تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 33

نام تاپيک: رمان زن های وحشی آمازون ( منوچهر مطیعی )

  1. #1
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض رمان زن های وحشی آمازون ( منوچهر مطیعی )

    پیشگفتار کتاب 6 سال در میان زنان وحشی آمازون
    در سواحل رودخانه آمازون قبیله ای وجود دارد که تمام افراد آن را زنان بسیار زیبا و دلفریب تشکیل می دهند.

    اطراف آمازون را جنگلهای مخوف و انبوهی فرا گرفته و در همین قسمت جنگل زندگی می کنند. تاکنون هیچ

    جهانگردی مشهور و هیچ ماجراجوی بی باکی نتوانسته به منطقه نفوذ انها راه یابد زیرا علاوه بر خطرات بسیاری

    که در راه موجود است، زنان آمازونی آنقدر خطرناک هستند که تصوّر نمی رود بر بیگانه ای دست یابند و او را زنده رها کنند که به خانه و شهر و دیار خویش باز گردد.

    کتاب زیر از یادداشتهای کسی تهیه و دومین گردیده که شش سال در میان افراد این قبیله زندگی کرده و عاقبت

    نیز با زبر دستی تمام از میان آنها گریخته و جان به سلامت برده است.

    این کتاب به اکثر زبانهای زنده دنیا ترجمه و در هر زبان بیش از ده بار به چاپ رسیده و در همان روزهای اوّل انتشار

    نایاب شده است و چون نویسنده مشاهدات خود را در آن منعکس نموده، در اصالت و صحت مندرجات آن نمی

    توان تردید داشت. به همین علّت زندگی زنان آمازون از صورت افسانه خارج و به حقیقتی غیر قابل انکار در آمده
    است

    نویسنده: منوچهر مطیعی
    Last edited by Mahdi/s; 19-06-2011 at 11:33.

  2. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل اوّل

    من در رشته مردم شناسی دانشکده «میدوسترون» تحصیل می کردم، پس از انجام تحصیل به فکر پیدا کردن کار مناسبی افتادم ولی معلوم است که از یک مردم شناس چکاری بر می آید و در اجتماع چه شغلی به او واگذار می کنند. در آمریکای جنوبی برای مهندسین جوان کارهای بسیار خوب با حقوق کافی وجود داشت ولی برای من که تحصیل کرده در رشته مردم شناسی بودم، کاری وجود نداشت. چند هفته ای به فکر فرو رفتم و در جستجوی کاری مناسب، این در و آن در زدم،
    بالاخره به این نتیجه رسیدم که برای مردم شناس در میان این مردم کاری وجود نداشت و باید گرسنگی بخورد. پس چه باید کرد؟ آن قدرها بی پول و مایه نبودم که از لحاظ گذران زندگی در مضیقه باشم. می توانستم چند سالی را با آسایش و به خوشی بگذرانم و به کار کردن احتیاج نداشته باشم ولی انسان چطورمی تواند بیکار باشد و شب و روز خویش را به بطالت و هرزگی سپری کند. بیکاری از مرض وبا و طاعون خطرناک تر است. هر کس دچار مرض بیکاری شد، دیگر امید بهبود او نمی رود و برای تمام عمر تنبل و تن آسا می شود. من نمی خواستم این طور فاسد گردم.
    یک شب با چند تن از دوستانم به یک کافه کهنه دور افتاده رفتیم. آنجا میخانه تنگ و تاریکی بود که ماجراجویان و دریانوردان و سیاحان را می پذیرفت و سالن آن سقفی کوتاه و فضایی دود آلود داشت، مملو از همین قبیل مردم بود. صورت های کثیف، سبیل های کلفت، دست های خشن و پرپینه آنها در من ایجاد وحشت می کرد ولی در ضمن یک نوع احساس آسایش نیز در روحم ایجاد شده بود که از آن لذت می بردم. هم می ترسیدم و هم متلذذ می شدم.
    ما در گوشه ای نشستیم و مشغول نوشیدن آبجو شدیم ولی من از فکر کردن درباره این مردم ماجراجو که جان خویش را به خاطر تحصیل طلا به خطر می اندازند، فارغ نمی شدم. فکر می کردم که چه چیز من از آنها کمتر است. آنها دو گوش و دو چشم و دو دست و دو پا دارند و من هم دارای همین چیزها هستم. به اضافه این که اطلاعات کافی درباره ملل و اقوام دارم و هر جا می روم کارهایم با بصیرت و دانایی توام و همراه است. این افکار اندک اندک در روح من ریشه دوانید تا جایی که به کلی وجودم مسخر این فکر شد که من هم باید مثل این مردم زندگی کنم و از وجود خودم کمال استفاده را ببرم. همه چیز در اختیار دارم. صاحب پول، زور، اطلاعات، تحصیل و از همه مهم تر جوانی هستم. چرا وقت خود را به بطالت بگذرانم. در همین حالت روحم متوجه جنگلها و کوهستانهای صعب العبور و دره ها و پرتگاه های بزرگ جهان شد. ثروت در این قبیل اماکن نهفته است و من باید به آنجاها بروم تا مردی مشهور و ثروتمند باز گردم.
    درست در اعماق رویای فکر غوطه می خوردم که صدای رفیقایم رشته افکارم را گسیخت. وقتی به اطراف خود نگریستم، مشاهده کردم که جوانی بلند قد، سیاه چرده، با ریش و سبیلی کلفت و دیدگانی نافذ پیش روی من ایستاده و به جمع ما پیوسته است.
    یکی از دوستانم او را معرفی کرد و گفت:
    - «یوری» را به شما معرفی می کنم، شما که تحصیل کرده رشته مردم شناسی هستید، از اطلاعات یوری کمال استفاده را می توانید ببرید.
    من بی اختیار حس کردم که این یوری را دوست دارم. یوری نگاهی نافذ و چهره ای خشن ولی جالب اعتماد و محبت داشت. اتفاقاً او در کنار من نشست و صحبت از این پیش آمد که او اخیراً از جنگل های مخوف برزیل بازگشته است.
    «یوری» که توجه مرا به خود جلب دید گفت:
    - من با خطرات زیاد روبرو شده و چیزهای عجیبی دیده ام ولی از همه مهم تر گردش من در اطراف رودخانه معروف (آمازون) است. می دانید در ساحل این رودخانه یک قبیله وجود دارد که تمام افراد آن را زنان زیبا و دلفریب تشکیل داده اند.
    من راجع به زنان آمازون مطالب بیشماری شنیده و کتابهای متعددی خوانده بودم ولی چیزهای که یوری می گفت، عموماً مطالبی بود که خودش آن را با چشم دیده و در صحت آن نمی توانستم تردید داشته باشم.
    صحبت من و یوری که مردی قوی هیکل و نیرومند بود ادامه یافت و با وجود این که دوستان ما راجع به مسائل دیگر سرگرم صحبت بودند، ما از دنبال کردن این موضوع منصرف نشده و تا آنجا که توانستم از یوری اطلاعات مفید گرفتم.
    یوری از من پرسید:
    - حس می کنم که شما قصد مسافرت به آن نقاط را دارید؟ این طور نیست؟
    من بدون پیرایه گفتم:
    - راستش را بخواهید من از بیکاری خسته شده ام و به همین علت قصد دارم از آمریکا بیرون بروم. چه بهتر که به سواحل رودخانه آمازون مسافرت کرده و چیزهای عجیب آنجا را با چشم ببینم.
    یوری خود را روی صندلی جا به جا کرد و گفت:
    - این کار سرمایه گزاف می خواهد. آیا چنین سرمایه ای دارید؟
    در جواب او گفتم:
    - البته آن قدر که بتوانم زندگی کنم، پس انداز دارم. مختصری هم ماهیانه از املاک مادرم عایدی دارم و تصور می کنم همین کافی باشد. این طور نیست؟
    یوری به فکر فرو رفت. مثل این بود که می خواهد جواب منفی بدهد ولی من به او فرصت فکر کردن ندادم و گفتم:
    - اگر شما مایل باشید این مسافرت را به اتفاق یکدیگر انجام خواهیم داد و تصور می کنم استفاده خوبی از این سفر عاید ما شود. شما قبول می کنید که با من همراهی کنید و راهنمای من باشید؟
    یوری گفت:
    - من غیر از این کاری ندارم ولی شما نمی توانید زحمات طاقت فرسای این مسافرت را تحمل نمایید. شما جوان شهر نشین و ناز پرورده ای هستید و در همان مراحل اوّل جان خود را از دست می دهید.
    من نمی خواستم این حرف ها را قبول کنم. برای من پسندیده نبود که مرا ضعیف و ناتوان بخوانند. لذا به او اطمینان دادم که در سختی ها پایدار می باشم و در ضمن گفتم از جانب من خیالش راحت باشد. یوری قبول کرد و من که از بیکاری به جان آمده و خسته شده بودم، فوراً کاغذی بیرون آورده و مشغول نوشتن قرارداد شدم. همان شب در مقابل دیدگان متعجّب و نگاه خای استفهام آمیز رفقا، میان من و یوری قرارداد بسته شد و طبق یکی از مواد آن نامبرده در اختیار من قرار گرفت و از فردای آن روز دست به کار تهیه لوازم مسافرت به کناره های آمازون گردیدیم.
    یوری در همان روزهای اول لیاقت و کاردانی خود را در انتخاب وسایل و خرید اشیاء و اسلحه های سرد و تفنگ نشان داد و من فهمیدم که او مردی تجربه آموخته و سختی دیده است. خرید لوازم سفر دو روز وقت ما را گرفت و روز سوم من و یوری به طرف آمریکای جنوبی حرکت کردیم
    Last edited by Mahdi/s; 17-06-2009 at 22:00.

  4. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل دوم -

    نقشه ای که ما همراه داشتیم و گاه و بی گاه مورد استفاده ما قرار می گرفت، مناطق مورد نظر ما را به خوبی و

    با دقت مشخص می کرد. یوری با انگشت قسمتی از نقشه را نشان داد و گفت:

    - سرچشمه رود (ناپو) در (اکوادر) شرقی قرار دارد و در نزدیکی (پرو) و (کلمبیا) منطقه سیعی موجود است که

    حداقل نود هزار میل مربع وسعت آن است و فقط تحت عنوان (منطقه هندی ها) مشخص شده است ولی ما

    فعلاً به طرف (سرو دوپاسکو) می رویم و از اینجاست که با مشکلات و موانع عدیده روبرو خواهیم شد.


    من حرف های (یوری) را با دقت گوش می دادم ولی هر وقت صحبت از مشکلات می کرد به او می خندیدم و

    نمی خواستم قبول کنم که مرد از مشکل می ترسد و از این مهم تر خود را آن قدرها توانا تصور می کردم که مشکلات را در مقابل خویش کوچک می شمردم.
    سه هفته بعد از حرکت، در ناحیه (کینو) در (آکوادر) بودیم. در اینجا پول های خود را به «سوکر» تبدیل کردیم و من

    با سیصد دلاری که به «سوکر» تبدیل کردم، مقداری زیادی پول به دست آوردم و چون آنجا ارزانی بود، احساس می نمودم که به خوبی می توانم مدتی گردش کنم.
    با یوری به مشاوره پرداختم و قرار بر این شد که به جای رفتن به سرود و پاسکو فعلاً برای دیدن (جنگل باران)

    ناحیه (ناپو) حرکت کنیم اینجا هم منطقه ای دیدنی است و در ضمن پس از طی مسافت طولانی تری به کناره های آمازون می توانستیم برسیم.
    در آنجا سوار یک گاری فرسوده شده به ریوبامبا رفتیم. به یوری پیشنهاد کردم که از همان جا چند نفر راهنما برای

    حمل اثاثیه و وسایلی که همراه داشتیم استخدام نماییم ولی یوری مخالفت کرد و گفت:

    - حمال های این ناحیه به زندگی در نواحی گرم و مرطوب عادت ندارند. به علاوه اگر بفهمند که هدف ما چیست

    ، به هیچ قیمتی حاظر به همراهی با ما نخواهند شد. همیشه این را به خاطر داشته باشید که اگر از شما

    پرسیدند به کجا می روید بگویید برای شکار حیوانات قیمتی به جنگل باران خواهیم رفت.
    به جای استخدام باربر دو قاطر بسیار خوب و به قیمت 150 سوکر خریداری کردیم و به طرف (سارایاکو) حرکت

    نمودیم. (سارایاکو) در روی نقشه آخرین شهر به منطقه ناپو بود و از آنجا به بعد با زحمت کم تری به جنگل باران

    می رسیدیم. آن روز، (یوری) لباس محلی پوشیده و موی صورت و سر خود را نیز مانند اهالی محلی آرایش نمود.

    سوار قاطره ها شده به طرف سارایاکو حرکت کردیم. پس از یکی دو ساعت راهپیمایی، به

    کوهستان رسیدیم.مناظر خوبی در اطراف جاده وجود داشت که مرا سرگرم می نمود و ابداً به این توجه نداشتم

    که راه ما به جاهای خطرناک رسیده و جاده فوق العاده باریک شده است.

    یوری به من گفت:

    - من از این کوهستان زیاد عبور کرده ام. فردا به جایی می رسیم که بی اندازه خطرناک است و تا آنجا که من به

    خاطر دارم می توانم نام سی چهل نفر را که از بالای جاده به دره پرتاب شده اند، بشمارم.

    از شنیدن این خبر نامطلوبپشت من لرزیده و رشته افکارم از هم گسیخت. افسوس می خوردم که چرا مرا از آن

    حال خوش خارج کرد. از تماشای مناظر دلفریب اطراف جاده و گلزارهای وحشی دامنه کوهستان لذتی وافر می

    بردم و یوری در یک چنین موقعی این اطلاع بد را به من داد و پشت مرا لرزانید. به جاده ها نگاه کرده و دیدم که آن

    جاده آن قدر باریک است که قاطرها به زحمت قدم بر می دارند. قاطرها بهترین وسیله عبور از جاده های

    کوهستانی است. این حیوان با مهارت عجیبی خود و صاحبش را از راه های باریک و پرتگاه های کوهستانی عبور

    می دهد و سالم به مقصد می رساند ولی من آن روز می دیدم که قاطرهای ما با زحمت تمام پیش می روند و

    سعی می کنند که به دره سقوط نکنند.

    من از تاریکی شب و مشاهده دره عمیق دچار وحشت شدم و از یوری پرسیدم:

    - کجا باید شب را بگذرانیم؟ این جاده خطرناک تا که ادامه دارد؟

    یوری سر خود را مثل لاک پشت که از جلد خارج می کند، از لای پانچوی (پانچو لباس مخصوصی است که

    اتاوالوپی ها می پوشند و آن را از نمد کلفت و محکمی می سازند که با کارد هم مشکل می توان آن را سوراخ

    کرد.) خود بیرون آورد نگاهی به کوه کرد و گفت:

    - نیم ساعت دیگر به منطقه وسیعی می رسیم که آنجا می توانیم چادر بزنیم.

    و پس از ادای این جمله باز سر خود را مثل سر لاک پشت به داخل پانچو فرو برد. هر چه جلوتر می رفتیم، هوا

    تاریک تر می شد و وضع ما بحرانی تر می گردید و از شانس بد، جاده نیز باریک تر به نظر می رسید. بالاخره با هر

    زحمتی بود، نیم ساعت راهپیمای نیز گذشت و موقعی که هوا کاملاً تاریک شده و ستارگان ظاهر گردیده بودند،

    به نقطه ای رسیدیم که جاده به یک میدان وسیع و مسطح منتهی می شد. این میدان در اثر ریزش بهمن و

    بادهای سخت کوهستانی به طور طبیعی ایجاد شده بود ولی چنان بود که یک عده سنگتراش ماهر ماه ها آنجا

    کار کرده و آن میدان را بر بالای کوه ساخته و پرداخته اند. فوراً قاطرها را به درخت بستیم و زین ها را از پشت آن

    حیوانات برداشته و قبل از هر کار به آن ها پرداختیم که خیالشان از جانب غذا و استراحت آسوده باشد و فردا بهتر

    بتوانند به ما خدمت کنند. بعد چادر خودمان را افراشته و به تهیه غذا مشغول شدیم.

    هوا خیلی سرد و طاقت فرسا بود، در اطراف میدان طبیعی بالای کوه، از لای سنگ ها و صخره ها درختانی

    روییده و برخی نیز در اثر شدت سرما خشک شده بود، یوری از شاخه این درختان خشک آتشی افروخت و

    مختصری از شدت سرما کاست ولی چنان باد سردی می وزید که آن آتش نیز نمی توانست ما را آن طوری که

    میل داشتیم و لازم بود گرم کند.

    بقایای آتش را به داخل چادر برده، آن را انداختیم و گوشه ای کز کردیم و تصمیم گرفتیم همانگونه نشسنته و

    شب را به صبح برسانیم ولی خواب به چشمانمان راه نمی یافت و به جای خواب به صحبت مشغول شدیم. برای

    اینکه سرگرم باشیم و بی خوابی و سرما فشار نیاورد، یوری به نقل حکایاتی از زندگی خودش مشغول شد و تازه

    آن موقع فهمیدم که یوری مردی واقعاً ماجراجو و خطرناک است.
    آتش کم کم رو به خاموشی می رفت و چشمان ما نیز به خواب و خستگی آلوده می شد که ناگهان از خارج چادر

    صدای سم اسب شنیده شد و ما دو نفر را مثل اینکه برق زده باشد از جا بلند کرد. یوری فوراً تفنگ خویش را بر

    دست گرفت و گفت:

    - اینجا منطقه خطرناکی است و ممکن است دزدان محلی به امید تحصیل پول و گرفتن اسلحه به ما حمله کنند.

    این را گفت و با تفنگ از چادر خارج شد. من دچار ترس شده بودم و هر لحظه انتظار شنیدن صدای گلوله و افتادن

    یوری را داشتم ولی خوشبختانه چنین اتفاقی نیافتاد. من وسط چادر ایستاده و منتظر حوادث غیر مترقبه ای

    بودم که ناگهان صدای یوری را شنیدم که با لهجه محلی فریاد کشید و گفت:

    - بایست... کجا می آیی؟ نزدیک نشو وگرنه شلیک می کنم.

    صدای لرزانی از دور شنیده شد که به زبان اسپانیولی جواب داد:

    - من هم مسافر هستم. هیچ وسیله ای همراه ندارم، مرا نزد خود بپذیرید. نزدیک است از سرما سیاه شوم.

    بین راهنمای (اتاوالویی) رسوم و خرافات مخصوصی رواج دارد که خود آنها بی اندازه به آن رسوم و به آن شایعات

    خرافی اعتقاد دارند. یک نفر آتاوالویی محال است که شب کسی را بکشد و مخصوصاً دست به خون میهمان اگر

    چه دشمن خونین او نیز باشد نمی آلایند. این رسم البته رسم بسیار خوبی است ولی همین مردم معتقدند که

    اگر شب هنگام میهمان آبله رو به خانه آنها وارد شود، بدبختی و پریشانی به آنها روی می آورد. اگر کسی

    عطسه کند، مخصوصا اگر شب باشد می گویند فردا باران می آید و اگر تابستان باشد به وزیدن بادهای سخت

    تعبیر می کنند.
    یوری طبق همین رسوم که خودشان از چگونگی آم مطلع هستند، با همان صدای بلند و خشن گفت:


    - تو دزد نیستی؟ به درخت نارون مقدس سوگند یاد کن.


    - آن شخص که کمی نزدیک تر آمده بود گفت:

    - به درخت نارون مقدس سوگند یاد می کنم که دزد نیستم.

    آن گاه ( یوری ) گفت:

    - خیلی خوش آمدی، به چادر ما وارد شو و من یقین دارم که ارباب به تو مهربانی خواهد کرد.

    سوگند به درخت مقدس، از محکم ترین سوگند های آنها است و محال است یک ( اتاوالویی ) به نارون مقدس

    سوگند دروغ یاد کند و نام آن را به زشتی ببرد.

    مرد ناشناس شبرو، از قاطر پیاده شد و یوری به او به رسم خودشان سلام گفت و او را به داخل چادر آورد و به من

    معرفی کرد. خود آن شخص گفت:

    - نام من ( ماچوا ) و از اهالی ( ریوبامبا ) هستم. شغلم فروش اسلحه است و برای کار واجبی به ناپو می روم.

    یوری ابتدا قاطر او را باز کرد و به درخت، کنار قاطرهای خودمان بست و به آن حیوان نیز خورجین بست و بعد مقدار

    دیگری چوب خشک جمع آوری کرد و برای میهمان آتش افروخت و قهوه شیرین پخت.

    ناشناس همان یک جمله را گفت و پس از نوشیدن قهوه به ادای تنها کلمه متشکرم اکتفا نمود و گوشه ای کز

    کرد، بانچوی خود را سر کشید و خوابید. من از این که می دیدم او به آسودگی خوابید و خرخرش بلند شده است،

    لذت می بردم و افسوس می خوردم که چرا من نمی توانم مثل او بخوابم. چنان بود که سرما ابدا به بدن او تاثیر

    ندارد و اگر هم تاثیر نمی کند، از تحمل آن ناراحت نمی شود.

    ( یوری ) هم خسته شده بود و کنار آتش یله داد و خوابید و من با زحمت زیاد، دو ساعت بعد از یوری خوابیدم ولی

    چنان خواب سنگین و شیرینی مرا در ربود که در تمام عمر آن گونه نخوابیده بودم و نخواهم بود.

    گرمای مختصری که از آتش پدید می آمد، فضای چادر را به قدر کفایت گرم می کرد. ضمنا تنفس ما سه نفر به

    گرم شدن هوای داخل چادر کمک می نمود و همین گرمی مختصر اعصاب مرا تخدیر می کرد و خواب مرا عمیق تر و سنگین تر می ساخت.
    نفهمیدم تا صبح چند ساعت باقی مانده و ما چقدر خوابیدم. صبح به صدایی که نتوانستم تشخیص بدهم از کجا

    بود، بیدار شدم و اولین چیزی که به خاطرم رسید وجود مرد بیگانه اتاوالویی در چادر ما بود. نگاه من به جانب

    محلی که او خوابیده متوجه شد و در کمال تعجب جای او را خالی دیدم. به آن طرف تر نگاه کردم، ( یوری ) را نیز

    در آنجا ندیدم!
    در اینجا من مطمئن شدم که واقعه سویی رخ داده است و بیشتر تصور من این بود که نیمه شب ماچوا قصد

    سرقت یا فرار داشته و به دست یوری کشته شده است، گر چه من در این مسافرت خود را آماده کرده بودم که

    حوادث مهم تری را دیده، در مخاطرات بزرگی قرار گیرم معهذا میل نداشتم در اولین شب مسافرت مسبب

    جنایتی گردم. من در تمام این مدت در فکر قبیله زنهای وحشی آمازون بودم و خود را در میان آنها تصور می کردم

    و میل داشتم هر چه زودتر این راه، بدون حادثه ای پایان یافته خود را به آن ناحیه برسانم.

    سرمای سختی از خارج به داخل چادر وارد می شد و صورت مرا شلاق می زد، دلم نمی خواست از جای گرم و

    مناسبی که برای خود درست کرده بودم بلند شوم ولی چاره ای نبود. به صدای سرفه من پرده بالا رفت و یوری

    در حالی که خود را در میان پانچوی نمدی خود مخفی کرده و تفنگ و قطار فشنگ بسته بود وارد شد. از او

    پرسیدم:

    - ( مالچوا ) کجاست؟ رفت.

    یوری گفت:
    - صبح زود از چادر بیرون رفته ولی قاطرش اینجاست. نمی دانم کجا رفته است.

    من که از حضور و غیبت نابهنگام او ناراحت و به او ظنین شده بودم گفتم:

    - ببین چیزی مفقود نشده باشد. من از چشمان و سبیل و صورت او یک ناراحتی روحی عمیق احساس می کنم

    مثل این است که آدم طبیعی نیست، دزد نباشد؟


    یوری سرخود را مثل لاک پشت از میان پانچو بیرون آورد به اطراف نگریست و گفت:

    - ارباب خیال شما راحت باشد. او دزد نیست، من به او اطمینان دارم، زیرا به درخت نارون مقدس سوگند یاد کرده

    است.
    ما در همین گفتگو بودیم که صدای پایی از خارج شنیده شد و چند لحظه بعد ( ماچوا ) وارد شد و کنار آتشی که

    ( یوری ) تازه تهیه کرده بود نشست و مشغول مکیدن توتون شد. توتونی که آنها می مکند نوعی توتون پیپ است

    که در شراب و آب فلفل و چیزهای دیگری از این قبیل خمیر می کنند و پس از خشک شدن می مکند و نشئه

    می شوند.


  6. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل سوم
    ,
    من در روشنایی کمرنگ صبح به صورت او خیره شده و می خواستم از روی خطوط چهره اش مکنونالت قلبی او را بخوانم و به رموز زندگیش واقف شوم.
    ( ماچوا ) نگاهی به من انداخت و با صدایی که از اعماق قلب و روحش نیرو می گرفت گفت:
    - آقا، شما خیلی خیلی به من خیره شده اید، مثل این است که نمی توانید به من اعتقاد داشته باشید، من دزد نیستم بلکه مرد با شرافتی هستم که تمام عمر در کمال درستی و صداقت زندگی کرده ام.


    او آه عمیقی کشید و یک مقدار دیگر توتون به دهان خود ریخت و در حالی که توتون ها را در دهان خویش جابجا می کرد و با آب دهان مخلوط می نمود گفت:
    - زندگی آسوده ای داشتم و از راه فروش اسلحه به دزدان و یاغی ها منافع سرشاری عایدم می شد ولی امسال، ناگهان وضع زندگی من تغییر کرد و این تغییر آن قدر در روح من موثر واقع شده که نزدیک است دیوانه شوم.
    یک نیروی باطنی و نامحسوس مرا به شنیدن گفته های او علاقمند می کرد. با وجود این که برای حرکت کردن از آنجا عجله داشتم، آتش را به هم زده و با علاقه به حرف های او گوش دادم. او ادامه داد و گفت:
    - دوستی داشتم که بی اندازه به من نزدیک بود با وجود این که او مجرد بود و من زنی زیبا و دلفریب داشتم به خانه من رفت و آمد می کرد و با همسر من مثل خواهر رفتار و به او محبت می نمود. چند ماه گذشته مقداری از اسلحه های من در خارج شهر ربوبامبا توسط مامورین دولتی گرفته شد و من ناچار مبلغی گزاف جریمه پرداختم. پرداخت این جریمه مرا به ورشکستگی سوق داد و پریشانم کرد ولی (کالویی) رفیق من پیشنهاد کرد که با من شریک شده و مقداری سرمایه به من کمک کند. من که او را دوست خود می پنداشتم، پیشنهادش را پذیرفته و با او شریک شدم ولی نمی دانستم که او در پشت پرده فریبنده دوستی و محبت قصد خیانت دارد و می خواهد (سینگولا) همسر زیبا و جوان مرا از چنگم برباید و مختصر سرمایه باقیمانده ام را نیز بر باد دهد.
    سر شما را زیاد به درد نیاورم و موضوع را کوتاه می کنم. (کالویی) که در دکان من سمت فروشندگی داشت، از فروش دکان می دزدید و معاملات مخفیانه انجام می داد. یک روز متوجه شدم که دیگر چیزی جز مبالغی بدهکاری برای باقی نمانده بود. آن روز که موضوع را فهمیدم با کالویی نزاع کردم ولی در حین نزاع فهمیدم که او با همسرم نیز رابطه نامشروع دارد. با دخالت پلیس از او دست برداشتم ولی تصمیم گرفتم که هم او و هم همسرم سینگوالا را به قتل برسانم ولی بدبختانه وقی شب به خانه رسیدم، از سینگوالا اثری ندیدم. با عجله به سراغ کالویی رفتم و مشاهده نمودم که او نیز از شهر خارج شده است.
    مثل دیوانگان در شهر حرکت می کردم و با خود حرف می زدم. اگر یکی از دوستان به کمک من نمی شتافت و حقیقت را به من نمی گفت شاید راستی کارم به جنون می کشید. او به من گفت که کالویی و سینگوالا با هم از شهر خارج شده و به عزم (سارایاکو) و (ناپو) از همین جاده حرکت کرده اند.
    با عجله سوار بر اسب شده و به دنبال آنها راه افتادم. در همین گردنه پایین، هنگام غروب آفتاب آنها را دیدم که سوار بر قاطر از بیراهه به بالای قله می روند ولی هر چه تاخت کردم به علت وجود تاریکی نتوانستم به آنها برسم.
    دیشب تمام این کوه را جستجو کردم و بالاخره با چادر شما روبرو شدم و تصور کردم که آنها در این چادر هستند ولی بدبختانه آنها اینجا نبودند. صبح زود قبل از طلوع آفتاب بیدار شده و به بالای قله رفته و اطراف را بازدید نمودم شاید از آنها اثری به دست آورم.
    من حرف او را بریده گفم:
    - حالا چه تصمیمی درباره آنها دارید؟
    او آهی کشید و گفت:
    - به حکم شرافت و مردانگی، هر دو نفر آنها را به قتل می رسانم زیرا تا موقعی که آنها را نکشته ام آسوده نخواهم شد.
    من به هیچ وجه نمی توانم احساساتی که از ملاقات (ماچوا) در من پیدا شده بود توصیف کنم. هم دلم برای او می سوخت و هم از مصاحبتش ناراحت بودم. چهره اش در بیننده احساس ناراحتی می کرد و این ناراحتی قبل از این که بر اسرار زندگی او آگاه شوم، خیلی زیاد بود ولی بعداً که فهمیدم به خاطر شرافت و دفاع از ناموس خویش این همه رنج و زحمت متحمل شده است حالت دیگری در من پیدا شد که نمی توانم وصف کنم.
    ماچوا پس از بیان این جمله، دیگر حرفی نزد. قاطر خود را با دقتی تمام مورد بازرسی قرار داد و چون از سلامتی مرکوب و استحکام زین و برک قاطر مطمئن گردید، سوار شد و دهانه آن را به طرف جاده برگردانید. یوری به زبان محلی چیزی به او گفت که من نفهمیدم ولی حس کردم که او را از این بی ادبی سرزنش کرد. ماچوا برگشت و با قیافه ای ملال انگیز اظهار تاسف کرد و گفت:
    - ببخشید من خودم را نیز فراموش کرده ام. از شما تشکر می کنم که مرا مورد محبت قرار داده و شب از من پذیرایی کردید. خیلی ممنونم...
    من حرفش را قطع کرده و گفم:
    - به کجا می روی؟
    او گفت:
    - به سارایاکو و بعد در منطقه ناپو و جنگل باران و هر جای دیگر که حدس بزنم سینگوالا و فاسفش را می توانم پیدا کنم به گردش و جستجو خواهم پرداخت.
    به او تعارف کرده و گفتم:
    - شاید ما هم برای تو مفید واقع شویم. میل داری با ما مسافرت کنی؟
    شانه های خود را بالا انداخت و گفت:
    - افسوس می خورم که هیچ کس مگر این تفنگ و این خندق که به کمر و شانه ام آویزان است، به دردم نمی خورند و برای من نمی توانند مفید واقع شوند. معهذا عیبی ندارد که در خدمت شما باشم، پس بفرمایید زودتر سوار شوید، چون جاده درست مثل آفتاب چرخ می خورد و همیشه خورشید به طور مستقیم در چشم ما واقع می شود و نور آن چشمان را آزار می کند. عجله کنید که تا آفتاب خیلی بالا نیامده از گردنه خارج شویم.
    مثل این بود که ماچوای بیچاره می دانست چه سرنوشت شومی در انتظار اوست. دلش شور می زد و اجل بالای سرش پرپر می کرد و برای رسیدن به مرگ عجله داشت.
    بالاخره یوری بارها بست و سوار شده و حرکت کردیم. در راه باز هم ماچوا برای من حرف می زد و درد دل می نمود. او گفت:
    - باز می ترسم بمیرم و نتوانم انتقام بگیرم. فقط این فکر مرا می آزارد. ای کاش کسی بود که پس از مرگ من این وظیفه را انجام می داد و روحم را آرامش می بخشید.
    من به او دلداری داده و گفتم:
    - انشاالله خودت به این آرزو می رسی و با دست خود انتقام می گیری، از مرگ صحبت نکن.
    آفتاب بلافاصله بالا آمده بود و همان طوری که ماچوا پیش بینی می کرد نور خورشید مستقیماً به چشم ما می تابید و اگر اندکی سر خود را بالا می گرفتیم، سرمان سیاهی می رفت و به اعماق دره سرنگون می شدیم. یوری مثل لاک پشت سر خود را در (پانچو) کرده بود و جز جاده به هیچ چیز و هیچ جا نمی گریست.
    (ماچوا) سرگرم افکار دور و دراز خود بود و من نیز چشمان خود را به یال و گوش های دراز قاطر خود دوخته بودم که مبادا نور خورشید چشمم را سیاه کرده و به اعماق دره سرنگون شوم.
    من میان ماچوا و یوری قرار گرفته بودم ولی جرات این که برگردم و به اطراف، خود مخصوصاً به ماچوا نگاه کنم نداشتم، جاده از بالای گردنه می گذشت و دره آن قدر عمیق بود که اگر سنگی از آن بالا به پایین می افتاد، یک ربع ساعت در راه بود که به انتهای دره برسد. در اطراف همین جاده باریک، بوته های خار گزننده و مسمومی وجود داشت که گاهی زیاد و گاهی کم بود. تا آینجا بوته های خار راه ما را مسدود نکرده بود ولی از اینجا به بعد خارها طوری در جاده خم شده بود که قاطرها جرات جلو رفتن را نداشتند لذا یوری که تا این لحظه سر خود را از لای پانچو بیرون نیاورده بود، تکانی به خود داده، پیاده شد و با شمشیر بزرگی که داشت خارها را قطع کرده و راه را برای عبور ما باز می نمود.
    این مشکل سبب شد که مدتی مدید وقت ما گرفته شود و دیرتر از موعد مقرر به مقصد برسیم. نزدیک غروب آفتاب درست به بالای گردنه رسیده بودیم و من تازه این موقع که آفتاب آرام آرام در پشت کوه های مغرب مخفی می شد جرات می کردم که به اطراف خود و مناظر زیبای آن حدود نگاه کنم. درست در همین موقع ناگهان صدایی از پشت سر به گوش من رسید. این صدای قاطر ماچوا بود که نمی توانست جلو بیاید. من فوراً دهانه مرکوب خود را کشیده و یوری را صدا زدم که او نیز توقف کند ولی در همین لحظه ناگهان ماچوا فریادی کشید و من وقتی برگشتم او را دیدم که به دره سرنگون شده و در حال افتادن است. قاطرش به سختی به دنبالش کشیده می شد.
    کاری از دست من ساخته نبود. اگر کوچکترین شتاب و تعجیلی نشان می دادم، خودم نیز به همان سرنوشت دچار می شدم فقط از مشاهده این منظره وحشت آور فریادی کشیده و روی خود را برگردانیدم که مرگ جان خراش ماچوا را نبینم.
    در تاریکی غلیظی که پشت پلک چشم های من ایجاد شده بود، قیافه ماچوا را می دیدم که در حال سقوط چشمانش گرد شده و نزدیک بود که از ترس از حدقه خارج شود. دست هایش را با ناامیدی به اطراف باز و ناخن هایش نیز مثل عقابی که به هوا چنگ می زند، باز شده بود. در آخرین لحظه سقوط هنوز پاهایش در رکاب بود و تلاش می کرد.
    صدای ماچوا ابتدا شدید و بعد کم کم ضعیف شد تا جایی که دیگر به گوش نمی رسید. لیکن معلوم بود که هنوز به انتهای دره نرسیده است.
    عرق سردی بر پیشانی من نشست و نزدیک بود از دوران سری که برای من ایجاد شده بود، من هم به دره سرنگون شوم. خوشبختانه یوری به کمک من شتافت و بازویم را گرفت و گفت:
    - ارباب، زیاد خود را ناراحت نکنید. این چهل و یکمین نفر بود که از همین نقطه به پایین افتاد. اصلاً این جاده شوم است ولی خوشبختانه تمام شد. بیایید ... زود ...
    یوری دست مرا گرفت و از آنجا عبور داد ولی من گاهگاه به عقب بر می گشتم و مثل این بود که انتظار داشتم (ماچوا) به دنبال من باشد.
    یک ساعت بعد که هوا تاریک شده بود، به جاده پهن و وسیعی رسیدیم که تا دشت و تا ابتدای جنگل ادامه داشت. در این جاده قاطرهابه تلافی روز گذشته به جست و خیز پرداخته و با سرعتی زیاد پیش می رفند، به طوری که در ظرف یک ربع ساعت راه یک ساعته را پیمود و ما را به دشت رسانیدند.
    وقتی به دشت رسیدیم، زانوان من سست شده، همان جا نشستم. یوری گفت:
    - آقا اینجا جای امنی نیست ولی چاره چیست، شما خسته هستید.
    ناچار چادر را افراشته و آتش افروختیم. آن شب بر خلاف شب قبل به آتش چندان احتیاجی نداشتیم، زیرا هوا آن قدرها سرد نبود، بع علاوه یک ساعت بعد آن قدر گرم شد که من ژاکت پشمی خود را نیز بیرون آوردم. یوری قاطرها را به درخت بست و مشغول تهیه غذا و باز کردن قوطی های کنسرو شد ولی من آن قدر خسته بودم که منتظر غذا خوردن نشدم و سر را روی زین یکی از قاطرها گذشته و به خواب سنگنی فرو رفتیم و دیگر نفهمیدم چه شد.

  8. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل چهارم
    مرگ قیافه ای بس مهیب دارد و من آن شب برای اولین بار با چهره موحش آن روبرو شدم، یعنی مرگ را پیش چشمان خود دیدم. نزدیک ساعت چهار بعد از نیمه شب، خودم نیز نفهمیدم چه شد که از خواب بیدار شدم ولی به محض این که چشمان خود را گشودم احساس کردم که حال و رمق تکان خوردن ندارم. فکر کردم شاید خستگی راهپیمایی روز قبل، آن طور قوای مرا از بین برده و ضعیفم کرده است ولی جریان امر بر خلاف تصور من چیزی دیگری بود که راستی وحشت آور بود.

    پیش خود گفتم:
    - چاره چیست، هر قدر خسته باشم باید از جا برخیزم.
    و به این فکر ابتدا دست چپ خود را تکان دادم که ساعت مچی خود را نگاه کنم ولی دستم به زحمت بالا آمد صدای بال پرنده ای مقابل صورت من برخاست و احساس کردم که مرغ یا پرنده ای دیگر از روی سینه ام بلند شد... تعجب کردم ولی اهمیت ندادم. چراغ بادی به چوب چادر آویزان بود. من می خواستم در روشنایی آن، ساعت خود را نگاه کنم ولی قبلاض حس کردم که زیر گلویم می خارد. خارش درد آور و زننده ای حس می کردم. دستم را به زیر گلویم بردم ولی ناگهان از جا برخاستم زیرا دستم در مایع گرم و لزجی فرو رفت که موی بر اندامم راست کرد خون... خون...
    دست خود را به چراغ نزدیک کردم و تا چشمم به سرخی خون افتاد فریاد کشیدم و گفتم:
    - یوری... یوری... خون... مرا کشته اند.
    لباسم از خونی که از زیر گلویم جاری بود قرمز شده و منره ای وحشت آور به من بخشیده بود. یوری به صدای من از جا جست و چون دو کلمه «خون، مرا کشتند» را شنیده بود، تفنگ را سر دست گرفته به جانب من دوید. یوری در راه مشغول کشتن چیزهایی شد که در مرحله اول من نفهمیدم چه بود. او با قنداق تفنگ در تاریکی به این طرف و آن طرف حمله می کرد و پرندگانی را که در روی زمین نشسته بودند یا در هوا می پریدند می کشت. من نمی توانستم خود را روی پا نگهداری کنم، سرم گیج می رفت و فهمیدم که خیلی خون از بدنم رفته است. در حالتی شبیه به اغماء، یوری خود را به من رسانید و گفت:
    - ارباب نترسید، چیزی نیست، خوب شد که بیدار شدید...
    یوری با عجله مقداری چوب خشک جمع کرد و در چند نقطه چوب ها و علف های خشک را آتش زد و بعد با فرصت به من پرداخت و گلویم را دوا زد و بست. وقتی حالم اندکی بهتر شد یوری گفت:
    - خفاش های این منطقه خونخوار و خطرناک هستند. من فراموش کردم که به شما بگویم و این تقصیر من است.
    معلوم شد که خفاش های خونخوار خون بدن مرا مکیده اند ولی شانس من زیاد بود که فقط یکی از آنها روی من نشسته بود و بقیه به طرف قاطرها حمله کرده بودند. یوری و من تازه به سراغ قاطرها رفته و متوجه شدیم که خفاش ها آن قدر خون آن حیوانات را مکیده اند که نزدیک به مرگ هسند.
    یوری یکی از چوب های مشتعل را آورد و خفاش هایی را که روی قاطرها نشسته بودند پراکنده کرد. زانوان قاطرها چنان سست شده بود که قدرت نداشتند بدن آنها را حفظ کند و هر کدام به طرفی روی خاک افتاده، دهانشان باز مانده بود. من امیدی به بهبودی حال آن حیوانات نداشتم و موقعی که هوا روشن شد و مشرق آسمان نقره فام گردیده بود، به راه دور و رنج بسیار می اندیشیدم و فکر می کردم که چطور بقیه راه را بدون مرکب طی نماییم ولی (یوری) که با این قبیل صحنه ها آشنایی داشت، مقداری دارو به زخم ها و جای دندان خفاش ها مالید و نزدیک ظهر به زحمت قاطرها بلند کرد و بدون این که سوارشان شویم و یا باربر بر دوششان بگذاریم حرکت کردیم.
    راه سخت و پر مشقتی بود. یوری واقعاً مردانگی می کرد و با من کمک می نمود. حالا فکر می کنم که اگر یوری نبود و آن همه بار را روی سر و شانه و پشت خویش قرار نمی داد، من چه می کردم و چگونه می توانستم آن راه سخت را بپیمایم.
    فردا از همان لحظه اول که خورشید در آسمان پیدا شد، من فهمیدم که روز گرم و طاقت فرسایی در پیش داریم. یوری پانژو را از تن بیرون آورده و تقریباً پیراهن نازکی به تن خویش باقی گذاشت که فقط سینه و قسمتی از بازوان او را می پوشاند؛ مهعذا عرق می ریخت. من راستی متعجب بودک که چطور در پنجاه کیلومتر فاصله این همه اختلاف آب و هوا وجود دارد. پنجاه کیلومتر آن طرف تر از سرما آتش روشن کرده بودیم و با وجود آتش شب نتوانستیم بخوابیم ولی اینجا هوا آن قدر گرم است که انسان فکر می کند در جنگل های آفریقا راه می رود.
    خوشبختانه نزدیک ظهر به منطقه ای رسیدیم که درختان زیادی داشت و از آنجا تا سارایگو راه ما از میان درختان گرمسیری ادامه می یافت. سایه درختان مختصری از شدت گرما و سوزندگی آفتاب می کاست ولی در عوض پشه های گزنده و مسموم و مارهای خطرناک، هر لحظه ما را به مرگ تهدید می کردند. یوری به من گفت:
    - ارباب، برای اینکه مار از لای بوته های علف به پای شما حمله نکند، همیشه سعی کنید پای خود را در آب بگذارید و از داخل لجن زارها عبور نمایید.
    خود یوری جلوی من راه می رفت و راه را نشان می داد. کف زمین از یک ورقه گل و لای پوشیده شده بود و من بنابه توصیه یوری پای خود را جای پای او و در داخل آب و لجن می گذاشتم. بوته های علف در اطراف مسیر ما خش و خش می کرد و صداهایی از داخل آن شنیده می شد. این صداها شبیه صدای پف کردن گربه و یا جیر جیر گنجشک بود. اگر کسی بدون راهنمای محلی از آنجا عبور می کرد، برای گرفتن سمور و یا دیدن گنجشک های خوش رنگ ئست به لابه لای بوته ها می برد ولی یوری در همان موقع به من گفت:
    - آقا مراقب باشید. این صداها که می شنوید صدای مار است. مبادا به بوته ها پا بزنید و یا دست خود را نزدیک کنید.
    من دچار وحشت شده بودم و با احتیاط تمام قدم بر می داشتم. گاهگاه مار بلندی از زیر این بوته علف بیرون می آمد و به زیر دیگری می رفت و اثر بدنش به روی لجن و گل و لای کف جاده باقی می ماند. من به دیدن این مارها به خود لرزیدم و دچار ترس می شدم ولی یوری ابداً نمی ترسید و مثل بچه ای که از دیدن اسباب بازی خوشحال می شود و به نشاط می آید، یوری با مارها بازی می کرد و چوب خود را به پشت و گردن آنها فرود می آورد.
    - یوری، تو چرا به من سفارش می کنی که به مارها دست نزنم و نزدیک نشوم ولی خودت با این عمل بی باکانه جانت را به خطر می اندازی.
    یوری گفت:
    - آفا، ما از بچگی علیه دندان مار به دعا مجهز می شویم. وقتی که تازه به دنیا آمده ایم پدر و مادرمان برای ما به تهیه دعای ضد مار مشغول می شود و وقتی این جادو تهیه شد و به ما خورانیدند و به گردنمان بستند، دیگر مار قدرت گزیدن ما را ندارد.
    من که به دعا و جادو و چیزهای دیگر از این قبیل اعتقاد نداشتم، نمی توانستم حرف های یوری را قبول کنم و در صدد بر آمدم که ریشه علمی این عقیده را پیدا کنم. بسیاری از خرافات و اعتقادات بین مردم هست که ریشه علمی دارد. این یکی نیز از جمله همان عقاید است که من فکر می کنم ریشه علمی داشته باشد.
    در هر حال راه ما همچنان از میان درختان سرسبز گرمسیری ادامه داشت تا این که نزدیک غروب آفتاب به محلی نسبتاً مرتفع رسیدیم که قهوه خانه ای بر بالای تپه دیده می شد. چراغ های آنجا از دور سوسو می زد و روح و جان مرا که از خستگی راه به جان امده بودم، به جانب خود می کشید. یوری گفت:
    - ارباب شب را اینجا می گذرانیم زیرا جنگل خطرناک است ولی مراقب باشید که اهالی نفهمند شما آمریکایی هستید. با من حرف نزنید و اگر کاری داشتید بنویید و یا اشاره کنید.
    از یوری پرسیدم:
    - اگر بفهمند آمریکایی هستم چه می شود؟ مگر با آمریکایی ها حساب خرده دارند؟
    یوری گفت:
    - نه ارباب، علت فوق العاده ای ندارد ولی چون این ناحیه کمین گاه دزدان است و آمریکایی ها هم در پول داشتن معروف هستند، ممکن است به خاطر پول به جان شما سوء قصد بشود.
    من ناچار قبول کردم که حرف نزنیم ولی چطور امکان داشت که دوازده ساعت خاموش باشم و لب نگشایم؟ آنجا قهوه خانه ای تنگ و تاریک بود. یک چراغ دریایی که لوله ای دود گرفته داشت به سقف اتاق آویزان بود که به زحمت اطرافش را روشن می کرد. یوری مرا به داخل آن اتاق فرستاد و خودش قاطرها را برای باز کردن و بستن به آخور به طویله برد. در ان اتاق جز یک قهوه چی که سبیلی کلفت و چشمانی خون آلود داشت کس دیگری دیده نمی شد. خود او نیز در گوشه ای چرت می زد و به محض دیدن من از جا برخاست. نگاهی چپ چپ به سراپای من کرد و چون تفنگ بلژیکی قشنگی را در دست من دید، لبخندی زد و به زبان محلی تعارف کرد.
    من روی اولین صندلی نشستم ولی از زیر چشم مراقب قهوه چی بودم و می دیدم که چشم از تفنگ و کیف و کوله پشتی من بر نمی دارد مخصوصاً تفنگ بلژیکی من خیلی جلب توجه او را کرده بود و دلش می خواست نزدیک بیاید. حتی برای یک بار هم که شده آن را به شانه بگذارد و با آن تفریح کند. دلم شور می زد و به سختی ناراحت شده بودم، هر چه روی خود را برگردانیده و به این سمت و آن سمت نگریستم فایده ای نبخشید و قهوه چی چشم از من بر نداشت.
    در کتاب ها و سیاحت نامه ها خوانده بودم که قهوه چی ها و کافه دارهای این قبیل نواحی دزدگیر با دزدان رابطه دارند و وقتی مسافر چاق و فربهی به کافه آنها وارد می شود، فوراً دزدان را خبر می کنند. من هم از همین می ترسیدم. اتفاقاً قهوه چی از جا برخاست و از اتاق خارج شد پس از یکی دو دقیقه برگشت.
    من پیش خود یقین کردم که او در این فرصت کسی را برای خبر کردن دزدان فرستاده و به خود لعنت می فرستادم که چرا شب را به اینجا آمدیم و خوب بود که در جنگل می ماندم. قهوه چی برگشت و در روشنایی ضعیف چراغ دریایی در جای اولیه خود نشست و باز چشمان قرمز رنگ و ناراحت خود را به من دوخت.
    چرا یوری نمی آید؟ او در طویله چه می کند؟ می ترسیدم که قهوه چی با من حرف بزنند و من نتوتنم به زبان محلی جواب او را بدهم و آن گاه بفهمند که من آمریکایی هستم. دلم می جوشید و به سختی ناراحت بودم. چند مرتبه تصمیم گرفتم که از جا بلند شوم و در طویله به سراغ یوری بروم ولی باز پشیمان شدم و ترسیدم که همین حرکت سبب شود که قهوه چی زودتر به این صحبت کند، از شدت ناراحتی پاهای خود را به زمین می فشردم که ناگهان در باز شد و مردی قوی هیکل وارد گردید.




  10. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل پنجم -
    تازه وارد قدی بلند، گردنی کشیده، سبیلی پهن و کلفت داشت و پارچه ای رنگارنگ به رسم برزیلی ها و

    مکزیکی ها روی شانه خود افکنده و تفنگش را نیز وارونه به شانه خود آویخته بود. تازه وارد قیافه ای وحشت آور

    داشت که هر کس دیگر هم به جای من بود، از دیدن او می ترسید ولی من تا آنجا که توانستم خودداری کردم و

    سعی داشتم که به صورت او نگاه نکنم تا حس کنجکاویش برانگیخته نشود.

    او روی سکوی قهوه خانه نشست و با صدایی خشن که شیشه های آنجا را تکان می داد از قهوه چی سوالی

    کوتاه کرد و خاموش شد. و در تمام طول عمر کمتر ترسیده و این طور متوحش شده بودم ولی آن شب واقعاً می

    ترسیدم. بیشتر سبب ترس من حرف های یوری بود.

    از یوری خبری نبود نمی دانستم او کجا رفته و چه می کند؟ چرا این قدر معطل کرده، حالا اگر این دو نفر غول بی

    شاخ و دم با من حرف بزنند، من چه کنم و اگر بفهمند که من آمریکایی هستم چه بلایی به سرم خواهند آورد.

    چند لحظه به سکوت گذشت. من خود را به تماشای اعلانی که به دیوار آویزان بود سرگرم کردم و سعی داشتم

    که روی خود را به طرف آنها برگردانم. در این سکوت فقط صدای سینه و تنفس تازه وارد غول آسا شنیده می

    شد. او درست مثل خرس تنفس می کرد و سینه اش در اثر کشیدن سیگار و مواد مخدر دیگر که در آن حدود و

    حوالی مرسوم است خش خش می کرد و مثل پمپ هوا صدایی ناراحت کننده داشت.

    بالاخره تازه وارد از جا برخاست و به طرف دیگر قهوه خانه رفت. من از زیر چشم مراقب او بودم و ترس من از این

    بود که مبادا به طرف من بیاید و با مشت ضربه ای به سرم فرود آورد.

    دست های او آن قدر بزرگ و خشن بود که اگر اتفاقاً مشتی به مغز من می زد، بی درنگ جان می سپردم و

    احتیاجی به استعمال اسلحه نداشت. لوله تفنگ را محکم در دست می فشردم و در نظر داشتم که به هیچ

    قیمت تفنگ را که تنها مایه دلخوشی من بود، از دست ندهم.

    در همین موقع متوجه شدم که تازه وارد مست هم هست و به شدت تلو تلو می خورد و همین کشف جدید

    بیشتر سبب ترس و وحشت من شد. صدایی در همین موقع از خارج شنیده شد و من بی اندازه خوشحال شدم

    زیرا تصور کردم که یوری کار خود را در طویله انجام داده و بالاخره آمده است ولی وقتی در باز شد مثل این بود که

    سطلی از آب سرد به سرم ریختند زیرا دیدم که غول دیگری بزرگ تر از اولی وارد قهوه خانه گردید.

    این یکی از همین دری که من وارد شده و نزدیک آن نشسته بودم وارد شد و در بدو ورود فرصت داشت که

    سراپای مرا به دقت نگاه کند. از قیافه اولی چندان فرقی نداشت مگر این که سبیل او مختصری از سبیل اولی

    بزرگ تر و پهن تر بود. چشمان سرخ و درخشنده ای داشت. و دو خنجر بزرگ و چپ و راست به کمرش دیده می

    شد. به دسته یکی از این خنجرها، کهنه سرخ رنگی بسته بودند که من فکر کردم از خون مسافرینی مثل من رنگین شده است.

    دومی به محض ورود به طرف من آمد و مقابل من ایستاد و با دست راست کلاه خود را برداشت و سلام گفت.

    البته من متوجه شدم که او سلام گفت ولی قدرت این را نداشتم که جوابش را بدهم. جواب سلام اشخاص

    مخصوصاً چنین آدمی ندادن، بی ادبی است ولی من چطور می توانستم با دست و پای لرزان از جا برخیزم و به

    عادت اهالی بومی آنجا تعظیم کنم و سلام بگویم؟

    بالاخره هر طوری بود خودم را تکان دادم، پاهای خود را به زمین فشردم و جواب سلام را دادم. اینجا لبخندی

    لبهای کثیف و کلفت و سیاه او را از هم گشود من فکر کردم که شاید از ادب من خشنود شده است ولی بعداً

    فهمیدم که این لبخند برای این است که چشمش به تفنگ م نافتاده و از آن خوشش آمده است.

    دستش دو سه مرتبه بی اراده تکان خورد و بالاخره به جانب من دراز گردید و با صدایی فوق العاده مهیب و

    وحشت انگیز گفت:

    - تفنگ را ببینم...
    این جمله را به زبان محلی ادا کرد ولی من با وجود این که آن زبان را نمی دانستم مقصودش را فهمیدم و بدون

    اراده و اختیار تفنگ را به جانب او دراز کردم، تنها دلگرمی من آن تفنگ بود و حالا فهمیدم که تفنگ از دستم خارج

    شده و رفته است. هیچ امیدی به برگردانیدن آن تفنگ نداشتم زیرا می دانستم که یک تفنگ برای آنها از همه

    چیز گرانبهاتر و پر ارزش تر است. او با خوشحالی تفنگ را در دست خود سبک و سنگین کرد، بالا و پایین ان را

    نگریست و در مقابل دیدگان حسرت زده و متحیر من به معاینه گلنگدن و قنداق و سوزن و چیزهای دیگر آن

    پرداخت. پیش خود می گفتم:

    - تفنگ خوبی است، قدرش را بدان.

    و تفنگ را به دست من داد، نفسی به راحتی کشیدم و مثل این بود که دنیا را به من بخشیده اند، زیرا به تنها

    چیزی که فکر نمی کردم و امید نداشتم این بود که او تفنگ را به من بازگرداند.

    او تفنگ را داد و به سمت دیگر اتاق رفت ولی من به این فکر فرو رفتم که شاید او تفنگ را داده که اعتماد مرا

    جلب کند و بعد با فراغ خاطر سرم را از تن جدا نماید. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان صدای او را شنیدم که

    با همان خشونت ولی با انگلیسی فصیح و صحیحی به من گفت:

    - آقا بفرمایید بازی کنیم.

    روی خود را با تعجب برگردانیده و دیدم که آن دو نفر پشت میزی نشسته و یک دسته ورق بازی جلوی خود نهاده

    و منتظر این هستند که مرا هم به بازی بکشند. دلم از این پیشنهاد فرو ریخت.

    او به من تعارف می کرد که بازی کنم؟ چه نوع بازی در نظر دارد؟

    این دو سوالی بود که فوراً در نظرم نقش بست و برای آن جوابی پیدا نکردم. نمی دانستم مقصودش چه نوع

    بازی است ولی در این امر شک نداشتم که هر چه هست قصد لخت کردن مرا دارد.

    ابتدا با زبان خوش می خواهد پول مرا ببرد و بعد اگر به این کار رضایت ندادم، طبیعی است که مرا لخت خواهند کرد.

    در آن ایام که در دانشکده تحصیل می کردم به بازی های مختلف آشنا بودم و شب ها در خوابگاه کالج دور از نظر

    مراقبین مدرسه جمع می شدیم و با کارت قمار می کردیم. آن قدر در مدرسه قمار کرده بودیم که من در بعضی از

    بازی ها تسلط کامل داشتم و حتی چشم بسته می توانستم بازی کنم ولی این بازی های مدرسه ای برای

    مقابله با یک چنین غول بی شاخ و دم کافی نبود. او قصد پول های مرا داشت و اگر نمی توانست ببرد، به زور می گرفت. پس چه فایده که من بازی بلد باشم یا نباشم.

    این افکار چند لحظه ای مرا سرگرم کرد ولی در همین حین چشم و نگاهم به روی او دوخته شده و در روشنایی

    لرزنده چراغ دریایی قهوه خانه صورت وحشت آور او را می دیدم که مثل حیوانی خونخوار متوجه من است و دیدگاه

    سرخ رنگش از صورت متوحش و نگران من به جایی دیگر متوجه نمی شود.

    خوشبختانه در همین موقع بود که یوری از طویله بیرون آمده وارد اتاق کوچک قهوه خانه گردید و موقعی کنار من

    رسید که آن شخص مجدداً مرا به بازی دعوت کرد و با زبان محلی گفت:

    - بفرمایید بازی کنیم.

    و برای اینکه من مقصودش را درک کنم دسته ای کارت بازی از جیب بیرون آورد و روی میز انداخت و اشاره ای به

    آن کرد و یک صندلی خالی را نیز نشان داد. عیب کار در این بو که من نمی توانستم به او جواب بدهم. به خاطر

    می آوردم که یوری گفته بود آنها نباید بفهمند که من آمریکایی هستم، پس چه کنم... چه بگویم؟

    درست در همین موقع بود که یوری نزدیک آمد و چند جمله ای به زبان محلی با آنها صحبت کرده و بعد به جانب من

    آمد و گفت:

    - این شخص می گوید قصد ما سرگرمی و بازی برای گذرانیدن وقت است و ضمناً می گوید که من می دانم این

    جوان آمریکایی است.

    موقعی که یوری با من حرف می زد همان شخص از جا برخاست، جلو آمد و دستی به شانه من زد و با زبان

    انگلیسی در کمال فصاحت و بلاغت به صحبت پرداخت. یک مرتبه گفتم که بند دل من پاره شد ولی درست نمی

    دانم برای نشان دادن وحشت خود چه جملات و کلماتی را به کار ببرم که خوانندگان مقصود مرا درک کنند و

    راستی بفهمند که من چقدر ترسیده بودم. در آن موقع که برای بازی کردن می خواستم تصمیم بگیرم حال

    محکوم به اعدامی را داشتم که کشیش آمده از او اقرار معاصی بگیرد که به پای دار برود. دست از جان و مال خود به کلی شستم و تا انسان یک چنین حالتی پیدا نکند، نمی تواند دل و جان خویش را آرام کند.
    یک باره پیش خود گفتم:
    - تصور می کنم که اصولاً هیچ چیز ندارم. نه تفنگ، نه پول، نه لباس،از چه می ترسم، چرا بی علت خود را ناراحت می کنم، زود! مرد باش و تصمیم بگیر.


    این نهیب را به دل خود زدم و ناگهان از جا برخاستم و لبخندی از روی صغای درون و آسایش خیال بر لب آورده و با او به طرف میز قراضه و شکسته آنها رفتم، یوری را زیر چشم نگاه می کردم. سبیلش آویزان شده و از این عمل

    متهورانه من بی اندازه متعجب گردیده بود. او فکر می کردم که اگر به بازی رضایت نمی دادم آنها شاید نمی

    توانستند به زور به این کار وادارم کنند ولی حالا که خودم راضی شده ام، کار تمام است و همه چیز خود را از دست داده ام.
    سر میز آنها نشستم و خودم دست کارت را برداشته و چند دفعه بُر زدم و وقتی آنها آماده شدند پرسیدم:
    - چه بازی می کنید؟
    - پوکر! میل دارید؟
    اتفاقاً من پوکر خوب می دانستم و به رموز و فنون آن آشنایی داشتم لذا بدون ترس و وحشت بازی را شروع

    کردم. ابداً فکر نمی کردم که آنها تقلب بلد باشند و این نیز بیشتر سبب دلگرمی من در بازی بود. چیزی که مرا می ترسانید قیافه و هیکل موحش آنها بود، چهره در هم رفته و سیاه، سبیل های کلفت و از همه بدتر دست

    های نیرومند و فولادین و انگشتان کلفت آنها بود. چند دور اول بازی بدون برخورد مهمی گذشت. معلوم بود آنها با من هم زور هستند و من از این بابت بی نهایت خوشحال بودم ولی وقتی بازی به دور ششم و هفتم رسید،

    وضع تغییر یافت و من جلو افتادم.
    مثل این بود که کسی به موقع معین مرا وادار به بلوف زدن می کند و وقتی بلوف می زدم آنها می ترسیدند و جا

    می رفتند و در نتیجه می باختند. به این ترتیب مقدار زیادی پول بردم. تا انجا که پولی که من برده بودم چند برابر

    پولی بود که در جیب همراه خود داشتم. یوری به عوض این که از این واقعه و از بردن من خشنود باشد بیشتر

    متوحش شده بود. با رنگی پریده کنار من نشسته بود و به این منظره می نگریست. من ابتدا به علت ترس او

    توجه نداشتم و نسبت به او سوءظن نیر پیدا کردم ولی وقتی به صورت آن دو نفر نگریستم و در روشنایی کم

    رنگ چراغ صورت خشمگین و دیدگان خون آلود آنها را دیدم فهمیدم که بردن من در بازی کار را به جایی نازک

    رسانیده است و هم اکنون است که آنها اسلحه بکشند و سینه مرا هدف گلوله های گرم خویش قرار دهند.


    از زیر میز یوری به پای من زد و به این ترتیب به من فهمانید که باید در بازی، ببازم و من نیز بلافاصله شروع به

    باختن کردم. چند دوری عمداً مبالغی باختم ولی بعداً اختیار بازی از دست من خارج شد و هر چه کوشیدم که

    جلوی باخت خود را بگیرم امکان نداشت. کم کم عصبانی و ناراحت می شدم و چشم از پول ها و اسکناس هایی

    که از جانب من جلوی آنها می رفت بر نمی داشتم. هنوز آن قدرها غصه نمی خوردم و فکر می کردم که از بُرده

    ها می بازم ولی یک ساعت که گذشت متوجه گردیدم که حالا نوبت باختن پول های خودم فرا رسیده است.

    هر چه بیشتر می باختم بیشتر کنترل خود را از دست می دادم تا این که یک وقت متوجه شدم که هرچه پول

    باخته ام. دست و پایم می لرزید، عرق سرد و لزجی بر پیشانیم نشسته و لحظه به لحظه بیشتر گرفتار

    ناراحتی می شدم. دیگر پول برای بازی کردن نداشتم، جیب ها و کیف خود را جستجو کردم ولی هیچ پول وجود

    نداشت.
    آنها منتظر پول بودند و وقتی که فهمیدند من دیگر پول ندارم آن یکی که بزرگ تر و نیرومندتر بود تفنگ مرا نشان

    داد و گفت:
    - تفنگ شما را یکصد دلار می خرم.

    فوراً تفنگ را به او دادم و یک صد دلار گرفتم. امیدوار بودم که با این یک صد دلار پول های باخته شده را بگیرم و

    ابداً این اندیشه را به خود راه نمی دادم که ممکن است آن را هم ببازم. یوری مثل مرده ای بی رنگ و رو آنجا

    افتاده بود و قدرت حرکت کردن نداشت. او بیشتر از من نگران اوضاع بود و می ترسید.

    بازی مجدداً آغاز شد و این یک صد دلار نیز طی نیم ساعت از دست رفت. نیمه شب نزدیک شده بود و آنها که

    من دیگر نه پولی در بساط دارم نه چیزی برای فروش موجود است از جای خود برخاسته با دست خداحافظی

    کردند و آن طرف تر روی سکوی قهوه خانه نشستند و مشغول صرف قهوه شدند.

    من و یوری نیز با هم آن طرف تر نشستیم و غذایی که با تخم مرغ برای ما تهیه شده بود خوردیم. وقتی صرف

    غذا تمام شد، قهوه چی در دو فنجان ناجور بی اندازه کثیف برای ما قهوه آورد. قهوه آن قدر تلخ و ناگوار بود که

    حدی بر آن متصور نیست ولی آن قدر ناراحت و پریشان بودم که بدون اعتنا خوردم و برای تمدید اعصاب خود را

    روی سکوی انداختم.

    از فرط غصه قدرت حرف زدن نداشتم، دلم کشیده می شد و روحم تشنج داشت و برای این که خود را سرگرم

    کنم و از فکر و خیال راحت شوم، روزنامه کهنه ای از کیف خود بیرون آورده و مشغول مطالعه شدم. قهوه چی

    برای این که بتوانم روزنامه بخوانم چراغ بادی را نزدیک آورد ولی من چطور می توانستم چیزی را مطالعه کنم؟

    فکر می کردم که با بی پولی در این مملکت دور افتاده و غریب چه باید کرد؛ چرا احمق شدم و قمار کردم؟ از همه مهمتر چرا تفنگ خود را فروختم؟
    این افکار مرا دیوانه کرده بود و نمی دانستم چگونه خود را سرگرم نمایم درست در همین موقع صدای نفیر و خور خور آنها بلند شد. آن دو نفر همان طور با لباس و اسلحه در حالی که تفنگ های خود را در آغوش گرفته بودند

    خوابیده و چنان خُرخُر می کردند که شنونده فکر می کرد که خرس قوی هیکلی آنجا آرمیده است.

    من به آنها غبطه می خوردم که چطور آسوده خوابیده اند و من ناراحت هستم، روی خود را از آن سمت به طرف

    یوری متوجه نمودم ولی چشمم به دیوار افتاد و همان اعلانی که به دیوار چسبیده بود نظرم را جلب کرد. درست

    دقت کردم، قیافه عکسی که به دیوار الصاق سده بود به نظرم آشنا آمد اعلان مردی را نشان می داد که با لباس

    محلی و کلاه حصیری تفنگی در دست دارد و مطالبی در اطراف آن به زبان اسپانیولی نوشته شده بود که من

    مفهوم آن را نفهمیدم.

    با سر به یوری اشاره کردم که جلو بیاید و آن آگهی را بخواند. وقتی نزدیک شد معلوم گردید که مصاحب من دزد

    خطرناک و معروفی به نام کالویی است که برای دستگیری او ادارات انتظامی و پلیس چندین دولت از جمله

    برزیل، اکوادور، پرو، کلمبیا جوائز هنگفتی معین نموده بودند. بزرگ ترین رقم جایزه ای بود که دولت برزیل تعیین

    کرده و بالغ بر ده هزار دلار می گردید. مجموع جوائز سی هزار دلار بود. خوب به عکس دقیق شدم مشاهده

    نمودم که (کالویی) دزد معروف همین شخصی بود که ابتدای شب تا آن موقع من با او بازی می کردم. یوری تمام

    آگهی را مطالعه کرد و آهسته کنار من روی سکو خزید و طوری که صدایش را کسی نشنود گفت:

    - در اعلان نوشته شده که او متهم به قتل بیست و هفت نفر سرباز؛ برزیلی، دوازده تاجر کلمبیایی و آتش زدن یک قریه در مرز پرو است.
    من از تعجب و وحشت دهانم باز مانده بود و تازه فهمیدم که شانس با من یار بود که در این قمار جان عزیز خود را از

    دست نداده ام. برای پول از آن دقیقه به بعد دیگر غصه نمی خوردم زیرا انگشتر الماس گرانبهایی داشتم که از

    مادرم به ارث برده بودم و می توانستم با فروش آن در (سارایاکو) مخارج مسافرت را تامین کنم ولی خوشحال

    بودم و می توانستم با فروش آن در (سارایاکو) مخارج مسافرت را تامین کنم ولی خوشحال بودم که لااقل جان

    خود را حفظ کرده ام.
    حالا ترس دیگری مرا گرفته بود. فکر می کردم این مرد غول آسایی که من با او بازی می کردم کالویی دزد معروف

    است، او با همان دست ها که با کارت بازی می کردم چقدر مردم بی گناه را کشته و خفه کرده است.

    صدای خور خور آن دو نفر در فضای اتاق می پیچد و بیشتر سبب وحشت من می شد. خواب به کلی از چشمانم

    دور شده و می ترسیدم که در نیمه شب یکی از آنها برخیزد و به گمان داشتن پول سر مرا از بدن جدا کند.



    آدمکشی برای یک چنین موجود سنگدل، کار آسانی است.

    قهوه چجی و یوری نیز خوابیدند. دیگر هیچ صدایی شنیده نمی شد و تنها من بیدار بودم و یک ساعت بعد نفت

    چراغ هم تمام شد و شعله آن اندک اندک رو به خاموشی رفت تا بالاخره به کلی خاموش گردید و ظلمت بر همه

    جا حکم فرما گردید. در همین موقع ناگهان صدایی به گوشم رسید. مثل این بود که کسی از جا بلند می شد. در

    تاریکی چشمم جایی را نمی دید ولی در آن سکوت گوشم کوچکترین صدا را نشنیده نمی گرفت. تصور می کردم

    که همان کالویی یا هم دستش بیدار شده و می خواهند سر مرا از تن جدا کند ... موی بر اندامم راست ایستاده


    بود و چنان غرق این تصور شدم که تصور به یقین مبدل شد و می خواستم از شدت ترس فریاد بکشم.

  12. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    فصل ششم

    ولی خوشبختانه صدا دور گردید. صدایی شبیه خش خش شنیده شد و بعد در اتاق با خشکی رو پاشنه

    چرخید و باز گردید. روشنایی مختصری از هلال ماه و ستارگان آسمان فضا را روشن می کرد و وقتی در باز شد،

    در همان روشنایی مهتابی کم رنگ هیکل قهوه چی را دیدم که از در خارج گردید.حس کنجکاوی من برانگییخته

    شد فکر کردم او کجا می رود، اگر کاری داشت از آن در که قبلاً از آن آمد و رفت کرده بود خارج می شد، پس چرا

    از این در که به کوهستان و جنگل باز می شد بیرون رفت.

    این فکر اندک اندک تقویت شد تا جایی که دیگر نتوانستم آرام بگیرم. چراغ قوه جیبی خود را از جلد مخصوصش

    که به کمرم بود بیرون کشیده و چند دقیقه بعد از قهوه چی از در بیرون رفتم.

    نسیم خنکی می وزید که در همان نفس اول به من فرح و انبساطی بخشید. از دور سایه قهوه چی را دیدم که از

    تخته سنگی بالا می رفت که از آن سمت سرازیر شود. با نوک پنجه به دنبال او رفتم. این اقدام ابدا ً کار خوبی

    نبود و از جوان تحصیل کرده و تربیت شده ای مثل من پسندیده نیست ولی مثل این بود که یک دست نیرومند مرا

    پیش می راند و به تعقیب کافه چی وادار می کرد. بالاخره من هم به تخته سنگ رسیدم ولی به جای این که از

    آن بالا بروم به دور آن چرخیدم. هنوز بیست قدم از یک طرف تخته سنگ دور نشده بودم که صدای گفتگویی توجه

    مرا جلب کرد و فوراً پشم را به سنگ چسبانیده و گوش دادم.

    زبانشان را خوب نمی فهمیدم ولی آن قدر هوش و استعداد داشتم که بدانم صحبت از کالویی است و توقیف او.

    قهوه چی گفت:

    - امشب قرار بود او اینجا بیاید و آمده اکنون خوابست. یک نفر دیگر هم با اوست.

    - دیگر کسی آنجا نیست.

    - چرا دو نفر مسافر دیگر هم هست. یکی آمریکایی و دیگر راهنمای محلی اوست.

    گردن کشیده و دیدم که تقریباً بیست نفر سوار در پای تپه ایستاده اند و در روشنایی ضعیف مهتاب به خوبی دیده

    می شوند. دو نفر فرماندهان آنها نیز با قهوه چی در پشت تخته سنگ صحبت می کردند. وقتی دتور داده شد که

    درها را از خارج ببندد که او نتواند بگریزد، من دیگر درنگ را جایز ندانسته و با سرعت به طرف قهوه خانه بازگشتم،

    در راه بین عقل و نفس من جنگ سختی در گیر بود. مردانگی به من حکم کی کرد که کالویی را بیدار کنم و از

    ماجرا مطلع سازم ولی عقل به من گفت که او دزد و جنایتکار است و از انصاف و عدالت دور می باشد که او

    دستگیر نشده و اعدام نگردد. چند ثانیه بیشتر گرفتار تردید و دودلی نبودم و بالاخره نور چراغ جیبی خود را به

    صورت کالویی انداختم و جلو رفتم که بیدارش کنم، او هراسان اسلحه کمری خود را کشید و به سمت من گرفت

    ولی فوراً با انگلیسی به او گفتم:

    - نترس، من جوان آمریکای همبازی تو هستم.

    و بلادرنگ موضوع را گفتم و او با دست به شانه من زد و رفیق خود را بیدار کرد. فوراً در جای خودم خوابیدم و

    چراغم را نیز در جلد مخصوص خودش گذاشتم. رفیق کالویی به سرعت از در داخلی به طویله رفت و هنوز قهوه

    چی نیامده بود که بازگشت و به کالویی گفت:

    - پای اسب ها را نمد پیچیده و حاظر کرده ام، عجله کن.

    کالویی به سمت من آمده. صمیمانه دست مرا فشرده و تفنگم را به من پس داد و بدون این که حرفی بزند و یا

    دهانش را برای ادای تشکر باز کند به سرعت رفت و من دیگر نفهمیدم چطور فرار کردند. کالویی و رفیقش

    گریختند و چون پای اسب های خود را نمد بسته بودند صدای سم اب آنها ابداً به گوش نرسید. در همین موقع

    قهوه چی آمد ولی چون چراغ داخل خاموش بود متوجه غیبت کالویی و رفیقش نشد و همان طوری که دستور

    داشت درها را بست. من می دانستم که هم اکنون چه بلوایی برپا می شود و چه افتضاحی بار می آید ولی

    خودم را به خواب زدم و چشمان خود را بستم.

    چند دقیقه بعد قهوه خانه را محاصره کردند و دو نفر گروهبان مثل دو قهرمان وارد شده و با صدایی بلند فریاد

    کشید و گفت:

    - دست ها بالا... حرکت نکنید که به قیمت جانتان مام می شود

    و قهوه چی فوراً چراغ را روشن کرد ولی وقتی چراغ روشن شد همه از تعجب دهانشان باز ماند. وقتی چراغ

    روشن شد من خودم را به خواب زده بودم لیکن می دیدم که واقعاً چه غوغایی در وجود آنها برپا است. کالویی چه

    شد؟ کجا رفت؟ این سوال ها از نگاه های متوحشانه و حیرت زده آنها خوانده می شد.

    چند لحظه سکوتی سنگین برقرار شد و جز صدای نفس زدن قهوه چی که از همه بیشتر ترسیده بود به گوش

    نمی رسید. قهوه چی در حال مرگ بود، ترس عجیبی او را فرا گرفته بود و از شدت وحشت چشمانش گشاد!

    دهانش باز و زبانش خشک شده بود. او فکر می کرد که کالویی صد در صد دستگیر می شود که به یک چنین کار

    خطرناک دست زده بود. حالا که می دید کالویی گریخته، مرگ خود را پیش چشم می دید نجات از انتقام کالویی در

    نظر او امکان نداشت و راستی نیز همان طور بود.

    در این موقع ناگهان گروهبان فرمانده سواران فریادی کشید و به زبان محلی که من به زحمت می فهمیدم گفت:

    - آنها هم اکنون فرار کرده اند. عقیبشان کنید.

    چند نفر سوار شده و رفتند و من چنین وانمود کردم که به صدای فریاد گروهبان از خواب بیدار شده ام. چشمان

    خود را گشودم و در جای خود روی سکوی قهوه خانه نشستم. گروهبان نگاهی به من افکنده و بعد سراپای

    (یوری) را نیز که تازه بیدار شده بود ورانداز نموده و با عجله از قهوه چی راجع به ما اطلاعاتی خواست؟

    من از لحن سوال های او حس کردم که به ما مظنون است. نگاه هایی پر از سوءظن نیز به ما می کرد ولی قهوه

    چی توضیح داد و گفت:

    اینها نیز امشب در معرض خطر قرار گرفته بودند. کالویی پولشان را در قمار برد، تفنگ آن آقای آمریکایی را نیز

    خرید. ولی جمله اش ناتمام ماند زیرا در همین موقع چشمش به تفنگ من افتاد که در کنار من روی زمین قرار

    داشت. من در کمال بی احتیاطی تفنگ را کنار خود گذاشته و خوابیده بودم.

    قهوه چی تعجب می کرد. اگر کالویی تفنگ را فراموش کرده چرا نزد من است و اگر عمداً نبرده و به من پس داده

    مسلماً علتی داشته.

    قهوه چی گروهبان را به اشاره انگشت به اتاق مجاور برده چند لحظه ای با هم صحبت کردند و آن گاه گروهبان به

    عجله بازگشت و بدون این که از من اجازه بگیرد دست پیش آورد چراغ جیبی مرا از جلدش که به کمرم آویزان بود

    بیرون آورد و در دست گرفت.

    چند دفعه آن را روشن کرد و خاموش نمود. بعد چراغ بادی قهوه خانه را خاموش کرد، چراغ مرا روشن نمود و به

    دست یکی از همراهان داد و خود از اتاق بیرون رفت.

    من فهمیدم که هنگام آمدن به طرف قهوه خانه، درست همان موقع که من چراغم را روشن کرده و کالویی را بیدار

    می نمودم، نور چراغ جیبی مرا از پشت شیشه دیده و حالا برای آرمایش مجدداً به خارج رفته و تحقیق می کند.

    نتیجه همان بود که گروهبان می خواست. من و یوری که متوجه جریان امر شده بودیم رنگ به چهره نداشتیم و

    یوری مثل درخت بید که در معرض باد قرار گرفته باشد می لرزید.

    من سعی می کردم خونسردی خود را حفظ کنم و در عین حال پشیمان بودم که چرا چنین کاری کردم... به من

    مربوط بود... راستی کار زشتی مرتکب شده بودم ولی هر چه بود انجام شده و چاره ای جز تحمل عواقب آن

    نداشتم.

    گروهبان به اتاق بازگشت و گفت:

    - آقا من شما را به نام قانون و به اتهام همکاری با دزد معروف کالویی و تهیه وسایل فرار او بازداشت می کم.

    من فهمیدم که او چه گفت ولی یوری برای حفظ ظاهر و اثبات این که من زیبان گروهبان را نمی فهم،گفته های

    او را برای من ترجمه کرد.

    من قیافه ای خشمگین به خود گرفتم و پرسیدم:

    - چرا و به چه علت؟ ابداً من از شما اطاعت نمی کنم. من آمریکایی جهانگرد هستم. شما حق توقیف مرا ندارید.

    گفتگوی لفظی ما به دراز کشید و بالاخره چون دیدم چاره ای جز اطاعت نیست و بالاخره اگر از دستور گروهبان

    اطاعت نکنم به زور مرا همراه خواهند برد، با عصبانیت تصنعی از جا برخاسته و در حالی که لباس های خود را

    مرتب می کردم گفتم:

    - شما به زودی متوجه خواهید شد که کار بسیار زشتی مرتکب شده اید. توقیف سیاح خارجی در قدرت شما

    نیست و اتهامات شما به من نمی چسبد. هم امروز یا فردا رسماً از من عذرخواهی می کنید.

    گروهبان حرف مرا قطع کرد و با انگشت در را نشان داد و گفت:

    - زودتر حرکت کنید، کمتر حرف بزنید. زیرا ناچار می شوم که به شما دستبند بزنم.

    ترسیدم زیرا گروهبان که مثل سایر اهالی آن حدود و آن سامان غول بی شاخ و دم و مرد قوی هیکل و نیرومندی

    بود. هیچ استبعاد نداشت که بی رحمانه دست های مرا در دستبند استوار کند و اگر باز هم مقاومت نمایم و

    حرف بزنم یکی دو نفر از سواران را مامور کند که مرا کتک بزنند.

    ناچار خاموش شدم و به راه افتادم. تازه هوا روشن شده بود که از قهوه خانه بیرون آمدیم.قهوه چی قاطرها و

    بارهای ما را حاظر کرده بود و بلافاصله سوار شده، حرکت کردیم. هر چه بیشتر جلو می رفتیم، ترس و وحشت

    بیشتری بر من مستولی می شد و ندامت و پشیمانی من از عملی که مرتکب شده بودم افزایش می یافت.

  14. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #8
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    ادامه:
    پیش خود می گفتم:

    - راستی کار بسیار بدی کردم.

    این کالویی غیر از این که مرا ترسانیده و پولم را نیز برد، چه استفاده ای برای من داشت که چنین خدمتی را به او

    انجام دادم. چه کنم؟

    فکر می کردم که به محض رسیدن به (سارایکو) به کنسولگری آمریکا بروم و جریان ماوقع را تعریف کنم و

    استمداد بطلبم ولی (یوری) خیلی زود مرا از اشتباه بیرون آورد و گفت:

    - تنها در (ناپو) کنسولگری آمریکا وجود دارد. آنجا نیز فقط سه ماه از سال کنسول هست و بقیه ایام سال را به

    علت گرمای زیاد، به مرخصی می رود. به علاوه ما را به سارایگو نمی برند.

    آهسته و با ترس و لرز پرسیدم:

    - پس ما را به کجا می برند.

    - در پانزده کیلومتری اینجا پاسگاهی است که ما را به آنجا می برند. خدا به ما کمک کند، زیرا بدبختی بزرگی در

    انتظار ما است. به هیچ وجه بخشش و ملاحظه در کار نیست و اگر اتهام قتل و آدمکشی و گردنه بری به ما بزنند

    انتظار عفو و تخفیف در مجازات را نباید داشت.

    آن قدر (یوری) از این مطالب تعریف کرد و موضوع را بزرگ جلوه داد که از ترس موی بر اندام من راست ایستاده بود

    و در دل به حماقت خود دشنام می دادم. از تپه سرازیر شدیم و به راه باریکی افتادیم که دیگر از آنجا قهوه خانه

    دیده نمی شد. درست در همین موقع که آخرین نفر از تپه سرازیر می شد و من در بحر عمیق افکار ناراحت کننده

    دست و پا می زدم، ناگهان صدای گلوله ای در دشت طنین افکند و همه ما را در جای خود میخکوب کرد. گروهبان

    دست خود را بلند کرد و به این اشاره هم دهانه قاطرها را کشیده و ایستادیم. صدای گلوله دیگری نیز شنیده

    شد و بلافاصله فریادی جگر خراش به گوش رسید و سکوت باز همه جا را فرا گرفت.

    یوری سر خود را با افسوس تکان داد و در ضمن لبخندی مرموز و ضعیف لب های کلفت و سیاه او را حرکتی

    نامحسوس داد. من با اشاره سر از او پرسیدم که چه می فهمی؟ او اهسته گفت:

    - کالویی قهوه چی را کشت..؟

    گروهبان فرمان حرکت داد و دسته سربازان بدون اعتنا به قهوه چی که گلوله خورده و مرده بود، به راه خود ادامه دادند...
    من آرام قاطر خود را به قاطر یوری نزدیک کرده و پرسیدم:

    - اگر (کالویی) قهوه چی را کشت، چرا برای گرفتن او بر نمی گردند؟

    یوری لبخندی زد و به همان آهستگی دفعه قبل گفت:

    - سربازان اگر یک لشکر هم باشند، حریف کالویی و امثال او نمی شوند. امید آنها این است که او را غافلگیر کنند

    و یا مثل امروز که دیدید در خواب بگیرند و توقیف کنند.

    من تازه می فهمیدم که قدرت کالویی و خطر مردی که با من دوستانه بازی می کرد چقدر است. کاروان ما آرام

    آرام پیش می رفت. از دشت ناهمواری گذشتیم و از میان دو ردیف درختان گرمسیری به سر بالایی ندی افتادیم

    که قاطرها به سختی و نفس زنان بالا می رفتند.

    آفتاب بلا آمده و همه جا را روشن کرده بود مهعذا هوا هنوز مثل روز قبل گرم و طاقت فرسا نبود. یوری با رنگ

    پریده، چشمان خود را به گوشهای قاطر دوخته و مثل اردک گردن دراز و سیاه خود را تکان می داد و مثل این بود

    که با حرکت پاهای فاطر ذکری را آغاز کرده است، زیرا لبهایش نیز تکان می خورد.


    من غرق فکر و خیال بودم که ناگهان صدای شکلیک چند گلوله پشت سر هم به گوش رسید. این دفعه گلوله ها

    نفیر زنان از چپ و راست ما عبور کرده و به خاک می نشستند. من که نمی دانستم چه شده، روی قاطر گیج

    شده بودم و به چپ و راست نگاه می کردم. معلوم بود که ما هدف گلوله ها هستیم ولی تیراندازان و شلیک

    کنندگان ابداً دیده نمی شدند.

    در سمت چپ ما صخره بزرگی قرار داشت که از علف های سبز و بوته های گل وحشی پوشیده شده و گلها از

    شکاف سنگها سر بیرون کرده بودند. در سمت راست چند ردیف درخت کهن و در عقب درختان پرتگاهی نسبتاً

    عمیق و بالاخره کوهی کوتاه دیده می شد که آنجا نیز از درختان سبز و گیا پوشیده بود.

    من از قاطر پایین جستم و دست خود را به سمت تفنگم دراز نمودم ولی صدای فریاد یوری مرا موقف کرد. یوری

    فریادی کشیده خود را به من رسانید و با عجله گفت:

    - چه می کنید؟ سوار شوید.

    من تعجب می کردم که او چرا مانع دفاع من است. انسان عاقل بدون دفاع تسلیم مرگ نباید بشود. یوری سر

    خود را نزدیک آورد و گفت:

    - کالویی است! برای نجات ما آمده، خیالتان راحت باشد. سوار شوید.

    نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم ولی باز بر اعصاب خود مسلط شده و بر روی قاطر جسته و به تماشای

    اطراف پرداختم. صدای فریاد جگر خراشی شنیده شد و پس از آن یکی از سواران مثل گاوی که از بالای صخره به

    زمین بیافکنند از قاطر جدا شد و نقش بر زمین گردید. به محض این که او افتاد دیگران تکلیف کار خود را دانسته

    سوار شدند و به سرعت فرار کردند.

    تنها من و یوری در جای خود باقی ماندیم و غیر از ما جسد غرقه به خون آن سوار که چند متر آن طرف تر زیر

    درختان افتاده بود و هنوز تفنگش را در دست می فشرد و چشمانش باز بود و به آسمان می نگریست دیگر چیزی
    نبود.

    گرد و خاکی برخاسته بود، پس از اینکه غبار خوابید و گرد و خاک برطرف شد و سواران تقریباً دو کیلومتر از ما دور

    شدند، نفسی به راحتی کشیدم و با آستین عرق پیشانی خودم را پاک کردم.

    درست در همین موقع صدای قهقهه خنده ای به گوشم رسید ولی از تعجب دهانم باز ماند زیرا این صدای زنی

    بود که می خندید. زن؟ آن هم بخندد! یعنی چه. خیره خیره به اطراف نگریستم و چون نوانستم محل صدا را پیدا

    کنم به (یوری) که او نیز مبهوت مانده بود خیره شدم.

    باز صدای قهقهه خنده شنیده شد.

    چند مربه این حرکت تکرار شد و بالاخره صدای خش و خش شاخ های خشک و علف ها شنیده شد و لحظه ای

    بعد هیکل زنی فوق العاده زیبا از پشت صخره سمت چپ ظاهر گردیده. او زنی بود بلند قد! مو خرمایی با

    چشمان میشی! صورتی صاف و فوق العاده زیبا داشت. پیراهن تنگی پوشیده بود که یقه ای گشاد داشت.

    شلواری خاکستری رنگ پوشیده بود که چند جای آن با پارچه ناهمرنگ وصله شده بود. غیر از این لباس و آن همه

    زیبایی خیره کننده و آن اندام موزون، تفنگ و چند ردیف قطار فشنگ او جلب توجه می کرد.

    من از دیدن او دهانم باز مانده بود. هم مسحور زیبایی خیره کنند او شده بودم و هم مبهوت وضعیت غیر طبیعی

    و تعجب آور او. این زن کیست؟ این جا چه میکند. آیا او بود که سواران را پراکنده کرد.

  16. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    سلام........

    هرکدوم از فصل ها که فاصله خطوطش مناسب نیست..یا رنگش مناسب نیست....اگه لطف کنید تو پروفایلم بگید....سریعا درستش میکنم.....

    ممنون.........

  18. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #10
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    sara_samira13....دوست عزیز ورودت رو تبریک میگم..........
    از سری های بعد لطف کن پست نده....کافیه بیای پروفایل ..........................

    ممنون........................................ ............................................
    --------------------------------------------------------------------------------------------

    فصل هفتم

    زن زیبا به محض این که ظاهر شد، نگاهی به من و یوری افکند و بعد مثل آهویی خرامان و در عین حال مانند

    شیری درنده، به طرف جنازه سرباز مقتول رفت. تفنگ و قطار فشنگش را برداشت و آن گاه به سمت ما آمد و

    وقتی کنار قاطر من رسید، با لبخندی نمکین گفت:


    - خیلی ترسیدید؟


    یوری گفت:

    - این آقا، ارباب من آمریکایی است. انگلیسی می داند.

    و فوراً زن زیبا با انگلیی روان و سلیسی به من گفت:

    - لابد می خواهید به سواحل آمازون بروید؟

    من که از تعجب دهانم باز مانده بود، آب دهان خود را فرو بردم و گفم:

    - بله، برای سیاحت و تحقیقات علمی!

    او خنده ای مستانه و شیرین کرد و در حالی که تفنگ سرباز مقتول را به شانه می گذاشت و امتحان می کرد

    گفت:

    تحقیقات علمی؟عجب؟ چرا فقط آمریکاییان و آن هم جوانان برای تحقیقات علمی به سواحل آمازون می روند؟

    مگر تحقیقات علمی را در جایی دیگر نمی توان به عمل آورد؟

    آن گاه نگاهی پر معنی به صورت من افکند و اضافه کرد:

    - بگویید برای دوستی با زنان آمازون و احیاناً سر بر سر این سودا نهادن.

    من و یوری هنوز از تعجب خارج نشده و خیره به او نگاه می کردیم. او متوجه نگاه های غیر طبیعی ما شد و مثل

    این که تازه متوجه این نکته شده باشد گفت:

    - اوه ببخشید، بی ادبی کردم اگر چه ما وحشی و بیابان گرد هستیم ولی یک روز آدم بودیم و مثل همه آدم ها

    زندگی شهری داشتیم! ببخشید خودم را معرفی نکردم اسم من (سینگوالا) و زن (کالویی) هستم. او خودش

    برای کشتن قهوه چی و آتش زدن قهوه خانه او رفت و مرا برای نجات شما فرستاد. نمی دانم چه اصراری داشت

    که شما را هر چه زودتر از دست این بچه ها نجات پیدا کنید؟

    (سینگوالا) زنی زیبا بود ولی نمی دانم چطور زیبایی او را مجسم کنم می ترسم بگویم زیبا نبود زیرا آنها که این

    کتاب را می خوانند و سینگوالا را دیده اند مسلماً به من ایراد خواهند گرفت و مرا مردی بی ذوق و سلیقه

    خواهند خواند. پس سینگوالا زیبا بود.

    در همین اثنا صدای سم چند اسب از پشت سر من شنیده شد. سبنگوالا مثل سگی که گوش های خود را تیز

    می کند و به صدای باد گوش می دهد، قیافه خود را در هم کرد و خوب گوش فرا داد و چند لحظه بعد لبش به

    تبسم گشوده شد و گفت:

    - کالویی است...

    کالویی و دوستش که در هیکل و قیافه دست کمی از او نداشت به آنجا رسیده و از اسب پایین جستند، یوری نیز

    پیاده شد. من هم فهمیدم که باید پیاده شوم.

    بیابان، امپراطوری وسیع دزدان است. آنها در بیابان قادر به هر کاری هستند، لذا هر کس در امپراطوری بیابان با

    آنها روبرو می شود، موظف است که رعایت ادب و احترام را بکند. پیاده شدن من از اسب برای رعایت احترام

    کالویی که امپراطور بیابان بود کمال لزوم را داشت.

    کالویی از این حرکت من بیشتر از اندازه خوشش آمد، لبخندی عمیق لب های سیاه و کلفت او را از هم گشود،

    سبیلش را طویل تر کرد، دندان های زرد و کثیفش را نشان داد و گفت:

    - شما سلامت هستید؟

    - متشکرم. گزندی به ما وارد نیامد.

    کالویی جلو آمد و دستی به شانه من زد و گفت:

    - سینگوالا، نمی پرسی چرا من برای نجات این آقا و نوکرش عجله داشتم.

    سینگوالا نزدیک آمد، نگاهی پر معنی به من افکند و گفت:

    - نگفتی و رفتی. پیش از آمدن تو همین سوال را می کردم.

    کالویی باز با محبت دست خود را به پشت و شانه من زد و اظهار داشت:

    - بله، این آقا مرا از مرگ نجات داد. من تا ابد محبت شما را فراموش نمی کنم و برای جبران این محبت شما را

    یک هفته نزد خود نگه می دارم و تا حاشیه جنگل نیز شما را همراهی می کنم که گرفتار این بچه ها نشوید.

    مقصودش از بچه ها ژاندارم ها بود! او همیشه آنها را بچه خطاب می کرد و راستی آنها نیز همان طوری که یک

    طفل از استاد و یا پدرش می ترسد، از کالویی وحشت داشتند و هر جا سایه او را می دیدند فرار می کردند.

    من دعوت او را نپذیرفته و گفتم:

    - متاسفم که نمی توانم پیش شما بمانم زیرا برای رسیدن به جنگل عجله دارم و می ترسم قبل از گرم شدن

    هوا نتوانم خود را به آنجا برسانم.

    در این موقع برحسب اتفاق چشمم به سینگوالا افتاد. او ابروان خود را درهم کشیده، رویش را به سمت دیگری

    متوجه کرده بود ولی به حرف های ما با دقت گوش می داد. آن موقع نفهمیدم که چرا سینگوالا ابروان خود را با

    تلخی درهم کشیده و لب های زیبای خود را به هم فشارد ولی بعدا علت آن را درک کردم. افسوس موقعی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود.

    کالویی خنجر خود را از کمر کشید، بدون این که با ما حرف بزند چند لحظه ای به این کار مشغول شد. از این طرف

    جاده را از کوهستان ها عبور داد، تا به ناپو رسانید و از این سمت نیز راه کوهستانی را که در نقشه جغرافیایی


    وجود نداشت و خود کالویی از آن اطلاع داشت، ترسیم کرد و بالاخره پس از محاسبه ای که پیش خود نمود از جا

    برخاست گفت:

    - از این راه بروید. به سارایکو و چند روز بعد به ناپو می رسید.

    یوری صلاحیت جواب این سوال را داشت، لذا جلو آمد و گفت:

    - یک هفته دیگر در ناپو خواهیم بود.

    - و ده روز دیگر به جنگل خواهید رسید.

    - صحیح است.

    - بسیار خوب، من از راه کوهستان سه روزه شما را به ناپو می رسانم و در عوض چهار روز بقیه را نزد ما بمانید که

    به شکار و تفریح مشغول باشیم.

    در این مذاکرات سینگوالا شرکت نکرد ولی به دقت گوش می داد و هنوز قیافه او درهم و گرفته بود. نفهمیدم چه

    شد و چه گفتند که ناگهان کالویی دست به جیب شلوار خود برد و با شتاب گفت:

    - آه ببخشید آقای آمریکایی، می ترسم بروید به آمریکا و در روزنامه ها بنویسید که کالویی دزد جوانمردی نبود.

    من با تعجب پرسیدم:

    - چرا؟

    او جواب داد:

    - شما به من محبتی جبران ناپذیر کرده اید ولی هنوز پول و خرج سفر شما در جیب من است. این از مردانگی دور

    است که در سزای محبت من پول شما را بخورم.

    و بلادرنگ یک دسته اسکناس، همان اسکناس هایی را که از من برده بود از جیب بیرون آورد و به من داد. من یک

    دنیا خوشحال شدم ولی تعارف کرده و گفتم:

    - شما در بازی پول مرا برده اید، پس گرفتن این پول نیز از اخلاق دور است.

    کالویی از تعارف من نیز خیلی خشنود شد ولی بر شدت اصرار خود افزود و موقعی که پول را گرفته در جیب

    گذاشتم گفتم:

    - اشتباه می فرمایید، ما پول شما را در بازی و با درستی و صداقت نبردیم. کالویی بدون تقلاب بازی و قمار کردن

    بلد نیست.

    نگاه ها بین من و یوری رد و بدل شد. این نگاه به منزله مشاوره ای بود که من و او با هم به عمل آوردیم. یوری

    سر خود را با بی اعتنایی تکان داد و به این ترتیب به من فهمانید که رد و قبول این پیشنهاد بستگی به میل و اراده

    خود من دارد.

    چند لحظه ای فکر کردم. یقین داشتم که در این قبیل دزدان مردانگی بیشتر از تقلب و ریاست است. اگر او قصد

    کشتن مرا داشته باشد همین جا می کشد و هرچه دارم برمی دارد و می برد. چرا بی جهت وقت خود را تلف

    کرده و فاصله زیادی مرا از جای امن و راحت دور کند.

    به دنبال این افکار نتیجه ای گرفته و با سر پیشنهاد کالویی را پذیرفتم. کالویی یک بار دیگر با دست به پشت من زد

    و پس از قهقه ای بلند گفت:

    - سعی می کنم در این چند روزه آن قدر شب ها خوش بگذرد که همه عمر خاطره این چند روز را زنده نگهدارید.

    - سینگوالا جلو بیفتد. حرکت کن.

    چهره سینگوالا باز و شادمان شده بود. ابروانش که درهم فرو رفته و چهره اش که اخم آلود و اندوهگین بود باز

    شد و درخشندگی چند دقیقه قبل را از سر گرفت.

  20. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •