فصل هشتم
بالاخره حرکت کردیم. نمی دانستم چه خواهد شد و چه اتفاقی می افتد. خود را به دست سرنوشت سپردم و
موقعی که به دنبال کالویی حرکت کردم با همه چیز دنیا خداحافظی می کردم.
در بین راه این فکر برای من پیدا شد که اگر پیشنهاد کالویی را قبول نمی کردم شاید خشمگین می شد بلکه این
عمل را یک نوع بی احترامی تلقی می کرد و مرا می کشت. پس حالا خودم را به مهر و محبت الهی و به دست
تقدیر و سرنوشت می سپارم. هرچه باداباد.
اندک اندک با تلقین به نفس از شدت نگرانی خود کاستم و چون عملی محرک سوءظن از آنها ندیدم به تفریح و به
تماشای اطراف و مناظر کوهستان پرداختم.
سینگوالا در جلوی کاروان پنج نفری ما پیش می رفت و اسبی بسیار زیبا و سرکش داشت. پشت سر او یوری و
بعد از یوری من و در عقب کاروان، کالویی و دوستش حرکت می کردند.
راه کوهستانی متغییر بود، گاهی باریک می شد و گاهی پهن و مسطح ولی در هر حال که بودیم سینگوالا را
می دیدم که برمی گردد، به عقب نگاه می کند و تا چشمش به صورت من می افتد لبخند زیبایی لبان سرخ
رنگش را از هم می گشاید.
من ابدا به او و لبخندهای پرمعنی او توجهی نداشتم.
وقتی آفتاب بالای سرما به وسط آسمان رسید، سینگوالا به روی اسب بلند شد، سر را به عقب برگردانید و با
صدای بلند گفت:
- هو کالویی ... اوهو ... کجا اطراق می کنیم!
- کنارچشمه ... یک ربع راه بیشتر باقی نمانده ...
یک ربع ساعت دیگر راهپیمایی کردیم و بالاخره به محل بسیار با صفایی که درختان کهنسال و مناظری بسیار
دیدنی و جالب و هوایی فوق العاده لطیف و با طراوت داشت رسیدیم.
سینگوالا کنار چشمه آب زلالی که از شکم کوه بیرون می آمد و در گودالی عمیق جمع می شود و از آن طرف از
ارتفاع چهار متری با صدایی دلپذیر پایین می ریخت از اسب پایین جست. قبل از هر کار دهانه قاطر مرا گرفت، با
مشت به ساق پای من کوفت و با شوخی و لبخندی دلفریب گفت:
- آهای، آمریکایی نظر باز، پیاده شو. اینجا ناهار می خوریم.
در تمام آن حدود و حتی در مکزیک و کشورهای دیگر آمریکای جنوبی، آمریکاییان را مردمی خوشگذران و
هوسران می شناسند. سابقه این طور بود که هر آمریکایی برای سیاحت یا گردش و یا برای انجام کاری به آن
نقاط مسافرت کرده، اسیر دختران سیاه چشم شده و افتضاحی به بار آورده و رفته است! به همین علت آنها با
آمریکایی ها با یک چشم نگاه می کنند و عموم را مردمی هوسباز می شناسند. لذا وقتی سینگوالا مرا
آمریکایی نظر باز خطاب کرد ابدا تعجب نکردم لیکن تعجب من از این بود که چرا با من شوخی می کند و از این
مهم تر چرا با مشت به ساق پای من زد؟
باز هم اهمیت نداده و پیاده شدم. سینگوالا با دست به کفل قاطر من زد و حیوان را از آن طرف نزد یوری فرستاد
که زین و برگش را باز کند و توبره بزند. من کنار چشمه نشستم و به شستن دست و روی خود پرداختم. کالویی
نیز کنار من نشست، چکمه های خود را بیرون آورد و پای خود را در آب گذاشت.
من و کالویی به صحبت پرداختیم. او از زیبایی های آن حدود تعریف می کرد و می گفت:
- ازر موقعی که من و سینگوالا به این جا رسیدیم و تصمیم گرفتیم که در همین کوهستان زندگی کنیم پیر نشده
ایم و یقین داریم که اگر بچه ها ما را نکشند، به این زودی به مرگ طبیعی نمی میرم.
من می خواستم بپرسم که چرا دزد شدید و چرا از اجتماع فرار کردید که ناگهان به یاد چند شب قبل و ملاقات
نابهنگام ما با (ماچوا) افتادم. نمی دانم چرا از این تجدید خاطره رنگم پرید و تغییر حالت دادم. مثل این بود که
کشفی مهم کرده باشم. قیافه (ماچوا) در آن موقعی که راجع به همسرش و معشوق او صحبت می کرد در
نظرم مجسم شد. به مغزم فشار آوردم و ناگهان اسم آنها نیز به خاطر آوردم (ماچوا) به ما گفت که اسم زنش
(سینگوالا) و نام دوستش که با سینگوالا فرار کرد کالویی بود.
- چه شد آمریکایی ... چرا رنگت پریده ... مثل این است که از من می ترسی.
با عجله گفتم:
- نه ... ابدا نمی ترسم. شما کسی نیستید که انسان از شما بترسد و علتی هم برای ترس وجود ندارد و برای
جبران آن افزودم:
- شما مرد شجاعی هستید ولی به همان اندازه مهربانی و مردانگی دارید. لذا من از شما نمی ترسم.
- پس چرا رنگت پریده.
چاره ای جز بیان حقیقت نبود. از طرف دیگر اگر می خواستم برای گفتن دروغ فکر کنم او می فهمید که من علت
دروغی برای رنگ پریدگی خود ساخته ام لذا بدون درنگ جواب دادم:
- به یاد ماچوای بیچاره افتادم.
ناگهان کالویی مثل کسی که دچار صاعقه شده باشد از جا جست، خنجر خود را از کمر کشید و با دیدگانی پر از
خشم و خون به من نگریست و در حالی که صدایش از فرط عصبانیت می لرزید گفت:
- هان ... فهمیدم ... تو مرا از چنگ ژاندارم ها نجات دادی که به دست ماچوا بسپاری تو از کانگسترهای
آمریکایی هستی از ماچوا پول گرفته ای؟
او چنان بلند حرف می زد که با وجود هیاهوی ریزش آبشار هم یوری و هم سینگوالا صدای او را شنیدند.
یوری به طرف من و سینگوالا به جانب شوهرش دوید. زن زیبا خودش را بین من و او قرار داد و سعی کرد که
کالویی را آرام کند ولی قبل از این که او به این کار موفق شود من خنده ای کرده و گفتم:
- خدا ماچوا را بیامرزد.
به شنیدن نام ماچوا، سینگوالا نیز روی خود را به جانب من برگردانید و نگاه پر از سوء ظن خودش را به من دوخت.
لیکن من خبر مرگ او را می دادم و همین یک جمله آنها را آرام کرد. سینگوالا خنجر کالویی را گرفت و به طرف
من آمد و پرسید:
- شما (ماچوا) را از کجا می شناسید؟
من مقصود سینگوالا را فهمیدم. او می خواست به من بفهماند اگر راستی از جانب شوهر سابق او نیز ماموریت
دارم دروغ می گویم و خودم را نجات بدهم. دروغ را در دهان من می گذاشت ولی قبل از این که من چیزی بگیم
یوری با زرنگی تمام و سایستی عاقلانه از من پرسید:
- ارباب، این اسم محلی است! ماچوا کیست.
من می دانستم که یوری آن شخص را به خاطر دارد لذا گفتم:
- همان شخصی که در راه با ما تصادف کرد، شب در چادر ما ماند و روز بعد در دره افتاد.
این دفعه صدایی کالویی شنیده شد که با تعجب پرسید:
- در دره افتاد! مرد! شما او را نجات ندادید؟
من با تاسف جریان ملاقات خودمان را با ماچوا تعریف کردم و گفتم:
- او قصه عشق خودش را به سینگوالا و فرار شما دو نفر را برای ما با اشک و آه تعریف کرد ولی فردا بیچاره در
دره افتاد و قطعه قطعه شد.
هر دو نفر، یعنی سینگوالا و کالویی غمگین و متاثر شدند. معلوم بود که گفته های مرا باور کرده اند زیرا از مرگ
ماچوا بی اندازه غمگین به نظر می رسیدند. کالویی نزد من آمد، باز با دست به شانه من زد و با لحنی پر از
شرمساری گفت:
- خیلی متاسفم، سوءتفاهم پدید آمد، ببخشید. اما ماچوا هر چه بود دوست من بود و من سالها با او دوستی
داشتم. حیف، خیلی دلم سوخت.
سینگوالا از این که می دید کالویی باز نسبت به من مهربان شده خیلی خوشحال به نظر می رسید.
بار دیگر کنار چشمه نشستیم و کالویی، قمقمه شراب خود را از کمر باز کرد و به من تعارف نمود، من قمقمه را
به دهان نزدیک کرده و یکی دو جرعه نوشیدم، شراب بسیار خوش طعم و خوش عطری در آن بود که تمام
خستگی راه را از بدن من دور کرد. کالویی نیز یکی دو جرعه از شراب نوشید و بعد سر آن را با چوب پنبه محکم و
از فاصله بیست قدم برای سینگوالا پرتاب کرد. وقتی قمقمه مجددا نزد کالویی بازگشت و او آن را تکان داد متوجه
شدم که قمقمه خالی است.
سینگوالا تمام شراب داخل قمقمه را نوشیده بود و شراب آن قدر زیاد بود که تنها باعث تعجب من شد بلکه
کالویی نیز تعجب کرد و گفت:
- او هیچ گاه این طور شراب نمی نوشید ... چه خبر شده ...؟