تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 25 از 25

نام تاپيک: دست سرنوشت

  1. #21
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    زندگی تا زمانی شیرینه که بوی خیانت نده. وقتی این اتفاق برام افتاد فقط تلخی زندگی رو می چشیدم. حمید هم از وقتی فهمید من به خاطر سپهر حاضرم همه جور سختی رو تحمل کنم بیشتر منو اذیت می کرد. قصد داشت منو شریک جنایتهاش بکنه. می دونست که من حاضر نیستم پدر پسرم رو تحویل پلیس بدم. منو برد کردستان پیش رئیسش. پیش کسی که اون زمان مردم کردستان با شنیدن اسمش، سوراخ موش رو یک میلیون می خریدند. اسمش رو نمیتونم اینجا بگم. فقط می تونم بگم حکومت خود گردان یه منطقه ای از کردستان دست این آدم بود. تمام نقشه های ترور رو می کشید و حمید اجرا می کرد. این دو تا با هم دوست صمیمی بودند. حمید واقعا فکر می کرد در این راه بمیره شهید شده. دوست داشت در رکاب این آدم جهاد کنه! هر چی هم باهاش حرف زدم که منصرف بشه فایده نداشت. کم کم ترسیدم نکنه سر منو زیر آب کنه. ولی خوشبختانه این کار رو نکرد. شاید هنوز علاقه ای به من داشت. نمی دونم. هیچوقت نفهمیدم چرا من هنوز در کنار این آدم زنده ام.
    من با ترس و لرز دست سپهر و گرفته بودم و دنبال حمید وارد خونه اون آدم شدم. انرژی منفی داخل ششهام تنفس شد. از دی اکسید کربن هم بدتر بود. به سختی نفس می کشیدم. قلبم تند تند می زد و فقط دنبال یه راه فرار بودم. اما کاری نمیتونستم بکنم. رفتار مشکوکی ازم سر می زد مشکل ساز می شد. چون حمید منو یه آدم معتمد معرفی کرده بود. وقتی اون آدم اومد پیشباز ما تمام ترسهام ریخت. خیلی مهربون و مهمون نواز بود. همش با سپهر شوخی می کرد. چطور این آدم مهربونی هم بلد بود؟ توی عالم شوخی با لهجه کردی فارسی گفت: زن باید پسر زا باید چاق باشه. چی رفتی گرفتی مثل نی قلیون می مونه؟ تعجب میکنم ازت حمید جان. چطور زنت تونسته پسر بیاره؟ خوب خدا دوست داشته. ولی یه پسر کمه. نسل تو باید زیاد بشه پسرم. یه زن پسر زا بگیر که چاق باشه.
    وقتی این حرفها رو زد من یهو زدم زیر خنده. خندم گرفته بود که این حرفها رو چشم توی چشم من داره می زنه.یه نگاهی بهم انداخت و گفت: زن فهمیده ای داری. هر زنی گرفتی این زنو به خودت نگه دار.
    حمید هم همش سرش پایین بود و چشم چشم می کرد. خیلی ازمون پذیرایی کرد و نقشه بعدی رو کامل برای حمید توضیح داد. یه پیش پرداخت هم بهش داد. خوشحال بودم که قرار نیست حمید کسی رو بکشه. فقط یه دله دزدی قرار بود بکنه. البته نه از هر کسی!
    من هنوز بعد از گذشت تقریبا یک سال نتونستم حمید رو ببخشم. حمید هم فهمیده بود که من ازش متنفرم. هر کاری می کرد که منو عذاب بده. همین طور که روزها می گذشت ما به هم سردتر می شدیم. تا اینکه عقد خواهرم بود. هر کاری کردم هر چی التماس حمید کردم نذاشت من عقد خواهر کوچیکم که تنها خواهرم بود برم. فقط کتک نصیبم شد. اون دفعه خیلی بد کتکم زد. فکر نکنم هیچ کسی رو تا به حال اینطوری زده بود. تا دم مرگ رفتم. فقط مواظب سرم بودم که ضربه ای به سرم وارد نشه.

  2. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    زندگی من و حمید به گونه ای شده بود که تنها پل ارتباطی ما سپهر بود. من سپهر رو دوست داشتم اون هم سپهر رو دوست داشت. سپهر تنها اشتراک زندگی ما بود. وگرنه هیچ اشتراکی با هم نداشتیم. همین سپهر هم بود که باعث می شد ما با هم زندگی کنیم. بعد از اینکه حمید نذاشت من عقد خواهرم برم یکی از اقوام ما فوت کرد. من خیلی دلگیر شده بودم. دلم می خواست هر طور شده توی مراسم ختمش باشم. ولی نمیخواستم دوباره کتک بخورم. نمیخواستم التماس کسی کنم که ازش متنفرم. به خودم گفتم اکرم فقط یه بار بگو . قبول کرد که فبها اگر هم قبول نکرد به درک. میشینم از همینجا براش فاتحه می خونم و نماز می خونم. ولی ته دلم دوست داشتم توی مراسم ختم باشم. تا حمید رسید خونه یه استقبال گرمی ازش کردم و همزمان برق تعجب رو توی چشماش دیدم. هنوز دست منو نخونده بود. براش یه آب پرتغال گرفتم و گذاشتم روی میز و بهش گفتم امروز خیلی خسته ای خوب بخواب چون فردا صبح زود باید راه بیفتیم بریم.
    حمید یه کم جا خورد و گفت: کجا؟
    - مراسم ختم علی آقا.
    - کدوم علی آقا؟
    - یادت نیست بنده خدا به خاطر راه انداختن کار من نزدیک بود شغلشو از دست بده؟ خدا بیامرزتش خیلی با معرفت بود.
    - آهان خب بگو علی شله. دو ساعته منو اسیر کردی. پاشو یه لیوان چای بیار این چیه آوردی؟
    - حمید این چه طرز صحبت کردنه؟ تصادف کرد یه کم لنگ می زد بنده خدا. تو اینجوری نبودی حمید چرا اینطوری شدی؟
    حمید هیچی جوابمو نداد فقط پاشد رفت دست و صورتشو بشوره. من هم رفتم تا یه لیوان چای بریزم. بدبختی اینکه سپهر هم همش گیر می داد مامان علی شله کیه؟ از این می ترسیدم ببرمش ختم، همش بگه علی شله کیه. اونوقت مراسم ختم خودم فرداش اعلام می شد.
    یه لیوان چای ریختم و آوردم دیدم حمید هم نشسته و داره به من نگاه می کنه. یه لبخندی زد و گفت. باشه عزیزم فردا صبح زود آماده باش من منتظر نمی مونم اگه آماده نباشی لباسامو در میارم می گیرم می خوابم.
    باورم نمی شد حمیدقبول کرده باشه بریم مراسم ختم. اون که عقد و شادی بود و آدم دلش باز میشه نذاشت برم. اینکه ختم و گریه و ناراحتیه قبول کرده بود.......
    فردا صبح زود آماده شدم و حمید رو بیدارش کردم بهش گفتم ببین من اماده ام. پاشو لباساتو بپوش بریم.
    - این چه طرز لباس پوشیدنه؟
    - چیه مگه؟
    - ختم باید لباس قرمز بپوشی وگرنه من نمیام.
    - قرمز؟ حمید جان مشکی رنگ عزاس من که نمیتونم قرمز بپوشم
    - پس منم نمیتونم بیام
    تازه نقششو خونده بودم. میخواست آبروی منو ببره. میخواست منو سکه یه پول کنه تا آرزو کنم کتک بخورم ولی اینطوری آبروم نره. منم بهش گفتم:
    - باشه پس ولش کن اصلا نمی ریم
    - اصلا نمیریم یعنی چی؟ منو صبح زود بیدار کردی و می گی اصلا نمی ریم؟ مرض داری؟ اصلا مگه تو تعیین کننده ای که بریم یا نه؟ من شوهرتم می گم با لباس قرمز می ریم تو هم باید بگی چشم سرورم
    هیچ وقت یادم نمی ره اون روز هم با زور کتک و تهدید منو مجبور کرد لباس قرمز بپوشم لباس مشکی من رو هم با قیچی ریز ریز کرد. وای از خجالت مردم وقتی رفتم توی مراسم ختم. همه یه جوری نگام می کردند که حس می کردم از همه یه چیزی کمتر دارم. یه جور حس تحقیر بهم دست داده بود. مامانم گفت اکرم من جای تو بودم می مردم ولی اینجا با این وضع نمیومدم. و شروع کرد نفرین به حمید کرد. مامانم توی مراسم ختم خیلی گریه کرد منم خیلی گریه کردم. ولی مامانم داشت برای من گریه می کرد من هم داشتم برای اکرمی که توی وجودم مرده بود عزاداری می کردم.

  4. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    خیلی با خودم درگیر شده بودم. واقعا چرا من باید اون زندگی رو تحمل می کردم؟ هر بار این سوال رو از خودم می پرسیدم سپهر میومد جلوی نظرم. عزیزترین چیز توی زندگی من فقط سپهر بود...
    یه روز حدودا ساعت 2 ظهر بود داشتم توی خونه پرسه می زدم که تلفن خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. باورم نمی شد. همکلاسی دوران دانشجوییم بود که زنگ زده بود. خیلی وقت بود از هم خبر نداشتیم. شماره خونه منو از ماردم گرفته بود. اسمش سعیده بود. سعیده درسشو ادامه داده بود و الان استاد دانشگاه دانشگاه فردوسی مشهد هستش.اون زمان هم استاد شده بود. باورم نمیشد 8 سال گذشته باشه. گذر زمان از دستم رفت خیلی باهاش صحبت کردم. ازش پرسیدم از نخود چه خبر؟ نخود یه پسری بود که همیشه تیپ گر می زد. تپل هم بود میشد عین نخود. سعیده از نخود خبر نداشت همونطور که از گیس بریده خبر نداشت. گیس بریده یه پسره بود دقیقا برعکس نخود. موهاش بلند بود و به مدل سامورایی درستش می کرد. شاید بهتر بود به نخود میگفتیم ایکیوستان و به گیس بریده میگفتیم لینچان! ولی نه.. همین اسمها خیلی بهشون میومد. توی دانشگاه ما هر کسی یه اسمی داشت. اکثر اسمها هم از تولیدی ما میومد بیرون! ولی الان از اون اکرم دیگه خبری نبود. با اینکه خیلی با سعیده گفتم و یادی از گذشته کردم ولی سعیده فهمید که خندیدن من مثل سابق نیست. گیر داد که باید بگم از چی ناراحتم. من هم که دنبال یه گوش واسه درددل بودم. همه چیو واسش گفتم. سعیده فقط گفت اکرم نذار دخترای دیگه حواس شوهرتو پرت کنن. اینقدر خوددتو سرگرم ناراحتیهات نکن. یه کم زندگیتو از یکنواختی در بیار. ببین دور و برت داره چی میگذره...
    سعیده خیلی باهام صحبت کرد. تقریبا قانعام کرد که خود من هم تا حدودی مقصرم. من دوباره تصمیم جدیدی گرفتم. تصمیم گرفتم برگردم به دوران اول ازدواجم. اگزچه از حمید متنفر بودم ولی سعی در نقش بازی کردن داشتم. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا رفتار تابلویی نشون ندم. من تا دیروز اصلا حمید رو آدم حسابش نمی کردم چطور میتونستم از امروز یهو باهاش مهربون باشم؟ گفتم خدایا ریش و قیچیو سپردم دست خودت. من به خاطر سپهر میخوام زندگیمو حفظ کنم. خودت کمکم کن.
    نزدیکای غروب بود که حمید اومد خونه. براش شربت بردم. ولی نه مثل سابق که شربتو میذاشتم جلوش و میرفتم! این بار شربت رو گذاشتم داخل سینی و با احترام براش شربت بردم. بهش گتم بفرمایید. خسته نباشید.
    - دوباره چه نقشه ای داری؟ سلام گرگ بی طمع نیست
    - حالا دیگه گرگ شدم؟ کدوم گرگی برای شوهرش شربت میاره؟
    - گرگ دو پا ... که تو باشی
    میخواستم خفش کنم. حالم ازش بهم میخورد. بهش گفتم:
    - خودتو لوس نکن. شربتتو بخور تا گرم نشده. میخوام مثل سابق با هم مهربون باشیم. مگه بده؟
    - نه خیلی هم خوبه. فقط اکرم جون بهت یه چیزی رو میگم. البته این یه رازه ولی چون زن فهمیده ای هستی بهت می گم. من اگر یه ثانیه هم حس کنم که تو فکر من نیستی می رم سراغ دختر دیگه. خودتم می دونی برای من دختر همینجور ریخته
    من خیلی بهم برخورد بلند شدم رفتم. در را هم پشت سرم محکم بستم. حمید دنبالم اومد و گفت. چرا عصبانی می شی؟ جدی گفتم بهت اکرم. منطقی باش.
    با خودم گفتم از رو می برمت. این دفعه از اون دفعه ها نیست. بهش گفتم:
    - قبوله.
    حمید شبها که می شد تا صبح می نشست پای منقل و تا صبح سرش گرم بود. روز ها هم تا ظهر میخوابید ظهر میرفت بیرون. هیچ وقت نخواستم بدونم بیرون چه کاری می کنه. اون شب هم حمید باید تا صبح بیدار می بود تا مواد بزنه. گفت:
    -اکرم ازت میخوام تا صبح نخوابی بشینی کنار من تا من وقتی دارم مواد مصرف می کنم بهم بچسبه
    میدونستم حمید داره منو اذیت می کنه ولی از رو نرفتم و قبول کردم
    خیلی سخت بود چون از بوی مواد داشتم خوابم می برد ولی مجبور بودم تحمل کنم. بالاخره صبح شد خیلی خوابم میومد ولی باید سپهر رو می بردم مدرسه. تا سهر رو بردم مدرسه و برگشتم خونه نزدیک ظهر شده بود باید ناهار می ذاشتم. ناهار هم که گذاشتم باید سریع می رفتم سراغ سپهر و می بردمش کلاس شنا. تمام روزم پر شده بود. نزدیکای غروب رسیدم خونه که حمید هم اومد. حمید نمیذاشت من بخوابم می گفت اگر لحظه ای بخوابی من میرم سراغ یه آدم دیگه. دوباره باید می نشستم کنارش تا مواد مصرف کنه. .. دوباره روز میشد و من اصلا فرصت خوابیدن پیدا نمی کردم. از این قضیه 3 روز گذشت. روز سوم من بیهوش شدم.....

  6. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    چشمام که باز شد اولین صورتی که دیدم صورت نگران حمید بود. هنوزم نفهمیدم چرا اینقدر نگران بود. همش ازم عذرخواهی میکرد. قول داد که عوض بشه. هیچکس خبر نداشت من بیمارستانم. حمید به هیچکس نگفته بود. منم صداشو در نیاوردم. حمید یه چندروزی رفتارش بهتر شده بود. یعنی دیگه اذیتم نمی کرد. ولی دوباره اذیت کردناش شروع شد. فرصت می ساخت که منو تحقیر کنه. اتفاقاً استاد هم بود. من چشمام رو بسته بودم و زندگیمو می کردم. سپهر نیاز به خانواده داشت. نمیتونستم قیدشو بزنم. عاشق پسرم بودم.
    یه شب حمید خونه نبود. من و سپهر خونه بودیم. ولی حوصلم سر رفت. سپهر رو برداشتم بردمش خونه مادر شوهرم. اونجا بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم.
    - سلام علیکم خواهر
    - سلام بفرمایید
    - خواهر شما چه نسبتی با آقای حمید .... دارید؟
    - شما؟
    - من سروان حجازی هستم. خانم گوشی رو بدید به همسر این آقا. زود باش کار دارم
    - من همسرشم. چی شده؟
    - خانم شوهرتون رو با 3 تا زن گرفتیم. یا بیاین رضایت بدین یا شکایت کنین. اینم آدرس:.......
    - آقا چی میگی؟ اشتباه نمی کنی؟
    بووووووووووووووق صدایی بود که شنیدم
    یادم نمونده چطوری رفتم کلانتری. فقط یادم گوشیو قطع کردم بعدشم کلانتری بودم. بین گوشی قطع کردن و کلانتری بودن را یادم نمیاد. خیلی حالم بد بود. با اون همه بدبهتی و آرزو فقط از خدا میخواستم شوهر من اینجا نباشه

    ولی شوهر من اونجا بود با سه تا زن دیگه. همینکه رفتم توی اتاق دیدم یکی از زنها داره التماس و گریه می کنه . دو تا از زنها هم دارن میخندن. یکی از زنها با خنده گفت: حمید این زنته؟ دلم برات سوخت. این میخواد رضایت بده؟ من جای تو بودم زود طلاقشو می دادم

    دهن من باز مونده بود. دهن تمام افراز توی اتاق باز مونده بود حتی حمید
    (الان همون زن به گدایی و بدبختی افتاده. اگرچه هنوزم برای پول درآوردن خود فروشی میکنه ولی خوشحالم وقتی منو می بینه خجالت می کشه. چون دنیا عوض شد!)

    من دیگه طاقت نداشتم. رضایت دادم و سریع برگشتم خوننه مادر شوهرم که سپهر را بردارم و برای همیشه برم. ولی مادرشوهرم همینکه وارد اتاق شدم در را روی من قفل کرد و سپهر را از خانه خارج کرد...

  8. 4 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    صدای داد و فریاد سپهر رو میشنیدم ولی در قفل بود. سپهر همش داد می زد مامااان مامااان...
    انگار جیگرم کنده میشد. مادرشوهرم سعی داشت سپهر را آروم کنه و بهش بفهمونه که دوستش داره ولی فایده نداشت سپهر منو صدا می زد. صداش کم کم دور شد ولی صدای پاهاش که میخورد به در و دیوار را میشنیدم. فهمیدم به زور دارن می برنش. منم محکم می زدم به در و می گفتم از بچم فاصله بگیر. اگه بیام بیرون از همتون شکایت می کنم...
    یه 5 دقیقه ای گذشت من ساکت شدم چون نیاز به تمرکز فکر داشتم که یهو خواهر شوهرم اومد در رو باز کرد. خیلی حالش بد بود اصلا نذاشتم حرف بزنه. هلش دادم کنار و از خونه زدم بیرون بدون هیچ حرفی. مادر شوهرم هم خونه نبود نمیدونم سپهر رو کجا برده بود. حالا من تک و تنها بودم سپهر رو ازم جدا کرده بودند. یه راست رفتم خونه. دیگه طاقت این زندگی را نداشتم. هی افکار توی ذهنم مدام عوض می شدند. قدرت تصمیم گیری نداشتم. همش نگران سپهر بودم. ولی تصمیم گرفتم بدون سپهر برم. کارم به جایی رسیده بود که قید بچمو زدم و رفتم شهرستان خونه پدریم. تنها امیدم این بود که به خاطر اعتیاد حمید بتونم حضانت سپهر رو بگیرم. هیچی با خودم نبده بودم تمام وسایل اون خونه با پول حروم بدست اومده بود. فقط شناسنامه خودمو برداشته بودم. شناسنامه سپهر را می خواستم بردارم ولی سپهر را از قانون می خواستم پس شناسنامشو اگر بر میداشتم بهم تهمت دزدی می زدند. برای همین شناسنامه سپهر را برنداشتم.
    من یه زن تک و تنها که اینقدر اعصابش خورده که همه آدرسها را گم می کنه وسط خیابونهای تهران پرسه میزدم. با چه استرسی رسیدم خونه پدریم واقعا قابل بیان نیست. وقتی رسیدم پشت در خونه اصلا دستم روی زنگ نمی رفت. تازه یادم افتاد که خودمو برای این لحظه آماده نکردم. توی همین فکر بودم که صدای پدرم رو از حیاط خونه شنیدم داشت به مادرم می گفت:
    شیر آبو ببند
    دوباره بابا افتاده به جون باغچه و داره تمام باغچه را آب میده. یهو یه خنده به لبم افتاد. دلم جرأت پیدا کرد. دستمو بردم سمت زنگ و زنگ زدم. بعد چند ثانیه در باز شد و نگاهم به دستای مهربون بابام افتاد. آستین لباس بابام خیس شده بود. همینجور به دست بابام زل زده بودم. به صورت بابام نگاه نمی کردم. بابام هم از حال و روزم فهمید من اومدم قهر. بابام حتی سلام هم نکرد. منم سلام نکردم. بابام فقط یه آهی کشید و گفت زود بیا تو تا آبرومون نرفته
    حق هم داشت. ولی مادرم همش قربون صدقم می رفت و می گفت مادر چرا گریه کردی؟
    اصلا نمیخوام یادم بیاد که چطور اشک پدر و مادرم را در آوردم. اینجای خاطراتم همیشه تاریک بوده.
    حدود یک ساعت بعد خواهر و برادرام همگی خونه پدری جمع شدند. همگی نگران بودند و عصبانی. من هم رفته بودم گوشه اتاق کز کرده بودم و همش به لامپ نگاه می کردم و فکر می کردم کاش بتونم خودمو دار بزنم مثل این لامپ آویزون بشم. با این فکرا آرامش بهم دست می داد چون مرگ برام بهتر از این زندگی بود

  10. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •