تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 23 اولاول ... 45678910111218 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #71
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    پوچ

    دیدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودند
    از من و هرچه در من نهان بود
    می رمیدی
    می رهیدی
    یادم آمد که روزی در این راه
    ناشکیبا مرا در پی خویش
    میکشیدی
    میکشیدی
    آخرین بار
    آخرین بار
    آخرین لحظه تلخ دیدار
    سر به سر پوچ دیدم جهان را
    باد نالید و من گوش کردم
    خش خش برگهای خزان را
    باز خواندی
    باز راندی
    باز بر تخت عاجم نشاندی
    باز در کام موجم کشاندی
    گر چه در پرنیان غمی شوم
    سالها در دلم زیستی تو
    آه هرگز ندانستم از عشق
    چیستی تو
    کیستی تو

  2. #72
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    دیر

    در چشم روز خسته خزیده است
    رویای گنگ و تیره خوابی
    کنون دوباره باید از این راه
    تنها بسوی خانه شتابی
    تا سایه سیاه تو اینسان
    پیوسته در کنار تو باشد
    هرگز گمان نبر که در آنجا
    چشمی به انتظار تو باشد
    بنشسته خانه تو چو گوری
    در ابری از غبار درختان
    تاجی بسر نهاده چو دیروز
    از تارهای نقره باران
    از گوشه های سکت و تاریک
    چون در گشوده گشت به رویت
    صدها سلام خامش و مرموز
    پر میکشند خسته به سویت
    گویی که میتپد دل ظلمت
    در آن اتاق کوچک غمگین
    شب میخزد چو مار سیاهی
    بر پرده های نازک رنگین
    ساعت بروی سینه دیوار
    خالی ز ضربه ای ز نوایی
    در جرمی از سکوت و خموشی
    خود نیز تکه ای ز فضایی
    در قابهای کهنه تصاویر
    این چهره های مضحک فانی
    بیرنگ از گذشت زمانها
    شاید که بوده اند زمانی !
    ایینه همچو چشم بزرگی
    یکسو نشسته گرم تماشا
    برروی شیشه های نگاهش
    بنشانده روح عاصی شب را
    تو خسته چون پرنده پیری
    رو میکنی به گرمی بستر
    با پلک های بسته لرزان
    سر می نهی به سینه دفتر
    گریند در کنار تو گویی
    ارواح مردگان گذشته
    آنها که خفته اند بر این تخت
    پیش از تو در زمان گذشته
    ز آنها هزار جنبش خاموش
    ز آنها هزار ناله بی تاب
    همچون حبابهای گریزان
    بر چهره فشرده مرداب
    لبریز گشته کاج کهنسال
    از غارغار شوم کلاغان
    رقصد بروی پنجره ها باز
    ابریشم معطر باران
    احساس میکنی که دریغ است
    با درد خود اگر بستیزی
    می بویی آن شکوفه غم را
    تا شعر تازه ای بنویسی

  3. #73
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض









  4. #74
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    صدا

    در آنجا بر فراز قله کوه
    دو پایم خسته از رنج دویدن
    به خود گفتم که در این اوج دیگر
    صدایم را خدا خواهد شنیدن
    به سوی ابرهای تیره پر زد
    نگاه روشن امیدوارم
    ز دل فریاد کردم کای خداوند
    من او را دوست دارم دوست دارم
    صدایم رفت تا اعماق ظلمت
    بهم زد خواب شوم اختران را
    غبار آلوده و بی تاب کوبید
    در زرین قصر آسمان را
    ملائک با هزاران دست کوچک
    کلون سخت سنگین را کشیدند
    ز طوفان صدای بی شکیبم
    به خود لرزیده در ابری خزیدند
    ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
    درختان در مه سبزی شناور
    صدایم پیکرش را شستوش داد
    ز خک ره درون حوض کوثر
    خدا در خواب رویا بار خود بود
    بزیر پلکها پنهان نگاهش
    صدایم رفت و با اندوه نالید
    میان پرده های خوابگاهش
    ولی آن پلکهای نقره آلود
    دریغا تا سحر گه بسته بودند
    سبک چون گوش ماهی های ساحل
    به روی دیده اش بنشسته بودند
    صدا صد بار نومیدانه برخاست
    که عاصی گردد و بر وی بتازد
    صدا می خواست تا با پنجه خشم
    حریر خواب او را پاره سازد
    صدا فریاد می زد از سر درد
    بهم کی ریزد این خواب طلایی
    من اینجا تشنه یک جرعه مهر
    تو آنجا خفته بر تخت خدایی
    مگر چندان تواند اوج گیرد
    صدایی دردمند و محنت آلود
    چو صبح تازه از ره باز آمد
    صدایم از صدا دیگر تهی بود
    ولی اینجا به سوی آسمانهاست
    هنوز این دیده امیدوارم
    خدایا صدا را میشناسی
    من او را دوست دارم دوست دارم

  5. #75
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337

    بلور رویا

    ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
    در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
    سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
    خامش بر آستانه محراب عشق بود
    من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
    بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
    هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
    بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
    گویی فرشتگان خدا در کنار ما
    با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
    درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
    محراب را زپکی خود رنگ میزدند
    پیشانی بلند تو در نور شمع ها
    آرام و رام بود چو دریای روشنی
    با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
    در زیر پلکهای تو رویای روشنی
    من تشنه صدای تو بودم که میسرود در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
    چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
    افسانه های کهنه لبریز راز را
    آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
    بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
    در سینه قلب روشن محراب می تپید
    من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
    گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
    لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
    اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
    در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

  6. #76
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    ظلمت


    چه گریزیت ز من ؟
    چه شتابیت به راه ؟
    به چه خواهی بردن
    در شبی این همه تاریک پناه ؟
    مرمرین پله آن غرفه عاج
    ای دریغا که زما بس دور است
    لحظه ها را دریاب
    چشم فردا کور است
    نه چراغیست در آن پایان
    هر چه از دور نمایانست
    شاید آن نقطه نورانی
    چشم گرگان بیابانست
    می فرومانده به جام
    سر به سجاده نهادن تا کی ؟
    او در اینجاست نهان
    می درخشد در می
    گر بهم آویزیم
    ما دو سرگشته تنها چون موج
    به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
    اندر آن لحظه جادویی اوج !

  7. #77
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    گره

    فردا اگر ز راه نمی آمد
    من تا ابد کنار تو میماندم
    من تا ابد ترانه عشقم را
    در آفتاب عشق تو میخواندم
    در پشت شیشه های اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
    دالان دیدگان تو در ظلمت
    گویی به عمق روح تو راهی داشت
    لغزیده بود در مه اینه
    تصویر ما شکسته و بی آهنگ
    موی تو رنگ ساقه گندم بود
    موهای من خمیده و قیری رنگ
    رازی درون سینه من می سوخت
    می خواستم که با تو سخن گوید
    اما صدایم از گره کوته بود
    در سایه بوته هیچ نمیروید
    ز آنجا نگاه خسته من پر زد
    آشفته گرد پیکر من چرخید
    در چارچوب قاب طلایی رنگ
    چشم مسیح بر غم من خندید
    دیدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پای من کتاب تو افتاده
    سنجاقهای گیسوی من آنجا
    بر روی تختخواب تو افتاده
    از خانه بلوری ماهیها
    دیگر صدای آب نمی آمد
    فکر چه بود ؟ گربه پیر تو
    کاو را به دیده خواب نمی آمد
    بار دگر نگاه پریشانم
    برگشت لال و خسته به سوی تو
    میخواستم که با تو سخن گوید
    اما خموش ماند بروی تو
    آنگاه ستارگان سپید اشک
    سو سو زدند در شب مژگانم
    دیدم که دستهای تو چون ابری
    آمد به سوی صورت حیرانم
    دیدم که بال گرم نفسهایت
    ساییده شده به گردن سرد من
    گویی نسیم گمشده ای پیچید
    در بوته های وحشی درد من
    دستی درون سینه من می ریخت
    سرب سکوت و دانه خاموشی
    من خسته زین کشکش درد آلود
    رفتم به سوی شهر فراموشی
    بردم ز یاد انده فردا را
    گفتم سفر فسانه تلخی بود
    نا گه بروی زندگیم گسترد
    آن لحظه طلایی عطر آلود
    آن شب من از لبان تو نوشیدم
    آوازهای شاد طبیعت را
    آنشب به کام عشق من افشاندی
    ز آن بوسه قطره ابدیت را

  8. #78
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    بازگشت

    عاقبت خط جاده پایان یافت
    من رسیدم ز ره غبار آلود
    نگهم پیشتر ز من می تاخت
    بر لبانم سلام گرمی بود
    شهر جوشان درون کوره ظهر
    کوچه می سوخت در تب خورشید
    پای من روی سنگفرش خموش
    پیش میرفت و سخت می لرزید
    خانه ها رنگ دیگری بودند
    گرد آلوده تیره و دلگیر
    چهره ها در میان چادرها
    همچو ارواح پای در زنجیر
    جوی خشکیده همچو چشمی کور
    خالی از آب و از نشانه او
    مردی آوازه خواان ز راه گذشت
    گوش من پر شد از ترانه او
    گنبدی آشنای مسجد پیر
    کاسه های شکسته را می ماند
    مومنی بر فراز گلدسته
    با نوایی حزین اذان می خواند
    می دویدند از پی سگها
    کودکان پا برهنه سنگ به دست
    زنی از پشت معجری خندید
    باد نا گه دریچه ای را بست
    از دهان سیاه هشتی ها
    بوی نمنک گور می آمد
    مرد کوری عصا زنان می رفت
    آشنایی ز دور می آمد
    دری آنجا گشوده گشت خموش
    دستهایی مرا بخود خواندند
    اشکی از ابر چشمها بارید
    دستهایی مرا زخود راندند
    روی دیوار باز پیچک پیر
    موج می زد چو چشمه ای لرزان
    بر تن برگهای انبوهش
    سبزی پیری و غبار زمان
    نگهم جستجو کنان پرسید
    در کدامین مکان نشانه اوست ؟
    لیک دیدم اتاق کوچک من
    خالی از بانگ کودکانه اوست
    از دل خک سرد اینه
    ناگهان پیکرش چو گل رویید
    موج زد دیدگان مخملیش
    آه در وهم هم مرا میدید
    تکیه دادم به سینه دیوار
    گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
    لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
    هیچ باقی نمانده جز نامی
    عاقبت خط جاده پایان یافت
    من رسیدم ز ره غبار آلود
    تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
    شهر من گور آرزویم بود

  9. #79
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    از راهی دور

    دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
    از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
    نه به ره پرتو مهتاب امیدی
    نه به دل سایه ای از راز نهانی
    دشت تف کرده و بر خویش ندیده
    نم نم بوسه باران بهاران
    جاده ای گم شده در دامن ظلمت
    خالی از ضربه پاهای سواران
    تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
    که ز خود رفته در آغوش تو باشد
    لیک چون حلقه بازو بگشایی
    نیک دانم که فراموش تو باشد
    کیست آن کس که ترا برق نگاهش
    می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
    یا در آن خلوت جادویی خامش
    دستش افروخته فانوس گناهی
    تو به من دل نسپردی که چو آتش
    پیکرت را زعطش سوخته بودم
    من که در مکتب رویایی زهره
    رسم افسونگری آموخته بودم
    بر تو چون ساحل آغوش گشودم
    در دلم بود که دلدار تو باشم
    وای بر من که ندانستم از اول
    روزی اید که دل آزار تو باشم
    بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
    نه درودی نه پیامی نه نشانی
    ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
    ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی

  10. #80
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    رهگذر

    یکی مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده سخت وامانده
    رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود
    نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن هایی
    که من در سالهای پیش
    همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
    هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
    و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
    گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم
    ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
    گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
    نسیم گرم دستی حلقه ای را نرم می لغزاند
    در انگشت سیمینم
    لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
    و مردی می نهاد آرام با من سر بروی سینه ی خاموش
    کوسنهای رنگینم
    کنون مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده سخت وامانده
    بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
    آه من باید به خود
    هموار سازم تلخی زهر عتابش را
    و مست از جامهای باده می خواند که ایا هیچ
    باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
    یا برای رهروی خسته
    در دل این کلبه خاموش عطر آگین زیبا
    جای خوابی هست ؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •