تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 33

نام تاپيک: رمان زن های وحشی آمازون ( منوچهر مطیعی )

  1. #11
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل هشتم

    بالاخره حرکت کردیم. نمی دانستم چه خواهد شد و چه اتفاقی می افتد. خود را به دست سرنوشت سپردم و

    موقعی که به دنبال کالویی حرکت کردم با همه چیز دنیا خداحافظی می کردم.

    در بین راه این فکر برای من پیدا شد که اگر پیشنهاد کالویی را قبول نمی کردم شاید خشمگین می شد بلکه این

    عمل را یک نوع بی احترامی تلقی می کرد و مرا می کشت. پس حالا خودم را به مهر و محبت الهی و به دست

    تقدیر و سرنوشت می سپارم. هرچه باداباد.


    اندک اندک با تلقین به نفس از شدت نگرانی خود کاستم و چون عملی محرک سوءظن از آنها ندیدم به تفریح و به

    تماشای اطراف و مناظر کوهستان پرداختم.

    سینگوالا در جلوی کاروان پنج نفری ما پیش می رفت و اسبی بسیار زیبا و سرکش داشت. پشت سر او یوری و

    بعد از یوری من و در عقب کاروان، کالویی و دوستش حرکت می کردند.

    راه کوهستانی متغییر بود، گاهی باریک می شد و گاهی پهن و مسطح ولی در هر حال که بودیم سینگوالا را

    می دیدم که برمی گردد، به عقب نگاه می کند و تا چشمش به صورت من می افتد لبخند زیبایی لبان سرخ

    رنگش را از هم می گشاید.

    من ابدا به او و لبخندهای پرمعنی او توجهی نداشتم.

    وقتی آفتاب بالای سرما به وسط آسمان رسید، سینگوالا به روی اسب بلند شد، سر را به عقب برگردانید و با

    صدای بلند گفت:

    - هو کالویی ... اوهو ... کجا اطراق می کنیم!

    - کنارچشمه ... یک ربع راه بیشتر باقی نمانده ...

    یک ربع ساعت دیگر راهپیمایی کردیم و بالاخره به محل بسیار با صفایی که درختان کهنسال و مناظری بسیار

    دیدنی و جالب و هوایی فوق العاده لطیف و با طراوت داشت رسیدیم.

    سینگوالا کنار چشمه آب زلالی که از شکم کوه بیرون می آمد و در گودالی عمیق جمع می شود و از آن طرف از

    ارتفاع چهار متری با صدایی دلپذیر پایین می ریخت از اسب پایین جست. قبل از هر کار دهانه قاطر مرا گرفت، با

    مشت به ساق پای من کوفت و با شوخی و لبخندی دلفریب گفت:

    - آهای، آمریکایی نظر باز، پیاده شو. اینجا ناهار می خوریم.

    در تمام آن حدود و حتی در مکزیک و کشورهای دیگر آمریکای جنوبی، آمریکاییان را مردمی خوشگذران و

    هوسران می شناسند. سابقه این طور بود که هر آمریکایی برای سیاحت یا گردش و یا برای انجام کاری به آن

    نقاط مسافرت کرده، اسیر دختران سیاه چشم شده و افتضاحی به بار آورده و رفته است! به همین علت آنها با

    آمریکایی ها با یک چشم نگاه می کنند و عموم را مردمی هوسباز می شناسند. لذا وقتی سینگوالا مرا

    آمریکایی نظر باز خطاب کرد ابدا تعجب نکردم لیکن تعجب من از این بود که چرا با من شوخی می کند و از این

    مهم تر چرا با مشت به ساق پای من زد؟

    باز هم اهمیت نداده و پیاده شدم. سینگوالا با دست به کفل قاطر من زد و حیوان را از آن طرف نزد یوری فرستاد

    که زین و برگش را باز کند و توبره بزند. من کنار چشمه نشستم و به شستن دست و روی خود پرداختم. کالویی

    نیز کنار من نشست، چکمه های خود را بیرون آورد و پای خود را در آب گذاشت.

    من و کالویی به صحبت پرداختیم. او از زیبایی های آن حدود تعریف می کرد و می گفت:

    - ازر موقعی که من و سینگوالا به این جا رسیدیم و تصمیم گرفتیم که در همین کوهستان زندگی کنیم پیر نشده

    ایم و یقین داریم که اگر بچه ها ما را نکشند، به این زودی به مرگ طبیعی نمی میرم.

    من می خواستم بپرسم که چرا دزد شدید و چرا از اجتماع فرار کردید که ناگهان به یاد چند شب قبل و ملاقات

    نابهنگام ما با (ماچوا) افتادم. نمی دانم چرا از این تجدید خاطره رنگم پرید و تغییر حالت دادم. مثل این بود که

    کشفی مهم کرده باشم. قیافه (ماچوا) در آن موقعی که راجع به همسرش و معشوق او صحبت می کرد در

    نظرم مجسم شد. به مغزم فشار آوردم و ناگهان اسم آنها نیز به خاطر آوردم (ماچوا) به ما گفت که اسم زنش

    (سینگوالا) و نام دوستش که با سینگوالا فرار کرد کالویی بود.

    - چه شد آمریکایی ... چرا رنگت پریده ... مثل این است که از من می ترسی.

    با عجله گفتم:

    - نه ... ابدا نمی ترسم. شما کسی نیستید که انسان از شما بترسد و علتی هم برای ترس وجود ندارد و برای

    جبران آن افزودم:

    - شما مرد شجاعی هستید ولی به همان اندازه مهربانی و مردانگی دارید. لذا من از شما نمی ترسم.

    - پس چرا رنگت پریده.

    چاره ای جز بیان حقیقت نبود. از طرف دیگر اگر می خواستم برای گفتن دروغ فکر کنم او می فهمید که من علت

    دروغی برای رنگ پریدگی خود ساخته ام لذا بدون درنگ جواب دادم:

    - به یاد ماچوای بیچاره افتادم.

    ناگهان کالویی مثل کسی که دچار صاعقه شده باشد از جا جست، خنجر خود را از کمر کشید و با دیدگانی پر از

    خشم و خون به من نگریست و در حالی که صدایش از فرط عصبانیت می لرزید گفت:

    - هان ... فهمیدم ... تو مرا از چنگ ژاندارم ها نجات دادی که به دست ماچوا بسپاری تو از کانگسترهای

    آمریکایی هستی از ماچوا پول گرفته ای؟

    او چنان بلند حرف می زد که با وجود هیاهوی ریزش آبشار هم یوری و هم سینگوالا صدای او را شنیدند.

    یوری به طرف من و سینگوالا به جانب شوهرش دوید. زن زیبا خودش را بین من و او قرار داد و سعی کرد که

    کالویی را آرام کند ولی قبل از این که او به این کار موفق شود من خنده ای کرده و گفتم:

    - خدا ماچوا را بیامرزد.

    به شنیدن نام ماچوا، سینگوالا نیز روی خود را به جانب من برگردانید و نگاه پر از سوء ظن خودش را به من دوخت.

    لیکن من خبر مرگ او را می دادم و همین یک جمله آنها را آرام کرد. سینگوالا خنجر کالویی را گرفت و به طرف

    من آمد و پرسید:

    - شما (ماچوا) را از کجا می شناسید؟

    من مقصود سینگوالا را فهمیدم. او می خواست به من بفهماند اگر راستی از جانب شوهر سابق او نیز ماموریت

    دارم دروغ می گویم و خودم را نجات بدهم. دروغ را در دهان من می گذاشت ولی قبل از این که من چیزی بگیم

    یوری با زرنگی تمام و سایستی عاقلانه از من پرسید:

    - ارباب، این اسم محلی است! ماچوا کیست.

    من می دانستم که یوری آن شخص را به خاطر دارد لذا گفتم:

    - همان شخصی که در راه با ما تصادف کرد، شب در چادر ما ماند و روز بعد در دره افتاد.

    این دفعه صدایی کالویی شنیده شد که با تعجب پرسید:

    - در دره افتاد! مرد! شما او را نجات ندادید؟

    من با تاسف جریان ملاقات خودمان را با ماچوا تعریف کردم و گفتم:

    - او قصه عشق خودش را به سینگوالا و فرار شما دو نفر را برای ما با اشک و آه تعریف کرد ولی فردا بیچاره در

    دره افتاد و قطعه قطعه شد.

    هر دو نفر، یعنی سینگوالا و کالویی غمگین و متاثر شدند. معلوم بود که گفته های مرا باور کرده اند زیرا از مرگ

    ماچوا بی اندازه غمگین به نظر می رسیدند. کالویی نزد من آمد، باز با دست به شانه من زد و با لحنی پر از

    شرمساری گفت:

    - خیلی متاسفم، سوءتفاهم پدید آمد، ببخشید. اما ماچوا هر چه بود دوست من بود و من سالها با او دوستی

    داشتم. حیف، خیلی دلم سوخت.

    سینگوالا از این که می دید کالویی باز نسبت به من مهربان شده خیلی خوشحال به نظر می رسید.

    بار دیگر کنار چشمه نشستیم و کالویی، قمقمه شراب خود را از کمر باز کرد و به من تعارف نمود، من قمقمه را

    به دهان نزدیک کرده و یکی دو جرعه نوشیدم، شراب بسیار خوش طعم و خوش عطری در آن بود که تمام

    خستگی راه را از بدن من دور کرد. کالویی نیز یکی دو جرعه از شراب نوشید و بعد سر آن را با چوب پنبه محکم و

    از فاصله بیست قدم برای سینگوالا پرتاب کرد. وقتی قمقمه مجددا نزد کالویی بازگشت و او آن را تکان داد متوجه

    شدم که قمقمه خالی است.

    سینگوالا تمام شراب داخل قمقمه را نوشیده بود و شراب آن قدر زیاد بود که تنها باعث تعجب من شد بلکه

    کالویی نیز تعجب کرد و گفت:

    - او هیچ گاه این طور شراب نمی نوشید ... چه خبر شده ...؟

  2. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل نهم
    بعد کالویی از راه دلجویی دستی به شانۀ من زد و گفت:

    - خوب تعریف کن رفیق آمریکایی، (ماچوا) برای شما چه گفت و چطور مرد. من جریان سقوط او را در دره یک بار

    دیگر تعرف کردم. کالویی مجدداً همان سوال را می کرد. فهمیدم می خواهد مطمئن شود که آیا من راست می

    گویم یا خیر. دروغگو هر قدر هم که ماهرانه دروغ بگوید، قدرت ندارد یک موضوع دروغ را دو مرتبه یک جور تعریف

    کند لذا مستمع اگر باهوش باشد خیلی زود می فهمد.


    مقصود کالویی نیز همین بود ولی من چون دروغ نگفته بودم نمی ترسیدم و اگر ده بار دیگر سوال می کرد همان

    موضوع را تعریف می کردم. این دفعه جریان برخورد او را با ما و اقامتش را در چادر تعریف کردم و تمام چیزایی را

    که درباره سینگوالا و او گفته بود نقل نمودم.

    کالویی مرد زیرک و خطرناکی بود، چیزی که سبب ناراحتی من می شد نگاه های سینگوالا و لبخندهای او بود. از

    خود پرسیدم:

    - یعنی چه؟ او چرا به من لبخند می زند...؟ اصولاً چرا در اولین برخورد با من شوخی کرد...

    علت این که زیاد در این باره فکر می کردم این نبود که دلم می خواست سینگوالا مرا دوست داشته باشد بلکه از

    همین موضوع می ترسیدم.

    درست موقعی که تازه اثر یک جرعه شراب ظاهر شده و من و کالویی گرم صحبت بودیم ناگهان صدای دوست

    کالویی از دور شنیده شد که گفت:

    - اوهو کالویی... بز کوهی. نگاه کن.

    مثل این بود که من انتظار چنین اتفاقی را داشتم. نها یک چنین واقعه ای می توانست مرا از صحبت کالویی نجات

    دهد. کالویی از جا جست. من هم برخاستم و به طرفی که آن شخص با انگشت نشان می داد دویدیم.

    در نقطه ای که با ما یشتر از دویست متر فاصله داشت، تقریباً ده راس بز کوهی، یک یک پشت سر هم از شکاف

    کوه می رفتند. یکی از آنها جلوتر از دیگران راه می رفت و چنان بود که نگهبانی گله را بر عهده دارد، زیرا با

    چشمان قشنگ خود به اطراف می نگریست، پوزه خود را بالا می گرفت و فضا را می بویید.

    کالویی آهسته از من پرسید:

    - تیر رس هست؟

    من با اندازه گیری تفنگم نگاه کردم و گفتم:

    - نه... باید نزدیک رفت.

    من و کالویی خم شده و همان طور دولا دولا هر کدام از یک طرف حرکت کردیم. یوری نیامد ولی سینگوالا هم

    تفنگ خود را برداشت و به راه افتاد. بزهای کوهی آرام، آرام از شکاف کوه بالا می رفتند و من برای این که تیرم

    خطا نرود سعی داشتم که حتی المقدور نزدیک تر بروم و آن گاه شلیک کنم که صد در صد موفقیت داشته باشد

    لذا بدون این که به پشت سر خود توجه داشته باشم می دویدم.

    درست در پشت یک صخره سر سبز که از لای علف روییده بود کمین کردم و شکار سومی را نشانه گرفتم و

    شلیک نمودم. حیوان از جا جست و به زمین افتاد. بزها پراکنده شدند ولی دو سه ثانیه بعد باز به هم پیوسته و

    به سرعت از کوه بالا رفته و از آن طرف سرازیر شدند. شکاری که هدف گلوله من قرار گرفته بود دیگر از جای

    برنخاست لذا برای بریدن سر او به آن طرف دویدم ولی قبل از این که به آنجا برسم کالویی را دیدم که بالای سر

    شکار رسید و سر حیوان را بریده است.

    من راه خود را کج کرده و به دنبال گله حرکت کردم. امیدوار بودم که یکی دو بز دیگر شکار کنم و چون به سرعت

    می دویدم توجه نداشتم که سینگوالا مرا صدا می زند.

    ده دقیقه بعد نفس زنان خود را به قله رسانیده و از پشت تخته سنگی بزرگ که مشرف به آن طرف کوه بود به

    جستجوی شکارها بر آمدم ولی از آنها اثری دیده نمی شد. یقین داشتم که چون در سمت دیگر کوه بوی باروت

    استشمام نمی شود و صدای حرف زدن ما انعکاس ندارد بزها آرام می گیرند و باز به چرا مشغول می شوند لذا

    آهسته از پشت تخته سنگ یرون آمده و به آن طرف سرازیر شدم و همه جا در جستجوی شکارها بودم.

    شیب آن طرف کوه زیاد نبود، از طرفی در طول روز بیشتر از یکی دو ساعت روی آفتاب را نمی دید لذا در نقاطی

    که خاک داشت اثر رطوبت باران وجود داشت و روی همان خاک های نرم و مرطوب جای سم بزها را مشاهده

    کرده و با دلگرمی سرازیر شدم.

    بیشتر از نیم ساعت به جستجو پرداختم ولی از شکار اثری به دست نیامد لذا چون خیلی خسته شده بودم در

    قسمت مسطحی از کوه که زیر صخره ای عظیم قرار داشت نشسته و سیگاری آتش زده و با فراغ خاطر به دود

    کردن آن پرداختم و در همان حال به وضع خودم و راهی که در پیش داشتم و این برخورد عجیب فکر می کردم.

    هنوز سیگار نصفه نشده بود که از سمت راست صدایی شنیده شد، تصور کردم بزها به من نزدیک می شوند لذا

    تفنگ را براشته و خودم را عقب کشیدم که حیوانات رم نکنند و یکی دو دقیقه گذشت. صدا نزدیک و باز هم


    نزدیک تر شد بالاخره احساس کردم که صدای پای انسان است و درست در همین اثناء سینگوالا را مشاهده

    نمودم که لبخند زنان به من نزدیک می شود.

    نمی دانم چرا به دیدن او عوض اینکه خوشحال شوم، ترسیدم. بی اختیار قلبم طپیدن گرفت و رنگم پرید. نمی

    دانستم چه بگویم، دلم می خواست از سمت دیگر فرار کنم و خود را به دیگران برسانم ولی این کار پسندیده

    نبود، ناچار دل را بن دریا زده و مجدداً روی زمین نشسه و به دود کردن بقیه سیگار خود پرداختم.

    سینگوالا نزدیک شد و گفت:

    - آقای آمریکای، کالویی از شما خیلی عصبانی است.

    با ترس و تعجب پرسیدم:

    - چرا؟ به چه علت؟

    او خنده ای کرد و گفت:

    - حالا م فهمید که من از دست این احمق و دیوانه چه می کشم و چه خون دلی می خورم.

    این سوال من نبود و از طرفی به من ارتباط نداشت لذا مجدداً از او پرسیدم:

    - چرا از من عصبانی است؟

    سینگوالا جواب داد:

    - در اینجا مرسوم است که هنگام شکار ابتدا آن کس که بزرگتر است باید شلیک کند و بعد اگر او اجازه داد

    تبراندازی می کنند شما این احترام را نسبت به او مراعات نکرده اید و خیلی خشمگین است.

    من واقعاً عصبانی و در عین حال متوحش شدم و می خواستم بگویم:

    - مگر من نوکر او هستم.

    ولی خودداری کردم و فقط سکوت کرده و حرفی نزدم. سینگوالا کنار من نشست و تفنگش را روی زمین گذاشت

    و پاهای خود را دراز کرد. آنجا که غیر از من و او کس دیگری نبود با دقت بیشتری به او نگریستم. او راستی زیبا و

    خوش اندام بود. دیدگان آبی رنگ، مویی خرمایی و مژگان و ابرویی سیاه داشت.

    رنگم پریده بود و نمی دانم این رنگ پریدگی از ترس غضب کالویی بود و یا از نها بودن با سینگوالا در یک گوشۀ

    خلوت کوهستان؟ در هر حال هر چه بود، پریدگی رنگ من مورد توجه سینگوالا نیز واقع شد و پس از این که لحظه

    ای با آن چشمان مخمور و قشنگش به من نگریست گفت:

    - چرا رنگت پریده؟ از کالویی می ترسی یا مرا دوست داری؟

    از سوال او پشتم لرزید! او چطور فکر مرا خواند! سوالی که او از من کرد درست همان چیزی بود که من به آن می

    اندیشیدم، نمی دانستم جواب او را چه بدهم، با همان رنگ پریده، لحظه ای به او خیره شدم و بعد با ناراحتی

    گفتم:

    - هیچ کدام...

  4. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    او زنی وحشی و یاغی و کوهستانی بود. وقتی این جواب را به او دادم، فکر کردم که هم اکنون عصبانی می

    شود و چقدر عصبانی می شود و چقدر تعجب کردم که دیدم او با صدایی بلند خندید، جعبه سیگار مرا از دستم

    گرفت! سیگاری آتش نمود و پک محکمی به آن زد و گفت:

    - دروغ می گویی. هم از کالویی می ترسی و هم مرا دوست داری.

    او درست مکنونات قلبی مرا بر زبان می راند و عجیب این بود که خیلی بی رو دربایستی و بی پرده حرف می زد.

    او راست می گفت. زیرا من هم از کالویی می ترسیدم و هم سینگوالا را دوست داشتم. چرا خودم را گول بزنم،

    اگر یک چنین زنی در آمریکا با من روبرو می شد عاشق او نمی شدم، دل و دین به او نمی باختم چرا؟

    مهذا قیافه خود را درهم کشیده و جواب او را ندادم! او یک پک دیگر به سیگار زد و سر خود را به من نزدیک کرد و

    گفت:

    - گوش بده. به چشمان من نگاه کن که نوانی دروغ بگویی.

    چون من روی خود را برنگردانیدم، دست خود را پیش آورد، با انگشتان ظریف خود چانه مرا گرفت و رویم را به

    سمت خودش برگردانید و گفت:

    - در چشمان من نگاه کن.

    بدنم می لرزید و حالت عجیبی که تا آن لحظه برای من بی سابقه بود، تمام وجودم را دخوش التهاب ساخته بود.

    این التها وقی بیتر شد که به چشمان قشنگ و آبی رنگ او خیره شدم. او گفت:

    - اگر مرا دوست داشته باشی، از کالویی نترس. گوش بده تو اولین مردی هستی که قلب مرا در اولین برخورد

    لرزانیدی. بیشتر از چهل نفر مرد در راه عشق من کشته شده اند که لااقل پانزده نفر آنها را کالویی کشته است

    ولی تو اگر مرا دوست داشته باشی، از او ترسی نداشته باش. او در دست من مثل مومی است که حرارتش

    می دهم، نرمش می کنم و به هر شکلی که بخواهم تغییرش می دهم! فهمیدی؟ به چشمان من نگاه کن و

    راست بگو!

    او این حرف ها را می زد، من هم خیلی دلم می خواست حرف های او را باور کنم ولی چون خودم مرد هستم،

    می دانستم بدون ترس با یک موجود وحشی خونخوار نمی شود بازی کرد.

    در آن موقع که به چشمان سینگوالا خیره شده بودم و بدنم می لرزید، آرزو می کردم که ای کاش می توانستم

    بدون رس او را دوست بدارم ولی از کالویی وحشت داشتم.

    یکی دو لحظه به سکوت گذشت و خودم نیز نفهمیدم چه شد که بی اختیار دست او را در دست گرفته و گفتم:

    - اوه، (سینگوالا) تو مرا دیوانه می کنی... نمی توانم قبول کنم که هر چه تو می گویی راست است، البته تو

    دروغ نمی گویی ولی...

    - ولی چه؟ یک کلمه جواب بده، بقیه کارها با من.

    - چه جوابی می خواهی؟ بفهمی که آیا من تو را دوست دارم یا خیر...؟ اگر مقصودت این است... نمی توانم

    دروغ بگویم... آری تو را دوست دارم.

    (سینگوالا) چیزی نگفت. فقط دیدم که چشمانش از فرط شادی پر از اشک شد. نفهمیدم چند دقیقه و چطور

    گذشت. از همه جای دنیا فارغ شده و حتی خودم را نیز فراموش کرده بودم که ناگهان صدای پایی شنیده شد.

    هر دو نفر از جا جستیم.

    من سراسیمه و هراسان شده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. زیرا یقین داشتم که این صدای پای (کالویی)

    است. اگر او ما را با هم در این نقطه می دید. چند ته سیگار در آن جا مشاهده می کرد بدون درنگ مرا می

    کشت، با سینگوالا نمی دانم چه می کرد ولی کار من تمام بود. پس چه باید بکنم.

    نزدیک بود که از شدت وحشت از کوه و ارتفاع هزار متری پایین بیافتم که ناگهان سینگوالا به کمک روح پریشان

    من شتافت. با یک جست دست خود را به دور گردن من حلقه کرد، تفنگش را مثل عصا در دست گرفت و در حالی

    که به من تکیه داده و تفنگ را مانند عصا به کار می برد، و درست موقعی که کالویی از پشت تخته سنگ مانند

    شیری خشمگین ظاهر گردیده، یک پای خود را بلند کرد و شروع به نالیدن نمود.

    - آه... آه... پایم شکسته است. کالویی تو کجا هستی بیچاره این آقا خسته شده...

    من می لرزیدم. نمی دانم چطور ترس و لرز خود را توصیف کنم که خوانندگان بفهمند من چه حالی داشتم. شاید

    اگر بهترین کلمات و جملات موجود را برای توصیف و توجیه این حالت به کار برم نتوانم از عهده برآیم. هر کس باید

    یک بار به جای من یا در شرایطی شبیه آن موقع قرار گرفته باشد تا بداند که به من چه گذشت.

    سینگوالا در آخرین لحظه به مکر زنانه متوسل گردید، این بازی که او کرد بیسار بازی خوبی بود و غیر از آن امکان

    نداشت بهانه دیگری تاخیر ما را در بازگشت و نزدیک دیگر بودن موجه نشان دهد.

    بسیار خوب. سینگوالا چنین حیله ای به کار بست ولی اگر کالویی باور نکند، چه می شود! ترس من از همین بود

    و اتفاقاً در لحظه اول نیز کالویی سوء ظن پیدا کرد. ...

  6. 6 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    کماکان منتظر خواندن بقیه رمان هستیم

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    داره خودمونی میشه saman_dexter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    182

    پيش فرض

    آقا منتظر ادامشیم !

  10. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نيازي به اومدن به پروفايل نيست فقط تو اون لحظه حسم و گفتم عذر مي خوام اگه ناراحتت كردم alon

  11. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    252

    پيش فرض

    با سلام
    اولا از حسن سلیقه ات متشکرم
    دوما منتظر بقیشم
    سوما این کتاب رو از کجا می شه تهیه کرد؟
    Last edited by hamed_shams; 03-07-2009 at 00:36.

  12. #18
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    اولا از حسن سلیقه ات متشکرم
    ممنون.......
    دوما منتظر بقیشم
    باید یه کم دیگه هم صبر کنید.......

    نيازي به اومدن به پروفايل نيست فقط تو اون لحظه حسم و گفتم عذر مي خوام اگه ناراحتت كردم alon
    تو خصوصی بهتون گفتم.......

    آقا منتظر ادامشیم
    کماکان منتظر خواندن بقیه رمان هستیم
    بزودی......ببخشید اگه دیر شد...

    سوما این کتاب رو از کجا می شه تهیه کرد؟
    باید کتاب فروشی ها داشته باشن......هم اسم کتاب مشخص هست....هم نام نویسنده....

  13. #19
    داره خودمونی میشه samd600's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    موتور خونه جهنم قسمت کنترل کوره
    پست ها
    53

    پيش فرض

    سلامدوست عزیز اگه میشه سریعتر ادامشو بذار

    ممنون

  14. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    252

    پيش فرض

    سلام
    همون طور که در اول بحث گفته شده این کتاب
    خیلی کمیابه،اگه کسی می دونه از کجا می شه تهیش کرد لطفا
    بگه من که پیداش نکردم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •