تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 25

نام تاپيک: دست سرنوشت

  1. #1
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض دست سرنوشت

    سلام دوستان. من خیلی وقته که داستان ننوشتم. همش یا درگیر درس بودم یا درگیر کار. گفتم کار! اتفاقاً سال گذشته سر یه کاری بودم همکارم یه خانمی بود. داستان زندگیش عجیبترین داستانی بود که شنیده بودم. همیشه تصمیم داشتم داستانشو بنویسم.
    فکر میکنم اینجا بهترین جا باشه شایدم نباشه چون من فقط فکر میکنم!
    اسم داستان دست سرنوشته. شاید اسمشو بعدا عوض کردم. نمیدونم. تمام اسامی در این داستان عوض شده اند بجز قهرمان داستان که یه شیر زنه. همون زنی که نقش اول داستانه
    من این داستان رو از زبان اکرم می نویسم
    ضمناً این رو هم بگم قبلا اجازه این کار رو ازش گرفتم

  2. 4 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    دوباره صبح شده بود. دوباره باید می رفتم مدرسه. صدای استکان و صدای مامان و بابام و ... راحتتون کنم صدای صبحونه
    میومد. دوست داشتم وقتی مامان و بابام سر سفره هستند منم باشم. زود از جام بلند شدم. در نظرم سخت ترین کار رو
    کرده بودم و از اینکه اول صبح کار به این سختی رو کردم از خودم راضی بودم! تا صبحانه خوردم نفهمیدم چطور اماده شدم
    و رفتم مدرسه. سال سوم دبیرستان بودم. چه حال و هوایی داشتم. چقدر خوش بودم. بچه قرتی بودم واسه خودم. اما
    وای از این مدیر مدرسه که نمی دونم چه مشکل خانوادگی داشت. همش سر ما خالی می کرد. همون روز زنگ تفریح
    بود. که دیدم یه آتیش درست کرده. من و اکیپم رو صدا زد. اینم بگم به اکیپ ما میگفتند اکیپ قرتی ها! یه قیچی هم همراهش بود. دیگه امروز چی کار قراره بکنه؟ به زور شلوار تک تک ما رو با قیچی پاره کرد و جورابامون رو در آورد و انداخت توی آتیش. بعدشم گفت: حالا مثل یه بچه آدم می رید شلوار گشاد و جوراب کلفت می خرید. از فردا نبینم اینطور بیاین مدرسه. خدا لعنتش کنه هنوزم وقتی میبینمش یاد قیچی میفتم. وقتی هم نمیبینمش و قیچی می بینم یاد اون میفتم. اون دوره که مثل الان نبود بشه اعتراض کرد. نظام قدیم بود. معلم سالاری اقتضا می کرد! بالاخره دبیرستان طی شد و من کنکور شرکت کردم.
    روزی که جواب کنکور اومد خیلی استرس داشتم. جرأت نداشتم برم روزنامه بخرم. از طرفی هم طاقت نداشتم بیشتر از این صبر کنم. توی همین تناقض روحی بودم که زنگ خونمون به صدا در اومد. پسر همسایمون بود. خبر خوش آورده بود. توی روزنامه اسم منو خونده بود. اومد تبریک گفت. منو میگی! واسه خودم آواز میخوندم و میرقصیدم. بابام زیر چشمی نگاهم کرد و گفت خجالت بکش دختر. یه کم به خودم اومدم رفتم توی آینه خودمو ببینم. توی آینه خوب به خودم دقت کردم. بیشتر از همیشه به خودم میبالیدم. بینی اروپایی سربالا، ابروهای کشیده و کمانی و پوست سبزه و موهای فرفری. دستمو بردم سمت آینه به خودم گفتم اکرم چرا اینقدر تو نازی؟! رسماً دیوانه شده بودم. رشته معارف قبول شده بودم دانشگاه فردوسی مشهد. همش بابام می گفت اکرم من موندم تو رو چه به معارف؟ تو میتونی نرقصی؟ میتونی مثل یه دانشجوی معارف رفتار کنی؟ منم میگفتم ول کن بابا این حرفا رو. دانشگاهو بچسب.......
    با کلی ذوق و شوق راهی دانشگاه شدم. روبروی دانشگاه یه آب زرشک فروشی بود. اون طرف خیابون هم تاکسی سرویس بود. این دو تا نا کس با همدیگه هماهنگ بودند. تاکسی سرویسیه داد می زد آزادییییییییییی. اون یکی از اون طرف داد می زد زرشکککککککک!!!!!!!!! ما هم فقط می خندیدیم. خبر نداشتم دست سرنوشت قراره پس گردن منو بگیره و منو بذاره توی یه مسیر دیگه. نمیدونستم آخرین سالیه که از ته دل می خندم


  4. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    من سر کلاس هم دست از شوخی و خنده بر نمیداشتم. یه استادی داشتیم یه خانمی جدی و با جذبه بود. یه روز سر کلاس بهم گفت خانم معتمدی شما آخر کلاس باشید کارتون دارم. من خدا رو شکر کردم چون قیچی دست استاد ندیدم! تا بیاد کلاس تموم بشه یه عمر گذشت. اینقدر توی فکر رفته بودم که صدای استاد رو نمیشنیدم . فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و توی ذهنم داشتم با خودم حرف میزدم. انگار که استادم داره حرفای ذهن منو به من میزنه! با خودکار توی دستم بازی کردم. اینقدر پاهامو جابجا کردم و با خودکار روی صندلی نقاشی کشیدم تا بالاخره دیدم صدای هیاهو بلند شد. آره. بالاخره کلاس تموم شده بود. استاد تاریخ امتحان میان ترم رو قطعی کرد و گفت صحبت نباشه. همین که گفتم. و در همین حین نگاهش به من بود. بچه ها هم الکی داشتند وسایلشون رو جمع می کردند. داشتند وقت کشی میکردند ببینند استاد با من چیکار داره. استاد هم زرنگ تر از اونا بود.خیلی جدی گفت بچه ها سریع کلاسو خالی کنید. بچه ها هم سریع کلاسو خالی کردند. فقط من بودم و استاد. دیگه از استرس نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. دستشوییم گرفته بود. چشمام داشت گر می گرفت. همینجور سوال بود که میومد و بی جواب می رفت. استاد سکوت 5 ثانیه ای رو که در نظرم 5 دقیقه بود رو شکست و گفت: خانم معتمدی شما خونتون کجاست؟ منم نمیدونستم باید راست بگم یا نه. ولی باید راست میگفتم. سریع جواب دادم: اصفهان. استاد هم با مهربونی اومد سمتم و گفت آدرستو با شماره تلفن خونتون بده. من مات و مبهوت به استاد نگاهی کردم و گفتم چشم ولی برای چی استاد؟ دوباره استاد یه خنده ای تحویلم داد و گفت: خانم معتمدی شما دختر باهوش و بازیگوشی هستی. من خیلی سر کلاس بهت توجه داشتم. تمام شوخیهات به دل می شینه. دختر سالمی هستی. من یه برادر دارم که دنبال دختری مثل شما می گرده. ولی بیشتر ازش نمیگم. با خانوادت در این باره صحبت می کنم. من یهو دوزاریم افتاد. بللللله. استاد میخواد منو رنگ کنه. یه حالی ازش بگیرم که به عمرش ندیده باشه. منم با اعتماد به نفس شماره تفلن و آدرسو بهش دادم. وقتی رسیدم خوابگاه فقط با بچه ها استاد رو مسخر کردیم. گفتیم و خندیدیم تا صبح شد. من کلی آرایش داشتم. اما اون خشکه مذهب بود. اون هیچوقت منو برای داداشش انتخاب نمی کرد. اون فقط میخواد منو سرکار بذاره تا جبران اذیت های منو بکنه. از این ماجرا مدتی گذشت. من کلا فراموش کرده بودم که چنین اتفاقی هم افتاده!
    واااااای نزدیک عید شده بود. میخواستم برم خونه. مامانم ، بابام، خواهر کوچیکم، داداشام... همشون منتظرم بودند. من بچه اول بودم. جام خیلی خالی میشد توی خونه. کلی سوغاتی خریدم و راهی خونه شدم. وقتی رسیدم خونه. دیدم چند جفت غریبه جلوی دره. فهمیدم مهمون داریم. خدایا کی میتونه باشه؟ خداکنه خاله اینا باشند. دلم لک زده واسه پریسا اینا. زود کفشامو درآوردم و با خوشحالی وارد خونه شدم. اون چیزی که می دیدم رو باور نکردم........
    استادم با مادرش و پدرش و برادرش اومده بودند خونه ما؟ این استاد منه؟؟؟ خدا یا چی می بینم؟ سلام کردم و یهو دیدم استادم منو بغل کرد و بوسید. انگار مطمئن بود من عروسشونم! همونطور با مانتو نشستم توی اتاق. داماد روی ویلچر نشسته بود. نمیتونستم این رو هضم کنم ولی به احترام استادم حرفی نزدم. استادم از بابام اجازه گرفت که من با برادرش صحبت کنم. وقتی با برادر استادم حرف زدم فهمیدم جانبازه. خیلی برام ارزشمند بود ولی من آدمی نبودم که بتونم بار این مسئولیت رو به دوش بکشم. نه ! من آدمش نبودم. همونجا جواب رد دادم. استادم با دلخوری رفت. راه زیادی طی کرده بود. به یه امیدی اومده بود. و کلی عصبانی شد و رفت. من باهاش دوباره ترم بعد کلاس داشتم. تمام نگرانیم همین بود.

  6. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    البته من آدمی نبودم که نگرانیم بیش از یک ساعت طول بکشه. زود همه چی رو فراموش کردم. ولی تا چند روز هی صحبتشون توی خونمون بود و دربارشون صحبت می کردیم. اینم اضافه کنم که استادم هفته قبل زنگ زده بوده به خونمون و قرار خواستگاری رو گذاشته بود ولی من متعجبم که چرا مامانم به من نگفته بود. خب مامانم هم حق داشت. آخه زنگ خور خونمون زیاد بود. من اون دوران خواستگار زیاد داشتم. هم بچه اول بودم هم شیطون و شوخ طبع. عید خوبی بود. همه فامیل رو به یکباره دیده بودم. شبها تا پاسی از شب بیدار می موندیم و پاسور بازی می کردیم و به همدیگه رودست می زدیم. اگر هم جمعمون فقط دخترونه بود تا صبح جک می گفتیم و خاطره تعریف می کردیم. یکی از شبها دخترخاله ها و پسر خاله ها همه خونه ما اومده بودند. بساط پاسور رو علم کردیم. من و پریسا همیشه یار هم بودیم و نقشه برای بقیه می کشیدیم ولی اون شب رودست بدی خوردیم. مجید برادر پریسا یه آس دقیقا شبیه پاسور ما با خودش آورده بود. وقتی نوبت اونا شد که حکم کنند. مجید گفت:
    - دستم زیاد خوب نیست ولی.. خشت. نه نه. پیک... آره پیک
    من هم خوشحال بودم چون آس به من افتاده بود. البته خبر نداشتم که مرتضی پسرخاله مشترک من و پریسا و یار همیشگی مجید یواشکی آس رو توی دسته ما گذاشته.
    بازی به جاهای حساس که رسید من آس رو بردم بالا و محکم کوبیدم روی زمین و حسابی کیفم کوک بود. که یهو دیدم مجید دستاشو ریخت روی زمین و گفت این چه وضعیه؟ من دیگه نیستم. همش تقلب میکنید.
    - کو؟ کجا تقلب کردم؟ چرا جا میزنی وسط بازی؟
    مجید آس خودشو رو کرد و گفت بفرما من آس داشتم . تو از کجا آس آوردی؟
    منم که بد سابقه بودم هنوز توی شوک بوم. یه نگاهی به پریسا کردم اونم توی شوک بود. که یهو دیدم تمام بچه ها دستاشون رو ریختند رو زمین و گفتند اکرم دیگه شورشو در آوردی. ما دیگه نیستیم و رفتند که بخوابند.
    فقط من و پریسا میدونستیم که چه اتفاقی افتاده. پریسا سعی کرد حقیقتو بگه ولی من نذاشتم. گفتم بذار تلافی کنیم. بچه ننه بازی در نیار. ولی هنوز که هنوزه نتونستم تلافی کنم. البته بعدها مجید خودش به جرمش اعتراف کرد. بگذریم... عید که تموم شد باید می رفتم مشهد...
    وقتی رسیدم مشهد دوباره فکر می کردم چطور با استادم روبرو بشم؟ ولی دل رو زدم به دریا. راه دیگه ای نداشتم. رفتم سر کلاس. ولی استاد خیلی طبیعی رفتار کرد. حتی امتحان پایان ترم رو هم نمره خودمو بهم داد. من تازه ترم 2 رو گذروندم. تابستون شد. من دوباره بار و بندیل رو بستم اومدم خونه. اما نمی دونستم که دیگه قرار نیست درس بخونم. و دیگه نیازی نیست به فکر رفتار استادم توی ترم جدید باشم.
    Last edited by sara_program; 20-03-2013 at 09:06.

  8. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    طبق معمول همه از دیدن من خوشحال شدند. دوباره زندگی شاد و بی دردسری رو توی خونه داشتم سپری می کردم. تا اینکه تلفن خونه به صدا در اومد. مادرم گوشی رو برداشت و من از جواب های مادرم فهمیدم دوباره خواستگار برایم آمده.طبق معمول توی ذهنم به خودم گفتم باید کسی باشه که با درس خوندن من مشکلی نداشته باشه. مادرم که گوشی رو گذاشت گفت برای فردا ساعت 6 بعد از ظهر قرار خواستگاری گذاشتیم. چیزی درباره پسره نمیدونستیم. فقط مادرم قرار خواستگاری رو فیکس کرده بود. فقط میدونستیم که فامیلیشون سلیمی هستش.

    >>دوستان نزدیک لحظه تحویله باید برم. بقیشو بعداً آپ می کنم. عید همگی مبارک<<

  10. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    یه حس عجیبی داشتم. رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم و کلی راجع به سرنوشتم با خودم فکر کردم. فردا ساعت 6 خیلی روز مهمی بود. نمیدونم چرا. ولی برای من این یکی خواستگار خیلی مهم بود. ته دلم یکم استرس داشتم. دوست داشتم همه چی عالی برگزار بشه. اتفاقات روزمره طی شدند تا به ساعت 6 روز بعد نزدیک شدیم. ساعت دقیقا 6 بود. من هم آماده شده بودم. یه روسری زرشکی خیلی خوش رنگ پوشیده بودم. آخه رنگ چشمام قهوه ای بود و این روسری خیلی بهم میومد. داشتم توی آینه روسریم رو چک می کردم که زنگ خونه به صدا در اومد. سریع دویدم رفتم پشت پرده توری پنجره و توی حیاط رو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم این بود که مادرم با چادر رنگی داره می ره که در رو باز کنه. چادرش رو پشت در میزون کرد و در رو باز کرد. بعدش یه پسر لاغر که تقریباً از خودم شاید 10 سانت بلند تر بود رو دیدم. با یه کت و شلوار تمیز و شیک و یه دسته گل به دستش اومد توی حیاط. صداهارو خوب نمیشنیدم. ولی انگار مادرم میگفت: بفرمائید. خوش آمدید. بفرمائید.
    قلبم توی حلقم داشت می تپید. من چرا اینطوری شدم؟ به خودم گفتم اکرم خودت باش. خودت باش. هرطوری که بود خونسردی خودمو حفظ کردم و رفتم داخل اتاق پذیرایی. همزمان من و خواستگارم با هم رسیدیم. من فکر میکردم تنها اومده. در صورتیکه مادرش هم همراهش بود و من اصلا از پشت پجره حواسم به مادرش نبود. سلام و احوال پرس گرم و گیرایی کردیم و پدرم تعارف کرد که بشینند. من که قبلا داماد رو دیده بودم الان اصلا به صورتش نگاه نکردم توی دلم گفتم ببین چه دختر خوبیم! حتی در سخت ترین مواقع زندگی هم دست از شوخی بر نمیداشتم. همگی نشستیم. اول من بودم کنارم مادرم بود. کنار مادرم پدرم نشسته بود و داشت با داماد که کنارش بود حرف می زد. آخرین نفر هم مادرش بود. 3 تا برادر و یدونه خواهرم هم به خاطر کمبود مبل توی اتاق بقلی فال گوش وایساده بودند. آخه ماشالا خانواده پر جمعیتی داشتم. اتفاقا اولین سوالی هم که مادر داماد پرسید این بود:
    - چند تا بچه دارین؟
    مادرم - 6 تا
    - خدا عمرشون بده. ایشون اولی هستن؟
    - بله .. اکرم جون بچه اولیه . شما چند تا بچه دارین؟
    - من 3 تا دارم. این پسر اولمه. اسمش سعیده. شغلش آزاده. غلام شماست.
    سعید - نه مادر من . من غلام کسی نیستم. اگر قبول کنند من پسرشون هستم.
    خیلی خوشم اومد. عجب قدرتی داشت توی صحبت کردن. یه جورایی فرق داشت با بقیه.
    پدرم - غلام بودن بهتر از پسر بد بودنه. ایشالا که پسر خوبی هستی. نه؟
    مادر سعید با خنده - نفرمائید آقای رحیمی. از وجناتش معلومه که پسر خوبیه. من که ازش راضی بودم تا حالا. به من که مادرشم تا حالا تو نگفته.
    توی دلم گفتم فعلاً که زد توی پرت. و نیش خنده ای زدم. سریع خودمو جمع کردم. شانس آوردم بجز مادرم کسی خنده منو ندید.
    مادر سعید - خانم رحیمی چند تا بچه هاتون ازدواج کردند؟
    - فعلا هیچکدومشون. هنوز زوده. اکرم هم هنوز بچس چه برسه به اونا که کوچیکترن
    - یعنی برای ازدواج بچس؟ نه خانم رحیمی. ماشالا دختر بزرگ کردی پنجه آفتاب. کجاش بچس؟ تازه الان بهار جوونیشه
    سعید هم هر وقت اسم من میومد فرصت پیدا می کرد منو نگاه کنه. خب منم نگاهش می کردم وگرنه نگاه های اونو که نمی فهمیدم. راستش ازش خوشم اومده بود.
    پدرم پرسید - دقیقا شغلشون چیه؟
    سعید - من خرید و فروش می کنم. در واقع واسطه گری می کنم. بازار مثل موم تو دستمه. توی فرمانیه خونه دارم. ماشین هم از خودم دارم. تا به یاد دارم داشتم زحمت می کشیدم...
    صحبت ها طولانی شد. دیگه حوصلم سر رفته بود. که صحبت به جایی رسید که من و سعید بریم توی اتاق صحبت کنیم.


    Last edited by sara_program; 20-03-2013 at 16:18.

  12. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    وارد اتاق که شدیم به من زل زد و پرسید ببخشید شرایط شما برای ازدواج چیه؟
    - من درس برام خیلی مهمه
    - اتفاقا برای منم مهمه. حتما درس رو ادامه بدید
    - ولی بعدشم کاره. با کار مشکلی ندارید؟
    - اکرم خانم واقعا تصور شما از عشق چیه؟ یه مرد اگه عاشق کسی باشه هیچوقت محدودش نمی کنه. من پول تا دلت بخوای می ریزم به پات. برو هر کاری خواستی باهاش بکن. سوال دیگه؟
    واقعا بایکوت شده بودم البته همزمانش هم ذوقمرگ شده بودم. هنوز حرفی نزده بودم. حتی نگفته بودم که سوالی دارم یا سوالی ندارم که سعید گفت:
    - من فقط یه سوال دارم
    - بله بفرمائید
    -شما توی زندگی خودتون رو بیشتر دوست دارین یا همسرتون رو؟
    -شما چطور؟
    - من چی چطور؟ من فعلا منتظر جوابم
    خیلی بی پروا و رک حرف می زد . یه کم بهم برخورد ولی جوابشو دادم
    - من همسرم رو تا جایی دوست دارم که به من درونم لطمه نزنه
    خنده ای از ته دل سر داد و گفت:
    - رشتتون چی بود؟
    اصلا نخندیدم و با حالت اعتراض و کمی هم قدرت گفتم:
    - الهیات
    - الهی الهی. حرفتون یادم می مونه. به من درونت لطمه نمی زنم قول می دم
    - ولی الان زدید
    - الان که همسرتون نیستم
    - دارید می شید
    وای چه حرفی زده بودم. اکرم دیگه حرف نزنی بهتره
    - خب خدا رو شکر تا اینجا از من خوشتون اومده
    - ببخشید شما هیچ سوال دیگه از من ندارید؟ فقط اومدید بساط خنده درست کنید؟
    - چرا ولی برای جلسات بعدی.
    - باشه مشکلی نیست
    - پس بریم پیش بقیه. خوشحال شدم از مصاحبت با شما
    - منم همینطور
    .
    .
    .
    نفهمیدم چطور شد که رفتم سر سفره عقد. خیلی زود به هم دل بستیم و بالاخره خطبه عقد بین ما جاری شد. حالا دیگه من باید بار مسئولیت یه زندگی رو به دوش می کشیدم. قرار عروسی رو سریع گذاشتیم. هنوز تابستون تمام نشده بود. عروسی های ما مختلط نیست ولی آخر مجلس همگی جمع میشن و مردها می رقصند. یادمه شب عروسی واقعا همه تحسینم می کردند. سعید همش از من تعریف می کرد. یک لحظه هم از کنار من تکون نمی خورد. خودمو خوش بخت ترین زن دنیا می دیدم. همه دختر خاله ها و پسر خاله ها از ته دل برای من خوشحال بودند. پریسا، مجید، مرتضی و...
    همشون همشون.
    تا اینکه سعید کاری کرد که دایی من گریه کنان به بابام گفت مجلس رو بهم بزن اینا بعداً کارشون به طلاق میشکه. بذار الان دخترت راحت بشه...

  14. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    آخر مجلس عروسی که شد پدرم اومد تا چادر سر من کنه. الان وقتش بود که مردها بیان وسط برقصند. ولی همه منتظر بودند که پدرم چادرم رو سرم کنه. وقتی پدرم چادر منو سرم کرد. حس عجیبی داشتم. یعنی دخترم تو دیگه پشت و پناهت شوهرته . من تو رو سپردم دست این مردی که کنارته. دقیقا این حس به من منتقل شد. من که همش درگیر کارهای عروسی بودم. توی عروسی هم داغ بودم الان به یک باره باید با دوران مجردی خداحافظی می کردم. یهو باورم شد آره اکرم دیگه باید مسئولیت به گردن بگیری. دلم یهو برای مادرم تنگ شد و گریه ای کوچیک کردم ولی این گریه زیاد طول نکشید چون آهنگ دختر احمد آباد که تازه مد شده بود رو گذاشتند و همه مردها داشتند می رقصیدند . حالا باید من و داماد از بین رقص اونا و شاباشها رد می شدیم. عروسی رو توی خونه خودمون گرفته بودیم. خونه باصفایی که همه آرزوی حیاطش رو داشتند. از اتاق زدیم بیرون هنوز توی ایوان بودیم که یهو سعید چادر رو از سرم کشید و با حرص هر چه تمام تر چادرم رو پرت کرد گوشه حیاط. آهنگ همچنان می نواخت ولی کمتر کسی می رقصید همه فکر کردند سعید از دست کسی نا راحته. در صورتیکه سعید منو مجبورم کرد بین اون همه مرد برقصم. دیگه من زن سعید شده بودم. پدرم اون لحظه خدا می دونه چی کشید. اگر مجلس رو بهم میزد نمیدونست آینده دخترش چی می شه. اگر هم مجلس رو بهم نمی زد ناموسش داشت جلوی همه مردها می رقصید. من که همیشه توی خلوت خودم می رقصیدم اصلا فکرشو نمی کردم شب عروسیم با بغض بخوام برقصم. عموم، داییم ، بابام، برادرام چطور می خواستند سر بالا کنند توی اون عروسی؟
    یه کم که رقصیدم. من رو بی حجاب از خونه بیرون برد. اون زمان مثل زمانه الان نبود که بیشتر عروس ها بی حجاب می زنند بیرون. اون زمان کمتر کسی این کار رو می کرد. مخصوصا جایی که ما زندگی می کردیم. حس بدی داشتم. شوهرم داشت با من پز می داد. این رو دقیقا حس می کردم. ملت بود که به من نگاه می کرد. خدا رو شکر که اون زمان موبایل نبود!
    من خیلی ناراحت بودم. اما اصلا انتظار نداشتم بد تر از این هم برام اتفاق بیفته. خدایا چی دیدم اون شب؟
    Last edited by sara_program; 21-03-2013 at 13:35.

  16. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    به خودم گفتم اکرم ناراحت نباش. عروسی یه شبه. خوش باش. سعی کردم طرز فکرمو به طرز فکر سعید نزدیک کنم. سخت بود ولی نشدنی نبود. یه کم که گذشت من تونستم خودمو پیدا کنم. دسته گلم رو بردم بالا و با بیس آهنگ دسته گل رو توی هوا تکون میدادم. ماشینهای زیادی دنبالمون بودند. خیلی خوش گذشت. صدای هیاهو و با بوق و آهنگ و سوت قاطی شده بود. منم جو گیر شده بودم. خیلی زود روحیه گرفتم. اصلا دیگه نگاه های مردم اذیتم نمی کرد. من دیگه کنار شوهرم بودم. واسم همین مهم بود. دیگه باید به رسوم سعید هم احترام می ذاشتم. اگرچه سعید درباره رسومش قبلا هیچی به من نگفته بود و اون چادر پرت کردنش توهین به بابای من میشد! ولی من خیلی زود همه این چیزا رو فراموش کردم و پا به پای سعید خوشحالی می کردم. بعد از عروسی رفتیم خونه مادرشوهرم. آخه خونه خودمون تهران بود. داخل کوچه که شدیم دیدم جمعیت زیادی قبل از ما توی کوچه منتظر ما بودند. یه چند تا هم صندلی داخل کوچست. از سعید نپرسیدم این صندلیا واسه چی توی کوچس. شاید می خواستم خودم سوپرایز بشم! توی کوچه هم در حد 1 ربع بزن و برقص بود و همه جوانها رفتند و فقط بزرگهای فامیل سعید موندند. اکثراً پیرمردهایی که لباس محلی پوشیده بودند و سبیلهاشون ناموسشون محسوب می شد مونده بودند. من میدونستم سعید لره ولی نمیدونستم این رسم برای چیه. آخه من لر زیاد دیده بودم ولی این رسم رو هنوز هم که هنوزه توی هیچ قبیله ای ندیدم! به سعید گفتم سعید اینا چرا نمی رن؟ سعید گفت امشب اینا تا صبح توی کوچه می مونند. چیزی نگی . حرفی نزنی اکرم. من آبرو دارم. فقط سرتو بنداز برو تو خونه
    تنم به لرزه افتاد چند تا غول فشن پشت در خونه منتظرن که چی بشه؟ اصلا این سبک عروسی رو نمی پسندیدم. خیلی رسم بی خودی بود. صبح که شد من و سعید رفتیم توی کوچه. مادر سعید یه دستمال رو نشون پیر مردها داد. اونا نظر می دادند و به اندازه وسعشون به من شاباش می دادند. هر کی بیشتر شاباش می داد یعنی بیشتر از من خوشش اومده و به سعید تحسین می گفت. من باید همونجا می فهمیدم با چه پشت کوه هایی وصلت کردم. ولی اینقدر به سعید علاقه داشتم که به خاطرش هر خفتی رو به جون خودم می خریدم. حالم از همه دنیا بهم می خورد به جز سعید. نمی دونم اسمشو می شه خریت گذاشت یا عشق. واقعا نمیدونم.
    بالاخره اون روز هم تموم شد و من و سعید باید می رفتیم تهران. الان دیگه به بهترین زندگی که سعید قولشو بهم داده بود فکر می کردم. من قرار بود خانم خونه ای توی فرمانیه بشم و سعید قول داده بود عشق و جوونیش و رو به پای من بریزه منم قول داده بودم بهش وفادار بمونم. معامله منصفانه ای بود. من به پول سعید فکر نمی کردم ولی از طرفی دوست داشتم توی اون منطقه از تهران هم مدتی زندگی کنم. ما وضضع مالیمون خوب بود ولی نه به اندازه ای که بتونیم بالا شهر تهرون خونه داشته باشیم. وای که چقدر طرز فکرم بچگانه بود. بالا شهر تهرون ... الان فقط خندم می گیره
    با سعید بار و بندیل رو بستیم و یه خاور هم گرفتیم با جهاز من رفتیم رو به خونه خودمون. قرار بود مادرم هم بیاد توی چیدن چهزیه کمکم کنه که سعید مانع شد و گفت که یه کارگر می گیره یه روزه همه جهزیه رو برام بچینه. شاید دوست داشتم مادرم باشه ولی درک کردم سعید دوست داشت تنهایی بریم مسافرت. منم به قصدش احترام گذاشتم.
    Last edited by sara_program; 22-03-2013 at 09:59.

  18. 2 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    دوستان به علت مسافرت کمتر میتونم داستانمو آپ کنم. البته هر جا اینترنت گیرم بیاد بقیشو می نویسم

  20. این کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •