تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 22

نام تاپيک: حرف ها را باید شنید ...

  1. #1
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض حرف ها را باید شنید ...

    سلام خدمت دوستان.
    امروز تصمیم گرفتم داستانی بلند ( البته اونقدر بلند نیست که اسمش رو رمان گذاشت) برای شما دوستان بگم.
    داستان مال خودمه, البته هنوز آخرش مشخص نیست, ولی خوب از خوبی های داستان نویسی اینه که استارتش رو بزنی, هی حرفت میاد و ادامه اش رو مینویسی.

    موضوع : حرف ها را باید شنید ...


    قسمت اول ( فصل اول ) :




    همیشه یاغی بود. در تمام طول زندگی حتی یکبار هم به حرف ها ی دیگران توجهی نداشت و میگفت: ما برای مردم زندگی نمیکنیم,
    انتخاب هایمان, راهمان, تصمیماتمان باید از آن خودمان باشد نه زاییده پچ پچ های مردم. مغروربود و لجباز. میگفت: خودم میدانم چه میکنم و مرا چه نیاز به نصیحت. نامش مهرداد بود, از بچگی استعداد های زیادی داشت, طوری که هر چیزی در خانه عیب پیدا میکرد از کوچک ترین چیز تا بزرگترین ها زیر دست او تعمیر میشد.
    پدر او مردی زحمت کش بود که از جانش برای خانواده اش و حتی همسایه ها و فامیل مایه میگذاشت. زمانی که خواهرش فاطمه با فلاکت و بدبختی زندگی میکرد و به سختی با قالی بافی مخارج پنج فرزند خود را تامین میکرد؛ این مرد از روزی خود و خانواده اش میگذشت و هرروز با دستانی پر به دیدار خواهر و فرزندانش میرفت. حتی اجازه داده بود خواهرش که غرق در بدهکاری بود برای مدتی در خانه ی او سکونت داشته باشد. اما این مرد از سوی فرزند شاید کمی کم شانس بود یا قسمتش این بود یا شایدم مقصر خودش بود, همیشه از فرزاندانش حمایت میکرد و به آنان اعتماد به نفس بیش از حد میداد. طوری که هیچکس جرات نداشت, از آنها انتقاد کند یا نصیحتشان نماید. حتی برادر بزرگترش اسد الله هم از دفاع بیش از حد او از فرزندانش شاکی بود.

    چهار فرزند داشت, مهران پسر بزرگش بود, او از نظر اخلاقی, کمی تند بود همیشه در تمام دعوا های خیابانی پدرش دست او را میکشید تا شر بپا نکند.

    دومین فرزندش دختر بود, زهرا. او از درس و تحصیل متنفر بود, همیشه میگفت: دختری که بلوغ عقلی داشته باشد درس دعوای درد هایش نخواهد بود, باید ازدواج کند و فرزند دار شود.
    سومین فرزند او, مهرداد, فردی مغرور و در عین حال خوش جثه و خوش لباس بود. همیشه توی فامیل اون رو پسر خوشتیپه ی فامیل میدونستن, تا دلت بخواد حرفه بلد بود ولی اونم مثل خواهرش زهرا از درس فراری بود.
    آخرین فرزندش, سعید, سربه زیر ترینشون بود. همیشه سرش تو کتاب و در حال مطالعه. برای کنکورش خیلی تلاش کرد. شاید بشه گفت بهترین و عاقل ترین فرزند حاج حسین , پدرشان , همین سعید بود.

    همه ی عیال حاج حسین از رفت و آمد با آشنایان فراری بودن, حتی یه سال عید همگی راهی شمال شدن تا از خرج و مخارج دید و بازدید در امان باشن. ولی تقصیر حاج حسین نبود, همه ی این فرار از رفت و آمد ها تقصیر مهرداد بود.

    حاج حسین و حاج اسد الله, برادر بزرگتر اون , فداکار ترین و مرد ترین افراد فامیل بودند. اما فرزندان اسد الله سر به زیر و متواضع و فرزندان حسین پرخاشگر و مغرور.



    زمانی که حاج حسین و فطمه خواهرش همسایه بودن, مهرداد عادت داشت همش تو کوچه با دوستاش باشه. فاطمه خانم و محمد آقا هم پنج دختر مجرد داشتند و آقا محمد شوهر فاطمه همیشه این تذکر رو به آقا مهرداد مغرور میداد که من پنج دختر مجرد توی خونه دارم و شاید درست نباشه همیشه با رکابی و لباس خونه دم در باشی. مهرداد اون موقع حدودا بیست و خورده ای سالش بود و وقتی اون حرف رو از محمد شنید گفت: کسی حق تذکر دادن به من رو نداره, هرجور بخوام میگردم و فضولش هم شما نیستی.


    حرف زدن مهرداد با محمد آقا که تقریبا 15 سال از خودش بزرگتر بود خجالت آور بود. شاید اون موقع جاش بود حاج حسین یه سیلی مهمونش کنه ولی نکرد. مهرداد ورزشکار بود, هیچکی رو حرفش حرف نمیزد, وقتی به خانواده اش گفت باید خونمون رو عوض کنیمو و من با این شوهر عمم محمد مشکل دارم. همه سر و پا گوش تسلیمش شدن. حتی حاج حسین. خونه رو عوض کردن و از همسایگی فاطمه خانم و شوهرش در اومدن ولی حیف که تمام مشکلاتشون توی خونه ی جدیدشون شکل گرفت ...


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

    Last edited by Demon King; 29-11-2014 at 18:46. دليل: غلط املایی


  2. #2
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت دوم ( فصل اول )





    حاج حسین آقا پس از اینکه از همسایگی فاطمه و محمد در اومد, یه خونه ی سه طبقه گرفت. بچه هاش هنوز ازدواج نکرده بودند برای همین کل خانواده اش تو طبقه سوم ساکن شدند و طبقه اول و دوم هم دست مستاجر. حتی بعد از عوض کردن خونه هم رابطه مهرداد و پدرش با محمد و فاطمه بهتر نشد و تو مهمونی های فامیل هم این دو خانواده رو جدا هم دعوت میکردند تا مبادا رو در رو بشن.


    حتی موقعی که مادر مهرداد, مریم, مریض شده بود, محمد و فاطمه برای عیادت اومده بودن خونه ی حاج حسین. مهرداد همچین توپ و تشری بشون کرد که شاید دیگه پاشون اونجا نذارن. اینجا هم جاش بود حاج حسین یه سیلی بخوابونه تو گوش مهرداد ولی بازم
    طرف بچه هاش رو گرفت و از مهرداد حمایت کرد. شاید این حق فاطمه و محمد نبود چون کاری نکرده بودن که لایق این توپ و تشر ها باشن.

    چند سال بعد زهرا , خواهر مهرداد , با پسر داییش, یوسف, ازدواج کرد. در حالی که هنوز درسش تموم نشده بود, یعنی نه اینکه تموم نشده باشه, بلکه از 20 سالگی کلا درسو ول کرده بود و حالا که حدودا 25 – 26 سالشه تصمیم به ازدواج گرفت. ولی تو اون سه طبقه نموند, خونه اش برد یه جای دورتر.
    1 – 2 سال بعد مهران و مهرداد هم رفتن تو کار رانندگی با تاکسی. سعید هم امسال کنکور داشت. حاج حسین دو تا تاکسی انداخت زیر پای مهران و مهرداد. خودشم با زنش خونه نشین شد.


    حاج حسین سوای اینکه با فاطمه, خواهرش , مشکل داشت, با اسد الله برادر بزرگترش هم بخاطر انتقاداتش به مهرداد مشکل داشت و کلا در خونه اش رو به روی همه ی آشنایان بسته بود.
    مهرداد و مهران هم با تاکسی داری خرج خونه رو در می آوردن. خانواده حسین تا اون موقع توی خودشون مشکلی نداشتند, یعنی مشکل داخلی نبود, مشکل شون با فامیل بود. اما با تاکسی داری مهرداد مشکلشون شروع شد.


    مهرداد مثل روز های معمولی در حال رانندگی با تاکسی و سرویس رفتن بود که یه دختره مغرور و در عین حال زیبا و سنگین سوار ماشین شد. مهرداد هم اول توجهی نداشت, چون این همه مسافر سوار میشد, اون دختر هم مثل بقیه. اما وقتی میخواست کرایه رو بده. مهرداد یه دل نه صد دل عاشقش شد. کرایه رو ازش نگرفت. اسمش رو پرسید. دختره هم گویا فقط در ظاهر سنگین بود,
    اگه بگم به خاطر خوشتیپ بودن مهرداد اسمش رو به اون گفت دروغ نگفتم. اسم اون دختر لادن بود.
    بیشتر مقصد اون دختر مهرداد رو تو رویا برد, فرودگاه. چون بهش میخورد دختر پول داری باشه. مهرداد شماره اش رو به لادن داد و لادن هم با یه تک شماره اش افتاد تو گوشی مهرداد.

    مهرداد درسته یکم تند خو و مغرور بود اما از نظر شخصیتی آدم بدی نبود. لادن رو رسوند فرودگاه. حتی صدای چکمه های لادن برای مهرداد دل انگیز بود.
    مهرداد هم زرنگی کرد و از ماشین پیاده شد و همراهیش کرد و تا لحظه پرواز پیشش بود. یه جورایی دل لادن رو بدست آورد. ولی تنها مشکل مهرداد این بود که اگه لادن با اصل و نصب و ثروتمند باشه, چطور قبول میکنه با مهرداد ازدواج کنه. مهرداد اگه میخواست ازدواج کنه از نظر خونه و ماشین مشکلی نداشت. طبقه ی دوم باباش و تاکسی زیر پاش بود.


    مهرداد آدم با ایمانی نبود یعنی تنها فرزند حاج حسین که اهل نماز و ذکات نبود همین مهرداد بود. برای همین چند ماهی با دختره بدون قصد ازدواج میومد و میرفت. هر بار که مهرداد به چشمان آبی لادن نگاه میکرد تو فکر فرو میرفت. تا اینکه لادن با اسم کوچیک صداش کرد : " مهرداد !! " وقتی صدای لادن رو شنید که میگفت مهرداد چنان عشق آتشینی تو قلبش ایجاد شد که شاید
    حاضر بود به خطر لادن جلوی کل خانواده اش بیاسته. لادن از نظر زیبایی از مهرداد کمی نداشت. چشمان آبی, قد بلند, صورت زیبا و ... /
    تنها چیزی که لادن رو از مهرداد سوا میکرد پول لادن بود. غذا رو لادن حساب کرد و بعد از ناهار از هم جدا شدند و هرکی راهی خونه ی خودش شد.





    هنوز صدای لادن تو گوش مهرداد بود. صدای چمکه هاش, صدای لطیفش وقتی صدا زد " مهرداد" .

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    مهرداد بعد ازناهار و جدا شدن از لادن, رفت رو یکی از صندلی های پارک نشست و فکر کرد که چجوری موضوع رو با باباش مطرح کنه. تو فامیل دختر مجرد زیاد بود اما اونقدر که غرق زیبایی لادن شد به هیچ کدومشون حسی نداشت.



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...
    Last edited by Demon King; 30-08-2014 at 14:15.

  3. 16 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #3
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض قسمت سوم

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت سوم
    ( فصل اول )





    پدر مهرداد شاید با فامیل رابطه اش رو قطع کرده بود, اما نه تا این حد که دختری از فامیل نگیره. از اون ور هم توی خونه همه از مهرداد حرف شنوی داشتن و هیچوقت مخالفتی باهاش نمیکردن.
    مهرداد هنوز رو صندلی پارک نشسته بود و فکر میکرد, خوب از اونجا که حرف مهرداد رو تو خونه همه قبول میکنن, دلیلی نداشت که مهرداد قضیه ی ازدواج با لادن رو به خانواده نگه. پس رفت سوار ماشین تاکسیش شد و به طرف خونه حرکت کرد.


    هنوز هم فکر و رویای لادن تو سرش بود, توی رستوران برای ناهار دوغ ترش خورده بود و با اینکه ظهر بود چشماش سیاهی میرفت و خوابش میومد. همینطور که تو عالم خودش بود, یه پیرمرد جلوش ظاهر شد, مهرداد دیر سر ترمز زد. پیرمرد داشت از خط عابر حرکت میکرد, پس مقصر مهرداد بود. حالا مهرداد مونده بود که فرار کنه یا نه.
    خوب اگه فرار میکرد ممکن بود کل عمرش مجبور باشه از پلیس فرار کنه و از اون ور اگه وای میساد لادن رو از دست میداد.
    پیرمرده هنوز جون داشت, مهرداد راه دوم را انتخاب کرد, وایساد و طرف رو رسوند بیمارستان ...

    خوب بودن با فامیل یه جاهایی خیلی کمک آدم میکنه. اگه دستت تنگ باشه و به پول نیاز داشته باشی این فامیله که دستت رو میگیره و میارت بالا.

    مهرداد با خودش فکر میکرد که اگه پیرمرده بمیره باید واقعا چه کار کنه؟ دو راه داشت:
    1 ) تاکسی که زیر پای خودش و مهرانه رو باید بفروشن ولی دیگه سرمایه ای برای کسب در آمد براشون نمیمونه.
    2 ) یکی از تاکسی هارو بفروشن, بقیه پول دیه هم از از حاج اسد الله عمو ی بزرگش قرض کنن.
    راه دوم منطقی تر بود ...


    پیرمرده رفته بود تو کما, مهرداد به خانواده اطلاع داده بود بیان بیمارستان. هرچی علت تصادف رو پرسیدن مهرداد حرفی نداشت بزنه و فقط میگفت خسته بودم و حرفی از لادن نزد چون تو اون اوضاع قمر در عقرب اگه از لادن حرفی میزد همه علیه اون در می اومدن.
    پلیسا برای بازجویی اومدن, مهرداد هم حرفی نداشت بزنه سر ظهری چطور میتونست بگه خواب موندم؟.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    بردنش بازداشت گاه تا اوضاع پیرمرد مشخص شه. گاهی اوقات پیش اومده افراد ی که میرن کما چندین سال بهوش نمیان و همین مهرداد رو خیلی نگران کرده بود.
    تقریبا دور لادن رو باید خط میکشید چون اگه پیرمرده بمیره یا میره زندان و شاید هم اعدام و اگه دیه هم بده اونقدر خرجیشون کم میشه که شانس بیارن محتاج دیگران نشن, چه برسه به اینکه خرج و مخارج عروسی رو هم بدن ...
    اواسط تیر بود, روز کنکور سعید, همه ی خانواده بر عکس بقیه مردم دوست داشتن سعید قبول نشه چون پولی ندارن برای دانشگاهش بدن. بیچاره سعید. تقریبا 15 روز از کمای پیرمرد میگذشت و خبری نبود, مهرداد هم تو بازداشت بود.



    حاج حسین دیگه تنوست تحمل کنه و دست به کار شد.


    " تاکسی که زیر پای مهران بود رو فروخت و یه نیسان کهنه ای که قبلا داشتن با اون نیسان به همراه مهران مشغول کار با ایزوگام شدن. تاکسی مهرداد هم تو پارکینگ بود. دو تایی به زور خرجی خانواده رو بتونن در بیارن چه برسه به دیه مهرداد.
    حاج حسین هم اینقدر آدم یه دنده ای بود حتی حاضر نبود یه طبقه از خونه اش رو بفروشه تا اوضاع بهتر شه ... "


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...




      محتوای مخفی: نظر 

    دوستان تا اینجا کی کامل داستان رو خونده؟
    نظرش چی بوده؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟

    Last edited by Demon King; 30-08-2014 at 14:14. دليل: تصحیح

  5. 11 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #4
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12


    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت چهارم ( فصل اول )









    پیرمرد هنوز تو کما بود. مهرداد هم تو بازداشتگاه. زندگی حاج حسین هم با کار خود آقا حسین و مهران میگذشت, ولی به سختی.

    خبری از لادن نبود. مهرداد خواست یه تلفن به بیرون بزنه, شماره لادن رو حفظ کرده بود.
    یه تماس گرفت چند تا بوق خورد و بعد لادن گوشی رو برداشت. با اطلاع قبلی یعنی میدونست مهرداده. اما طور دیگیه باهاش حرف میزد. خیلی سرد و ناراحت. مهرداد چند کلمه ای باهاش حرف زد و بعد لادن بهونه کرد که کار داره و رفت.


    مهرداد ذهنش پر از سوال شد:
    یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ لادن میدونه من با ماشین یکی رو زدم؟ یعنی میدونه من بازداشتگام؟
    اگه جواب دوتا سوال آخری مهرداد بله باشه تقریبا باید بطور کامل دور لادن رو خط بکشه. چون برای اون دختر میتونست شوهر بهتری هم پیدا بشه.
    تمام این حرفا تو ذهن مهرداد بود. تقریبا دیگه داشت دیوونه میشد. بازداشتگاهم که خونه ی خودش نبود دقه به ساعت بخواد زنگ بزنه, برا همین یه گوشه نشست و ساکت موند. مهرداد حسرت تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو میخورد. اون دوغ ترشی که ناهار خورد, اون تصادف, اصلا آشناییش با لادن و همه اتفاقاتی که نباید میافتاد و افتاد.


    حسین به ملاقات مهرداد رفت. براش لباس های جدید آورد و غذا هایی هم که مادر مهرداد درست کرده بود رو هم بهش داد. مهرداد هم لباسا رو عوض کرد و یکم با باباش حرف زد و بعد باباش رفت. تو راه خونه که داشت میرفت یه کاغذ از جیب شلوار مهرداد افتاد,
    حاج حسین اول میخواست اونو برگردونه تو جیب مهرداد و کاریش نداشته باشه ولی وسوسه شد, در کاغذو باز کرد, متن کاغذ
    حیرت آور بود, یه نامه ی عاشقانه. شخص دوم نامه معلوم نبود یا کسی این نامه رو برای مهرداد نوشته بود یا اینکه مال خودش بود,
    ولی دستخطش مال مهرداد بود.

    حاج حسین شروع کرد به خوندن متن نامه:



    " سلام برتو ای عشق من. ای وجود, من دنیای من. با تو تمام زندگی برایم معنا میشود. غم ها تبدیل به شادی, رویا هایم تبدیل به حقیقت و جهنمم تبدیل به بهشت خواهد شد. پس با من بمان تا زندگی هست. من برای تو زندگی میکنم, برای تو نفس میکشم و اگر روزی قرار باشد بمیرم برای تو خواهم مرد.


    همان روزی که صدای چکمه های بلندت به گوشم خورد, چشمان آبی ات به من خیره شد, صورت زیبایت مقابل چشم هایم قرار گرفت دانستم که تو مال منی و من با مال تو. بزن ... به صورتم بزن ببین خواب نیستم,

    تو را در رویا ها میدیدم در بیداری پیدایت کردم. پس اگر این رویاست و بیداری نیست, بیدارم نکن هرگز. این رویا را دوست دارم ... "


    یه کارت پستال هم تو جیب مهرداد بود:


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



    حاج حسین با خوندن این نامه و اون کارت یه چند دقیقه ای ساکن بود, هضم این حرف های مهرداد برایش سخت بود, نمیتوانست آنها ها را درک کند. زمانی که خود ازدواج کرد پدر و مادر همسرش حتی نمیگذاشتند کنارش بنشیند چه برسد به نامه ها و حرف های عاشقانه.


    اما با این حال مهرداد را درک میکرد چون عشق های امروزی واقعا متفاوت با دیروزی هاست. اما اینکه نام دریافت کننده این نامه چیست هنوز برای حاج حسین معما بود. اولش خواست برگرده پیش مهرداد و یه سیلی بخوابونه تو گوشش ولی رفت خونه. این نامه رو یه جا نگه داشت و منتظر بود ببینه چه اتفاقی میوفتده. پس حالا سه نفر از این عشق آتشین مطلع بودن:

    مهرداد – حاج حسین – لادن


    بعد از اینکه مهرداد لباساش رو عوض کرد, فهمید که نامه موند تو لباس قبلی هاش. دوباره از مامور اجاز گرفت که یه تماس ضروری بگیره و زنگ زد حاج حسین.
    مهرداد: علو بابا سلام کجایی؟
    حاج حسین: سلام رسیدم خونه.
    _ لباسامو چیکار کردی؟
    _ دادم مادرت بندازه ماشین.
    _ اووووففففف .... خیلی خوب خیالم راحت شد.
    _ چطور؟
    _ هیچی اون شلواره که خریده بودم نو بود خواستم بگم سریع بشوریدش تا شوره نزنه.
    _ خیالت راحت.


    مهرداد با اینکه تماس گرفت ولی هنوز شک داشت که حاج حسین نامه رو خونده یا نه. چون اگه میخوند خیلی شرایط بد میشد و پدرش درک فهم اون کلمات رو نداشت. شاید هم مهرداد داشت اشتباه فکر میکرد ...



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

    Last edited by Demon King; 30-08-2014 at 14:14.

  7. 10 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت پنجم ( فصل اول )









    مریم خانوم لباس های مهرداد رو انداخت تو ماشین. مهرداد هم به این خیال که اون نامه و کارت تو ماشین لباس شویی سریع خراب میشه خیالش راحت بود ولی حاج حسین اون نامه و کارت پستال عاشقانه رو برداشته بود تا یه جورایی بعد به عنوان مدرک بتونه مچ مهرداد رو بگیره.


    پیرمرده هم انگار قرار نبود از کما در بیاد. شاید راست میگفتند که افرادی که توی کما هستند حتی ممکنه تا چندین سال به هوش نیان. گویا پیرمرده هم قرار بود به هوش نیاد. ولی خوب هنوز زمان زیادی نگذشته بود. تقریبا 2 یا 3 ماه از بودن مهرداد در بازداشتگاه میگذشت, چونکه پیرمرده نمرده بود, پس مهرداد رو هم به زندان نمیتونستن منتقل کنن و تو بازداشتگاه نگه داشته بودنش تا اوضاع پیرمرد مشخص بشه.


    مهرداد هم از یه طرف فکرش مشغول اون نامه بود که مبادا باباش اونو بخونه, از یه طرف هم داشت فکر میکرد که چرا لادن پشت تلفن اونطور غمگین و ناراحت و البته رسمی با مهرداد برخورد کرد. امکان نداشت که لادن بفهمه مهرداد توی بازداشتگاهه, چون فقط یه شماره تلفن از مهرداد داشت که اون هم خاموش بود. ولی اون رفتار لادن پشت تلفن با مهرداد خیلی فکر مهرداد رو مشغول کرده بود.
    اواسط شهریور بود و همه خانواده هم منتظر جواب کنکور سعید بودن, از اون طرف سعید دوست داشت قبول شه از یه ورم حاج حسین اونقدر پول نداشت که خرج دانشگاه سعید رو هم بده. زهرا هم که کلا با یوسف رفته بودن یه جا دیگه و خودشو از مشکلات این خانواده کنار کشیده بود ...

    حاج اسد الله و آقا محمد هم از اتفاقاتی که برای مهرداد افتاده بود با خبر بودن و خواستن کمک هایی هم به حاج حسین بکنن ولی غرور اون اجازه هیچ کمکی رو نداد.

    مهرداد دوباره دلش شور میزند و درخواست یه تماس با بیمارستان رو کرد تا از حال پیرمرد خبردار بشه. بعد از تماس فهمید هنوز پیرمرد وضعش همونجوریه و هیچ تغییری نکرده. مهرداد احتمال میداد که بین لادن و پیرمرده یه سر و سری باشه ولی فامیلی پیرمرده شکوهی بود و فامیلی لادن افشار, پس رابطه پدری با هم نداشتند ولی ناراحتی لادن ممکن بود به این پیرمرد ربط داشته باشه.
    مهران هم یه پولی پس انداز داشت و از یکی از دختر های فامیل خوشش اومده بود و با همون پول تصمیم به ازدواج گرفت.


    لادن تصمیم گرفت به ملاقات مهرداد بره. پس سر ساعت ملاقات به بازداشتگاه رفت, شاید گفتگو اون با مهرداد میتونست خیلی از شبهاتی رو که تو ذهن مهرداد بود رو حل کنه.
    وقتی مهرداد شنید فردی به اسم لادن افشار میخواد اونو ببینه از جاش پرید. چون اصلا توقع نداشت که دوباره بتونه لادن رو ببینه.
    خیلی هم شوکه شد چون وقتی لادن به ملاقتش بود یعنی میدونه که چه اتفاقی برای مهرداد افتاده. لادن وقتی مهرداد رو دید لبخندی تلخی زد و اومد روبروش نشست. نذاشت مهرداد حرفی بزنه و دستش رو به اون نشون داد.
    یه حلقه تو دست چپش بود. یعنی ممکن بود لادن ازدواج کرده باشه؟
    لادن یه عکس رو از کیفش در آورد, همه ی حرف های لادن توی اون عکس نهفته بود, ولی بعدش هیچی نگفت و بلند شد رفت,
    هرچی مهرداد سوالی پرسید بی جواب موند. لادن ناراحت تر از همیشه به نظر میرسید.
    مهرداد هم حالش بهتر از لادن نبود. موقعی که میخواست مهرداد رو ترک کنه یه نوشته بهش داد و بدون اینکه بگه اون نوشته چیه رفت ...




    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    حالا مهرداد مونده بود و یه پیرمرد تو کما و هزاران سوال:

    1 – یعنی لادن ازدواج کرده بود؟
    2- اون عکس پنج نفره که لادن توش بود چی بود؟
    3- چرا لادن حرفی نزد؟
    4- تو این نوشته که به من داده چی میتونه باشه؟
    5- دلیل ناراحتی لادن چی بود؟
    و ...
    جواب این سوال ها برای مهرداد تقریبا معلوم بود. اون طور که مهرداد به ذهنش رسید, لادن قبلا ازدواج کرده بود اون عکس پنج نفره عکس لادن و شوهر و بچه هاش بود و دلیل ناراحتی لادن هم ترک مهرداد بود. همه ی این حدس های مهرداد درست بود, همونطور که لادن توی نامه اش به مهرداد نوشته بود و در پایان نوشته تنها یک بدرود ...



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...




    Last edited by Demon King; 30-08-2014 at 14:13.

  9. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #6
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت ششم ( قسمت آخر فصل اول )







    شاید هر چیز که لازم بود رو لادن توی اون نامه نوشت ولی مهرداد دوست داشت اینها رو از زبون خودش بشنوه, حتی اون خداحافظی پایان نامه. ولی خوب لادن با احساساتش بازی کرده بود و شاید نمیتونست خودش این حرف ها رو به مهرداد بزنه. ولی این از همه برای مهرداد بدتر بود که با یه نامه ی خداحافظی مهرداد رو ترک کنه و دیگه هیچی, همه چیز تموم.

    مهرداد نمیتونست اینها رو باور کنه اما چاره ای نداشت, گاهی اوقات حقیقت تلخه, ولی چاره ای نیست جز باور اون.کل زندگی مهرداد یه طرف این چند ماهی که تو بازداشت بود هم یه طرف. از همه ی دنیا بی خبر و نگرانه همه چی ... /


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    بیشتر این موضوع مهرداد رو عذاب میداد که اینقدر سوال تو ذهنش هست که شمارش اون غیر ممکنه ولی نمیتونه بره و به جواب برسه و این شرایط هر روز مهرداد رو بیشتر عذاب میداد ...




    سعید برای کنکور زیاد خونده بود ولی حقش نبود قبول نشه, آره, سعید تو کنکور قبول نشد و خانواده حاج حسین حالا دیگه تقریبا همه کم سوادن. ولی خوب فرق سعید با افرادی که تو کنکور قبول نمیشدن این بود که بقیه بعد از قبول نشدن سر زنش خانواده رو باید تحمل کنن ولی سعید خوشحالی خانواده ش رو میبینه.
    شاید این از مزیت های فقر باشه, شایدم از مضراتش.


    مهران با پول پس اندازی که داشت ازدواج کرد و یه عروسی ساده و کم خرج. اگه قرار بود باباش خرج این عروسی رو بده محال ممکن بود این وصلت سر بگیره ولی مهران خودش استقلال داشت و ازدواج کرد و طبقه ی اول حاج حسین نشت.
    طبقه دوم هنوز دست مستاجر بود و برای حاج حسین کمک خرجی خوبی بود.


    وضعیت پیرمرد هم بدتر شد که بهتر نشد. روز به روز پزشکان و خانواده اش نا امید تر میشدن.
    تو این قضیه مهرداد تک و تنها بود. لادن رفت. پیرمرد در آستانه مرگ بود و خود مهردادم برعکس انتظار دعا میکرد پیرمرد بمیره تا حداقل از این بلاتکلیفی راحت شه یا حبس ابد یا اعدام ...

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    چند روزی بود سعید با یه دختره آشنا شده بود اسمش مهتاب بود. اگه سعید هم به سرنوشت مهرداد دچار بشه دیگه برای حاج حسین خانواده ای نمیمونه. دختره شرطش این بود که سعید باید کار داشته باشه. برای همین
    سعید رفت تو یه کارخونه ی سنگ بری شروع به کار کرد. یه سعید درس خون و تقریبا باسواد بود ولی اونم از یه دنده ای وکم کاری های پدرش ضربه های زیادی خورد.



    دعا ی مهرداد بر آورده شد, پیرمرد مرد.



    قتل غیر عمد حساب میشد چون که مشخص شد که مهرداد قبل از رانندگی یه ماده ی خواب آور خورده و مطمئنا از اون دوغ محلی و ترش بود.

    خانواده ی مقتول از مهرداد دیه میخواستن. وقتی مهرداد وقتی این موضوع رو فهمید مطمئن شد که حبس ابده. چراکه خونواده اش اینقدر بد بختن که توان دادن دیه یه مرد بالغ رو ندارن و با حبس ابد هیچ تفاوتی نداره.

    جوون به اون خوشتیپی , خوشگلی, حالا به جرم قتل غیر عمد باید تمام عمر و جوونیش رو تو زندون بگذرونه. مهرداد یه جورایی رفتن به زندان رو پایان زندگی خودش تصور میکرد.
    شایدم درست فکر میکرد چون واقعا امیدی نبود ...




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...



    ( پایان فصل اول )

    منتظر فصل دوم این داستان با روندی جذاب تر و بهتر باشید ...


    امیدوارم از فصل اول لذت برده باشید.





  11. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12 فصل دوم

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت اول ( فصل دوم )






    ساعت 8 صبح بود.

    زنگ گوشی به صدا در اومد و سعید بیدار شد. امروز جمعه است و سعید بیکاره. برای ناهار با مهتاب قرار داشت, یعنی اون مهتاب رو برای ناهار دعوت کرده بود. دیگه سعید اونقدر تو کارش حرفه ای شده بود و پول در میاورد که پتانسیل اینو داشت که یک نفر رو به یه رستوران خیلی عالی دعوت کنه و بهترین غذا هارو رو بهش بده. حالا دیگه پول دار خانواده حاج حسین سعید بود.
    سعید میخواست خودش رو آماده کنه برای قرار ناهار با مهتاب. شیک ترین لباسش رو از کمد پیدا کرد. سعید و مهتاب حدودا 1 سال و خورده ای میشد که باهم آشنا شده بودن و کارخونه رفتن سعید و مشغول بکار شدنش هم بخاطر همین مهتاب بود چراکه شرطش برای ازدواج شاغل بودن سعید بود که فعلا خبری از ازدواج نیست و سعید و مهتاب هنوزم باهم میان و میرن و هربار که سعید حرف ازدواج رو پیش میندازه, مهتاب بحث رو عوض میکرد.
    تقریبا 1 سال و نیمی میگذشت که سعید مشغول به کار در اون کارخونه شده بود. مهران و حاج حسین هم هنوز مشغول کار بودن و هنوز هم به این در و اون در میزدن که مهرداد رو از زندان در بیارن.
    حدودا دوسالی میشد که مهرداد توی زندان بود و کاملا دیگه براش عادی شده بود و فکر لادن و هزاران سوال توی ذهنش از سرش پریده بود. طی این دوسالی که مهرداد توی زندان بود دیگه هیچ خبری از لادن نشد و مهرداد هم نا امید از همه چی و بیخیال لادن شد.


    حاج حسین هم که از محتوای نامه ی مهرداد به لادن خبر داشت هنوز صداش رو در نیاورده بود و منتظر فرصت مناسب بود, اما هنوز مشخص نبود که فرصت مناسب دیگه کی میتونه باشه. حاج حسین هر از گاهی از سعید که نسبتا وضع مالیش بهتر بود تقاضای پول برای دیه مهرداد میکرد اما سعید درسته تو کارش حرفه ای شده بود اما اونقدر پول نداشت که بخواد به کمک باباش کنه.
    ......
    نزدیک ظهر بود و سعید تقریبا حاضر شده بود. از عطری که مهتاب بهش هدیه داده بود به لباسش زد و از خونه زد بیرون. تاکسی مهران خونه بود و باهاش کاری نداشت و سعید سوییچ تاکسی رو گرفت و راهی شد.
    مهتاب هم زیباترین لباس هاش رو پوشیده بود و منتظر بود شاهزاده ی سوار بر اسب سفید بیاد دنبالش. منتهی اینبار نه شاهزاده ای بود و نه اسبی.
    به قولی یه کارگر کارخونه سوار بر تاکسی.

    مهتاب از پشت پنجره همش حواسش بود که سعید کی میرسه.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



    بلاخره اومد و بوق زد که بیاد پایین.

    مهتاب هم از خونه بیرون شد و رفت تو ماشین:
    مهتاب: سلام سعید جان.
    سعید: به به به سلام عزیزم دیر که نکردم؟
    - تو دیر هم که کنی ارزش اینو داره که منتظرت بمونم.
    - عزیزم تو هم ارزش اینو داری که همه ی کار هامو بزارم کنار و زود بیام دنبالت که منتظر نمونی.


    سعید ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. قرار ناهار توی یکی از بهترین رستوران های سطح شهر بود. و مهتاب وقتی این رستوران رو دید بی اختیار لبخند زد و گفت:

    - وای سعید تو منو اینجا دعوت کردی؟
    - - معلومه قربونت برم تو ارزش بهتر از اینا رو داری.
    - - واقعا خیلی بلایی سعید یعنی تو اینقدر پول دار بودی؟
    - - پول دار که نه ولی تو ارزش این دعوت رو داری.


    سعید و مهتاب وارد رستوران شدند و سر یه میز نشستند. سعید قرار بود موضوع مهمی رو با مهتاب مطرح کنه ...




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

    Last edited by Demon King; 02-09-2014 at 23:11.

  13. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #8
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12


    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت دوم ( فصل دوم )












    سعید: غذا چی سفارش میدی؟



    مهتاب: هرچی که خودت میخوری برای من هم سفارش بده.


    - با استیک ماهی موافقی؟


    - وای نه ماهی نه.

    - چرا؟ ماهی که عالیه.

    - اخیرا ماهی زیاد خوردم, خودت اگه میخوای ماهی سفارش بده ولی من باقالی با ماهیچه میخورم.

    - خیلی خوب, گارسون! یه استیک ماهی و یه باقالی پلو با ماهیچه به همراه مخلفاتش.

    ...
    تعداد دفعاتی که سعید و مهتاب به رستوران میومدند بی شمار بود و شمارش اون ازپس انگشت های دست بر نمیومد.سعید هربار با قاطعیت تصمیم میگرفت که یه طوری قضیه ی ازدواج رو مطرح کنه ولی هربار نمیشد و مهتاب موضوع رو عوض میکرد. اما اینبار تصمیم سعید جدی بود. از رفت و آمد ها با مهتاب خسته شده بود از این رفت و آمد های بی هدف. موضوع ازدواج رو اینطور مطرح کرد:
    - ببین مهتاب هربار که خواستم موضوع ازدواج رو مطرح کنم یه طوری موضوع رو عوض کردی و نذاشتی که به توافق برسیم اما اینبار فرق میکنه و میخوام تکلیفم روشن بشه. نظرت درباره ی من چیه؟ قصدت از این همه کش دادن موضوع چیه؟


    - سعید چندبار هم بهت گفتم, چرا هروقت ما با کسی دوست میشیم قصدمون ازدواج باید باشه؟ نمیشه دوتا دوست صمیمی باشیم؟ که هیچوقت هم دیگه رو تنها نمیذاریم؟ من قصد ازدواج دارم و اگه بخوام کسی رو انتخاب کنم مطمئن باش انتخاب اولم توئی ولی شرایط ازدواج رو به هیچ وجه ندارم.



    - خوب چرا؟ شرایط منظورت چیه؟ هر مشکلی داری به منم بگو؟ مگه غیر از اینه که ما قول دادیم دوای درد هم دیگه باشیم؟ چرا هیچوقت از خانواده ات برام حرف نزدی؟ چرا داری ازم مخفی میکنی؟


    - چی از خانواده ام میخوای بدونی؟

    - خوب همه چی پدرت کیه ؟ مادرت؟


    اونها در حال گفتگو بودن که گارسون از راه رسید و غذا رو سر میز گذاشت. چهره ی مهتاب ناراحت به نظر میرسید. گوشیش رو از کیفش در آورد و بدون اینکه سعید بفهمه آهنگ زنگ گوشیش رو پخش کرد. خودش گوشیش رو گرفت در گوشش و جلوی سعید طوری تظاهر کرد که انگار داره بایکی حرف میزنه. بعد گوشی رو گذاشت تو کیفش و با نگاهی نگران به سعید گفت که اتفاق بدی افتاده و باید بره.


    نه کسی زنگی به مهتاب زده بود و نه اتفاق بدی افتاده بود. فقط مهتاب نمیخواست حرفی درباره ی خانواده اش به سعید بزنه. بلند شد و بدون هیچ حرفی از رستوران خارج شد.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    سعید هم رفت دنبالش ولی مهتاب با ناراحتی کامل سعید رو از خودش دور کرد و گفت باید برم منو ببخش.


    - خوب مشکل چیه؟ کی بهت زنگ زد؟ صبر کن میرسونمت.

    - نه سعید نه! نیاز نیست. میدونی چرا هربار موضوع ازدواج رو مطرح میکنی ناراحت میشم؟ چون تو خانواده داری و من ندارم. نه اینکه نداشته باشم نه! همه ی ما بدبختیم دو تا خواهر کوچیک تر از خودم دارم و پدرم مرده حالا میخواستی درباره ی خانواده ام بدونی؟ فهمیدی؟ حالا دیدی من چقدر بدبختم راهتو بکش و برو.

    سعید با شنیدن حرف های مهتاب تعجب کرد. فکر میکرد اون دختر خانواده ی با اصل و نصبی داره. ولی اشتباه میکرد. سعید به دنبال مهتاب راه افتاد و نگهش داشت. یه سری حرف ها بود که باید بهش میزد.
    - ببین مهتاب با شبیه همیم منم با پدر و مادرم زندگی میکنم, قبلن هم بهت گفتم که ما هم بدبختیم. ولی یه موضوع رو ازت پنهان کردم. من یه برادر به اسم مهرداد دارم که الان توی زندانه به جرم قتل غیر عمد. پس دیدی ما دوتا مونم بدبختیم؟؟!!!



    -مهرداد؟ قتل غیر عمد؟ وای ..... برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت ...







    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...




      محتوای مخفی: گروه 

    دوستان هرگونه انتقاد و پیشنهاد درباره ی داستان رو در این گروه مطرح کنید:

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



  15. 9 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #9
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت سوم ( فصل دوم )




    - چی داری میگی مهتاب؟ حرفت رو کامل نکرده داری میری! اگه رفتنی هم باشه این منم که باید برم. من فقط این قضیه رو از تو پنهان کردم. توکه کل هویت و خانواده ات از من پنهان میکنی. حالا کامل برام توضیح بده تو مهرداد رو میشناسی ؟ از کجا؟
    - برادر تو کسی بود که مارو بدبخت کرد, من و دوتا خواهرامو. بهت گفته بودم که پدرم تو تصادف کشته شده بود؟! حالا من با هزار تا بدبختی کار میکنم که خرج خواهر کوچیکامو بدم. بهت گفته بودم که مثل تو میرم توی کارخونه کار میکنم. وقتی میام بیرون کلی به خودم کرم میزنم که تاول دست هام رو نبینی. اینارو پنهان کردم چون نمیخواستم رابطه امون رو بهم بزنم. اگه از همون اول میدونستم برادر قاتل پدرمی دیگه طرفت نمیومدم. حالا هم دیگه نه تو منی میبینی و نه من جواب تماس هات رو میدم.
    - مهتاب برادرم قاتله خودم که نیستم! چرا اینطوری قضاوت میکنی؟!
    - من نمیتونم برادرت رو ببخشم و نمیخوام بین تو و اون قرار بگیرم. درضمن برادرت باید به ما دیه بده چون به اون پول احتیاج داریم
    والا حالا حالا ها تو زندان میمونه. حالم از خودم بهم میخوره که با برادر قاتل پدرم رفت و آمد دارم. برو دیگه هیچ وقت نیا. تاکسی ...
    - حرف آخرت اینه؟!
    - اگه این قضیه رو ازم پنهان نمیکردی حرف اولم همین بود.

    سعید هم مثل مهرداد شکست عشقی رو تجربه کرد. تصمیم گرفت به ملاقات مهرداد بره و قضیه رو براش توضیح بده.
    مدت زیادی بود کسی به ملاقات مهرداد نیموده بود. حالا با شنیدن اینکه سعید به ملاقاتش اومده خیلی تعجب کرد چون در طول مدتی که زندان بود سعید تنها یکبار برای ملاقاتش اومده بود.
    مهرداد بعد از احوال پرسی ساکت موند و منتظرموند سعید حرفش رو ادامه بده.

    سعید : میخوام درباره ی موضوع مهمی باهات حرف بزنم.

    مهرداد: بگو میشنوم.
    - تو وقتی تصادف کردی به یه پیرمرد مسن زدی دیگه درسته؟
    - درسته. چطور؟
    - فامیل اون پیرمرد چی بود؟
    - قضیه چیه سعید؟ برای چی؟ میخوای دیه بدی؟

    - نپرس مهرداد فقط فامیلش رو بهم بگو.
    - ترکاشوند. فامیلش این بود. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟
    - ترکاشوند؟! مهرداد شاید قضیه ای که میخوام بهت بگم خیلی خوشایند نباشه.
    - داری نگرانم میکنی سعید بگو.
    - من با یه دختر آشنا شدم. این موضوع رو از خانواده پنهان کردم. تقریبا یک سال و نیم بود با هم رفت و آمد میکردیم. اون همه چیز رو درباره ی خانواده اش ازم پنهان میکرد. تا اینکه گقت پدرش توی تصادف کشته شده و فامیل پدرش هم ترکاشوند بود.
    حالا هم میگه به پول دیه احتیاج داره و به خاطر قتل تو من رو ترک کرده.
    - متاسفم سعید. حالا چه کاری از دست من بر میاد.؟
    - میخوام باهاش حرف بزنی و قانعش کنی که به خاطر تو منو ترک نکنه و همینطور بهش بفهمونی که اون قتل غیر عمد بوده.
    - به نظرت قبول میکنه با من ملاقات کنه؟
    - من قانعش میکنم.
    سعید از زندان خارج شد و سعی کرد با مهتاب تماس بگیره ...




    اگر خدا بحواهد ادامه دارد ...


  17. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #10
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت چهارم ( فصل دوم )









    با حرف هایی که سعید به مهرداد زد, مهرداد رو دوباره یاد موضوع تصادف انداخت. با اینکه تقریبا 2 سال از اون اتفاق میگذشت ولی دوباره اون خاطره های تلخ براش زنده شد. بیشتر این موضوع مهرداد رو عذاب میداد که تصادف اون باعث به هم خوردن رابطه سعید و دوستش شده بود.

    خاطرات تصادف مهرداد اون رو یاد لادن انداخت. یاد اون خداحافظی تلخش و اون نامه ی وداع. اون عکس پنج نفره و خیلی اتفاقاته بده دیگه. تو این مدت مهرداد چندبار هم سعی کرد با تلفن همراه لادن تماس بگیره و جویای احوالش بشه ولی همیشه خاموش بود یعنی شماره اش رو عوض کرده بود و مهرداد از زمان ترک لادن دیگه هیچ خبری از اون نداشت.


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    ...

    سعید با شماره مهتاب تماس گرفت, اما جواب نمیداد. خود مهتاب هم گفته بود که دیگه نه هم دیگه رو میبینیم و نه جواب تلفن هات رو میدم. سعید هم هربار که شماره رو گرفت بازم مهتاب جواب نمیداد. تصمیم گرفت بره دم خونه ی اون.

    مهتاب اونقدر از دست سعید دلگیر بود که اصلا تمایلی به دیدنش نداشت, حتی خودش هم سعید رو تقصیر کار نمیدونست اما کینه ای که از قاتل پدرش تو ذهنش بود رو نمیتونست از قلبش پاک کنه و سعید هم قربانی این کینه شده بود.
    زنگ در خونه ی مهتاب زده شد. مهتاب اول رفت که در رو باز کنه اما یاد تماس های سعید افتاد و حدس زد که سعید باشه. از پنجره نگاه کرد. سعید بود. حتی مهتاب آیفون رو هم برنداشت تا حداقل ببینه سعید چکاری با اون داره.
    چندین بار زنگ خونه رو زد اما جوابی نشنید. دوباره سعی کرد شماره ی مهتاب رو بگیره اما باز هم بیجواب موند. تصمیم گرفت از طریق پیام بهش موضوع رو بگه چون مهتاب انگار اصلا دیگه جواب تلفن هاش رو نمیداد. به مهتاب پیام داد که :

    " سلام مهتاب جان. میدونم نه جواب تلفنم رو میدی و نه در رو باز میکنی اما برای آشتی نیومدم چون خصومتی بین ما نیست. تو بخاطر برادرم منو ترک کردی و حالا هم باید یه موضوع مهم رو مطرح کنم. غیر حضوری نمیشه خواهش میکنم در رو باز کن."


    سعید بعد از دادن پیام دوباره زنگ در خونه رو زد. چند دقیقه ای صبر کرد. اما بازم جوابی نشنید. نا امید و درحال رفتن بود که صدایی از پشت آیفون گفت: صبر کن سعید ! .

    سعید هم برگشت و دوباره اومد دم در و مهتاب بهش گفت که موضوع رو از پشت آیفون بهش بگه. سعید هم میدونست که مهتاب اونقدر ناراحت هست که نخواد اونو ببینه موضوع رو همونجا مطرح کرد:

    " من رفتم به ملاقات مهرداد و موضوع رو بهش گفتم. مهتاب اون میخواد تو رو ببینه میدونم ازش کینه داری و ناراحتی اما حداقل برو ملاقاتش شاید حرف هایی بزنه که نظرت رو عوض کنه. من دیگه حرفی ندارم. تصمیم با توئه. فقط یادت باشه که این حق من نیست که بخاطر قتل برادرم ترکم کنی. به حرفام فکر کنی."


    مهتاب بدون جوابی آیفون رو گذاشت. حتی نمیخواست اسم مهرداد رو بشنوه چه برسه به دیدنش بره. خود مهتاب هم میدونست که سعید تقصیری نداره و نباید سرزنش بشه اما یکم با خودش فکر کرد و سعی کرد این کینه رو فراموش کنه پس با سعید تماس گرفت و گفت که به ملاقات مهرداد میره و اینم گفت که اگه حرف های مهرداد قانعش نکنه رابطه اشون برای همیشه تموم میشه.
    به ملاقت مهرداد رفت. مهرداد هم رفت به اتاق ملاقات به محضه اینه چهره ی مهتاب رو دید شگفت زده شد چون چهره اش خییل آشنا بود. اونقدر آشنا که حس میکرد مهتاب رو از قبل میشناسه. نشست روی صندلی. مهتاب هم با نگاهی خشم آلود و گریان بهش سلام کرد.

    مهرداد رو موضوع رو مطرح کرد:


    - سعید بهم گفته که چه اتفاقی افتاده. حالا بگو ببینم چرا اینقدر از من کینه داری؟ قتل من غیر عمد بوده. چرا فکر میکنی من پدرت رو از قصد کشتم؟
    - پلیس گفته بود که شما موقع رانندگی خواب آلود بودید. یکم فکر کنید. بخاطر خواب آلودگی شما من و خواهرام یتیم شدیم و درسمو ول کردم که خرجی خونه رو در بیارم. حالا چطور انتظار دارید ببخشمتون.
    - من نمیگم منو ببخش. نه من خواب آلود بودم و مطمئنا تقصیرکارم. اما کدوم منطق میگه باید سعید رو هم ترک کنی؟
    - بنظرتون قتل شما تو ازدواج ما خلل ایجاد نمیکنه. حرف یک عمر زندگیه. من چطور میتونم با کسی زندگی کنم و بخاطر خویشاوندی مجبوره همش با قاتل پدرم رفت و آمد کنه ؟!
    - تو رابطه ات رو با سعید بهم نزن منم اگه از اینجا آزاد بشم اصلا با شما رفت و آمدی ندارم مطمئن باش.
    - من و سعید اصلا به هم نمیخوریم.
    - چرا؟
    - خانواده ی سعید یه خانواده ی کاملا مذهبیه و خانواده من تقریبا بی اعتقاد مخصوصا مادرم.
    - چطور؟ از مادرت برام بگو !
    - اون یه زن بی بند و باره. هرروز با یه نفر میگرده و اصلا به پدرم توجهی نداشت و برای همیشه مارو ترک کرد زیاد نمیبینمش گهگاهی به ما سر میزنه ولی ازش متنفرم ...
    - آخرین بار کی اونو دیدی ؟! ...



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

      محتوای مخفی: مطالعه ی داستان 


    دوستان حس میکنم غیر از سه چهار نفر کسی داستان رو دنبال نمیکنه. خواستم بگم شاید داستانم زیاد جالب هم نباشه ولی حداقل ارزش چند دقیقه وقت گذاشتن رو داره.. وقتی شما داستان رو مطالعه کنید انگیزه ی مضاعفی برای ادامه اون میده.

    Last edited by Demon King; 18-09-2014 at 20:49. دليل: افزودن اسپویلر

  19. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •