طبق معمول همه از دیدن من خوشحال شدند. دوباره زندگی شاد و بی دردسری رو توی خونه داشتم سپری می کردم. تا اینکه تلفن خونه به صدا در اومد. مادرم گوشی رو برداشت و من از جواب های مادرم فهمیدم دوباره خواستگار برایم آمده.طبق معمول توی ذهنم به خودم گفتم باید کسی باشه که با درس خوندن من مشکلی نداشته باشه. مادرم که گوشی رو گذاشت گفت برای فردا ساعت 6 بعد از ظهر قرار خواستگاری گذاشتیم. چیزی درباره پسره نمیدونستیم. فقط مادرم قرار خواستگاری رو فیکس کرده بود. فقط میدونستیم که فامیلیشون سلیمی هستش.
>>دوستان نزدیک لحظه تحویله باید برم. بقیشو بعداً آپ می کنم. عید همگی مبارک<<