تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 10 از 10

نام تاپيک: یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

  1. #1
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    پست ها
    856

    پيش فرض یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    داستان شاهزاده مغرور و پسرک خل!


    سلام

    بنام خدا
    یکی بود یکی نبود
    اون زمونا که خدا سرجمع یکی بیشتر نبود...سلطانی زندگی میکرد که یک دختری هم داشت
    این شاهزاده خانوم،یک اخلاق بدی هم داشت، اونم اینکه خیلی مغرور بود چون هم قشنگ بود و هم اینکه باباش پادشاه بود برای همین همش پیش این و اون پز میداد!

    این اخلاق بد دختره بلای جون پادشاه شده بود چون هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد و هر شاهزاده ای که برای خواستگاریش می اومد یه عیبی براش می گرفت و اون و با لگد بیرون میکرد!

    پادشاه هم خیلی نگران بود و دائم بهش میگفت:

    دختر، تو تا کی می خوای توی خونه من زندگی کنی! من تا ابد
    که نمی تونم خرجت و بدم که!!

    آخه داشت تبدیل به تُ ر ش ی میشد... شایدم خ ی ا ر شورررر!... من دقیق نمی دونم والاٌ!



    ولی شاهزاده هر دفعه یک بهونه ای میاورد و حتی اواخر می گفت من تازه می خوام برم دانشگاه !( دروغ می گفت عمه ننه، چون تا کلاس دوم نهضت بیشتر سواد نداشت !)

    اماااااااا...
    روزی از روزها که این شاهزاده خانوم مغرور آنها در حال قدم زدن در باغات مملکت باباییش بود و داشت به زمین و زمان فخر رو با قیمت گزافی می فروخت ...یهو پاش سر خورد و افتاد توی یک چاه!

    ندیمش که دست و پاش و قاطی کرده بود هر مدل که می تونست بدو بدو کرد تا به سلطان خبر بده!


    سلطان هم با عجله اومد ،اما حتی با کمک درباریانش هر کاری کردن نتونستن شاهزاده خانوم و نجات بدن!


    پادشاه که دستش از همه جا کوتاه شده بود و دیگه فکری به کلش نمی رسید به جارچی گفت بره و در تموم شهر ها جار بزنه که هر کسی بتونه شاهزاده خانوم و نجات بده من دخترم و به عقد اون در میارم !
    (دیگه بادا باد خسته شدم)

    **************

    از قضا همان روز جوان رعنایی با اسب سفیدش از این شهر می گذشت،اما همین که شهر به این بزرگی رو خالی از سکنه و حتی جانوران و گیاهان دید خیلی خیلی تعجب کرد!

    کلی این ور و اون ور و گشت تا به هر جان کندنی بود یک درویش پیدا کرد!
    بعدم از اون پرسید: چرا
    شهرتون اینقدر خالیه؟

    درویش نگاهی به جوان انداخت ، بعدش یه کاغذ از توی جیبش در آورد که این شعر توش نوشته بود:


    آی سوار سوار لخ لخی

    نقـــــــره سوار لخ لخی
    تو خانه شـــاه می روی
    آن موش موشـک را بگو
    تیر تیری گوشـک را بگو
    بــــــــگو نازت آب افتاده
    ناز پــــــــــرت آب افتاده
    کاتــــــــــــی نقره بیاره
    ماتـاب خانوم و در بیاره!

    پسرک جوان که خیلی باهوش بود فورا متوجه نکته انحرافی توی این شعر میشه و بلافاصله
    به سمت قصر پی تی کو پی تی کو کرد تا زودتر برسه!

    اما...

    همین که به چند صد فرسنگی قصر رسید می بینه جمعیت بسیار زیادی از تمام قبایل و شاهزاده های شهر ها و کشور های اطراف (حتی سیاره های دیگه هم من شنیدم اونجا بودن که احتمالا این قسمت و تحریف کردند!) بعلاوه ی تمام گدایان و مستمندان و گرسنگان و معتادان شهر ها و کشور های دیگه همه در یک صف عریض و طویل... به امید اینکه شاید تقٌی به توقٌی بخوره و بختشون در قصر سلطان وا بشه، کیپ تا کیپ پشت هم ایستاده بودن و دائم همدیگه رو هل میدادن، هی هل میدادن،
    هی هل میدادن !!!


    *******************

    پسرک جوان هم که آخر از همه رسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه بره در انتهای صف منتظر بمونه تا نوبش بشه (هر چند خیلی سعی کرد تا غیر نوبت وارد بشه ولی هر کاری میکرد نمیشد چون اونا پارتی آقاشون خیلی کلفت بود!)

    یک روز گذشت...

    دو روز گذشت...
    یک ماه گذشت...تا اینکه بالاخره نگهبان در باغ قصر اسم پسرک را صدا کرد.
    پسرک جوان که بزور با ذخیره کاه توی پالون اسبش ( احتمالا الاغ بوده و نویسندش اینجا خالی بست!) تونسته بود خودش و زنده نگه داره،سینه خیز روان خودش و میرسونه بالای چاهه و با حداکثر تعجب می بینه که، اونقدر شاهزاده های شهر ها و کشور ها (شایدم سیارک های) دیگه در چاه حماقتشون افتادن و غرق شدن که آب چاه تا نزدیکی های لبه ش اومده بود بالای بالا طوری که شاهزاده خانوم کاملا پیدا بود و هی می گفت ...کمک...کمک!

    پسرک جوان متوجه شد که این چاه احتمالا جادو شده و فورا به یاد حرفهای درویشه افتاد و به سلطان گفت این چاه طلسمی توش هست که هر پسری که بره توش، فورا غرق میشه!
    اما اگه برای من یک نردبون نقره بیارین شاید من بتونم شاهزاده خانوم و از توی چاه بیارم بیرون!

    بلــــــــــــه بچه ها...

    پسرک جوان نردبون نقره ای که براش آوردن و انداخت توی چاه و با اون بالاخره تونست شاهزاده خانوم و از توی چاه طلسم شده بیارتش بیرون!

    غوغایی به پا شد و کل شهر و کشور غرق در شادی و سرور شد
    بعدم وزیران دستور دادن به میمنت این توفیقی که نصیب ما شده
    تا بیست سال اموال بیت المال را برای جشن و مراسم اون مفت مفت خرج کنن!!!

    سلطان هم که خیلی خوشحال شده بود پسرک جوان را محکم در آغوش گرفت و دستش و به عنوان نفر اول مسابقات المپیک (در رشته چاه باز کنی!) بالا برد و گفت من امروز این جوان را به عقد دخترم در می آورم تا بعد از من پادشاه این سرزمین بشه!


    اماا توی این شلوغ پلوغی پسره ی ساده لوح ما !، در کمال ناباوری و تعجب پادشاه و دخترش و بقیه مردم (که اکثرا مونث بودن) پیشنهاد سلطان و قبول نکرد و اعلام میکنه که من الان اصلا آمادگی ازدواج ندارم که هیچ بلکه تازه می خوام بهمراه اسب سفیدم برم تا شاهزاده خانوم های دیگه ای که درچاه های مختلفی افتادن و دارن غرق میشن و نجات بـــــــــــــــــــدم...... .........!!

    خوب بود نه


    ************************


    و اما حاشیه های این ماجرا:


    1-دختر پادشاه که روزگار درس خوبی بهش داد و حسابی ادب شده بود بالا خره یا پایین خره اخرش قبول کرد که شوهر کنه! (حتی حاضر بود با یک گدای دست پا چلفتی هم ازدواج کنه...تا این حد!!! )

    اما کــــــووووووو...

    دریغ از حتی یک دونه خواستگار !
    تموم شاهزاده های شهر های دیگه که غرق شده بودن هیچی.
    اون مردم مستضعف و بینوایی هم که بهشون امیدی بود هم به علت طولانی شدن زمان انتظار در صف های عریض و طویل فشرده و همچنین بر اثر سوء تغذیه شدید و نرسیدن مواد و خماری بیش از حد، پشت به پشت تلف شده بودن و حتی نتونستن خودشون و به نزدیکی های اون چاه برسونن که لااقل ببینن شاهزاده خانومه چه شکلیه!

    2- پسرک جوان داستان ما که تازه احساس قهرمان بازی به کلش زده بود سال های درازی رو به کشور ها و سرزمین های دیگه صرف سفر کرد و به سلطان های زیادی مراجعه کرد اما امان از حتی یک دونه شاهزاده خانوم که افتاده باشه توی چاه !

    چون بیشترشون یا پسر بچه عمل اومده بودن و یا اینکه اگر شاهزاده خانومی هم بود مشکل اینجا بود که هرچی اصرار میکرد اون نمی رفت تو چاه!!
    و اگه بر حسب اتفاق توی چاه هم می افتادن باز هم بعلت نداشتن امکانات رسانه ای و تبلیغاتی گسترده قبل اینکه پسر جوان ما به دادش برسه همون جا غرق می شد


    نکته جالب:

    حتی مارکوپولو هم در دست نوشته هاش قید کرده بود که اونو دیده (نه یکبار ...بلکه چند بار) که در تمام مدت ول می گشت و دائم با پسر های سلاطین مختلف درگیر میشد که لااقل اجازه بدن یکبارم که شده شاهزاده خانوم قصرشون بیفته تو چاه بلکه اون بیاد نجاتش بده!
    اما هر دفعه در حالی که کلی کتک می خورد،
    اما عجیب این بود که اصلا نامید نمیشد!(درود بر این قهرمان)

    هرچند مارکوپولو بعد ها اعتراف کرد هیچ کس داستان اونو درباره این قهرمان اسطوره ای باور نکرد!






    خب بچه ها داستان ما به سر رسید اما هیچکی به هیچکی نرسید که هیچ بلکه تلفات زیادی هم داشت!

  2. 5 کاربر از hes25 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    پست ها
    856

    پيش فرض

    سلام

    خب مثل اینکه همتون خوندین و هیچ ایرادی هم انگاری نداشت من ببرم ببینم تو کتاب فارسی کلاس یک اینو چاپ می کنن ؟
    Last edited by hes25; 05-03-2013 at 02:46.

  4. #3
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    سلام
    خیلی جالب بود یه چیزی تو مایه های گذشته ، حال و اینده
    مطمئن هستن این واسه بچه هاست

  5. 2 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #4
    حـــــرفـه ای Mohammad Yek110's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اصفهان زیبا
    پست ها
    2,707

    پيش فرض

    به نظر منم به درد بچه ها نمی خوره ، بهتره یه مطلب طنز باشه تا یه داستان کودکانه

  7. 2 کاربر از Mohammad Yek110 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    پيش فرض

    سلام
    اونجای داستان که میگیه همه خاستگارارو رد میکرد مثل دخترای امروزه
    که با اینکه دختر پادشاهم نیستن ولی...
    ولی داستانتون مربوط به کودکان نمیشد

  9. این کاربر از Йeda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #6
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    پست ها
    856

    پيش فرض

    سلام
    اونجای داستان که میگیه همه خاستگارارو رد میکرد مثل دخترای امروزه
    که با اینکه دختر پادشاهم نیستن ولی...
    ولی داستانتون مربوط به کودکان نمیشد

    سلام دستت درد نکنه

    داستانم طنز بود خب
    نه کودکانه است دیگه چندتا عکس داشته باشه کلی ذوق می کنن حالا من عکس نذاشتم ولی تو نت پر هست!

  11. #7
    داره خودمونی میشه asdfgh9600's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    خونه! پ ن کنار خیابان
    پست ها
    38

    پيش فرض


    سلام دستت درد نکنه

    داستانم طنز بود خب
    نه کودکانه است دیگه چندتا عکس داشته باشه کلی ذوق می کنن حالا من عکس نذاشتم ولی تو نت پر هست!
    داستان بره بچه های بالای 18 سال خوبه!
    طنز قشنگی بود به نظرم جالب بود

  12. این کاربر از asdfgh9600 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #8
    کاربر فعال بورس کاربر شماره ی یک's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2012
    پست ها
    975

    پيش فرض

    داستان قشنگی بود ، من اگه بچه کوچیک داشتم حتما یه شب براش این داستان رو میخوندم

  14. این کاربر از کاربر شماره ی یک بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #9
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی Mr_100_dolari's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    محل سكونت
    ----Balance(3%)Spot----
    پست ها
    1,410

    پيش فرض

    داستان قشنگی بود .

    ولی بد نبود حالت معمایی و راز آلود جلو می بردی و قصه رو تمومش نمیکردی و طوری ادامه میدادید که به کلاس های پنجم و ششم هم برسه !!


  16. 2 کاربر از Mr_100_dolari بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    پروفشنال hamidchi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    Right there where they belong
    پست ها
    755

    پيش فرض

    شاید بشه گفت زبانش کودکانه است ولی محتواش بیشتر طنزگونه است تا کودکانه

  18. این کاربر از hamidchi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •