( هی نیک فکر کردی ما انقدر احمق هستیم که تو اینجوری سرت رو بندازی پایین بری تو ، از همون راهی که اومدی برگرد )
تیرم به سنگ خورده بود این لعنتی اینجا چی کار می کرد ، رو به روی آپارتمان طوری که سیمون نبینتم کشیک دادم تا هوا کم کم روشن شد و با روشن شدنش سیمون هم از اونجا رفت ، سریع پله های آپارتمان رو تا بالا دویدم و درب را کوبیدم ، استللا درب را گشود و با چشمان خمار از خواب از لای درب با صدای خشک و رسمی و قیافه ای حق به جانب گفت
( چی می خوای نیک ؟ واسه چی اومدی ؟ )
( استللا خواهش میکنم فقط پنج دقیقه به حرفهای من گوش کن و به من اعتماد کن )
( چرا باید به حرفهایت گوش بدم ، ببین نیک هرچی بین ما بوده تموم شده من الان شوهر دارم و زندگی خودم رو )
( میدونم ولی خواهش میکنم حرفهایم رو گوش کن برایم مهمه که تو آنها رو بشنوی )
درب را گشود و به داخل آپارتمان رفتم پیشش نشستم و دستانش را میان دستانم گرفتم با شتابزدگی و ترس حرف بر روی زبانم می آمد
( استللا می دونم خیلی دیر شده ولی می خوام حقیقت رو بدونی ، من دوستت داشتم و هنوزهم دوستت دارم ، آنقدر که نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ؛ به من گوش کن ، اون روز پشت تلفن هر چی که گفتم دروغ بود )
استللا ابروهایش را در هم فشرد و اخمی کرد
( چی دروغ بود ، تو داری با احساسم و بدتر از اون با خودم بازی میکنی نیک ، پس واسه چی گفتی اون چرندیات رو که باعث جداییمون بشه ؟ )
( می خوای حقیقت رو بشنوی باشه ...من اونروز در ویلای خارج از شهر در اون مسابقه لعنتی شرط بندی با رابرت باختم ولی بعدش هر چی گفتم از من چی می خوای نگفت تا روز بعد که در کابین کشتی دیدمش و وقتی حرفهایش رو شنیدم داشتم سکته می کردم ، استللا شرطش گرفتن تو از من بود و اینکه من شاهد عقدش با تو باشم )
صدای چرخیدن کلید درون درب می آمد و استلا به سمت درب نگاهی انداخت
( استللا گوش کن من هرگز به میل خودم اون حرفها رو بهت نزدم ، هرگز )
درب باز شد و دیوید به داخل خانه آمد و با دیدن من فریاد زد و به سمتم حمله ور شد
( لعنتی تو اینجا چی کار می کنی )
به سمتم حمله کرد و با هم گلاویز شدیم و روی زمین افتادیم صدای جیغ های استللا پشت هم می آمد ، دیوید را بلند کردم و به دیوار کوبیدم با چاقویی که از جیبش در آورد بازویم را برید ، چاقو بینمون دست به دست شد ، چشمانم جایی رو نمیدید و موقعی چشم باز کردم که خون دستانم رو پر کرده بود و کار از کار گذشته بود و دیوید غرق خون روی زمین افتاده بود ، برای چند لحظه سکوتی سرد و سنگین در فضا حاکم شد ، توی دلم خالی شد گویی دنیا روی سرم خراب شده باشد ، استللا دوید سمتم و بازویم را گرفت و فریاد زد