به نام خدا
" حرف ها را باید شنید ... "
قسمت دوم ( فصل دوم )
سعید: غذا چی سفارش میدی؟
مهتاب: هرچی که خودت میخوری برای من هم سفارش بده.
- با استیک ماهی موافقی؟
- وای نه ماهی نه.
- چرا؟ ماهی که عالیه.
- اخیرا ماهی زیاد خوردم, خودت اگه میخوای ماهی سفارش بده ولی من باقالی با ماهیچه میخورم.
- خیلی خوب, گارسون! یه استیک ماهی و یه باقالی پلو با ماهیچه به همراه مخلفاتش.
...
تعداد دفعاتی که سعید و مهتاب به رستوران میومدند بی شمار بود و شمارش اون ازپس انگشت های دست بر نمیومد.سعید هربار با قاطعیت تصمیم میگرفت که یه طوری قضیه ی ازدواج رو مطرح کنه ولی هربار نمیشد و مهتاب موضوع رو عوض میکرد. اما اینبار تصمیم سعید جدی بود. از رفت و آمد ها با مهتاب خسته شده بود از این رفت و آمد های بی هدف. موضوع ازدواج رو اینطور مطرح کرد:
- ببین مهتاب هربار که خواستم موضوع ازدواج رو مطرح کنم یه طوری موضوع رو عوض کردی و نذاشتی که به توافق برسیم اما اینبار فرق میکنه و میخوام تکلیفم روشن بشه. نظرت درباره ی من چیه؟ قصدت از این همه کش دادن موضوع چیه؟
- سعید چندبار هم بهت گفتم, چرا هروقت ما با کسی دوست میشیم قصدمون ازدواج باید باشه؟ نمیشه دوتا دوست صمیمی باشیم؟ که هیچوقت هم دیگه رو تنها نمیذاریم؟ من قصد ازدواج دارم و اگه بخوام کسی رو انتخاب کنم مطمئن باش انتخاب اولم توئی ولی شرایط ازدواج رو به هیچ وجه ندارم.
- خوب چرا؟ شرایط منظورت چیه؟ هر مشکلی داری به منم بگو؟ مگه غیر از اینه که ما قول دادیم دوای درد هم دیگه باشیم؟ چرا هیچوقت از خانواده ات برام حرف نزدی؟ چرا داری ازم مخفی میکنی؟
- چی از خانواده ام میخوای بدونی؟
- خوب همه چی پدرت کیه ؟ مادرت؟
اونها در حال گفتگو بودن که گارسون از راه رسید و غذا رو سر میز گذاشت. چهره ی مهتاب ناراحت به نظر میرسید. گوشیش رو از کیفش در آورد و بدون اینکه سعید بفهمه آهنگ زنگ گوشیش رو پخش کرد. خودش گوشیش رو گرفت در گوشش و جلوی سعید طوری تظاهر کرد که انگار داره بایکی حرف میزنه. بعد گوشی رو گذاشت تو کیفش و با نگاهی نگران به سعید گفت که اتفاق بدی افتاده و باید بره.
نه کسی زنگی به مهتاب زده بود و نه اتفاق بدی افتاده بود. فقط مهتاب نمیخواست حرفی درباره ی خانواده اش به سعید بزنه. بلند شد و بدون هیچ حرفی از رستوران خارج شد.
- خوب مشکل چیه؟ کی بهت زنگ زد؟ صبر کن میرسونمت.
- نه سعید نه! نیاز نیست. میدونی چرا هربار موضوع ازدواج رو مطرح میکنی ناراحت میشم؟ چون تو خانواده داری و من ندارم. نه اینکه نداشته باشم نه! همه ی ما بدبختیم دو تا خواهر کوچیک تر از خودم دارم و پدرم مرده حالا میخواستی درباره ی خانواده ام بدونی؟ فهمیدی؟ حالا دیدی من چقدر بدبختم راهتو بکش و برو.
سعید با شنیدن حرف های مهتاب تعجب کرد. فکر میکرد اون دختر خانواده ی با اصل و نصبی داره. ولی اشتباه میکرد. سعید به دنبال مهتاب راه افتاد و نگهش داشت. یه سری حرف ها بود که باید بهش میزد.
- ببین مهتاب با شبیه همیم منم با پدر و مادرم زندگی میکنم, قبلن هم بهت گفتم که ما هم بدبختیم. ولی یه موضوع رو ازت پنهان کردم. من یه برادر به اسم مهرداد دارم که الان توی زندانه به جرم قتل غیر عمد. پس دیدی ما دوتا مونم بدبختیم؟؟!!!
-مهرداد؟ قتل غیر عمد؟ وای ..... برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت ...
اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...