تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 8 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 78

نام تاپيک: رمان نفس

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض رمان نفس

    قسمت اول
    دست المیرا رو کشیدم و با خودم به سمت طبقه سوم بردم . همون طور که زیر لب غر غر می کرد پله های طبقات رو می شمرد .
    -اه . آرومتر بابا . دستم رو از جا کندی .
    -خوب تند راه بیا دیگه . ببین روز اولی میخوای آبرومون بره. به اندازه کافی دیر کردیم.
    -خوب حالا . چه دیری . تا بچه ها سر کلاس جمع شن طول می کشه .
    بی توجه به حرفش ، همون طور که دستش توی دستم بود به دنبال خودم می کشیدمش . وقتی وارد راهرو طبقه سوم شدیم . به ذهنم فشار اوردم تا شماره ی کلاس رو به خاطرم بیارم . اما هر چی فکر کردم یادم نیومد . کلافه از این گیجی خودم رو به المیرا کردم و گفتم:
    -شماره کلاس چند بود؟
    المیرا دستش رو از دستم بیرون کشید و در حالی که موهاش رو که لجوجانه روی پیشونیش ریخته بود رو داخل مقنعه اش می کرد گفت:
    -فکر کنم شماره سیصد و پنج بود .
    -آره.
    و همون طور به تابلویی که سر در کلاس ها زده بودند نگاه کردم .
    المیرا دستم رو کشید و گفت:
    -بیا اونجاست .
    به مسیر دستش نگاه کردم و شماره ی کلاس رو روی تابلو خوندم .
    -بفرمایید .
    هر دو با آرامش وارد کلاس شدیم و زیر لب سلام کردیم .
    استاد زبان که دختری شیک و مرتب بود نگاهمون کرد و با دستش دو تا از صندلی ها رو نشون داد .
    المیرا جلوتر از من رفت و گوشه ای از کلاس روی صندلی نشست . من هم در حالی که کیفم رو روی صندلی خالی کنار دستشم می گذاشتم سرم رو بلند کردم و به بچه های کلاس خیره شدم .
    با شنیدن صدای استاد که به زبان انگلیسی ما رو مخاطب قرار داده بود نگاهش کردم .
    -خوب خودتون رو معرفی کنید .
    المیرا زودتر از من به خودش اومد و گفت:
    -من المیرا بدری هستم . بیست و دو سالمه . دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی . هدفمم از خوندن زبان اینکه ..... خوب یاد بگیرم دیگه.
    بچه های کلاس با شنیدن جمله آخر المیرا زدند زیر خنده و من که همیشه عادت به این بذله گویی های المیرا داشتم تنها لبخند زدم و به استاد که حالا چشمش رو به من دوخته بود تا خودم رو معرفی کنم گفتم:
    -منم ترانه راضی هستم . بیست و دو سالمه . دانشجو رشته مدیریت و بازرگانی . به یادگیری زبان هم علاقه زیادی دارم .
    استاد سرش رو تکون داد و بعد به کسی که در می زد اجازه ورود داد .
    سرم رو بلند کردم و به بچه ها چشم دوختم .
    حدود هفت هشت نفر سر کلاس نشسته بودند که پنج نفر از اونها پسر بودند و باقی دختر بودند .
    المیرا دستم رو گرفت و گفت:
    -حالا وقت واسه چشم چرونی زیاده . اونجا رو نگاه کن.
    در حالی که ابروهام رو از حرفش توی هم کشیده بودم گفتم:
    -بمیری چه چشم چرونی. حالا کجا؟
    در حالی که سرش رو انداخته بود پایین با سر خودکارش طوری که فقط من متوجه می شدم به پسری که گوشه ای از کلاس نشسته بود اشاره کرد .
    سرم رو بلند کردم و به اون پسر که تقریباً سی ساله می خورد نگاه کردم .
    تی شرت و شلواری همرنگ به تن کرده بود و کتونی هایی شیک و سفید به پا داشت و یکی از پاهاش رو به روی پای دیگه اش انداخته بود و به استاد چشم دوخته بود .
    -خوب که چی؟
    -خوب و حناق دو ساعته . گفتم ببین چه خوش تیپه . همه لباس هاش مارک داره . اونم مارک های معروف .
    خنده ام گرفت و دوباره به پسره نگاه کردم .
    -بمیری. حالا نگفتم که بخوریش.
    -خفه شو المیرا الان آبرومون رو می بری.
    در همین حال که داشتم به پسره نگاه می کردم سرش رو بلند کرد و به ما نگاه کرد . یک لحظه نگاهمون در هم مچ شد . چشم های سبز رنگی داشت و با پوست گندمگون با لب های گوشتی که کاملاً با بینی کشیده اش هماهنگ بود . موهای براق خرمایی رنگی داشت که کمی از اون ها با شرارت روی پویشونیش ریخته بود . با نیشگونی که المیرا از دستم گرفت ، به خودم اومدم . که اون پسره سرش رو با نفرتی که توی چشم هاش کاملاً هویدا بود چرخوند . وا رفتم . این چرا اینطوری کرد؟
    -چته بابا ذل زدی بهش....
    -خفه شو المیرا . حالا پسره فکر کرد چه خبره .
    -غلت کردی . دیدی چه خشگل بود؟ چه قیافه ی جذابی داشت !
    -برو ببینم . همچین مالی هم نبود . پسره از خود راضی....
    صدای استاد که رو به جمع می خواست که همه خودشون رو دوباره معرفی کنن . ما رو از ادامه حرف باز داشت .
    رو کرد به همون چشم های سبز و در حالی که لبخندی روی لبانش بود گفت:
    -لطفاً خودت رو کامل معرفی کن .
    نمی دونم چرا هر چی سعی می کردم بی تفاوت باشم نمی شد . سرم رو انداخته بودم پایین . اما گوش هام به سمت اون بود .
    -اسمم حمیدِ . حمید یزدانی . بیست و نه سالمه .
    استاد لبخند زنون به انگلیسی پرسید .
    -متاهلی یا مجرد؟ هدفت رو هم از خوندن زبان بگو.
    سریع سرم رو بلند کردم و به صورتش خیره شدم .
    -هدف خاصی ندارم . به نظر من لازمه . و متاهل هم نیستم .
    دوباره سرم رو انداختم پایین . پیش خودم گفتم:
    -چقدر صداش زنگ داشت .
    با شنیدن صدای نفر بعدی دوباره سرم رو بلند کردم و به حرفش گوش دادم .
    -اسمم نیماست .
    زنگ استراحت که رسید . سریع از جام بلند شدم و رو به المیرا گفتم:
    -المیرا بدو بریم پایین که مردم از گشنگی.
    -ای کارد بخوره به اون شکمت . شکمو....
    صدای خنده ی کسی باعث شد سر برگردونم وجواب المیرا رو که همیشه در این مورد جواب دندان شکنی برایش داشتم نتونم بدم .
    -سلام. ناراحت که نشدی که خندیدم .
    لبخند زدم و دستش رو که به سمتم دراز کرده بود فشردم و گفت:
    -نه خواهش میکنم....
    دستش رو به سمت المیرا دراز کرد و گفت:
    -اسمم الهه است . از دیدنتون خیلی خوشحالم .
    -ما هم همینطور.
    با دستش به سمت یکی از دخترهای کلاس اشاره کرد و گفت:
    -نوشین بیا اینجا.....
    دختری که الهه به اسم نوشین صداش زده بود به سمت ما اومد و سلام کرد . در حالی که جواب سلامش رو می دادم به صورتش خیره شدم . چشم های درشت عسلی رنگی داشت که قبل از هر چیزی چشم هاش در صورتش به چشم میومد . پوست سفیدی داشت و لب های کشیده و بینی خوش تراشی. در کل صورت جذابی داشت . هم قد من بود و کمی لاغر اندام .
    صدای المیرا باعث شد توجه ام بهشون جلب بشه و از صورت نوشین بیام بیرون .
    -ببینم اگه اشتباه نکنم تو متاهلی درسته نوشین؟
    نوشین سرش رو تکون داد و گفت:
    -آره....
    - نوشین تو چند سالته ؟
    نوشین به الهه اشاره کرد و گفت:
    -من و الهه بیست و پنج سالمونه . البته من دو ساله که ازدواج کردم .
    صداش رو اورد پایین تر و در حالی که لبخندی به لب داشت گفت:
    -اگه برای این الهه خواستگار پیدا کردید بیارید سراغش. بلکه غالبش کنیم .
    زد زیر خنده . ما هم خندیدیم . من دوباره به سراغ صورت الهه رفتم . عادت بدی داشتم و اون هم این بود که دوست داشتم بفهمم چهره کسانی که تازه باهاشون آشنا شده بودم به اسمشون میخوره یا نه ......
    الهه ابروهای کمونی و کشیده ای داشت که مانند قابی بالای چشمهای کشیده ای که لنز طوسی رنگی به چشم داشت رو پوشونده بود و زیبایی ملیحی به صورتش بخشیده بود . لبهای کوچک . بینی کشیده و خوش تراشش ، صورتش رو با نمک کرده بود . الهه؟؟؟؟؟ اسمش زیبا بود .
    قد بلندی داشت و با کفشهای پاشنه بلندی که به پا داشت باعث میشد من هنگام نگاه کردنش سرم رو بالا بگیرم .
    -چیه ؟ میخوای یه عکس از صورتش بگیر اینجوری بهتر میتونی براش خواستگار پیدا کنی.....
    وقتی المیرا این حرف رو زد همه زدند زیر خنده .من هم خندیدم و گفتم:
    -من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل میزدم و واسه تو یکی رو پیدا می کردم بلکه از شرت راهت بشم.....
    دوباره بچه ها زدند زیر خنده .
    نوشین گفت:
    -مگه نمی خواستی بری پایین خرید کنی؟
    -چرا بریم .
    دست المیرا رو گرفتم و به همراه بچه ها از کلاس خارج شدیم .
    المیرا دوباره رشته کلام رو در دستش گرفته بود و شروع به حرافی کرده بود . این همیشه عادتش بود و درست یادمه زمانی که ما با هم دوست شدیم من از این اخلاقش خیلی خوشم اومده بود .
    -آره من و ترانه نزدیک به هشت ساله که با همدیگه دوستیم . من و ترانه سال اول دبیرستان با هم دوست شدیم و چون هردومون به یک رشته علاقه مند بودیم ، این باعث شد که دوستی ما ادامه پیدا کنه و بعد هم که با هم به یک دانشکده رفتیم و حالا هم هر کاری که می کنیم با هم هستیم . درست به قول داداشم که میگه با اینکه سایه همدیگه رو با تیر می زنید اما کسی جرئت نمی کنه در نبود یکیتون از اون بد بگه .....
    و بعد شروع به خندیدن کرد . دستش رو فشردم و گفتم:
    -آخه بچه ها ما خیلی از کارهامون بهم شبیه . شاید با هم شوخی کنیم . اما هیچ کس نمیتونه این دوستی و صمیمیت رو از ما بگیره مگه نه المیرا؟
    -کی گفته . اصلاً اگه الان نوشین بگه این ترانه رو اینجا سر ببر .میبرم .
    و بعد شروع به خندیدن کرد و من هم خندیدم .
    -اینجور دوستی ها خیلی پایداره . من و نوشین هم تو دبیرستان باهم آشنا شدیم و درست مثل شما به یه دانشگاه رفتیم . منتها نوشین زود ازدواج کرد . آخه بچه ها بین خودمون باشه آتیشش خیلی تند بود.....
    نوشین با دستش زد پشت الهه و زیر لب گفت:
    -بی ادب .....
    جلوی بوفه ایستاده بودیم که یهو چشمم خورد به حمید . بسمت بوفه میومد . المیرا رو به الهه گفت:
    -واه واه هاپو کومار پیداش شد .
    نوشین رد نگاه ما رو دنبال کرد و به همراه ما شروع به خندیدن کرد .
    الهه رو کرد به من و گفت:
    -اون یکی دوستشم خشگله .....
    سرم رو چرخوندم و به پسری که کنار دست حمید میومد نگاه کردم و گفتم:
    -اسمش چیه؟
    -اسمش نیماست .
    دوباره سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم . ریش پروفسوری گذاشته بود و با شیطنت به دخترها نگاه می کرد . موهای مجعد مشکی داشت که کمی هم از موهای جلوی پیشونیش ریخته بود . هر چه نزدیکتر می شدند چهره اش شفافتر می شد . چشم های قهوه ای رنگی داشت و لبخندی دلنشینی به لب داشت .
    سرم رو به سمت الهه چرخوندم و گفتم:
    -فکر کنم باید سی ساله باشه درسته؟
    الهه سرش رو تکون داد و گفت:
    -بیست و نه سالشه و مجرده.....
    زدیم زیر خنده و از دست نوشین شیر کاکائوهامون رو گرفتیم .....
    ادامه دارد .....

  2. 11 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها سلام این رمان جدید منه . حتماً نظر بدید . منتظر نظراتون هستم .

  4. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت دوم
    روز جمعه بود و صبح زود از خواب بیدار شده بودم . دلم هوای رخت خواب گرم و نرمم رو کرده بود . دوست داشتم بخوابم . در حالی که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم به استاد خیره شده بودم . اما هیچ چیزی از حرفهاش رو نمی فهمیدم . حواسم جای دیگه ای بود .
    یادم باشه رفتم خونه اول یه دوش بگیرم و بعد یه چرت بخوابم . نه نه بهتره یه سر برم برم خونه آبجی ترنم . آره یه سر بهشون میزنم. بعد بعدازظهر میرم بهشت زهرا . آخ . به مامان نگم برم . طفلک اگه دوباره بفهمه ناراحت می شه . با اینکه می دونم هیچ وقت نمی تونه رامین رو فراموش کنه . مگه من تونستم؟ که مامان بتونه . آره بهتره خودم تنهایی برم . به المیرا هم بگم؟ نه دوست دارم با رامین تنها باشم . خیلی وقته باهاش درد و دل نکردم . خیلی وقته که دلم براش تنگ شده ...... چی می شد اگه الان زنده بود . حتماً منتظرم بود ......
    - چی شد ترانه؟
    سرم رو از روی دستم بلند کردم و گفتم:
    -چیه؟
    المیرا دستش رو روی صورتم کشید و خیسی رو روی گونه ام حس کردم .
    -چرا گریه کردی؟
    گریه نمی کردم نمی دونم چی شد ؟
    سریع دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم.
    -باز دوباره یاد چی افتادی؟
    آهی کشیدم و درحالی که صاف رو صندلی می شستم گفتم:
    -هیچی داشتم فکر می کردم که برم بهشت زهرا.....
    -بازم یاد رامین افتادی؟
    -مگه می شه یاد رامین نباشم؟
    سرش رو تکون داد و به کتابش خیره شد ......
    وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم با المیرا به سمت ماشینم که جلوی در آموزشگاه پارک کرده بودیم رفتیم .
    -من دیگه خودم میرم .....
    -خفه شو ببینم . از کی تا حالا اینقدر نجیب شدی؟
    -گمشو اومدم کلاس بزارم . اصلاً من نمیام . فکر کردی میزارم همچین افتخاری نصیبت بشه؟
    در حالی که می خندیم. در ماشین رو براش باز کردم و گفتم:
    -بفرمایید ملکه انگلیس . به این بنده حقیر عنایت کنید تا بنده در رکابتون باشم .
    و بعد زدم زیر خنده ....
    در حالی که خیلی متین روی صندلی میشست با خنده گفت:
    -ای حقیر مرا تا دم منزل برسان تا بعدها از خجالتت در بیایم .....
    هر دو با خنده به سمت خونه به راه افتادیم . از ونک که کلاسمون اونجا تشکیل می شد راه زیادی نبود تا به خونمون .
    -می خوای منم باهات بیام؟
    -کجا؟
    -بهشت زهرا؟
    -نه عزیزم می خوام با رامین تنها باشم . خیلی وقته تنها نرفتم سر خاکش.....
    -با خاله میری؟
    المیرا همان طور که من به مامانش خاله می گفتم به مامانم خاله می گفت . تنها فرقمون این بود که من واقعاً خاله ای نداشتم . اما المیرا دو خاله داشت .
    -نه بهش نمی گم ....
    -در هر صورت اگه خواستی من بیام، جایی نمی خوام برم بی کارم .....
    -مرسی عزیزم . اما من تا کی باید با کسی برم سر خاکش؟ تا کی ؟
    سرش رو تکون داد و به گوشیش که زنگ خورده بود نگاه کرد ......
    -کیه .....
    -تو که داری میبینی کیه . پس چرا می پرسی کیه؟
    صدای خنده ترنم از پشت آیفون باعث شد من هم بخندم .
    -بیا تو آتیش پاره ....
    در حالی که بسته ای رو که توی دستم بود رو محکم توی دستم می فشردم وارد حیاط شدم . دوباره مثل همیشه از دیدن این منظره لبخند روی لب هام نشست . من چقدر این حیاط رو دوست داشتم . با همه سادگیش چقدر طرفدار داشت . چشمم به درخت های توت داخل باغچه افتاد . سریع نگاهم چرخید . روی دوچرخه کوچکی که مثل پانزده شانزده سال گذشته به دیوار تکیه داده بود . انگار تمام خستگی تنش رو به روی دیوار می غگذاشت و نفسی تازه می کرد . دوباره نگاهم چرخید به حوض وسط حیاط . حوضی که همیشه از لبه هایش آب به سمت حوض بزرگتری که زیرش بود سرازیر بود . نفس عمیقی کشیدم . چقدر این حیاط رو دوست داشتم . چقدر رامین این حیاط رو دوست داشت . دوباره نگاهم چرخید و به روی درخت سیب افتاد . یادش بخیر . رامین چقدر برایمان سیب می چید .
    دوباره نفس عمیقی کشیدم . نگاهم چرخید . به نیمه ی باز شده در راهرو افتاد . قامت رعنا و زیبای ترنم بین دو لنگه در ظاهر شده بود . مثل همیشه می خندید . مثل همیشه ......
    نفس عمیقی کشیدم . پا تند کردم . چقدر این خنده های ترنم رو دوست داشتم . چقدر خودش رو دوست داشتم . خواهر مهربانم رو عاشقانه می پرستیدم . همان طور که او را می پرستیدم ......
    -سلام وروجک باز که زحمت کشیدی. ببینم اینا چیه خریدی ؟؟؟؟؟
    خنده ام گرفت.....
    -سلام . تو که از سپهر هم بچه تری......
    در حالی که منو محکم توی بغلش می فشرد گفت:
    -سپهر چیه . وقتی مامانش اینجاست باید بدی مامانش .....
    -خوب مامان شکمو دعوتم نمیکنی داخل؟؟؟؟
    -البته عزیزم بفرمایید ......
    در حالی که از در راهرو به سمت داخل می رفتم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن سپهر....
    -سپهرِ خاله کجاست؟ سلام سپهرِ عزیزم.... بیا که خاله برات کلی خوراکی خریده . سپهر........
    صدای گرم و مهربون سیامک باعث شد با خجالت سرم رو پایین بندازم .
    -سلام ترانه خانوم . بازم که داری آتیش می سوزونی .....
    در حالی که نگاهی محجوبانه به صورتش می انداختم گفتم:
    -کی ؟ من؟ من به این خوبی؟ ببین ترنم شوهرت چی میگه....
    هر سه به خنده افتادیم که صدای خواب آلود سپهر باعث شد سریع سرم رو بچرخونم به اون نگاه کنم .
    -آخ خاله فدات شه . سلام عزیزم .
    و سریع به سمتش دویدم . چقدر دوستش داشتم . سریع بغلم کردمش و گونه هاش رو غرق بوسه کردم . در حالی هنوز چشمهاش خواب آلود بود به من نگاه کرد و آروم صورتم رو بوسید . سرش رو از صورتم فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم . خدای من چقدر این نگاه رو دوست داشتم . چقدر این چشمها ، این گونه ها و این موها شبیه رامین بود . دوباره بوسیدمش و زیر لب گفتم:
    -خدا کنه عمرش مثل رامین نباشه .....
    -خاله کی اومدی؟
    -همین الان عزیز خاله .... بیا ببین برات چی خریدم ....
    گذاشتمش روی مبل و از توی پلاستیکی که همراهم بود سریع یه پفک بیرون اوردم و بعش نشون دادم . لب های نازش به خنده باز شد .
    خدای من ، رامین میبینی؟ چقدر شبیه توِ .... همون طور که عاشقونه تو رو دوستت داشتم سپهر رو هم دوست دارم . خدای من این پسر سه ساله اگه نبود چطور میتونستیم جدایی از رامین رو تحمل کنیم . مامان ، من . چقدر به این بچه سه ساله علاقه داریم . نزدیک به چهار ساله که رامین ما رو ترک کرده و راهی دیار باقی شده . اما سپهر عزیزم ، تو با اومدنت غم ما رو کم کردی . خوب به یاد دارم که وقتی به دنیا اومدی مامان با بغض بغلت کرد و زیر لب گفت:
    -که چقدر شبیه رامینی.....
    دوست نداشتم نگاهت کنم . فکر می کردم اگر به تو هم دل ببازم تو رو هم از دست میدم . آخ سپهر من . چقدر تو زیبایی . چقدر من این چشمان میشی تو رو دوست دارم . سپهرم چقدر موهای لخت و لبخند مهربونت رو دوست دارم ....
    -خاله برام پاستیل هم خریدی؟
    -ا..... سپهر.
    برگشتم و به ترنم که قصد شماتت سپهر رو داشت قیافه گرفتم و گفتم:
    -مامانش چی کارش داری . عزیز خاله است . آره عزیزم برات پاستیل هم خریدم ....
    بغلش کردم و به سمت مبل رفتم و هر دو کنار هم نشستیم .
    خدایا . یکی رو می گیری و یکی رو می دی .
    -خوب ، چه خبر ترانه مامان و بابا خوبه؟
    سرم رو بلند کردم و به سیامک نگاه کردم . چقدر چهره مهربون سیامک رو دوست داشتم .
    -آره پسر عمو . همه خوبند . بابا که مثل همیشه مغازه بود . مامان هم قرار بود با دوستاش بره استخر.....
    -خوب خدا رو شکر . دانشگاه چطوره؟
    -خوبه .....
    در حالی که از جا برمی خواست رو به ترنم کرد و گفت:
    -عزیزم من میرم تا یکی دو ساعت دیگه هم برمی گردم .....
    رو به من کرد و گفت:
    -ترانه جون منو ببخش . من با یکی از دوستام قرار ملاقات دارم باید برم ....
    -خواهش میکنم پسر عمو راحت باشید .
    با رفتن سیامک سپهر رو بغلم کردم و رو به ترنم گفتم:
    -عزیز خاله رو که اذیت نمیکنی؟
    سپهر در حالی که لبخند به لب داشت به ما چشم دوخته بود .
    -نخیر. این عزیز خاله اش ما رو اذیت میکنه....
    به سپهر نگاه کردم که با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و دستهاش رو محکم بهم میزد .
    -سپهر جونم مامان رو اذیت میکنی؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -نه خاله . من بچه خوبیم .
    -خاله فدات شه . یه موقع مامانی رو اذییت نکنی ها وگرنه باهات قهر می کنم.
    -چشم خاله ....
    -خوب چه خبر خانومی؟
    -هیچی سلامتی....
    -با بیژن چی کار کردی؟
    در حالی نگاهم پر از نفرت میشد . سپهر رو روی مبل گذاشتم و گفتم:
    -اه .... ولش کن حرفش رو نزن .
    -مامان گفت که چی کار کرده . اگه بدونی چقدر حرص خوردم .
    در حالی که به یاد تصویر چندش آور بیژن می افتادم سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -دیونه فکر کرده بود با این کارش میتونه نظر من رو راجع به خودش عوض کنه ....
    -آخه دیونه پیش خودش نگفت این جوری بیشتر خودش رو پیش تو خرابتر می کنه؟
    -اون کاری به من نداره که . فقط می خواد خودشو پیش بابا شیرین کنه .
    -حالا خوبه بابا خقشو گذاشت کف دستش .
    -آره .
    چشمام رو بستم و به یاد اون روز لعنتی افتادم .....
    ادامه دارد .....

  5. 8 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #4
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    مرسی سپیده جان دستت درد نکنه
    لطفاً اسم نویسنده اش را بنویس
    ممنون میشم

  7. 2 کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سلام لاله جونم اسم نویسنده اش سپیده است
    هههههههههه
    یعنی خودم دیگه

  9. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت سوم
    به محض اینکه من و المیرا از آخرین کلاسمون که کلاس دکتر مظاهری بود خارج شدیم . صدای بیژن به گوشم خورد که من رو به نام میخوند .
    -ترانه خانوم . چند لحظه صبر کنید .
    المیرا محکم دستم رو فشرد و زیر لب گفت:
    -اه .... بازم سر و کله خرمگس پیدا شد .
    در حالی که از جمله ای که المیرا گفته بود به خنده افتاده بودم سرم رو پایین انداختم .
    -سلام خانومها
    سرم رو بلند کردم و به بیژن سلام کردم . المیرا محکم دستم رو فشرد و گفت:
    -علیک سلام . ببخشید ترانه جون من همینجام حرف هاتون که تموم شد بیا.....
    در حالی که نمیدونستم دلیل این همه نفرت المیرا از بیژن چیه سرم رو تکون دادم و به بیژن خیره شدم .
    -راستش من مزاحم شدم که بگم .... بگم....
    -بگی که چی؟
    -بگم که میتونم شما رو بیرون ملاقات کنم؟
    -برای چی؟ به چه مناسبت؟
    -راستش من میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم که اینجا جای مناسبی برای این کار نیست .
    -اما ببخشید ها بیژن خان من دلیلی برای این کار نمی بینم .
    در حالی که کاملاً مشخص بود از حرف من به شدت جا خورده سرش رو تکون داد و گفت:
    -اما من فکر کردم....
    -شما هر چی فکر کردید برای خودتون محترمه . اما من دلیلی نمیبینم با یه پسر غریبه که حالا تصادفاً هم داشنکده ای هستیم ، بیرون قرار بزارم.....
    -شما خیلی رفتارتون زننده است ترانه خانوم.....
    -اصلاًهم اینطوری که شما میگید نیست . اگه من نخوام با شما بیرون قرار بزارم رفتارم زننده است؟
    سرش رو تکون داد و در حالی که به سمت دیگه ای نگاه می کرد گفت:
    -شاید من خیلی بی مقدمه این موضوع رو باهاتون در میون گذاشتم . امیدوارم منو ببخشید .
    سرش رو انداخت پایین و در حالی که داشت می رفت گفت:
    -خداحافظ.....
    نمی دونستم چرا اینقدر از رفتار و وَجنات این پسر بدم میومد . برخلاف ظاهر زیبایی که داشت .هیچ زیبایی باطنی نداشت. تا جایی که یادم میاد با همه دخترهای کلاس از همین قرار شروع کرده بود و بعد از چند ماه اونها رو مثل دستمال کاغذی بی مصرفی دور انداخته بود . نفرت من نسبت به بیژن از زمانی شروع شد که با نگاههای خیره اش کفرم رو در اورد . جالب اینجا بود که از این نوع نگاه کردن هیچ ابایی نداشت . از زمانی که با اون همکلاس شدم به یاد دارم که این نگاههای میخکوبش من رو کلافه می کرد .....
    -رفت؟
    -آره .
    -چی کار داشت؟
    -هیچی میخواست باهام قرار بزاره....
    چشمهای المیرا از تعجب گرد شده بود . با ترس گفت:
    -قبول که نکردی؟
    -نه بابا مگه خرم؟
    نفس راحتی کشید و دستم رو گرفت و به سمت در خروجی کشید .
    اون روز بر حسب اتفاق من ماشینم رو نیاورده بودم و المیرا هم همینطور . هر دو به سمت حیاط به راه افتادیم و در حالی که از گزارشی که فردا قرار بود تحویل بدیم حرف میزدیم صدای پسری به گوشمون خورد .
    هر دو سر برگردوندیم و با دیدن ایلیا کاملاً تعجب کردیم . ایلیا برادر المیرا بود که جلوی در دانشکده به انتظار ما ایستاده بود . ایلیا پسر بیست و شش ساله ای بود که از لحاظ ظاهری کاملاً شبیه المیرا بود . قد بلند و هیکل چهار شونه ای داشت که با رامین رابطه ی بسیار خوب و صمیمی داشت . هیچ وقت لحظه هایی رو که برای از دست رفتن رامین گریه می کرد رو فراموش نمیکنم . هیچ وقت .
    چشمهای قهوه ای رنگی داشت و با موهای مجعد و صاف که مرتب روی سرش شانه شده بود .
    هر دو به سمتش رفتیم و سلام کردیم .
    -ایلیا تو اینجا چی کار میکنی؟
    -راستش دیدم تو امروز ماشین نیوردی . گفتم بیام با هم بریم بیرون . میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم .
    سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
    -خوب بچه ها من دارم میرم
    لبخندی زدم و رو به ایلیا گفتم:
    -ایلیا مواظب المیرا باش ها.....
    در حالی که میخندید و دو ردیف دندون سفید و مرتب رو به نمایش میگذاشت گفت:
    -کجا؟ من زنگ زدم خونه به خاله گفتم که با ما بعد از ناهار می ری خونه ....
    -نه بابا . من مزاحم نمیشم .
    المیرا کتفم رو محکم با دستش فشار داد و گفت:
    -گمشو بابا . تو که همیشه مزاحمی این بار هم روش .
    با صدای خنده ایلیا بیشتر شاکی شدم و گفتم:
    -ایلیا نخند .
    دستهاش رو به سمت بالا گرفت و گفت:
    -تسلیمم.
    هر سه با خنده به داخل ماشین رفتیم .
    روبروی همدیگه پشت یک میز سه نفره نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم . المیرا دستم رو فشرد و گفت:
    -بچه ها تا غذا رو بیارن من برم دستهام رو بشورم .
    چشمهام رو بستم و باز کردم .
    ایلیا در حالی که لبخندی شیرین گوشه لبانش نشسته بود گفت:
    -به نظرت کار سختیه؟
    -چی ؟
    -اینکه میخوای به یه نفر که دوستش داری بگی دوستش داری و ازش تقاضای ازدواج کنی؟
    شرمی سریع روی گونه هام نشست و لبخند زدم و گفتم:
    -اگه به بعدش که شاید قرار باشه اون رو از دست بدی فکر کنی دیگه سخت نیست .
    -راستش برام کمی سخته .
    خندیدم و گفتم:
    -مگه چی میخوای بهش بگی که سخته؟
    -همین که دوستش دارم دیگه ....
    فکری به سرعت برق از زهنم گذشت و گفتم:
    -میخوای تمرین کنیم؟
    لبخند زد و گفت:
    -چی کار کنیم؟ اینجا؟
    -آره تمرین میکنیم .فکر کن من اونم و تو میخوای از من خواستگاری کنی......
    ایلیا نگاهی کشدار به صورتم انداخت و بعد چشمهاش رو برای چند ثانیه بست و در همون حال گفت:
    -ای کاش با اون هم همون اندازه که با تو راحتم راحت بودم .
    -یالا ایلیا سعی خودت رو بکن .
    ایلیا چشمهاش رو باز کرد و بعد از توی گلدون روبروش گلی سرخ برداشت و به سمتم گرفت . چشمهام از شیطنت برق می زد . تا به حال صحنه ای به این مهیجی ندیده بودم . بهتر بگم تا به حال همچین رلی رو بازی نکرده بودم .
    همون طور که به گل نگاه میکردم صداش رو شنیدم که گفت:
    -من تو رو دوستت دارم . اومدم اینجا تا ازت درخواست ازدواج کنم ........ با من ازدواج میکنی؟
    لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:
    -البته .
    هر دو با هم زدیم زیر خنده که صدای کسی باعث شد به جایی که ایلیا چشم دوخته بود نگاه کنم . سرم رو برگردوندم و درست پشت سرم با دیدن چهره ی بیژن قلبم مثل گنجشکی توی سینه ام خودش رو به در و دیوار می زد کلافه ام کرد . صورتم گر گرفت .
    -ببخشید مثل اینکه بد موقعی مزاحمتون شدم .....
    -نه بفرمایید ....
    صدای ایلیا بود که انگار از اعماق چاه می شنیدم . بیژن رو کرد به من و گفت:
    -قرار گذاشتن از نظر شما مشکل داشت درسته؟
    سرم رو مثل مسخ شده ها تکون دادم و تا اومدم دهن باز کنم سریع سر برگردوند و از میزمون دور شد .
    -ترانه کی بود؟
    سرم رو چرخوندم و به المیرا که به سمتمون میومد نگاه کردم . لبخندی تصنعی روی لبهام نشست و گفتم:
    -فراموشش کن ......
    صدای فریاد بابا توی گوشم پیچید . قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه ام میکوبید . حرفهای بابا توی سرم سنگینی می کرد .....
    -اینه نتیجه اعتماد من به تو ترانه . چرا فکر آبروی من نیستی؟ من باید از دهن بیژن بشنوم که تو رو با یه پسر غریبه توی رستوران در حال هر هر و کر کرد دیده؟ ترانه این چه کاری بود که کردی؟
    بغض رها شده اشکها رو به صورتم کشیده بود . قلبم درد میگرفت و صدام میلرزید . چرا بابا این قدر عصبانی بود؟
    -بابا اصلاً اینطوری که شما ..... میگید نیست . به خدا بیژن به شما دروغ گفته ..... من ...... اصلاً اون غریبه نبود و من هم تنها نرفته بودم . من هیچ وقت با آبروی شما بازی نکردم بابا ...... بابا به ارواح خاک رامین دروغ نمیگم ..... شما که من رو میشناسید..... اون بیژن لعنتی یهو سر رسید و در صورتی که المیرا هم با من و ایلیا بود و اون موقع رفته بود دستشویی .... بابا به خدا من با پسر غریبه بیرون نرفته بودم و اون ایلیا بود که داشت میگفت به یه دختری علاقه مند شده و میخواد ازش خواستگاری کنه ..... ولی ..... ولی روش نمیشه .... منم بهش میگفتم چی کار کنه بتونه ازش خواستگاری کنه .... به خدا همین بود بابا ...... بابا ......
    دستام رو جلوی صورتم گرفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه . صدای آشفته مامان رو شنیدم که رو به بابا میگفت:
    -مرد چه خبرته؟ چرا اینطوری میکنی؟ تو که از چشمات بیشتر به ترانه اعتماد داشتی. در ضمن ترانه دیگه بچه نیست بزرگ شده . اون حق انتخاب داره . حتی اگه با کسی بیرون بره مطمئن باش من و تو رو در جریان میزاره و من هم از اینکه میخواست با ایلیا و المیرا بره بیرون خبر داشتم چون ایلیا به من زنگ زده بود ......
    بابا کلافه کتش رو از روی مبل برداشت و در راهرو رو محکم بهم کوبید و بیرون رفت .....
    -خاله پاستیلمو میخوام.....
    چشمام رو باز کرد و به سپهر که داشت دنبال پاستیل در پلاستیک می گشت نگاه کردم و لبخند زدم ...
    ادامه دارد .....

  11. 9 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت چهارم
    -دختر هیچ معلومه کجایی دوساعته اینجا وایسادم؟
    نگاهی به صورت المیرا انداختم و با خنده در ماشین رو باز کردم و گفتم:
    -سلام بپر بالا تا دوباره دیرمون نشده .....
    در حالی که سوار ماشین می شد همون طور هم غر غر می کرد .....
    -منو خفه میکنه هی میگه نمیخواد ماشین بیاری و اون وقت خودش دیر میاد و منو میکاره اینجا آخه من از دست تو به کی پناه ببرم؟
    -واه واه . چته مثل این خاله پیرزنها غر غر میکنی؟ خوب دیر شد دیگه .... ببخشید .... اصلاً من غلت کردم راحت شدی؟
    نگاهم کرد و بعد به طور بامزه ای ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
    -نخیر باید بگی چیز خوردم ......
    -خفه شو بی تربیت ......
    -با من بودی؟ اصلاًنگه دار میخوام پیاده شم .....
    من که شوخیم گرفته بود راهنما زدم و از جلوی ماشینی سریع پیچیدم سمت راست که وایسم . صدای راننده بلند شد که :
    -کی به تو گواهینامه داده؟؟؟؟؟
    خندیدم و برگشتم به سمت المیرا و گفتم:
    -خوب برو دیگه......
    با حرص کیفش رو کوبید به پام و گفتم:
    -خیلی بیشوری ... غلت کردی فکر کردی من ولت میکنم که بزاری بری سراغ اون دختره بیشعور؟ این همه عمر جون کندم توی اون خراب شده.... نون خالی سق زدم که حالا که تومونت دو تاشده ولم کنی؟؟؟؟؟؟
    با دستش محکم میزد به سینه اش و نفرینم می کرد .... در حالی داشتم از خنده می ترکیدم دوباره گاز ماشین رو گرفتم تا دیر به کلاس نرسیم......
    ***
    -سلام......
    رو به بچه ها کردم و سلام بلند بالایی کردم و به دنبال المیرا به روی صندلی نشستم ......
    استاد هنوز وارد کلاس نشده بود که نوشین و الهه وارد کلاس شدند ..... به سمت ما اومدند و با هم سلام علیک کردیم....
    صندلی کناری من دوباره خالی بود ..... کیفم رو برداشتم و گفتم:
    -الهه بیا اینجا.....
    به نوشین اشاره کرد و من لبخند زدم و کیفم رو روی پام گذاشتم .... المیرا داشت با لحن بامزه ای اتفاق روز قبل رو برام تعریف می کرد و من هر از گاهی صدای خنده ام بالا می رفت .....
    در باز شد و یهو اون یا به قول المیرا هاپو کومار اومد داخل ..... سرم رو پایین انداختم که با صدای تقریباً بلندی سلام کرد ......
    بوی عطری دیوانه کننده نزدیک و نزدیک تر میشد . سرم رو بلند کردم و با دیدنش که به سمتم میومد بی اختیار لبخندی روی لبم نشست که دوباره با نگاه خشک و پر از نفرتش روبه رو شدم . لبخند روی لبم ماسید و سریع خودم رو جمع و جور کردم.....
    نمیدونم در وجود اون چه چیزی این همه کشش داشت که من رو به سمت خودش می کشید ؟
    صدای المیرا من رو از عالم هپروت بیرون اورد و بهش نگاه کردم ....
    -با توام ها.....
    -چیه؟
    -میگم رفتی بهشت زهرا؟
    سرم رو بالا و پایین کردم و به یاد آرامش دیروز افتادم و گفتم:
    -چقدر دلم براش تنگ شده بود ..... المیرا باورت میشه اگه بگم حس می کردم کنارم نشسته و من براش دردو دل می کردم ؟
    المیرا سرش رو تکون داد و گفت:
    -رامین همیشه خوب بود . اصلاً به خاطر همین خوبیش زود رفت ... مگه نمیدونی که میگن خدا گلچین ِ ......
    لبخندی زدم و چهره رامین رو جلوی چشمم مجسم کردم . اون چشمهای میشی که برقی دیوانه کننده داشت رو چقدر دوست داشتم ......
    شروع کلاس درس باعث شد که از یاد رامین بیام بیرون..... جو دوستانه ای که در کلاس حاکم بود و خنده های گاه و بیگاه ما و علی الخصوص من و المیرا که بیشتر به خاطر لودگی المیرا و یکی از پسرهای کلاس که سامان نام داشت باعث خنده مان می شد و بیشتر مواقع من با نگاه عاری از احساس و سرد حمید از خنده پشیمون می شدم . هیچ دلیلی برای این همه نفرتی که در نگاه حمید بود پیدا نمی کردم و بیشتر این نگاه عاری از احساسش رو متعلق به خودم می دونستم . نه اینکه بگم با دخترهای دیگه رابطه صمیمانه ای داشت نه بلکه با اونها هم همین طور بود و این نگاهش رو بیشتر من حس می کردم . شاید هم من زیاد بهش حساسیت نشون می دادم و اون با همه ی دخترها مشکل داشت . صدای زنگ داری من رو از دنیای تفکر خارج کرد .
    -خودکار اضافه داری؟
    حمید خودکارش رو نشونم داد و شونه هاش رو بالا انداخت . یه لحظه هل شدم . برای اولین بار بود که لبخند رو هر چند به زمان کوتاهی روی لبانش می دیدم . خودکاری رو که دستم بود رو به سمتش گرفتم و در حالی که لبخند می زدم به چشمهاش خیره شدم . سریع خودکار رو از دستم گرفت و بهتره بگم قاپید و سرش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی مثل تشکر ازش شنیدم .
    المیرا دستم رو فشار داد و گفت:
    -تو که خودت خودکار اضافه نداشتی چرا فداکاری کردی؟
    وقتی نگاه ماتم رو دید خندید و گفت:
    -کی گفته حسین فهمیده مرده؟ اون اینجا نشسته و در حال حاضر به هاپو کومار کمک می کنه .....
    خنده ام گرفت و سریع لبم رو گاز گرفتم .....
    به همراه بچه ها به سمت بوفه رفتیم و نوشین در حالی که سفارشات لازم رو به المیرا می کرد من رو کردم به الهه و گفتم:
    -آی خانوم چیه تو فکری؟
    الهه سرش رو تکون داد و گفت:
    -آره داشتم به نیما فکر می کردم .....
    هر سه با تعجب گفتیم:
    -نیما!!!!!!!!
    الهه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
    -آره نیما چرا تعجب می کنید؟
    نوشین سرش رو تکون داد و گفت:
    -دیدم زیر گوشت وز وز می کرد حالا چی می گفت؟
    هر سه زدیم زیر خنده که الهه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
    -هیچی در مورد خودش می گفت .....
    المیرا بازوی منو نیشگون گرفت و گفت:
    -تا اونجا که من می دونم ما به کلاس زبان می ریم نه نبش قبر و میّت شناسی .....
    و بعد به پشت من رفت و از دست الهه سنگر گرفت و ما درحالی که می خندیدم به الهه که خودش هم خنده اش گرفته بود و در همون حال برای المیرا خط و نشون می کشید نگاه می کردیم .
    -باشه المیرا خانوم نوبت من هم می رسه .....
    -عمراً
    نوشین به من نگاه کرد و گفت:
    -چرا؟
    خندیدم و در حالی که دست المیرا رو می کشیدم که از پشتم بیاد کنار گفتم:
    -آخه این دختر چیزی به اسم احساس در وجودش نیست .....
    صدای پسری باعث شد سر برگردونیم و با دیدن حمید و نیما ساکت شیم .
    -نگو اینجوری به نظر من این خانوم فوق العاده احساساتی هستند مگه نه؟
    و بعد به المیرا نگاه کرد . من خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم الانه که المیرا بهش ضد حال بزنه.... المیرا به من نگاه کردم و هر دو بی اختیار زدیم زیر خنده .....
    دوباره صدای اعتراض نیما بلند شد که گفت:
    -کجای حرف من خنده دار بود؟
    دوباره نگاه من و المیرا در هم گره خورد . المیرا سریع تر به خودش مسلط شد و گفت:
    -این خنده ما به خاطر حرف شما نبود و به خاطر تله پاتی من و ترانه بود . مگه نه ترانه؟
    با صدایی زیر گفتم:
    -درسته .....
    صدای حمید بلند شد که گفت:
    -این نشون دهنده اینکه شما دو نفر دوستای خیلی صمیمی هستید مگه نه؟
    سرم رو بلند کردم و به صورت حمید نگاه کردم . باز هم لبخند به روی لبانش نشسته بود . چشم در چشم همدیگه رو نگاه می کردیم .
    یهو ضربه سنگینی به پهلویم خورد و پشت بند اون صدای المیرا بلند شد .
    -درسته من و ترانه از دبیرستان با همدیگه دوست بودیم و جدا از اون خانواده هامون هم با هم روابط صمیمانه ای دارند .
    دستم رو به روی پهلوم گذاشته بودم و با غضب به المیرا نگاه می کردم . صدای الهه بلند شد .
    -شما شغلتون چیه؟
    متوجه نشدم مسیر کلامش با کدوم یکی از پسرها بود. اما حدس می زدم که باید نیما رو مخاطب قرار داده باشه .
    -من شغل آزاد دارم و توی بازار بزرگ تهران مغازه دارم .
    -چه جالب مغازه چی؟
    نیما به نوشین نگاه کرد و در حالی که از جمله او متعجب بود گفت:
    -لباس زنونه .... اما چیش جالبه؟
    -آخه همسر من هم اونجا مغازه داره ......
    سرم رو برگردوندم و به حمید نگاه کردم . موهاش رو باد به بازی گرفته بود و به هر طرفی می کشوند . لبخندی ناخودآگاه روی لبام نشست و حمید هم سر برگردوند. انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرده بود . بهم نگاه کرد . اما باز هم نگاهی عاری از هر گونه احساس و سرد . نفرت در نگاهش بیداد می کرد .
    عینکم رو روی چشمم جا به جا کردم و رو به المیرا گفتم:
    -من می رم بوفه . خرید دارم .
    از نگاه پر از نفرت حمید بدم اومده بود . دیگه علاقه ای به دیدنش نداشتم . هر چقدر که من نگاهم ساده و بی تکلف بود اون نگاهش سرد و خشن بود .
    المیرا سر تکون داد و من از بچه ها جدا شدم . فکرم هنوز روی اون دو چشم سبز خشن بود . خدای من چه رازی نهفته در این چشم های زیبا بود؟ چرا اینقدر سرد و خشن بود؟ حاضر بودم هر چیزی در این دنیا داشتم رو بدم و راز اون نگاه خشن رو بفهمم . خیلی دلم می خواست بدونم برای چی اینقدر به من با نفرت نگاه می کنه. اما اگر تا به الان شک داشتم که نگاه پر از نفرتش فقط منحصر به منه الان یقین پیدا کرده بودم . چرا؟ مگه من چه بدی در حق اون کرده بودم؟ هیچ وقت به یاد نداشتم که پسری با نگاه سرد و عاری از احساس به من چشم بدوزه .....
    روبروی بوفه ایستاده بودم . تصویر صورتم روی شیشه صاف ویترین افتاد . نگاهی به صورت خودم انداختم. یعنی در چهره من چه چیزی میدید که باعث نفرتش شده بود؟
    -بفرمایید ......
    صدای زن فروشنده باعث شد سر از ویترین بردارم و سفارش بدهم .....
    -المیرا کارت تموم شد بیا پایین من میرم توی راهرو .....
    -باشه تو برو....
    کیفم رو برداشتم و کتاب هام رو به سینه ام چسبوندم و به بیرون از کلاس رفتم . با خودم تصمیم گرفته بودم که دیگه به اون چشم های سبز نگاه نکنم. احساس تحقیر شدن رو در هر نگاهش حس می کردم . اون به من با نفرت نگاه می کرد و من با عطوفت . هیچ چیز اینقدر سخت نبود برام . هیچ چیزی از این سختر نبود.....
    -ترانه.....
    با شنیدن صدای زنگ دارش قلبم به هیجان افتاد .... کتابهام رو محکم به قفسه سینه ام چسبوندم و همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
    -بله.....
    عطرش رو حس می کردم . صدای قدم هاش رو حس می کردم. از پشت سر بهم نزدیک شد . روی پاشنه پام چرخیدم و به سمتش برگشتم .
    نگاهم در نگاهش گره خورد . باز هم همون نگاه بی تفاوت . سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    -با من کاری داری؟
    خودکارم رو به سمتم گرفت . لبخند زدم . خودکارم دستش بود .
    سرم رو بلند کردم و دستم رو برای گرفتن خودکارم دراز کردم . متقابلاً دستش رو نزدیک دستم اورد و در همون حال گفت:
    -بوی عطرت حتی به روی خودکارت هم شیرینه.
    دهانم از تعجب باز مونده بود . اون چی گفت ؟
    خودکار رو به دستم داده بود و بدون تشکر راهش رو گرفت و رفت . ضربان قلبم کلافه ام کرده بود . بارها جمله ای رو که گفت رو در ذهنم تکرار کردم و در آخر لبخندی شیرین روی لبهام نقش بست .....
    ادامه دارد ......

  13. 10 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت پنجم

    تلفن داخل پذیرایی برای چهارمین بار زنگ خورد . از آشپزخانه خودم رو به تلفن رساندم و جواب دادم .

    -بله....

    -سلام دختر پس کجایی چرا جواب نمی دی؟

    -ا...... سلام تویی الهه جون . آشپزخونه بودم . چه خبرا؟ خوبی؟

    -قربونت بد نیستم . ببین ترانه جونم زیاد وقت ندارم برای همین صاف می رم سر اصل مطلب.....

    در حالی کنجکاوی احساساتم رو قلقلک میداد لبخندی زدم و گفتم:

    -خوب بگو میشنوم .....

    -ببین من برای فردا شب یه جشن خودمونی گرفتم آخه تولدمه و زنگ زدم که دعوتت کنم ....

    -مبارک باشه ان شالله . به المیرا هم گفتی؟

    -آره همه بچه های کلاس رو هم دعوت کرد .....

    بدنم گر گرفت . دستم رو روی گوشی جا به جا کردم و گفتم:

    -باشه چه ساعتی؟

    -من کارتت رو دادم به المیرا . منتهی چون خودت رو ندیدم گفتم زنگ بزنم دعوتت کنم .....

    گوشی رو که روی تلفن گذاشتم . پاهام رو با شادی کوکانه ای روی زمین کوبیدم و به سرعت به سمت اتاق خوابم رفتم و کمد لباسهام رو باز کردم . مدتها بود که دیگه مهمونی نرفته بودم . چشمم به قاب عکس رامین روی عسلی کنار تختم افتاد . دستهایم از روی کمد کنده شد و با عشقی وصف ناپذیر به سمت قاب عکس پرواز کرد . خدای من رامین باز هم لبخند میزد . تو این عکس . تو عکس روی شومینه . تو عکس روی دیوار پذیرایی . چقدر این لبخند تصنعیت رو دوست دارم رامینِ من .....

    لبه ی تختم نشستم و با عشق گفتم:

    -داداشی..... رامین جونم به نظرت برم؟ تو که خودت از همه چیز خبر داری ... من نمیدونم این حسی که توی وجودم داره رشد میکنه اسمش چیه! .... حتماً اگه اینجا بودی می خندیدی و می گفتی ((آبجی کوچولوی من عاشق شده)) ...... نه؟

    خنده ای از سر عشق کردم و به چشم های میشیش خیره شدم . تصویر صورتم روی شیشه قاب عکس افتاده بود . لبخند زده بودم . پوست کنار چشمم جمع شده بود . رامین یادته؟ هر وقت می خندیدم میگفتی: ((این چین های کنار چشمت خیلی قشنگت میکنه؟)) یادته هر وقت اینطوری می فتی دست می زاشتم روی چشم هام و از بین انگشت هام نگات می کردم؟ یادته بغلم می کردی و محکم می بوسیدیم؟ آخ رامین بازم میگم به خدا حیف بود بری. چرا؟ تو هنوز جوون بودی..... حتماً اگه اینجا بودی اخم می کردی و می گفتی: ((من نیستم اما خیلی از آدم هایی که رگ و پی من(رامین) تو وجودشونِ اینجا دارن دور و بر ما نفس می کشن)) مگه نه؟

    آخ رامین هر وقت دلم برات تنگ میشه . هر وقت با سر خاکت هم اومدن آروم نشدم میدونی کجا میرم؟ آره حتماً میدونی. میرم در خونه ی همونی که قلبت تو سینش هست . رامین میرم سراغ اون مادری که با قلب تو به بچه هاش عشق میورزه . هر وقت میرم سراغش تو بغلش گریه میکنم . دست می کشه روی سرم . درست مثل تو . موهام رو میبوسه و آروم آروم برام حرف میزنه . آروم آروم ..... درست مثل تو .... مهربونه ..... درست مثل اون موقع های تو ..... صداش قشنگه ..... نرمه ..... عاشقونه است .....

    آخ رامین خیلی دلم برات تنگ می شه .... خیلی......

    قاب عکس رو می بوسم و روی عسلی می زارم . چشمهام رو باز میکنم و به لباسهای داخل کمدم خیره میشم ..... به لباسها؟ نه به لباسها نه ..... به لباسی که خوب میدونم چقدر عاشقش بودی..... به همون کت و شلوار مشکی که رامین برام از پاریس اورد. به سمتش میرم . از بین انبوه لباسها بیرون میکشم . روکشش رو باز میکنم ولباس رو روی تخت میندازم . دو قدم به عقب برمیدارم و بهش نگاه میکنم . رامین تو همیشه با سلیقه بودی. همیشه . نگاهم به یقه هفتش میافته . به نوار سفیدی که دور یقه کشیده شده . به سمتش میرم ......

    چشمم به آینه کلید شده . به تک تک زوایای لباس . چقدر این کت و شلوار رو دوست دارم . نگاهم به سمت صورتم کشیده میشه . موهام رو از پشت جمع میکنم و اونها لجوجانه به روی گردنم میریزه . لبخند میزنم . موهای لختم رو چقدر دوست دارم . چون تو دوست داشتی . چون من رو شبیه تو کرده بود .طره ای از اونها به روی پیشونیم ریخته . با دست کنار میزنم و به چشمهام خیره میشم . یادته؟ هر وقت به چشمهام نگاه میکردی میگفتی . انگار آدم تو سیاهیشون گم میشه . نفس عمیقی میکشم و دوباره لبخند میزنم . دوباره گوشه چشمهام چین میفته . چشمهای کشیده ام به تو رفته اما رنگشون؟ نه به تو نرفته به چشمهای مثل شب سیاه بابا رفته . خدای من یادته ؟ میگفتی..... همیشه میگفتی .... (ترانه مژه های تو مثل یه سایبونه برای چشمات . خواهر من عزیز من ...... )) رامین کجایی که از چهره ام تعریف کنی؟ از پوست یفیدم . از لبهای خندونم . تا کی باید بخندم؟ نه این سوال اشتباه .... تا وقتی زنده ام به یاد تو میخندم .... چون تو همیشه عاشق خنده هام بودی...... من همیشه میخندم .... اگه تو نیستی یادت که هست .... اگه صورت ماهت رو نمیبنم سپهر که هست ..... آره تو منو ترک نکردی ... تنها از من دور شدی ......

    ***

    در حیاط رو بستم و به سمت المیرا که داخل حیاط ایستاده بود رفتم . نگاهم به صورت زیباش افتاد . خنده ام گرفت .

    -چیه؟

    -هیچی . فقط میخواستم بگم صورتت با ارایش خیلی خشگل شده .....

    بادی به غبغبش انداخت و دستم رو توی دستش گرفت . خنده ام گرفت . با اون کفشهای پاشنه بلند چقدر قیافه هامون مسخره شده بود . هیچ وقت به یاد نداشتم که من یا المیرا کفش پاشنه بلند رو دوست داشته باشیم . سرم به سمت پایین سرید . نگاهم به شلوارم افتاد که افتاده بود روی کفشم .

    -راستی این لباست خیلی خشگله . از کجا خریدی؟

    نگاهم به دوردستها سیر میکرد . لبخندی کنج لبم نشست و رو به المیرا گفتم:

    -این لباس رو پنج سال پیش رامین برام از پاریس خریده بود .

    سرش رو تکون داد و گفت:

    -خیلی بهت میاد .....

    لبخندی از سر قدر شناسی زدم و دستش رو فشردم .

    صدای جیغ الهه باعث شد سر بلند کنیم و مسیر باقی مونده تا در ورودی رو به سرعت طی کنیم . نگاهم به صورتش افتاد . توی تاریک روشن حیاط برقی زیبا داشت . موهای مش شده اش رو به سمتی از صورتش ریخته بود و با شینیونی که کرده بود قشنگ به چشم میومد . برای بار اول بود که چشمهای بدون لنزش رو میدیم . چشمهای قهوه ای روشن . زیبا بود . لبهایی صورتی رنگ و صورتی که غرق در آرایش بود . لبخندی شیرین گوشه لبش نشسته بود . با اون لباس دکلته چقدر شیرین به نظر میرسید . نوع لباس پوشیدنش دور از تصور نبود . اون همیشه با کفشهای پاشنه بلند و مانتوهایی خیلی کوتاه سر کلاس هم ظاهر میشد .

    -سلام . وای خدای من اینا رو نگاه چقدر قیافه هاشون عوض شده .....

    -سلام

    -سلام .برعکس تو که من همچین قیافه ای رو تصور میکردم

    دستم رو فشرد و گفت:

    -عزیزم چقدر ماه شدی..... بیا تو . بیا ....

    هر سه خنده کنان به داخل مجلس رفتیم . صدای موزیک از هر سمتی بلند میشد . انسانهایی با رنگ و لعاب مختلف دور تا دور . کپه به کپه کنار هم ایستاده یا نشسته بودند . دود سیگار با رقص نور داخل سالن مخلوط شده بود و فضایی جالب رو به بار آورده بود . صدای موزیک قطع شد و الهه رو به جمع کرد و ما رو معرفی کرد . گرمی شرم رو روی گونه هام حس می کردم . سرم رو پایین انداخته بودم و به نوک کفشهام خیره شده بودم . برعکس من المیرا سرش بالا بود و با اون لبخند مزحک با همه سلام و علیک می کرد . با کی؟ با کدوم یکی از اونها؟ اونها که هیچ کدوم آشنا نبودند .... صدایی اشنا باعث شد سر بلند کنم ....

    -سلام .....

    نوشین بود که همراه با مردی که حدس می زدم همسرش باشه به سمت ما نزدیک میشد . کت و دامنی زیبا به رنگ یاسی به تن داشت و موهاش رو خیلی ساده به روی شونه هاش رها کرده بود . آرایشی ملیح که صورتش رو رویایی نشون میداد ......

    -سلام نوشین جون چطوری؟

    -سلام نوشین .....

    نوشین دستش رو به سمت ما دراز کرد و بعد از اخوال پرسی المیرا گفت:

    -این آقای خوش تیپ رو به ما معرفی نمیکنی؟

    خنده ام گرفت . پیش خودم گفتم الانه که نوشین کله المیرا رو بکنه . به مردی که کنار دست نوشین بود نگاه کردم . لباسی اسپرت به تن داشت و موهایش رو به زیبایی آرایش داده بود . صورتی پبزه داشت و چشمهایی براق و مشکی ...... چهره زیبایی داشت .... بهتره بگم جذاب .....

    نوشین سرش رو مغرورانه بالا گرفت و گفت:

    -ایشون همسر بنده . کیانوش هستن .....

    و بعد رو کرد به ما و ما رو معرفی کرد . دستش رو به گرمی فشردیم و اظهار خوشنودی کردیم .....

    احساس کردم صدای سامان رو شنیدم . سر چرخوندم و از دیدنش لبخندی به لب اوردم ....

    -وای ترانه چقدر چهره ات بدون عینک عوض شده .....

    لبخند زدم و سلام کردم .....

    صدای معترض المیرا بلند شد ....

    -آی سامان خان باز تو مخ این دوست منو به کار گرفتی؟

    سامان چشمکی حواله نگاهم کرد و رو به المیرا گفت:

    -من غلت بکنم . خوب اگه دوست داری با مخ تو آبگوشت درست کنم؟

    صدای خنده ما بلند شد . خودم رو به کنار کشیدم و به جمع چشم دوختم . سامان کنار المیرا ایستاده بود و با هم صحبت میکردند . نمیدونستم در پی چه چیزی بین آدمها میگردم . اما این رو خوب میدانستم کهبه دنبال نگاهی آشنا و خشن هستم . نگاهی از جنش یخ که احساسات من رو به بازی گرفته بود .

    صدای خنده از هر سمتی به گوش میرسید . بوی سیگار سینه ام رو تحریک کرده بود و می سوخت . اما هنوز چشمم در تاریک روشن اتاق به دنبال او میگشت ......

    تا اینکه یافت آن چه را که دل میجست ....... لبخندی صورتم رو پوشاند . خدای من چقدر زیبا شده بود . کمی دورتر از من کنار الهه و نیما ایستاده بود و به دیگران نگاه میکرد . نکنه اون هم به دنبال نگاهی آشنا میگشت؟ نگاهم پر از حسرت شد . پر از حسادت .....

    لباسی آبی رنگ به تن داشت و شلواری از همان رنگ . موهایش مثل همیشه آزاد و رها به روی سرش ریخته بود و او دستش رو بی مهابا بین آنها میبرد و در پی جمع کردنش بود . وقتی به داخل موهای زیباش چنگ میانداخت و انگار کسی به قلبم چنگ میانداخت . همون طور که دستش به روی موهایش بود . نگاهش ایستاد . خدای من پیدا کرد؟ آشنایش رو پیدا کرد؟ نه اشتباه نمیکنم؟ به من نگاه میکنه؟

    لبخند از روی لبم پر بست . چرا؟ دوباره اون نگاه پر از نفرت ..... خدای من . دستش رو از بین موهایش بیرون کشید و با اخمی آشکار به من خیره شد . خودم رو جمع و جور کردم و به سمت دیگری خیره شدم ......

    ادامه دارد ......

  15. 7 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سپیده جونم مرسی که زیاد گذاشتی خیلی شاد شدم

  17. #10
    داره خودمونی میشه elima's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    23

    پيش فرض

    salam sepide joon
    pls pls pls saritar bezr. mer c azizam

صفحه 1 از 8 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •