در بهار خواهید دید اما . . .
اوم خوب بهار که سه ماه داره.(خوب این را که همه می دونستن بعدش)
93 روزِ متفاوت
(بعدش)
13 تاش که عیدِ و تعطیل(البته تو رو 15تاش حساب کن ، خوب بازم بعدش)
بعدش، بعدشُ و درد بگذار یکم کار کنید ببینم چی میخواستم بگم.
کجا بودم، در بهار خواهید دید اما . . .
(چی را؟ اون امّاش دیگه برا چیه؟)
دِهَ ، اَه
ساکت دیگه ، اگه یکبارِ دیگه بیای وسط مجبورم تعطیلت کنم برم با اون رفیقت ادامه بدم که هم با فرهنگ ترِ هم منطقی تر و کلاً مثلِ تو سرخوش و احساساتی نیست.
(باشه بیا آه اوم اوم لال شدم.)
تو فروردین که مهم تر از مهمونی رفتن و مهمون اومدن خبری نیست، خدا را شکر پدر بزرگام تو این زمینه خوب عمل کردن.
از شانسِ ما بعدِ 15 هم هیچ تعطیلیِ دیگه ای نداریم، اردیبهشت و خرداد هم سر جمع 4تا تعطیلی بیشتر نداره.(یک چیزی بگم)
هان بگو
(غروب 15ام.)
ای لعنت بهت که کوفتم کردی این تعطیلات را.
(پس بگذار چند تا خبر بهت بدم :
بنزین گرون میشه، قبض های جدید با نرخِ جدید، مالیات بر ارزشِ افزوده اضافه شده، سیمان گرون میشه، دیگه خبری از کلاه قرمزی نیست، تا بهمن فیلم های خوب تعطیل، باید از...)
بسِ بسِ، هرچی زده بودم پرید.
نمی دونم چرا تو این زندگی هرچی میخوای بفهمی بیشتر میفهمی که باید نفهمی.
(میدونی چرا؟ چون زندگی مثلِ آمپولِ باید شل بگیری تا دردت نگیره وگرنه حتی ممکنه سوزن تو پات بشکنه.)
(راستی فصل فصلِ فوتبالِ، 21 فروردین لیگِ خودمون تموم میشه، لیگ های اروپایی هم تا آخرِ اردیبهشت تموماً
(البته بایرن که چند شب پیش کارو تموم کرد.)
وای اگه تیم هام قهرمان نشن که نمیتونم سر بلند کنم و باید از همه سرکوفت بشنوم.
(بعد تو خرداد جام جهانی شروع میشه که اونم میره تو امتحانات پس اونم کوفتت میشه.)
اکِ هی
(تقویم را دیدی؟)
بگذار یک نگاهی بندازم، الان که دارم میبینم چه پدری این رسانه ها و جراید قرارِ از این ملت دربیارند، از بس مناسبت داریم.(آره اونا دنبالِ اینن که به مردم خوراکِ فکری بدهند تا به چیزی غیر از چیزایی که اونا میخوان فکر نکنند و حواسشون را از پاراگراف های قبل و این و اون و از همه چیز پرت کنند.
فقط به اردیبهشت و خردادش گوش کن:اردیبهشت : روزِ بزرگداشتِ سعدی، شیخِ بهایی، صدوق، کلینی، فردوسی، خیام، خلیجِ فارس، معلم، ایامِ اعتکاف، وفات هاش به کنار)
بازم بسِ بسِ بسِ.
خرداد را نمیخواهد بگی خودم میدونم، رحلتِ بنیانگذار، مبعث، نیمه شعبان، بزرگداشتِ شریعتی و چمرانش که هیچ.
عجب بازارِ شامی بشه، کچل شدم.
(اما در عرصه شور و شیرینِ سیاست)
وایسا وایسا، که هم خلافِ قوانینِ اینجاست هم حال و حوصلۀ بوق و بوق را ندارم.(پس تموم دیگه بقیه اش همه بو داره.)
باشه اما بگذار همسایۀ سمتِ چَپیت امّاش را برات بگه.
سلام جناب این امّاش کارِ شماست.
[بله می دونم، رک و صریح و سریع میگم.
این وسط هیچ کدوم اینا به من و شما و اینا ارتباط نداره.
کارِ ما این وسط خوب دیدن و عمیق شدن، درس گرفتن و شجاع بودن، (عشق ورزیدن و علاقه داشتن) از دستِ این بچه اما خیلی هم بی راه نمیگه ; ادامه دادن به سمتِ هدف و ازشیبِ نزدیک به قله نترسیدن و تمومِ اون حرفای قلمبه سلمبه ای که همه می دونیم ولی بیخیالی طی میکنیم.
این صرفاً یک تلنگر بود حالا اگه الان بهت خورد خیلی درد نداره البته اگه قبلاً از این حرفا برات نزدن، اما اگه بی خیالی طی کنی فردا روزی که این صفحه را دوباره ببینی برگشتش خیلی درد داره و به جایِ اون لبخندِ ملیح که از بالا تا پایین داشتی بغضِ سنگینی گلوت را فشار میده.
]
عجب زبونی داری تو مثلِ شلاق میمونه.
در ضمن یک سوال شما دوتا و من که لالایی بلدیم چرا خوابمون نمی بره؟
جدا چرا؟؟؟؟؟!!!!!