تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #1

    12 رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

    از اول تا صفحه 9


    عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده می ماند.اصلا نمی فهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و باعث دگرگونی در زندگی ات شد.

    پرده را که کنار زدم و پنجره را گشوم،آفتاب خودش را در آغوشم جا کرد.تا یک ستعت پیش باران بی وقفه می بارید و صدای رعد و برقش پنجره ی اتاق را می لرزلند و دلهره می آفرید،اما تکنون فقط حاک مرطوب باغچه ها عطر افشان بود و قطرات شبنم بر روی گلبرگها و شکوفه های بهاری،چون قطارت اشک به جا مانده بر روی گونه ها به نظر می رسید.
    نفسم را از هوای تازه انباشتم و کشو قوسی به بدنم دادم.باز هم روز بی کاری بود و تنبلی.مادرم با همان لحن کشدار همیشگی وجمله تکراری صدایم زد:
    -روشا کجایی؟هنوز خوابی؟
    هنوز سر مست از عطر گلها بودم و دلم نمی خواست از جلوی پنجره کنار بروم.می دانستم که اگر دیر جوابش را بدهم،دلخور می شود و تمام روز باید غرولند و اخو و تخم هایش را تحمل کنم.
    پا برهنه به طرف در اتاق دویدم،سرم را از لای در بیرون بردم و گفتم:
    نه من خواب نیستم خانم جان،بیدارم.
    صدا را در گلو پیچاند و گفت:
    -واه!سلامت کو دختر!پس دوازده کلاس درس خوندی،چی یاد گرفتی؟
    -این را که قربان خانم جان خوشگلم بروم و سلام و ماچ آبدارم را روی اپ های خوشگلش بچسبانم.
    روی آخرین پله دست به کمر ایستاد و گفت:
    -خبه خبه،نمک نریز،بیا صبحانه ات را بخور که دارد دیر می شود.
    به چهره ام حالت تعجب دادم،ابروهایم را تا روی پل هایم پایین آ.ردم و پرسیدم:
    -یعنی چه که دیر می شود!حالا که دیگر من شاگرد مدرسه نیستم که دیرم بشود.
    گوشه لب های قلوه ای اش لبخندی نشاند و گفت:
    خدم می دانم البته که تو شاگرد مدرسه نیستی،فارغ التحصیلی.برو یک شانه به آن موهای وز کرده ات بکش،یک آبی هم به سر و صورتت بزن که شکل آدمیزاد شوی.مرا بگو که از صبح کله سحر پا شدم خودم را خسته کردم که کوفته برنجی برای تو دختر لوس و ننر درست کنم که برای خودش خواب جا می کند.
    -ای بابا خانم جان،مگر روز را از دستتان گرفته اند که صبح کله سحر پا شدید به کوفته پزان.
    با لحن رنجیده ای گفت:
    -همین است دیگر،این هم دستمزدم.عوض دست درد نکنی ست.خیال می کردم تا بفهمی آب دهانت راه می افتد.
    همه محبتم را با غنچه لبانم بر روی گونه اش چسباندم و گفتم:
    -الهی قربان شکل ماهتان بروم.دستتان درد نکند.معلوم است که آب دهانم راه افتاده.حالا چقدر تا ظهر مانده تا نوش جانش کنیم.
    صورتش را کنار کشید و با ناز گفت:
    -خودت را لوس نکن که خوشم نمی آید.
    موهای حنا بسته خیسش را زیر چارقد مخفی ساخته بود.گونه های گل انداخته اش نشان از آن داشت که حسابی با سفیداب به جانش افتاده تا حکایت بکش و خوشگلم کن را زنده کند.
    بوسه ی دیگری از گونه اش که هنوز التهاب داشت برداشتم و پرسیدم:
    -رفته بودید حمام؟
    چهره اش شکفت و با خنده گفت:
    -ای بلا گرفته از کجا فهمیدی؟
    خب معلوم است از لپ های گل انداخته و از چارقد سرتان.
    -حمام که نه.وقت نمی شد.همین جا توی زیرزمین یک دیگ آب داغ کردم،سرم را شستم.
    -و یک سفیدابی هم به صورتم زدم.درست است؟
    -تو شیطنت را از کی به ارث بردی؟نه من،نه پدرت،بچگی هایمان اینقدر شیطان نبودیم.
    شانه بالا انداختم و با لب های متبسم پاسخ دادم:
    -من چه می دانم،بالاخره لابد از یک کدامتان به ارث برده ام.
    با بی حوصلگی گفت:
    -این حرف ها فقط وقت تلف کردن است.بجنب دختر.الهی شکر که هوا باز شد،وگرنه کاسه کوزه هایمان را به م می ریخت.
    با تعجب پرسیدم:
    -هوا چه ربطی به کاسه ی کوفته برنجی و کوزه آب دارد؟
    -ربطش را بعدا می فهمی!نان و چایی ات را که خوردی،بپر سر و صورتی صفا بده،آن دامن کلوش سبز را که خودم برایت دوختم،با آن بلوز سبز کاهویی بپوش که قرار اس تناهارمان را برداریم برویم آب کرج،زیر درخت بید و کنار نهر آبش،هوایی تازه کنیم.
    شیطنتم گل کرد و گفتم:
    -اولا که پایین دامن کلوش کج شده،یک وری می ایستد،دوما چرا همین جا لب باغچه خودمان ناهار نمی خوریم و هوایی عوض نمی کنیم؟
    -چون خودمان تنها نیستیم،آذر دختر نیره خانم همسایه روبه رویی مان که پسرش از فرنگ برگشته،از ما دعوت کرده دسته جمعی برویم آب کرج.من هم گفتم خوبیت ندارد ناهار سربارشان باشیم،خودم هم کوفته برنجی درست کردم.
    با بی میلی گفتم:
    -ای وای خانم جان،من حوصله اش را ندارم،شما با آنها بروید،من می مانم.
    به حالت اخم چشم تنگ کرد و گفت:
    -یعنی چه؟مگر می شود.پدرت که رفته زنجان.من و تو هم که تنهاییم،درست نیست من بروم،تو بمانی.آخر روشا مگر تو جغدی که چپیدی توی خانه.من سن تو بودم،یک دقیقه هم در خانه بند نمی شدم.یک دختر هیجده ساله که وقت شوهرش شده،باید خودش را توی جمع نشان بدهد که برایش خواستگار پیدا شود،وگرنه توی خانه می مانی و باید ترشی بارت بگذاریم.
    یک وری خندیدم و گفتم:
    -اتفاقا من می میرم برای ترشی،آن هم از نوع لیته اش.
    چشم غره ای به من رفت و گفت:
    -زیادی حرف نزن برو حاضر شو،لنگ ظهر است.الان است که پیدایشان شود.دردم این بود که مادرم سر پیری آن هم بعد از چهار فرزند که هر کدام در همان چند سال اول تولد دچار حادثه ای شدند و از دنیا رفتند،صاحب یک دختر شده بود و از ترس از دست دادنم به من فرصت نفس کشیدن را هم نمی داد.
    روی فرشی در ایوان،درست رو به روی گل های باران خورده و شبنم زده برایم صبحانه مفصلی تدارک دیده بود.سینی را که در مقابلم نهاد،ماتم برد.هرگز سابقه نداشت این شکلی از من پذیرایی کند.
    با چشمان گشاده از حیرت به محتویاتش خیره شدم و گفتم:
    -وای خانم جان،چه خبر است!بترکی را خبر کنید.شیر،خامه،مربای آلبالو،نیمرو،پنیر،کره،نمی فهمم،اصلا سر در نمی اورم!چی شده که اینقدر،عزیز بی جهت شده ام.من که نمی توانم همه اینها را بخورم.
    شانه بالا انداخت و با خونسردی گفت:
    -همین است که هست.باید همه اش را بخوری.یک پوچ هم نباید ته ظرف ها بماند.
    -وای نه،مگر می شود!من نمی خواهم شکمم را با صبحانه سیر کنم.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    -صبحانه که چه عرض کنم،بگو ظهرانه!ساعت ده صبح است.
    -خب اگر همه اینها را بخورم،پس ناهار چی.آن هم کوفته برنجی خوشمزه خانم جانم.
    بالاخره حرف دلش را زد و گفت:
    -آن یکی را باید خیلی کم بخوری،به اندازه یک گنجشک.دوست ندارم


  2. #2

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 10 تا 15

    پشت سرت بگویند دختر شکمو و پر خوری هستی.
    منظورشو نفهمیدم معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده و چه خیالی به سر دارد دو پهلو حرف میزد و مقصودش رو صریح بیان نمیکرد به حالت اعتراض گفتم:
    -وا...که چه بشود!به کسی چه ربطی داره من به اندازه ی شکمم میخورم
    با لحن مرموزانه ای امیخته به شعفی گفت:
    -همیشه اره ولی امروز نه وقتی صحبت پسندیدن و خواستگاریست حواس طرف به همه چیز هست زود باش بخور چرا این دست اون دست میکنی.
    با ناز یه تکه ی نان سنگگ خشخاشی برشته ی کوچیک برداشتم و در حالی که خامه و عسل بر رویش میمالیدم گفتم :
    -چه خوابی برایم دیده اید!منظورتان از خواستگاری و پسندیدن چیست؟
    -بعدا میفهمی
    -اگر منظورتان از ان خوابهاست،من اصلا حوصلشو ندارم.
    -خدا از دلت بپرسد.همه اولش از این حرفها میزنند.اذر و نیر خانوم که کشته مرده ی تو هستند.فقط مانده عرضه خودت که چطور پسره را هم کشته مرده ی خودت کنی
    با حرص گفتم:
    -اصلا حرفشو نزنید من نه از این کارها بلدم،نه اگر هم بلد بودم حاضر میشدم خودم را برای کسی کوچک کنم ککه خیال کنند دهانم برایش افتاده.
    -پس تا اخر عمر وبال گردن من هستی.باید رو هوا بقاپیش،وگرنه زرنگترها یهنی انهایی که مثل تو دماغ سر بالا و از خود راضی نیستند،میایند و رو هوا می زنندش
    -ای بابا چه حرفها میزنید انگار تحفه ی نطنز است.نیر خانم و دخترش صد تا کور کچل هم داشته باشند،با ان زبان چرب و نرمشان ش.هرشان میدهند انها گفتند تحفه است،شما چرا باور کردید.
    -وقتی که دیدیش،خودت میفهمی که تحفه ی نطنز است یا نه.این لقمه ها چیست که بر میداری.مگر میخواهی در دهان گنجشک بگذاری
    با بی میلی دندانهایم را بر روی تکه نانی که در دهان داشتم فشردم و گفتم:
    -اخر شما با این حرهایتان اشتهایم را کور کردید
    -حالا نمیخواد اشتهایت را کور کنی.الان اینقدر بخور که سر ناهار اشتهایت کور شود.
    سینی را پس زدم و گفتم:
    -اصلا امروز من با شما نمی ایم.میمانم خانه استراحت کنم.جوان از فرنگ برگشته مفت چنگ انهایی که حسرتش را دارند
    چشمهای شکلاتی رنگش را که من هم رنگش را از او به ارث برده بوده ام و هم درشتی اش را تنگ کرد و گفت:
    -از این حرف ها نزن که خوشم نمی اید.خب نمیخواهیش به جهنم موقع ناهار هم اگر دلت میخواهد قد یک گاو بخوری،بخور،ولی دیگر ادا اصول نمیام،نمیخوام را هم در نیار.
    پدرم از ملاکین استخوان دار و به نلم زنجان بود،با افکاری به قول کهنه و پوسیده اما حالا که فکر میکنم،میبینم باید گفته هایش را با حروف طلا نوشت و بر لوحی حک کرد.در زمانی که هنوز مدرسه رفتن و درس خواندن چندان رواجی نداشت،باسواد بود.مثنوی مولوی و دیوان شمس تبریزی را میخواند و با حافظ برایمان فال میگرفت
    معتمد نه تنها محل بلکه یک شهر بود.هر کس قصد نوشتن نامه و یا مرقومه ای رسمی و یا خواندن نامه ی عزیزی را داشت،به او رجوع میکرد.
    مکه رفته بود و به غیر از لقب حاجی،به دلیل با سواد بودن،حاج میرزا ابراهیم گوهری خطابش میکردند.
    کودکی ام در همان شهری و در خانه بزرگی گذشت که سه طرفش پر از اتاق های تو در تو بود و از در ورودی وارد دالانی میشدیم که در طرف راستش اشپزخانه وتنور مخصوص پخت نان قرار داشت و در طرف چپش اتق صندوق خانه که با چند پله به زیر زمین و سردابی و اب انبار راه می یافت.
    وسط حیاط حوض بزرگی به اندازه استخرهای کنونی قرار داشت که تقریبا تمام حیاط را به خود اختصاص داده بود،که خواهر پنج ساله و برادر سه ساله ام در همان حوض افتادند و غرق شدند.برادر هفت ساله ام،در همان موقع برف بازی در کنار باغچه ،پایش لیز خورد و سرش،در برخورد با لبه ی حوض شکاف برداشت و به قول مادر بزرگم بی بی ورپرید
    مادرم بعد فوت فرزندانش،تاب تحمل را از دست داد و در بستر بیماری افتاد و چند سال طول کشید تا بالا خره توانست بر رنج و اندوهش غلبه کند و به زندگی عادی اش بر گردد.
    چهل ساله بود که من متولد شدم از ان زمان به بعد ،دست . دلش میلرزید و چها چشمی مرا میپایید که مبادا من هم به سرنوشتی چون خواهر و برادر هایم دچار شوم
    خانه موروثی پدرم را بد یمن میدانست و یک بند زیر گوش همسرش،زمزمه سر میداد که تا دباره اتفاقی نیفتاده،از ان خانه و ان شهر کوچ کنیم،از نظر او تغیی مکان ،در تغییر سرنوشت یگانه فرزندش تاثیر بسزایی داشت.
    به همین جهت به هر ترفندی متوسل شد تا بلکه بتواند اقاجان را وادار کند تا از شهر و دیار،شهرت و اعتبار و از تمام خاطرات خوش و ناخوشی که در زادگاهش داشت،دل بکند و راهی تهران شود،اما این کشمکش تنا دوازده سالگی ام ادامه یافت.
    در سال 1320،در زمان جنگ بین الملل دوم و اغال اذربایجان توسط روس ها،احتمال پیشروی انها تا زنجان،خانم جان را دچار دلهره و هراس در مورد سرنوشت من ساخت و او را به تکاپو واداشت که این بار هر طور شده به هدف برسد
    پدرم کم کم تحت تاثیر شایعاتی که در مورد برخورد احتمالی قوای روسیه با افراد با نفوذ شهر و ملاکین سرمایه داران بر سر زبان ها افتاده بود قرار گرفت و با مادرم هماهنگ شد،بیبی با ما نیامد و حاضر نشد زادگاهش را ترک کند.برای او خاک ان شهر،خاکی ک همسر و هم بالینش را در زیر خروارهایش موفون ساخته بود و حتی اگر سقف ان خانه هم بر سرش خراب میشد،اواری از خاطرات بهترین سالهای جوانی و شیرینی سالها زیستن در کنار مردی را که تنها مرد زندگی اش بود،بر روی سینه فرود می اورد
    خانم جان برخلاف اقاجان که در موقع سفر به پایتخت غمگین بود،احساس ارامش میکرد و خود را فارغ از غم های زندگی میدانست.
    این اولین سفرم به خارج از زنجان بود .سوار قطار که شدیم،انگار بال دراوردم و داشتم پرواز میکردم و در یک جا ارام و قرار نداتم .پشت پنجره ایستادم و در حالی که کوه و دشت ها را پشت سر می نهادیم،همراه با حرکت یکنواخت و پرسروصدای قطار،چون برق و باد از باغ های سرسبز و خرم و درختان پر بار میوه میگذشتیم.انچه پشت سر میماند،حسرت روزهایی بود که درگر هرگز برنمیگشت.
    ان موقع معنی این حسرت را نمیفهمیدم،اما هرچه بزرگتر میشدم و بیشتر از ان خاظره ها فاصله میگرفتم،یاداوریش بیشتر به واژهی حسرت معنا و مفهوم میبخشید.
    در تهران غریب بودیم و اشنایی نداشتیم خانوم جان به دنبال همزبان میگشت و من به دنبال هم بازی و اقاجان به دنبال کسب و کاری که اعتبار گذشته اش را خدشه دار نکند.
    زیر بار هر کاری نمیرفت و ان ها را کسر شان خود میدانست هرچند وقت یک بار گریز میزد و به بهانه ی سر کشی به املاک به زنجان میرفت و این خود فرصتی بود تا با مادر دور افتاده و تنهایشش در شهری که قوای روسیه در اشغال خود داشتند دیداری تازه کند.
    عادت به محیطی جدید چندان اسان نبود چند سالی طول کشید تا خانوم جان توانست خود را با ان وفق دهد و زمانی که بالاخره توانست تا حدودی با زبان فارسی اشنا شود شروع به برقراریه ارتباط با همسایه ی دیوار به دیوارمان نیره خانوم کرد.ان موقع تازه اذر دختر نیره خانوم از همسرش جدا شده بود و خانوم جان سنگ صبور ان زنه دلشکسته و مادرش بود
    از همان اول اشنایی جلوی در حیاط نشستن و یا در ایوانه خانه ی یک کدام از انها بساط سبزی پاک کردن گستردن و پختن رب گوجه فرنگی ،مربا یا ترشی کار هر روزشان بود
    خانوم جان با نیره خانوم بیشتر میجوشید چون از هر نظر سنی بیشتر به هم میخوردند و هم اینکه اذر بیتاب از دوری فرزندانش به همراه پدرشان در کشور ترکیه به سر میبردند بی حوصله و گوشه نشین شده بود.از ان گذشته از جلوی در حیاط نشست و غیبت های همسایه های دیگر را کردن چندان دل خوشی نداشت .
    مادرم خیلی زود در تهارن جا افتاد به طوری که انگار از همان اوان تولد در این شهر زندگی کرده و در همیشن شهر هم زاده شده است.
    روحیه ی شاد و با نشاطش،زمین تااسمان با زن افسرده ای که هرچند سال یکبار یکی از فرزندانش را به خاک سپرده و اکنون در پایتخت دور از نزدیکان و همه ی تعلقاتش غریب افتاده تفاوت داشت
    تابستان که میشد بزرگترین دلخوشی ام این بود که بتوانم پدرم را تحت تاثیر التماس هایم قرار دهم و راضی اش کنم در سفر هایش به زنجان مرا هم با خود ببرد.
    خانوم جان که خاطره هایش از زیستن در زادگاهش چرکین بود همیشه ساز،


  3. #3

    پيش فرض 16 تا 19

    مخالف کوک میکرد و وحشت از آن داشت که در یکی از این سفر ها در آنجا اتفاقی برای من بیفتد اما اقاجان به افکار خرافی او میخندید و اکثر اوقات مرا با خود می برد.
    کوچه پس کوچه های شهرمان باغ و بوستان هایش با آن بوهای گیج کندده و سکر آور ،دشت و دمن ها که طراوت و شادابی را به همراه داشت سرمستم مس کرد.
    کجارا می شد یافت که خاطره ای در گوشه کنارش لانه نکرده باشد حتی به نظرم می رسید کبوتر های پسر کفترباز همسایه همان کبوتر هایی هستند که آن موقع ها بر بام خانه ی ما پرواز می کردند و اکنون فقط کمی پیر تر شده اند.
    هر بار به محض ورود به خانه به دالان خودمان از چهار طرف در میان خانه ها محصور می شدم:
    صندوق خانه ی بی بی که ادعا داشت صندوق های آهنی اش پر از پارچه های ندوخته،ملحفه و روتختی و هزاران خرت و پرت دیگر است که برای جهیزیه من کنار گذاشته و البته هیچوقت هم حاضر نمی شد در یکی از آن ها را بگشاید و آنچه را که ادعایش را داشت نشانم بدهد و سردابی خوف آور با آن جانوران ریز و درشتش که هرگز جرات نمی کردم تنها از پله هایش پایین بروم،تنور نانوایی که آخر هفته ها بی بی سکینه در آن به پخت نان می پرداخت و من عاشق آن بودم که کنارش چمباتمه بزنم و بی اعتنا به داد و هوار های مادرم که می ترسید این یکی بچه اش هم در تنور برشته شود و بمیرد،چشم به دست های بی بی سکینه بدوزم که چطور خمیر را گلوله و بعد با وردنه صاف می کند .سپس سر به داخل تنور فرو ببرم و ببینم که چگونه خمیر آماده را به دیواره هایش می چسباند.
    چه لذتی داشت خوردن نان لواش داغ تازه از تنور در آمده!
    بی بی هر وقت مارایدید با آن چشم های سیاه یک زمان درشتش که حالا ریز و کم سو شده بود و همیشه دو گوشه اش اشک در کمین بود مهربانانه نگاهم می کرد و آه پرسوزی از سینه بیرون می کشید.
    میدانستم چقدر برایش سخت است تنهایی در آن خانه درندشت زیستن.عمه انسیه گرفتار دو پسر شیطان وو شرور و دخترهایش بود و کمتر فرصت سر زدن به مادرش را می یافت.
    چه لذتی داشت پنج شنبه ها بر روی تخت های چوبی زوار در رفته پریدن که در اتاق بغل صندوق خانه کنار هم چیده شده بودند و در تابستان از آنها برای خواب در حیاط استفاده می کردند.
    بعد ازظهر پنج شنبه هارا دوست داشتم،چون میدانستم فردایش جمعه است و به مدرسه نخواهم رفت.درحالی که با حرکاتی موزون بدنم را پیچ و تاب می دادم زمزمه کنان به آن اتاق می رفتم و بر روی تخت ها می پریدم،هلهله شادی سر میدادم و خطاب به خانم جان و بی بی می گفتم:"هورا،فردا تعطیل است."
    خانم جان با بهت و حیرت نگاهم می کرد و درحالی که با تاسف سر تکان میداد می گفت:"میبینی بی بی این دختر عوض اینکه در مدرسه هار کلام سواد یادبگیرد رقاص و آواز خوان از آب در آمده."
    و حالا در سفرهایم به زنجان به همان اتاق می رفتم،دست نوازش بر روی یک یک آن تخت ها می کشیدم و به یاد شب هایی می افتادم که هروقت در حیاط بر رویش می خوابیدم از گزند پشه و مگس ها بی خوابی به سرم می زد و این پهلو آن پهلو می شدم،از صدای جیر جیرش،خوای از سرم می پرید و تا صبح چشم به آسمان می دوختم و به دنبال ستاره بختم می گشتم.
    نه حوصله نیر خانم را داشتم و نه حوصله ی نوه اش را.زن فضولی که دوست داشت در زندگی همه همسایه ها سرک بکشد و از جیک و پیکشان با خبر شود.
    پست بام خانه شان جولانگاهش بود و هیچ چیز از چشمش پنهان نمی ماند.بار ها به بهانه های مختلف خانم جان را که سرش توی زندگی خودش بود به جلوی در حیاط می کشاند تا از زیر زبانش حرف بیرون بکشد و بر معلومات فضولی هایش بیفزاید.
    جرات نداشتم روی حرف مادرم حرفی بزنم.در انتخاب لباس مناسب مردد بر جا ماندم نه قصد جلب تو جه را داشتم نه قصد خودنماییرا.همیشه وقتی میلم به رفتن جایی نبود بی تفاوت می شدم و هر چه دم دستم می آمد همان را می پوشیدم.با خود گفتم:"فرقی نمی کند چشم بسته انتخاب می کنم."
    کورما کورمال دستم را بر روی چوب لباسی های داخل کمد می کشیدم که صدای خانم جان از پشت سرم به گوش رسید:
    _ معطل چی هستی؟همان را که من گفتم بپوش.خیلی بهت می آید.
    با خنده گفتم:
    _ باور کنید راست می گویم.پایین دامنش کج شده.
    آه کوتاهی ار سینه بیرون داد و گفت:
    _ ای...ای،بشکند این دست که نمک ندارد.بی خود و بی جهت با این چشم ضعیفم هی نشستم به پای این دامن سوزن زدم که حالا تو بگویی یک وری کج شده.
    لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
    _ باور کنید راست می گویم.
    _ قصیر خودت نیست.دوره زمانه بد شده.فیس و افاده ای بار آمدی.دیگر هنر دست مادر پیرت را نمی پسندی.می میری برای لباس فرنگی های بنجل که صنار نمی ارزد.در دل گفتم:"برای من که فرقی نمی کند چی بپوشم پس چرا دارم مادرم را که عاشقانه دوستش دارم از خودم می رنجانم؟"
    با چشم باز بلوز و دامن کلوشم را از کمد بیرون کشیدم و برای به دست آوردن دلش دست به دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
    _ شوخی کردم خانم جان.شما چرا باورتان شد.همین هنر دست شمارا می پوشم که حتی اگر کج هم باشد از صدتا لباس فرنگی بیشتر برایم ارزش دارد و خیلی هم قشنگ است.
    ناباورانه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    _ هیچوقت نه تورا شناختم نه آن مادربزرگ اب زیرکاهت را.حرف دلتان با زبانتان یکی نیست.خیال می کنی باورم شد که راست می گویی.
    از قضاوتش در مورد بی بی دلم گرفتونیش زبان هایش پایانی نداشت.هیچوقت ندیدم در میانشان صلح و صفا برقرار باشد.در واقع هیچ کدام تحمل آن دیگری را نداشت و هر وقت به هم می رسیدند همدیگر را می آزردند.
    به علامت رنجیدگی ابرو در هم کشیدم و گفتم:
    _ خانم جان شما که زدید به صحرای کربلا.این موضوع چه ربطی به


  4. #4

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 20 تا 25

    بی بی دارد.
    با لحن تندی پاسخ داد:
    _ ربطش این است که زبان درازی را از او به ارث بردی .یادت داده به جای دستت درد نکنی یک عیبی روی پیراهن هایی که من برا می دوزم بگذاری . تازه خبر نداری همین بی بی جانت بود که وقتی طفلک های من هر کدام در اثر حادثه ای ور پریدند، رفته بود توی ک.ک پدرت که این زن لابد مرضی دارد که بچه هایش زنده نمی مانند. صد بار به گوش خودم شنیدم که دختر این و آن را نشان می کرد و می خواست برایش زن بگیرد .اگر آقا جانت یک کمی وا می داد چه بسا همان موقع هوو سرم آورده بود .
    حرفهایش حوصله ام را سر می برد .کم کم داشتم از کوره در می رفتم .نور آفتاب خط کجش را بر روی گل قالی گسترد .مقابل آینه ایستادم و در حال بر انداز کردن سر تا پایم نگاه گذرایی به پایین دامن کلوشم انداختم ،واقعا کج و بی فواره بود .
    با صدای آهسته ای نجوا کنان زیر لب گفتم :به جهنم که کج است من که قصد دلبری از کسی را ندارم ،همان بهتر که سر و وضعم تو ذوق آقای از فرنگ بر گشته بزند و نیر خانم . مادرم دست از سرم بر دارند .
    شانه به شانه ام ایستاد ،گوش هایش را تیز کرد تا بلکه بشنود چه با خود می گویم و چون چیزی دستگیرش نشد ،با لحن تندی پرسید :
    _ چی داری زیر لب می گویی : بلند تر بکو من هم بشنوم .
    شانه را لابلای موهای بلند خرمایی ام لغزاندم و گفتم:
    _ ای بابا من که حرفی نزدم .
    _ کفش پاشنه تخت بپوش ،به اندازه کافی لنگ دراز هستی .
    به طعنه گفتم :
    _ وای خانم جان شما امروز چقدر از من تعریف کردید .از خوشحالی قند توی دلم آب می شود .
    لحن صدایش مهربان شد و گفت:
    _ تعریفی هم هستی .مگر دروغ می گویم.
    _آخر لنگ دراز هم شد تعریف.
    مژه های چشم راستش را به علامت چشمک چند بار بر هم زد و گفت :
    _ خوب اخم نکن خوش قد و بالا .لب قلوه ای . بینی قلمی سر بالا.پوست عین هلو .خوب شد؟وای انگار در می زنند .لابد یا نیر است یا آذر .این قدر مرا به حرف گرفتی که دیر شد .
    تند و شتابزده از پله ها پایین رفت .به ئنبال راه گریزی می گشتم که همراهشان نروم ،اما نه راه گریزی یافتم و نه بهانه ی قابل قبولی.
    موهای سرم را به شکل گیس پشت سرم بافتم و انتهایش را با گل سر مهار کردم که باز نشود .آخرین نگاه را در آیینه به سر تا پایم افکندم و زیر لب گفتم :
    _ عین دختر دهاتی ها شده ام .فقط اگر یک کمی گونه هایم را با سرخاب قرمز کنم شکی نخواهند داشت که تازه از ده به شهر آمده ام .قربان مادر جانم بروم با این هنر دستش .چی دوخته !
    برای اینکه کاملا مطابق میل او رفتار کرده باشم ،کفش راحتی پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها پایین رفتم .بقچه ی حاوی قابلمه کوفته برنجی در یک دست و نان و سبزی خوردن در دست دیگرش ،پایین پله ها انتظارم را می کشید .مرا که دید گفت:
    _ بدو برو شیشه ترشی و پاکت میوه را بردار یا که جلوی در منتظرمان هستند .
    این دیگر آخر خط آبروریزی بود .چنگ به صورت زدم و گفتم :

    _ وای خانم جان ! این طوری که آبروریزی می شود . همه را می گذاشتید توی یک سبد یا ساک.
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    _ من فرنگی بازی بلد نیستم . یک عمر همین جوری رفتیم گشت و گذار .نمی خواهد تو به من یاد بدهی .نترس کثر شأنت نمی شود .
    با خود گفتم:" مادرم چه دل خوشی دارد . با این دک . پز ،با این بقچه و قابلمه زیر بغل خودش و شیشه ترشی و پاکت میوه ی زیر بغل من ،جون می دهیم برای دست انداختن نه خواستگاری ".
    برگ درختان با نوازش نسیم حرکتی به خود می دادند و گل های بنفشه سر مست از عطر اطلسی ها ،در عالم خلسه به سر می بردند.
    یک ماشین کادیلاک مشکی جلوی در خانه مان پارک شده بود و در کنارش پسر جوان قد بلندی لبخند بر لب چشم به من داشت. مفهوم لبخندش را نفهمیدم ،خوش آمد بود یا استهزاء .
    ابروهای پیوسته سایبان چشمان سیاهش بود و بینی عقابی شکلش خط فاصله ای میان لب برجسته و دیدگان جذابش می افکند.
    پیراهن شلوار اسپرتی به تن داشت و کفش کتانی به پا.مکث نگاهش بر روی چهره ام طولانی شد.هنوز شیشه ترشی در یک دستم بود و پاکت میوه در دست دیگرم .
    بالاخره به خود آمد ، سلام کرد و چند قدمی به طرفم بر داشت و گفت:
    _ آنچه را که دستتان است به من بدهید بگذارم صندوق عقب ماشین .قرار نبود شما زحمت بکشید ،به گمانم همه ی ما مهمان بی بی هستیم .
    با لحن سردی گفتم :
    _ من از قول و قرار های خانم جان با مادر و مادر بزرگ شما خبر ندارم و مامورم و معذور.
    شیشه ترشی را زیر بینی اش گرفت و گفت:
    _ به به ،عجب بویی .من یکی که عاشق ترشی هستم .
    خانم جان که پشت سرم ایستاده بود به شنیدن این جمله قهقهه ای سر داد و با لحنی حاکی از رضایت گفت:
    _ پس یادم باشد ،چند شیشه برایت کنار بگذارم .
    با احترام سر خم کرد و گفت:
    _ سلام خانم گوهری مرا ببخشید که متوجه شما نشدم و دیر عرض ادب کردم .
    _ حق داری پسرم .کدام آدم عاقلی متوجه من پیر زن در پشت سر یک دختر خوش بر و روی رعنا می شود.پس بقیه کجا هستند؟
    نیره خانم مجال پاسخ ذا به او نداد و در حال جا دادن بسته ای که در دست داشت ،در صندوق عقب ماشین گفت :
    _ سلام نعیمه خانم ، وا خدا مرگم بدهد آن قابلمه چیشت که در دستت گرفته ای ! من که گفتم مهمان ما هستید.
    _ سلام به روی ماهت .چند تا کوفته برنجی که قابل شما را ندارد .من عادتم است نمی توانم دست خالی بیایم.
    _ اصلا توقع نداشتم این کار را بکنی .نکند ترسیدی یک لقمه نان و پنیر پیدا نشود دور هم بخوریم.خوب سوار شو برویم.الان عطیه هم می اید.
    می دانستم که آذر دختر نیره خانم ،در زمان طفولیت بچه هایش ،عطیه و علی ، از همسرش جدا شده و با مادرش زندگی می کند .زن تنهایی که دوری از فرزندانش که همراه پدرشان در خارج از کشور به سر می بردند بر چهره اش خطوط زود رس رنج را
    شیار زده و حالا تازه داشتم می فهمیدم که منظور خانم جان از نوه نیره خانم همان علی است .من و مادرم و نیره خانم روی صندلی عقب نشستیم و عطیه در صندلی جلو در کنار برادرش .
    اگر بینی عقابی را از وسط چهره ی علی بر می داشتیم و به جای آن بینی گوشتی اما متناسب عطیه را می گذاشتیم ،شباهت او و خواهرش به هم کاملا محسوس می شد .به غیر از مادرم و نیره خانم که بی وقفه و بدون مکث با هم پچ پچ می کردند ،در فاصله خانه ما که در خیابان عین الدوله (خ ایران فعلی)قرار داشت تا رسیدن به آب کرج یا آب منگل پهلوی که بعد ها تبدبل به بولوار الیزابت شد و اکنون بلوار کشاورز نامیده می شود ،هیچ کدام از ما کلامی بر زبان نیاوردیم ،حتب عطیه و علی هم که ئر کنار هم نشسته بودند ،سکوت اختیار کردند .
    بعید می دانستم که روز خوبی را در پیش داشته باشیم و صمیمیتی بین ما ایجاد شود .
    خیابان شاهرضا(خ انقلاب فعلی) را پشت سر نهادیم ،وارد خیابان پهلوی(خ ولیعصر فعلی) که شدیم علی سکوت را شکست و پرسید :
    _ چیزی نمانده که برسیم ،خسته که نشدید؟
    معلوم نبود مخاطبش کیست اما طبق معمول خانم جان به خودش گرفت و پاسخ داد:
    _ برای چی خسته !سفر قندهار که نمی رویم.
    در آب کرج تفریحگاهی که مادرم با آب و تاب مرا به آنجا کشانده بود ؛آب رودخانه کرج جریان داشت و در دو طرف خیابانش ،درختان کهنسال بید سر بر افراشته بودند و در انتهای آن میدان اسب دوانی جلالیه که بعد ها تبدیل به پارک لاله شد قرار داشت.
    بوته های یاس بنفش تقریبا به شکل همان گل اقاقیا از خانه های اطراف به طرف پیاده رو سر به بیرون خم کرده بودند.زیر درختان بید ،در کنار نهر آب در هر گوشه کنارش ،خانواده هایی را می شد دید که گلیم یا پتویی پهن کرده و بر روی آتش منقل بساط کباب ا به راه انداخته اند و یا بر روی چراغ پریموس سرگرم پخت غذای ظهرشان هستند .
    علی و عطیه قدم هایشان را با من همراه ساختند .بوی کباب که به مشاممان خورد ،علی گفت:
    _چه بوی اشتها آوری خیلی وقت است کباب ایرانی نخوردم .
    عطیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
    _ من هم همینطور .از صبح هر چی از بی بی پرسیدم ،نگفت امروز چه غذایی برایمان تدارک دیده.
    سپس رو به من کرد و پرسید :
    _ شما هم مثل ما بی خبرید؟
    خندیدم و پاسخ دادم :
    _ من فقط می دانم که خانم جان کوفته برنجی درست کرده ؛ دست پختش حرف ندارد .
    علی گفت :
    _ من یکی که می میرم برای هرچی غذای ایرانیه .تا حالا کوفته برنجی نخوردم . ولی مطمئنم که خوشمزه است.نگاه کن عطیه این دایی احمد است که بادبزن به دست بوی کباب راه انداخته .
    _ راست می گویی ! کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودیم.
    آذر خانم به استقبالمان آمد .بعد از روبوسی با مادرم ،مرا در آغوش کشید و


  5. #5

    پيش فرض 26 تا 29

    گفت:
    - مثل همیشه خوشگل و ناز.چطوری عزیزم؟
    -من خوبم.شما چطور؟
    آهی کشید وگفت:
    - مادری که بعد از هشت سال بچه هایش را می بیند، معلوم است که باید از خوشحالی پر در بیاورد. عطیه چه دختر نازی شده.مرا یاد جوانی هایم می اندازد.
    عطیه گفت:
    - مامان عزیزم، تو هنوز جوانی و هنوز هم مثل آن موقع ها خوشگل و دلفریب.
    علی به طرف منقل کباب رفت و بادبزن را از دست دایی اش گرفت و سرگرم بادزدن شد.
    عطیه خطاب به من گفت:
    - جای چندان باصفایی نیست انتظار داشتم باغ پردرختی باشد. اینجا مردم دلشان را به چه چیزهایی خوش کرده اند، تو زیاد به آب کرج می آیی؟
    - نه اولین بار است. ما جاهای باصفاتر از اینجا زیاد داریم. همان خیابان خودمان و خیابان امیریه، با آبهای جاری زلال و درختهای سرسبزش صفای بیشتری دارد.اینجا حسنش ایناست که جایی برای پتو انداختن دارد.
    علی به ماپیوست و با لحن گرمی گفت:
    - مهم دور هم بودن است. فکر نمی کنم بد بگذرد. من که احساس خوبی دارم. ما در استانبول جاهای باصفا زیاد داشتیم، ولی جمع صمیمی نداشتیم. چطور است برویم یک دوری در این اطراف بزنیم.وقتی غذا حاضر شد برگردیم.در دل گفتم:"معنی فرنگ را هم فهمیدیم. پس علی آقا از ترکیه آمده نه از ناف اروپا"
    مادرم که انگار تمام حواسش به گفتگوی ما بود، وسط حرفش پرسید وگفت:
    - خٌبه خٌبه. قرار نبود فرنگستان را به رخ ما بکشید. تهران خودمان دست کمی از آنجا ندارد. معلوم است شما نه باغ های اطراف شمیران رادیده اید و نه دربند و سرپل تجریش را.اوین درکه و منظریه را که دیگر نگو، بهشت است، اگر آنجاها را ،همین طور باغ باصفای کافه شهرداری و بوت کلاب را هم ببینید، می فهمید که تهران و شمیران خودمان چه صفایی دارد.
    عطیه با حسرت گفت:
    - تقصیر ما نیست خانم گوهری. من وقتی ازایران رفتم 12سال داشتم و علی 15سال. قبل ازآن هم موقعیت زندگی مان طوری بود که مدام عزیز و بابا سرگرم مشکلات داخل زندگی خودشان بودند و ما به غیر از راه مدرسه که آن هم نزدیک منزلمان بود، جایی را نمی دیدیم.
    - حالا که آمدید فرصت دارید همه ی دیدنیهایش را ببینیدتا بفهمید بهشت اینجاست یا آنجا.
    - چطور است برویم یک دوری در اطراف بزنیم . غذا که حاضر شد، برگردیم.
    آذرخانم شنید و گفت:
    - تو و روشا بروید، اما عطیه جان تو بمان سالاد و ماست خیار درست کن ،بعد سفره را بینداز.
    منظورش را فهمیدم، اما دیگر به دنبال راه گریزی از جمعشان نمی گشتم. به نظر می رسید برخلاف تصورم هم علی و هم عطیه خونگرم و صمیمی هستند و خیلی راحت می شود با آنها احساس نزدیکی کرد. علی خطاب به من گفت:
    - موافقید تا میدان اسب دوانی برویم ، برگردیم.
    حرف دلم را زدم و پاسخ دادم:
    - راستش من لباس مناسبی به تن ندارم.از شما چه پنهان برای اینکه دل خانم جان را نشکنم، مجبور شدم به اصراراودامنی را که خودش برایم دوخته بود و از شانس بد، پایینش کج از آب در آمده بپوشم و حالا زیاد در آن احساس راحتی نمی کنم.
    با نگاهی تیز و موشکاف، نظری به سر تا پایم افکند و با لحنی صادق و صمیمی گفت:
    - من که عیبی در آن نمی بینم. به نظرم خیلی هم بهتان میآید. هم رنگ و هم طرحش. دست مادرتان درد نکنه. خیلی هم زحمت کشیده اند.
    کمی از جمع فاصله گرفتیم ، پرسید:
    - پس آقای گوهری کجا تشریف دارند؟
    - چند روزی ست که آقا جان برای دیدن بی بی رفته زنجان. خانم جان چون زیاد دل خوشی از مادر شوهرش ندارد، همراهش نرفته. وگرنه کمتر حاضر می شد بگذارد شوهرش تنها جایی برود.
    - باز هم جای شکرش باقی ست که تا حدودی با هم تفاهم دارند، من و عطیه از زمان کودکی درگیر و دار اختلافات پدر و مادرمان بزرگ شدیم ،محیطی پر تنش و پرتشنج.حتی یک روز هم آب خوش از گلویمان پیایین نرفت. همیشه قبل از آمدن بابا به خانه اضطراب داشتیم ،چون میدانستیم به محض رسیدنش دوباره درگیری بین آن دو شروع میشود، جدایی از آنها هم باعث جدایی ما ازمادرمان شد. ضربه ای که از این جدایی خوردیم، هنوز اثرش در جسم و روحمان باقی ست. طفلکی عطیه تا مدتها دچار شوک بود.
    پرسیدم:
    - بعد چطور شد که به ترکیه رفتید؟
    - ایران که بودیم خیلی بهانه مامان را می گرفتیم. عمه ام از دستمان عاصی شده بود و از عهده مان بر نمی آمد. نه غذای درست می خوردیم و نه دل به درس می دادیم. بالاخره با زور و فشار بابا را وادار کرد که فکری به حالمان کند و او برای اینکه امید دیدن عزیز را برای همیشه ازما بگیرد ،دار و ندارش را فروخت و ما را به استانبول برد.اولش سخت بود، ولی کم کم به محیط خو گرفتیم. و تحمل دوری عزیز آسان تر شد.
    پرسیدم:
    - پس چطور شد که برگشتید؟
    - مسخره است، نه؟فکرش را بکنید، بابا خودش را کشت تا برای لجبازی با زن سابقش هم شده ما را از اودور کند و حالا برای اینکه بتواند با یک دختر ترک به نام گوزل عروسی کند ،به راحتی مقدمات سفرمان به ایران را فراهم ساخت. در اصل من و عطیه همیشه بازیچه امیال و خواسته های او بودیم ،مرا ببخشید، انگار حسابی سرتان را درد آوردم، اصلا نمی دانم چطور شد که این حرف ها را به شما زدم.
    - وقتی کاسه درد و رنج انسان لبریز شود،مهم خالی کردن آن است، نه محل تخلیه اش.
    - ممنون که تحملم کردید. من و عطیه به اجبار رفتیم و زمانی که دیگر میل به بازگشت در قلبمان مرده بود باز هم به اجبار ناچار به مراجعت شدیم و حالا خوشحالم که برگشتیم.
    - اگر نمی خواستید ، میتوانستید برنگردید و جدا از پدرتان زندگی کنید.
    - ما شدیدا با ازدواج بابا مخالف بودیم و برایمان سخت بود که زن دیگری را در جایگاهی که متعلق به مادرمان بود ببینیم. به همین دلیل چشم دیدن گوزل را نداشتیم و آشکارا مخالفت مان را با این وصلت اعلام می کردیم.


    **************

    دوستــان عزیز؛

    لطفا بین رمان پستی ارسال نکنید و فقط از دکمه ی استفاده کنید

    ممنون


  6. #6

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 30 تا 37

    بخصوص عطیه که دوباره شدیدا تحت فشار عصبی قرار داشت و به هیچوجه حاضر نمی شد گوزل را به خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم راه بدهد و این نفرت چندین بار باعث برخورد شدیدی میان آن دو شد. دیگر هرگز دلم نمی خواهد دوباره به استانبول برگردم. من همش از خودم حرف زدم، شما هم از خودتان چیزی بگویید.
    - چیزی برای گفتن ندارم. سال گذشته دیپلم گرفتم، فکر می کنم تا همین جا که خواندم کافی ست. اصلا حوصله ی ادامه تحصیل را ندارم. مادر و پدرم را می پرستم. گرچه خانم جان همیشه اراده اش را به من تحمیل می کند، مثل امروز که باعث شده این لباس بدقواره تنم باشد، اما آنقدر عاشقش هستم که با جان و دل زورگویی هایش را می پذیرم و حاضر نیستم دلش را بشکنم و شاهد رنجیدگی خاطرش از خودم باشم.
    - احساستان قابل تقدیر است. از وقتی برگشتم، در خانه ی ما همش تعریف از شما و مادرتان است. حالا می بینم که آنها غلو نکردند و حتی چه بسا در این تعریف قصور هم داشته اند.
    باورم نمی شد که منظورش من باشم. قلبم که تا آن لحظه در سینه به آرامی می تپید، با شور و شوق به جنب و جوش افتاد. زبانم بند آمد و قدرت تکلم را از دست داد. هر دو در سکوت راه بازگشت را در پیش گرفتیم. بادی که می وزید، در لابلای درختان می پیچید و شاخه و برگ هایشان را به پیچ و تاب می افکند.
    عطیه داشت به طرفمان می آمد. به نزدیکمان که رسید، گفت:
    - غذا آماده است، زودتر بیایید که تا کباب سرد نشده و باد بساطمان را به هم نریخته، ناهارمان را بخوریم.
    سر سقره رنگین کنار مادرم نشستم. علی روبرویم کنار دایی اش احمدآقا نشسته بود و با نگاه گیرایش مرا زیر نظر داشت. خانم جان مواظب غذا خوردنم بود و لقمه هایم را می شمرد تا مبادا برخلاف خواسته اش پرخوری کنم. به ناچار قبل از سیر شدن دست از خوردن کشیدم، اما نیره خانم امان نداد و یک کفگیر برنج با سیخ کبابی در بشقابم نهاد و در مقابل اعتراض من گفت:
    - یعنی چه که سیر شدم. اگر نخوری می فهمم که از غذای ما خوشت نیامده. بخور عزیزم. دختر جوانی مثل تو نباید کم خوراک باشد.
    از خدا خواسته با اشتها چنگال را به جان کباب انداختم. بشقابم که خالی شد، آذر خانم گفت:
    - از کوفته برنجی دست پخت خانم بزرگ هم بخور، وگرنه ازت می رنجد.
    خانم جان سلقمه ای به پهلویم زد و کنار گوشم گفت:
    - من غلط بکنم ازت برنجم. بس کن دیگر کم آبرویم را ببر. شکم وامانده ات را تا شب نگه دار. برای شامت کوفته کنار گذاشتم.
    سفره را جمع کردیم، باد شدت گرفت، آن چنان که چیزی نمانده بود درختان را از جا بکند.
    هما خانم همسر احمد آقا گفت:
    - وای این هم از شانس ما، مثلا آمدیم یک روز خوش بگذرانیم.
    احمد آقا برخاست و گفت:
    - الان است که باران بگیرد. زودتر وسایل را بگذارید داخل ماشین ها که غافلگیر نشویم. حیف آن چایی تازه دم که قسمت مان نشد.
    علی به من و عطیه اشاره کرد و گفت:
    - تا خیس نشدیم سوار شوید برویم. روز خوبی بود. حیف که زود تمام شد.
    نیره خانم گفت:
    - هنوز وسط روز است. خیلی مانده که تمام شود. غصه نخور پسرم. همگی می رویم منزل ما.
    - قلبم نه سواد خواندن مفهوم عشق را داشت، نه سواد خواندن مفهوم زندگي را. دلم نمي خواست دلبسته کسي شوم، نه هنوز زود بود. دوست داشتم آزاد و رها باشم، بدون هيچ قيد و بندي. هنوز در شور و حال شيطنت هاي دوران کودکي و نوجواني به به سر مي بردم. با خود گفتم: "مادرم بي خود برايم خواب ديده، من اصلا در حال و هوايش نيستم."
    علي از آيينه جلو چشم به من داشت که پشت سرش نشسته بودم. باران تندي شروع به باريدن کرد و شيشه اتومبيل را هدف رگبار قرار داد. خانم جان و نيره خانم کنار گوش هم نجوا مي کردند و ريزريز مي خنديدند. حدس زدم موضوع صحبت شان من و علي هستيم.
    احمد آقا پشت فرمان ماشين بيوک ويراژ مي داد و هر وقت به کنار اتومبيل علي مي رسيدند، همسرش هما لبخندي معني داري بر لب مي آورد.
    بالاخره هر دو خودرو پشت سر هم وارد خيابان عين الدوله شدند و روبروي خانه ي ما توقف کردند.
    قبل از همه نيره خانم هيکل گوشتي اش را از صندلي عقب بيرون کشيد و خطاب به مادرم گفت:
    - قدم رنجه بفرماييد در خدمت باشيم.
    سپس زير رگبار باران پياده شد. خانم جان بدون تعارف پشت سرش به راه افتاد و به من هم اشاره کرد همراهش بروم.
    نيره خانم دسته کليدش را به دستِ هوشنگ پسر دوازده ساله ي احمد آقا داد و گفت:
    - بدو برو در را باز کن که خيس شديم.
    علي خطاب به من و عطيه گفت:
    - حالا نه، بگذاريد در را باز کنند، بعد پياده شويد.
    اولين بار بود که به خانه ي آنها مي رفتم. هر سال عيد نوروز که مي شد، مادرم امان مرا مي بريد تا بلکه بتواند راضي ام کند همراهش براي عيد ديدني به آنجا بروم، اما من هر بار با زيرکي به بهانه ي درس و مشق شانه خالي مي کردم و دليلي براي اين ديدار نمي ديدم.
    ساختمان منزلشان درست مانند خانه ي ما دو طبقه بود و هر طبقه دو اتاق تودرتو به عنوان مهمانخانه و ناهار خوري در يک هال و دو اتاق تک در طرف ديگر آن داشت. گلکاري باغچه ها در دو سمت حوض بي شباهت به باغچه هاي پر گل و گياه خانه ي ما نبود.
    من و عطيه از ترس خيس شدن، طول حياط را به سرخت دويديم. پا که به ايوان نهاديم، دست به موهايم کشيدم، کاملا خيس يود. عطيه گفت برويم طبقه بالا موهايمان را خشک کنيم.
    با هم از پله هاي مارپيچ بالا رفتيم. وارد اتاقش که شديم، به طرف کمد ديواري اش رفت و افزود:
    - بلوزت هم حسابي خيس شده. عوضش کن يکي از بلوزهاي مرا بپوش.
    به اعتراض سر تکان دادم و گفتم:
    - نه ممنون. اگر لازم باشه مي روم منزل خودمان، عوضش مي کنم.
    لباس راحتي از کمد بيرون آورد و در حال پوشيدن گفت:
    - هر طور ميل توست.
    موهايم را به سوي شانه هايم افشان کردم و سرگرم شانه زدنش شدم.
    عطيه پشت سرم روبروي آيينه ايستاد و با زيرکي پرسيد:
    - علي را چطور ديدي؟
    خودم را متعجب نشان دادم و به جاي جواب پرسيدم:
    از چه نظر!؟
    شانه بالا افکند و همراه با لبخندي پاسخ داد:
    - خُب از هر نظر.
    ترجيح دادم جوابم دوپهلو باشد:
    - راستش عطيه جان من عادت ندارم اين قدر زود در مورد کسي که چنر ساعت بيشتر نيست باهاش آشنا شدم، قضاوت کنم. شما هر دو خوب و مهربانيد و به من لطف داريد.
    - علي خيلي احساسي ست، يعني من هم همين طور. ما هیچوقت پدرمان را دوست نداشتیم، چون از بچگی شاهد خیانت ها و آزارهایش نسبت به مادرمان بودیم. بعد هم که رفتیم استامبول، همین روش ادامه داد و هر چند صباحی سرش یک جایی گرم بود و از این شاخه به آ ن شاخه می پرید. نمی دانم علی برایت تعریف کرده یا نه؟
    - ای یک چیزهایی گفته.
    - پس لازم نیست من دوباره سرت را درد بیاورم.
    - نه خواهش می کنم.
    - می تونم روشا صدایت کنم؟
    - البته این جوری راحت تر است.
    - تو چه هدفی در زندگی داری، روشا جان؟
    شانه در لابه لای موهایم متوقف ماند. از آینه روی برگرداندم و نگاهش کردم.
    - جوابش آسان نیست. اگر بگویم اصلا در این مورد فکر نکردم شاید تعجب کنی. قید درس خواندن را که زدم، چون اصلا حوصله ی این را که دوباره لای متاب های درسی را باز کنمف ندارم. به قول خانم جان بیشتر خواب جا می کنم.
    - خب این که نشد هدف! منظورم این است که هیچوقت به ایده آلت در زندگی فکر کردی؟
    - تا حالا نه، چون هنوز نتوانستم در ذهنم به آن شکل بدهم. تو چی، تو این کار را کردی؟
    آهی کشید و گفت:
    - مرد ایده آل من باید شخصیتی کاملا متفاوت با شخصیت پدرم داشته باشد. دوست دارم درونش را همان طور که هست ببینم، نه آن طور که تظاهر می کند. دلم می خواهد مکنونات قلبی اش، از پشت شیشه ی شفافی پیش رویم قرار داشته باشد و من بتوانم خودم آن را بخوانم و از احساس واقعی اش آگاه شوم، نه از طریق زبان چرب و نرم و فریبنده اش. منظورم را می فهمی؟
    در حال بافتن گیسوانم گفتم:
    - دلیل این احساست کاملا روشن است. تو بدبینی، چون می ترسیهمان بلا سرت بیاید که سر مادرت آمده و مثل او در زندگی شکست بخوری و سرخورده و ناامید تن به جدایی بدهی. این طرز فکر، هم انتحاب را برایت سخت می کند و هم زندگی مشترک را. بهتر است در مقام مقایسه برنیایی همه را به یک چوب نرانی.
    - خیلی سعی می کنم، ولی نمی توانم. خاطرات تلخ گذشته، چون طناب دار به دور قلبم پیچیده و هر لحظه بر فشارش می افزاید. رهایی از این فشار ممکن نیست. موهایت را نباف، بریز روی شانه هایت. این جوری بهت می آید. اگر یک کمی بیشتر به خودت برسی، محشری.
    - از تعریفت ممنون. من سادگی را بیشتر دوست دارم. وقتی موهایم جمع باشد، بیشتر احساس راحتی می کنم.
    دوباره برگشت سر حرف اولش و پرسید:
    - در مورد هدف جوابم را ندادی؟
    - بهت که گفتم. هر وقت توانستم در ذهن خود به آن شکل بدهم، جوابت را می دهم. خب من آماده ام ، اگر تو هم حاضری، می توانیم برویم پایین.
    از طفره رفتنم دلخور شد، اما به روی خودش نیاورد، با تِل سر، گیسوان بلند صافش را عقب کشید و گفت:
    من حاضرم، برویم.
    با خود گفتم: "به نصایح مادرم عمل کردم . در هیچ شرایطی نباید دیتم را پیش کسی و سفره دلم را در مقابلش بتکانم. لابد فکر کرده در در همان جلسه اول باید واله و شیدای برادرش شوم و چشم بسته بله را بگویم. تقصیر مادرم است که راحت واداده تا نیره هانم و دخترش خیال کنند دهانم برای یکی یکدانه شان آبا افتاده."
    علی بلوز آستین کوتاه کرم با سلوار قهواه ای به تن کرده بود و سرحال و با نشاط به نظر می رسید. کاش من هم می توانستم لباسم را عوض کنم و خودم را از شر این دامن بی قواره خلاص کنم.
    آهسته کنار گوش مادرم گفتم:
    - لباسم خیس شده. کلید را بدهید بروم عوضش کنم.
    در حال برانداز کردنم گفت»
    - که چی بشود! مگر اینجا سالن مد است. زیر این شُرشُر باران بروی، برگردی دوباره خیس می شود. هیچم خیس نشده. همین خیلی خوب است. از خودت ادا اصول در نیاور که بهت بخندند.
    صدایش بلند بود. شکی نداشتم که علی هم شنیده. خانم جان همیشه همین طور بود و اصلا رعایت هیچ چیز را نمی کرد.
    آرام در کنارش نشستم و یه مخده پشت سرم تکیه داد. نیره خانم با لحن گرمی گفت:
    - عزیزم اگر روی زمین راحت نیستی، بلند شو برو آن طرف روی صندلی بنشین، از وقتی عطیه و علی برگشتند، مدام به من و آذر فشار می اوردند که قدیمی بازی را کنار بگذاریم و میز و مبل بخریم، ولی من از این فرنگی بازی ها خوشم نمی آید و این طوری راحت ترم. این چند تا صندلی را هم آذر به اصرار بچه هایش خریدهف وگرنه مرا چه به این کارها.
    خانم جان گفت:
    خوب کاری می کنی نیره خانمف من هم مثل تو زیر بار حرف روشا نرفتم.
    بهش گفتم، هر وقت شوهر مردی در خانه ی خودت صاحب اختیاری، به من چه کار داری. مگر بابا ننه هایمان روی مبل و صندلی می نشستند که ما بنشینیم. قربا ن همین مخده های خودمان.
    عطیه مقابلم ایستاد و گفت:
    - چرا روی زمین نشستی، بلند شو بیا برویم آن طرف روی صندلی بنشینم. من روی زمین پاهایم خواب می رود.
    ا ز خدا خواسته برخاستم و همراهش رفتم. علی هم به ما پیوست، روبرویم


  7. #7
    آخر فروم باز mavesta's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    فعلا روی خاک
    پست ها
    2,956

    پيش فرض

    جالب بود. ببینم نسخه PDF ازش دارین؟؟؟

  8. 4 کاربر از mavesta بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #8

    پيش فرض 38 تا 40

    نشست و گفت :
    - انگار هوا خیال باز شدن را ندارد. باران بی موقعی بود و برنامه هایمان را بهم زد.
    عطیه گفت :
    - به هم که نزد. اینجا ادامه اش دادیم. چه فرقی می کند. مهم دور هم بودن اشت. مگر نه روشا جان؟
    پاسخ دادم:
    - باعث شد مزاحم مادرتان و نیره خانم شویم و به زحمتشان بیندازیم.
    علی گفت :
    - چه زحمتی؟ می بینید که بی بی،راحت و بی خیال کنار نعیمه خانم نشسته و پذیرایی را به عهده ی عزیز و زن دایی هما
    گذاشته. دایی احمد هم که با بچه هایش روح انگیز و هوشنگ برایمان پالوده بخرند.
    بی اختیار گفتم :
    - من میمیرم برای پالوده.
    مادرم که انگار به جای گوش دادن به پرچانگی های میزبانش،حواسش به حرف های ما بود،از دور چشم غره ای به من رفت.
    برخلاف خواسته ی او دلم نمی خواست برای کسی نقش بازی کنم و دوست داشتم خودم باشم،بی شیله پیله و بی رنگ و
    روغن های اضافی.
    آذرخانم،عطیه را صدا زد و گفت :
    - بیا چایی بریز.
    عطیه که رفت ، علی گفت:
    - شانس آوردم،چون تا ---- ایران،شرکت یکی از دوستان دایی احمد استخدام شدم. فکر نمی کردم به این زودی کار پیدا کنم.
    رشته تحصیلی من حسابداری ست.
    - پس شما با اعداد و ارقام سر و کار دارید. چیزی که مغز من اصلا آمادگی قبولش را ندارد و تا ضرب و تقسیم عدد بالای یک
    رقمی را می بینم،سرم گیج می رود. به نظر شما عجیب نیست؟
    - نه،اصلا،انتخاب رشته سلیقه ای و بسته به ذوق و استعداد هرکسی ست. بالاخره هرکس در زندگی هدفی دارد،شما چی؟
    - فکرش را نکرده ام، تا چی پیش بیاید. آقا جانم تلنگری به من می زند و می گوید حالا دوره زمانه فرق کرده،نباید به کم قانع
    باشی،همت کن و ادامه ی تحصیل بده. ولی کو گوش شنوا. من یکی دیگر بریدم. اسم درس که می آید،سرم گیج می رود.
    به سؤالش رنگ شوخی داد، اما شکی نداشتم که جدی ست.
    - ببینم نکند هر سال با هفت، هشت تا تجدید، ناپلئونی قبول می شدید؟
    خندیدم و پاسخ دادم:
    - ای بابا، از قضا رس تاریخم بد نبود و خوب می دانم که فتوحات ناپلئون بناپارت از چند صدتا هم گذشت، اما من یکی از شانس
    بد حتی یک درس را هم فتح نکردم.
    خانم جان از آن طرف اتاق صدایش را بلند کرد و گفت :
    - باور نکن علی آقا، شوخی می کند، حتی از یک درس هم تجدیدی نیاورده.
    علی تبسمی بر لب نشاند و با صدای آهسته ای گفت :
    - معلوم می شود حواس خانم گوهری به ماست و بنده خدا بی بی بیخود دارد گلویش را پاره می کند تا سر مهمانش را گرم کند
    که به او بد نگذرد.
    عطیه گفت :
    - در هر صورت دورانی بود که گذشت، حالا چه با تجدیدی چه بی تجدیدی.
    - درست است عطیه جان، هرچه بود گذشت. شاید یکی از خوش ترین و شیرین ترین خاطرات دوران زندگی همان خاطرات دوران
    تحصیل باشد.
    آهی کشید و گفت :
    - برای من که بی تفاوت گذشت. در دیار غربت با آن همه غم و اندوهِ تلنبار شده در قلبم،مزه ی شیرینی اش را نچشیدم.
    راستش را بخواهی اصلا نمی دانم چه مزه ای دارد.
    علی از جا برخواست و گفت:
    - کافی ست. قرار نبود دوباره از نو شروع کنی عطیه. باران بند آمده است چطور است برویم توی حیاط، در هوای تازه نفس
    بکشیم.
    - پنجره را که باز کنی همین جا هم می شود با هوای تازه نفس کشید. در ضمن دایی احمد و بچه ها هم با یخدان پر از پالوده و
    آلاسکا وارد شدند.
    پس سر جایت بنشین تا سهمیه ات برسد، وگرنه ممکن است سرت بی کلاه بماند.


  10. #9

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 41 تا 45

    در ظرف همین چند ساعت به کلی عوض شده بودم. دیگر اصلا احساس بی خیالی و بی هدفی نمی کردم.موقع خداحافظی٬ علی به طوری که فقط من بشنوم گفت:
    _ روز خوبی بود٬ نمی دانم چه طور می شود تجدیدش کرد.
    ابرو تاباندم و گفتم:
    _نمیدانم . ما که امروز به اندازه ی کافی زحمت دادیم.
    _چه زحمتی ای کاش دوباره همین کار را بکنید.
    خانم جان که به نظر می رسید جمله اش را شنیده٬ نیره خانم را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    _این بار دیگر نوبت ماست. قرار است فرداشب گوهری از زنجان برگردد٬ وقتی که آمد قرار می گذاریم یک شب شام تشریف بیاورید منزل ما.
    قلب آسمان دوباره گرفته بود٬ انگار از باریدن سیر نمی شد. بی حوصله بودم و احساس غم می کردم. وارد حیاط خانه ی خودمان که شدیم٬ برای اینکه به مادر فرصت سوال را ندهم٬ قدم هایم را تند کردم و از پله های ایوان بالا رفتم.
    صدای پایش را که پرشتاب قدم بر می داشت تا به من برسد شنیدم٬ به نزدیکم که رسید٬ با لحن نیشداری پرسید:
    _ببینم بالاخره علف به دهن بزی شیرین آمد؟
    بی آنکه به عقب برگردم گفتم:
    _وای خانم جان باز که شما شروع کردید.
    _چی چی رو شروع کردم نه به اینکه نمی خواستی امروز با من بیای٬ نه به آنکه اصلا نمی توانستی از آنجا دل بکنی٬ من تو را نشناسم برای لای جرز خوبم.
    روی ایوان ایستادم٬ سر به عقب برگرداندم٬ درست رو به رویش قرار گرفتم و با بی حوصلگی گفتم:
    _خواهش می کنم سر به سرم نگذارید وگرنه دیگر هیچ جا با شما نمی آیم.
    چشم راستش را به حالت چشمک چندین بار باز و بسته کرد و سپس با لحن پر طعنه ای گفت:
    _حتی اگر بخواهم به منزل نیره خانم بروم باز هم با من نمی آیی؟ ای وروجک٬ حالا مجبور بودی به پسر آذر بگویی هر سال با تجدیدی قبول میشدی؟
    _برای چه باید دروغ میگفتم. من که نمی خواستم خودم را برایش شیرین کنم.
    با محبت نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت:
    _چه بخواهی چه نخواهی خودت را برایش شیرین کردی شرط می بندم حسابی دلش را برده ای. جلوی در شنیدم که چی بهت گفت:
    _ای بابا خانم جان شما کار دیگری نداشتید به غیر از اینکه به حرف های ما گوش کنید.
    چشم تنگ کرد و لب به دندان گزید و با دلخوری گفت:
    _یعنی چه !کر که نبودم. خب شنیدم دیگر . به خاطر همین هم خیال دارم آقا جانت که آمد یک شب شام دعوتشان کنم. مگر من بهت نگفته بودم جلوی شکت را بگیر٬ پر خوری نکن. پس چرا گوش به حرفم ندادی؟
    شانه بالا افکندم و گفتم:
    _وقتی گرسنه باشم هم گوش هایم نمی شنود و هم همه ی شنیده ها یادم می رود. مخصوصا که غذا هم خوشمزه باشد. هوا دوباره بغض کرده . الآن است که باران بگیرد. بگذار بروم بالا٬ لباسم را عوض کنم. یک چیز راحت بپوشم.
    _برو کسی جلویت را نگرفته. یادم باشد فردا صبح بروم بزازی یک پارچه خوش نقش و نگار بخرم و یک پیراهن خوشگلی برایت بدوزم که وقتی آن شب بپوشی همه حظ کنند.
    به التماس گفتم:
    _ نه خانم جان. تو رو به خدا این کار را نکنید من به اندازه ی کافی لباس دارم.
    دوباره چشم تنگ کرد و گفت:
    _چیه باز هم فرنگ مآبی ات گل کرد. نمی خواهی نخواه چه بهتر. هم پولش توی جیبم می ماند و هم بی جهت زحمت نمی کشم و خودم را خسته نمی کنم. خب حالا برو بالا هر کاری دوست داری بکن. من هم می روم کوفته ها را گرم کنم که نیم ساعت دیگر شکمت به قار و قور می افتد. تو که سیرمونی نداری.
    هنوز داشت با خودش حرف می زد ولی من دیگر نمی شنیدم. پله ها را دو تا یکی پیمودم و خومدم را به طبقه بالا رساندم. در اتاق را که پشت سرم بستم٬ نفس راحتی کشیدم. پنجره اتاقم باز بود. ظهر قبل از رفتن به آب کرج یادم رفته بود آن را ببندم. باد پرده ی توری را می لرزاند و آن را به این سو و آن سو می کشید.
    به طرف پنجره ی اتاقم رفتم تا آن را ببندم٬ اما قبل از بستنش٬ بی اختیار نگاهم به سمت حیاط همسایه ی رو به رویی پرکشید.
    علی را دیدم که با شتاب و بی تاب در حاشیه کنار باغچه قدم می زند.
    نه حواسش به من بود و نه به هیچ جای دیگر. آن قدر در خود فرو رفته بود که توجه ای به اطرافش نداشت.می توانستم سیر نگاهش کنم بی آنکه متوجه من شود. با خود کلنجار رفتم.او چه نقشی در زندگی من می توانست بازی کند.
    چند ساعتی بیشتر نبود که می شناختمش. چهره اش برایم نا آشنا بود. خیلی راحت می شد این نقش را از صفحه دلم زدود. نباید می گذاشتم نقشش در قلبم حک شود.آن موقع دیگر کاریش نمیشد کرد.
    صدایش گرم و گیرا بود و راحت به دل می نشست. درست مانند سمفونی آرامی که آهسته٬ آهسته اوج می گرفت و دوباره فرود می آمد دلنواز بود و روحبخش.کلماتش در گوشم صدا می کرد. درست مثل اینکه دوباره داشت تکرار می شد.
    ناگهان سر برداشت و نگاهش به پنجره رو به رو افتاد.در حزن چهره اش تبسمی شکفت. تبسمی آمیخته با مهر و محبت.
    چه اتفاقی داشت می افتاد؟نه نباید. من آمادگی اش را نداشتم دستی به طرفم تکان داد. دستم را بالا بردم و با تانی تکان دادم. حالت نگاهش یک دنیا حرف داشت. چرا همان جا ایستاده بودم؟ چرا پنجره را نمی بستم؟ من که قصد نظر بازی نداشتم. حالا در مورد من چه فکری می کند.
    باد نم باران را آورد و بر گونه ام نشاند.
    لب های علی تکان خورد صدایش را نشنیدم٬ ولی شکی نداشتم که داشت می گفت:
    _اه باز هم باران.
    مقاومت می کرد قصد رفتن به داخل ساختمان را نداشت. باران تند تر شد. در زیر رگبارش دوش گرفت. اما از رو نرفت و باز هم نگاهش را از من برنتافت.
    نه پنجره ی اتاق من بسته شد و نه پنجره ی نگاهش. هر دو بر جا خشکمان زده بود و حرکتی نداشتیم.
    صدای عطیه را شنیدم که از توی ایوان نامش را بر زبان می راند و می گفت:
    _پسر مگر دیوانه ای؟ حسابی خیس شدی٬ پس چرا نمی آیی تو؟
    به خود آمدم سرم را دزدیدم و از جلوی پنجره کنار رفتم. نباید مسیر نگاه علی را تعقیب می کرد و مرا می دید.
    روی تخت نشستم و در مسیر باد نظاره رقص پرده ها٬ همراه با موسیقی برخورد قطرات باران بر روی شیروانی ساختمان پرداختم.
    این یک اتفاق بود٬ اتفاقی ناخواسته که دیگر نمیشد جلویش را گرفت. نه برخورد لحظه ای بود و نه گذری می خواست ماندنی شود.
    عشق نقطه تسلیم است٬ نقطه ای که دست هایت را بالا می بری و در مقابل تپش های تند قلبت تسلیم می شوی.
    آیا من به این نقطه رسیده بودم؟.........
    صدای رعد مرا از جا پراند و برق آن از پنجره ی باز گذشت و تا وسط اتاقم را روشن ساخت.
    هوا تاریک شده بود و من هنوز چراغ را روشن نکرده بودم. صدای پای مادرم را در موقع بالا آمدن از پله ها نشنیدم٬ میان دو لنگه ی در ظاهر شد و با تعجب نظری به اطراف افکند٬ سپس کلید برق را زد و با تعجب پرسید:


  11. #10

    پيش فرض 46 تا 53

    پس چرا چراغ رو روشن نکردی؟نکند امشب بخیر گرفتی.
    سپس بطرف پنجره رفت و در حال بستن آن گفت:پنجره چرا باز است!این پرده ی مادر مرده خودش را کشت بس که هی خودش را به در و پنجره زد تا بلکه تو بفهمی از بس باران خورده عین موش اب کشیده شده و من بیچاره فردا صبح باید آنرا پایین بیاورم و بشویم.چت شده روشا!چرا ماتت برده؟انگار نه انگار که من دارم با تو حرف میزنم.مگر نیامده بودی بالا لباس عوض کنی پس چی شد.نکند زبانت را خانه نیره خانم جا گذاشتی که صدایت در نمی آید.هر چه فکر میکنم میبینم تو آن روشای امروز صبح نیستی که یک لحظه زبان بدهان نمیگرفت و مرتب حاضر جوابی میکرد.
    یک بند حرف میزد و مجال جواب نمیداد .صدایم را از گلو بیرون فرستادم و گفتم:میخواستم عوض کنم ولی یکدفعه سرم درد گرفت و همین جا روی تخت نشستم.اصلا نمیدانم چرا یکدفعه اینجوری شدم البته حالا یک کمی بهترم.
    نگاه تیز و موشکافش را به چشمانم دوخت.بنظر نمیرسید که حرفم را باور کرده باشد.با وجود این پوزخندی زد و گفت:از پرخوریست.نترس هیچ درد دیگری نداری.حالا هم لابد به این خیالی که کوفته برنجی ها را نوشجان کنی.
    خب آره خودتان گفتید که برای شامم نگه داشتید.
    دیدی گفتم از هر چی بگذری از شکمت نمیگذری بجای اینکه تو تاریکی بنشینی قنبرک بسازی بلند شو برویم سر سفره که شام حاضر است.
    بی میل بودم و احساس گرسنگی نمیکردم.از جایم تکان نخوردم.کم کم داشت حوصله اش از بی تفاوتی ام سر میرفت.با بی صبری پرسید:مگر نشینیدی چی گفتم؟بلند شو برویم سر سفره.
    بهمین زودی؟
    خب اره مگر یک غذا گرم کردن و یک سفره انداختن چقدر طول میکشد تو که تجدیدی هایت برای علی سخن پراکنی کردی پس چرا از هنر دستت نگفتی که حتی یک نیمرو هم بلد نیستی درست کنی.
    خندیدم و گفتم:همه ی هنرها که یکدفعه نمیشود رو کرد.صبر کنید خانم جان یکی یکی.

    فصل 6

    صبح که برخاستم بی خیال بودم انگار حوادث روز گذشته از ذهنم پاک شده بود.تصویر عشق بر روی بوم نقاشی قلبم رنگ و جلایی نداشت.چه بهتر که قلم در دستم برای پر رنگ ساختنش میلرزید.
    مدتی در رختخواب ماندم تا خواب از سرم بپرد.انتظار داشتم مادرم مثل هر روز غرولند کنان صدایم بزند اما فقط صدای دیگ و قابلمه بهم زدنش در اشپزخانه ی زیر پله های طبقه اول حاکی از حضورش در خانه بود.بوی پیاز سرخ کرده که به مشامم رسید دانستم که دارد تهیه و تدارک شام آن شب را میبیند که قرار بود اقاجان از سفر برگردد.
    چشمم به پنجره ی بسته اتاقم افتاد ولی میلی به گشودنش د رخودش نیافتم .لباس پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
    خانم جان سر از آشپزخانه بیرون اورد صدایم زد:ببینم افتاب از کدوم طرف در آمده خیلی عجب است که امروز صبح سحر خیز شدی!
    خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:مگر الان ساعت چند است؟
    به گمانم حدود 9 صبح ولی برای تو که همیشه تا لنگ ظهر میخوابی هنوز سحر است.برو صبحانه ات را بخور که کلی کار داریم.
    با تعجب پرسیدم:مثلا چکاری؟
    دست به کمر زد و پاسخ داد:انگار یادت رفته که آقاجانت امشب از راه میرسد اول نظافت خانه که عین بازار شام شده بعدش خرید و پخت و پز.
    خریدش با من پخت و پز و نظافتش با خودتان.
    به طعنه گفت:خسته نباشی خانم خانما لااقل دستی به سر و گوش اتاق خودت بکش که همیشه بهم ریخته است.
    ای بابا خانم جان آقاجان که قرار نیست بیاید بازدید همه اتاقهای خانه باشد هر وقت حوصله اش را داشتم تمیزش میکنم.
    که هیچوقت نه حوصله داری نه وقت.وصله اگر خریدنی بود یک کمی برایت میخریدم.
    جوابش را ندادم.به حیاط رفتم لب حوض نشستم هر دو دستم را زیر آب فواره که عین فرفره بدور خودش میچرخید گرفتم و چندین بار مشتم را پر کردم و به صورتم زدم.آب خنک حالم را جا آورد و خواب را از سرم پراند.
    همینکه برخاستم بی هوا چشمم به اتاق طبقه بالای منزل نیره خانم که پرده ی توری اش تکن میخورد شکی نداشتم که علی پشت آن ایستاده و چشم به حیاط ما دارد.
    با بی اعتنایی نگاهم را دزدیدم و خودم را به ایوان رساندم سپس کنار سماور جوشان و بساط صبحانه ای که مادرم برایم تدارک دیده بود نشستم و با خود گفتم یعنی چه!مگر این پسر کار دیگه ای غیر از دید زدن خانه ی ما ندارد؟
    دیری نگذشت که خانم جان با کاغذ و قلم پیدایش شد و گفت:بیا بگیر.حالا که خرید با توست.پس هر چه را میگویم روی این کاغذ بنویس.
    لیست بلند بالایی بود که تمامی نداست.از نوشتن که فارغ شدم با تعجب گفتم:وای خدای من مگر من چند تا دست دارم .اینهمه چیز را چطور با خود بیاورم.
    با خونسردی پاسخ داد:کاری ندارد اول میروی بقالی خریدهایت را میکنی با خودت می آوری خانه دوباره برمیگردی میروی سبزی فروشی مگر خودت نگفتی خرید با من خب پس دیگر غر غر نکن قراریست که گذاشته شده.
    سر تسلیم فرود آوردم برخاستم و گفتم:باشد چاره ای نیست قبول.
    پس برو آماده شو.پول را هم گذاشتم سر تاقچه ی اتاق نشینمن.وقتی خواستی بروی برو بردار.
    باید یک چیز میپوشیدم که مثل دیروز آبروریزی نشود چون یقین داشتم که نوه ی بقول مادرم از فرنگ برگشته ی نیره خانم سر پستش استوار ایستاده و چشم به حیاط ما دارد.
    خانم جان امانم نمیداد هر جا میرفتم پشت سرم روان میشد تا مرا از خانه بیرون نفرستاد آرام نگرفت.
    هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که صدای بوق اتومبیلی را از پشت سر شنیدم خبردار شدم که علی در تعقیبم است اعتنایی نکردم بی آنکه به عقب برگردم براهم ادامه دادم.
    جلوی پایم ترمز کرد سرش را از شیشه ماشین بیرون اورد و گفت:سلام روشا خانم سوار شوید برسانمتان.
    طنین صدایش آرامش خاصی داشت و بی اختیار بدل مینشست.به ناچار سرم را بطرفش برگرداندم و گفتم:سلام علی آقا ممنون زحمت نمیدهم راه دوری نمیروم از سر همین کوچه میخواهم برای خانم جان خرید کنم.
    خب پس من کمکتان میکنم.
    نه لازم نیست زحمت نکشید.
    ماشین را پارک کرد پیاده شد و شانه به شانه ام قرار گرفت و گفت:طوری رفتار میکنید که انگار با هم غریبه یم .بی بی و عزیز سالهاست که با خانواده شما رفت و آمد دارند.این از بدشانسی من بود که در تمام این مدت از این نعمت محروم بودم.
    البته که غریبه نیستید ولی خب همه ی کسبه محل خانواده ی مرا میشناسند.فکر نمیکنم کار درستی باشد که ما را با هم ببینند.دوست ندارم پشت سرم حرف در بیاورند.شاید در آن محیطی که شما بزرگ شدید این چیزها اصلا اهمیت نداشته باشد ولی اینجا ما به حفظ آبرو خیلی اهمیت میدهیم.
    با لحنی گله آمیز گفت:من هر جا بزرگ شده باشم ریشه ام از این اب و خاک است و آنچه برای شما اهمیت دارد برای منهم دارد.
    خب پس لابد منظورم رادرک میکنید.
    بله می فهمم منظور شما این است که بروم پی کارم و مزاحم نشوم .نه منظورم این نیست.چرا همین با لحنی مودبانه تر .شاید برایتان عجیب باشد پسری که به قول شما در محیطی بزرگ شده این قدر زود گرفتار شود و کارش به جای برسد که در همان دیدار اول اختیار از دست بدهد وقتی مادرم به من گفت که هدف از برنامه آب کرج این است که من دختری را که برایم در نظرگرفته اند ببینم و اگر پسندیدم آنها قدم پیش بگذارند زیاد جدی نگرفتم چون اصلا برایم غیر قابل تصور بود که با یکبار دیدن بشود برای یک عمر زندگی در کنار هم تصمیم گرفت ولی این اتفاق افتاد و من همان دیروز تصمیم را گرفتم حالا فقط مانده شما نظر خودتان را اعلام کنید.تیر نگاهش نگاهم را هدف قرار داده بود نافذ و پر تمنا قلبم داشت درون سینه ام بشدت میتپید با صدا و پر طنین عشق نقطه تسلیم بود اما من دلم نمیخواست به همین زودی دستهایم را بالا ببرمو در مقابلش سر تسلیم فرودبیاورم.تنها پاشخم سکوت بود منتظر جواب نگاهم میکرد سکوتم که ادامه یافت به زبان امد و گفت :نمیخواهید نظرتان را به من بگویید ؟؟
    دستم را بی هدف در هوا چرخاندم وپاسخ دادم راستش سوالتان خیلی غیر منتظره بود .اصلا انتظارش رو نداشتم از ان گذشته من تصمیم گیرنده نیستم .نقش لبخند بر روی لبانش کم رنگ بود پس از مکث کوتاهی گفت دیروز مادرم جسته گریخته اشاره ای به موضوع کرده و استنباطش این است که خانم گوهری مخالفتی ندارند.
    موضوع این نیست .
    -پس موضوع چیست ؟؟؟
    -در این مورد پدرم باید تصمیم بگیرد.
    -یعنی اصلا نظر شما شرط نیست؟!؟!؟!
    - چرا ولی بعد از اینکه ورد پسند خودش واقع شد نظر مرا میپرسد.اگرخودش نپسندیدباشدموضوع منتفی است.
    -تبسمی بر لب نشاند و پرسید:
    - فرض کنیم نظر آقای گوهری مساعد بودآن وقت شما چه جوابی می دهید؟من می خواهم درمورد خودتان به جواب برسم .
    به نظر می رسید تا به مقصودنرسد دست بردار نخواهد بود .کوتاه نیامدم و پاسخ دادم:
    - آن وقت از آقا جان فرصت فکر کردن می خواهم همان فرصتی که شما به من نمی دهید .
    - اکثر رهگذران آشنا بودند و موقع عبور از کنارمان پوزخندی میزدند و سری میجنباندند
    - عصبی شدم و گفتم :
    - فکر آبروی من هم باشید علی آقا.نمیبینید در و همسایه چه جوری نگاهمان میکنند.از فرداست که هزار و یک حرف و حدیث بارم کنند .خانم جان یه لیست بلند بالا دسم داده باید زودتر خریدم را بکنم برگردم خانه که دلش شور نزند امشب قرار آقا جانم ازسفر برگرددو مادرم سر از پا نمی شناسد فقط ماند خانه را چراغانی کند.
    - عجب عشقی خوش به حال آقا جانتان.معلوم میشود زیاد سفر نمیکند که خانم گوهری عادت به دوری شان ندارد
    Last edited by F l o w e r; 03-12-2010 at 14:05.


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •