‌ها همراه با زباني محاوره (كه لازم و ملزوم هم هستند) باعث مي‌شود زبان و به عبارتي شعر به غايت مدرن و جديد باشد. چنين واژگاني را مقايسه كنيد با واژگاني چون كدامين، دريغا، ابلهامردا، پاتابه، پيسوز، جل‌پاره، خنازير، سلاطونيان، خنجر و... كه شاملو به كار برده و جايي در زبان امروز ندارند. طبيعي است زباني فخيم كه مملو از چنين واژگاني است نمي‌تواند زباني باشد كه جهان جديد آن را مي‌طلبد

    4-مفهوم شعر فروغ نيز بسيار مدرن است. شعر او شعر عصيان و بحران است و درست به همين دليل است كه در شعر او قطعيت وجود نداشته و با نسبيت‌ها مواجهيم. او بر آنچه او را مي‌آزارد عاصي مي‌شود. اما به عقيده يا باوري يقين پيدا نكرده و از آن مطلق خوب نمي‌سازد. او شاعر بحران انسان امروز است، بحران هويتي كه زاييدة دنياي جديد است و با قطعيت و مطلق‌انگاري هيچ سنخيتي ندارد. فروغ با جهاني كه در آن زندگي مي‌كند و مانع رهايي او مي‌شود سر ستيز دارد. اين جهان گاه در سنت‌ها گاه در روشنفكران گاه در جامعه و گاه مردمي كه با آنها زندگي مي‌كند خود را نشان مي‌دهد. او اسطوره اي ندارد كه به آن متوسل شده و آن را بستايد. بنابراين چيزي در هستي او وجود ندارد كه بتواند براي او يقين و قطعيت به همراه آورد. اين امر خود از نشانه‌هاي اصلي جهان جديد است. با چنين نگاهي به جهان، شعر فروغ شعر چندصدايي است شعري است كه ايدئولوژي و انديشه‌هاي قطعي را به كنار گذاشته و در خود تنوع صداها را جاي داده است. از همين دريچه مي‌توان شعر فروغ را شعر دموكراتيك ناميد. شعري كه مدام درحال نقد و عصيان است و صد البته اين نقد و عصيان از شكل و ماهيت ايدئولوژيك به دور است چراكه در فلسفه فروغ جايي براي «بايد» و «نبايد» وجود ندارد. اين شعر خالي از حكم‌هاي كلي و ابدي است و همين امر شعر او را شعر دموكراتيك مي‌كند. اما شعر شاملو و اخوان اينگونه نيست. شعر شاملو شعر اسطوره‌هاست، شعر ايدئولوژي است، شعر «شير آهنكوه» مرداني است كه به آرمان‌هاي بزرگ، كامل و قطعي يقين دارند و مطلق خوبي‌ها در اختيار آنهاست. براي همين است كه اين شاعر (شاملو) به شاعراني چون سهراب و فروغ ايراد مي‌گيرد كه در زمانه‌اي كه خون از همه جا جاري است آنها از گل و بلبل مي‌گويند. در شعر شاملو خير و شر و نمادهاي آنها جاي ويژه‌اي دارند و به همين جهت شعر او در اكثر موارد به ايدئولوژي تبديل مي‌شود. در شعر شاملو، ايدئولوژي حاكم است و گرچه ايدئولوژي از پديده‌هاي مدرن است اما نسبت به آن با سنت و اقتدارگرايي نيز بسيار محكم و سخت است. البته نبايد فراموش كرد كه شاملو شعرهاي عاشقانه هم سروده است اما شاملو به واسطة شعرهاي ايدئولوژيك است كه مطرح مي‌شود نه شعرهاي عاشقانه

    5-شعر چندصدايي و چندبعدي فروغ و متقابلاً شعر اسطوره‌اي و ايدئولوژيك شاملو نتايج خاص خود را به دنبال دارند. از آنجا كه شعر فروغ همسو با ارزشها و انديشه‌هاي جهان جديد است از ماندگاري بيشتري برخوردار مي‌شود اما شعر ايدئولوژيك شعري است كه در يك دوره و عصر محدود خود را نشان داده و پس از آن رو به افول مي‌رود. جامعه تا زماني كه نياز به ايدئولوژي دارد به شعر ايدئولوژيك رو مي‌آورد و زماني كه جامعه وارد مرحلة ديگري شد اين نوع شعر نيز كاركرد خود را از دست مي‌دهد. عدم تمايل به شعر شاملو در دهة شصت و هفتاد شمسي از همين‌جا نشأت مي‌گيرد. جامعه منفعل علاقه‌اي به ايدئولوژي ندارد و به همين دليل است كه شعر ايدئولوژيك (هرچند كه شاعر آن نيز زنده باشد و شعر بسرايد) راهي به جامعه باز نمي‌كند. اما در همين دوران شعر فروغ، كه در آن، انسان، فارغ از دغدغه‌هاي ايدئولوژيك مطرح بوده و بحران او صرفاً بحران سياسي نيست خواننده خود را دارد، گرچه شاعرش سالها پيش از دنيا رفته باشد. درواقع شعر فروغ، شعر انسان دنياي جديد است و اين انسان ويژگي‌هايي دارد كه مخصوص به دوره و شرايط خاصي نيست. بحران چنين انساني بحران انسان شكست‌خورده از ايدئولوژي‌ها نيست، بلكه بحراني است در ذات انسان جامعة جديد.




    منبع: ghabil.com

  3. #163
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض از فروغ فرخزاد بدانیم


    فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.

    سرودن اولین شعر

    فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی‌ پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.

    ازدواج با پرویز شاپور

    فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور نویسنده ایرانی که ظاهراً پسرخاله وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. پرویز شاپور و فروغ فرخزاد، در نامه‌ها و نوشته‌های خویش از کامیار، با نام ”کامی” یاد می‌کردند. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاریهای عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر گردید




    نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور را نه تنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شده اند خواندنی است بلکه اینها نامه های گذشته است اینها حرفهایی است که در گذشته مطرح بوده ولی … کمی که فکر می کنیم …. کمی که مقایسه می کنیم می بینیم با حرفهایی که امروزه در جامعه ی ما گفته می شود چندان فرقی ندارد و در برخی موارد اصلا فرق ندارد … بحث تلخ وشیرین مهریه در نامه های قبل از ازدواج! که پنداری قیمتی است برای انسانها ! دلتنگی هایی که از سوی پدران و مادران برای فرزندان ایجاد می شود و تنها دلیل آن تفاوت نگرشی است که دو طرف به زندگی دارند و این تنها با گذشت زمان و اختلاف زمان ایجاد می شود.

  4. #164
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض فروغ شاعره ای جستجوگر :: احمد شاملو

    شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
    فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

    من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
    نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
    ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
    کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
    من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
    فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!

    منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦


    منبع: nasour.net


  5. #165
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض مرداب-دفتر تولدي ديگر

    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
    دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهاییم را
    ماه و خورشید مقواییم را
    چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
    می درد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده اما حسرت زادن در او
    مرده اما میل جان دادن در او
    خود پسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای برپاخاستن
    خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از با م خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خک و خکش اما بوینک
    بادبادکهاش در افلک پک
    ناشناس نیمه پنهانیش
    شرمگین چهره انسانیش
    کو بکو در جستجوی جفت خویش
    می دود معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنها تر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
    تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
    عشقشان سودای محکومانه ای
    وصلشان رویای مشکوکانه ای
    آه اگر راهی به دریاییم بود
    از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود
    آهوان ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریا ها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونه طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را می گشود
    عطر بکر بوته ها را می ربود
    بر فرازش در نگاه هر حباب
    انعکاس بی دریغ آفتاب
    خواب آن بی خواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید
    Last edited by M A R S H A L L; 25-07-2008 at 20:06.

  6. #166
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض در آبهاي سبز تابستان-دفتر تولدي ديگر

    تنها تر از يك برگ
    با بار شاديهاي مهجورم
    در آبهاي سبز تابستان
    آرام ميرانم
    تا سرزمين مرگ
    تا ساحل غمهاي پاييزي
    در سايه اي خود را
    رها كردم
    در سايه بي اعتبار عشق
    در سايه فرار خوشبختي
    در سايه ناپايداريها
    شبها كه ميچرخد نسيمي گيج
    در آسمان كوته دلتنگ
    شبها كه مي پيچد مهي خونين
    در كوچه هاي آبي رگها
    شبها كه تنهاييم
    با رعشه هاي روحمان تنها
    در ضربه هاي نبض مي جوشد
    احساس
    هستي هستي بيمار
    در انتظار دره ها رازيست
    اين را به روي قله هاي كوه
    بر سنگهاي سهمگين كندند
    آنها كه در خطوط سقوط خويش
    يك شب سكوت كوهساران را
    از التماسي تلخ آكندند
    در اضطراب دستهاي پر
    آرامش دستان خالي نيست
    خاموشي ويرانه ها زيباست
    اين را
    زني در آبها مي خواند
    در آبهاي سبز تابستان
    گويي كه در ويرانه ها مي زيست
    ما يكديگر را با نفسهامان
    آلوده مي سازيم
    آلوده تقواي خوشبختي
    ما از صداي باد مي ترسيم
    ما از نفوذ سايه هاي شك
    در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
    ما در تمام
    ميهماني هاي قصر نور
    از وحشت آواز مي لرزيم
    اكنون تو اينجايي
    گسترده چون عطر اقاقي ها
    در كوچه هاي صبح
    بر سينه ام سنگين
    در دستهايم داغ
    در گيسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
    اكنون تو اينجايي
    چيزي وسيع و تيره و انبوه
    چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
    بر
    مردمكهاي پريشانم
    مي چرخد و ميگسترد خود را
    شايد مرا از چشمه مي گيرند
    شايد مرا از شاخه ميچينند
    شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
    شايد ...
    ديگر نمي بينم
    ما برزميني هرزه روييديم
    ما بر زميني هرزه مي باريم
    ما هيچ را در راهها ديديم
    بر اسب
    زرد بالدار خويش
    چون پادشاهي راه مي پيمود
    افسوس ما خوشبخت و آراميم
    افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
    خوشبخت زيرا دوست مي داريم
    دلتنگ زيرا عشق نفرينيست
    Last edited by M A R S H A L L; 25-07-2008 at 20:05.

  7. #167
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض در غروبي ابدي-دفتر تولدي ديگر

    روز يا شب ؟
    نه اي دوست غروبي ابديست
    با عبور دو كبوتر در باد
    چون دو تابوت سپيد
    و صداهايي از دور از آن دشت غريب
    بي ثبات و سرگردان همچون
    حركت باد
    سخني بايد گفت
    سخني بايد گفت
    دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
    سخني بايد گفت
    چه فراموشي سنگيني
    سيبي از شاخه فرو مي افتد
    دانه هاي زرد تخم كتان
    زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
    گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم
    مي سپارد به رها گشتن
    از دلهره گنگ دگرگوني
    و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
    آه ...
    در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
    و نگاهم مثل يك حرف دروغ
    شرمگينست و فرو افتاده
    من به يك ماه مي انديشم
    من به حرفي در شعر
    من به يك چشمه ميانديشم
    من به وهمي در خاك
    من به بوي غني
    گندمزار
    من به افسانه نان
    من به معصوميت بازي ها
    و به آن كوچه باريك دراز
    كه پر از عطر درختان اقاقي بود
    من به بيداري تلخي كه پس از بازي
    و به بهتي كه پس از كوچه
    و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها
    قهرمانيها ؟
    آه
    اسبها پيرند
    عشق ؟
    تنهاست و از
    پنجره اي كوتاه
    به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
    به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
    از خراميدن ساقي نازك در خلخال
    آرزوها ؟
    خود را مي بازند
    در هماهنگي بي رحم هزاران در
    بسته ؟
    آري پيوسته بسته بسته
    خسته خواهي شد
    من به يك خانه مي انديشم
    با نفس
    هاي پيچك هايش رخوتناك
    با چراغانش روشن همچون ني ني چشم
    با شبانش متفكر تنبل بي تشويش
    و به نوزادي با لبخندي نامحدود
    مثل يك دايره پي در پي بر آب
    و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
    من به آوار مي انديشم
    و به تاراج وزش هاي سياه
    و به نوري مشكوك
    كه شبانگاهان در
    پنجره مي كاود
    و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
    كار ...كار؟
    آري اما در آن ميز بزرگ
    دشمني مخفي مسكن دارد
    كه ترا ميجود آرام ارام
    همچنان كه چوب و دفتر را
    و هزاران چيز بيهوده ديگر را
    و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
    مثل قايقي در گرداب
    و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار
    و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
    يك ستاره ؟
    آري صدها ‚ صدها اماا
    همه در آن سوي شبهاي محصور
    يك پرنده ؟
    آري صدها ‚ صدها اما
    همه در خاطره هاي دور
    با غرور عبث بال زدنهاشان
    من به فريادي در كوچه مي انديشم
    من به
    موشي بي ازار كه در ديوار
    گاهگاهي گذري دارد !
    سخني بايد گفت
    سخني بايد گفت
    در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
    كه فضا همچون احساس بلوغ
    ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
    من دلم مي خواهد
    كه به طغياني تسليم شوم
    من دلم ميخواهد
    كه ببارم از آن ابر بزرگ
    من دلم
    مي خواهد
    كه بگويم نه نه نه نه
    برويم
    سخني بايد گفت
    جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
    برويم ...

  8. #168
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض شعر سفر-دفتر تولدي ديگر

    همه شب با دلم كسي مي گفت
    سخت آشفته اي ز ديدارش
    صبحدم با ستارگان سپيد
    مي رود مي رود نگهدارش
    من به بوي تو رفته از دنيا
    بي خبر از فريب فردا ها
    روي
    مژگان نازكم مي ريخت
    چشمهاي تو چون غبار طلا
    تنم از حس دستهاي تو داغ
    گيسويم در تنفس تو رها
    مي شكفتم ز عشق و مي گفتم
    هر كه دلداده شد به دلدارش
    ننشيند به قصد آزارش
    برود چشم من به دنبالش
    برود عشق من نگهدارش
    آه اكنون تو رفته اي و غروب
    سايه ميگسترد
    به سينه راه
    نرم نرمك خداي تيره ي غم
    مي نهد پا به معبد نگهم
    مي نويسد به روي هر ديوار
    آيه هايي همه سياه سياه

  9. #169
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض غزل-دفتر تولدي ديگر

    چون سنگها صداي مرا گوش ميكني
    سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
    رگبار نو بهاري و خواب دريچه را
    از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
    دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
    با بر گ هاي مرده هم آغوش ميكني
    گمراه تر از روح شرابي و ديده را
    در شعله مي نشاني و مدهوش ميكني
    اي ماهي طلايي مرداب خون من
    خوش باد مستيت كه مرا نوش ميكني
    تو دره بنفش غروبي كه روز را
    بر سينه مي فشاري و خاموش ميكني
    در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سايه از چه سيه پوش ميكني؟

  10. #170
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض آن روزها-دفتر تولدي ديگر

    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خوب
    آن روزهاي سالم سرشار
    آن آسمان هاي پر از پولك
    آن شاخساران پر از گيلاس
    آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به
    يكديگر
    آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش
    آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
    آن روزها رفتند
    آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من
    آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد
    چشمم به روي هر چه مي لغزيد
    آنرا چو شير تازه مي نوشيد
    گويي ميان مردمكهايم
    خرگوش نا آرام
    شادي بود
    هر صبحدم با آفتاب پير
    به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت
    شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت
    آن روزها رفتند
    آن روزها ي برفي خاموش
    كز پشت شيشه در اتاق گرم
    هر دم به بيرون خيره ميگشتم
    پاكيزه برف من چو كركي نرم
    آرام مي باريد
    بر نردبام كهنه چوبي
    بر رشته سست طناب رخت
    بر گيسوان كاجهاي پير
    و فكر مي كردم به فردا آه
    فردا
    حجم سفيد ليز
    با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد
    و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در
    كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور
    و طرح سرگردان پرواز كبوترها
    در جامهاي رنگي
    شيشه
    فردا ...
    گرماي كرسي خواب آور بود
    من تند و بي پروا
    دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را
    از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم
    چون برف مي خوابيد
    در باغچه مي گشتم افسرده
    در پاي گلدانهاي خشك ياس
    گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي
    جذبه و حيرت
    آن روزهاي خواب و بيداري
    آن روز ها هر سايه رازي داشت
    هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد
    هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر
    گويي جهاني بود
    هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد
    در چشمهايم قهرماني بود
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي عيد
    آن انتظار آفتاب و
    گل
    آن رعشه هاي عطر
    در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي
    كه شهر را در آخرين صبح زمستاني
    ديدار مي كردند
    آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز
    بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
    در بوي تند قهوه و ماهي
    بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با
    تمام لحظه هاي راه مي
    آميخت
    و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها
    بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
    و باز مي آمد
    با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
    بازار بود كه مي ريخت
    كه مي ريخت
    كه مي ريخت
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خيرگي در رازهاي
    جسم
    آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
    دستي كه با يك گل
    از پشت ديواري صدا مي زد
    يك دست ديگر را
    و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
    و عشق
    كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
    در ظهر هاي گرم دود آلود
    ما عشقمان را
    در غبار كوچه مي خوانديم
    ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
    ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
    و به درختان قرض مي داديم
    و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
    و عشق بود
    آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
    ناگاه
    محصورمان مي كرد
    و
    جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
    آن روزها رفتند
    آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
    از تابش خورشيد پوسيدند
    و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
    در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
    و دختري كه گونه هايش را
    با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
    اكنون زني تنهاست
    اكنون زني تنهاست
    Last edited by M A R S H A L L; 25-07-2008 at 20:21.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •