تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 21 از 23 اولاول ... 1117181920212223 آخرآخر
نمايش نتايج 201 به 210 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #201

    پيش فرض

    مهمان


    امشبـــ آن حسرتـــ ديرينه مــن
    در بر دوستـــ بــِ سر مي آيــد

    در فروبند و بگـــو خانه تهي استـــ
    زين سپس هــر كـِ به در مي آيد
    شانه كـــو تا كـِ سر و زلفــم را
    در هــم و وحشي و زيبــا سازم
    بايد از تازگــي و نرمي و لطفــــ
    گونه را چــون گل رويـــا سازم
    سرمه كــو تــا كـِ چو بر ديده كشـم
    راز و نازي بــِ نگاهـــم بخشـد

    بايـد اين شوق كـِ دردل دارم
    جلوه بر چشــم سياهم بخشــد
    چـِ بپوشم كـِ چو از راه آيــد
    عطشش مفرط و افزون گــردد
    چــِ بگويم كـِ ز سحر سخنــم
    دل بــِ من بازد و افسون گردد

    آه اي دختركـــ خدمتــكار
    گل بزن بر ســر و سينه من

    تا كه حيران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق ديرينه من
    چو ز در آمد و بنشستــ خموش
    زخمه بر جان و دل و چنگ زنـم
    با لبــ تشنه دو صد بوسه شوق
    بـر لبـــ باده گلرنگـــ زنـــم

    ماه اگر خواستــــ كـِ از پنجره ها
    بيندم در بر او مست و پريش
    آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
    پرده ابر كشــد بر رخ خويش
    تا چو رويـا شود اين صحنه عشق
    كنــدر و عود در آتش ريزم
    ز آن سپس همچو يكي كولي مستــ
    نرم و پيچنــده ز جا برخيزم
    همه شبــ شعله صفتـــ رقص كنـــم
    تا ز پــا افتــم و مدهوش شــوم
    چــو مرا تنگــــ در آغــوش كشــد
    مستـــ آن گرمي آغــوش شوم

    آه گــويي ز پس پنجـــره ـها
    بانگـــ آهسته پــا مي آيــد

    اي خدا اوستـــ كــِ آرام و خموش
    بسوي خانه ما مي آيد

  2. #202
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Unique 2626's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    Vicinity Of Never Hood پلاک : 2626
    پست ها
    407

    پيش فرض

    ديدار تلخ


    به زمين می زنی و می شکنی

    عاقبت شيشه ی اميدی را
    سخت مغروری و می سازی سرد
    در دلی ، آتش جاويدی را

    ديدمت ، وای چه ديداری ، وای
    اين چه ديدار دل آزاری بود
    بی گمان برده ای از ياد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاری بود

    اين چه عشقی است که در دل دارم
    من از اين عشق چه حاصل دارم
    می گريزی ز من و در طلبت
    باز هم کوشش باطل دارم

    باز لب های عطش کرده ی من
    عشق سوزان تو را می جويد
    می تپد قلبم و با هر تپشی
    قصه ی عشق تورا می گويد

    بخت اگر از تو جدايم کرده
    می گشايم گره از بخت ، چه باک
    ترسم اين عشق سرانجام مرا
    بکشد تا به سرا پرده ی خاک

    خلوت خالی و خاموش مرا
    تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
    شعر من شعله ی احساس من است
    تو مرا شاعره کردی ، ای مرد

    آتش عشق به چشمت يکدم
    جلوه ای کرد و سرابی گرديد
    تا مرا واله و بی سامان ديد
    نقش افتاده بر آبی گرديد

    سينه ای ، تا که بر آن سر بنهم
    دامنی ، تا که بر آن اشک ريزم
    آه ، ای آنکه غم عشقت نيست
    می برم بر تو و قلبت رشک

    .
    .
    .



  3. 3 کاربر از Unique 2626 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #203

    پيش فرض

    قصه ای در شب


    چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
    می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
    خانه ها با روشنایی های رویایی
    یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود
    ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
    در خروش از ضربه های دلکش باران
    می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
    نور محوی از پی فانوس شبگردان

    دست زیبایی دری را می گشاید نرم
    می دود در کوچه برق چشم تبداری
    کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
    بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

    باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
    خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز
    در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
    ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

    چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
    جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )
    شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
    ( ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش )

    کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
    بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
    می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
    نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

    بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
    وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟
    پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
    با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

    تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
    پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟
    در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
    نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم

    پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
    باد در را با صدایی خشک می بندد
    مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
    بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد

  5. #204
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    رویا

    با امیدی گرم و شادی بخش
    با نگاهی مست و رویایی
    دخترک افسانه می خواند
    نیمه شب در کنج تنهایی :
    ***
    بی گمان روزی ز راهی دور
    می رسد شهزاده ای مغرور
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
    می درخشد شعلهٔ خورشید
    بر فراز تاج زیبایش .
    تار و پود جامه اش از زر
    سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
    می کشاند هر زمان همراه خود سویی
    باد ... پرهای کلاهش را
    یا بر آن پیشانی روشن
    حلقهٔ موی سیاهش را
    ***
    مردمان در گوش هم آهسته می گویند
    ( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )
    ( در جهان یکتاست )
    ( بی گمان شهزاده ای والاست )
    ***
    دختران سر می کشند از پشت روزنها
    گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
    سینه ها لرزان و پر غوغا
    در تپش از شوق یک پندار
    ( شاید او خواهان من باشد . )
    ***
    لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
    دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
    او از این گلزار عطر آگین
    برگ سبزی هم نمی چیند
    همچنان آرام و بی تشویش
    می رود شادان به راه خویش
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
    مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش
    ***
    مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
    ( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
    ***
    ناگهان در خانه می پیچد صدای در
    سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
    اوست ... آری ... اوست
    ( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی
    نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
    زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
    با نگاهی گرم و شوق آلود
    بر نگاهم راه می بندد
    ( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
    ای نگاهت باده ای در جام مینایی
    آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
    ره ، بسی دور است
    لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
    ***
    می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
    می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
    می شوم مدهوش .
    بازهم آرام و بی تشویش
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
    می درخشد شعلهٔ خورشید
    بر فراز تاج زیبایش .
    ***
    می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
    مردمان با دیدهٔ حیران
    زیر لب آهسته میگویند
    ( دختر خوشبخت !... )
    Last edited by M O B I N; 04-08-2011 at 12:43.

  6. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #205
    آخر فروم باز MobinS's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    Behind Those Empty Walls
    پست ها
    1,944

    پيش فرض

    آبتنی


    لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
    پیکر خود را به آب چشمه بشویم
    وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
    تا غم دل را به گوش چشمه بگویم

    آب خنک بود و موجهای درخشان
    ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
    گویی با دست های نرم و بلورین
    جان و تنم را به سوی خویش کشیدند


    بادی از آن دورها وزید و شتابان
    دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت
    عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
    از نفس باد در مشام من آویخت


    چشم فروبستم و خموش و سبکروح
    تن به علف های نرم و تازه فشردم
    همچو زنی که غنوده در بر معشوق
    یکسره خود را به دست چشمه سپردم


    روی دو ساقم لبان مرتعش آب
    بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار
    ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست
    جسم من و روح چشمه سار گنه کار

  8. #206
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    من از تو می مُردم

    من از تو می مردم
    اما تو زندگانی من بودی


    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی
    وقتی که من خیابان ها را
    بی هیچ مقصدی می پیمودم
    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی


    تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی
    وقتی که شب مکرر می شد
    وقتی که شب تمام نمی شد
    تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی

    تو با چراغهایت می آمدی به کوچهٔ ما
    تو با چراغهایت می آمدی
    وقتی که بچه ها می رفتند
    و خوشه های اقاقی می خوابیدند
    و من در آینه تنها می ماندم
    تو با چراغهایت می آمدی ...


    تو دستهایت را می بخشیدی
    تو چشمهایت را می بخشیدی
    تو مهربانیت را می بخشیدی
    وقتی که من گرسنه بودم
    تو زندگانیت را می بخشیدی
    تو مثل نور سَخی بودی


    تو لاله ها را می چیدی
    و گیسوانم را می پوشاندی
    وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
    تو لاله ها را می چیدی

    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستان هایم
    وقتی که من دیگر
    چیزی نداشتم که بگویم
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستانهایم
    و گوش می دادی
    به خون من که ناله کنان می رفت
    و عشق من که گریه کنان می مُرد

    تو گوش می دادی
    اما مرا نمی دیدی

  9. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #207

    پيش فرض

    از دوستـــــ داشتـن

    امشب از آسمان دیدهٔ تو
    روی شعرم ستاره می بارد
    در سکوت سپید کاغذها
    پنجه هایم جرقه می کارد
    شعر دیوانهٔ تب آلودم
    شرمگین از شیار خواهشها
    پیکرش را دو باره می سوزد
    عطش جاودان آتش ها

    آری آغاز ، دوست داشتن است
    گرچه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست

    از سیاهی چرا حذرکردن
    شب پر از قطره های الماس است
    آنچه از شب به جای می ماند
    عطر سکرآور گل یاس است

    آه ، بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد دگر نشانهٔ من
    روح سوزان و آه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانهٔ من

    آه ، بگذار زین دریچهٔ باز
    خفته در پرنیان رویاها
    با پر روشنی سفر گیرم
    بگذرم از حصار دنیاها

    دانی از زندگی چه می خواهم
    من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو ، بار دیگر تو

    آنچه در من نهفته دریاییست
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین توفانی
    کاش یارای گفتنم باشد

    بس که لبریزم از تو ، می خواهم
    بروم در میان صحراها
    سر بسایم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریاها

    بس که لبریزم از تو می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایهٔ تو آویزم

    آری آغاز ، دوست داشتن است
    گرچه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست


  11. #208
    داره خودمونی میشه atefeh8766's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    WonderLand
    پست ها
    20

    پيش فرض

    شوق

    یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
    چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
    چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
    اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

    چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
    سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
    نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
    پیکری ملتهب ازخواهش سوزان وصال

    چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
    دید گانس همه ازشوق درون پر آشوب
    لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
    بوسه ای دا غتر ازبوسه خورشید جنوب

    ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
    د ر دل کوچه و بازار شدم سرگردان
    عاقبت رفتم و گفتم که ترا هد یه کنم
    پیکری را که د ر آن شعله کشد شوق نهان

    چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
    جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
    دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
    عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

    حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
    ای امید دل دیوانه اندوه نواز
    بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
    چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
    Last edited by atefeh8766; 22-07-2011 at 10:23.

  12. 3 کاربر از atefeh8766 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #209
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض


    دلم برای باغچه می سوزد


    کسی به فکر گل ها نیست
    کسی به فکر ماهی ها نیست
    کسی نمی خواهد
    باورکند که باغچه دارد می میرد
    که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می شود
    و حس باغچه انگار
    چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .


      محتوای مخفی: continue 
    حیاط خانهٔ ما تنهاست
    حیاط خانهٔ ما
    در انتظار بارش یک ابر ناشناس
    خمیازه می کشد
    و حوض خانهٔ ما خالی است
    ستاره های کوچک بی تجربه
    از ارتفاع درختان به خاک می افتد
    و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
    شب ها صدای سرفه می آید
    حیاط خانهٔ ما تنهاست .

    پدر میگوید :
    ( از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خود را بردم
    و کار خود را کردم )
    و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
    یا شاهنامه می خواند
    یا ناسخ التواریخ
    پدر به مادر می گوید :
    ( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
    وقتی که من بمیرم دیگر
    چه فرق می کند که باغچه باشد
    یا باغچه نباشد
    برای من حقوق تقاعد کافیست . )

    مادر تمام زندگیش
    سجاده ایست گسترده
    درآستان وحشت دوزخ
    مادر همیشه در ته هر چیزی
    دنبال جای پای معصیتی می گردد
    و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
    آلوده کرده است .
    مادر تمام روز دعا می خواند
    مادر گناهکار طبیعیست
    و فوت می کند به تمام گلها
    و فوت می کند به تمام ماهی ها
    و فوت می کند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و بخششی که نازل خواهد شد .

    برادرم به باغچه می گوید قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها می خندد
    و از جنازهٔ ماهی ها
    که زیر پوست بیمار آب
    به ذره های فاسد تبدیل می شوند
    شماره بر می دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفای باغچه را
    در انهدام باغچه می داند .
    او مست می کند
    و مشت میزند به در و دیوار
    و سعی میکند که بگوید
    بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
    او ناامیدیش را هم
    مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
    همراه خود به کوچه و بازار می برد
    و نا امیدیش
    آن قدر کوچک است که هر شب
    در ازدحام میکده گم می شود .

    و خواهرم که دوست گلها بود
    و حرفهای سادهٔ قلبش را
    وقتی که مادر او را می زد
    به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
    و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را
    به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
    او خانه اش در آن سوی شهر است
    او در میان خانه مصنوعیش
    با ماهیان قرمز مصنوعیش
    و در پناه عشق همسر مصنوعیش
    و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
    آوازهای مصنوعی می خواند
    و بچه های طبیعی می سازد
    او
    هر وقت که به دیدن ما می آید
    و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
    حمام ادکلن می گیرد
    او
    هر وقت که به دیدن ما می آید
    آبستن است .

    حیاط خانهٔ ما تنهاست
    حیاط خانهٔ ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
    و منفجر شدن
    همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
    خمپاره و مسلسل می کارند
    همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
    سر پوش می گذارند
    و حوضهای کاشی
    بی آنکه خود بخواهند
    انبارهای مخفی باروتند
    و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را
    از بمبهای کوچک
    پر کرده اند .
    حیاط خانهٔ ما گیج است .

    من از زمانی
    که قلب خود را گم کرده است می ترسم
    من از تصور بیهودگی این همه دست
    و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
    من مثل دانش آموزی
    که درس هندسه اش را
    دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
    و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
    من فکر می کنم ...
    من فکر می کنم ...
    من فکر می کنم ...
    و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می شود .

    Last edited by M O B I N; 04-08-2011 at 12:01.

  14. #210
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض



    در دو چشمش گناه می خنديد

    بر رخش نور ماه می خنديد

    در گذرگاه آن لبان خموش

    شعله ئی بی پناه می خنديد



    شرمناك و پر از نيازی گنگ

    با نگاهی كه رنگ مستی داشت

    در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

    بايد از عشق حاصلی برداشت



    سايه ئی روی سايه ئی خم شد

    در نهانگاه رازپرور شب

    نفسی روی گونه ئی لغزيد

    بوسه ئی شعله زد ميان دو لب
    از تو کتاب فصلها پاییز خانوم بیدار شد

  15. 2 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •