اگر بخواهم صادق باشم
ديگر
به دنبال کسي که درکم بکند نيستم !
من از ابتداي کودکي روروَکم را شکستم
تا روي پا هاي خودم بايستم !!!
اگر بخواهم صادق باشم
ديگر
به دنبال کسي که درکم بکند نيستم !
من از ابتداي کودکي روروَکم را شکستم
تا روي پا هاي خودم بايستم !!!
من!
گاهی که به یاد می آورم که بوده ام! چه کرده ام...
تمام لحظاتم...
روزگارم...
سیاه می شود...
گاهی بد نیست
داشتن آلزایمر
Last edited by Lady parisa; 28-06-2011 at 14:59.
وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ....تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،
همین ها تو را میسازد...سنگت می کند درست مثل خودش !
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند ...میدانی؟
... آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.
======
بهش نگــــــــــــــــــــید:
ای بابا اینم می گذره ،
نگید درست می شه ،
نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش
نمی خواد بخنده! خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟!! غصه…
براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین !!!
از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید. ..
وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین...
شما در حقیقت باید حرف نزنید ...
باید دستش رو بگیرید و تو چشم هاش نگاه کنید یا بغلش کنید یا حتی براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید….
بذارید جلوش اما حرف نزنید ! بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید. ..
ونيازي نيست درآن لحظه نظریه صادر کنید و نصیحت کنید. ..
فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته شما جای اون آدم نیستید! ؟!
شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید پس نظریه ها و حرف هاتون درحال حاضر به درد خودتون می خوره!
بله ، سکوت کنید...اگه دلش خواست خودش بموقع حرف می زنه ...
يـــــــــــــــــك فــــــنـــــــجان بـــــــــــــــــــاران ؛
با طـــــــــعـــــــم خـــــــــــــاطـــــــــ ــره . . .
لــــطفا. . . .
کمی با مـــ ــ ـ ـ ن مدارا کن
با من که سخت دلگیرم! تنهایم
با من که در دنیای مشکلات و گرفتاری های خود غرق شدم!
با من که دیگر نمی خندم! نمی رقصم
با من که سخت دل مردم
با من که تـــــــ ـ ـ لخ گشته ام تــــــــــ ـ ـلخ
عجیب در بندم! اسیرم
برایم آرزو کن که صبح آزادی و امید را ببینم
.
.
.
گاهی در پی سی( ورلد) به دنبال آروزها و خاطراتم می گردم
به یاد قدیم صفحاتش را ورق می زنم
ای کـــــــــــــاش زمان دکمه back داشت
دوباره فصلی نو شد! و دلم هوایی شد. . .
خستـــــــــه ام
.
.
.
آخر وقت اداری است و کمی از کارهای من مانده
صدای کلاغ مرا به خودم می آورد
روی صندلی لم میدهم
رو به پنجره برمی گردم
نگاهی سرسری به بیرون می اندازم.
دیگر درختان سبز نیستن
با اینکه بادی نمی آید اما
رهگذران سرد شده اند
برگهای روی زمین با گذر عابران ناله می کند و می شکند...
و چه سوزناک است مرگ برگی که روزی سبز بود و سایه داشت
دلم هوایی گوشه دنجی است که هیاهوی اطراف گوشت را کر کند
خنکای نسیم حضوری غایب
گوشی که بی منت در اختیار توست ! تو میگویی و او می شنود
تو مویه میکنی ضجه می زنی و او آرام نگاهت می کند
می گویی ،می گویی و میگویی
.
.
.
سبک که شدی
.
.
.
می روی و می دانی
رازهایت،
دردهایت،
غمهایت
همه و همه را می دانسته
نفس حقی است که دعایش استجابت خواهد شد
سلام بر قریب غریبان
تنهایی یعنی
.
.
.
.
خودت بنویسی و خودت هم خوشت بیاد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)