کــــاش یکی بــود
کــه بود
کـــه واقعا بــــــود..../....
کــــاش یکی بــود
کــه بود
کـــه واقعا بــــــود..../....
مــــا به هم قول دادیــــــم
قول دادیـــــم کـــــه تا به خــــوشبختی نرسیدیم خســــته نشویــم
قول دادیم کـــه دلتنگـــــی هایمان فقط برای خودمان باشـــــد و لبخندمـــان برای دیگـــــران
به هم قول دادیم کـــه وقتــی دستهایمان ، احساسهایمان یخ زد و سردمان شد به گــــرمای حضورمان و به حرم نفسهای همزمانمان در این دنیا دلگـــــرم شــــویم
مـــیدانی من هنـــوز هم یادم هــست ....یادم هست قول دادن هایمان را ....داغــــی اشکهایمان را .....ولــــی ؛ گاهــــــی ؛ باور کن فقط گــــاهی دلم حضورت را در کنارم میخواهـــد....دلــــم میخواهد با هم به خوشبختی برسیم.....میخواهم دستهای سردم را فقط دستهای مهربانت گــــرم کند .....میدانم عزیزتــــرینم میدانم کـــــه اگر بودی اخمهای شیرینت تنها جــــوابت بود....ولـــــی.....میدانم کــــه به هم قول دادیم...../.....
محـــــکم باش دلــَـــکَم......
اگــــــر گاهـــی سردی احســـــاس این مردمان شکستند تـــــو را
محـــــکم باش اگــــر با ذوقــی کودکـــــانه به طـــرفشان رفتـــی ولــــی آنها تو را ندیدنـــد و تو تنهـــــا و غریب گوشه ای ایستادی و آنها را با بغــض نظاره کـــــردی.....
محکـــــم باش اگــــر خیلـــــی ها ادعـــای دوست داشتن تو را کردند و تـــــو آرام در قلب آنها نشستی ولــــی وسط راه بیــــن هـــزاران دلِ هــــــرزه گم شــــدی و فرامـــــوش.......
محکـــــم باش که خدایی بـــود و هست کــــه همیشه ی همیشــــه با تـــــو خواهد بـــــود و خـــواهد مانــــــد چــــــون عــاشق حقیقی توست........
تو باش....
تو همیشه باش.....
وقتی تو هستی ترس هم میترسد که به سراغم بیاید....
نرو......
من از بازگشت ترس ها.....میترسم........
فكرش را كن كه خيلي سالها بعد تنها روي تاب حياط خانه ات نشسته اي و آرام آرام تكان ميخوري، خنكي هوا را با تمام وجودت حس ميكني، هوا را نفس ميكشي، هي نفس ميكشي و بعد اشكهايي كه آرام قل ميخورد روي صورتت، چشمانت را ميبندي ، سفر ميكني به گذشته، روي تاب نشسته اي و آرام تكان ميخوري، لبخند ميزني، چشمانت برق ميزنند، سرعتت را بيشتر ميكني، بيشتر، تند تر ، سريعتر، حالا ديگر با صدا ميخندي، بلندتر، باهيجان تر، پرشورتر، موهاي مشكي ات ميريزد روي شانه هايت، تاب هر لحظه بالاتر ميرود...آسوده خيال و سبك بال چشمانت را ميبندي و براي خودت رويا بافي ميكني و بعد ناگهان تاب را از حركت باز ميداري، لبخند ميزني، انگار كه روياهايت خيلي هيجان انگيز و زيبا باشد، روي تاب دراز ميكشي، دستانت را زير سرت ميگذاري و خيره ميشوي به آسمان، انقدر به ماه و ستاره ها نگاه ميكني كه پلكهايت سنگين ميشود و دلت ميخواهد همانجا روي تاب بخوابي، با چشماني نيمه باز دوباره به روياهايت فكر ميكني، انگار آنها را داري براي خدا تعريف ميكني و خداوند با لبخند دارد به حرفهايت گوش ميدهد و گاهي هم موهايت را نوازش ميكند، ته دلت قرص است ، آرامي، و اين آرامش را نميخواهي با دنيا عوض كني، چشمانت را ميبندي و آرام ميخوابي، دوباره پرتاب ميشوي به آينده، چشمانت را باز ميكني، به دستانت نگاه ميكني، چقدر پير شده اند، خودت هم پير شده اي، روي تاب دراز ميكشي ، دستهايت را ميگذاري زير سرت و به آسمان خيره ميشوي، تو باز هم ميخواهي رويابافي كني پيرزن؟
مـــن ديگر خسته شده ام از اين واقعــيت هاي تلـــخ، حداقــــل تو برايم كمــــي دروغ هـــاي شيرين بگــــو، مثــلا بگـــو هميشــه ميشود تو را داشت.../....
ميدانستي دوست داشتن بعضي ها چقدر دل ميخواهد؟ تو ، ميدانستي؟
اين روزها شده ام مثل مســافري كـــه زنـــدگي را در ايستگــاهي گم كــرده است و ســوت هاي بــي وقفه ي قــطار يعنـــي پايــان بازي.../...
شده است كه احساس كنــــي داري جايـــي زندگـــي ميكني ، جايي كه فرسنگها دورتـــر از زندگيـــست ؟
تـــــو هر جا ميخـــواهي باش، من كــه دلت را بــه دلـــم سنجــاق كرده ام : )
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)