تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 43

نام تاپيک: نیمکت ( نوشته ای از من )

  1. #1
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض نیمکت ( نوشته ای از من )

    با سلام به همه دوستان عزیز پی سی
    نوشته دومم هم نوشتم امیدوارم در بهبود این نوشته منو با نقد و نظرهای خوبتون همراهی کنید
    داستان در حال اتفاق میوفته ولی ما رو به اواخر جنگ جهانی میبرد
    داستان دارای دو فصل هست . فصل اول به اسم نامه و فصل دوم به اسم استللا
    قصه از اونجا شروع میشه که پیرمردی برای وقت گذرونی به پارک میره و اونجا با پیرمرد دیگه ای آشنا میشه و برای گذران وقت شروع به تعریف کردن گذشته اش میکند

  2. 6 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض



    فصل اول ( نامه )

    با اینکه پرده ضخیمی روی پنجره منتهی به حیاط خانه قرار داشت ولی با نسیمی که می وزید و با جلو عقب بردن و بازی کردن با اون نور آفتاب صبحگاهی را بر روی صورتم می آورد و می برد ، آنقدر با سماجت که تحمل نکردم و از جایم بر خاستم ، خانه مثل بقیه روزهایش سوت و کور بود و باز هم مثل بقیه روزهایم تنها بودم ، نمیدانم این خورشید لعنتی برای چی دوباره طلوع کرده بود و برای چی من رو بیدار ، اصلا کی گفته بود دوباره در بیاید تا روز دیگر و تکراری ام را به رخم بکشد ، آهی کشیدم و نگاه خواب آلودم را زل کردم بر روی دیوار رو به رویم ، به عکس همیشه غمگین قاب شده مارتا که با لبخندی تلخ بهم میگفت هنوز خیلی زوده که بیارمت پیش خودم ، از روی کاناپه مسن جیر جیر کنانم پایین اومدم بیچاره این کاناپه هم از تحمل هر روز من خسته شده و اعتراضش را هر بار با خوابیدن و بلند شدن من با به صدا در آوردن چوبهایش بیان می کرد ، چند تا خمیازه کشیدم و کمرم را راست و دستهایم را به اطراف باز کردم و نگاهی خمار آلود به پنجره آفتاب نما کردم که نورش چشمهایم را تا بیخش نوازش داد و تا اعماق وجودم را روشن کرد ، نور خورشید جوری بیدارم کرد که دیگه نه نیازی به آب بود و نه شستشوی صورت ، به خودم گفتم بهتره یه چیزی بخورم و بزنم از خونه بیرون تا از این هوای آفتابی استفاده کنم ، کمتر پیش میومد آسمان لندن در این موقع سال آفتابی باشد پس از دستش ندهم و ازش استفاده کنم ، مختصر ته بندی کردم و به سراغ لباسهایم که به صورت شلخته ای در گوشه اتاق بر روی چوب لباسی کج و کوله ولی سرپا انداحته شده بود رفتم ، لباسهایم را که جلوی آیینه بر تن میکردم نگاهی در آن به خودم انداختم ، خیلی پیر شدم بسیار پیر و شکسته ، جوری که هر کی نمیدونست فکر می کرد مگه چند سالم هست ، حداقل ده سالی از خودم پیرتر نشان میدادم ، کمرم غوض کرده بود و چروکهای روی صورتم بیشتر شده و موهای سپیدم توی چشم میزد و پوست صورتم افتاده تر شده بود ، پیری خیلی زود به سراغم اومده بود خیلی زود ، آهی کشیدم و کلاهم رو از روی چوب لباسی به همراه عصای تکیه داده شده به دیوار کنار آیینه برداشتم و درب را گشودم و وارد حیاط شدم ، آفتاب خوش رنگی بود که از هوای همیشه بارانی لندن بعید بود ولی سوز سردی می آمد یا شاید هم برای سن و سال من سرد تلقی میشد ، حیاط خونه پر بود از برگهای زرد و قرمز پاییزی طوری که تا نزدیکی های زیر زانو در برگ فرو میرفتم و از انبوه آنها میشد فهمید که چند ماهی هست که رنگ جارو رو به خود ندیده اند به زحمت از میانشان رد شدم و خودم را به بیرون رساندم ، طبق معمول روزهایی که حوصله بیرون رفتن داشتم ، راهم را به سمت پارکی که نزدیکی های خونه بود کج کردم ، شدت وزش باد بیشتر شده بود طوری که در وسطهای پارک لباسهای تنم را حرکت میداد و شاخ و برگهای نازک درختان را میشکاند ، کمی بین درختان کج و کوله کاشته شده و بر روی چمنهای نامرتب کوتاه شده پارک قدم زدم و نگاهی به نیمکتهای اطرافم انداختم که همشان خالی بودند جای تعجبی هم نداشت در اون موقع صبح و با اون هوای سرد انتظار بیش از این هم نمیرفت که بقیه پیرمردهای الاف هم محلی هم به خودشون زحمت آمدن به اینجا را بدهند ، سوز هوا بدنم را اذیت می کرد ، دو سه تا سرفه جگر سوز پشت هم کردم و قرولوندی با فحش به زمین و زمان از دهانم خارج شد ، لبه های یقه پالتوم را بهم نزدیکتر کردم ، کمی جلوتر رفتم تا تقریبا به وسطهای پارک رسیدم و از دور چشمم به نیمکتی خورد که رو به روی برکه آب وسط پارک قرار داشت و مثل بقیه نیمکتهای پارک خالی نبود ، چشمانم برقی زد و نزدیکتر رفتم ، مردی سن و سال دار بر رویش نشسته بود این را از موهای سپیدی که از زیر کلاه شاپگواش بیرون زده بود فهمیدم ، پالتویی بلند و تیره رنگ تا زیر زانو پوشیده بود و کمری قوز کرده داشت که عصایش را جلوی خود ایستانده بود و دستانش را بر روی هم روی آن گذاشته بود و پیشانیش را بر روی دستانش قرار داده بود ، بی اختیار پاهایم به سمتش کشیده شد و تا چشمم را باز کردم کنارش ایستاده بودم بی آنکه بدانم چرا ، سرفه مصنوعی کردم که نظرش به سمتم جلب شود و در ادامه اش گفتم
    ( آقا اجازه هست اینجا بشینم ؟ )
    با بی میلی و حالتی سرد با تکان دادن سر رضایتش را نشان داد ، روی نیمکت کنارش نشستم ولی همچنان در خودش فرو رفته بود و سرش را روی دستانش روی عصا گذاشته بود ، نگاهی بهش انداختم ، چشمان بسته اش خیره به زمین رو به رویش مانده بود ، بهتر دیدم در حال خودش رهایش کنم ، تصمیم گرفتم چند لحظه ای استراحت کنم و بعدش به خانه بروم ، با این فکر تکیه ای زدم به نیمکت خشک و بی احساس و نگاهی به دوردست انداختم ، زن و مرد میان سالی در حالی که در آغوش هم بودند رو به رویم بر روی چمنهای کنار برکه نشسته بودند و در حال انداختن سنگهای روی زمین در برکه و گفت و خنده بودند ، حسرتی خوردم و آهی کشیدم و یک لحظه دلم برای مارتای خودم تنگ شد ، ساعت زنجیری ام را از جیب جلیقه کتم بیرون آوردم و درش را باز کردم و نگاهی به عکس مارتا کردم که به طور مرتبی درون درب ساعت قرار داده بودم که صدای پیرمردی که کنارش نشسته بودم آمد
    ( عکس همسرته ؟ )
    نگاهی بهش انداختم که به عکس درون ساعت زل زده بود
    ( آره ، مارتا )
    دستش را جلو آورد نزدیک ساعت و گفت
    ( اجازه هست ببینم ؟ )
    ( خواهش میکنم بفرمایید ....)
    ساعت را ازم گرفت و بدقت نگاه کرد و سپس گفت
    ( چه لبخند زیبایی زده )
    سری از تاسف تکان دادم و ساعت را ازش گرفتم
    ( آره خیلی زیباست .... ولی حیف .... حیف از اینکه اولین و آخرین لبخندی که ازش دیدم و به یاد دارم همین هست )
    ( چرا ؟ مگر زندگی خوبی با هم ندارید ؟ )
    ( بهتره بگی نداشتین ، من و مارتا زندگی نمی کردیم بلکه فقط ادای زندگی کردن را درمی آوردیم )
    ( این انتخاب خودت بود که زندگی سخت رو انتخاب کنی ؟ یا سرنوشت به این راه کشوندت ؟ )
    درب ساعت را محکم بستم و ناگهان انگار تمام بدنم خالی شده باشد احساس پوچی از عمر تلف شده ام کردم
    ( اگر می خواهی بدونی باید از اول برایت بگویم ، وقت شنیدنش رو داری ؟ )
    پیرمرد با لحنی تلخ ولی تمسخرآمیز گفت
    ( تنها چیزی که خیلی زیاد در این دنیا دارم وقته )
    سیگاری روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم ، چشمهایم خیره به دود سفیدش ماند وگویی درون دودش غرق شدم و سفر کردم به سالها پیش

  4. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ، ما انسانها وقتی از مادر متولد میشویم صدایی در گوشمان نجوا خواهد کرد که بعد از این با تو خواهم بود ، هر لحظه و هر جایی که خواهی رفت من با تو هستم ، سپس با تعجب از صدای پیچیده شده در گوش خود می پرسی تو کیستی ؟ و او با خونسردی خواهد گفت غم ، همه فکر می کنند که در ادامه زندگی غم عروسکی خواهد بود در دستانشان ولی وقتی به آخرهای زنگ تفریحی ای به نام زندگی نزدیک می شوند به این نتیجه رسیده اند که آنها عروسکی هستند در دستان غم ، پس نمی شود از آن فرار کرد ، حالا برای من بیشتر یا کمتر از آدمهای دیگری بوده که تا به حال دیده ای می توانی با زندگی خود یا بقیه مقایسه کنی ، ......چیز زیادی از کودکی ام به یاد ندارم ، فقط می دانم نه پدرم را دیده ام نه مادرم را .... همه سالهای کودکی ام را در نوانخانه گذراندم ، سخت بود تمام دوران کودکی ات را در محیطی بسته تلف کنی و به یک ظرف غذا که جلویت میگذارند و یک اتاق نمور و تنگ بسنده کنی ، سخت بود تمام مدت سال را به امید لباس نوی شب عید منتظر بمونی تازه اگر خیرخواهی پیدا میشد و به ما چیزی اهدا می کرد ، تمام اون سالها برایم کابوس بود ولی سالهای بعد از آن کابوس وارتر ، در اونجا مایک صدایم می کردند ، دوستان کمی در اون دخمه داشتم ولی با یکی از هم سن و سالهایم خیلی صمیمی تر و جورتر بودم طوری که برایم جای برادر نداشته ام را پر می کرد و من هم برای او همچنین ، لحظه ای نبود از هم جدا بشویم و یه جورایی مکمل هم بودیم ، اون روزها با خوب و بدهایش سپری شد و سالها پشت هم می گذشت تا زمانی رسید که دیگر به اصطلاح پشت لبهایمان سبز شده بود و دیگه به قول معروف می توانستیم روی پای خودمون بایستیم ، مدیر نوانخانه مقداری پول بخور و نمیر در اختیارمون گذاشت و از اونجا خیلی محترمانه بیرونمون کرد ، من و جیمی ، منظورم همون اسماَ برادرم هست ، مثل نوزادی که تازه متولد شده گویی وارد دنیای جدیدی شدیم ، دنیایی پر از گرگ و بی هیچ پشت و پناهی ، انگار در دنیا گم شده بودیم و ما دو تا زیادی بودیم ، کسی رو نمیشناختیم و همه دنیا برایمان غریبه بود ، چند ساعتی قدم رو کوچه و خیابانهای بی سر و ته رو بالا و پایین کردیم و این طرف و آن طرف رفتیم ولی از همه چیز خیلی زود خسته شدیم و یک گوشه نشستیم ، این پرسه زدن های بی هدف خیلی زود پول توی جیبمون رو تمام کرد و با تمام شدنش خیلی زود گرسنگی به سراغمون اومد ، اولش به این حس کم محلی کردیم ولی رفته رفته آنقدر بهمون فشار آورد که فکر دزدی زد به سرمون ولی پشیمون شدیم ، با هر بدبختی بود شب را یه گوشه بی سر و صدا در یک کوچه تاریک و بن بست روی آت و آشغالهای ریخته شده ته کوچه صبح کردیم و با روشن شدن هوا تصمیم گرفتیم به بندر برویم و کار کنیم ، کارمون رو با پادویی شروع کردیم ، از باربری گرفته تا زمین شستن و از این جور کارها ، چیزی برای از دست دادن نداشتیم و کار هم برایمان عار نبود ، آنقدر کاری بودیم که پس از یکی دو سال خوابیدن در گوشه و کنار بندر توانستیم برای خواب و زندگی یک جا رو اجاره کنیم ، خانه ای نه زیاد بزرگ و تمیز که دو طبقه داشت که طبقه اول را صاحبخانه قبضه کرده بود و طبقه دوم هم به دو نیم طبقه کنار هم تقسیم می شد ، اتاقی نه زیاد بزرگ و بدون امکانات در منطقه ای پایین شهر که فقط در رفع حاجتمان بود ، با همه اینها از زندگی راضی بودیم و کم کم در کارمون هم پیشرفت کردیم و حالا دیگر چند سالی گذشته بود و در کار و زندگی جا افتاده بودیم و زندگی تکراری می کردیم ، صبح ها با اولین صدای گنجشکها از خواب بیدار و شبها با صدای جیرجیرکها می خوابیدیم ، تمام زندگی مان همین بود بدون اینکه هیچ اتفاق تازه ای بیوفتد و هیجان انگیز باشد ، تنها اتفاق نادر از نظر من جیمی بود که این اواخر کمی شیک پوش تر شده بود و با زدن عطر و ادکلن سر کار می رفت ، کنجکاو شده بودم که کسی که برایش پاره شدن کفشش هم اهمیتی نداشت و با آن هم شده سر کار می رفت حالا چی شده بود که هر روز کفش و لباس نو می پوشید آنهم با قرض از این ور و از اون ور، هر شب قبل از خواب کارش شده بود که به سراغ من می آمد و یکی از لباسهای پلوخوری من را برای روز بعد قرض می گرفت ، لباسهایی که من خودم دلم برای پوشیدن آن به مهمانی هم راضی نمیشد چه برسد به سر کار ، هر شب هم موقع برگشتم به خانه از بوی عطر پیچیده در راهرو از آمدن جیمی با خبر می شدم ، دیگه از حس کنجکاوی داشتم منفجر می شدم پس رو در وایسی را کنار گذاشتم و ازش برای این رفتارش توضیح خواستم ، در جوابم جوابی داد که هنوزم که هنوزه از یاد نبرده ام ، در جواب من گفت ؛ تا حالا جای خالی کسی رو در زندگیت احساس کردی ؟ تا حالا فکر کردی تمام چیزهایی را که داری و خواهی داشت را با کسی دیگری هم تقسیم کنی ؟ تا حالا با دیدن کسی دست و پایت لرزیده طوری که نتوانی حتی جواب سلام او را هم بدهی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ با این حرف وی من زبونم بند آمد و جواب تمام سوالهایی که داشتم را در دم گرفتم ، حالا این کی بود که قاپ رفیق ما رو دزدیده بود بماند چون منم هنوز ندیده بودمش ، جیمی می گفت خیلی ساده با هم آشنا شدند ، گویا نزدیکیهای بندر به تازگی یک کافه باز شده بود ، از این کافی شاپ ها که هر چیزی رو سرو می کنند ، معمولا در میانه های ساعات کاری برای رفع خستگی و صرف ناهار تعدادی از کارگرهای مشغول کار در بندر به آنجا می رفتند و خوشگذرانی می کردند ، ولی جیمی اهل رفتن به اون جور جاها نبود ، که پس از مدتها به شرط مهمان کردنش برای ناهار وی را هم به کافه می برند ، و همونجا بوده که با نیم نگاهی سرنوشت زندگیش عوض می شود و کار نوشتن سرنوشتش را به عهده قلبش می گذارد و یک دل نه صد دل عاشق دختری می شود که در آن کافی شاپ کار می کرده و
    Last edited by vahidhgh; 07-03-2013 at 23:36. دليل: 1

  6. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    و دیگر هیچ چیز بیشتر از این نمی دانستم ، نه زیاد نه کم همین مقدار از رابطه جیمی خبر داشتم ، زیاد هم پاپیچ جیمی نمیشدم که مبادا فکر کند دارم بهش حسادت می کنم یا دارم فضولی می کنم ، پس بنا رو گذاشتم تا خودش هر وقت صلاح دونست یا مشورتی خواست باهاش حرف بزنم ، از آشنایی آندو با هم یک سالی می گذشت که روزها به شب عید نزدیک می شد و جیمی به تکاپوی بیشتری افتاده بود ، تمام اندوخته های که داشت را یکجا جمع کرده بود که با پاداشی که شب عید از محل کارش می گیرد یه چیز درست و حسابی برای کسی که دوستش دارد بخرد ، آنقدر سرش گرم بود که خریدن هدیه برای من هم یادش رفت ، شاید هم یادش بود ولی دیگر پولی برایش باقی نمانده بود و منم گذاشتم به حساب سر به هوایی اش و بی خیال ماجرا شدم و صدایش هم در نیاوردم ، چند ساعتی مانده بود به عید شدن که به سراغش در اتاقش رفتم ، حسابی بهم ریخته بود و هنوزهم جلوی آیینه داشت حرفهایی که می خواست بزند را تمرین می کرد ، نمیدانم بار دهم بود یا صدم یا هزارم ولی هر چه که بود همش به یه قصد تمام می شد و آن هم خواستگاری کردن بود ، تازه من نیمی از آنها را دیده بودم و از بس تکرار مکررات می کرد حوصله ام سر رفت و ترجیح دادم در حال و هوای خودش تنهایش بگذارم ، گره کرواتش را محکم کرد و کتش را پوشید و یک بار دیگر زانوزنان جلوی من جمله ای که از صبح داشت تمرین می کرد را برای من گفت و ازم نظر خواست ، جلویش ایستادم و یقه کتش را مرتب کردم و بهش گفتم ، جیمی همه اینها خوبه و قشنگه ولی فقط خودت باش نه آن چیزی که دوست داری باشی ، لبخندی از رضایت روی لبانش نقش بست و سپس کادویی که از شب قبل آماده کرده بود و هوش زیادی برای حدس زدن داخلش نمیخواست را برداشت و از درب خانه بیرون زد ، حرکاتش مثل بچه های چهار پنج ساله شده بود ، عاشقی هم حال و هوایی برای خودش دارد و درد بی درمانی است ، امشب بعد از مدتها رفته بود که حرف دلش را رسمآ به کسی که دوستش دارد بگوید و من هم در خانه موندم و منتظر شنیدن نتیجه ماجرا شدم و لحظه شماری می کردم برای شنیدن خبرهای خوش ، پس با این نیت دلم را برای خوردن یک شام عروسی درست و حسابی صابون زده بودم و در فکر این بودم که برای آن شب تکرار نشدنی چه لباسی بپوشم ، از رفتن جیمی یک ساعت هم نمیگذشت که صدای کوبیدن درب خانه همه افکارم را از سر پراند ، انگار که فکر چیزهای خوب هم به من نیامده بود چه برسد به خود آنها ، صدای کوبیدن درب آنقدر تکرار شد که مجبور شدم به سمتش برای باز کردنش بروم ، با کینه ای که از بهم زدن فکرهای شیرینم داشتم آماده بودم که با باز کردن درب یک دعوای درست و حسابی با شخص پشت درب بکنم ، پس با این نیت درب را باز کردم و با باز شدنش چشمم به مردی خورد که روی زمین افتاده بود و خون از سر و بدنش روی لباسهایش می چکید ، با دست پاچگی به سمتش دویدم و بدنش را به سمت خودم چرخاندم و با دست خونهای روی صورتش را کنار زدم و با تعجب نگاهم به چهره پشت این چهره خون آلود خورد ، ای وای جیمی بود ، مثل صاعقه هزار تا سوال از ذهنم گذشت ولی دریغ از یک جواب ، سریع جیمی را به داخل خانه آوردم و شروع کردم بدن از حال رفته اش را مداوا و زخمهایش را پانسمان کردم و یکی یکی آنها را با باند و چسب محو کردم ، آنقدر منتظر به هوش آمدنش شدم که خوابم برد و پس از چند ساعتی با کشیده شدن لباسم از خواب پریدم ، جیمی به هوش آمده بود و فقط یکم چهره اش کج و کوله شده بود ، تا نگاهش را بهم خیره دیدم از فرصت استفاده کردم و شروع به داد و فریاد کردم که آدم آخه شب نامزدیش هم دعوا میکنه ، نمیتونستی جلوی خودت را بگیری ، نمیشد ؟ ، جیمی دستش را به علامت سکوت روی لبانم گذاشت و با صدای بریده بریده شروع کرد به حرف زدن

  8. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( مایک زبون به دهن بگیر لعنتی ... من نمیخواستم اینجوری بشه ، وقتی از اینجا بیرون زدم با قدمهای دوتا یکی و هزارتا آرزو به سمت کافه رفتم و وقتی درب کافه را باز کردم که درونش هم مثل بیرونش شلوغ بود و همه در حال خوش گذرانی و جشن و پایکوبی برای شب عید بودند ، حسابی کفرم دراومده بود که تو این شلوغی چه جوری من باهاش دو کلمه حرف بزنم ، نگاهی به دور و ور انداختم و جولیا رو پیدا نکردم ولی چشمم به مارتا خواهر جولیا خورد که پشت بار داشت مشتری ها رو راه می انداخت ، رفتم سراغش و از جولیا پرسیدم ، مارتا نگاهی بهم انداخت و سپس نگاهی به پشت سرم انداخت و با لحنی معصومانه فقط گفت متاسفم ، تا برگشتم پشت سرم را ببینم که یک چیزی محکم به صورتم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم )
    با شنیدن این حرف از جیمی هم خنده ام گرفته بود و هم نمی خواستم در این شرایط بغرنج بخندم ، جلوی خودم را گرفتم و سعی کردم منطقی به موضوع نگاه کنم ، ازش پرسیدم فکر میکنی کار کی میتونه باشه ؟
    ( نگاهی بهم کرد و گفت فهمیدنش کار سختی نیست ، جولیا و مارتا و اسکات سه تا خواهر و برادرند که هر سه با هم اونجا کار می کنند ، حتمآ کار اسکات بوده )
    آهی کشیدم و شروع کردم به ملامت کردنش که این همه دختر تو باید بری عاشق یکی بشی که به این وضع بیوفتی ، همه آرزوی ازدواج با تو رو دارند و از این حرفا که البته بیشترش اغراق بود وگرنه کسی به یک جوان آس و پاس زن نمی داد ، چاره ای جز گوش کردن به حرفهای من نداشت و فقط مثل بچه ای که کار بدی کرده باشه و منتظر تنبیه اش باشه یک جا نشسته بود و به من نگاه می کرد ، البته جونی هم برای تکان خوردن و یکی به دو کردن با من هم نداشت و دوباره از هوش رفت ، نگاهی به سر تا پایش انداختم و برایش تاسف خوردم ، تنها کسی که در این دنیای بی در و پیکر داشتم اینجا روی صندلی نشسته بود با زخمهایی که تاوان عشقی بود که تمام فکر و ذکرش شده بود ، پس از آن روز زخمهایی که داشت رو به بهبودی نهاد ولی زخمی که روحش را خراش داده بود روز به روز بد و بدتر می شد و دایم زیر لب می گفت : اون دوتا با هم دست به یکی کرده بودند تا من رو اون شب خورد کنند ، روزها در کنار پنجره عابران پیاده را نگاه می کرد و شبها در روی تخت خواب ستاره ها را آرزو می کرد و بعضی وقتها هم با تنها گلدانی که داشت حرف می زد و درد و دل می کرد که از قلم انداخته بودم ، این همه کارهایی بود که یک شبانه روز جیمی را تشکیل میداد ، برایش نگران بودم و برای این حال و روز وخیمش نگران تر بودم ، همینجوری پیش می رفت از کار هم بی کار می شد ، افسردگی بر او غلبه کرده بود و از دست هیچ کس جز اونی که عاشقش شده بود کاری بر نمی آمد ، تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده کمکش کنم و آستینی برایش بالا بزنم ، پس معطل نکردم و در اولین فرصت به کافه رفتم ، درب را که باز کردم درون آن نسبتآ خلوت بود و غیر از چند نفری که دور میزی مشغول قمار بازی در گوشه ای از سالن بودند کسی آنجا نبود ، پشت بار هم دو دختر جوان با فاصله از هم ایستاده بودند ، به جلوی بار رفتم و روی یکی از صندلی های بلند پشت پیشخوان بار نشستم و به هر دو دختر پشت بار نگاهی انداختم ولی نتوانستم تشخیص بدهم کدوم یکی جولیا و کدوم یکی مارتا هست ، چون هیچ کدوم رو تا حالا ندیده بودم ، به فکر فرو رفتم و اطراف رو براندازی کردم تا چشمم به بطری تقریبآ خالی پشت ویترین بار خورد ، به دختری که نزدیکترم بود اشاره زدم
    ( دختر خانوم ؟ میشه از این یک لیوان به من بدهید ؟ )

  10. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دخترک نگاهی به اشاره من انداخت و چشمش به بطری خالی که خورد آن را از پشت ویترین برداشت و رو به دختری که دورتر و اون ور بار بود بالا برد و نشون داد
    ( مارتا ... مارتا از انبار یک بطری مالت بیار )
    نقشه ام گرفت و فهمیدم که این کسی که نزدیک به من ایستاده حتما باید جولیا باشد و دوباره اشاره بهش زدم
    ( خانوم ؟ خانوم میشه چند لحظه وقتتون را بگیرم ؟ )
    دخترک چشمانش را گرد کرد و ابروهایش را در هم فشرد و آماده شنیدن جمله بعدی من شد
    ( من از طرف کسی اومدم که خودش هم خبر نداره من الان اینجا و رو به روی شما نشسته ام ، از طرف کسی که شما تمام آرزویش شده اید ، کسی که با فکر شما می خوابد تا شاید شما را در خواب ببیند کسی که از خدا و دنیایش فقط شما را می خواهد ، نمیدانم اسمش را می شود عشق گذاشت یا نه ولی هر چه که هست به شما می رسد )
    نگاهی به من کرد و با نیشخندی که روی لب داشت گفت
    ( عشق ؟ مرسی از حرفهای قشنگی که زدی اینها رو توی کتابها زیاد می نویسند ، ولی فقط و فقط واسه کتابند ، به من نگاه کن و به این جایی که من هستم ، این منم در واقعیت ، عشق وعاشقی واسه خیالات و کتابهاست )
    هرچی گفتم و اصرار کردم حرفهایم را قبول نکرد ، حسابی کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم به یک بهانه ای وی را به دیدن جیمی بیاورم که شاید خودش با چشمش همه گفته های من را ببیند
    ( باشه اشکال نداره ... شما هم برای خودتون یک تعبیری از دوست داشتن و عشق دارید ... من فقط ازتون می خوام لااقل بعد از اون شب سخت و ناراحت کننده به عیادت جیمی بیایید شاید حداقل با دیدن شما حالش بهتر بشه )
    نگاهی بهم کرد و احساس کردم بدجوری توی رو در وایسی سختی گیر انداخته بودمش ، مکثی چند لحظه ای که حاصل فکر کردن در آن لحظه بود کرد و ادامه داد
    ( ... باشه باهاتون میام ، فقط برادرم اسکات پشت صندوق اونطرف سالن نشسته ، نمیخوام که دوباره شر درست کنه ، شما زودتر بروید من بیرون بهتون ملحق میشم )
    کمی بیرون کافه منتظرش شدم تا بالاخره سر و کله اش پیدا شد
    ( ببخشید معطل شدین ، من آماده ام بریم )
    نگاهی بهش انداختم
    ( میریم ولی اینجوری نه ، لطفا چند قدم عقب تر از من راه بیایید )
    با اینکه به جولیا گفتم چند قدم عقب تر از من راه بیاید ولی با این حال تمام طول راه رو با استرس پشت سر گذاشتم و چند نفری که در اون اطراف من رو میشناختند نگاه های سنگینی بهم کردند و منم سرم رو از خجالت پایین انداختم تا فکرهایی از این بدتر نکنند ، فعلا فقط نگران جیمی بودم ، به جلوی خانه که رسیدیم به جولیا راه را نشان دادم و اون جلوتر از من پله ها رو بالا رفت ، وقتی جولیا درب اتاق جیمی را باز کرد که من می توانستم تمام کاری که جیمی می کند را از حفظ بگویم ، چون اصلا کار سختی نبود ، مانند تمام روزهای قبل کنار پنجره ای که رو به روی درب ورودی بود نشسته و به یکجا زل زده بود ، جولیا از

  12. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    درب فاصله گرفت و به سمت جیمی رفت و سلام کرد ولی جیمی همچنان به یکجا خیره شده بود ، جولیا جلوتر رفت و بلند تر سلام کرد ولی فایده ای نداشت ، گوشها کر و چشمها کور شده بود ، جولیا کاملا عصبانی شده بود این را می شد از لحن حرف زدنش فهمید ، به جلوی پنجره رفت و با شتاب پرده کرکره ای را پایین کشید و نور را پشت پرده زندانی کرد ، جیمی خشمگین از جای پرید و به گمانش که این کار من بوده است دست مشت شده اش را بلند کرد که به خیالش من را بزند که چشمش به جولیا خورد و در جا خشکش زد ، با دست پاچه گی دستی به موهایش کشید و مشغول مرتب کردن لباس و سرو وضعش شد و با قیافه ای بهت زده و چشمانی گرد شده سلام کرد و گفت ( شمایید ؟ ) ، جولیا سرش را پایین انداخت و از اتفاقی که افتاده بود عذرخواهی کرد و تا خواست ادامه حرفش را بزند بغضش گرفت و با دستش جلوی دهانش را گرفت و با قدمهایی سریع به سمت درب برگشت و با عجله از درب خارج شد و بیرون رفت و آرزوهای جیمی را هم با خودش برد ، پس از گذشت مدتی حال جیمی از اون دیدار بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد ، کار منم شده بود که یکسره به کافه بروم واین اوضاع درهم برهم رو درست کنم ، ولی چون اسکات بعد از اون اتفاق شب عید بیشتر حواسش به جولیا بود مجبور بودم با مارتا که خواهر جولیا بود راجع به اون دوتا صحبت کنم ، این صحبتهای بین من و مارتا هم به مرور بینمون هم علاقه ای ناخواسته به وجود آورده بود ، یک هفته ای گذشت و با جولیا بیرون کافه قرار گذاشتم که صحبتهای آخرمون رو بزنیم ، وقتی دیدمش که حسابی استرس داشت که نکند اسکات تعقیبش کرده باشد ، بی معطلی اومد و کنارم نشست و کمی مکث کرد تا نفسش بالا آمد و سپس تمام وضعیت جیمی را مو به مو برایش گفتم ، آهی از ته دل کشید و گفت
    ( من و مارتا چاره ای نداریم ، بعد از مرگ پدر و مادرمون اسکات سرپرستی ما رو بر عهده گرفت ، بدون اجازه اسکات ما حتی آب هم نمیخوریم ، اسکات میدونه که اگر ما رو از دست بده حسابی تو کارهاش دست تنها میشه پس خیلی حواسش رو جمع میکنه که ما پامون رو کج برنداریم ، ما از وضعیتی که داریم ناراحت نیستیم ، اسکات ما رو خیلی دوست داره و نمیخواد با ازدواج کردن و از این حرفا بین ما سه تا فاصله بیوفته و خودش هم دست تنها بشه )
    حرفهایش قشنگ بود ولی معقولانه نبود
    ( ولی جولیا آخه تا کی ؟ تو و مارتا نمیخواین یه روزی برین سر خونه و زندگی خودتون ؟ نمیخواین زندگی خودتون را داشته باشین ؟ )
    ( فعلا کاری نمیشه کرد و باید با شرایط ساخت ، به جیمی هم بگو ... بگو منم خیلی دوستش دارم ....)
    با گفتن این حرف یه جور خجالت سبب شد که از جایش سریع بلند بشود و به سمت کافه بدود ، یکم که از من دور شد صدایش زدم ، برگشت و من رو نگاه کرد با صدایی بلند که نه فقط برای شنیدنش بلکه با گوش جان شنیدنش بود بهش گفتم
    ( جولیا ..... اگه تو زندگی با جیمی را انتخاب کنی حتی اگر تمام دنیا هم دست به دست هم بدهند باز هم نمی توانند جلوی تصمیمت بایستند )
    از صحبتی که با جولیا داشتم دستگیرم شد که نه تنها جیمی بلکه جولیا هم وی را دوست دارد و فقط شرایط دور و اطرافش سبب شده بود وی علاقه اش را پنهان یا حتی بکشد ، چند روزی گذشت و به کافه رفتم ، ولی خبری از جولیا نبود ، مارتا بهم گفت جولیا چند روزه خونه نشسته و کافه نیومده و حال و روز خوبی هم نداره ، بدجوری داره با خودش می جنگه ، جای شکرش باقی بود که حرفهایم حداقل یه تلنگری بهش

  14. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    زده و به فکر انداخته بودش ، حالا دیگه همه چیز دسته خود جولیا بود ، چند روز دیگه هم گذشت و دوباره به کافه رفتم ، با باز کردن درب ، نگاهم به مارتا خورد که بهم با چشم و ابرو یواشکی اشاره زد که جولیا پشت کافه منتظرمه ، معطل نکردم و به سراغش رفتم ، این دیدار میتونست خیلی چیزها رو مشخص کند ، وقتی دیدمش که روی چمنهای کنار کافه نشسته بود و بر خلاف زمانی که در کافه کار میکرد اینبار دامنی چیندار و لباسی زنانه پوشیده بود و صورتش را آرایش ملایمی کرده بود ، با دیدن من که به سمتش می رفتم لبخندی زد و با دستپاچه گی گفت
    ( سلام مایک ، میخوام خبری رو بهت بگم که هنوز هیچکس از آن اطلاعی نداره ...)
    سپس چتر آفتابی خودش را باز کرد و روی سرش گرفت و چرخی دور خودش زد و چند قدم از من دور شد و پشتش را بهم کرد و سرش را پایین انداخت و بهم گفت
    ( ... من ...من... ، من جوابم به جیمی مثبته ...)
    سپس به سمت من برگشت و خنده کنان به سمته من دوید و مرا در آغوش گرفت ، خیلی خوشحال بودم و از من شادتر جولیا بود ، کمی که از تب و تاب افتاد ، با دستانم بازوانش را گرفتم و از سینه ام جدایش کردم و بهش خیره شدم و گفتم
    ( این خبر رو خودت باید به جیمی بدی )
    سپس به سمت خانه دویدم و دستش را پشت سرم کشیدم که بهانه ای برای نیامدن نداشته باشد ، جلوی خانه که رسیدیم پله ها رو به سمت آپارتمان جیمی دوید و با شتاب درب را باز کرد و مهلت نداد جیمی حتی به سمت درب برگردد و کسی که وارد اتاق شده را ببیند ، به سمت جیمی دوید و دستانش را روی چشمان وی گذاشت ، جیمی دستش را روی دستهای گذاشته شده روی چشمانش قرار داد و فریاد زد ، خدایا خواب میبینم این جولیاست ، جیمی جولیا رو به آغوش کشید و گریه کرد و زیر لب مدام می گفت خدایا متشکرم ، اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من ، جیمی ، جولیا و حتی مارتا بود ، بعد از اون دیدار بین خودشون قرار گذاشتند تا آخر هفته ای که در راه بود با هم ازدواج کنند ، ولی هنوز یک چیز مانع بود و اون اسکات برادر جولیا بود ، جیمی به جولیا گفت که اجازه دهد با اسکات خودش در مورد ازدواجشون صحبت کند ولی جولیا گفت اسکات کله خر تر از این حرفاست ، چند روزی فرصت بدین خودم به کمک مارتا باهاش حرف میزنیم ، جیمی و جولیا اون روز را برای رسیدن به هم تا آخر عمر از یکدیگر جدا شدند ، بعد از اون روز چند روزی اصلا از جولیا خبری نشد و حتی مارتا هم دیگه به کافه نمی اومد و من و از من بدتر جیمی دل تو دلمون نبود که نکند اسکات بلایی سرشون اورده باشد ، به هیچ جا دسترسی نداشتیم و کاری جز انتظار کشیدن نمیتونستیم انجام بدیم ، روزی که قرار گذاشته شده بود هم از راه رسید و من و جیمی هنوزم از مارتا و جولیا بی خبر بودیم ، جیمی دیگه صبرش تمام شده بود و از صبح مدام توی گوش من می خواند که میره سراغ اسکات و یا اون رو می کشتش یا خودش کشته میشه و منم تمام این مدت کلی حرفهای منطقی تو گوشش میخوندم که از حرفش برگرده ولی هرچی زمان جلو می رفت کنترل جیمی سخت تر می شد ، ساعت طرفهای ظهر بود که درب خانه کوبیده شد و وقتی درب رو باز کردم چشمم به مارتا و جولیا خورد ، که کاشکی نمی خورد ، اسکات آنها رو طرد کرده و رضایتش رو داده بود ولی اثرات کبودی و اشک روی صورت جولیا و مارتا مونده بود ، من می توانستم تحمل کنم ولی جیمی طاقتش از من کمتر بود ، هر دو رو به داخل دعوت کردم و همگی با هم تلاش

  16. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    کردیم که جیمی از کوره در نرود و کار را از این خرابتر کند ، که خدا رو شکر موفق شدیم ، جیمی و جولیا و من و مارتا آخرین حرفهایمون رو به هم زدیم و به شب نکشیده بود که پیش کشیش رفته و ازدواج کردیم ، دوران و لحظات خوبی بود و دیدن حلقه زرد درون انگشتان به انسان حس قبول مسئولیت و کامل شدن و سرازیری زندگی را می داد ، یک ماهی از زندگی مشترکمون گذشت و کنار همدیگه زندگی شادی داشتیم هر چند که مشکلاتی مثل دخل و خرج حسابی بهمون فشار می اورد ، جولیا و مارتا تحمل می کردند و هیچ وقت لب به اعتراض باز نمی کردند ولی برعکس جیمی آدم بلند پروازی بود ، این رو از همون بچگی هزار بار لمس کرده بودم ، یادمه یک شب پاییزی بود و بارون سختی می آمد ، من و مارتا داشتیم شام میخوردیم که درب آپارتمان پشت هم کوبیده شد ، وقتی درب رو باز کردم جولیا پشت درب چشمهایش را بهم زل کرد و سراسیمه گفت ، مایک ، من بیرون بودم و وقتی اومدم خونه جیمی رفته بیرون از خونه و همه پس اندازمون رو هم با خودش برده ، جولیا این رو که گفت انگار آوار روی سرم خراب شد ، ازش خواستم به آپارتمانش برود تا من جیمی را پیدا کنم ، پیدا کردن جیمی کار سختی نبود ، خودم رو به خیابون رساندم ، بارون شدیدتر شده بود ، قطرات بارون هر کدوم به اندازه قلوه سنگی روی کلاهم میخورد و مثل مته سرم را سوراخ می کرد ، چشم چشم رو نمیدید انگار سقف آسمون سوراخ شده بود ، با افتادن هر قطره روی کلاهم چیزی از ذهنم می گذشت ، من از همه لحاظ با جیمی فرق داشتم ، هرچی من آدم منطقی و آرومی بودم جیمی تند مزاج و تندخو بود و هرچی من آدم واقع بینی بودم جیمی رویا پرداز بود ، این رویا پردازی هیچ وقت برایش نتیجه که نداده بود هیچ ، ضرر هم کرده بود ، قدمهایم رو سریعتر کردم و با قدمهای دو تا یکی فاصله را کم کردم و وقتی چشم باز کردم به جلوی کازینو رسیده بودم ، وارد سالن که شدم درب را محکم پشت سرم بستم ، صدای کوبیده شدنش توجه همه را به سمتم جلب کرد و با یک سر چرخاندن به اطراف ، جیمی رو پشت میز قمار دیدم که چشم به چشمم دوخته بود ، بی معطلی به سمتش رفتم و سیلی محکمی توی گوشش زدم و بدون ایستادن راهم رو به سمت درب خروج گرفتم و از سالن خارج شدم و چند قدم دورتر از درب ایستادم و سرم را پایین انداختم و نگاهم را خیره کردم به چند خورده سنگی که از کناره جدول خیابان جدا شده بود ، با پایم داشتم آنها را بی هدف اینور و آنطرف میکردم که صدای باز شدن درب سالن به گوشم رسید ، بدون بلند کردن سرم به بازی کردن با اون تکه سنگ مشغول شدم که صدای پای جیمی بهم نزدیک شد و بهم سلام آرومی کرد ، جوابش را ندادم ، بدجوری از دستش عصبانی بودم ، سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت ، مردم فقیر به امید شانس قمار می کنند و پولدارها از شدت باد کردن پول توی جیبشون ، دو شبه که به خودم میگم که امشب دیگه می برم ، امشب زندگیم از این رو به اون رو میشه ، نگاهی به چشمانش انداختم و با دیدن نگاهم سرش را پایین انداخت ، از دیدن نگاهم خجالت می کشید و بهش گفتم ، جیمی کسی که منتظر شانس نشسته است سالهاست که مرده ، انسان خودش شانس رو میسازه و سرنوشتش رو ، من و تو هردومون از صفر که چه عرض کنم از زیر صفر زندگی رو شروع کردیم ، ما در یک جا کار میکنیم و مثل همدیگه حقوق میگیریم و الان به خودم و خودت نگاه کن و ببین من کجام و تو کجا ، قبلا که این جور جاها میومدی چیزی بهت نمی گفتم ولی الان تو مسئولیت یک زندگی روی دوشت قرار داره ، بفهم جیمی ، درک کن ، اوایل فکر می کردم با وارد شدن جولیا به زندگیت این کثافت کاری را کنار میذاری ولی کنار که نذاشتی هیچی بیشتر هم کردی ، اون سیلی رو به خاطر جولیا بهت زدم و بدان جیمی که اگه دوستت نداشتم و برایم مهم نبودی الان اینجا نبودم ، دستش را کشیدم تا به سمت خونه بریم ولی دستش رو

  18. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    از دستم جدا کرد و گفت که میخواد چند دقیقه ای قدم بزند ، با خودش تنهایش گذاشتم ، اون شب اون سیلی و حرفهایم خوشبختانه بر رویش اثر کرد ، از اون شب به بعد دیگه سراغ قمار و این حرفها نرفت ولی مشکل بزرگتری پیدا کرده بود و اون بی پولی بود ، جیمی هرچی پول داشت باخته بود و حسابی به خنسی خورده بود و بدجوری به تکاپو افتاده بود و منم دیگه بیش از این نمیتونستم کمکش کنم ، در این کش و قوس شرکتی در بندر دنبال کسی میگشت که اجناسی را بهش محول کند و همراه با کشتی به اونور دریا ببرد و به خاطرش پول خوبی هم میداد و جیمی هم با دیدن این آگهی دست و پایش شل شده بود ، وقتی به من گفت بهش گفتم حماقته چون جولیا راضی به این جدایی چند ماهه نمیشه ولی گفت که سعی خودش رو میکند ، حدسم درست بود و جولیا به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و میگفت با همین مقدارکم قانع است و می سازد ولی جیمی راضی نمی شد و می خواست در زندگی خود تغییری اساسی دهد ، من و مارتا هم با جولیا موافق بودیم ، اون دیگه حالا متاهل بود و مسئولیتی در قبال زندگیش داشت ولی جیمی گوشش بدهکار این حرفها نبود و جز کاری که می خواست انجام دهد به چیز دیگری فکر نمی کرد ، یادمه یه روز جیمی را دیدم که حسابی بهم ریخته بود و در خودش رفته بود و با دیدن من گفت ، هنگامی که لبخند را روی لبان جولیا می بینم تلاش می کنم که آرزوهایش را به واقعیت تبدیل کنم ولی چه کنم که نمی توانم ، کم کم لجبازی او ما را هم وادار به رضایت به این سفر کرد و با راضی شدن جولیا جیمی مقدمات سفر را فراهم کرد و کم کم به روز وداع نزدیک می شدیم ، جیمی وسایلش را جمع کرد و عزم سفر را در پیش گرفت ، خودش هم ته دلش راضی به این سفر نبود ولی دست روزگار وی را بد جوری به آن سمت هل می داد ، روز جدایی نزدیک شد و کشتی تا چند ساعت دیگر بندر را ترک می کرد ، جیمی روی پله ها خم شده بود که کفشش را بندد و وقتی بستنش تمام شد دستش را دراز کرد تا ساک وسایلش را از دستان جولیا بگیرد ، ساک را به سمت خودش کشید ولی از دست همسرش رها نمی شد ، گویی که دستش با ساک گره خورده بود ، جیمی نگاهی به سمت چشمان جولیا کرد ، چشمان جولیا پر از اشک شده بود ، جیمی پیشانی اش را روی دست او قرار داد و در حالی که خود قطرات اشک از گونه اش سرازیر می شد دست همسرش را بوسید و روی پیشانی اش قرار داد و قول داد که هر روز نامه بدهد و زود برگردد ، با شنیدن این قول بود که دست جولیا ساک را رها کرد و کلمه خداحافظی را با اشک روی گونه هایش بدرقه راه وی کرد ، صدای گوش خراش سوت کشتی خبر از رفتن می داد ، جولیا به جیمی چشم دوخته بود و اشک می ریخت و جیمی با قدمهای سنگین به سمت بندر گام برداشت تا از دید ما محو شد در حالی که در دل جولیا قبول این جدایی برایش مثل مرگ بود ، چشمش انتظار را فریاد می زد و در قلبش آشوبی برپا بود اما در ظاهرش آرامشی حکم فرما ، میدانست تنهایی از این پس همدم او خواهد بود ، من و مارتا هم قفل سکوتی را روی لبانمان در تظاهر به راضی بودن به شرایط موجود نصب کرده بودیم ، حالا جیمی ساعتی میشد که رفته بود ولی هنوز جولیا راضی نمی شد که از جلوی درب به داخل خانه بیاید که مارتا به هزار زحمت وی را به خانه آورد ، جای خالی جیمی به شکل محسوسی حس می شد و غم تنهایی جولیا جای جای خانه را گرفته بود و خنده و شادی از اتاق کناری ما جایشان را به سکوت و تنهایی داده بودند و ایام خوشی را فقط می شد در خاطرات جستجو کرد ، چند ماهی اوضاع به همین منوال بود و ما همچنان هر روز صبح به انتظار آمدن نامه ای چشمانمان را باز می کردیم و وقتی به سراغ صندوق پست می رفتیم چیزی جز جای پر از خالی گیر ما نمیومد و امید رسیدن نامه به یاس تبدیل می شد و فقط می توانستیم خود را دلداری دهیم که جیمی همچنان

  20. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •