تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 23 اولاول ... 234567891016 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #51
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض نامهُ فروغ به احمد رضا ا حمدی

    خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.

    برای توکه هوش وذوق فراوا نی د اری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان وهمچنین ذهنی پاک وتأ ثیر- پذ یر،

    یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می- تواند باشد.

    سعی نکن زیاد شعر بگوئی.فریفته هیجان و شد ت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود.

    آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتا ده، زندگی کن تا ازیکنواختی بیرون بیا یی. آ دم

    وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحا له است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی د یدی که داری یک ا یده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود. حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان « ریو یرا» یا « کافه نادری » در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجود یتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است ، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.

    خیلی نوشتم.

    احمد رضای عزیز - « وزن » را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آ دمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحا صلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، با لنقسه عمل قابل ستایشی نیست.

    تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای ؟ چین ها .و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی ، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد .درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیروئی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرقته ای و هد رداده ای، حیف است که حساسیت توهد ر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.

    خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من د یر به د یر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.

    درآرزوی موفقیت تو

  2. #52
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض برگزیدۀ بخشهایی از نامه های فروغ به ابرهیم گلستان

    ...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.

    من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائیست که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.

    بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.

    ***

    ...حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...

    مییخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم.میخواهم به اعماق زمین برسم.عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.

    ***

    ...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.

    ***

    ...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.

    معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.

    ...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.

    ...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.

    و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.

    ***

    ...پریروز در اتاق پهلوی اتاق من (درهتل) زنی خودکشی کرد.

    نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.

    نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.

    ***

    ...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟

    ***

    ...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.

    دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.

    ***

    ...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.

    به محض اینکه از خانه بر میگردم و با خودم تنها میشوم یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .وقتی گل دادند زود برایم بنویس .
    از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
    دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
    از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .


    ***


    بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
    میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( در اصل نامه اسم مجله برده شده است ) را نبینم .


    ***


    تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .


    ***


    چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .


    ***


    یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
    یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
    مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
    من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .


    ***


    اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست .

  3. #53
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض زنانگي فروغ و ماه

    فروغ از پيشتازان تجدد در ايران است، به اين اعتبار كه؛ اگر چه نيما در شعر فارسي صاحب اين مقام است، ولي شعر فروغ با حضور زن دنياي معاصر در آن، با تمامي وجود و فرديت اين زماني خويش، تازگي دارد. به اين اعتبار كه براي اولين بار زن به عنوان زن به شعر راه يافته است.. از اين روست كه مي توان از او نيز، در شمار پيشگامان عرصه تجدد در ايران نام برد.
    اسد سيف

    به همت و ويراستاري بهنام باوندپور، نشر نيما در آلمان، مجموعه آثار فروغ فرخزاد را در دو جلد منتشر كرده است. دقت و وسواس ويراستار نشان از زحمتي دارد كه او در فراهم آوردن اين مجموعه متحمل شده است. اگر بپذيريم براي شناخت فروغ بهترين مرجع همانا آثار اوست، بايد با قاطعيت گفت كه، مجموعه فراهم آمده، خواننده و يا محقق را از مراجعات مختلف به منابع گوناگون بي نياز مي كند. براي اولين بار آثار فروغ را، پس از مرگ او، بدون سانسور و بر اساس تطبيق منابع مختلف با هم، در اختيار داريم. و اين موهبت بزرگي است كه بايد آن را گرامي داشت. اين مجموعه نه نقد و بررسي كارهاي فروغ، بلكه مجموعه آثارش است در دو جلد شامل اشعار (جلد اول) و مقاله ها و مصاحبه ها و...(جلد دوم)؛ مجموعه اي كه تا كنون در كتاب ها و دفترهايي مختلف، بارها و بارها ناقص و سانسور شده به چاپ هاي مكرر رسيده بود. بهنام باوندپور كار سنگين و با مسئوليتي را با موفقيت به انجام رسانده است. او كار اصلي را براي شناخت واقعي فروغ مهيا كرده است. تا اين مجموعه را نبينيم و نخوانيم، به ارزش كار ويراستار آن پي نخواهيم برد. ويراستار در فراهم آوردن آن، اصل را بر اين گذاشته كه تماني نسخه هاي موجود از كتاب ها و آثار فروغ كه پس از مرگ او منتشر شده اند و يا اشعار او كه در كتاب ها و مجموعه هاي گوناگون آورده شده اند، متوني ناپيراسته، دستكاري شده و چه بسيار سانسور شده هستند، و در واقع نيز چنين است. دست يافتن به اولين نسخه ها كه در حيات شاعر و با نظارت او صورت گرفته و تطبيق نسخ موجود با هم، كاري ست كارستان كه ويراستار با احساس مسئوليت از پس آن، با موفقيت بر آمده است. آنچه فراهم آمده، مجموعه اي كامل از نوشته هاي فروغ فرخ زاد است كه مي تواند پايه كار محقق و منتقد نيز قرار گيرد و خواننده شعر هم با اطمينان به آن رجوع كند. و اين قدمي ست بزرگ كه بايد آن را مديون بهنام باوندپور باشيم.

    بهنام باوندپور خود، براي هر جلد ديباچه اي كوتاه و خواندني نوشته است كه در آن ارزش شعر و شخصيت فرهنگي فروغ را مختصر، ولي پرمحتوا، شرح داده است.

    از نشر نيما نيز بايد متشكر بود كه با احساس مسئوليت، با چاپ اين مجموعه، گام مهمي در شناساندن فروغ فرخ زاد برداشته است. چاپ اين مجموعه در شمار افتخارات نشر نيما ثبت خواهد شد.

    اين نوشته برداشت من است از مشكلي به نام "شناخت فروغ فرخزاد" در رابطه با جامعه ايران، كه مي توان آن را به ديگر آثار و ميراث ادبي ايران نيز بسط داد.

    ***

    از انقلاب مشروطه تا كنون كشور ما عرصه زورآزمايي سنت و مدرنيته با يكديگر بوده است. حاصل اين چالش اما در انقلاب سال به نفع سنت بود. از آنجا كه روند شكل گيري مدرنيته در ايران هنوز نامعلوم و نامشخص است، غور و بررسي موضوع، چكونگي انديشه بر آن و عملكرد تاكنوني آن همچنان براي جامعه ما موضوع روز است.

    تجدد كالا نيست كه بتوان آن را به آني خريد و صاحب شد. محورهايي از تجدد، از جمله در عرصه سياست، فرهنگ، ادبيات، زن، اقتصاد و دين بحث هايي را براي جامعه ما پيش آورده كه موضوعاتي كليدي در فرارويي جامعه سنتي ايران به مدرنيته است. تجدد را بايد آموخت، فرهنگ آن را كسب كرد، آن را زندگي كرد و در زندگي و رفتار اجتماعي به كار بست. فرديت مايه مشترك تماني اين عرصه هاست. و اينكه فرد و حقوق او را به رسميت بشناسيم.

    فرديت از جمله رسم و رسوم تازه اي بود كه شعر نو، همچون داستان و رمان، در خلق و دريافت هنر به عنوان يك شكل ادبي جديد با خود به همراه آورد.

    موضوع و مسأله زن يكي از مصاديق بارز تجدد و تجددستيزي در ايران است. اگر چه دخالت مذهب در زندگي خصوصي افراد، در جامعه مدرن از بين مي رود، ولي فرهنگ مذهبي مشكلي ست كه سال هاي سال با ماست. اينكه مي توانيم اخلاقي را كه سال ها آموخته و به كار بسته ايم، به راحتي واگذاريم، خود موضوعي ست قابل بحث.

    در بحث از ادبيات نوين ايران، معمولا از هدايت و جمال زاده در داستان نويسي و نيما در شعر، به عنوان آغازگران اين راه نام برده مي شود.

    فروغ فرخ زاد از جمله شاعران ايران است كه آثار او تا كنون از راستاي دغدغه مدرنيته مورد توجه جامعه شناسي ادبيات فارسي قرار نگرفته است. اينكه آثار فروغ تا چه اندازه با مفاهيم مدرنيته همخواني يا مغايرت دارد، و اينكه او تا چه اندازه توانسته است شكل و محتواي مدرن را در آثار خود دروني كند، پرسشي است كه تا كنون براي منتقدان آثار او پيش نيامده است. شايد بررسي آثار او از اين زاويه بتواند كمكي باشد در شناخت بهتر معضل مدرنيته در جامعه شناسي ادبيات فارسي.

    بي آنكه قصد بررسي آثار فروغ را داشته باشم، مي خواهم براي اين پرسش كه چه رفتاري فروغ را از ديگر افراد جامعه و همچنين شاعران همدوره او متمايز مي كند، پاسخي بيابم. آيا اين رفتار مي تواند با ويژگي هاي مدرنيته همخواني داشته باشد؟ شايد بتوان با اين انگيزه، رفتار اجتماعي او را در شعرش نيز جستجو كرد.

    مي دانيم كه زيبايي شناسي مدرن تنها در ذهن زاده نمي شود و به آن محدود نمي ماند. عرصه عيني اين ذهنيت در رفتار اجتماعي مي تواند با توجه به رشد ذهني جامعه و افراد آن، برجسته و يا كمرنگ شود. جامعه سنتي، آنگاه كه به بلوغ نرسيده باشد، رفتار مدرن را جلف، غيراخلاقي و فاسد مي نامد و مي داند. به عبارتي ديگر، زيبايي شناسي مدرن با ذهن اين جامعه ناهمزمان است. انطباق زندگي و شعر فروغ با هم و از اين زاويه با مدرنيسم همخواني دارد. رفتار و عمل اجتماعي فروغ در شعرش نيز نمايان است.

    به اعتباري مي توان گفت، فروغ از پيشتازان تجدد در ايران است، به اين اعتبار كه؛ اگر چه نيما در شعر فارسي صاحب اين مقام است، ولي شعر فروغ با حضور زن دنياي معاصر در آن، با تمامي وجود و فرديت اين زماني خويش، تازگي دارد. به اين اعتبار كه براي اولين بار زن به عنوان زن به شعر راه يافته است.. از اين روست كه مي توان از او نيز، در شمار پيشگامان عرصه تجدد در ايران نام برد. آنچه به نوآوري هاي شعر مربوط مي شود، گام نخست را نيما برداشته بود، فروغ اما در تحول آن كوشيد. او خود را در شعر خويش به جامعه مردسالار ايران تحميل كرد. فروغ آن چيزي را مي ديد كه مردان نمي ديدند، جامعه نمي ديد و اصلا از نظر فكري با آن فاصله داشت.

    جهان فروغ، بر خلاف شاعران زن پيش از او، شفاف و بري از رمز و رازهاي آسماني ست. در انطباق با جهان طبيعي ست كه شعر او را كفر نيز مي دانند. به زمين كشاندن خدا از آسمان گام نخست مدرنيته است. در اين زمان است كه همه بخش هاي جهان انسان به نقد كشيده مي شود. از شناخت خود است كه به شناخت جامعه مي رسيم. انسان دوران مدرن بي رمز و راز است، در هاله اي از تقدس به سر نمي برد. او خود را، درون خود را، نيز عريان مي كند. او هيچ قداست الهي براي كسي قايل نيست. از اين روست كه؛ شعر فروغ در آسمان ها سير نمي كند، به طلسم سنت گرفتار نيست. اين نيز گفتني ست؛ روشنفكر ايراني هيچگاه فرصت نيافت با قديسان الهي درگير شود، آن طور كه غرب درگير شد.

    تجدد همزاد خودشناسي است. فروغ متجدد گام در شناخت خويش برداشته بود. او مي خواست خود را، آنچه و آنطور كه هست، بشناسد، نه از ديد فرهنگ مردسالار قرون حاكم بر ايران، ونه از چشم اخلاق حاكم. او مي خواست تجربه تاريخ ايران را به ذهن و زبان خود، با فكري جديد و ابزاري نو، بازيابد. او نمي خواست بازخوان صرف و غير شكاك گذشته قومي خويش باشد. او سوداي ديگر شدن و ديگر بودن را داشت و در اين راه گام برداشت.

    فروغ آن فرديتي است كه مي خواهدمحور تفكر سياسي و قانوني باشد، مي خواهد حقوق طبيعي و تفكيك ناپذير خود را اعلام دارد، مي خواهد از فرد خويش روايت تازه اي ارايه دهد. او هستي خويش را با انديشيدنش، با شعرش اعلام مي دارد.

    فروغ شاعر شهرنشين است، شهري كه به دنياي نو و عصر تجدد تعلق دارد. شاعران پيش از او به طبيعت پناه مي بردند و در عالم خيال، ذهن خويش را پرواز مي دادند. فروغ اما به زمين بازگشت، از دامن طبيعت قدم به شهر گذاشت، كلمات كهنه شعر را به تاريخ ادبيات سپرد، واژه هاي نو برگزيد و شعر ايران را لباسي نو پوشاند.

    همان گونه كه هر متن تاريخي در نهايت خويش يك اثر ادبي هم هست، اثر ادبي نيز خود در اصل تاريخ است، آيينه اي از تاريخ كه مي توان خود را در آن بازيافت و بررسيد. از اين رو آثار فروغ تاريخ معاصر انسان ايراني نيز هست، اثري كه مي توانيم خود را در آن ببينيم. من قصد بررسي اشعار فروغ را ندارم، ولي مي بينم كه، منتقدين فروغ، بيشتر رفتارهاي اجتماعي او را، جدا از شعرش، آنهم به ظاهر از سكوي دنياي مدرن ولي در واقع با عينك سنت بر چشم، بر مي رسند، و در اين بررسي، بيشتر در پي توهمات هستند تا واقعيات. مي خواهند ذهن ساده پندار خويش را تغذيه كنند.

    از مشروطيت تا كنون ما فقط مدرنيته را بر زبان رانده ايم و در عرصه هايي ناقص به كار بسته ايم، ولي هنوز به فكر و انديشه آن مجهز نشده ايم. محتواي فكر و فرهنگ ما هنوز در سنت سير مي كند. در حوزه انديشه ما قادر نشده ايم به گسست قطعي فكر و عمل از سنت دست يابيم. از اين زاويه است كه مي توان به جرأت گفت، جامعه ما تا كنون نه فروغ را شناخته و نه شعرش را، زيرا به شرايط و عوامل لازم شناخت مسلح نيست، از او اسطوره مي سازد، پس آنگاه در پندارهاي واهي خويش مي كوشد اين اسطوره را بشناسد. حاصل اين عمل چيزي جز دامن زدن به ابهام گرايي نيست.

    در دنياي سراسر تضاد انسان ايراني طبيعي ست، فروغ همچنان گمنام بماند. تا واقعيت اين دنيا براي ما آشكار نشود، تا به كشف واقعي آن موفق نشويم، همچنان از فروغ خواهيم نوشت، زندگي مجهول او را مبهم تر و چهره او را در پس چهره خويش پنهان تر خواهيم كرد.

    ما شيفته چهره مغشوشيم. شاهكار انسان ايراني مغشوش كردن تاريخ است. ما از فروغ آن را مي نويسيم، آن را مي گوئيم، آن را به خاطر مي آوريم، آن را گرامي مي داريم، كه به آن محتاجيم. در احتياجات و روزمرگي هاي ماست كه فروغ بيان مي شود. و اين چهره اي ست غير واقعي از فروغ، و در اصل، حكايت به روزمرگي زندگي كردن انسان ايراني. ما نمي خواهيم، و شايد بهتر است گفته شود، نمي توانيم فروغ واقعي را بشناسيم، همچنانكه هدايت و حافظ و سعدي را. در غبار زندگي آنهاست كه ما زندگي خود را مي يابيم. و ما اين غبار را دوست داريم. اين غبار با جامعه سنتي ما همخوان است. غبارزدايي از چهره آنان، همانا كشف من ايراني و هويت اوست در تاريخ.

    شعر فروغ چهره پنهان ما را نيز در خود دارد، نيمه تاريك ما در آيينه زمان، نيمه اي كه خوش داريم همچنان در تاريكي بماند، كه اين در "خميره ماست كه چهره هايي پنهان يا پنهانكار بمانيم" ما هيچگاه نخواستيم بر پرسشهاي فروغ بينديشيم و به آنها پاسخ گوئيم، زيرا سئوالهاي او از زندگي، گره هاي وجود هر انسان ايراني ست، گره هاي تاريخ ماست، گره هاي فرهنگ ماست. ما نمي خواهيم به اين گره ها فكر كنيم. توان تاريخي آن را هم نداريم. سالهاست كه داريم حرفهايي كليشه اي را در مورد فروغ، در لباسها و فرمهاي گوناگون تكرار مي كنيم.

    برخلاف روشنفكر ايراني كه خود را هميشه ناجي مي دانست، كه اين خود خلاف سنت روشنفكري ست، فروغ هيچگاه در اين نقش ظاهر نشد. او هيچ رسالتي، جز شعر، براي خود قائل نبود. فروغ از پيشگامان عرصه روشنفكري ايران است كه در رفتار خويش، همچون هدايت، نقش پيامبري را در جامعه پس زد و به كناري گذاشت. اگر او را در اين زمينه مثلا با آل احمد مقايسه كنيم؛ آل احمد مي خواهد ناجي باشد، رسول بماند، ولي در فروغ چنين چيزي ديده نمي شود.

    فروغ محبوب همگان نبود، زبان گزنده اي داشت كه همه را از خود مي رماند، رك گو و بي شيله پيله بود. چاپلوس و پنهانكار نبود. بر خلاف سنت فرهنگي ما كه نويسده بايد در دسترس نباشد، او شاعري در دسترس بود و از اين طريق از شخصيت نويسنده تقدس زدايي كرد. فروغ از نوادر روشنفكران ايراني است كه در حوزه عمل اجتماعي خود توانست گامي جلوتر بردارد و از محتواي سنتي فكر و عمل روشنفكر ايراني فاصله بگيرد. رفتارهاي اجتماعي فروغ ارزش هايي مدرن دارند. جهان شعر فروغ گرفتار روزمرگي نيست. در كانون اشعار او مسائل فردي و هستي شناختي و روزمره به هم گره مي خورند تا او -هنرمند- بتواند براي هستي پررنجش خود معنايي بيابد. از اين طريق است كه او به هستي در جهان امروز معنا مي بخشد.

    يكي از بارزترين ويژگي هاي فروغ آن است كه به هيچ كس و هيچ چيز باج نمي دهد. از كسي هم باج نمي طلبد. او نه مريد كسي است و نه مي خواهد مراد كسي باشد. پس هيچ مسلك و مشربي هم چهره خويش و شعر خود را پنهان نمي كند. در مواجهه با اخلاق حاكم بر جامعه، و همچنين در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بي پرده است. براي بيان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنياي واژه ها را آنطور كه خود مي خواهد در اختيار گرفته و در اين راه آثار ماندگار و خلاقي آفريده است كه در ادبيات فارسي ماندگار خواهند ماند.

    يكي ديگر از ويژگي فروغ فرار از آه و ناله و احساساتي گري هاي روزمره در شعر است. او عاشقانه هايي ساخت بي همتا در شعر ايران، احساس هاي نابي مملو از جوشش شعري. جسم و جان او پرسشند در شعر، و اين پرسش پيش از آن كه من مخاطبش باشم، خود اوست. او مي جويد و مي كاود و كشف مي كند. او لالايي نمي گويد، بر مغز و فكر بيمار ما مي كوبد، حقارت هاي ما را در برابر ما آيينه مي مي كند.

    روزمرگي نويسان جسم فروغ را از جان او جدا مي كنند و با ذهني عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن مي جويند. فروغ باري سنگين را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ايران بر دوش كشيد. به همان نسبت كه او در اين كار موفق بود، منتقدين او ناموفقند. ذهن هاي عقب مانده، "تن"ي ديگر را در شعر فروغ عمده مي كنند، تني كه پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستايش تن است". فروغ انسان مدرني بود كه در شعر خويش توانايي جسم و جان را كشف كرد. جنسيت، آن گونه كه او بر آن مي انديشيد، خلاف ذهن بيمار جامعه و اخلاق حاكم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاكم نه خوار و ذليل، بل عزيز و گرامي كشف مي كند. فعل جنسي براي او نه هرزه گويي و هرزه نويسي، بل سراسر زندگي ست. او بيزار از جسم خويش نيست، به آن مي بالد، آن را شكوفاتر مي خواهد، و انسان را به انديشه بر آن وامي دارد. جاي تأسف است كه؛ فكر سالم او در برابر فكر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به كشف تن بر مي خيزد و صاحب جسم خود مي شود". و از تن و جسم خويش است كه به تن و جسم جامعه مي رسد.

    فروغ در شعر خود به چالشي بزرگ بر عليه مناسبات اجتماعي جنسيت گرا برخاست. تجربه عملي او و ريزه كاري هايي كه او در اين چالش اجتماعي شناخت، در زندگي و شعر او بازتاب روشني دارند. فروغ بي آنكه ادعاي مبارزات آزادي خواهانه و برابرطلبانه داشته باشد، مبارز و منتقدي آزادي خواه بود و اگر در اين عرصه و در اين راه، خشم جامعه مردسالار را برانگيخت، مورد سانسور قرار گرفت و يا اثرش مورد بي مهري و سكوت فرهنگ جنسيت گرا قرار گرفت، امري ست طبيعي. او انسان خودبنيادي بود كه به خودآگاهي زنانه رسيده بود. فروغ با شناخت از شيوه ها و رفتار مردسالار حاكم، در مواجهه با آن احساس ضعف نكرد، در اذهان پرسش هايي را برانگيخت كه حقيقت موجود را به زير سئوال كشاند.

    در شعر فروغ، يعني شعري كه فرهنگ جديدي با خود داشت، كلمات نيز عصيانگرند، واژه هاي سالها سركوب شده تاريخ سر به شورش برداشته اند و به فرهنگ شعر ايران هجوم آورده اند. و اين كلمات هستند كه هنوز هم جامعه آنها را طرد مي كند، فرهنگ غالب ديني و جامعه دين سالار آن را بر نمي تابد. انديشه بر جسم هنوز هم در فرهنگ ما تابوست.

    فرهنگ ايراني انسان را تكه تكه بيشتر خوش دارد؛ در اين فرهنگ پايين تنه منفور است، سر مقدس است، اگر چه تهي از انديشه باشد. در اين فرهنگ مي توان سري به ظاهر مدرن داشت ولي نبايد مدرنيته را به تن گسترش داد. و اينجاست كه شعر فروغ ما را، همه آنان را كه مي خواهند نقش روشنفكر را در جامعه بازي كنند، رسوا مي كند. در اين رابطه است كه حضور فروغ به معضل اساسي ما مردان ايراني بدل شده است.

    فرهنگ ما زن بي چهره مي خواهد، زني فاقد جنسيت. برخورد روشنفكر ايراني با فروغ نشان داد كه او نيز چون پاسداران سنت، عاشق زن بي هويت است. از آنجا كه درك ذهنيت فروغ براي ما مشكل بود، زندگي و شعر او نيز براي ما مشكل آفريد.

    اينكه توده مردم با شعر فروغ مشكل داشته و يا دارند و يا خير، امري ثانوي است. مهم اين است كه روشنفكر ايراني با فروغ مشكل دارد. در اين عرصه حتا شاعراني كه شعر نو مي سرودند، در كج فهمي هاي خويش، او را محكوم مي كردند. "از چند استثنا كه بگدريم، معاصران فروع با داوري هايشان... به روشني نشان داده اند كه از رابطه با ذهنيت مدرن فروغ عاجز بوده و هستند". يكي شعرهايش را "شعرهايي رختخوابي" مي نامد، ديگري "بوي فرنگي و غرب زدگي" از آن به مشامش مي رسد. كسي ديگر آزاد زيستن او را چيزي مي خواند كه "بي بند و باري بيشتر به آن مي برازد". و آن ديگر شعر "ديوارهاي مرز" او را "از همان حرفهاست" ارزشگذاري مي كند. كسي هم در پي انتشار "تولدي ديگر" كشف مي كند كه فروغ "از شر پايين تنه دارد خلاص مي شود و اين خبر خوشي است" و اين اظهار نظرها را مي توان به تمام جامعه بسط داد، كه هيچ يك از آنها نمي تواند نظري شخصي باشد.

    انسان ايراني درك نمي كرد كه فروغ در راه شناخت خويش، پيش از آنكه جامعه فاسد و عقب مانده ايران را نقد كند، بي رحمانه به نقد خويش پرداخته است. "روشنفكران"ي كه خود غرق در دود و دم و خمر و شرب و زن بودند، از فروغ "ولگرد" سخن مي گفتند.

    شاعران ما، و به طور كلي، انسان ايراني، شعر نو را مي پذيرد، ولي از آنجا كه فرهنگ و دانش لازم را در گام برداشتن به سوي مدرنيته ندارد، طبيعي ست كه در عرصه هايي به مدرنيته بتازد. در اين رابطه است كه تن زن به طور كلي، و در رابطه با فروغ فرخ زاد، پايين تنه او به معضل اجتماعي ما بدل شده است و ما سالهاست نتوانسته ايم، مشكل خود را با تن فروغ حل كنيم. خوش تر آن داريم كه مولانايي پيدا شود، در پست و زشت شمردن، و دنائت عشق دنيوي، خر را همآغوش زن در شعر گرداند (كه خر شايد شايسته زن است؟) تا ما از تصويرهاي شعري او كيف كنيم. ولي خوش نداريم، احساس واقعي و بدون نقاب را در شعر ببينيم. زن را دوست داريم، بي آنكه بپذيريم، او مالك تن خويش است، همچنانكه مرد ايراني تن خود را صاحب است.

    انسان ايراني هنوز هم با عينك سنت، تن زن را شر مي داند و شيطاني و سمبل گناه. ما فكر مي كنيم، عمل جنسي كاري ست شيطاني كه اگر از آن نخواهيم بگذريم، بايد در خفا انجام پذيرد. دلبر خيالي بيشتر به دلمان مي نشيند تا معشوق واقعي. از شاهد پسر سعدي لذت مي بريم، ولي از احساسات فروغ عرق شرم بر تن جامعه مي نشيند. نمي خواهيم بپذيريم كه فروغ شاعر كوه و دشت و بيابان نيست، او در شهر زندگي مي كند و شهرنشيني فرهنگ خود را دارد، فرهنگي برآمده از جامعه مدرن، جامعه اي كه فكر مدرن هم مي خواهد، كه ما نداريم و فروغ داشت. بيهوده نيست كه "اداهاي فروغ در آوردن" و "فروغ بازي" در جامعه ما به فحش و توهين نزديك تر است تا احترام.

    يكي ديگر از پديده هاي جامعه سنتي اسطوره سازي ست. اسطوره ساختن ريشه در ناآگاهي دارد. انسان ناآگاه آرزوها، اميال، و به طور كلي دنياي خويش را، در حرف، سخن و رفتار كسي كه ديگرگونه است، باز مي شناسد. او را بزرگ مي كند، رهبر مي گرداند، به دنبالش راه مي افتد تا پيروش باشد، از اميدهاي خويش لباس بر تنش مي كند، خيال هاي خود را در او باز مي تاباند، و نتيجه آنكه، بنده آن مي شود كه خود آفريده است. هر اندازه كه عمر اسطوره اي قدمت بيشتري داشته باشد، شناخت او نيز مشكلتر است. اسطوره ها هر روز شاخ و بال و شكلي جديد به خود مي گيرند. تضعيف اسطوره با شناخت او در ارتباط است. هر اندازه دايره شناخت انسان گسترش يابد، دامنه اسطوره سازي او محدودتر مي شود. به طور كلي، انسان سنتي بي اسطوره نمي تواند زندگي كند.

    در جامعه سنتي چه بسا شخصيت هاي واقعي و يا آثاري هنري و ادبي يافت مي شوند كه در شرايط خاصي به اسطوره بدل شده اند. طبيعي ست كه اين اسطوره، ديگر آن شخص و يا شيء واقعا موجود نيست، به چيز ديگري بدل شده است كه شناخت واقعي آن، هر روز كه بگذرد، مشكلتر مي شود.

    در جامعه ما، از آنجا كه هنوز با گامهاي سنت قدم بر مي داريم، بسياري از آثار ادبي و نويسندگانشان به اسطوره بدل شده اند. جامعه سالهاست، فكر مي كند، آنها را شناخته است، ولي در واقع در بي خبري خويش است كه همچنان گام در ناشناخته ها بر مي دارد. پرداختن به اسطوره هاي تاريخي هدف من در اين نوشته نيست، تنها مي خواهم نمونه اي از اسطوره هاي معاصر را نشان دهم. فروغ فرخ زاد، شاعر معاصر ايران كه از تولدش كمتر از هفتاد سال و از مرگش كمتر از چهل سال مي گذرد، و در شمار مهمترين شاعران معاصر ايران است، در جامعه ما به اسطوره بدل شده است و ما از شناخت آن عاجزيم.

    جهان آفريده شده در آثار فروغ، بازنگري و بازسازي ساده ترين جلوه هايي از واقعيت زندگي ماست كه در هزارتوي ذهن متناقص ما به راز و رمز بدل شده، و ذهن تك خطي و يكبعدي ما از آن معما ساخته است و در "واقع گرايي" خويش مي خواهد جهان شاعر را تفسير كند. ذهن منحط ما در ساده پنداري هاي خود، به عادت معمول، مي خواهد ذهن هنرمند را، كه در اينجا فروغ باشد، غلام حلقه به گوش و دست آموز ذهن خود كند.

    جامعه بيمار ما برخوردهاي بيمارگونه اي نيز با پديده ها دارد. شناخت ما از فروغ نيز در همين راستا قابل بررسي است. ما به آن چيزي از فروغ افتخار مي كنيم كه نمي دانيم چيست. مي پذيريم كه، فروغ در فرهنگ سراسر مردانه ما به عنوان يك زن حضور خويش را با شعر خود اعلام داشت، ولي زن بودن او را، جنسيت او را، احساس او را، "مردانه" سانسور مي كنيم و به شاهكاري كه آفريده ايم، افتخار. مي پذيريم كه، فروغ شعر فارسي را از بختك يك جنسي رهانيد، عرصه شعر فارسي را بر روي واژه هايي كه تا آن زمان اجازه ورود به حريم شعر فارسي نداشتند، گشود و به آن واژه ها جاني تازه داد. ولي در عمل همين واژه ها و همين احساس جنسي را، همگام با حاكمان حكومت مذهبي در ايران، سانسور مي كنيم. رژيم حاكم بر ايران به اعتبار همين واژه ها فروغ را فاحشه مي داند و ما در عمل، با سانسور همين واژه ها از شعر فروغ حرف آنان را تأييد مي كنيم. وقتي كه ديوان او با حذف بيست شعر در داخل كشور و حذف چهار شعر در خارج از كشور منتشر مي شود، چه كسي مقصر است! چه معنايي مي توان در پس عمل سانسور شعر فروغ پيدا كرد، آنگاه كه مي بينيم سانسور چيان نه رژيم مذهبي حاكم، بلكه انتشارات مرواريد در ايران، انتشارات نويد در آلمان، محمد علي سپانلو، مرتضي كاخي، كاميار عابدي، كاظم سادات اشكوري، سيروس طاهباز و ....هستند. اشعار حذف شده، همه آنهايي هستند كه اعتبار فروغ و شعر او در ادبيات فارسي هستند. فروغ نقطه چين شده، فروغ حذف شده، بي هيچ بهانه اي، سند رسوايي ماست كه در اين راه در كنار جمهوري اسلامي مانده ايم و رفتار زشت آن را تكرار كرده ايم.

    جامعه سنتي همانطور كه گفته شد، انسان را تكه تكه و مغشوش مي پسندد. آثار ادبي و هنري نيز در چنين جوامعي يا از سوي رژيم سانسور در سانسور مي شوند-كه ذات هر رژيم تماميت خواه و مذهبي است- و يا از سوي جامعه. با گذشت چند سال و با مرگ هر هنرمندي آثار او نيز به مرور ديگرگونه مي شوند. هر حكومتي بخش هايي از آن را حذف مي كند. بخش هايي را نيز جامعه حذف مي كند و در نتيجه آنچه مي ماند، با اصل خويش تفاوت فاحش دارد. آثار هدايت و فروغ نمونه هايي گويا در اين مورد هستند. از ادبيات كلاسيك ايران نيز براي نمونه مي توان از كليات عبيد نام برد. جامعه عقب مانده آثار ادبي و هنري را ابتدا سانسور در سانسور كرده، نقطه چين مي كند تا پس از گذشت سالها، با گام گذاشتن در تجدد، با رنج و مشقت فراوان نقطه چين ها را كشف كند. بر خلاف اين رفتار، در جامعه مدرن ابتدا همه آثار يك هنرمند را جمع آوري مي كنند، مجموعه آثار و نوشته هاي او را منتشر مي كنند، و آنگاه به بررسي آثار، آرا و رفتار او مي پردازند. اين بررسي نه بر حدس و گمان متكي است و نه اما و اگر.

    در ايران امروز، با توجه به آثاري كه از فروغ فرخ زاد تا كنون به چاپ رسيده است، و با توجه به ارزيابي هايي كه در باره او شده است، فروغ به موجود غيرقابل شناختي تبديل شده كه هر كسي بخواهد او را بشناسد، گيج خواهد شد و به اشتباه دچار. در اين شكي نيست كه فروغ به عنوان فردي كه در جامعه سنتي ايران رشد كرده بود، به حتم بارهاي منفي رفتارهاي سنتي را نيز مقداري با خود داشته است، ولي در محيط موجود تشخيص جنبه هاي مثبت و منفي آثار و رفتار اجتماعي فروغ مشكل است.

    با چاپ مجموعه آثار فروغ فرخ زاد گام نخست در شناخت واقعي او برداشته شده است. اين عمل مي تواند حداقل اداي ديني باشد از جانب ما نسبت به شاعري به نام فروغ فرخ زاد و شعر او.

    به نظرم؛ فراهم آوردن چنين مجموعه هايي در اصل مي تواند يكي از كارهايي اساسي تبعيديان و مهاجرين ايراني، در حفظ و دفاع از ميراث ادبي كشور باشد، كه متأسفانه جدي گرفته نمي شود. اي كاش كسي همت كند، مجموعه آثار صادق هدايت را منتشر كند، و همچنين كساني ديگر و آثاري ديگر را، از نويسندگان و شاعران ايراني كه آثارشان در داخل كشور اجازه نشر نمي يابند و يا با حذف و سانسور منتشر مي شوند.

    بر گرفته از سايت
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  4. #54
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فصل های شعر فروغ

    پژوهش ازمهدی عاطف راد

    فروغ دوستدار ساده، صادق و صمیمی طبیعت است. عاشق طبیعت زنده و رنگارنگ. طبیعت سرشار از جنبش و جریان و جوشش. طبیعت آکنده از تکاپو و شتاب، طبیعت لبریز از مرگ و زندگی، تاریکی و روشنایی، اندوه و شادی. طبیعتی که سرچشمه هیاهو و سکوت است، سرچشمه حرکت و سکون. طبیعتی که هم بی رحم است و هم مشفق، هم دل سنگ است و هم دلسوز. شعر فروغ لبریز است از ستایش و عشق به طبیعت، و در آن فصل های چهار گانه طبیعت، که هر کدام رنگ و بو و نشان خاص خویش را دارد، دارای جایگاهی ویژه ای است: بهار با شکوفایی و بالندگی سر سبز و رنگارنگش که نشانه شکوفش عشقی ست در حال جوانه زدن و بالیدن، تابستان با گرمای سوزانش که نشانگر التهاب گدازان عشق است، خزان با رنگ های زرد و نارنجی و اخرایی اش که نشان واپسین لحظه های کمال شکوفایی ست، پیش از پژمرش و خشکیدگی، و زمستان با سرمای سوزان و برف سپیدش که نماد و انتهای راه عشق است و مرگ.

    در این پژوهش نگاهی خواهیم داشت به چهار فصل شعر فروغ:

    بهار

    بهار با عطر سرمست کننده غنچه ها و جوانه ها و شکوفه هایش، و با آفتاب گرم دلنشینش، روح فروغ را به پرواز در می آورد و او خود را چون پرنده ای سبکبال، در لحظه آغاز پرواز، احساس می کند که می خواهد پر بگشاید و سبکبار اوج بگیرد و به جست و جوی جفت خویش برود:

    پرنده گفت: « چه بویی، چه آفتابی، آه!

    بهار آمده است

    و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت.»

    ( از شعر پرنده فقط یک پرنده بود- دفتر تولدی دیگر)

    و چه خوب است و خوشایند، همراه جفت خویش، همه عمر را، پرستو وار، از بهاری به بهار دیگر سفر کردن:

    کاش ما آن دو پرستو بودیم

    که همه عمر سفر می کردیم

    از بهاری به بهاری دیگر

    ( از شعر گذران– دفتر تولدی دیگر)

    فروغ آرزوهای بهاری دیگری هم دارد. آرزوی این که پرتو خورشید بهاری باشد و، سحرگاه، از پنجره معشوق بر او بتابد:

    کاش چون پرتو خورشید بهار

    سحر از پنجره می تابیدم

    از پس پرده ی لرزان حریر

    رنگ چشمان ترا می دیدم

    ( از شعر آرزو- دفتر دیوار)

    بهار جشن طبیعت است، و طبیعت در جشن بهاری خویش آنقدر زیباست که آدمی را مسحور خویش می کند، آن چنان که از سخن گفتن باز می ماند و حرف هایش، ناگفته، در ژرفای جانش انباریده می شود. به جای او گنجشگان پرگو سخن می گویند و زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار:

    سکوت چیست به جز حرف های ناگفته؟

    من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشگان

    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است

    زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار

    زبان گنجشگان یعنی: نسیم، عطر، نسیم

    ( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم...)

    بهار فقط شادی بخش نیست، که اندوه های خویش را نیز دارد و اشک ها و گریه های خویش را، و وهم سبز خویش را:

    تمام روز در آیینه گریه می کردم

    بهار پنجره ام را

    به وهم سبز درختان سپرده بود

    ( از شعر وهم سبز – دفتر تولدی دیگر)

    وفروغ آن دختر غمگین است، تنها نشسته کنار پنجره، که با نگاهی محزون به بهار می نگرد و به او حسد می برد، چرا که بهار سرشار از عطر و گل و ترانه و سرمستی است و دل او سرشاز از حزن و اندوه تنهایی:

    دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

    ای دختر بهار حسد می برم به تو

    عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را

    با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو



    بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

    با ناز می گشود دو چشمان بسته را

    می شست کاکلی به لب آب نقره فام

    آن بال های نازک زیبای خسته را



    خندید باغبان که سرانجام شد بهار

    دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

    دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

    ای بس بهارها که بهاری نداشتم

    (از شعر دختر و بهار- دفتر اسیر)

    بهار هشدار دهنده است و سرزنش کننده. مسافری ست که از دریچه جانت می گذرد و با تو سخن می گوید، و اگر تو نیز چون او رهروی همیشه در جریان و پوینده ای پیش رونده نباشی، تو را ملامت می کند:

    نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

    صدای پایم از انکار راه بر می خاست

    و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

    و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

    که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت

    « نگاه کن

    تو هیچ گاه پیش نرفتی

    تو فرو رفتی»

    ( از شعر وهم سبز- دفتر تولدی دیگر)



    بهار زود گذر است و سبک سیر، تند و بشتاب می گذرد، با نسیم می آید و بر باد می رود، با روزهای درخشان عیدش، با آفتاب و گلش، و با رعشه های عطرناکش:

    آن روز ها رفتند

    آن روزهای عید

    آن انتظار آفتاب و گل

    آن رعشه های عطر

    در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی

    ( از شعر آن روزها- دفتر تولدی دیگر)

    و باز زمستان است که در راه است، زمستان سرد با بارش یک ریز برفش که مدفون می کند دست های جوانی را در اعماق خود، و باز، بهاری دیگر، که از پس زمستان خواهد آمد، و در آن دست های مدفون شده در زمستان، چون ساقه های سبز رویا، یا فواره های سبز سبکبار خواهند رویید و شکوفه خواهند داد:

    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

    و سال دیگر، وقتی بهار

    با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

    و در تنش فوران می کنند

    فواره های سبز سبکبار

    شکوفه خواهد داد، ای یار، ای یگانه ترین یار

    ( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – دفتر ایمان بیاوریم...)

    تابستان

    آنگاه تابستان گرم و گدازنده از راه می رسد، با بار شادی های مهجورش، و در گرماگرم آن فروغ خود را تنها تر از یک برگ حس می کند در آب های سبز تابستان:



    تنها تر از یک برگ

    با بار شادی های مهجورم

    در آب های سبز تابستان

    ...........

    « در اضطراب دست های پر

    آرامش دستان خالی نیست

    خاموشی ویرانه ها زیباست»

    این را زنی در آب ها می خواند

    در آب های سبز تابستان

    گویی که در ویرانه ها می زیست

    ( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

    تابستان با غروب های تشنه اش، که فصل سرودن شعر های اندوهبار است، در نیمه های راهی شوم آغاز:

    این شعر را برای تو می گویم

    در یک غروب تشنه ی تابستان

    در نیمه های این ره شوم آغاز

    در کهنه گور این غم بی پایان

    ( از شعر شعری برای تو- دفتر عصیان)

    پاییز

    کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم

    کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

    برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

    آفتاب دیدگانم سرد می شد

    آسمان سینه ام پر درد می شد

    ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد،

    اشک هایم همچو باران

    دامنم را رنگ می زد

    وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم

    وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

    ( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

    پاییزی که پیش رویش چهره تلخ زمستانی است فرو بلعنده جوانی و مدفون کننده شباب در زیر برف های سنگینش، و پشت سرش خاطره عشق های ناگهانی و پر آشوب گرم و سوزان تابستانی:

    پیش رویم:

    چهره ی تلخ زمستان جوانی

    پشت سر:

    آشوب تابستان عشقی ناگهانی

    سینه ام:

    منزلگه اندوه و درد و بد گمانی

    کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

    ( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

    در پاییز دمسرد نومیدی، تک درخت امید شاعر، سرشار از تب زرد خزان می شود و گرفتار رنج برگریزان. خزان خاموشی ها و فراموشی ها، خزان پژمردن ها و خشکیدن ها:

    چون ترا می نگرم

    مثل این است که از پنجره ای

    تک درختم را، سرشار از برگ

    در تب زرد خزان می نگرم

    ( از شعر گذران – دفتر تولدی دیگر)

    و چاره ای نیست جز آرام راندن، به سوی سرزمین زمستانی مرگ، در آن سوی ساحل غم های پاییزی:

    آرام می رانم

    تا سرزمین مرگ

    تا ساحل غم های پاییزی

    ( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

    پاییز با خش خش برگ های زرد خشکیده اش یاد آور خاطره اندوهبار آخرین لحظه تلخ دیدار است، و در این واپسین دیدار می توان پوچی سراسر جهان و زندگی را دید، و ناله های مرگ آلود پژمرش را در خش خش برگ های خشک و زرد خزان شنید:

    آخرین بار

    آخرین بار

    آخرین لحظه ی تلخ دیدار

    سر به سر پوچ دیدم جهان را

    باد نالید و من گوش کردم

    خش خش برگ های خزان را

    ( از شعر پوچ- دفتر عصیان)

    پاییز مسافری خاک آلود است که در کولبارش جز برگ های مرده و خشکیده هیچ ندارد و سنگین غروب های تیره خاموشش، جز غم هیچ چیز دیگری به دل شاعر نمی دهد. آغوشش جز سردی و ملال چیزی نمی بخشد:

    پاییز، ای مسافر خاک آلود

    در دامنت چه چیز نهان داری؟

    جز برگ های مرده و خشکیده

    دیگر چه ثروتی به جهان داری؟



    جز غم چه می دهد به دل شاعر

    سنگین غروب تیره و خاموشت؟

    جز سردی و ملال چه می بخشد

    بر جان دردمند من آغوشت؟



    در دامن سکوت غم افزایت

    اندوه خفته می دهد آزارم

    آن آرزوی گم شده می رقصد

    در پرده های مبهم پندارم



    پاییز، ای سرود خیال انگیز

    پاییز، ای ترانه ی محنت بار

    پاییز ای تبسم افسرده

    بر چهره ی طبیعت افسون کار

    ( از شعر پاییز- دفتر اسیر)

    زمستان

    سرانجام زمستان از راه می رسد. زمستان سرد منجمد. زمستان با برف های نرم سپیدش. زمستان با آفتاب تنبلش:

    چقدر آفتاب زمستان تنبل است!

    ( از شعر کسی که مثل هیچکس نیست – دفتر ایمان بیاوریم...)

    از پشت شیشه می توانی، سرشار از اندوه تنهایی، برف را ببینی در حال باریدن و کاشتن دانه اندوه در سکوت سرد سینه ات:

    پشت شیشه برف می بارد

    پشت شیشه برف می بارد

    در سکوت سینه ام دستی

    دانه ی اندوه می کارد

    ( از شعر اندوه تنهایی – دفتر دیدار)

    و خاطره روزهای برفی دوران کودکی، در آن زمستان های دوردست، و آن روزهای بر باد رفته، لبریز از رویای سرسره بازی و لیز خوردن روی یخ ها و آدم برفی ساختن:

    آن روزها رفتند

    آن روزهای برفی خاموش

    کز پشت شیشه، در اتاق گرم

    هر دم به بیرون خیره می گشتم

    پاکیزه برف من چو کرکی نرم

    آرام می بارید

    بر نردبام کهنه چوبی

    بر رشته ی سست طناب رخت

    بر گیسوان کاج های پیر

    و فکر می کردم به فردا، آه

    فردا-

    حجم سفید لیز

    ..........

    گرمای کرسی خواب آور بود

    من تند و بی پروا

    دور از نگاه مادرم خط های باطل را

    از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

    چون برف می بارید

    در باغچه می گشتم افسرده

    در پای گلدان های خشک یاس

    گنجشگ های مرده ام را خاک می کردم.

    ( از شعر آن روزها – دفتر تولدی دیگر)

    زمستان فصل رویاهای سرد و برف آلود زنی ست، نشسته تنها، در آستانه فصلی سرد، و در ابتدای درک هستی آلوده و چرکین زمین:

    و این منم

    زنی تنها

    در آستانه فصلی سرد

    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

    و یأس ساده و غمناک آسمان

    و ناتوانی این دست های سیمانی

    زنی در بحبوحه سرما، زنی که به شدت سردش است و از سرما دارد می لرزد، در محفل عزای آینه ها، و در اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ، زنی یخ کرده که انگار هیچ وقت گرم نخواهد شد:

    من سردم است

    من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

    ............

    من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

    من سردم است و می دانم

    که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

    جز چند قطره خون

    چیزی به جا نخواهد ماند

    زنی سرشار از ایمان به آغاز فصل سرد، که ما را نیز فرا می خواند به ایمان آوردن به زمستان و به ویرانه های باغ های تخیل، با داس های واژگون شده بیکار، و دانه های زندانی، در زیر برفی انبوه، که در حال باریدن است:

    ایمان بیاوریم

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

    به داس های واژگون شده بیکار

    و دانه های زندانی

    نگاه کن که چه برفی می بارد...

    ( از شعر امین بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم)



    و سرانجام دست بیدادگر مرگ است که به فصل های زندگی شاعر خاتمه خواهد داد، در یکی از فصل های رنگارنگ خویش، در بهاری روشن از امواج نور، یا در خزانی خالی از شور، یا در زمستانی غبار آلود:

    مرگ من روزی فرا خواهد رسید

    در بهاری روشن از امواج نور

    در زمستانی غبارآلود و دور

    یا خزانی خالی از فریاد و شور

    ( از شعر بعد ها- دفتر عصیان)

  5. #55
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد

    بخش يک: اسير، عباس احمدي



    شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه نظام جبارانه پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و باز دچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده خود احساس می کند


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    خلاصه


    ما در اين مقاله مي خواهيم نشان بدهيم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.


    ***


    اولين مجموعه ي شعري فروغ کتاب اسير است. اين کتاب، مانند ديگر کتاب هاي او، صحنه ي جنگ بين "ايد" با "سوپرايگو" است.


    "ايد" (Id) يا نفس اماره، طبق فرضيه هاي سيگموند فرويد، در ضميرناخودآگاه قرار دارد و از دو نوع غريزه ي حيواني تشکيل شده است: يکي غريزه ي زندگي يا "اروس" Eros که موتور محرکه ي سکس است و ديگري غريزه ي مرگ يا "تاناتوس" Thanatos که موتور محرکه ي خشونت است.
    "سوپرايگو" (SuperEgo) يا "قاضي وجدان"، طبق آراي فرويد، از محيط خارج به درون ضمير خودِآگاه وارد مي شود تا با سانسور و کنترل غرايز حيواني ي اروس و تانانوس ، شخص بتواند در جامعه زندگي کند.
    در شعر" ديو شب " که از مجموعه ي "اسير" انتخاب شده است به خوبي جنگ بين ايد وسوپرايگو مشاهده مي شود. در اين شعر، زني شوهردار و مادر کودکي شيرخوار، با فاسق خود جماع مي کند و سپس به خانه بازمي گردد و سر پسر کوچک خود را بر دامان مي گذارد و براي او لاي لاي مي خواند. مادر به پسر مي گويد شيطاني نکن و چشمانت را بر هم بگذار و به خواب برو. يادم مي آيد که يک شب پسري شيطاني کرد و نخوابيد و مادرش را اذيت کرد و ديوشب با دهاني که از خون کف کرده بود آمد و اورا با خودش برد:


    "لاي لاي، اي پسر كوچك من
    ديده بربند، كه شب آمده است
    ديده بربند، كه اين ديو سياه
    خون به كف خنده به لب آمده است
    ...
    يادم آيد كه چو طفلي شيطان
    مادر خسته خود را آزرد
    ديو شب از دل تاريكي ها
    بي خبر آمد و طفلك را برد"


    در اين ميان، ديو شب يه سخن مي آيد و به مادر مي گويد که من از تو نمي ترسم. زيرا دامن ات به گناه آلوده است و حرمت مادري را نگه نداشته اي و با مردي غريبه همخوابه شده اي. درست است که من ديوم، اما تو از من ديوتري. سر اين طفل پاک و معصوم را از دامن گناهکار و آلوده ي خود بردار.


    "ناگهان خاموشي خانه شكست
    ديو شب بانگ برآورد كه آه
    بس كن اي زن كه نترسم از تو
    دامنت رنگ گناه ست، گناه

    ديوم اما تو ز من ديوتري
    مادر و دامن ننگ آلوده
    آه، بردار سرش از دامن
    طفلك پاك كجا آسوده"


    در اين شعر، ديو شب سمبول و فرانمود و نشانه ي "سوپرايگو" يا قاضي وجدان است که فروغ را سرزنش مي کند. سوپر ايگ، همان طور که قبلا گفتيم نماينده ي قوانين و رسومات نظام پدرسالاري است. نظام ظالمانه ای که قوانين شرعي و عرفي نجابت و عصمت را به زور سدگسار و قتل و زندان وارد ذهن و روان زن ها می کند. قوانيني که در دوره ي مادرسالاري وجود نداشته است و زن ها با فراغ بال و با آزادي کامل با هر مردي که مي خواستند همبستر مي شدند. "سوپرايگو" به فروغ مي گويد که چرا به وسوسه هاي "ايد" گوش داده ای و با مردي غريبه همخوابه شده اي. فروغ، در برابر سوپرايگو تسليم مي شود و مي پذيرد که مادري آلوده دامن است و به طفل خود مي گويد که سرت را از دامن من بردار


    "بانگ مي ميرد و در آتش درد
    مي گدازد دل چون آهن من
    مي كنم ناله كه كامي، كامي
    واي بردار سر از دامن من"


    در "ديو شب" و نيز در ساير شعرهاي کتاب اسير، جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" به درجات مختلف ادامه دارد. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
    براي آن که جنگ بين "ايد" و "سوپرايگو" به پايان برسد بايد يکي از دو طرف از بين برود. فروغ در سن هجده سالگي که کتاب اسير را منتشر کرده است نمي توانسته است که "سوپرايگو" و قوانين ظالمانه ي نظام پدرسالاري را از بين ببرد، بنابراين از خدا تقاضا مي کدد که جسم گناهکار او را که اسير وسوسه هاي نفس اماره است از او بگيرد و جسم ديگري به او بدهد که اسير غرايز جنسي "ايد" نباشد. فروغ در شعر "در برابر خدا" مي گويد که اي خداي بزرگ، من از جسم خويش خسته و بيزارم و هر شب بر آستان جلال تو سر مي سايم و از تو اميد جسم ديگري دارم:


    "آه اي خدا چگونه ترا گويم
    كز جسم خويش خسته و بيزارم
    هر شب بر آستان جلال تو
    گويي اميد جسم دگر دارم "


    اي خدا از چشمان روشن من، شوق رفتن به سوي مردان غريبه را بگير. اي خدا لطفي كن و به چشمان من بياموزکه از برق چشمان مردان غريبه بگريزد:

    " از ديدگان روشن من بستان
    شوق به سوي غير دويدن را
    لطفي كن اي خدا و بياموزش
    از برق چشم غير رميدن را"


    اي خدا، از لوح خاطر من تصوير عشق و عاشفي را پاک کن. اي خدا يي كه دست توانايت عالم هستي را بنيان نهاده است، از دل من شوق گناه و ميل به همخوابه شدن با مردان غريبه را پاک کن:


    "يك شب ز لوح خاطر من بزداي
    تصوير عشق و نقش فريبش را
    خواهم به انتقام جفاكاري
    در عشقش تازه فتح رقيبش را
    آه اي خدا كه دست توانايت
    بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان
    شوق گناه و نقش پرستي را
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه اي خداي قادر بي همتا "


    البته مي دانيم که اين تقاضاي فروغ از خدا هيچ گاه مستجاب نخواهد شد و آدمي همواره اسير غريزه هاي ناخودآگاه اروس و تاناتوس باقي خواهد ماند. به همين علت، کتاب اسير که حدود شصت سال پيش در ايران منتشر شده است، نه تنها پس از اين همه سال موضوعيت خود را از دست نداده است بلکه با برآمدن حکومت اسلامی و اعمال شديرتر قوانين ظالمانه ي پدرسالاري، مورد اقبال و توجه ی بيش از پيش جنبش زنان قرار گرفته است.
    فروغ در دومين کتاب خود به نام "ديوار"، به جاي آن که از دست ديده و دل بنالد و از خدا بخواهد که غريزه هاي جنسي را در او خاموش کند، به سوپرايگو و قوانين ظالمانه ي پدرسالاري حمله مي کند. او در "ديوار"، بر خلاف "اسير"، از جفت يابي و جفتگيري و ارضاي غرايزجنسي خود اظهار ندامت نمي کند، بلکه با تمام قوا به "ديوار" سوپرايگو يورش مي آورد. ما در مقاله ي آينده، ضمن بررسي کتاب "ديوار" به اين موضوع خواهيم پرداخت.



    نتيجه گيري


    ما در اين مقاله نشان داديم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
    ***


    تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد، بخش هاي سه و چهار، عباس احمدي

    شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بي وفاست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود


    بخش سه: عصيان

    خلاصه


    فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.


    شيطان در شعر فروع


    کتاب عصيان مملو از اشارات مستقيم و غيرمستقيم به اسطوره ي شيطان است. براي درک معناي اين اشارات، ابتدا بايد سمبوليسم شيطان را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. "شيطان" در شعر فروغ، سمبول و نماد "اروس" و مظهر و نشانه ي "نفس اماره" است که آدميان را به طور ناخودآگاه به سوي خود مي کشد. فروع اين کشش به سوي وسوسه هاي شيطاني را ناشي از خلقت انسان مي داند و ار خالق يا آفريننده ي "اروس" مي پرسد "تو ريسماني بر گردن ما انداخته اي و ما را به سوي شيطان مي کشاني. و در همان حال مي گويي که هر كه ابليس را بر گزيند، به آتش دوزخ گرفتار خواهد شد. "


    سايه افكندي بر آن پايان و در دستت
    ريسماني بود و آن سويش به گردنها
    مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
    چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
    مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
    آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
    هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد (از شعر عصيان بندگي )


    اي خدا، تو خودت، اين شيطان ملعون را آفريدي و او را سوي ما راندي. اين تو بودي‚ که از يك شعله ي آتش، ديوي اين سان ساختي و در راه آدميان بنشاندي تا آن ها را فريب دهد:

    آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
    عاصيش كردي او را سوي ما راند ي
    اين تو بودي ‚ اين تو بودي كز يكي شعله
    ديوي اين سان ساختي در راه بنشاندي (از شعر عصيان بندگي )
    اي خدا، تو هرچه زيبايي بود به شيطان دادي. شيطان را شعر کردي. شيطان را عشق و جواني کردي. شيطان را عطر گل ها کردي. شيطان را رنگ دنيا کردي. شيطان را فريب زندگاني کردي. شيطان را آتش جام شراب کردي. شيطان را موج دامن رقاصان کردي. شيطان را لرزه ي پستان دلبران کردي. شيطان را خنده ي دندان مهرويان کردي:


    هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
    شعر شد ‚ فرياد شد ‚ عشق و جواني شد
    عطر گلها شد بروي دشتها پاشيد
    رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
    موج شد بر دامن مواج رقاصان
    آتش مي شد درون خم به جوش آمد
    آن چنان در جان مي خواران خروش افكند
    تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
    نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
    لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
    خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد
    عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
    سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني (از شعر عصيان بندگي )
    اي خدا تو هرچه زيبايي بود به شيطان بخشيدي و او را در سر راه زيباپرستان قرار دادي. آنگاه از فريادهاي خشم و قهر خويش، آسمان نيلگون را پر صدا کردي:
    "هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
    در ره زيبا پرستانش رها كردي
    آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
    گنبد ميناي ما را پر صدا كردي" (از شعر عصيان بندگي )


    خدا در شعر فروغ


    در شعر فروغ ، ما با دونوع خدا سروکار داريم: يکي خداي آفريننده که انسان و غرايز جنسي او را آفريده است. و ديگري، خداي سرکوب کننده که آدميان را به خاطر ارضاي همين غرايز جنسي در آتش دوزخ مي سوزاند. خداي آفريننده، خداي رندان و خداي سرکوب کننده، خداي شيخان است. خداي آفريننده، خداي "اروس" و خداي سرکوب کننده، خداي "سوپرايگو" است.


    خداي سرکوب کننده، نسخه ي آسماني شده ي مقررات اخلاقي نظام پدرسالاري است که از زمين به آسمان و از خاک به افلاک رفته است . اين خداي جبار و مستبد، در حقيقت، انعکاس شيخ مستيد و شاه خودکامه در آسمان است که از ناسوت به لاهوت و از ارض به سما رفته است. ا ين خداي جبار و انتقام گير و مجازات کننده، در سنن سه تا پنح سالگي، با تهديد به اختگي، يه صورت "سوپرايگو" ، وارد ذهن و روح آدميان مي شود تا آن ها را براي زندگي در نظام ظالمانه ي پدرسالاري آماده کند.
    قسمت اعظم "سوپرايگو" در ضمير خودآگاه جاي دارد، اما يک قسمت از آن، به تدريج، وارد ضميرناخودآگاه مي شود. بخش آکاهانه ي "سوپرايگو"، در شعر فروغ، به صورت "شيخ" برون افکني شده است و فروع به راحتي به او حمله مي کند. اما بخش ناخودآکاه "سوپرايگو" در اعماق ضمير مغفوله ي فروغ لانه کرده است و به راحتي قابل دسترسي نيست. اين بخش پنهاني و مخفي و ناخودآگاه و مغفوله ي "سوپرايگو" باعث مي شود که فروع به طور ناخودآگاه از ارضاي غرايز جنسي خود احساس ندامت و پشيماني کند.
    انعکاس اين ندامت رواني، در شعر فروغ، به صورت ندامت شيطان از ارتکاب گناه در آمده است. فروغ مي گويد که اي بسا شب ها كه شيطان در خواب من مي آيد و چشم هايش چشمه هاي اشك و خون است واز اين نام ننگ آلوده و رسوا ي خود شرمگين است و آرزو مي کند که از پيکر ننگين خود جدا شود:


    اي بسا شب ها كه در خواب من آمد او
    چشم هايش چشمه هاي اشك و خون بودند
    سخت مي ناليدند مي ديدم كه بر لب هاش
    ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند
    شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا
    گوشيه يي مي جست تا از خود رها گردد
    پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان
    قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد (از شعر عصيان بندگي )


    اين شيطان گناهکار و نادم، در حقيقت، انعکاس روح گناهکار و نادم فروغ است. زيرا فروغ از يک طرف در چنگال غرايز جنسي اسير است و از طرف ديگر پس از ارضاي تمنيات جسمي با سرزنش هاي آن فسمت از "سوپرايگو" که در ضمير ناخودآگاه او لانه کرده است روبرو مي شود.


    شيطان يا خدا


    فروغ در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و به شيطان سجده مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت خداوندي صرف نظر مي نمايد:
    اي بسا شب ها كه من با او در آن ظلمت
    اشك باريدم پياپي اشك باريدم
    اي بسا شب ها كه من لب هاي شيطان را
    چون ز گفتن مانده بود آرام بوسيدم
    اي بسا شب ها كه بر آن چهره ي پرچين
    دست هايم با نوازش ها فرود آمد
    اي بسا شب ها كه تا آواي او برخاست
    زانوانم بي تامل در سجود آمد
    در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
    ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
    سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
    بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را (از شعر عصيان بندگي )
    در شعر عصيان بندگي، فروغ از شعراي کلاسيک ادبيات فارسي، مخضوضا از حافظ پيروي کرده است. حافظ، در کشمکش بين خداي رندان (=اروس) و خداي شيخان (=سوپرايگو) ، باع بهشت و روضه ي رضوان را که شيخان به پاداش سرکوب "اروس" به مومنان وعده داده اند، به يک دانه "جو" مي فروشد:
    پدرم روضه ي رضوان، به دو گندم، بفروخت
    ناخلف باشم اگر من به جو اش نفروشم.
    فروغ نيز "خواب طلايي در کنار چشمه ي سلسبيل" و "سايه ي سدر و طوبي" را ارزاني "خوبان" مي داند و روضه ي رضوان را به دو گندم مي فروشد.

    نتيجه گيري


    فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.


    بخش چهار: عقده ي الکترا



    مقدمه


    شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بيوفا ست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود. در اين مقاله سعي شده است اين عشق عجيب و غريب از نظر روان شناسي مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد.



    معشوق خيانتکار


    معشوق ايده آل فروغ، مردي ست که، به عشق فروغ خيانت مي کندو با رقيب نرد عشق مي بازد. اما فروغ، با آگاهي به اين موضوع، ديوانه وار عاشق اوست. فروغ در شعر "قصه اي در شب" از اين که معشوق بيوفا، او را ترک کرده است و با رقيب ارتباط دارد، شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق خيانتکار را ديوانه وار دوست دارد:

    چشم ها در ظلمت شب خيره بر راه ست
    جوي مي نالد كه آيا كيست دلدارش ؟
    شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
    اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش
    بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس ؟
    وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد ؟
    پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد ؟
    با كه در خلوت به مستي قصه مي گويد ؟
    تيرگي ها را به دنبال چه مي كاوم
    پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
    در دل مردان كدامين مهر جاويد است ؟
    نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم ( از شعر شعر قصه اي در شب)


    فروغ عاشق مردي است که در دلش هيچ مهري جاويد نيست. مردي که با رقيب نرد عشق مي بازد. مردي که از ليان رقيب بوسه مي جويد. مردي که پنجه اش در حلفه ي موي رقيب مي لغزد. مردي که هرگز به ديدارش نخواهدآمد.
    فروغ در شعر "از ياد رفته" (از کتاب اسير) از معشوق سنگدل که رشته ي الفت را گسسته است شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق بدخو و نامهربان را ديوانه وار دوست دارد:


    خود ندانم چه خطايي كردم
    كه ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جايي اگر بود مرا
    پس چرا ديده ز ديدارم بست
    هر كجا مينگرم باز هم اوست
    كه به چشمان ترم خيره شده
    درد عشقست كه با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چيره شده
    تا لبي بر لب من مي لغزد
    مي كشم آه كه كاش اين او بود
    كاش اين لب كه مرا مي بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    در ببنديد و بگوييد كه من
    جز از او همه كس بگسستم
    كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
    فاش گوييد كه عاشق هستم

    معشوق ميانسال


    علاوه بر بيوفايي معشوق ، مرد ايده آل فروغ بايد اختلاف سني زيادي با او داشته باشد و در حقيقت جاي پدر او باشد. بهترين شاهد مثال بر اين مدعا، عشق و علاقه ي شديد فروغ به پرويز شاهپور است. فروغ در آن زمان، دختر ي شانزده ساله بود که ديوانه وارعاشق مردي سي و يک ساله شده بود. مردي که از نظر سني جاي پدر او بود. عشق ديوانه وار فروغ نوجوان به معشوق ميانسال در نامه هايي که به پرويز شاهپور نوشته است منعکس است:
    من بدون تو حتي يك لحظه هم نميتوانم زندگي كنم... و احساس ميكنم كه بجز تو هيچكس ديگر را نميتوانم دوست داشته باشم. (ص 39)آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نميباشد؟ (ص 99) يك شب من عروس ميشوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيهاش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121) من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا ميكنم. (ص 122) (از کتاب اوّلين تپشهاي عاشقانة قلبم، نامههاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور. به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي انتشارات مرواريد چاپ اول، 1381)

    نفرت از معشوق پس از وصال


    فروغ با وجود مخالفت شديد خانواده، سرانجام با پرويز شاهپور ازدواج مي کند و به همراه معشوق خود از تهران به اهواز مي رود. اما ديري نمي گذرد که آتش عشق فروغ خاموش مي شود و او سرانجام از پرويز شاهپور طلاق مي گيرد. فروغ، بعدها در يکي از نامه هايش به اين عشق و ازدواج اشاره کرده است و آن را مضحک خوانده است:
    "حس ميكنم كه عمرم را باختهام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم ميدانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايههاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد."
    خاموش شدن عشق فروغ به معشوق ميانسال و بيوفا، يگي ديگر از خصيصه هاي اين عشق عجيب و غريب است.

    عقده ي الکترا


    همان طور که مشاهده کرديد، معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و یيوفا و خيانتکار است که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آتش اين عشق سوزان پس از رسيدن به وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال معشوق ديگري مي رود. در اين مورد اين عشق عجيب و غريب، سه سوال پيش مي آيد:
    (يک) چرا معشوق ايده آل فروغ بايد از نظر سني جاي پدر او باشد؟
    (دو) چرا معشوق بايد بيوفا و خياتنکار باشد؟
    (سه) اين چه نوع عشقي ست که پس از وصال معشوق خاموش مي شود؟
    براي آن که به اين پرسش ها پاسخ بدهيم بايد از دوران شانزده سالگي فرو غ به دوران کودکي او برويم و رابطه ي فروغ با پدرش را مورد بررسي قرار بدهيم. طبق آراي فرويد، دختران در سن سه تا پنج سالگي، آرزوي همبستري با پدر را دارند و از مادر که رقيب عشقي آن ها ست بيزارند. اما پدر به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد. دختر بچه از يک سو عاشق دلخسته ي پدر محبوب خويش است و از سوي ديگر او را که با رقيب مشغول عشق ورزي ست، سنگدل و بي وفا و خيانتکار مي داند. از اين جاست که الگوي معشوق سنگدل و بي وفا و خيانتکار در ماجراهاي عاشقانه ي زنان ساخته مي شود. در عشق هاي الکترايي، مرد هرچه خياتنکار تر و بيوفاتر و سنگدل تر باشد، محبوب تر و مطلوب تر و خواستني تر است. زيرا چنين مردي به الگوي اصلي همه ي عشق هاي ديوانه وار زنان يعني به الگوي پدر شبيه تر است.
    با اين توضيح پي مي بريم که جرا بايد معشوق ايده آل فروغ، مردي ميانسال و خيانتکار باشد. فروغ در اين معشوق ميانسال و خيانتکار، نقش پدر بيوفاي خود را مي بيند. پدري که به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد.
    با اين توضيح، همچنين پي مي بريم که چرا عشق ديوانه وار فروغ پس از ازدواج با پرويز شاهپور، رو به سردي مي نهد. طلاق و جدايي اين دو دلداده، تقصير فروغ يا شوهرش نيست. طبيعت همه ي عشق هاي الکترايي چنين است. يک عشق الکترايي نمي تواند در شرايط ازدواج و وصال دايم، دوام بياورد. وصال دايم مستلزم وفاداري معشوق است و معشوق وفادار شباهت خود را به الگوي پدر خيانتکار از دست مي دهد. همين که شوهر شباهت خود را به پدر ار دست داد، ديگر نمي تواند براي زن جاذبه اي داشته باشد. رن براي پيدا کردن مرد ديگري که بتواند نقش پدر خيانتکار را بازي کند، به دنبال ماجرا هاي عشقي تازه با مردان غريبه مي رود. همچنان که فروغ رفت. اين امر رابطه ي خصمانه ي بين زن و شوهر را بيش ار پيش تيره و تار مي کند و سرانجام منجر به طلاق و جدايي مي شود. همچنان که در مورد فروغ و شوهرش شد.

  6. #56
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض برای فروغ

    مژ گان کشوری ( [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )

    برای نوشتن ازاشعار فروغ،باید ابتدا فروغ را شناخت او تنها زیبا نمی نوشت که زیبا می دید.

    عمیق و با مفهوم با چشمان سیاه و حساسش همه چیز را می بلعید و در اعماق احساس ترجمه می کرد.

    او می نوشت و هر چیزی را آنطور که بود می نوشت نه آنگونه که درذهن عادت ما تعریف و تحریف شده است.او معتقد به تکرار احساسات وحرف های روزمره و سطحی نبود و نیما را در اینمورد ستایش می کند.

    من که خواننده بودم(منظور اشعار نیما) حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه

    )گفتگو با فروغ( 4) کتاب در فروغی ابدی به کوشش بهروز جلا لی(

    فروغ با دنیای ترجمه شدۀ کلمات به زبان درک عمیق، به دنیا آمد و دنیای زیبایی در کلام را برای ما به جای گذاشت.

    فروغ درظاهر هیچ فرقی با دیگر انسانها ندارد.آنچه او را از جامعه اش متمایز می کنداین است که فروغ با خویشتن خود بی رو دربایستی است او احساساتش را می شناسد و آنها را عریان در فضای زیبای هنرش به هوا خوری می فرستد. رک، آزاد و باز در مقابل آینه می ایستد وهیچ وحشتی از تکرار خود ندارد.او زندگی رادر قالب شعرادامه می دهد.

    همه به خوب یا به بد از او بعنوان یک زن استثنایی یاد می کنند اما خود او این تفکیک سطحی را قبول ندارد و برای او بالا ترین سنجش هنر است.

    « من خوشبختانه زنم. ولی اگر پای سنجش ارزش های هنری پیش بیاید فکر می کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد.»

    )مصاحبه ایرج گرگین با فروغ رادیو ایران. 1343کتاب در فروغی ابدی(

    فروغ درهای تو در توییست که پشت هم باز می شوند و هر کدام از این درها مسیری طولانی تا در ک احساس اوست او با جرئت به تمام پیچیده گی ها و پرسش های تاریک زندگی خود سرک می کشد.

    عمیق می بیند، عمیق می گرید، عمیق می خندد، عمیق عشق می ورزد، عمیق نوازش می کند و عمیق هر آنچه دارد ایثار می کند.

    او خودنیز از عمق بی انتهایی می آید و بر سطح زندگی، آسان و بدون ترس می رقصد.

    زندگی را به بازی می گیرد.

    فلسفه فروغ خواهش و بودن نیست.او آموخته است که برویاند و آنچه دارد ببخشد حتی نیاز مادر بودنش را. او شعررادر شکل خوشه های گندم به جای کودکش در آغوش می کشد به زیر پستان خود از شیر احساس تغذیه اش می کندوچه زیبا آن را پرورش می دهد.

    من خوشه های نارس گندم را

    به زیر پستان می گیرم

    و شیر می دهم

    )از مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . تنها صداست که می ماند(



    « و فروغ… مستانه

    تا ته وسعت اندیشه خود می رقصد

    خویش را با طپش آینه ها می سنجد

    آشیان دل او در آنجاست

    درپس هر چه من و تو به چشم می بنیم

    و چه زیباست نگاهش بر بر گ، بر کاغذ

    روی بال پرواز وبه سطح آواز

    و چه زیباست نگاهش به تمام آنچه

    به خیال من و تو امروز است

    و صداش فلسفه باران بود

    که برویاند ازبذر کلام، جمله ای پر معنا

    چه حقیراست همه چیز هر چیز، بعد آن فصل عروسک بازی

    بعد هف سالگیش»

    «مژ گان کشوری»



    ای هفت سالگی

    ای لحظه شگقت عزیمت

    بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

    بعد از تو.....

    )مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بعد تو(

    اما فروغ در گیر است در خویش ، در زندگی ، در شدن یا نشدن

    فروغ می گرید چون نهال شعرش را آَبیاری می باید

    فروغ خون دل می خورد چون جوهر قلمش را خشکیدن سزاوار نیست

    فروغ درد را می پروراند او عاشقانه زجر می کشد



    «من زجر کشیدن را دوست دارم»

    )گفتگو با فروغ .در غروبی ابدی(

    با آن که فروغ آیینه ای صیقل یافته است اما هر آیینه شفاف پشتی هم دارد

    و هرکس به این عامل شفافیت نمی اندیشد

    او زنیست که عاشقانه خود را در آ غوش افسردگی رها می کند او می داند و می خواهد که غمگین باید بود.

    او همچون گره ایست در کلاف، که گاهی میل باز شدن ندارد، کلا ف خاکستری رنگی که او خود، آن را به دور دستهای زندگیش پیچیده است

    او نمیخواهد که گره اش را بگشاید.

    که دستهای گشوده را هر خطایی جایز است

    فروغ باغم واندوهی سر شار هم خوان و هم خانه است او می نویسد نه آنچه را که تخیّل می کنند ونه آن چیزی را که در لحظه ملاقات خودبا قلم و کاغذ از ذهن، ترجمه می کنند، او می نویسد آنچه را که زندگی می کند .

    او درد را زندگی می کند و با مصیبتهایش هم آ غوشی دارد، او شعر را آبستن است و چه زیباآن را می زاید و می پروراند و دستهایی خالی راپناه گاهی برای طفل شعرش می طلبد

    فروغ خود خواهی را پیشه می کند " باید چیزی نوشته شود" با پا گذاردن بر سر و دوش احساسات دیگران حتی حس مادری خود، خویش را به داربست شعر و هنرش می آویزد و هیچ وحشتی از حلق آویز شدن و جان سپردن ندارد

    او خود خواه است چون شعرش را می خواهد و دیگر هیچ .

    نوازشهای پرویز، چشمان سیاه و مظلوم کامی پسرک کوچکش همه برای او تجلی عابدانه ایست اما نه درفضایی که شعراز معبداو ربوده شود. او اگر برای این عبادتگاه قربانی ندهد تقدسی در میان نیست خدای شعر او قربانی می خواهد واو تنها سرمایه ای که دارد فدا می کند.

    در نگاه نخست، فروغ زن و مادریست بی عاطفه که گذشتن از همسر و فرزند دردی بر او تحمیل نمی کند.او آنها را رهامی کند و از خانواده و از خود می گذرد.او در دید جامعه گناهی نابخشودنی مرتکب شده است و زنیست رسوا «چرا هیچگاه نمی پذیریم که جامعه هم می تواندبا تمام وسعتش موجی از نا آگاهی وحماقت باشد؟»

    .فروغ فرزندش را از خودمیراند همسرش را ترک می گوید و میرود او می رود که بنویسد

    و می نویسد، از همه زجری که می کشد

    «بیاییم عمیق تر ببینیم»

    او عاشقانه خانواده اش را می طلبد او آنها را رها می کند که برای همیشه با آنها باشد، او آنها را می نویسد.

    وقتی سرمایی نیست حضوردستی گرم معنایی ندارد وقتی فراغی نیست طپش های قلب فراموش می شوند. فروغ می رود که همیشه دست های گرم همرش را طلب کند فروغ میرود که از فراغ فرزندش طپش های قلبش را یادداشت کند.

    او زنیست فداکار و از خود گذشته او از هرچه که دارد می گذرد کودک خود را در پناه پدربرجای می گذارد و کودک شعر را در آغوش می کشد نوازشش می کند در پناه احساس جای امنی به او می بخشد

    او به شعر خیانت نمی کنداو انعکاس روشن شعر است

    فروغ لجام گسیخته می تازد و آ رام خویش را در گرداب شعر و هنرش غرق می کند آنچنان که تمام تنگناها را در خویش ترجمه ای لذت بخش می دهد.فروغ ساده وروان می نویسد اما عمیق. او تمامی پرده ها را می درد که پرده را فاصله ای میان خود و روشنایی می بیند .

    آه

    سهم من این است

    سهم من این ست

    سهم من،

    آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد



    او می نویسد، پاره می کند، عاشق می شود ،التماس می کند،از عشقش بعدی رویایی می سازد، هستی- کودکی به او تقدیم می کند، همسرش را می پرستد، می گرید می خندد، می خنداند بزرگ می کند، بزرگ می شود، اما هیچ گاه راضی نیست و دلش راضی نیست

    او اهل اینجا نیست

    او درغربتی اسیر است.

    خود را می طلبد، می خواهد و می جوید ،ومی داندکه خو درا فقط درشعرش می یابد و شعرش را در فراموشی آنچه که فضایش را مسدود و مسموم می کند.

    او پرواز می کند آنقدر که با ستاره ها فکر کند و خورشید را هم صحبت خود، او به سبک آفتاب می نویسد و به پیروی از بهار رنگ سبز را به احساساتش می بخشد

    پرواز برای او بعد فراموش ناشدنیست حتی وقتی که دلش گرفته است

    دلم گرفته است

    دلم گرفته است

    به ایوان می روم و انگشتانم را

    بر پوست کشیده شب می کشم

    .........

    کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

    پرواز را به خاطر بسپار

    پرنده مردنی ست

    پرنده مردنیست

    )از کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد(

    فروغ فرضیه نیست فروغ معما نیست فروغ معجزه نیست فروغ فلسفه نیست

    فروغ زنیست که احساس زنانه اش را زیست، تنهای تنها

    او خود را زیست در فصل سردی که دستهای گرم را می طلبد

    و تنهایی رسم اوست برای زیستن

    و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد

    ایمان بیاوریم با آغاز فصلی سرد

    فروغ عروسکی نیست که لای پولکهای رنگین فشار هرزۀ دستها را تحمّل می کند

    می توان در جعبه ای ما هوت

    با تنی انباشته از کاه

    سالها در لا بلای تور و پولک خفت

    میتوان با هر فشار هرزۀ دستی

    بی سبب فریاد کرد و گفت

    «آه، من بسیار خوشبختم»

    )عروسک کوکی کتاب تولدی دیگر(

    او در گیر افکار سر رفته از فضای زیر فشار است

    او آ گاهانه بر خلاف غیر فکر می کند و می نویسد

    او می داند که راهی سرزمینی ست که درآن تنها خواهد ماند



    «وفروغ تنها بود

    و به دل لا لای، همه شبهای تنهایی

    تنها خواند

    وبه آلودگی فصلی سرد»

    گفتن از او برای من وتو کافی نیست

    غیر رفتن به سراغ دل او راهی نیست

    «مژ گان کشوری»



    او در کشمکش های روحی خود آ گاهانه اسیر است

    فروغ خود فیلسوف فلسفه زجر است

    و تمام آنچه را که می نویسد تجربه و تجزیه کرده است

    فروغ با زجر ، درد، و آنچه که روحش را خراش میدهد پیوندی ابدی دارد

    از فروغ نوشتن ساده نیست

    فروغ رانمی شناسیم و شاید هیچ گاه اورا نشناسیم

    اما یک واقعیت از او تعریف می شود

    «فروغ تنها یکبار بود و یکبار خواهد ماند»



    کاش را هی راهش شویم و مثل او که صمیمی بود و آشنای رنگهای آبی احساس و هیچ گاه به شعر خیانت نکرد،

    به شعر خیانت نکنیم

  7. #57
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغ، شهيد اين زندگى

    اخوان ثالث



    بر ما گذشت نيک و بد اما تو روزگار

    فکرى به حال خويش کن اين روزگار نيست!

    عماد خراسانى

    برگرفته از وبلاگ آهوى سه گوش

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



    شاعر غزلسراى معاصر عماد خراسانى در تهران درگذشت . عماد بيشتر عاشقانه و رندانه مى سرود. اگر بخواهيم از بهترين غزلسراهاى امروز نام ببريم بدون شک عماد ، سيمين بهبهانى و سايه در پله هاى اول خواهند ايستاد. البته من به ترتيب بهترين ننوشتم چون داورى اين از عهده ى من که فقط علاقمند به شعر هستم بر نمى آيد. عماد و اخوان ثالث از جوانى دوستان يگانه بودند. شايد همشهرى بودن شروع اين دوستى طولانى بوده است، که فاصله کوتاه و يار در بر.



    اخوان درباره ى او مى گويد: «اگر شعر را در معنى حقيقيش بجاى آوريم (نه فقط فن و صنعتگرى و مهارت در تمشيت امر وزن و قافيه و کلمات) بى شک عماد در غزلسرايى از شعراى برجسته و طراز اول است.»



    صحبت از اخوان آمد و اينروزها سالروز درگذشت «فروغ شعر» بود. زنى «از اهالى امروز». به فکرم رسيد که خاطره ى اخوان را از روز پردرد درگذشت فروغ فرخزاد در اينجا بياورم و در آهوى سه گوش اين هفته هم بگذارم که خوانندگان بيشترى (خيلى بيشتر) دارد.



    *« -... من خوابيده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسين مى آيد- نيامده بود. ساعت نزديک ده يازده پيش از نيمروز بود (روز سه شنبه بود بيست و پنجم بهمن). هنوز خيلى مانده بود تا صبح من بشود. خوابيده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. ديگر هيچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسايى که بر در مى خورد بيدارم کرد. مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود، ميم آزاد که بى آزادى و اختيار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خيلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نوميد بازش گرداند.



    اين غم بسيار سنگينتر از آن است که به تنهايى تن، يک دل تحمل بتواند کرد. ناچار بايد از آن سهمى نيز به دل ديگران داد و باز اين دل دو ديگر چون تنها شد و بى تاب شد سديگر دل مى جويد، و همچنين و چنين موجى و موجى و بى تابانه حضيضى و اوجى، تا افواج امواج دريا گير شوند. مگر نه اندهان بزرگ اين چنين اند؟

    با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که ديدم اين ناخوانده، نادلخواه و گران نيست که خيلى بيازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزيده و کمى قوز کرده در پالتو سياهش. به نظرم کمى هم سيه چرده تر آمد، و بينى و گونه هاش سياسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده عليکى گفتيم به هم. بيدارى سحرخيزانه ى من آنقدر هشيار و دقيق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهايش را خوب دريابد، و البته سرما و تن کم توان او نيز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:

    - آمده ام ... نمى نشينم ... ببين ...

    مثل اينکه دويده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشيد و مى گفت:

    - لباس بپوش برويم بيرون.

    جوش اندرون او سرايت بيدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى ماليدم که گفتم:

    - اين سر صبحى عزيز جان؟ حالا مگر مجبوريم؟ وانگهى ...

    حرف مرا نبايد شنيده باشد که گفت:

    - ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنيم که ...

    و من حرف او را شنيده و نشنيده، گفته ى خود را تمام مى کردم:

    - ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نيست. فقط زردشت هست. خوابيده، مادرش به من سپرده ش، يعنى خوابانده ش، رفته، حالا بيا تو.

    همان دم در ايستاده بود، يک پا تو يک پا بيرون وظيفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.

    - نه. بايد برويم. ببين، مهدى ...

    - حالا بيا تو يک کم گرم شو. زير کرسى.

    خبر از آتش دلش نداشتم. همين سياسرخى گونه هاش را مى ديدم. آمد تو. دست راستم را حايل و حمايل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بيمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از اين يارى بى نياز هم نبود. سنگينک، تکيه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.

    گرم مى شد، گفت و داشت سيگارى روشن مى کرد:

    - آخر بايد زودتر برويم.

    - آخر بايد اصلاح کنم، ناشتايى هيچ.

    اصلاح نمى خواهد بکنى.

    من نيز سيگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سيگار مى کشيد.

    سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتيله اش به اندازه پايين کشيده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چيزهاى ديگر هم حاضر آماده. چايى درست کردن کارى نداشت همين که فتيله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.

    - گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنيم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ يا ...

    گاهى اين چنين قرارهاى پيشاپيش از طرف من قول داده، با اين و آن مى گذاشت جاهايى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من - گذشته از تنبليهاى خوشبختانه يا مصلحتى - گاهى به راستى تنبلم و دور از مسير جريانات، و مى ديد مثلا فلان جا را ديگر بايد رفت و شايد حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر - مى پذيرفتم. مى رفتم. و لحن تکيه بر بايدها و شايدهاى او را مى شناختم.

    - نه، ولى بايد بيايى، مى رويم عيادتش.

    من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چايى دم کنم، دل و دستم لرزيد.

    - عيادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشين راندنش که ديده اى حتما. انشاالله که خير است.

    اما انگار دلم گواهى مى داد که خير نيست. از چايى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.

    - نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشين مى راند. مى گفتند حالش تعريفى ندارد.

    - مى گفتند؟ مگر تو خودت نديديش؟ نمى فهمم يعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگويى؟

    - بله. او ديگر کسى را نمى شناسد. نه مى بيند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.

    - عجب، عجب، پس خيلى تصادف شديد بوده، خوب، خوب.

    - همين ديگر، مهدى، چطور بگويم؟

    صداش مى لرزيد. بدجورى هم مى لرزيد. پتکش را که چند بار غما خشمگين بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگينى سندان وار آن پتک بود - آويزان به دلش - که هنگام راه آمدن با من، مى لنگيد و گران بود. حالا يواش يواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسيد اگر ضربه ى سنگين آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآيم، شايد و مگر نه اين رسمى است ديرين که از مصيبت عزيزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟

    - آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟

    - همين ديروز عصرى، نزديک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خيلى خطرناک.

    - لابد يک آمريکايى... باز. مى دانى که چند وقت پيش هم يک آمريکايى با ماشين لندهورش زده بود به اتوموبيلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونين مالين کرده بود. البته فروغ زودتر از بيمارستان مرخص شد. افسر راهنمايى آمده بود. طبق معمول البته آمريکاييه را بى تقصير قلمداد کرده بود ... تو که نمى گويى، درست حرف نمى زنى، هيچ بعيد نيست، باز هم يک آمريکايى ...، اينطور که از حرفات معلوم مى شد با اين تصادف ديگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.



    اينطور حس کرده بودم که بايد چنين اتفاقى- شوم، وحشتناک، يتيم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اينطور تقريبا حس کرده بودم. دلم مى لرزيد و از خشمى که بر زمين وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم بايد با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:

    - محمود جان، تو مثل اينکه امروز يک باکيت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصيبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگويى.

    - گفتم که حالش خيلى خطرناک است. شايد تا حالا خيلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند ديگر اميدى نيست، يعنى شايد تا الآن ...

    - الآن کجاست؟

    - پزشکى قانونى.

    - آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.

    - بله بدبختانه. حيف، حيف، بيچاره شديم.

    - بى فروغ شديم، تاريک شديم، فقير شديم و ديگر ...

    ديگر نه به عيادت، که به تماشاى يک کشته مى رفتيم. و شايد يک شهيد. شهيد اين زندگى، اين عهد و اجتماعى که داريم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجين. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجيب در آن بريده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسيمه و پريشان و طعمه ى مرگهاى نه طبيعى و نه بهنگام.



    و فروغ، دردا، دريغا فروغ، اين زن همه حالاتش عجيب و زندگيش به معصوميت غريب. اين زن همه حرکات روحيش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. اين زن به درستى مريم آسا، زاييده ى عيسايى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى ديگر. اين زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آميز، اين زن بوده و هست و خواهد بود، اين زن مردانه تر از هر چه مردان ...



    * حريم سايه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث (م. اميد). ص. ١٠٤ تا ١٠٨

  8. #58
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض سرنوشت نامعلوم نقاشي ها و داستان هاي فروغ فرخزاد

    فروغ فرخزاد، شاعر نامدار ايران، علاوه بر سرودن شعر، به داستان نويسي و نقاشي نيز علاقه داشت، اما آثار به يادگار مانده از او در اين دو عرصه هنري، هنوز جمع آوري نشده است و سرنوشت نامعلومي دارد.
    به گزارش «ميراث خبر»، تا به امروز دو داستان كوتاه به نام «بي تفاوت» و «كابوس» از فروغ فرخزاد به يادگار مانده است. اين دو داستان در مجله فردوسي آن زمان به چاپ رسيده است، اما به گفته پژوهشگران از جمله دكتر بهروز جلالي، فرخزاد، در سال هاي اوليه جدايي از زنده ياد پرويز شاپور _ طنز نويس _ در 17 آبان ماه 1334 و جدايي از خانواده، براي گذران زندگي به داستان نويسي و مقاله نويسي در مجلات آن زمان با اسم مستعار مي پرداخت كه هنوز كسي از آن نامه ها با خبر نيست و تنها دو داستان كابوس و بي تفاوت مشخص شده است كه به طور يقين به او تعلق دارد.
    پوران فرخزاد _ شاعر و پژوهشگر _ درباره آثار فروغ كه در سال 1343، فيلمنامه اي نيز درباره موفقيت زن ايران نوشته است، مي گويد: «فروغ فرخزاد در سال هاي اوليه جواني چند داستان در نشريات تهران مصور و روشنفكر مي نوشت كه البته با اسم خودش نبود، اما من هيچ اطلاعي از آن نام ها ندارم. البته تعدادي از نشريات دوران گذشته را دارم كه فرصت جست و جو در آنها را براي كشف واقعيت ندارم. مي دانم كه همين يكي دو داستان نيز براساس جست و جوي برخي از كساني كه به زندگي فروغ علاقه دارند، پيدا شده و اميدوارم در آينده نزديك زواياي پنهان زندگي هنري او بيشتر از پيش پيدا شود.»
    پوران فرخزاد در پاسخ به اين كه از فروغ چند تابلوي نقاشي به يادگار مانده است، گفت: «آنچه از نقاشي هاي فروغ نزد ما باقيمانده، تعدادي طراحي در كاغذهاي كوچك است؛ طرحي از خودش، و يا برادر كوچكمان مهران. من از ديگر آثار فروغ باخبر نيستم. مثلا مي دانم كه او مدتي در آتليه سهراب سپهري به نقاشي مي پرداخته اما از اين كه آيا تابلويي از آن دوره از فروغ باقيمانده است يا خير، خبري ندارم.»
    فروغ فرخزاد متولد 8 دي ماه در محله اميريه تهران، كوچه خادم آزاد تهران است. او در سال هاي 1319 شروع به سرودن شعر كرد و در سال 1326، تعدادي از غزل هاي عاشقانه او از ترس پدرش _ سرهنگ محمد فرخ زاد _ پاره مي شود و هرگز به چاپ نمي رسد.
    در سال 1330 براي نخستين بار شعر او تحت عنوان «گناه» به همت زنده ياد فريدون مشيري در مجله روشنفكر چاپ مي شود در سال 1331، نخستين مجموعه شعر او، «اسير» چاپ و منتشر مي شود. در سال 1333 شعري از فروغ در شمار 31 مجله اميد ايران تحت عنوان «به خواهرانم» چاپ مي شود كه هرگز در مجموعه اشعار فروغ فرخزاد چاپ نشد. مجموعه اسير در سال 1334 با مقدمه شجاع الدين شفا تجديد چاپ شد. در سال بعد، مجموعه شعر ديوار منتشر شد. اين كتاب كه شعر حساسيت برانگيز «گناه» را نيز در بر گرفته بود به پرويز شاپور تقديم شد. اين شاعر نامدار ايران، در سال 1336 تعدادي از اشعار آلماني را به همراه برادرش امير مسعود ترجمه مي كند كه 41 سال بعد در سال 1377 منتشر شد. در سال 1340، مجموعه شعر ديوار و در سال 1342، مجموعه شعر اسير تجديد چاپ شد.
    مجموعه شعر «تولدي ديگر» كه نقطه اوج فروغ به شمار مي آيد در سال 1342 منتشر شد. اين كتاب به ابراهيم گلستان _ داستان نويس _ تقديم شد.
    در سال 1343 نيز برگزيده اشعار فروغ با انتخاب خودش به صورت همزمان توسط انتشارات مرواريد و سازمان كتاب هاي جيبي منتشر شد.
    در همين سال به انتخاب او كتابي با هدف دربرگيري بهترين شعرهاي معاصر تدوين مي شود كه در سال 1347 با افزودن شعرهاي يدالله رويايي، فرخ تميمي و محمد حقوقي توسط ناشر تحت عنوان از نيما تا بعد منتشر مي شود.
    فروغ فرخزاد در 24 بهمن ماه سال 1345 در سانحه رانندگي در گذشت و پيكرش روز 26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله به خاك سپرده شد

  9. #59
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض عشق و استعداد بازيگري

    فروغ فرخ زاد در سال 1337 به عنوان منشي و پاسخگوي تلفن در استوديو گلستان مشغول به كار شد.
    اما در كم تر از چهار سال، فيلمي را جلوي دوربين برد كه بعدها به عنوان بهترين فيلم مستند تاريخ
    سينماي ايران شناخته شد: “ خانه سياه است”. امسال چهلمين سالگرد ساخت اين فيلم است، و آن
    چه بيش روي شماست، به همين مناسب، و در فرصتي اندك ـ براي تقارن با هفته فيلم فروغ ـ تدارك
    ديده شده


    ناصر صفاريان
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    مصاحبه با بهرام بيضايي
    فروغ مي گويد: “ سينما يعني سخن گفتن به زبان تصوير.” به عنوان يك فيلمساز كه آن دوران را ديده،
    اين نظر فروغ را چگونه ارزيابي مي كنيد؟ به عقيده ي شما حرفي است مربوط به آن زمان، يابر آمده از
    نگاه خاص فيلمساز؟
    به نظر من حرفي كه فروغ مي زند، حرفي است كه آن زمان روشنفكران درباره ي هنر مي گفتند و اصلا
    حرف روشنفكري آن دوران است؛ يعني حرف زدن از طريق وسايل. در موردهمه ي هنرها و اصلا در مورد
    همه ي وسايل ارتباط جمعي مي توان اين جمله را به شكل هاي مختلف گفت، در مورد نقاشي، شعر
    داستان و... فروغ هم در مورد سينما به اين مساله اشاره كرده. اصل و چار چوب و شكل فكري غالب
    آن دوره اين بود كه آدم حرفي براي گفتن دارد و آن را از طريق يكي از وسايل ارتباط جمعي بيان مي كند.
    براي رسيدن به اين كه فيلم فروغ چقدر به شعرش نزديك است اين را پرسيدم.
    او همان كاري را كرده كه در فكرش بوده. چيزي را ديده، چيزي را شناخته، رنجي را تجربه كرده، آگاهي
    پيدا كرده و به احساسي رسيده كه تبديل شده به اين فيلم. درست مثل همان كاري كه در شعرش
    مي كرده. آدم تصميم نمي گيرد كه نااميدانه شعر بگويد با اميدوارانه، نااميدانه فيلم بسازد يا اميدوارانه.
    البته اين روزها با تصميم قبلي فيلم هاي تلخ يا شيرين مي سازند. فكر مي كنم فروغ با خودش
    صميمي تر از آن بوده كه بخواهد مثلا براي خوشامد يك حزب، يك گروه، روشنفكران يا دولت فيلم
    بسازد. او احساسي را كه داشته، تصوير كرده است. به همين دليل اصلا اهميتي ندارد كه از اميدوارانه
    بودن يا نبودن فيلم صحبت كنيم.
    آقاي بيضايي، گويا شما در همان دبستاني تحصيل كرده ايد كه فروغ هم در آن جا درس مي خوانده.
    چيزي از آن دوران يادتان هست؟
    در سن شش سالگي وقتي به مدرسه رفتم، فروغ و خواهرش پوران هم در همان دبستان درس مي
    خواندند. من يادم نيست، ولي خواهرم كه همان جا درس مي خواند، مي گويد آنها شرهاي مدرسه
    بودند، شلوغ كن هاي مدرسه بودند. آنها چند كلاس از من بالاتر بودند.

    بعدها چطور؟ با فروغ سابقه ي آشنايي نزديك داريد؟
    وقتي براي مجله “آرش” مطالب سينمايي مي نوشتم، به دليل اشتباه خودم ناچار شدم ... ناچار كه
    نه، پيش آمد كه چند بار با گلستان بروم و بيايم.گلستان مرد فرهيخته و نويسنده ي مهمي بود. او را از
    نزديك نمي شناختم، تا اين كه نقدي كه براي يكي از كارهاي او نوشته بودم، به او بر خورد و همين
    مساله باعث آشنايي ما شد؛ و گلستان وقتي فهميد به سينما علاقه مندم مرا به استوديويش دعوت
    كرد. خيلي خجالتي بودم و هيچ چيزي نداشتم، نه امكانات رفتن به خارج و تحصيل سينما، نه امكان
    فيلم ساختن و نه هيچ چيز ديگر. رفتن به استوديوي گلستان برايم شگفت انگيز بود.آن موقع اسمش “
    سازمان فيلم گلستان” بود. درباره ي سينما با من حرف زد و پرسيد كه تا به حال فيلم كار كرده ام يا
    نه. بعد گفت: “ اصلا استوديوي ما را ديده اي يا نه؟ ” و بخش هاي مختلف استوديو را نشانم داد. يكي
    يكي درها را باز مي كرد؛ چراغ ها را روشن مي كرد و توضيح مي داد و بعد به سراغ يك اتاق ديگر مي رفت.

    چگونه از مرگ فروغ با خبر شديد؟
    در سالن كوچك ايتاليايي ها در خيابان فرانسه، فيلم “ انجيل به روايت متا” را نمايش مي دادند. قبل از
    فيلم، يك آقاي ايتاليايي آمد و با لهجه ايتاليايي فوق العاده كه آدم با آن پرواز مي كند و مثل موسيقي
    است، درباره ي آن حرف زد. بعد يك ايراني، به بدترين شكل، با بدترين زبان فارسي آن را ترجمه كرد.
    وقتي اين بخش تمام شد و نوبت نمايش فيلم رسيد، يك لحظه مكث كردند، فرخ غفاري آمد جلو و خبر
    داد: “ فروغ فرخ زاد امروز مرد”مثل اين كه يك لحظه سقف داشت مي آيد پايين. بعد فيلم شروع شد و
    وسط فيلم، من ديگر نتوانستم طاقت بياورم و زدم بيرون.

  10. #60
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض كتابي درباره فروغ

    با ناصر صفاريان

    برگرفته از: كتاب هفته 131

    ساناز اقتصادنيا

    ناصر صفاريان از روزنامه ‏نگاران و منتقدان سينماست كه تحقيقات متفاوتى درباره فروغ فرخزاد انجام داده و نتيجه اين تحقيقات را در كتاب آيه هاى آه منتشر كرده است.
    صفاريان درباره زندگى و مرگ فروغ فيلم سرد سبز را ساخته كه در كشورهاى مختلفى همچون سوئد، آمريكا، كانادا، انگلستان و... به نمايش درآمده است.
    با صفاريان درباره كتاب آيه هاى آه به گفت‏وگو نشسته ‏ايم.

    -از ميان اين همه شاعر و نويسنده چطور فروغ را براى ساختن فيلم و نوشتن كتاب انتخاب كرديد؟
    در ابتدا يك كنجكاوى شخصى بود. وقتى به دبستان مى‏رفتم اولين بار كه به يك جمله فروغ برخوردم »افق عمودى است و حركت، فواره‏وار« متعجب شدم. و همين، كنجكاوى من را از قبل بيشتر كرد و شايد دليلى براى شروع تحقيقات من شد.
    -كتاب‏هاى ديگرى كه درباره فروغ وجود داشت به درد تحقيقتان خورد؟
    شايد من تمام كتاب‏هايى را كه درباره فروغ در بازار وجود داشت، خواندم و هر چه بيشتر مى‏خواندم احساس مى‏كردم خلأهاى بيشترى درباره زندگى اين آدم وجود دارد. ضمن اينكه به جرأت مى‏توانم بگويم از ميان تمام كتاب‏هايى كه درباره فروغ نوشته شده فقط دو سه نمونه معتبر وجود دارد و مى‏توان ثابت كرد كه بقيه آنها همه از روى هم نوشته شده‏اند.
    -حالا فكر مى‏كنيد با كتاب آيه هاى آه خلأهايى كه درباره فروغ وجود داشت پر شده است؟
    نه به طور كامل. ولى بايد بگويم اين كامل‏ترين منبع اطلاعاتى است كه درباره فروغ وجود دارد. مثلاً تصويرى كه از فروغ در ذهن همه وجود داشت يك شاعر رمانتيك بود كه اصلاً از سياست و مسائل اجتماعى كه رنگ سياسى دارد دور است ولى در اين كتاب براى اولين بار درباره فعاليت‏هاى سياسى فروغ مطالبى نوشته شده است.
    -تحقيقاتتان را از كجا شروع كرديد؟
    در مرحله اول از آدم‏هايى كه از نزديكان فروغ بودند و با او آشنايى داشتند شروع كرديم و در كنار آن از تعداد صاحبنظران ديگرى هم كه درباره فروغ اطلاعاتى داشتند، استفاده كرديم اما به دلايلى، چه در فيلم و چه در كتاب قسمتى از اين اطلاعات را حذف كرديم.
    -تحقيقات شما براى رسيدن به نتيجه چقدر طول كشيد؟
    حدود شش سال. تا اينكه بالاخره احساس كردم مى‏شود نتيجه تحقيقات را ارائه داد. اگرچه كه من در نتيجه آنها را به صورت كتاب منتشر كرده‏ام اما قسمت اعظمى از منابع اطلاعاتى، تصويرى بود. مثل تعداد عكس‏هايى كه هيچ كجاى ديگر از فروغ ديده نشده است و به همين خاطر تصميم گرفتم آن را به فيلم هم تبديل كنم.
    -فروغ بعد از وجهه ادبى‏اش به عنوان مستندساز شناخته شده است. چرا از ميان آدم‏هاى انتخاب شده براى گفت‏وگو، تعداد مستندسازان كم است؟
    اين كتاب را مى‏شد اصلاً با گفت‏وگوهاى ديگرى منتشر كرد. اما به خاطر همان معيارى كه براى انتخاب آدم‏ها در نظر گرفته بوديم، تقريباً هيچ مستندساز شاخصى كه با فروغ آشنايى نزديكى هم داشته باشد، وجود نداشت. البته قرار بود فيلم ديگرى هم ساخته شود با آدم‏هاى صاحبنظرى كه با فروغ آشنايى نزديكى نداشته‏اند مثل عطاءالله مهاجرانى، عباس كيارستمى و محسن مخملباف ولى به دلايل مالى اين قضيه متوقف شد.
    -شما در مقدمه كتاب نوشته‏ايد كه سعى مى‏كنيد از كتاب‏سازى پرهيز كنيد. به نظرتان متن پياده شده مصاحبه هاى تصويرى كه در فيلم‏هاست، خودش نوعى كتاب‏سازى نيست؟
    فكر مى‏كنم چيزى كه بيشتر به عنوان كتاب‏سازى مطرح شده، سفارش مطلب درباره موضوع خاصى به چند نفر است كه زحمت زيادى هم ندارد. اما ما براى گرفتن اين گفت‏وگوها خيلى دچار مشكل شديم. ضمن اينكه فيلم‏ها هم به نوعى متن خلاصه شده گفت‏وگوها هستند. شايد اين كتاب اصلاً ده سال ديگر به نظر خنثى بيايد. براى همين فكر مى‏كنم خيلى شرايط را نبايد در آن دخيل دانست. به نظر من اصولاً هر چيزى را كه به فروغ مربوط مى‏شود، تا جايى كه شخصيت كس ديگرى را خدشه‏دار نكند، بايد گفت

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •