قسمت دوم
روز جمعه بود و صبح زود از خواب بیدار شده بودم . دلم هوای رخت خواب گرم و نرمم رو کرده بود . دوست داشتم بخوابم . در حالی که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم به استاد خیره شده بودم . اما هیچ چیزی از حرفهاش رو نمی فهمیدم . حواسم جای دیگه ای بود .
یادم باشه رفتم خونه اول یه دوش بگیرم و بعد یه چرت بخوابم . نه نه بهتره یه سر برم برم خونه آبجی ترنم . آره یه سر بهشون میزنم. بعد بعدازظهر میرم بهشت زهرا . آخ . به مامان نگم برم . طفلک اگه دوباره بفهمه ناراحت می شه . با اینکه می دونم هیچ وقت نمی تونه رامین رو فراموش کنه . مگه من تونستم؟ که مامان بتونه . آره بهتره خودم تنهایی برم . به المیرا هم بگم؟ نه دوست دارم با رامین تنها باشم . خیلی وقته باهاش درد و دل نکردم . خیلی وقته که دلم براش تنگ شده ...... چی می شد اگه الان زنده بود . حتماً منتظرم بود ......
- چی شد ترانه؟
سرم رو از روی دستم بلند کردم و گفتم:
-چیه؟
المیرا دستش رو روی صورتم کشید و خیسی رو روی گونه ام حس کردم .
-چرا گریه کردی؟
گریه نمی کردم نمی دونم چی شد ؟
سریع دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم.
-باز دوباره یاد چی افتادی؟
آهی کشیدم و درحالی که صاف رو صندلی می شستم گفتم:
-هیچی داشتم فکر می کردم که برم بهشت زهرا.....
-بازم یاد رامین افتادی؟
-مگه می شه یاد رامین نباشم؟
سرش رو تکون داد و به کتابش خیره شد ......
وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم با المیرا به سمت ماشینم که جلوی در آموزشگاه پارک کرده بودیم رفتیم .
-من دیگه خودم میرم .....
-خفه شو ببینم . از کی تا حالا اینقدر نجیب شدی؟
-گمشو اومدم کلاس بزارم . اصلاً من نمیام . فکر کردی میزارم همچین افتخاری نصیبت بشه؟
در حالی که می خندیم. در ماشین رو براش باز کردم و گفتم:
-بفرمایید ملکه انگلیس . به این بنده حقیر عنایت کنید تا بنده در رکابتون باشم .
و بعد زدم زیر خنده ....
در حالی که خیلی متین روی صندلی میشست با خنده گفت:
-ای حقیر مرا تا دم منزل برسان تا بعدها از خجالتت در بیایم .....
هر دو با خنده به سمت خونه به راه افتادیم . از ونک که کلاسمون اونجا تشکیل می شد راه زیادی نبود تا به خونمون .
-می خوای منم باهات بیام؟
-کجا؟
-بهشت زهرا؟
-نه عزیزم می خوام با رامین تنها باشم . خیلی وقته تنها نرفتم سر خاکش.....
-با خاله میری؟
المیرا همان طور که من به مامانش خاله می گفتم به مامانم خاله می گفت . تنها فرقمون این بود که من واقعاً خاله ای نداشتم . اما المیرا دو خاله داشت .
-نه بهش نمی گم ....
-در هر صورت اگه خواستی من بیام، جایی نمی خوام برم بی کارم .....
-مرسی عزیزم . اما من تا کی باید با کسی برم سر خاکش؟ تا کی ؟
سرش رو تکون داد و به گوشیش که زنگ خورده بود نگاه کرد ......
-کیه .....
-تو که داری میبینی کیه . پس چرا می پرسی کیه؟
صدای خنده ترنم از پشت آیفون باعث شد من هم بخندم .
-بیا تو آتیش پاره ....
در حالی که بسته ای رو که توی دستم بود رو محکم توی دستم می فشردم وارد حیاط شدم . دوباره مثل همیشه از دیدن این منظره لبخند روی لب هام نشست . من چقدر این حیاط رو دوست داشتم . با همه سادگیش چقدر طرفدار داشت . چشمم به درخت های توت داخل باغچه افتاد . سریع نگاهم چرخید . روی دوچرخه کوچکی که مثل پانزده شانزده سال گذشته به دیوار تکیه داده بود . انگار تمام خستگی تنش رو به روی دیوار می غگذاشت و نفسی تازه می کرد . دوباره نگاهم چرخید به حوض وسط حیاط . حوضی که همیشه از لبه هایش آب به سمت حوض بزرگتری که زیرش بود سرازیر بود . نفس عمیقی کشیدم . چقدر این حیاط رو دوست داشتم . چقدر رامین این حیاط رو دوست داشت . دوباره نگاهم چرخید و به روی درخت سیب افتاد . یادش بخیر . رامین چقدر برایمان سیب می چید .
دوباره نفس عمیقی کشیدم . نگاهم چرخید . به نیمه ی باز شده در راهرو افتاد . قامت رعنا و زیبای ترنم بین دو لنگه در ظاهر شده بود . مثل همیشه می خندید . مثل همیشه ......
نفس عمیقی کشیدم . پا تند کردم . چقدر این خنده های ترنم رو دوست داشتم . چقدر خودش رو دوست داشتم . خواهر مهربانم رو عاشقانه می پرستیدم . همان طور که او را می پرستیدم ......
-سلام وروجک باز که زحمت کشیدی. ببینم اینا چیه خریدی ؟؟؟؟؟
خنده ام گرفت.....
-سلام . تو که از سپهر هم بچه تری......
در حالی که منو محکم توی بغلش می فشرد گفت:
-سپهر چیه . وقتی مامانش اینجاست باید بدی مامانش .....
-خوب مامان شکمو دعوتم نمیکنی داخل؟؟؟؟
-البته عزیزم بفرمایید ......
در حالی که از در راهرو به سمت داخل می رفتم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن سپهر....
-سپهرِ خاله کجاست؟ سلام سپهرِ عزیزم.... بیا که خاله برات کلی خوراکی خریده . سپهر........
صدای گرم و مهربون سیامک باعث شد با خجالت سرم رو پایین بندازم .
-سلام ترانه خانوم . بازم که داری آتیش می سوزونی .....
در حالی که نگاهی محجوبانه به صورتش می انداختم گفتم:
-کی ؟ من؟ من به این خوبی؟ ببین ترنم شوهرت چی میگه....
هر سه به خنده افتادیم که صدای خواب آلود سپهر باعث شد سریع سرم رو بچرخونم به اون نگاه کنم .
-آخ خاله فدات شه . سلام عزیزم .
و سریع به سمتش دویدم . چقدر دوستش داشتم . سریع بغلم کردمش و گونه هاش رو غرق بوسه کردم . در حالی هنوز چشمهاش خواب آلود بود به من نگاه کرد و آروم صورتم رو بوسید . سرش رو از صورتم فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم . خدای من چقدر این نگاه رو دوست داشتم . چقدر این چشمها ، این گونه ها و این موها شبیه رامین بود . دوباره بوسیدمش و زیر لب گفتم:
-خدا کنه عمرش مثل رامین نباشه .....
-خاله کی اومدی؟
-همین الان عزیز خاله .... بیا ببین برات چی خریدم ....
گذاشتمش روی مبل و از توی پلاستیکی که همراهم بود سریع یه پفک بیرون اوردم و بعش نشون دادم . لب های نازش به خنده باز شد .
خدای من ، رامین میبینی؟ چقدر شبیه توِ .... همون طور که عاشقونه تو رو دوستت داشتم سپهر رو هم دوست دارم . خدای من این پسر سه ساله اگه نبود چطور میتونستیم جدایی از رامین رو تحمل کنیم . مامان ، من . چقدر به این بچه سه ساله علاقه داریم . نزدیک به چهار ساله که رامین ما رو ترک کرده و راهی دیار باقی شده . اما سپهر عزیزم ، تو با اومدنت غم ما رو کم کردی . خوب به یاد دارم که وقتی به دنیا اومدی مامان با بغض بغلت کرد و زیر لب گفت:
-که چقدر شبیه رامینی.....
دوست نداشتم نگاهت کنم . فکر می کردم اگر به تو هم دل ببازم تو رو هم از دست میدم . آخ سپهر من . چقدر تو زیبایی . چقدر من این چشمان میشی تو رو دوست دارم . سپهرم چقدر موهای لخت و لبخند مهربونت رو دوست دارم ....
-خاله برام پاستیل هم خریدی؟
-ا..... سپهر.
برگشتم و به ترنم که قصد شماتت سپهر رو داشت قیافه گرفتم و گفتم:
-مامانش چی کارش داری . عزیز خاله است . آره عزیزم برات پاستیل هم خریدم ....
بغلش کردم و به سمت مبل رفتم و هر دو کنار هم نشستیم .
خدایا . یکی رو می گیری و یکی رو می دی .
-خوب ، چه خبر ترانه مامان و بابا خوبه؟
سرم رو بلند کردم و به سیامک نگاه کردم . چقدر چهره مهربون سیامک رو دوست داشتم .
-آره پسر عمو . همه خوبند . بابا که مثل همیشه مغازه بود . مامان هم قرار بود با دوستاش بره استخر.....
-خوب خدا رو شکر . دانشگاه چطوره؟
-خوبه .....
در حالی که از جا برمی خواست رو به ترنم کرد و گفت:
-عزیزم من میرم تا یکی دو ساعت دیگه هم برمی گردم .....
رو به من کرد و گفت:
-ترانه جون منو ببخش . من با یکی از دوستام قرار ملاقات دارم باید برم ....
-خواهش میکنم پسر عمو راحت باشید .
با رفتن سیامک سپهر رو بغلم کردم و رو به ترنم گفتم:
-عزیز خاله رو که اذیت نمیکنی؟
سپهر در حالی که لبخند به لب داشت به ما چشم دوخته بود .
-نخیر. این عزیز خاله اش ما رو اذیت میکنه....
به سپهر نگاه کردم که با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و دستهاش رو محکم بهم میزد .
-سپهر جونم مامان رو اذیت میکنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه خاله . من بچه خوبیم .
-خاله فدات شه . یه موقع مامانی رو اذییت نکنی ها وگرنه باهات قهر می کنم.
-چشم خاله ....
-خوب چه خبر خانومی؟
-هیچی سلامتی....
-با بیژن چی کار کردی؟
در حالی نگاهم پر از نفرت میشد . سپهر رو روی مبل گذاشتم و گفتم:
-اه .... ولش کن حرفش رو نزن .
-مامان گفت که چی کار کرده . اگه بدونی چقدر حرص خوردم .
در حالی که به یاد تصویر چندش آور بیژن می افتادم سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دیونه فکر کرده بود با این کارش میتونه نظر من رو راجع به خودش عوض کنه ....
-آخه دیونه پیش خودش نگفت این جوری بیشتر خودش رو پیش تو خرابتر می کنه؟
-اون کاری به من نداره که . فقط می خواد خودشو پیش بابا شیرین کنه .
-حالا خوبه بابا خقشو گذاشت کف دستش .
-آره .
چشمام رو بستم و به یاد اون روز لعنتی افتادم .....
ادامه دارد .....