تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 23 اولاول ... 8141516171819202122 ... آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #171
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض ديدار شب-دفتر تولدي ديگر

    و چهره شگفت
    از آن سوي دريچه به من گفت
    حق با كسيست كه ميبيند
    من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
    اما خداي من
    آيا چگونه مي شود از من ترسيد ؟
    من من كه
    هيچگاه
    جز بادبادكي سبك و ولگرد
    بر پشت بامهاي مه آلود آسمان
    چيزي نبوده ام
    و عشق و ميل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانه قبرستان
    موشي به نام مرگ جويده است
    و چهره شگفت با آن خطوط نازك دنباله دار سست
    كه باد طرح جاريشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد
    و گيسوان نرم و درازش
    كه جنبش نهاني شب مي ربودشان
    و بر تمام پهنه شب مي گشودشان
    همچون گياههاي ته دريا
    در آن سوي دريچه روان بود
    و داد زد باور كنيد من زنده نيستم
    من از وراي او تراكم تاريكي را
    و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز
    مي ديدم آه ولي او ...
    او بر
    تمام اين همه مي لغزيد
    و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت
    گويي كه حس سبز درختان بود
    و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت
    حق با شماست
    من هيچگاه پس از مرگم
    جرات نكرده ام كه در آينه بنگرم
    و آن قدر مرده ام
    كه هيچ چيز مرگ مرا ديگر ثابت نميكند
    آه
    آيا صداي زنجره
    اي را
    كه در پناه شب بسوي ماه ميگريخت
    از انتهاي باغ شنيديد؟
    من فكر ميكنم كه تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
    و شهر ‚ شهر چه ساكت يود
    من در سراسر طول مسير خود
    جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
    و چند رفتگر
    كه بوي خاكروبه و توتون مي
    دادند
    و گشتيان خسته خواب آلود
    با هيچ چيز روبرو نشدم
    افسوس
    من مرده ام
    و شب هنوز هم
    گويي ادامه همان شب بيهوده ست
    خاموش شد
    و پهنه وسيع دو چشمش را
    احساس گريه تلخ و كدر كرد
    آيا شما كه صورتتان را
    در سايه نقاب غم انگيز زندگي
    مخفي نموده ايد
    گاهي به اين حقيقت يأس آور انديشه ميكنيد
    كه زنده هاي امروزي
    چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند ؟
    گويي كه كودكي
    در اولين تبسم خود پير گشته است
    و قلب اين كتيبه مخدوش
    كه در خطوط اصلي آن دست برده اند
    به اعتبار سنگي خود ديگر احساس اعتماد نخواهد كرد
    شايد كه
    اعتياد به بودن
    و مصرف مدام مسكن ها
    اميال پاك و ساده انساني را
    به ورطه زوال كشانده است
    شايد كه روح را
    به انزواي يك جزيره نامسكون
    تبعيد كرده اند
    شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام
    پس اين پيادگان كه صبورانه
    بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند
    آن بادپا سوارانند
    و اين خميدگان لاغر افيوني
    آن عارفان پاك بلند انديش؟
    پس راست است ‚ راست كه انسان
    ديگر در انتظار ظهوري نيست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز بر و دري دوزي
    چشمان زود باور خود را دريده اند ؟
    اكنون طنين جيغ كلاغان
    در عمق خوابهاي سحرگاهي
    احساس مي شود
    آينه ها به هوش مي آيند
    و شكل هاي منفرد و تنها
    خود را به اولين كشاله بيداري
    و به هجوم مخفي كابوسهاي شوم
    تسليم ميكنند
    افسوس من با تمام خاطره هايم
    از خون كه جز حماسه خونين نمي سرود
    و از غرور ‚ غروري كه هيچ گاه
    خود را چنين
    حقير نمي زيست
    در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
    و گوش ميكنم نه صدايي
    و خيره ميشوم نه ز يك برگ جنبشي
    و نام من كه نفس آن همه پاكي بود
    ديگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمي زند
    لرزيد
    و بر دو سوي خويش فرو ريخت
    و دستهاي ملتمسش از شكافها
    مانند آههاي طويلي بسوي من
    پيش آمدند
    سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع مي كنند
    آيا در اين ديار كسي هست كه هنوز
    از آشنا شدن به چهره فنا شده خويش
    وحشت نداشته باشد ؟
    آيا زمان آن نرسيده ست
    كه اين دريچه باز شود باز باز باز
    كه آسمان ببارد
    و مرد بر جنازه مرد خويش
    زاري كنان
    نماز گزارد؟
    شايد پرنده بود كه ناليد
    يا باد در ميان درختان
    يا من كه در برابر بن بست قلب خود
    چون موجي از تاسف و شرم و درد
    بالا مي آمدم
    و از ميان پنجره مي ديدم
    كه آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
    و همچنان دراز به سوي دو دست من
    در روشنايي سپيده دمي كاذب
    تحليل مي روند
    و يك صدا كه در افق سرد
    فرياد زد
    خداحافظ

  2. #172
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض جمعه-دفتر تولدي ديگر

    جمعه ي ساكت
    جمعه ي متروك
    جمعه ي چون كوچه هاي كهنه ‚ غم انگيز
    جمعه ي انديشه هاي تنبل بيمار
    جمعه ي خميازه هاي موذي كشدار
    جمعه ي بي
    انتظار
    جمعه ي تسليم
    خانه ي خالي
    خانه ي دلگير
    خانه ي دربسته بر هجوم جواني
    خانه ي تاريكي و تصور خورشيد
    خانه ي تنهايي و تفأل و ترديد
    خانه ي پرده ‚ كتاب ‚ گنجه ‚ تصاوير
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگي من چو جويبار غريبي
    در دل اين جمعه هاي ساكت متروك
    در دل اين خانه هاي خالي دلگير
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

  3. #173
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    فروغ شاعره ای جستجوگر :: احمد شاملو


    شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
    فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

    من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
    نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
    ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
    کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
    من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
    فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!


    منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦

  4. #174
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    تصادف و مرگ فروغ به روایت مهدی اخوان ثالث

    *« -... من خوابیده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسین مى آید- نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود بیست و پنجم بهمن). هنوز خیلى مانده بود تا صبح من بشود. خوابیده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد بیدارم کرد. مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود، میم آزاد که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نومید بازش گرداند.
    این غم بسیار سنگینتر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
    با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست که خیلى بیازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزیده و کمى قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم. بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
    - آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
    مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشید و مى گفت:
    - لباس بپوش برویم بیرون.
    جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى مالیدم که گفتم:
    - این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
    حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
    - ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
    و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
    - ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست. خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
    همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.
    - نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
    - حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
    خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم. آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این یارى بى نیاز هم نبود. سنگینک، تکیه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
    گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
    - آخر باید زودتر برویم.
    - آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
    اصلاح نمى خواهد بکنى.
    من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
    سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
    - گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
    گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده، با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من - گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى - گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر - مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها و شایدهاى او را مى شناختم.
    - نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
    من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
    - عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
    اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست. از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.
    - نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند. مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
    - مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
    - بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.
    - عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
    - همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
    صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید. پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگینى سندان وار آن پتک بود - آویزان به دلش - که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود. حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم، شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
    - آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
    - همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
    - لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود. البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد. افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى، درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...، اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
    اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى- شوم، وحشتناک، یتیم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و از خشمى که بر زمین وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
    - محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
    - گفتم که حالش خیلى خطرناک است. شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
    - الآن کجاست؟
    - پزشکى قانونى.
    - آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.
    - بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
    - بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
    دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
    و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان ...
    * حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث (م. امید). ص. ١٠٤ تا ١٠٨

  5. #175
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    داستان کوتاه بی تفاوت (( از فروغ فرخزاد ))

    وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
    «عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»
    با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
    من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
    «می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»
    مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.»
    وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
    آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
    آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
    «با این تریب.»
    و صدای او را شنیدم:
    «حالا می‌توانیم شروع کنیم.»
    سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:
    «که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
    شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
    نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
    او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
    سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.
    «چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
    به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
    «قضیه خیلی یک‌طرفی است نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
    آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.
    «اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.»
    «عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
    آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
    این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.
    با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:
    «دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
    و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.
    «همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.»
    و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.
    «بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
    آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:
    «دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»
    اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.
    از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.
    «گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟»
    قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
    «این طور تصمیم گرفته بودم.»
    «وحالا چه‌طور؟»
    بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟
    «حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!»
    شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.
    «شام را با هم می‌خوریم.»
    من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
    «نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
    و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:
    «دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
    «البته شام می‌خوریم، اما بعد...»
    و او با خون‌سردی گفت:
    «بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.»
    «من این‌جا نمی‌مانم.»
    و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.
    «اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.»
    «البته اگر بخواهی، می‌روی.»
    من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.
    آهسته گفتم:
    «نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...»
    نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:
    «من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
    میز کوچکش را جلو کشید.
    من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.
    در مقابلِ من پشتِ میز نشست به شوخی گفت:
    «آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.»
    و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
    شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.
    و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
    «آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
    و او با خون‌سردی گفت:
    «دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور.»
    سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...

    دی ماه 1336
    از کتاب شناخت‮نامه فروغ – شهناز مرادی کوچی – نشر قطره

  6. #176
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    در شماره 104 مجله «زن روز» در ششم اسفندماه 1345 مقاله ای با عنوان «فروغ كه بود؟ او را بشناسیم»، به چاپ رسیده كه در بخشی از آن نوشته شده بود: «از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یك رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است...»
    آیا می توان اشاره مقاله نویس به رمان نیمه تمام فروغ را جدی گرفت؟ آیا كسی اطلاعی از این رمان دارد؟ تاكنون هیچ كس یادی از این رمان نیمه تمام نكرده است و جز همین اشاره گذرا كه بدون درج نام نویسنده مقاله و به صورت كلی در مجله زن روز به چاپ رسیده، مطلب دیگری نگاشته و یا گفته نشده است. البته جز مقاله كوتاهی كه «شهناز مرادی كوچی» با عنوان «عشق و تنهایی» در كتاب «شناخت نامه فروغ فرخزاد» درباره داستان های كوتاه فروغ نوشته، هیچ مقاله دیگری درباره داستان نویسی فروغ نگاشته نشده است.
    تنها شش داستان كوتاه از فروغ فرخزاد در سال 1336 شمسی در مجله «فردوسی»، در نهمین سال انتشارش، به چاپ رسیده است و هیچ اثر داستانی دیگری از او منتشر نشده؛ «اندوه فردا»، «شكست»، «انتها»، «دوست كوچك من»، «بی تفاوت» و «كابوس» به ترتیب در آن مجله منتشر شدند. نام نویسنده داستان های اندوه فردا، شكست، انتها و دوست كوچك من، در مجله فردوسی «فروغ» و دو داستان دیگر بی تفاوت و كابوس «فروغ فرخزاد» یاد شده است.
    كودكی فروغ با قصه ها آمیخته بوده است. قصه هایی كه پدربزرگش به گوش او می گفت. «پوران فرخزاد» خواهر فروغ، در این باره چنین می گوید: «در كودكی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصه های قشنگی می دانست و فروغ یك لحظه پدربزرگ را آرام نمی گذاشت. به قصه ها كه گوش می داد دچار احوال مالیخولیایی می شد...» (هفته نامه «بامشاد»، آبان 1347)
    این «احوال مالیخولیایی» با نگارش داستان در بزرگسالی همراه می شود و فروغ در كنار سرودن شعر، در عرصه داستان نویسی و شیوه های دیگر نگارشی مانند خاطره نویسی و سفرنامه نویسی، طبع آزمایی می كند.
    بخش هایی از خاطره نگاری فروغ كه به همت «بهروز جلالی» در كتاب «در غروب ابدی» گردآوری شده و رابطه فروغ با پدرش را نشان می دهد، از وجهی داستانی نیز برخوردار است.
    فروغ در شعر نیز از قصه گویی و روایتگری بهره گرفته است. او در اشعار «رویا»، «به علی گفت مادرش روزی...» و «قصه ای در شب»، فرم قصه گویی را در شعر تجربه كرده است.
    فروغ در اشعارش برای بیان مفاهیم از نام و موضوع قصه ها نیز كمك می گیرد. او در شعر «بر گور لیلی» از قصه مشهور لیلی و مجنون، در شعر «بندگی» از قصه چوپان و گوسپند (قصه چوپانی كه گوسفندانش را به گرگ می دهد.)، در شعر «دختر و بهار» از قصه دختر و بهار (گفت و گوی دختر جوانی با دختر بهار و حسد دختر جوان به آزادی و سرمستی بهار)، در شعر «صدا» از قصه بارگاه خدا (قصه آرزوی انسانی است برای آمدن یك قهرمان و ناجی) و در شعر «رویا» از قصه گربه و ماهی (قصه ماهی است كه خوراك گربه می شود) استفاده كرده است.
    اشعار فروغ با افسانه ها نیز آمیخته است. افسانه های گوهر شب چراغ، سیمرغ و افسانه دختران دریا؛ به ترتیب در اشعار «به علی گفت...»، «كسی می آید» و «یك شب» نمونه هایی از این افسانه هاست.
    فروغ در سرایش اشعار از داستان نویسان و تجربه های آنان نیز بهره گرفته است. «صادق هدایت» یكی از آن هاست. عده ای از منتقدان بر این باورند كه هدایت بر اندیشه های فروغ تاثیراتی داشته است. «عبدالعلی دستغیب» در شماره 51 مجله «خوشه» در مقاله «جنبه های دو گانه عشق و بیم زوال در شعر فروغ فرخزاد»، درباره این تاثیر چنین می گوید: «گاه انعكاس دلهره در شعر او چهره ای دیوانه وار و گاه بیمار عرضه می كند و كابوس های شوم كافكا و هدایت را در كتاب های رویاانگیز و وحشتناك مسخ و بوف كور، یادآور می شود...»
    «روح انگیز كراچی» نیز در كتاب «فروغ فرخزاد»ش در این باره چنین می گوید: «... فروغ در آیه های زمینی، از تجربه های هدایت جستجوگرانه بهره گرفت و همان ایدئولوژی اپوكالیستی هدایت را عرضه كرد... خصلت واقع گرایی و درون گرایی دو هنرمند دردشناس را دریك راه قرار داد...»
    اما «فرشته ساری» در كتاب فروغ فرخزادش، این دو هنرمند را دریك راه قرار نمی دهد و چنین نظری دارد: «... بوف كور شاهكار هدایت، شاید اثر عمیقی بر ذهن زیباشناس فروغ گذاشته باشد كه گاه رگه های این تاثیر در شعرش محسوس است اما جنس نومیدی فروغ در شعرهایش با نومیدی هدایت به ویژه در بوف كور فرق دارد.» ساری در ادامه می نویسد: «به گواه نوشته ها و زندگی هدایت، فلسفه و بینش هدایت با نیستی سازگارتر بود تا با هستی؛ و مرگ، معشوقه اش بود. اما زندگی، معشوق فروغ بود و او بینشی نیست گرا و یا فلسفه ای كه منتهی به نومیدی مفرط شود، نداشت...»
    در داستان های «ابراهیم گلستان» به ویژه در داستان «عشق سال های سبز» جای پای تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری فروغ وجود دارد. گلستان در نثر این داستان از اوزان عروضی و وزن های نیمایی بهره گرفته است. دكتر «محمدرضا شفیعی كدكنی» در كتاب «موسیقی شعر» درباره این تاثیرگذاری چنین نظری دارد: «... بعضی از داستان های دیگر او (گلستان) نیز دارای وزن عروضی اند. تاریخ نشر این داستان ها قدیم تر از 1346 نیست. ولی داستان عشق سال های سبز كه در آن پاره هایی موزون دیده می شود، تاریخ مهر 1331 دارد. اما تا سال 1346 گویا هیچ جا چاپ نشده است و احتمالاً تحریر بخش های موزون آن باید متعلق به زمانی باشد كه تولدی دیگر نشر یافته بوده است. یعنی بعد از 1342. به هرحال برای مورخان تحولات وزن شعر در ایران، این نكته بسیار مهم است كه روشن شود نرمشی كه در اوزان فروغ دیده می شود آیا متاثر از اسلوب ابراهیم گلستان است یا برعكس.»
    داستان های فروغ
    شش داستان كوتاه از «فروغ فرخزاد» به یادگار مانده است. این داستان­ها شباهت بسیاری با هم دارند. نام تمامی داستان­ها با مضامین آن ها ارتباط مستقیمی دارد. نویسنده احساسات، آرزوها و علایقش را در وجود یكی از شخصیت­های داستان ریخته است؛ حتی گاهی داستان­های او از جنبه­ای «حدیث نفس» گونه برخوردار می­شود. توصیف­های او اغلب عینی و تصویرپردازانه است. داستان­های او فضایی تلخ و اندوهبار دارند. درونمایه داستان های او را می­توان «عشق، تنهایی و جدایی» دانست.

    1. اندوه فردا
    «اندوه فردا» داستان عشق دو دلداده است. عشق دو دانشجو با ملیت­های مختلف. یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا می­شوند و دختر كه از شرق آمده، به خاطر مرگ مادرش باید كشوری را كه در آن جا تحصیل می­كند، ترك كند و به نزد برادرهای كوچكش برگردد و سرپرستی آن­ها را به عهده بگیرد.
    اندوه فردا، داستانی عاشقانه و عامه پسند است كه مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است. نویسنده هم و غم خود را در توصیف جنسی صحنه­های عاشقانه و نمود احساس­های پرشور جوانی گذاشته است.
    فروغ با تصویرپردازی اتاق مرد و عكس حضرت مریم كه در سه جای مختلف داستان به آن اشاره می­كند؛ عشق این دو دلداده را معصومانه و پاك قلمداد می­كند: «سایه­هایشان روی دیوار مقابل افتاده بود و بالاتر از سایه­ها قاب ظریف طلائی حضرت مریم با چشمهای بی­حال و لبخند معصومش این منظره را می­نگریست...»
    فروغ داستان را از زمان حال آغاز می­كند و برای نشان دادن و توصیف سرگذشت عشق دو جوان، از تمهید «یادآوری گذشته» بهره می­گیرد: «یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا شده بودند. دختر از شرق آمده بود...»
    دو شخصیت داستان تیپ هستند و نویسنده از نوع رفتار، كنش و پایگاه اجتماعی خانواده­ آن­ها اطلاع چندانی به خواننده نداده و آن­ها را تخت و یك بعدی نشان داده است و بیشترین تلاش خود را برپایه­ توصیف حالات و ویژگی­های روانی دو شخصیت داستان استوار نموده است.
    روایت داستان، لطمه­ جبران ناپذیری به ساختار اثر زده است. راوی دانای كل نامحدود، اطلاعاتی را به صورت مستقیم به خواننده انتقال می­دهد.

    2. شكست
    «شكست» داستان عشق دختری 13 ساله به نام «آسی» ( آسیه) و پسری 16 ساله است. آسی در اتاق را به روی خودش بسته و روی تخت دراز كشیده و خود را زندانی كرده است و تصمیم گرفته تا خودكشی كند. آسی روزهای دوستی با پسر را به یاد می­آورد و نامه­ پسرک را «برای صدمین بار» می­خواند. پسر از او خواسته تا دیگر رابطه­ای با هم نداشته باشند. پدر دختر آن دو را در بستنی فروشی دیده و به پدر پسر شكایت كرده است.
    دختر خود را شكست خورده می­بیند. با آمدن خواهر، دختر همه چیز را فراموش می­كند و خود را آماده می­كند تا به اتفاق او به جشن تولدی بروند!
    شكست، داستان عاشقانه دیگری از فروغ است. عشق سال­های جوانی. فروغ عواطف و احساسات دوران نوجوانی و جنبه­های روانی شخصیت دختر را به زیبایی نشان داده است؛ هر چند همچنان نگاهی جنسی و اروتیک وار به این احساسات دارد. روایت داستان به عهده­ دانای كل محدود به آسی است.
    داستان پایانی ضعیف دارد. تصمیم آسی برای بیرون آمدن از اتاق و رفتن به جشن تولد، غیرقابل باور و غیرمنطقی است و انگیزه­ او برای فراموش كردن خودكشی نامعلوم است و صرفاً خواست نویسنده است تا پایانی خوش را برای داستان رقم زند.

    3. انتها
    «انتها» داستان به انتها رسیدن یک رابطه­ عاشقانه است. زن و مردی در جاده ­اند و به شهر برمی­گردند. سكوت سنگینی بین آن دو حكم فرماست. زن هنوز تشنه­ عشق است؛ ولی مرد همه چیز را تمام شده می­داند. مرد كه دیگری را دوست دارد، حاضر می­شود به حرف­های زن گوش بدهد؛ اما زن سكوت می­كند.
    از جمله ویژگی­های این داستان، «گفت و گوهای درونی» زن است. او هیچ وقت، آن چه را كه می­اندیشد به زبان نمی­آورد؛ حتی زمانی كه مرد از او می­خواهد، زن همچنان سكوت می­كند. راوی داستان، دانای كل است و در این داستان دیگر از نگاه جنسی نویسنده اثری نیست.
    اظهار نظرهای نویسنده و جانبداری از شخصیت­ها و یا محكوم كردن آن­ها، از ضعف­های آشكار داستان است.

    4. دوست کوچک من
    در این داستان، زنی ایرانی که در آلمان زندگی می­کند با کودک فلج هشت ساله­ای افغانی در بیمارستان آشنا می­شود. دوستی آن­ها هر روز عمیق­تر می­شود. قلب کودک جراحی می­شود و او پس از عمل می­میرد.
    یکی از داستان­های فروغ که ساختار قوی و پرداختی حساب شده دارد. داستان از زبان زنی روایت می­شود. اطلاعات به موقع و در جای مناسب به خواننده داده می­شود. طرح داستان، تعلیق مناسبی دارد؛ به گونه­ای که خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه می­کند.
    داستان، از وجوهی «اتوبیوگرافیک» و حدیث نفس گونه برخوردار است و چهره­ فروغ را می­توان در شخصیت زن داستان، دید.
    راوی در ابتدای داستان کنار پنجره نشسته و سرما و برودت زمستان را در قلبش احساس می­کند و غمگین و افسرده است. همین حال و هوا و فضای ایجاد شده در صحنه، خواننده را با این سئوال روبرو می­کند: چه اتفاقی افتاده و چرا زن در سرمای اندوهی که قلبش را می­فشارد، منجمد شده؟ راوی (زن) با شرح ماجرا و اتفاقاتی که در یک هفته پیش افتاده، با جزئیات به خوانندگان در این باره اطلاعات می­دهد.
    فروغ در این داستان متاثر از تورات است. شخصت زن داستان در ابتدا و انتهای داستان این جمله از تورات را به یاد می­آورد: «و محبت مانند مرگ، سنگین است.»
    در این داستان جای پای احساس مادرانه­ فروغ نسبت به کودکان پیداست. فروغ، عشق و محبت و عاطفه­ مادری خود را در وجود شخصیت زن نهاده است.

    5. بی تفاوت
    دختری پس از یک هفته دوری و قهر، به دیدن پسر مورد علاقه­اش بازگشته است. او برخلاف تصوراتش، با بی تفاوتی و خونسردی پسر روبرو می­شود.
    داستان بی تفاوت، از زبان دختر روایت می­شود. داستان بر پایه­ تصورات و افکار دختر طرح ریزی شده است. افکار، اندیشه­ها و تصورات دختر با واقعیت و دنیای بیرون از ذهنش تفاوت فراوانی دارد.
    در این داستان نیز مانند دیگر داستان­های فروغ، رابطه­ عاشقانه به شکست و انتهای خود رسیده است. گویی بین عاشق و معشوق فرسنگ­ها فاصله است.
    بی تفاوت، مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است.

  7. #177
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    نگاهي به نامه ي فروغ فرخ زاد
    از ديدگاه روانگاور فرويد


    مجيد روشنگر
    من فروید هستم. زیگموند فروید. بیمار من، خانم ‏فروغ فرخ زاد، برای یک جلسه ی روانکاوی نزد ‏من آمده است. به او می گویم روی تخت دراز ‏بکشد و چشم هایش را ببندد و هرچه دل تنگش ‏می خواهد بگوید. به او می گویم ویژگی روانکاوی ‏مدرن در این است که از طریق جریان سیال ذهن ‏و کاوش ضمیر ناخودآگاه، ما می توانیم به برخی ‏از تضادهای روحی و روانی بیمار پی ببریم. به او ‏می گویم او نباید خودش را سانسور کند و باید ‏هرچه به فکرش می رسد بیان کند.‏
    خانم فرخ زاد می گوید دیروز نامه ای به شوهرم ‏نوشته بودم که همه اش از مقوله مهملات بود و ‏آن را پاره کردم و نفرستادم. می گوید در شرایط ‏فعلی من نمی توانم از نوشتن موضوع های ‏عادی خودداری کنم. خانم فرخ زاد گفت از این ‏موضوع ناراحت است اما به طور ناخودآگاه وقتی ‏قلم روی کاغذ می گذارد فقط از همین حرف های ‏خاله زنکانه می نویسد و من که فروید هستم به او ‏یادآوری می کنم که این کار او عصاره ی آن ‏شرایطی است که او در بستر آن بزرگ شده و ‏پرورش یافته و در ضمیر باطن او خانه کرده است ‏و به طور طبیعی تراوش می کند و نباید خودش را ‏از این بایت آزار دهد. می گوید، می خواهد از ‏سطح عادیات خود را برهاند و نیازمند یاری های ‏شوهر خود است. به او می گویم اشتباه او همین ‏جاست. برای رهایی و آزادی باید فقط به ‏‏«خود»ش متکی باشد. «خود» او باید مرکز ثقل ‏جهان باشد و به احدی جز خود متکی نباشد. به او ‏می گویم باید این قدرت ذهنی را پیدا کند که ‏خود را از سطح عادیات به جهان دلخواه خود ‏پرتاب کند و هراسی به دل راه ندهد.‏
    خانم فرخ زاد از فلسفه ی اگزیستانسیالیست ها ‏می گوید. متوجه می شوم که برداشت او از این ‏فلسفه برداشت عمیقی نیست. یعنی می گوید ‏کتاب های کلیدی این فلسفه را نخوانده است و ‏چون زبان فرانسه یا انگلیسی نمی داند، به عمق ‏فلسفه اگزیستانسیالیسم دسترسی ندارد و درک او ‏از این فلسفه سطحی است. و تا سال 1343 ‏خورشیدی که دکتر مصطفی رحیمی کتاب ‏‏«اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» ژان پل سارتر را ‏ترجمه و آن را برای چاپ به مجبد روشنگر می ‏سپارد، سال ها فاصله است و به او توصیه می ‏کنم که وقتی ترجمه ی فارسی این کتاب چاپ ‏شد حتماً آن را بخواند. وقتی خانم فرخ زاد می ‏گوید، «[در میان اگزیستانسیالیست ها] اصول ‏بورژوازی در باره ی زن رعایت نمی شود» می ‏فهمم که در باره ی این مکتب فلسفی خیلی از ‏مرحله پرت است. اما، می گذارم جریان سیال ‏ذهنش همه ی ضمیر ناخودآگاه او را به بیرون ‏پرتاب کند تا بتوانم ذهن واقعی او را کالبد شکافی ‏کنم.‏
    وقتی جلسه ی روانکاوی من با خانم فرخ زاد تمام ‏می شود، به او می گویم که شخصیت او- در این ‏مرحله از زندگی- بین دو قطب متضاد در نوسان ‏است. از یک طرف اسیر آداب و رسوم اجتماعی و ‏خانوادگی است و خود را- تا اندازه ای و فقط تا ‏اندازه ای- مجبور به رعایت آن ها می بیند و از ‏طرفی روح آزاده و سرکش او می خواهد خود را از ‏سطح عادیات برهاند و در این مرحله از زندگی، ‏خود را برای رهانیدن از این بندها ناتوان می بیند. ‏به او می گویم برای این رهایی فقط باید به ‏خودش ایمان داشته باشد و به نظر دیگران بی ‏اعتنا بماند.‏
    بعد از مدتی با خبر می شوم که نخستین مجموعه ‏ی اشعارش را منتشر کرده و حرف های دلش را ‏روی دایره ریخته است. اما، هنوز آن اعتماد به ‏خود را به دست نیاورده است. به پیر و پاتال های ‏ادبی زمانه چسبیده و تأیید خود را از آن ها طلب ‏می کند. اما من که روانکاوم و بیمارانِ بیشماری را ‏روانکاوی کرده ام، به روشنی می بینم که روح آزاد ‏و «ماجراجوی» خانم فرخ زاد روزی همه ی این ‏بندها را خواهد گسست و به عنوان زنی آزاده و ‏رها، به خود خویشتن خویش باز خواهد گشت.‏
    من از درازی این راه و این که در چه فاصله ای ‏بین اکنون و آینده این اتفاق رخ خواهد داد ‏اطلاعی ندارم، اما به ضرس قاطع می گویم که این ‏اتفاق رخ خواهد داد. من تجزیه و تحلیل علمی ‏این جلسه ی روانکاوی را در میان یادداشت های ‏خودم برای شاگردانم بایگانی کرده ام و. اگر لازم ‏شد روزی آن را منتشر خواهم کرد. اما در حال ‏حاضر انتشار آن را به مصلحت نزدیک نمی دانم.‏

  8. #178
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    اولين تپش های عاشقانه قلب فروغ


    سينا سعدی

    اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.

    اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.

    فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.


    اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
    نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.

    اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.

    گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.

    در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.

    او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست

    ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.


    نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
    فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:

    برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.

    اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:

    ... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.

    از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.


    در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
    چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.

    اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.

    در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:

    تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم

    يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !

    نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.

    فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.


    در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
    اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.

    گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.

    اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.

    لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.

    از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.

  9. #179
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    نگاه به نامه ي فروغ از سه منظر
    نسيم خاكسار

    ‏1- وقتي كسي از موضوعي مي‌نويسد آن را از نو ‏درنوشته اش خلق مي‌كند. در اين نامه‌اي كه فروغ ‏در يكشنبه 13‏‎ ‎مرداد به پرويز شاهپور نوشته ‏است،‌ خودش را موضوع متن كرده است. متني كه ‏عاشقانه است. يك سوي اين متن فروغ است. و ‏سوي ديگر آن و در وهله‌ي اول چون مخاطبي ‏اصلي، پرويز شاهپور است. متن برپايه‌ي انگيزه‌ي ‏حفظ و ايجاد ارتباطي دروني تر و عميق تر بين ‏آن ها استوار شده است. در اين متن- نامه، فروغ ‏خودش را عريان مي‌نشاند تا عاشق او را در ‏كامليت عرياني‌اش ببيند. همانطور كه بود و ‏هست. متن از اين نظر شجاع است. شجاع است ‏در موضوع كردن نويسنده‌‌ي آن و پيش رفتن تا ‏برهنه كردن او. متن بند بند موضوع خود را باز ‏مي‌كند، دور خود تاب نمي خورد كه راههاي ‏ارتباط را ببندد، كوشاي باز كردن راه هاي ارتباط ‏است. اگر جاهایي گزارشي سطحي و غير دقيق ‏مي‌دهد از پديده‌هاي فكري و اجتماعي عصر، ‌براي ‏مثال برداشت متن از فلسفه اگزيستانسياليسم، ‏اين بيشتر مربوط مي‌ شود به نقص نگاه آن وقت ‏روشنفكران جامعه‌ي ما و ناتواني آن‌ها از داشتن ‏يك شناخت درست به اين فلسفه در آن دوره از ‏سال هاي چهل. در جاهاي ديگر فروغ خوب خود ‏را مي‌شكافد. و به پيرامونش خوب نگاه مي‌كند. ‏شخصيتي كه از فروغ در اين متن ساخته مي شود ‏شخصيتي است معترض به قواعد و رفتارهاي ‏سنت شده و مقدس اجتماعي. اين را به صراحت ‏مي‌گويد« تو نمي داني من چه قدر دوست دارم. ‏برخلاف مقررات و آداب و رسوم و برخلاف قانون و ‏افكار و عقايد مردم رفتار كنم. ولي بندهائي بر ‏پاي من است كه مرا محدود مي‌كند. روح من ‏وجود من و اعمال من در چهار ديواري قوانين ‏سست و بي معني اجتماعي محبوس مانده و من ‏پيوسته فكر مي كنم كه هر طور شده بايد يك ‏قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگي ‏خسته كننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم.»‏ (از متن نامه)‏
    اگر در جاي ديگري و در همان نگاه سطحي اش ‏به فلسفه‌ اگزيستانسياليزم، نيمي ستايش و نيمي ‏انتقاد، دور شدن پيروان اين مكتب را از همين ‏قواعد و سنت، پشت پا زدن به اصول اخلاق و ‏شرافت مي‌داند حرفش را پس نگرفته است، بلكه ‏اعمال آنها را نوعي انتقام گرفتن از همين قواعد ‏دست و پاگير مي داند.« ولي البته بدي هايي هم ‏دارد. يعني آنها به اصول اخلاق و شرافت پس ‏پشت پا زده اند و چه بسيار ديده شده است كه ‏يك زن در آن واحد 3 معشوق داشته و از رفاقت ‏با برادر خود هم بيمي نداشته ... اين مردم ‏محروم اين دخترها و پسرهائي كه بهترين دوران ‏عمرشان را با محروميت و ناكامي به سرآورده اند ‏اكنون كه پناهگاهي يافته اند با همه احساسات ‏خشمگين و كينه‌هاي وحشيانه خود سعي ‏مي‌كنند از قوانين اجتماعي انتقام بگيرند.» ( از ‏متن نامه)‌‏
    زبان او در اين متن چه آن جا كه مي نويسد ‏ديوانه‌ي «عشق عجيب و خالي از نوازش» و« پر ‏ازخشونت» است و چه وقت‌هائي كه از ترس و ‏احتياط هايش مي‌نويسد در مجموع زباني روشن و ‏شجاع است. و اگر در تجزيه و تحليل پديده هاي ‏فكري و فلسفي زبان فروغ لنگي‌هائي دارد و دچار ‏لكنت مي شود اين لنگي و لكنت بيرون از متن ‏است. يعني از بيرون به متن وارد شده. زبان او با ‏توجه به جواني او و احساسات گرائي جوانان در آن ‏دوره براي بيان وجودشان، زباني خالي از سانتي ‏منتاليزيم‌ آن سن است. زباني است بسيار دقيق و ‏واقع گرايانه كه ريشه در زبان پيشگامان ادب ‏معاصر ايران از مشروطه به بعد دارد. و زباني است ‏متأثر از ادبيات غرب كه دهخدا و جمال زاده از ‏جمله بانيان رشد و توسعه آن در ادبيات ما بودند. ‏اين نوع زبان گم كننده راه نيست؛ روشن كننده ‏راه است. اين زبان مشكل ساز نيست. راهگشاست. ‏و زبان در متن فروغ حكم نمي‌كند و در جهت ‏حكم سازي حركت نمي‌كند. مدام ايجاد پرسش ‏مي‌كند. و سرشار است از جوهر و خصلت هاي ‏ديالكتيك. و اين ها پيروزي و موفقيت فروغ است ‏در اين متن.‏

    ‏2- تمام تلاش فروغ در اين متن – نامه‌ي ادبي ‏صرف توضيح وجودش به ديگري شده است. و اين ‏ديگري «شوهر» و يك مرد است. و اين انگار ‏برمي‌گردد به جامعه‌اي كه زن را خاموش و آشكار ‏زير پرسش گرفته است. اين جامعه مرد سالار از ‏يكسو فروغ را نمي‌بيند و از سوي ديگر براي تحت ‏اختيار گرفتن وجودش و جلوگيري از ‏سركشي‌هايش قاعده و سنت تعيين مي‌كند. فروغ ‏يا زن اين متن كه به اين بندها و بي توجهي‌ها‌ و ‏ناديده شدن‌ها آگاهي نسبي دارد،‌ از مضمون ‏اسارت يا از اسارت متن يك متن شجاع مي سازد. ‏متن شجاعي كه فروغ است. زن است. اين ‏شجاعت از جنبه‌هايي شجاعت يك جسم پاره پاره ‏است. در آغاز اين نامه فروغ ناباور و نامطمئن به ‏وجودش است و مي‌ترسد كه حرفهايش تكرار ‏مكررات باشد. تكرار مكرراتي كه خدا- مرد نه تنها ‏تعيين كننده ‌ي حد نصاب اين تكرار است بلكه ‏ارزش گذاري از آن را هم به عهده دارد.« ‏‏...يكمرتبه هم آن را از اول تا آخر خواندم چيز ‏مهمي ننوشته‌ام يعني در خواندن اين نامه چيزي ‏بر معلومات تو راجع به من اضافه نمي‌شود يادم ‏آمد كه تو برايم نوشته اي از تكرار مكررات ‏خودداري كنم. و ديدم اين نامه چيزي جز تكرار ‏مكررات نيست.»‏
    اين همه دقت در نرفتن سراغ منهياتي كه مرد ‏گذاشته و « از عشق » سخن نگفتن چون گويا ‏خدا‌- مرد از تكرار آن در نامه‌ها خسته شده و ‏سعي در پيدا كردن« سوژه و موضوعي بي نظير» ‏براي او، خدا- مرد،‌ همه نشان از اسارت زن در ‏يك جامعه مرد سالار است، نشان از قيد هايي ‏است كه دارد خودش را از بيرون به متن تحميل ‏مي‌كند. اما فروغ بعد از افشاي ‌اين اسارت، از همه ‏آن چيزهايي كه خودش مي خواهد مي‌نويسد. و از ‏مجموع همه‌ي آن عناصر متضاد و متناقض، ذرات ‏پنهان وجودش را بيرون مي‌كشد.‏

    ‏3- فروغ در اين متن‌ معصوم است. نه مثل يك ‏قديسه، مثل يك خواهر كوچك. و معصوميت او ‏كودكانه است. و اين معصوميت همان معصوميتي ‏در جامعه ماست كه تهمت مي‌خورد.‏
    شانزده يا هفده سالگي او در آن زمان، تحقير او و ‏به ديده نيامدن آمادگي‌ها و توانائي‌هاي روحي و ‏جسمي‌اش براي رشد و تكامل در يك جامعه مرد ‏سالار، من را ياد داستان ازدواج و طلاق ايرن ‏عاصمي، هنرپيشه قديمي تئاتر و سينماي ايران ‏در شانزده سالگي با و از محمد عاصمي شاعر و ‏نويسنده انداخت و كتابي به نام «سيما جان» اثر ‏همين نويسنده. اين كتاب در سال‌هاي اواخر سي ‏جزو كتاب هاي مورد علاقه ي ما نوجوانان و ‏جوانان علاقمند به سياست و ادبيات بود. متاسفانه ‏آن را در اختيار ندارم تا نكات مورد نظرم را نقل به ‏متن در اين جا بياورم. پس به نقل از حافظه ‏مي‌نويسم. در جاهاي زيادي از اين كتاب به كنايه ‏اشاره هائي مي‌رود به ايرن عاصمي.‌ البته بدون ‏ذكر نام او. نويسنده در خطاب به سيما جان ‏رويائي‌اش مي نويسد كه مي‌خواهد براي او از ‏كسي بنويسد كه نه زن بود و نه مادر بود و از اين ‏قبيل. و با حمله به اين «نازن» از رنج هاي ‏درونش و از شكست هاي سياسي‌اش بعد از سال ‏هاي سي و دو مي نويسد. آن موقع همه مي ‏دانستند كه او در اين بخش‌ها، قاطي اين رنج ‏هاي سياسي، دارد به زن سابقش حمله مي كند. ‏وقتي بر حسب تصادف همين يك ماه پيش در ‏يكي از سايت‌هاي خبري مصاحبه‌اي خواندم با ‏ايرن كه مي گفت وقتي با آقاي محمد عاصمي ‏ازدواج كرد شانزده سالش بود و بعد از ازدواج با او ‏به تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين‌ آشنا شد و ‏پايش به تئاتر و سينما كشيده شد، و طلاق ، ‏يكدفعه تمام فضاي فرهنگي و اخلاقي آن دوره ‏مثل ديواري ويران روي سرم آوار شد. ما نوجوانان ‏و جوانان آنروز با خواندن همين نوع ‏‏«سيماجان»هاي احساساتي، قواعد و اخلاق و ‏لعن و نفربن هاي رايج آن دوره را در وجودمان ‏مي برديم. و زن كه از شوهرش جدا مي شد حالا ‏به هر دليل «نازن» مي شد. و ما بي آن كه بدانيم، ‏اين دختر شانزده ساله را كه بعد از ازدواج وقتي به ‏تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين آشنا شد و ‏يكباره وجودش به عوالمي ديگر پر كشيد، نازن ‏خوانديم. ما در ذهنمان ‌اين زن نازن را در هربار ‏خواندن كتاب سيما جان، با گزليك قطعه قطعه ‏كرديم. كشتيم. دست و پاش را برديم و بر ‏صورتش كارد كشيديم.‏
    فروغ در اين نامه، بي آن كه معصوم بنويسد، از ‏معصوميت روح اين گونه زن هم دفاع مي‌كند. ‏معصوميتي كه جامعه‌ي ما نيازمند باور به آن است ‏و ديدن آن، تا هيچ قمه كشي در سر هر چهار ‏راهي در عمل و انديشه،‌ در دفاع از ناموس، ‏زن‌كشي راه نياندازد.‏

  10. #180
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    انتقام

    باز كن از سر گيسويم بند
    پند بس كن، كه نمی گيرم پند
    در اميد عبثی دل بستن
    تو بگو تا به كی آخر، تا چند

    از تنم جامه برون آر و بنوش
    شهد سوزنده لب هايم را
    تا به كی در عطشی دردآلود
    به سر آرم همه شب هايم را

    خوب دانم كه مرا برده ز ياد
    من هم از دل بكنم بنيادش
    باده ای، ای كه ز من بی خبری
    باده ای تا ببرم از يادش

    شايد از روزنه چشمی شوخ
    برق عشقی به دلش تافته است
    من اگر تازه و زيبا بودم
    او زمن تازه تری يافته است

    شايد از كام زنی نوشيده است
    گرمی و عطر نفس های مرا
    دل به او داده و برده است ز ياد
    عشق عصيانی و زيبای مرا

    گر تو دانی و جز اينست، بگو
    پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
    خوب دانم كه مرا برده ز ياد
    زآنكه شيرين شده از من كامش

    منشين غافل و سنگين و خموش
    زنی امشب ز تو می جويد كام
    در تمنای تن و آغوشی است
    تا نهد پای هوس بر سر نام

    عشق توفانی بگذشته او
    در دلش ناله كنان می ميرد
    چون غريقی است كه با دست نياز
    دامن عشق ترا می گيرد

    دست پيش آر و در آغوشش گير
    اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
    اين سر و سينه سوزنده او
    اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •