تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 43

نام تاپيک: نیمکت ( نوشته ای از من )

  1. #31
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( هی نیک فکر کردی ما انقدر احمق هستیم که تو اینجوری سرت رو بندازی پایین بری تو ، از همون راهی که اومدی برگرد )
    تیرم به سنگ خورده بود این لعنتی اینجا چی کار می کرد ، رو به روی آپارتمان طوری که سیمون نبینتم کشیک دادم تا هوا کم کم روشن شد و با روشن شدنش سیمون هم از اونجا رفت ، سریع پله های آپارتمان رو تا بالا دویدم و درب را کوبیدم ، استللا درب را گشود و با چشمان خمار از خواب از لای درب با صدای خشک و رسمی و قیافه ای حق به جانب گفت
    ( چی می خوای نیک ؟ واسه چی اومدی ؟ )
    ( استللا خواهش میکنم فقط پنج دقیقه به حرفهای من گوش کن و به من اعتماد کن )
    ( چرا باید به حرفهایت گوش بدم ، ببین نیک هرچی بین ما بوده تموم شده من الان شوهر دارم و زندگی خودم رو )
    ( میدونم ولی خواهش میکنم حرفهایم رو گوش کن برایم مهمه که تو آنها رو بشنوی )
    درب را گشود و به داخل آپارتمان رفتم پیشش نشستم و دستانش را میان دستانم گرفتم با شتابزدگی و ترس حرف بر روی زبانم می آمد
    ( استللا می دونم خیلی دیر شده ولی می خوام حقیقت رو بدونی ، من دوستت داشتم و هنوزهم دوستت دارم ، آنقدر که نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ؛ به من گوش کن ، اون روز پشت تلفن هر چی که گفتم دروغ بود )
    استللا ابروهایش را در هم فشرد و اخمی کرد
    ( چی دروغ بود ، تو داری با احساسم و بدتر از اون با خودم بازی میکنی نیک ، پس واسه چی گفتی اون چرندیات رو که باعث جداییمون بشه ؟ )
    ( می خوای حقیقت رو بشنوی باشه ...من اونروز در ویلای خارج از شهر در اون مسابقه لعنتی شرط بندی با رابرت باختم ولی بعدش هر چی گفتم از من چی می خوای نگفت تا روز بعد که در کابین کشتی دیدمش و وقتی حرفهایش رو شنیدم داشتم سکته می کردم ، استللا شرطش گرفتن تو از من بود و اینکه من شاهد عقدش با تو باشم )
    صدای چرخیدن کلید درون درب می آمد و استلا به سمت درب نگاهی انداخت
    ( استللا گوش کن من هرگز به میل خودم اون حرفها رو بهت نزدم ، هرگز )
    درب باز شد و دیوید به داخل خانه آمد و با دیدن من فریاد زد و به سمتم حمله ور شد
    ( لعنتی تو اینجا چی کار می کنی )
    به سمتم حمله کرد و با هم گلاویز شدیم و روی زمین افتادیم صدای جیغ های استللا پشت هم می آمد ، دیوید را بلند کردم و به دیوار کوبیدم با چاقویی که از جیبش در آورد بازویم را برید ، چاقو بینمون دست به دست شد ، چشمانم جایی رو نمیدید و موقعی چشم باز کردم که خون دستانم رو پر کرده بود و کار از کار گذشته بود و دیوید غرق خون روی زمین افتاده بود ، برای چند لحظه سکوتی سرد و سنگین در فضا حاکم شد ، توی دلم خالی شد گویی دنیا روی سرم خراب شده باشد ، استللا دوید سمتم و بازویم را گرفت و فریاد زد

  2. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( وای نیک چی کار کردی )
    سپس با شتاب خودش را بالای سر دیوید رساند و با دقت نگاهش کرد
    (وای خدای من نیک ، دیوید مرده )
    من خشکم زده بود و فقط نگاهش می کردم چاقو از دستم افتاد روی زمین و درب نیمه باز آپارتمان کامل باز شد و رابرت و سیمون به داخل دویدند رابرت که دیوید را روی زمین دید به سمتم حمله ور شد که سیمون جلویش رو گرفت
    ( نه رابرت قانون حقت رو میگیره دستت رو بهش نزن )
    طولی نکشید که دادگاه تشکیل شد و در یک چشم به هم زدن قاضی چکشش را سه بار بر روی میز کوبید و خطاب به من گفت : آقای نیکلاس والترز شما به اتهام قتل عمد دیوید والترز به بیست سال زندان محکوم می شوید ، تجربه معلم سر سختی هست اول امتحان میگیرد و بعدا درس می دهد ، خیلی طول نکشید منتقلم کردند به زندان ، گذران روز اول توی اون اتاق که با برداشتن دو سه قدم به دیوار برخورد می کردی واقعا سخت بود و زجرآور ، چند روزی گذشت و من و خونه جدیدم به هم عادت کردیم و چاره ای به جز کنار آمدن با هم نداشتیم ، در آنجا سخت ترین دوران زندگی ام را سپری می کردم ، تنگی سلول و نزدیک شدن دیوارها ، گاهی فکر می کردم دیوارها واقعآ دارند به هم نزدیک می شوند ، افسرده شده بودم و با خودم کنار اومدم و شرایط جدید را قبول کردم ولی بدجوری نگران استللا بودم ، هیچ خبری ازش نداشتم و هیچ کس نبود از حال و وضعش در جریانم بگذارد ، این افکار مثل خوره روحم را می خورد تا اینکه درب سلولم باز شد و گفتند که ملاقاتی دارم ، استللا خیلی زود به دور از چشم بقیه به دیدنم آمده بود
    ( سلام نیک چقدر لاغر و شکسته شدی تنهایی حسابی رویت تاثیر گذاشته )
    ( سلام استلا ، آره خیلی تنهام ... من راضی نبودم به خاطر من اینجا بیایی حتمآ رابرت اذیتت میکنه اگر بفهمه )
    ( نه نیک ، رابرت برام مهم نیست من باید ببینمت حتی اگر کتکم هم بزند برایم فرقی نمیکند ، نیک من خیلی دوستت دارم )
    اگر این دیدارهای کوتاه استلا نبود در بین این دیوارها می پوسیدم ، چند وقتی گذشت ، بار دوم که استلا به ملاقاتم آمد عینک بزرگ دودی به چشم داشت و تور مشکی رنگ کلاه روی سرش را روی صورتش انداخته بود ، با اصرار من عینکش را برداشت ، دور چشمش حسابی کبود شده بود
    ( استلا خواهش می کنم دیگه اینجا نیا ، هم خودت و هم من را با دیدن این کبودی ها آزار می دهی )
    ( برام مهم نیست نیک مگر اینکه رابرت من رو بکشه تا از تو بتونم دل بکنم )
    سرم رو پایین انداختم و با تآنی پرسیدم
    ( استلا تو با رابرت احساس خوشبختی می کنی )
    منومن کرد و با اکراه جواب داد
    ( آره خیالت راحت باشه )
    هر دومون می دونستیم داره دروغ میگه اون کبودی دور چشم و رفتارش حداقل این را نشان نمیداد ، روزهای بودنم در اون چهار دیواری از دستم در رفته بود و چوب خطهای ماندنم دیوارها را به

  4. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    رنگ سیاه در آورده بود نمی دانستم کجای این دنیا قرار دارم ، چند روزی بود که پشت سر هم صدای آژیرهای خطر نظامی رو از بیرون از زندان می شنیدم ولی فکر می کردم لابد مانور نظامی چیزی هست برای آمادگی مردم و نیروهای نظامی ، تا اینکه به دفتر رییس زندان احضار شدم ، مردی چاق و قد کوتاه با سبیلهای پر پشت و عینک گردی به چشم در حالی که بر گه های روی میز را امضا می کرد رو به من گفت : آقای نیکلاس والترز همانطور که شاید تا به حال متوجه شده باشید کشور یک هفته ای هست که وارد جنگ شده ، به علت کمبود نیروی نظامی متخصص ، نیروی دریایی تقاضای عفو شما را البته به صورت مشروط خواستار شده که دادگاه هم به علت شرایط بحرانی کشور آنرا پذیرفته و در نتیجه شما فردا صبح آزاد می شوید تا خود را به یگان مورد نظر معرفی کنید ، از زمان دستگیری تا آزاد شدنم سه سال می گذشت ، بعد از آزاد شدنم فرصت نشد به دیدن استلا بروم و سریعا خودم را معرفی کردم ، نیروی دریایی کشتی اقیانوس پیمایی را در اختیارم گذاشتند که قرار بود فردا صبح آنرا تحویل بگیرم ، امروز اولین و آخرین فرصتم برای دیدن استللا بود ، جلوی آپارتمان رابرت روی چمنهای بولوار نشستم تا منتظر دیدنش شوم اگر او را نمیدیدم شاید دیگر هرگز موفق به دیدنش نمی شدم ، رابرت با یونیفورم از آپارتمان خارج شد ومطمعن بودم میرود سر پست و تا ساعاتی دیگر بر نمیگردد بنابراین به درون آپارتمان رفتم و در را کوبیدم ، استلا لای درب را باز کرد و با دیدن من یکه خورد ولی سعی کرد با ایما و اشاره بهم بگه که سیمون اونجاست که صدای خودش هم آمد
    ( کیه استلا ... پشت درب کیه ؟ )
    استللا با دستپاچگی گفت
    ( هیشکی پستچی بود اشتباه درب زده بود )
    از آپارتمان بیرون اومدم و رو به روی آن کنار بولوارمنتظر نشستم و بعد از چند دقیقه ای بود که چشمم به استللا خورد که با چرخاندن سرش به دنبالم می گشت ، برایش دست تکان دادم
    ( هی استلا من اینجام )
    با دیدنش سلام نظامی دادم و به طرفم دوید و پرید در بغلم ، باهاش دور خودم چرخی زدم و روی زمین گذاشتمش و سپس از سینه ام جدایش کردم ، از ته دل می خندید و گونه هایش مثل همیشه چال افتاده بود ، بازوانش را با دستانم گرفتم با صدایی پر از خنده گفت
    ( سلام نیک آزاد شدی ؟ کی اومدی بیرون ؟ )
    ( امروز صبح ، خیلی خوشحالم استللا که باز هم دارم می بینمت و باز هم کنار هم خوشحالیم )
    خنده اش تبدیل به لبخندی شد
    ( وای منم خیلی خوشحالم نیک ، خوشحالم که اینجایی ، اصلا فکرش رو نمی کردم که دوباره انقدر بهت نزدیک بشم که بیام توی بغلت ، همیشه همینطوری هستی و همیشه منو غافلگیر می کنی )
    دستم را روی صورتش کشیدم و در چشمانش خیره شدم
    ( استللا من آزادم ولی آزادی مشروط ، به شرط پیوستن به نیروی دریایی آزاد شدم ، من فردا صبح عازمم ، استلا برگشتنم دست خداست فقط اومده بودم ببینمت شاید برای بار آخر ، بهتره تا سیمون نیامده برگردی )
    چشمانش را در چشمانم گره زد و با چهره ای ملتمسانه ادامه داد

  6. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( چرا اینقدر زود نیک ؟ ، من برایت دعا میکنم ، رابرت هم قراره فردا اعزام بشود ، من لحظه شماری میکنم تا برگردی نیک ، خواهش میکنم زود برگرد ، بهت از هر زمانی در زندگیم بیشتر و بیشتر محتاجم ، ..... دوستت دارم نیک )
    مرا بوسید و رفت ، به گراند هتل رفتم اتاقم مثل همیشه شلوغ و در هم بر هم و بهم ریخته بود ، گویی در این مدت نبودنم زمان حرکت نکرده بود ، یونیفورمم رو دادم به جیمی تا اتو کشی کند و بعدش یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و به خواب رفتم تا اینکه صدای زنگ تلفن از خواب پروندم
    ( نیک کجایی لعنتی یه مشت آدم منتظر تو هستن نگو هنوز تو رختخوابی ، تا نیم ساعت دیگه باید رو عرشه باشی )
    صدای دریاسالار استیونس بود مرد پیر و نق نقو ، فحشی با داد گفتم و با گذاشتن تلفن صدای کوبیدن درب آمد
    ( بله )
    ( منم آقای نیک اونیفورمتتون )
    ( آه جک تویی ؟ بیا تو ، بذارش همونجا کنار چوب لباسی از روی میز یه سکه بردار و در رو پشت سرت ببند )
    اونیفورم را تنم کردم و چمدان سفری خودم رو بستم و راه افتادم ، در پایین هتل جک رو دیدم که آبنبات چوبی به دهان می مکید ، پسرک نذاشته بود از پاداشی که بهش دادم یه ربع ساعت هم بگذرد ، وقتی به کشتی آمدم لیست خدمه را نگاهی انداختم ، اسم رابرت هم به چشمم خورد ، روی عرشه رفتم و منتظر آمدنش ایستادم و ساحل را زیر نظر گرفتم ، چند دقیقه ای طول کشید تا سر و کله اش پیدا شد ، با استلا با هم اومده بودند و کنار کشتی همدیگر را در آغوش گرفتند ولی استلا او را نبوسید ، رابرت بالا آمد در حالی که چشمهای آبی روشن استلا به بالای عرشه به من دوخته شده بود ، دومین باری بود که این نگاه معصومانه را به من می دوخت ، کشتی شروع به حرکت کرد در حالی که استلا با لباس یک دست سپیدی که به تن داشت برایمان دست تکان می داد و من چشم به او دوخته بودم ، رابرت که وی و من را دید که به هم زل زدیم به سمتم اومد و تنه ای به من زد و گفت
    ( یادت باشه تو اون رو باختی برای همیشه به من )
    کشتی از بندر فاصله گرفت و کم کم از شهر دور شد ، در حالی که قلبم را در شهر جا گذاشته بودم ، با فاصله گرفتن کشتی کم کم حال و هوای شهر هم از سرمون پرید و باید با کشتی اخت می گرفتیم ، کار در کشتی طاقت فرسا بود ، در روز دو بار کشیک می دادیم و دایم در ماموریت بودیم دقیقآ هشت ماه روی آب بودیم و در این مدت با رابرت هیچ وقت نشد سر یک موضوع حتی کوچک هم که شده به توافق برسیم ، نمیدانم از قصد مخالفت می کرد یا نه ولی هر چه که بود با این مخالفتهاش هردومون را توی دردسر می انداخت ، آخرین روزهای ماموریت بود که خبر دادند ساعت سه نیمه شب همه در اتاق استیونس برای یک جلسه مهم نظامی جمع شوند ، جلسه ای که مواضع دشمن را آشکار می کرد ، من و رابرت هم حضور داشتیم جلسه خسته کننده ، خشک و رسمی که تا ساعت پنج صبح ادامه داشت ، دیگر چشمهایم را نمی توانستم باز نگه دارم ، استیونس گفت : آخرین مآموریت ما یافتن ناو هواپیما بری که در وسط اقیانوس غرق شده ولی هنوز s.o.s ارسال می کند ، باید برای یافتن سرنشینان عازم آن ناحیه شویم ، بعد از سه روز طی مسافت بود که به نزدیکی محل مورد نظر رسیدیم ، هوا بین روز و شب ایستاده بود و امواج دریا
    Last edited by vahidhgh; 26-04-2013 at 15:12. دليل: 1

  8. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    حرکت نمی کردند ، تاریکی همه جا رو گرفته بود طوری که چشم چشم رو نمی دید کشتی جلو می رفت و دل سیاهی رو می شکافت تا اینکه صدای فریاد دیده بان صدای سکوت را شکست
    ( اوه خدای من درون آب رو نگاه کنید )
    فانوسهای کشتی را روی آب انداختیم ، خدای من لعنت به این جنگ ، جنازه های خدمه ناو بر روی آب آمده بود و با کشتی برخورد می کرد ، این جنگ لعنتی چقدر می خواست قربانی بگیرد ، تعدادی از افراد با دیدن این صحنه حالت تهوع گرفتند ، s.o.s های ارسالی هواپیماهای دشمن را به اون ناحیه کشانده بود و در عرض نیم ساعت نزاع سختی بین ما و اونها در گرفت و پس از ردو بدل کردن تیر نصف کشتی در آتش سوخت ، کشتی از دست رفته تلقی می شد و خدمه کشتی یا پناه گرفته بودند یا به قایقهای نجات در حال گریختن بودند ، با شتابزدگی وسایل و نقشه ها رو جمع کردم و از کابین بیرون دویدم که چشمم به نوک عرشه خورد که رابرت پشت مسلسل دیوانه وار هنوزم در حال شلیک کردن بود ، با دیدنش با عصبانیت فریاد زدم
    ( هی رابرت کار بیهوده ایه کشتی از دست رفته باید کشتی رو ترک کنیم )
    ( به تو ربطی نداره نیک )
    عصبانی تر فریاد زدم
    ( بهت میگم از پشت اون لعنتی بیا این ور خودت رو به کشتن میدی )
    ( من از تو دستور نمی گیرم نیک )
    هواپیمایی از رو به رو به رابرت نزدیک شد و نوک عرشه را به رگبار بست و رابرت تیر خورد ، جوری که خونش به هوا می پاشید ، با دیدن این صحنه فورا وسایلم را بر روی زمین انداختم و به سمتش دویدم
    ( خیلی احمقی رابرت ... حرکت نکن تا ببرمت به سمت قایقها )
    از روی زمین بلندش کردم و کشان کشان به سمت قایقها در حال حرکت بودیم که پای خودم هم تیر خورد و بیهوش شدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه وقتی چشم باز کردم دریاسالار استیونس را بالای سرم دیدم
    ( شانس آوردی جوان که هنوز زنده ای ، چرا از دستور اطاعت نکردی و کشتی رو ترک نکردید ؟ )
    ( قربان راستش یکی از افسران خیال پیاده شدن نداشت )
    ( متاسفانه اون افسر امروز صبح مرد )
    با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم و وقتی چشم باز کردم کشتی در کنار بندر پهلو گرفته بود ، از تخت پایین اومدم ولی هنوز درد تیری که به زیر زانوم اصابت کرده بود اذیتم می کرد و مجبور بودم قدمهایم را آهسته بردارم ، تصمیم داشتم به دیدن استلا بروم پس به سمت آپارتمانش بولوار را پشت سر گذاشتم و تمام راه در این فکر بودم که خبر مرگ شوهرش رابرت را چگونه به استلا بدهم ، یه مقدار خودم را ملامت می کردم شاید بهتر بود سیمون خبر را می برد ، با قدمهای سنگین پله های ساختمان رو بالا رفتم و حرفهایم رو با خودم تمرین کردم و سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم که استلا راحت با این اتفاق کنار میاید ، وقتی به جلوی درب رسیدم به دیوار روبه رویش تکیه دادم و به درب زل زدم ، دستم رو داخل جیبم بردم و کلید درب رو لمس کردم نمیدانستم درب بزنم یا با کلید رابرت درب را باز کنم ، به سمت درب رفتم و با نوک انگشت تلنگری به درب

  10. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    زدم صدایی نمی آمد محکم تر به درب کوبیدم باز هم صدایی نمی آمد ، گوشم رو به درب چسباندم ، انگار استلا خانه نبود دستگیره درب رو چرخاندم باز شد ولی جرات وارد شدن نداشتم ، درب را بستم و راهم رو کج کردم به سمت پله های رو به پایین که لای درب باز شد و نور اتاق راهروی نیمه تاریک را روشن کرد و استلا از لای درب باز شده صدایم زد
    ( نیک تویی چرا نمیای تو )
    با قیافه ای حق به جانب گفتم
    ( فکر کردم نیستی داشتم بر می گشتم )
    به دنبالش به داخل آپارتمان رفتم ، فضا سنگین و اتاق ساکت بود و استلا کاملآ به هم ریخته به نظر می آمد ، رپدوشام بلند سفیدی به تن داشت و به صورتش انقدر پنکک زده بود که مثل گچ سفید شده بود و به لبانش رژ قرمز زننده ای زنده بود که روی هم رفته چهره اش به شدت توی ذوق می زد ، به آشپزخانه رفتم و روی صندلی پشت میز وسطش نشستم و کلاهم رو بر روی میز گذاشتم ، استلا گفت
    ( چیزی می خوری ؟ قهوه یا چای )
    ( مثل همیشه قهوه )
    یک فنجان برداشت و از قهوه جوش پر کرد و جلویم گذاشت و کنارم نشست
    ( خوب نیک رابرت کجاست ؟ نگو که دوباره رفته به اون کلوپ لعنتی پیش دوستای اوباشش )
    کمی منومن کردم و با قاشق چای خوری کنار فنجان قهوه بازی کردم ، می خواستم بگم ولی زبانم نمی چرخید ، سخت بود گفتن چیزی که دیده بودم ، باید به او می گفتم که همسرش رابرت چگونه مرده است ، باید می گفتم زیاد درد نکشیده و در یک چشم به هم زدن روح از بدنش جدا شده است ، دستش را بین دستانم گرفتم و بی هیچ مقدمه ای با لحنی سریع مثل کودکی که در حال امتحان دادن است گفتم
    ( راستش رابرت .... )
    استلا ناگهان از سر میز بلند شد و با دو دستش جلوی دهانش رو گرفت و به سمت حمام دوید نگران شدم و دنبالش دویدم ازپشت درب حمام صدای حالت تهوع می آمد و بعد از چند دقیقه ای که بیرون آمد در حالی که نفس نفس می زد با نگرانی ازش پرسیدم
    ( چی شده استلا حالت خوبه ؟ )
    در حالی که دستش را به چهارچوب درب زده بود و به اون تکیه کرده و سرش را به زیر انداخته بود با صدای بریده بریده گفت
    ( آره خوبم امروز باره دومه که اینجوری شدم )
    وقتی این را گفت شبیه کسانی شدم که سکته کردند شک نداشتم که استلا بار داره
    ( استلا کاری از دست من بر میاد ؟ )
    ( نه ممنون باهاش دیگه کنار اومدم )
    من از گفتن چیزی که به خاطرش آمده بودم پشیمان شدم و از آپارتمان بیرون آمدم در حالی که بین دو راهی قرار گرفته بودم ، کنار درب بیرونی ، مدتی تکیه دادم به دیوار ، چهره ام آرام بود ولی در دلم آشوبی شده بود ، چیزی به ذهنم نمیرسید از پله ها پایین رفتم و در راه پیش خودم گفتم بهتره با سیمون قضیه را مطرح کنم شاید فکری داشته باشد ولی پشیمان شدم ، دو دل مانده بودم چی کار کنم ، نمی دانستم

  12. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    عکس العمل استلا نسبت به این اتفاق به چه صورت هست ، به کشتی برگشتم ، توی کابین مشغول قدم رو رفتن بودم که صدای درب زدن آمد و بعدش یکی از ملوانان درب را باز کرد و سلام نظامی داد و وارد شد
    ( دریاسالار فرمودند هر چه زودتر به اتاقش بروید )
    ( همه هستند )
    ( بله قربان )
    ( باشه الان راه میوفتم )
    ( قربان راستی چند دقیقه پیش یکی به اسم سیمون اومده بود دیدن برادرتون رابرت )
    ( سیمون ؟ الان کجاست ؟ )
    ( وقتی گفتم رابرت از ماموریت برنگشته حسابی ناراحت شد و رفت )
    با شنیدن این حرف هول کردم و به سمت درب دویدم و ملوان رو از جلوی درب کنار زدم و بدو بدو به سمت استلا می دویدم می دانستم سیمون دایم الخمر آنقدر از استلا تنفر داره که همه چیز رو بهش مثل خواندن یه خبر روزنامه راحت میگوید ، طول بولوار به درازای یک شهر به نظرم می رسید ، به ساختمان که رسیدم پله ها را دو تا یکی به سمت بالا رفتم تا آخرین خم پله ها که رسیدم صدای جیغ بلندی شنیدم و بعدش سیمون از درب باز آپارتمان استللا به بیرون آمد و نیم نگاهی به من کرد و پله ها را به سمت پایین رفت ، سریع بقیه پله ها را تا بالا رفتم ، همه جا رو گشتم ، چشمانم به دنبال استلا بود ،حمام ،اتاق ، سالن پذیرایی ، به آشپزخانه که رفتم استلا کف آشپزخانه افتاده بود و از بینی و دهانش خون می آمد ، بی معطلی از روی زمین برداشتمش و به نزدیکترین بیمارستان بردمش ، پس از معاینه دکتر بهم گفت که حال مادر خوبه ولی بچه متاسفانه سقط شده ، از شنیدن این خبر اصلا ناراحت نشدم ، کمی منتظر شدم تا استللا به هوش بیاید و به دیدنش رفتم ، استللا روی تخت دراز کشیده بود و با چشمانش من را دنبال می کرد ، کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم مثل یه تیکه سنگ سرد و کرخت شده بود
    ( استلا بابت رابرت متاسفم خیلی تلاش کردم این اتفاق نیافتد ولی یکدندگی اش به کشتنش داد ، رابرت نوک عرشه پشت مسلسل نشسته بود و بی اعتنا به داد و فریادهای من که ازش می خواستم کشتی رو ترک کند ، در همین بین بود که هواپیمایی از رو به رو نوک عرشه و وی را به گلوله بست و من تا به خودم بیایم کار از کار گذشته بود ، باید خیلی سریع ... )
    قبل از اینکه جمله ام را کامل کنم دست سردش را روی لبانم گذاشت و با چشمانش بهم خیره شد و زیر لب گفت
    ( دیگه بس کن نیک )
    استللا آهی کشید و نگاهش رو از من به سمت پنجره آفتابی اتاق برگرداند و گفت
    ( من و رابرت با هم زندگی نمی کردیم بلکه ادای زندگی کردن را در می آوردیم ، ولی به هر حال شوهرم بود و اگه نگم دوستش داشتم حداقل کمی در این مدت بهم علاقه پیدا کرده بودیم )
    ( استلا دیدن تو در این حالت برایم سخت و رنج آور است من کاره نیمه تمامی دارم که باید تمامش کنم ، سیمون کثافت رو به سزای عملش میرسونم )

  14. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    استلا دستم رو به سمت خودش کشید
    ( نه نیک خواهش میکنم تمومش کن )
    ( نگران نباش استلا زود میام )
    به دنبال سیمون به کلوپ رفتم ، چشمانم پر از خشم بود و عقلم دیگر کار نمی کرد ، از توی کلوپ کشیدمش بیرون و بردمش یه جای خلوت پشت کلوپ و باهاش گلاویز شدم و آنقدر زدمش که روی زمین افتاد و وقتی حسابی خشمم رو خالی کردم ولش کردم ، اعصابم به هم ریخته بود ، به سمت هتل رفتم و آنقدر حواسم پرت بود که اصلآ متوجه جک نشدم که توی لابی بهم سلام کرد ، به اتاقم رفتم و پشت میز نشستم و با دو دست سرم را از شدت درد گرفتم که درب اتاق پشت هم کوبیده شد
    ( آقای والترز لطفآ درب را باز کنید )
    لحنش جدی و اداری بود به سمت درب رفتم و با باز کردن درب دستبندی به دستم خورد و مردی که پالتوی بلندی پوشیده بود گفت
    ( شما بازداشتید آقای والترز ....به جرم قتل )
    ( جسد سیمون کنار بندر پیدا شده )
    با این جمله وا رفتم ، مطمعن بودم که آنقدر کتک نخورده بود که بمیرد ولی به علت سابقه ای که داشتم کسی گوش به حرفهایم نداد و دوباره دادگاهی شدم و به زندان افتادم ، دادستان می گفت جسد سیمون از زور کتک خوردن قابل شناسایی نبوده و از روی مدارک درون کتش شناختنش ، یک هفته ای بود که در سلول بودم تا خبر دادند ملاقاتی دارم مطمعن بودم استلاست وقتی پشت میزی نشستم که با شیشه ای ضخیم از طرف مقابل جدا شده بود مردی با کلاه لبه دار و پالتویی بلند به درون اتاق آمد ، کلاهش رو طوری گذاشته بود که صورتش به خوبی معلوم نبود وقتی جلویم نشست با دیدنش خشکم زد ، سیمون بود ، از جایم بلند شدم و فریادزنان به نگهبان گفتم
    ( این سیمونه ، این خودشه همون که به اتهام قتلش من زندانی ام ، این مرد رو بگیرین اون باید جای من اینجا باشه )
    تا میتونستم داد و بیداد کردم ولی فایده ای نداشت و هیچ کس گوش نمی کرد مامور ملاقات من رو روی صندلی نشاند و گفت
    ( ساکت شو و سر جات بشین یا دوباره دلت میخواد بری سلولت )
    سیمون که من رو این جوری پرخاش کنان دید لبخندی تمسخر آمیز زد و گفت
    ( نیک اینقدر عصبانی نباش بشین میخوام باهات حرف بزنم ...نیک توهیچ وقت از خودت نپرسیدی من چرا همیشه با رابرت و دیوید بودم چرا به من مثل عضوی از خانواده نگاه می کردند ، چرا همیشه حرف من رو گوش می دادند ، منکه یه پادو ساده توی اون خونه بیشتر نبودم ...نیک بذار حقیقت رو بهت بگم ...... من برادر بزرگتر آنها بودم.... درست شنیدی برادر بزرگتر ......مادرم قبل از اینکه با پدرت ازدواج کند شوهر داشت و من رو از اون به دنیا اورد ولی پدرم در یک سانحه تیر اندازی کشته می شود و وقتی پدرت از مادرم خواستگاری کرد او مرا پنهان کرد ؛ من در آن زمان پنج شش سال بیشتر نداشتم که وی ازدواج کرد و من را به همراهش به عنوان مستخدم به خانه پدرت آورد من در خانه پدرت مثل سگ کار می کردم ، از پادویی تا غذا دادن به اسبها گرفته تا چمن زنی و جارو کردن ، بعد از مدتی که رابرت و دیوید به دنیا آمدند آرام آرام به خانواده به کمک مادرم اضافه شدم ولی تو همچنان یک مزاحم بودی نیک همه چشمها به سمت تو بود ، تو عزیز دردانه پدر بودی و هر کاری می کردی بهترین بودی حتی اگر گند هم می زدی همه تشویقت می کردند و من و رابرت و دیوید هم مثل باقیمانده های ته فنجان قهوه همیشه به دور ریخته میشدیم با این اوضاع هر روز به کینه هایمون اضافه می شد تا اینکه پای استللا اومد وسط و وقتی میزان علاقه تو رو نسبت به اون دیدم به رابرت گفتم وقت گرفتن انتقام رسیده ؛ با نقشه من ، تو و استلا رو کشیدیم به ویلا و با اون شرط بندی اون رو از چنگت در آوردیم ولی توی احمق بازم حواست به دور و ورت نبود ، بعد از کشتن دیوید و مرگ رابرت تصمیم گرفتم واسه همیشه کارت رو یک سره کنم تا از دستت خلاص شوم وقتی توی کلوپ بهم حمله کردی و کشوندیم بیرون زیاد مقاومت نکردم چون نقشه ام داشت عملی می شد ؛ نیک تو حتی پیش خودت هم نگفتی که منی که تا همین چند وقت پیش ازم کتک میخوردی چرا انقدر ضعیف شدم ، وقتی مطمعن شدم که رفتی از جام بلند شدم ، چشمم به مرد مستی خورد که در اون تاریکی بی هوش آنطرف بولوار افتاده بود سریع لباسهایم رو با لباسهایش عوض کردم و تا می خورد کتکش زدم و بعد در آخر هم صورتش رو با میله ای که کنار جدول افتاده بود له کردم تا شناسایی نشود و مدارکم رو داخل جیبش گذاشتم ، می بینی که چقدر مفت باختی آقای نیکلاس والترز ...)
    وقتی حماقتم را فهمیدم سرم رو روی میز گذاشتم و افسوس می خوردم خیلی راحت همه چیز از دستم رفت
    ( راستی نیک اومده بودم تا خبری رو بهت بدم از استلای عزیزت )
    وقتی اسم استلا رو گفت کنترلم رو از دست دادم و با مشت به شیشه کوبیدم
    ( خفه شو کثافت اسم اون رو نبر )

  16. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    با خونسردی اعصاب خورد کنی و با صدای آرام گفت
    ( آقای والترز خواهش می کنم ، خواهش می کنم خونسردی خودت رو حفظ کن ، حتمآ از بیماری استلا با خبر بودی راستش بعد از افتادن تو به زندان زیاد دوام نیاورد ، باور کن من هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم )
    از جام بلند شدم
    ( سیمون داری چی میگی چه بلایی سر استلا اومده )
    ( این آدرسشه وقتی اومدی بیرون برو به دیدنش )
    تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و به شیشه چسباند که رویش نوشته شده بود گورستان کلیسای سنت هلنا ، نیش خندی زد که تمام جونم رو سوزاند و در حالی که فریاد می زدم و به شیشه می کوبیدم بلند شد و رفت ، از آن به بعد توی سلول مثل دیوانه ها شده بودم و مدام با خودم حرف می زدم ، حرفهای سیمون مثل خوره افتاده بود به جونم دو سه باری همه سلول رو به هم ریختم ، فردای آنروز در روز بی گاری تصمیم گرفتم به هر نحوی شده فرار کنم ، به راننده کامیونتی که تکه سنگهای خرد شده زندانیان رو جا به جا می کرد هزار دلار پول دادم ، هزار دلاری که پدر برایم پست کرده بود تا بتواند یک دست لباس برام بیاره و ترتیب فرارم رو بده ، وقتی سنگها رو به سمت کامیون می بردم به درونش پریدم و لباسهایم رو عوض کردم و به جای راننده خرده سنگها رو به بیرون انتقال دادم ، بعد از بیرون اومدن تا شب داشتم رانندگی می کردم تا به شهر رسیدم ، هوا روشن شده بود و سپیده زده بود ، اولین کارم رفتن به گورستان سنت هلنا بود ، قبرستان بزرگی که بیشتر از هزار قبر داشت تا در آن همه قبر به دنبال اسم استلا بگردم آفتاب بالا آمده بود ، چشمم به کپه خاکی کنار درب شرقی افتاد و به سمتش دویدم تکه سنگی روی خاکش افتاده بود ، وای خدای من استلای من اینجا خوابیده بود ، روی خاکها افتادم و گریه کردم و شروع کردم به درد و دل کردن با استللام
    ( استلا از همون لحظه دیدنت دوستت داشتم طوری که حتی یک لحظه ازت نمیتونستم غافل بشم ، وقتی چشمانم رو می بستم وقتی می گشودم وقتی در خواب بودم وقتی پیشم نبودی در همه حال حضورت را کنارم حس می کردم همه آدمها می توانستند عاشق باشند ولی مثل من هیچ کسی نیست چون استلای من رو نداشتند که اینقدر دوستش داشته باشند گریه میکنم التماست می کنم استلا من رو ببخش )
    اشک امانم رو بریده بود ، گوشه ای نشستم و روی خاکهای کنارم دست کشیدم تا دستم به تکه سنگی خورد ، از عصبانیت فریاد زدم و سنگ را برداشتم و پرت کردم به سمت سنگ قبری که بالای قبر ایستاده بود و اسم استللا رویش حک شده بود ، ضربه محکم نبود ولی سنگ قبری که ایستاده بود راحت از جایش دراومد و افتاد ، اشکهایم را پاک کردم و سپس تصمیم گرفتم تا تاریکی هوا صبر کنم و قبر را بکنم تا مطمعن شوم ، تا هوا تاریک شود در گوشه ای پنهان شدم ، کاملآ که هوا تاریک شد افتادم به جون کندن قبر ، آنقدر کندم تا به زمین سفت برخوردم ولی از استلا خبری نبود ، بی اختیار خنده ام گرفته بود ، سیمون کثافت بهم دروغ گفته بود ، از قبر بیرون آمدم و گرد و خاک روی لباسم رو تکاندم و خودم را به کلوپ ساحلی رساندم و روبه روی درب کلوپ در بولوار کشیک دادم تا سیمون را پیدایش کنم ، آنقدر ایستادم که از کلوپ بیرون آمد ، پشت سرش بدون اینکه دیده بشوم آرام راه افتادم تا به سمت آپارتمانش رفت ، درب را باز کرد و وقتی داشت درب را پشت سرش می بست پایم را گذاشتم لای درب و یقه اش را با دو دست محکم گرفتم ، در حال کتک کاری بودیم

  18. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    که از جیبش اسلحه ای در آورد ، اسلحه بین دستامون بود که کوبیدمش به دیوار و اسلحه افتاد روی زمین و به سمت اسلحه پریدم و برداشتمش و بالای سرش ایستادم ، زانو زده بود و التماس می کرد
    ( نه نیک تو مثل ما نیستی ، نیک خواهش میکنم منو نکش ، خواهش میکنم نیک )
    ( خوب سیمون فکر اینجاش رو نمی کردی نه ؟ رفتی جهنم سلام من رو به رابرت و دیوید برسون ... نه صبر کن قبلش می خوام بدونم چه بلایی سر استلا آوردی )
    در همین بین پلیس درب را باز کرد
    ( نیک اسلحه رو بنداز زمین ما همه چیز رو می دونیم ...)
    ( نه من خودم باید به درک بفرستمش ، زودباش سیمون استلا الان کجاست ؟ )
    با صدای لرزان توام با التماس گفت
    ( بهم گفته بود امروز با قطار ساعت هشت قراره بره لیسبون پیش خانوادش ..)
    نگاهی به ساعت دیواری کردم فقط ده دقیقه وقت داشتم ، یکی از ماموران پلیس به دنبالم آمد ، حال و وضع درستی نداشتم ، ایستگاه قطار شلوغ بود و همه برای تعطیلات کریسمس در حال گرفتن بلیط بودند ، توی همهمه ایستگاه به سمت باجه اول دویدم ، صف شلوغی پشتش بود و وقت ایستادن نداشتم ؛ به سمت سر صف رفتم و نفر اول رو کنار زدم ، صدای اعتراض بلند شده پشتم را میشنیدم ، سراسیمه از باجه دار پرسیدم
    ( یه دختربا موهای کوتاه و چشمان آبی از شما بلیط نخریده ؟ خواهش می کنم )
    بلیط فروش نگاهی به من کرد و با تبسمی گفت
    ( چی میگی ؟ من روزی صد تا بلیط به دختران مو کوتاه چشم آبی می فروشم )
    مامور پلیس پشتم اومد و با اشاره بهش گفت هر چی می داند بگوید
    ( نه امروز کسی با این مشخصات بلیط نخریده بهتره از باجه کناری بپرسی )
    به سمت باجه کنار دویدم و این بار به جای رفتن جلوی باجه از پشت دربش را باز کردم
    ( امروز به یه دختر چشم آبی با موهای کوتاه بلیط فروختی یا نه ؟ )
    تقریبآ نیم ساعت پیش بود بلیط یکسره به لیسبون از گیت شماره پنج درب را پشت سرم بستم و دویدم ، صدای فریاد بلیط فروش از پشت سرم می آمد
    ( ولی آقا قطار داره راه می افته )
    به گیت که رسیدم مامور کنترل بلیط جلویم را گرفت که از دستش گریختم ، قطار داشت راه می افتاد و تا به لبه گیت سوار شدن برسم راه افتاده بود ، تا آخر جایگاه به دنبالش دویدم و اسم استللا را فریاد می زدم ولی بی فایده بود چراغ قرمز پشت قطار داشت کم کم محو شد و قطار می رفت و آرزوهایم را هم با خودش می برد با حسرت نگاهش کردم و روی زمین نشستم و گریه می کردم

  20. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •