یک مسافر, باز سوار بر همان یکه قطاربه نظر مسیر وی آشنا نیست
به نظر تاریک است...
باز فکر, باز اندیشه ...
باز آن تبر و آن تیشه...
همه قصد آزردن این بنده ی کوچک دارند ,
شایدم قصد بیداری وی از یک خواب
که فرو میبرنش اندر خوابی دگر
غافل از آن که بداند ثمر این خواب بیداری از آن دگری است
هر چه چشمش گرم این خواب شد و
ذهن او طعمه ی آن تبر و تیشه بگشت...
یادش آمد باز
یادش امد خاطره ای
که دگر زان کابوس نبرد ثمری جز آرام دل...
یادش آمد این خواب شایدم این کابوس
بار اول نیست که تبر بر ذهن خسته میزند!...
...
آری
آری آن مسافر خودمم
یادم آمد...
یادم آید که یک چندی پیش
سوار بر این قطار
این قطار سرنوشت
نزدیک یک دوراهی میگذشت...
یک چنین خوابی بود یا چنین کابوسی
لمس چشمانم کرد, بسته پلکانم کرد و تبر نثار ذهن بی عارم کرد !...
و هم اکنون که دست بر قلمم
و قلم در دستم
بیدارم از آن خواب و قطار
زان دوراهی کرده چند روزی عبور
گرچه بیدارم ولی
فرو در آن خواب شیرین بیداری ام
چون مقصدم رسوا نیست
نیست بیمی از این نا آگاهی
یاد تعبیر این خواب مکرر میکنم
یاد آن تعبیر زیبا
که ز هر سو بروم
و به هر سو بروم بیمی نیست
این مسیر نیست که با تغییرش مقصد ما نیز تغییر میکند
این مسیر نیست که مقصد آنجاست,مقصد ما پیداست؛ ولی از دیدهی ما همچنان نا پیدا ...
مقصد ما یک پرنده است
این قطار و ریلش نیست که دنبال آن پرنده میروند
آن پرنده جلد است!!!
جلد آن قطار و ایستگاهی چند
و به هر ایستگاه
بر سر شانه ی این من مسافر مینشیند
پس نترسم
آن کبوتر جلد است
و از آن زیباتر
که گرفتم وعده , من ازآن راننده
ننشینند بر سر شانه ی من
جز سفید کبوترانی زیبا...
شعر از خودم (احمدرضا گنجی)
دوستان نظر یادتون نره