تمام نیرویم را جمع کردم و بلندترین فریادم رو زدم ((..... ا س ت ل لا..... )) صدای ترمز قطار گوشم را کر کرد ترمز اضطراری کشیده شده بود و مه همه جا رو گرفت درب یکی از واگنهای قطار باز شد و استلا به سمتم دوید در حالی که یک دستش را روی کلاه لبه دارش گذاشته بود و با دست دیگرش چمدانش را روی زمین می کشید با دیدنش منم به سمتش دویدم و در آغوش گرفتمش ، لبهایم را به نزدیکی گوشش بردم و گفتم
( استلا به تو قول می دهم که دیگر هرگز نخواهی گریست هرگز دستهایت از من جدا نخواهد شد من به دنبالت آمدم که قلب شکسته ات را ترمیم کنم )
در حالی که همه مسافران از پنجره ها تا روی سینه بیرون آمده بودند و نگاه می کردند و بخار قطار مه درست کرده بود دستش را گرفتم و به سمت بیرون از ایستگاه راه افتادیم
پیرمرد آهی کشید و ادامه داد ده سال بیشتر با هم زندگی نکردیم به علت بیماری صعب العلاجی که بهش سل میگن خیلی زود از پیشم رفت دستمالی که اسم استلا گوشه اش نوشته شده بود بر روی اشکهایش گذاشت و برای همیشه رفت . استلا و عشق استلا فقط برایش دردسر داشته بود ولی به خاطر دوست داشتن تمام آنها را به جان خریده بود رنج این سالها او را هم مثل من پیر و فرسوده کرده بود ولی طعم عشق چنان شیرین است که به تمام غمهایش ، دوریهایش و رنجهایش می ارزد .
پایان