تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 11 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #11

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 54 تا 57

    - اتفاقاً چرا. پدرم اهل زنجان است و در آن شهر براي خودش ملك و املاكي دارد. به خاطر همين زياد به آنجا مي رود. البته ديدار بي بي بهانه ي ديگرش است. مرا ببخشيد اگر بك كم ديگر هم معطل كنم، خانم جان فكر مي كند مرا دزديده اند.
    با خنده گفت:
    - دزديدني هم هستيد. چطور است ليست را بدهيد به من، خودتان برگرديد خانه، من خريدها را مي كنم، برايتان مي آورم.

    با لحني مصممي گفتم:
    - نه ممنون. ترجيح مي دهم خودم اين كار را بكنم.
    - هر طور ميل شماست. پس لااقل اجازه بدهيد همين جا سر كوچه منتظرتان بشوم كه در بردنش بتوانم كمكتان كنم.

    نور خورشيد چشمم را ميزد، زير درخت پناه گرفتم و گفتم:
    - من به اميد شما نيامده ام خريد. مطمئن باشيد خودم از عهده اش بر مي آيم. با وجود اينكه يكي يكدانه ام، نازك نارنجي بار نيامدم. آقا جان هميشه مي گويد، دوست دارم پوست كلفت باشي، وگرنه با اولين باد مخالف زمين مي خوري.
    - و بعضي زمين خوردن ها برخاستن ندارد و اگر طوفان زندگي چون آواري بر سرت هوار شود، نه خودت مي تواني برخيزي و نه كسي به دادت خواهد رسيد.
    - من در محيط آرامي بزرگ شدم. پدر و مادرم هميشه با هم تفاهم داشتنند، به غير از دخالت هاي گاه و بي گاه بي بي و حساسيتهاي خانم جان نسبت به مادر شوهرش كه البته به ندرت آسمان زندگي شان را تيره مي ساخت، بقيه اوقات آرامش در زندگي شان برقرار بود. تنها مشكل من تفاوت سني زيادي است كه با مادر و پدر دارم و نميتوانم آن نزديكي را كه دلم مي خواهد با آنها داشته باشم. البته از شما چه پنهان با آقا جان بيشتر اين نزديكي را حس مي كنم تا با خانم جان، چون او تا حدودي افكار روشني دارد و مرا درك مي كند.
    - مهم فقط افكار نيست كه تعيين كننده راه و روش زندگي ست، بلكه جنس قلب هم در آن نقش مهمي به عهده دارد. خوني كه در رگ ها جاري ست رنگ قلب را قرمز مي كند، ولي در پس اين قرمزي گاه سياهي پنهان است و گاه سپيدي.
    - و من به دنبال قلبي هستم كه پس از آن قرمزي، رنگ سپيدش را آشكار كند. ديشب مادرم داشت ملامتم مي كرد كه چرا صاف و پوست كنده در همان جلسه ي اول برخورد يكي از هنرهايم را رو كردم و به شما گفتم كه هميشه با تجديدي قبول مي شدم و امروز صبح هم وقتي حاضر نشدم در نظافت خانه كمكش كنم به طعنه گفت، پس چرا هنر ديگرت را رو نكردي و نگفتي حتي يك نيمرو هم بلد نيستي درست كني.

    به قهقهه خنديد و گفت:
    - خب ديگر چه؟
    - ديگر اينكه از خريد كردن هم خوشم نمي آيد. اين يكي هم به زور به من تحميل شد. حالا ديگر وقت خداحافظي ست، چون واقعاً دارد ديرم مي شود.

    فصل 7

    مي دانستم كا درستي نكردم، مي دانستم نبايد آنجا مي ايستادم و با علي حرف مي زدم، اما سماجتش قدرت مقاومت را از من گرفت. به خانه كه برگشتم به اتاقم رفتم و ماتم گرفتم.

    مادرم سرش به كار گرم بود و فرصت نداشت پاپيچم شود و پي به دگرگونيم ببرد. دلم مي خواست من هم مي توانستم سرم را به طريقي مشغول به كاري كنم و فرصت فكر كردن را نيابم، ولي حوصله ي هيچ كاري را نداشتم. يك نوع حس سردرگمي و كلافگي وجودم را در بر گرفته بود. شايد هم مي شد نامش را ترس و واهمه نهاد، واهمه از احساسي كه چون جرأت ابرازش را نداشتم، مي خواستم به نحوي براي پس زدنش، به مبارزه با خواسته ام برخيزم.

    تازه نهار خورده بوديم كه در زدند، خانم جان با اين تصور كه آقا جان از سفر برگشته، به من مجال برخاستن نداد. با شتابي كه از سنش بعيد به نظر مي رسيد، براي گشودن آن رفت.

    گوش به زنگ در ايوان ايستادم و بعد صداي عطيه را شنيدم كه مي گفت:
    - سلام نعيمه خانم. ببخشيد، مزاحم شدم.

    مادرم با خوشرويي و لحن گرمي گفت:
    - سلام به روي ماهت عزيزم، بيا تو.
    - نه ممنون، آمدم اول از شما اجازه بگيرم و بعد به روشا جان بگويم من و علي خيال داريم امشب برويم سينما ماياك كه فيلم " دختر لر" را نمايش مي دهد. اگر وقت داشته باشد، خوشحال مي شويمكه با هم باشيم. تركيه بوديم، سينما زياد مي رفتيم، ولي ما هنوز فيلم ايراني نديده ايم.

    خانم جان مكث ك.تاهي كرد و سپس گفت:
    - طفلكي روشا از صبح تا حالا دستش به كار است. امشب قرار است آقا جانش از سفر برگردد. دارد به من كمك مي كند شب هم وقتي پدرش از راه برسد، اگر روشا خانه نباشد، اوقاتش تلخ مي شود. شما برويد، خوش باشيد.

    مردد بودم كه آيا خودم را آفتابي كنم، يا اينكه به رويم نياورم كه مي دانم او جلوي در است. بعد با خودم فكر كردم شايد علي حواسش به ايوان خانهي ماست و مي داند من آنجا ايستاده ام.

    به ناچار از پله ها پايين آمدم، اما قبل از اينكه به جلوي در برسم، عطيه خداحافظي كرد و رفت.

    خانم جان در را بست، سپس سر به عقب برگرداند و همراه با پوزخندي گفت:
    - زحمت كشيدي، مي خواستي صبر كني تا ه خانه اش برسد، بعد بيايي. نه اينكه امروز خيلي كار كرده بودي، تازه مي خواستند امشب تو را ببرند سينما. من هم نامردي نكردم، براي حفظ آبرويت گفتم، از صبح تا حالا اين قدر زحمت كشيدي كه خسته شدي.

    خودم رابرايش لوس كردم و گفتم:
    - خب خانم جان شما كه كار كردن مرا نمي پسنديد، پس براي چه دست و پا گيرتان مي شدم.


  2. #12

    Dreamland
    Guest

    1

    دوستــان عزیز؛

    لطفا بین رمان پستی ارسال نکنید و فقط از دکمه ی استفاده کنید ...

    ممنون


  3. #13

    پيش فرض 58 تا 61

    خوب بهانه ای پیدا کردی . نه اتفاقا خیلی هم میپسندم . بیا همت کن هنرت را نشانم بده . لااقل دو تا دیگ و قابلمه را سر جایشان بگذار .
    سرم را یک وری کج کردم و گفتم :
    حالا ! حالا که همه کارها ردیف شده و همه چیز مرتب است و مادر نازنینم کاری را نکرده باقی نگذاشته .
    ای آتشپاره ، خوب بلدی هندوانه زیر بغلم بگذاری . اگر میگذاشتم با آن دو تا بروی سینما ، گوهری پوست از سرم میکند . اگر بردمت آب کرج ، برای این بود که ببینند چه دختر دسته گلی دارم ، نه اینکه دو دستی تو را تقدیمشان کنم با خودشان ببرند یللی تللی .
    سپس انگار تازه دوباره یادش افتاد که منتظر چه حادثه ی خوشایندی ست ، لبهای قلوه ای اش را غنچه کرد و گفت :
    نمیدانم آقا جانت از زنجان راه افتاده یا نه .
    پلک چشم راستم را به حالت چشمک به هم زدم و با لحن شیطنت آمیزی گفتم :
    شاید هم امشب اصلا نیاید . آن وقت تکلیف این همه سور و سات چه میشود .
    به طرفم توپید و گفت :
    نفوس بد نزن آتشپاره . حالا برو سفره را جمع کن که لااقل یک کاری کرده باشی و حرف دروغ من راست شود . تو فکرم که تو کدام خانه را میخواهی خراب کنی . اگر زیادی تعریفت را بکنم ، پس فردا همین آذر و نیره تف و لعنتم میکنند و میگویند ، عروس تعریفی این بود .
    وای خانم جان ، چه حرفها میزنید . حالا کی گفته قرار است من عروس آنها بشوم ! تازه همینم که هستم ، دنبالشان که نفرستادیم . اصلا روزی که قرار شد شوهر کنم ، خودم هنرهایم را یکی یکی رو میکنم . از تجدیدی شدنم تا حتی یک نیمرو درست کردن بلد نبودنم .
    با خودت لج میکنی دختر نه با من .
    لب برچیدم و گفتم :
    به نظر شما روراست بودن لجبازی است ؟ تازه اصلا من میروم سفره را جمع کنم که نگویید هیچ کاری از دستم بر نمی آید .
    برو ببینم چه کار میکنی . فقط بپا بشقاب ها از دستت نیفتد ، بشکند .
    غروب بود که آقا جان از راه رسید ، خسته بود و بی حوصله . همین که قسمت صدر نشین اتاق ، روی پتوی ملحفه شده نشست و به مخده تکیه داد ، با صدای نالانی گفت :
    باور کن نعیمه ، دیگر قدرت سفر راه دور را ندارم . با وجود اینکه تمام طول راه را توی قطار خوابیدم ، اما حالا نه حس و حالی دارم و نه قدرتی در پاهایم .
    به مادرم فرصت حرف زدن را ندادم و گفتم :
    خوب آقا جان شما که پولش را دارید ، چرا خودتان یک ماشین نمیخرید که مجبور نشوید با قطار و اتوبوس رفت و آمد کنید .
    چهره گرفته اش را لبخندی روشن کرد و با لحن پر مهری گفت :
    ای بابا روشا جان حواست کجاست . من میگویم تمام طول راه را خوابیدم ، تازه باز هم خسته ام ، آن وقت تو میگویی ماشین بخرم و پشت فرمان بنشینم . انگار یادت رفته پدرت پیر شده و در شصت و هشت سالگی نه قدرت رانندگی را دارد و نه اصلا بلد است فرمان ماشین را به دست بگیرد و گاز بدهد . حالا دیگر از من گذشته که به فکر یاد گرفتنش باشم .
    خانم جان گفت :
    بیخود نیست که این دختر هوس ماشین کرده ، علی پسر آذر با خواهرش از ترکیه برگشته و اینجا یک ماشین بزرگ که نمیدانم اسمش چیست خریده . دیروز هم دعوتمان کرده بودند آب کرج . جای تو خالی بود ، خیلی خوش گذشت .
    چین به پیشانی افکند و گفت :
    آب کرج ! چه لزومی داشت بی من به آنجا بروید . کار خوبی نکردی نعیمه . کسی که دختر جوان دارد راه نمی اندازد با خودش ببرد این طرف ، آن طرف که فکر کنند قصد و نظری در کار است .
    خانم جان به دروغ یا شاید هم راست ، گفت :
    راستش من نمیخواستم قبول کنم ، ولی نیره و آذر دوره ام کردند و زبانم را بستند .
    آقا جان به حالت اخم رو ترش کرد و گفت :
    از این کارت اصلا خوشم نیامد . کاش نمیرفتید .
    زبان درازی کردم و گفتم :
    اتفاقا من اصلا دلم نمیخواست برم ، حتی به خانم جان گفتم شما بروید ، من میمانم ، اما حریفش نشدم .
    بالحن پر نوازشی گفت :
    قربان دختر فهمیده و عاقلم . من دخترم را از سر راه نیاوردم که بخواهم به هر که از ره رسید بدهم ، بردارد با خودش ببرد که حالا آنها خیال کنند تو با خودت برده بودی نمایشش بدهی .
    خانم جان اخم کرد و با لحن رنجیده ای گفت :
    وای گوهری ، چه حرفها میزنی . یک هفته ما را گذاشتی رفتی ، دلمان توی این خانه پوسید . حالا یک روز هم که یک نفر پیدا شد به فکرمان باشد بگوید کم بنشینید توی خانه ، به در و دیوار نگاه کنید و بعد ما را با خودشان ببرند تا هوایی تازه کنیم ، دلخوری ؟ ! غریبه که نیستند ، چند سال است که همدیگر را میشناسیم و همسایه دیوار به دیواریم . نیره از همه ی جیک و پیک ما خبر دارد . خودش میداند که این دختر دسته گل روی دست ما نمیماند که بخواهیم از سرمان بازش کنیم و جان من و پدرش به جان او بسته است . تازه بهشان قول دادم ، بعد از اینکه تو از سفر برگشتی ، یک شب شام دعوتشان کنم که بیایند منزل ما .
    آقا جان از کوره در رفت و با لحنی که میشد رگه هایی از تندی را در آن دید ، گفت :
    نباید قول میدادی . تو دختر جوان در خانه داری . چرا نمیفهمی این کار چه معنایی دارد .
    خب داشته باشد چه عیبی دارد ؟ این دلیل نمیشود در را به روی خودم ببندم و کسی را به خانه ام راه ندهم . این بچه را تو خراب کردی . آن قدر عزیزدردانه بارش آوردی که نمیشود بهش گفت بالای چشمت ابروست . تازه دست به سیاه و سفید هم نمیزند . ماندم خواستگار که برایش بیاید ، بهش بگویم چه هنری دارد .
    به وقتش یاد میگیرد ، نگران نباش . این دختر همه ی زندگی من است . حاضر نیستم خاری به پایش فرو برود . هر قطره اشکش یک دریا خون به دلم میریزد . به خاطر همین تا وقتی مطمئن نشوم جایی که میفرستمش ، خوشبخت میشود ، شوهرش نمیدهم .
    پس باید تا آخر عمر ور دل خوت نگهش داری ، چون آدمها هزار رو دارند . تو فقط ظاهر آرام آن را میبینی و چرب زبانیها را ، از کجا میدانی پشت آن ظاهر آرام و آن زبان چرب و نرم ، چه گرگی آماده دریدن کمین کرده . تو


  4. #14

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 62 تا 65

    نمیتوانی ماسک چهره ها را پس بزنی و واقعیتها را ببینی ، پس بی جهت به خودت امید نده که انتخاب درستی خواهی کرد . لااقل جایی بفرستش که از خانواده ی طرف شناخت داشته باشی .
    سرم را روی زانوی پدر گذاشتم و با ناز گفتم :
    اصلا اگر من دلم نخواهد شوهر کنم و دوست داشته باشم پیش شما و خانم جانم بمانم چی ؟ آن وقت باز هم دلتان میلرزد ؟
    در حال نوازش گیسوانم گفت :
    عزیز دلم ، آفتاب عمر من لب بام است . آرزو دارم تا زنده ام تو را در لباس عروسی ببینم و به سرانجامت برسانم . گاهی که قلبم درد میگیرد ، دست یه دعا برمیدارم و میگویم خدایا تا مرا به آرزویم نرساندی ، نگذار قلبم از حرکت بماند .
    خدا نکند من حتی یک روز بی شما و خانم جان زنده بمانم .
    اینکه تعارف است . تو سالهای زیادی را پیش رو داری و من شاید روزها و ماهها را .
    خانم جان گفت :
    ای بابا ، ابراهیم . از راه نرسیده ، چرا ته دل ما را خالی میکنی . خدا نکند ، این چه حرفی ست میزنی . بی وجود تو این خانه دیگر رنگ آفتاب را نمیبیند . از بی بی بگو . حالش چطور است ؟
    چه عجب یادت افتاد حال مادر شوهرت را بپرسی . زثیاد خوب نیست . قدرت ندارد از جایش تکان بخورد . بیچاره انیسه کار و زندگی اش را رها کرده ، بیست و چهار ساعت آنجاست . هر کاری میکند برش دارد ببرد خانه خودش زیر بار نمیرود .
    خب زندگی همین است دیگر . فکر کردی در هشتاد و هشت سالگی باید آن قدر قبراق باشد که برود کوهنوردی . من و تو اگر به سن او رسیدیم ، باید خدا را شکر کنیم . حالا از این حرفها بگذریم . بالاخره نگفتی چه شبی بگویم نیره و دختر و نوه هایش بیایند منزل ما .
    آقا جان در حالی که نارضایتی در چهره اش نمایان بود و کاملا میشد فهمید که از این دعوت دلخوش نیست ، گفت :
    راستش را بخواهی اگر با من بود میگفتم هیچوقت ، ولی حالا که قول داده ای و نمیتوانی حرفت را پس بگیری ، خودت هماهنگش کن . من نظر خاصی ندارم . فقط یادت باشد اصلا خوشم نمی آید برخوردمان طوری باشد که فکرهایی به سرشان بزند .
    در دل گفتم : « شانس آوردم مادرم اخلاق آقا جان دستش آمده و اجازه نداد ، من با علی و عطیه به سینما بروم ، وگرنه امشب خون به پا میشد . »

    فصل 8

    بالاخره خانم جان موفق به تحمیل خواسته اش شد و دو روز بعد از مراجعت پدرم از زنجان ، ترتیب مهمانی شام را داد .
    هوا بهاری بود و باغچه ها در دو طرف حوض کاشی ، غرق گل . فواره سر به زیر داشت و عین فرفره وسط حوض به دور خود میچرخید و آب زلال میساخت .
    روی حوض مملو از انواع و اقسام میوه های فصل خریداری شده برای مهمانی آن شب بود و من یکی یکی آنها را میشستم و در سبدی که کنار دستم قرار داشت ، جا میدادم .
    قرار بود هندوانه و خربزه تا شب درون حوض خنک بماند و قبل از آمدن مهمانها بریده شوند .
    نیره خانم با شرمندگی خبر آورد که از طرف ما خانواده ی پسرش احمد آقا را هم دعوت کرده است . پس از رفتن او ، مادرم با چهره ای گشاده و لب خندان ، زبان در دهان چرخاند و با صدای شوق آمیزی گفت :
    به گمانم که خبرهایی هست که میخواهند احمد آقا و هما را هم با خودشان بیاورند . فقط خدا کند گوهری حفظ آبرو کند و حرفی نزند که آنها را برنجاند .
    به احساسم بال و پر ندادم که صدایش در بیاید . دو طرف دیوار حیاط را پیچکهای تر و تازه و شاداب پوشانده بود و گلهای بنفش و ارغوانی اقاقیا بر روی دیوار رو به کوچه ، چون طاق نصرتی ، در ورودی را محصور ساخته بودند .
    خانم جان ترجیح میداد از مهمانها در ایوان خانه پذیرایی کند ، اما آقا جان نپذیرفت و قرار شد فقط سفره شام در ایوان گسترده شود .
    کمد لباسم را زیر و رو کردم تا پیراهن مناسبی بیابم که دست کم از لباسهای خارجی عطیه نداشته باشد و بالاخره آنچه را که میخواستم ، یافتم . پیراهن وال خوش نقش و نگار با زمینه ی آبی آسمانی .
    خانم جان یک بند غرولند میکرد که من قدمی برای کمک به او بر نمیدارم و اصلا عین خیالم نیست که شب مهمان داریم و میگفت :
    لااقل تو هم یک کاری بکن که دروغ نباشد اگر بگویم این غذا دست پخت دخترم است و یا این سفره رنگین را روشا چیده .
    در حالیکه آقا جان به من چشمک میزد و میخندید ، گفتم :
    خب مگر من میوه ها را نشستم . میتوانید به آنها بگویید این سیب و گلابی ها را روشا برق انداخته .
    آقا جان با صدای بلند خندید و گفت :
    راست میگوید . تا همین اندازه را هم هنر کرده . از آن گذشته آنها فقط برای صرف شام به اینجا دعوت شده اند ، نه برای حرف و حدیثی و قرار نیست شاهد هنرنمایی روشا باشند . پس بگذار این دختر به حال خودش باشد و سر به سرش نگذار .
    در که زدند ، نمیدانم چرا ضربان قلبم تند شد و حرارت بدنم تند شد و حرارت بدنم بالا رفت . پدرم زیرک تر از آن بود که متوجه دگرگونیم نشود ، اما به رویش نیاورد و برای گشودن در از پله های ایوان پایین رفت .
    خانم جان دستپاچه بود و هی میترسید چیزی کم و کسر باشد . بی هدف دور


  5. #15
    پروفشنال c30tehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    791

    پيش فرض

    رمان سهم من از زلال باران
    نویسنده:فریده رهنما
    ناشر:فروغ قلم

    راستی 63 فصله
    557 صفحه




    نوشته پشت جلد:
    این یک اتفاق بود، اتفاقی ناخواسته که دیگر نمی شد جلویش را گرفت
    نه برخورد لحظه ای بود و نه گذری.می خواست ماندنی شود.
    عشق نقطه ی تسلیم است ،نقطه ای که دستهایت را بالا می بری
    و در مقابل طپش های تند قلبت تسلیم می شوی.
    آیا من به این نقطه رسیده بودم...؟

  6. 16 کاربر از c30tehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #16

    پيش فرض 66 تا 75

    خودش می چرخید و همه چیز و همه جا را از نظر می گذراند.
    صدای آرام بخش علی را در حال احوالپرسی با پدرم که شنیدم، آرام گرفتم. انگار قرص مسکنی بود برای بی تابی هایم.
    سبد گلی که در دستش بود، حکایت از آن داشت که حدس مادرم در مورد هدفشان درست است.
    اصرار داشتند همان جا در ایوان روی فرشی که همیشه در آنجا گسترده بود، احمد اقا گفت:
    _ حاج اقا ما که غریبه نیستیم. اجازه بدید همین جا در ایوان بنشینیم و روحمان را با آب زلال حوض و بوی عطر گل ها تازه کنیم. خداوند این نعمت را در هر فصلی نصیبمان نمی کند. دو ماه دیگر پاییز می آید و این شاخ و برگ های سرسبز را عریان می کند و گلی بر بوته ها نمی ماند که عطر افشانی کنند. من که عاشق آن گلدان های شمعدانی هستم که دور حوض چیده اند.
    اقا جان با لحن محترمانه ای گفت:
    _ ماشاا... به شما احمد آقا، چه طبع شاعرانه ای دارید. باشد هر طور که شما راحتید، من حرفی ندارم. فقط خانم بساط پذیرایی را در اتاق مهمتن چیده. البته تقصیر من بود، وگرنه او هم از اول همین عقیده ی شما را داشت، اما من نپذیرفتم.
    _ منظور دیدن شماست، نه پذیرایی.
    عطیه گفت:
    _ من و روشا به کمک هم همه چیز رت به اینجا منتقل می کنیم.
    خدا را شکر که از قبل خانم جان فکر اینجایش را هم کرده وپشتی های فرش بافت را به ردیف در ایوان و بر روی پتوهای ملحفه شده، چیده بود، وگرنه بارکشی آنها کار من و عطیه نبود.
    علی هر ئقت چشم آقا جان را دور می دید، زیز زیرکی نگاهش را متوجه ی من می ساخت.
    احساس می کردم رنگ صورتم گلگون ششده، موقعی که برای آوردن شربت به آشپزخانه رفتم، دستم را با آب کوزه تر کردم و آن را به صورتم زدم تا از حرارتش بکاهد.
    دلم شور می زد. می ترسیدم اگر آنها حرف خواستگاری را پیش بکشند، خون آقاجان به جوش بیاید و بلوا به پا کند.
    کاش می توانستم ببه طریقی به علی بفهمانم که فعلا حرفش را نزنند. چند بار خواستم به عطیه گوشزد کنم که بداند هوا پس است و موضوع را مطرح نکنند، ولی بعد به خودم نهیب زدم: "مواظب باش خودت را آلت دست قرار نده. اصلاً از کجا معلوم است که آنها چنین قصدی را داشته باشند. کاری نکن که به افکار پوچت بخندند و مسخره ات کنند."
    عادت به پذیرایی نداشتم و سینی شربت در دستانم می لرزید. اگر از دستم می افتاد می شکست، آبروریزی می شد.
    تقصیر خانم جان بود که به زور و به فول خودش سنت این کار را به عهده ی من نهاده بود. طبق سنت؟! کدام سنت! اگر پدرم، می شنید و می فهمید که در سر همسرش چه می گذرد، واویلا بود.
    وارد ایوان که شدم، اقا جان به محض دیدن من، با آن سینی کذایی در دستم، چنان اخم کرد که دلم لرزید. دلم می خواست دست به دور گردنش بیندازم و بگویم: "مرا ببخشید، خود من هم از این کار خوشم نمی آید."
    بالاخره طاقت نیاورد، رشته ی کلامش را برید، و سینی را از دستم گرفت و گفت:
    _ بده به من، سنگین است، از دستت می افتد. تو برو بنشین.
    نفس راحتی کشیدم و نشستم. عطیه با عجله به طرفش آمد، سینی را از دست او گرفت و گفت:
    _ ای وای حاج آقا شرمنده، شما چرا زحمت می کشید، بدهیدش به من.
    بی چون و چرا و بی تعارف آن را به عطیه داد و برگشت، سرجایش نشست. دلم نمی خواست هیچ وقت نگاه نوازشگر و کلام پر مهرش را از من دریغ کند. آرزو می کردم هرگز آن روز را نبینم که از من رنجیده خاطر باشد می دانستم که از این مهمانی تحمیلی هیچ لذتی نمی برد و از همان ابتدا منتظر پایانش است.
    علی بی تاب بود و به نظر می رسید با بی صبری منتظر پایان صحبت های متفرقه است تا موضوع اصلی مطرح شود.
    احمد آقا حراف بود و ترجیح می داد متکلم وحده باشد و از هر دری سخن بگوید. اشارات علی را نادیده می گرفت و کار خودش را می کرد. آقا جان هم برای وقت گذرانی و رسیدن به انتهای شب به او میدان سخنوری می داد، ولی بالاخره هما خانم که اخلاق همسرش دستش آمده بود و می دانست که او کوتاه بیا نیست، به میان کلامش پرید و گفت:
    _ کافی ست. فرصت بده بقیه هم حرف بزنند.
    احمد آقا لب از سخن فرو نبست و گفت:
    _ به گمانم قرارمان این بود که همه چیز را به عهده ی من بگذارید و بیشتر من حرف بزنم.
    _ درست است، اما نه از این حرف ها.
    به علامت خنده به لب هایش کش و قوسی داد و گفت:
    _ به انجایش هم می رسیم خانم، یکی کمی صبر داشته باش. هنوز اول شب است.
    آقا جان منظورشان را فهمید. اخم کرد و چشم غره ای به همسرش رفت. قلبم حرکتی به خود داد و در سینه فرو ریخت. از خود پرسیدم: "حالا چی می شود؟"
    علی که معلوم می شد عادت به زمین نشستن ندارد، حرکتی به پاهای خواب رفته اش داد، سپس سر به زیر افکند و منتظر ماند. نیره خانم رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:
    _ راستش حاج آقا، نوه ی من هم پدر دارد و هم ندارد. در اصل می شود گفت اینجا نیست تا بیاید دستبوس و از شما اجازه بگیرد روشا جان را که مثل دختر خودم می ماند، برای پسرش خواستگاری کند. ما سال هاست که با هم همسایه ایم و همدیگر را خوب می شناسیم. درست است آن موقع علی لینجا نبوده، ولی خدا شاهد است این پسر هیچ عیب و ایرادی ندارد. درس خوانده و دانشگاه دیده است. اخلاق و رفتارش زمین تا اسمان با پدرش فرق دارد و اگر حمل بر تعریف نباشد، پاکی و نجابتش را بیشتر از مادرش به ارث برده.
    احمد آقا رشته ی سخنش را برید و آن را خود به دست گرفت و ادامه داد:
    _ در اصل می شود گفت که اختلاف پدر و مادر سرمشقی برایش بود تا به زندگی از دریچه ی دیگری نگاه کند و با سبک سنگین کردن اختلافاتشان به حلاجی ریشه اش بپردازد و در موقع سنجیدنش، وزنه ی اشتباهات را به طرف پدرش منحرف کند. بچه های خواهرم از همان سنین نوجوانی از تجربه هایی که کسب کردند، چون فولادی آبدیده شدند و به مفهوم واقعی زندگی پی بردند. شکی ندارم که هیچ کدام، هیچ وقت اشتباهات پدرشان را تکرار نخواهند کرد.
    آقا جان با چهره ی گرفته و ناراضی، به دقت گوش به سخنانش داشت، اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
    علی انگشتان دو دستش را در هم زنجیر کرده بود و در هم می فشرد.
    چشم به گل های شمعدانی که در گلدان هایشان جا خوش کرده بودند، دوختم که در شب های تابستان و در موقع خوابیدن در ایوان خانه، همدم ساعت ها و دقایق بی خوابی ام بودند، تا شاید با شادابی و شکفتگی و عطر دلاویزشان لبخند بر لب های پدرم بیاورند و او را وادار به موافقت کنند.
    خانم جان ساکت بود، ولی از این که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته، رتضی به نظر می رسید و احساس غرور می کرد.
    احمد آقاق صحبت را به اصل و نسب خانواده کشاند و کلی حواشی به آن افزود. سپس در مورد درآمد علی که عقیده داشت برای شروع زندگی مشترک کافی می باشد، مطالبی به آن افزود و در نهایت نظر پدرم را جویا شد.
    آقا جان میلی به پاسخ نداشت. تسبیح می گرداند، لب هایش را می جوید و شاید هم از شدت خشم دندان بر رویشان می فشرد.
    همه ساکت بودند و به غیر از صدای ریزش آب از فواره ی گردان به داخل حئض از هیچ کجا و هیچ کس صدایی به گوش نمی رسید.
    گل های شمعدانی برای هم دردی با من پژمرده به نظر می رسیدند و گل های یاس و اصلسی بی عطر و بی بو.
    بالاخره مادرم طاقت نیاورد و همسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    _ پس چرا حرفی نمی زنی گوهری؟ همه منتظر جواب تو هستند.
    انگار پرده ای از نارضایتی گوش های پدرم را پوشانده بود و آنچه را که او گفت نشنید. این بار مادرم سؤالش را تکرار کرد و گفت:
    _ حواست کجاست؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
    این بار سر برداشت، نگاه سرد و خاموشش را به همسرش دوخت و گفت:
    _ باید فکر کنم. این دختر همه ی زندگی ماست. به این سادگی ها نمی توانم چنین تصمیم مهمی را که به آینده ی او مربوط می شود بگیرم. به من فرصت بدهید جوانب را بسنجم، بعد نظرم را به شما بگویم. خدا می داند تا حالا حتی بدون این که بگذارم روشا بفهمد چه خواستگارهایی را جواب کرده ام. راستش را بخواهید من شوکه شدم. چون اصلاً فکر نمی کردم مهمانی امشب برای خواستگاری از روشاست. خانم هم چیزی به من نگفته بود.
    آذر خانم گفت:
    _ نعیمه خانم چیزی در این مورد نمی دانست. از شما چه پنهان، علی خیلی عجله داشت، به خاطر همین بی مقدمه مطرحش کردیم.
    آقاق جان با لحن زیرکانه ای پرسید:
    _ علی آقا که یک بار بیشتر دختر مرا ندیده بود، پس چرا این قدر عجله داشت؟
    جرات نکردم خودم را لو بدهم و بگویم یکبار نه، دو بار. آذر خانم پاسخ داد:
    _ با تعریف هایی که من و بی بی از روشا جان کرده بودیم، همان یک بار کافی بود. شما هر شرطی داشته باشید ما می پذیریم. گرچه هوشمند محبتش را نثار بچه هایش نکرده، اما ثروتش را به پایشان ریخته. علی چیزی در زندگی کم و کسر ندارد.
    آقاق جان در حالی که نگاهش به من بود که بی تاب به نظر می رسیدم، گفت:
    _ چیزی که اصلاً برایم اهمیت ندارد ثروتش است. من هر چه در زندگی دارم متعلق به یگانه فرزندم است. در موقع انتخاب شریک زندگی برای دخترم، اول باید مطمئن شوم که با پاکی و صداقت و مهر و محبتش می تواند خوشبختش کندو من و نعیمه کم داغ ندیدیم، چهار فرزند دلبندم جلوی چشم هایمان پرپر زدند و حسرت به دلمان گذاشتند. فقط این یکی برایمان مانده. پس نمی توانم در تصمیم گیری عجله کنم. باید سر فرصت فکر بکنم و جوابتان را بدهم.
    سپس رو به مادرم کرد و افزود:
    _ بهتر است قبل از این که برنج بوی دود بگیرد، یا همه اش ته دیگ شود، یا خوراک های دیگرت بسوزد و همه ی زحمت هایت به هدر برود، غذا را بکشی.

    فصل نهم

    سر سفره بی اشتها بودم. علی هم دست کمی از من نداشت و با تانی و بی میلی غذا می خورد. چه خوب شد که خانم جان به این فکر نیفتاد که قبل از آمدن خواستگارها شکمم را سیر کند تا جلوی آنها کم خوراک به نظر برسم، وگرنه همین چند قاشق را هم نمی خوردم.
    پس از صرف شام، آقا جان فرصت نداد که آنها دوباره موضوع خواستگاری را پیش بکشند و به صحبت های متفرقه پرداخت.
    بعد از رفتن مهمان ها، پدرم با محبت دستی به شانه ام زد و گفت:
    _ چی شده؟ انگار پکری!
    لبخند، به سردی آهی که فرصت نمی دادم از سینه ام خارج شود، بر لبانم نقش بست و با لحن بی تفاوتی گفتم:
    _ نه آقا جان، برای چه پکر. اتفاقاً حالم خیلی هم خوب است.
    دوباره چند ضربه ی پی در پی بر شانه ام نواخت و گفت:
    _ آفرین دخترم. من هم می خواستم همین را بدانم. دوست ندارم تصمیم عجولانه ای بگیرم که بعداً پشیمان شویم.
    خانم جان دخالت کرد و گفت:
    _ چرا پشیمان شویم. کی از علی بهتر. نمی دانی چه پسر نازنینی ست.
    _ این قدر عجولانه قضاوت نکن نعیمه. تو مو بینی و من پیچش مو، تو ابرو بینی و من تاب ابرو. این پسر پدر درست و حسابی ندارد. یادت رفته تا همین چند هفته پیش چقدر تف و لعنتش می کردی و برای آذر خانم دل می سوزاندی. مگر خودت نگفتی خون زنش را به شیشه کرد و آن قدر عذابش داد تا آن بیچاره مجبور شد ازش طلاق بگیرد. یادت رفته می گفتی، وقتی هوشمند آمده بود خواستگاری اش چقدر در باغ سبز نشانشان داده و بعد که خرش از پل گذشته، چه بلاهایی سر او آورده؟ نمی دانستم این قدر فراموشکاری.
    _ نه گوهری یادم نرفته، اما این چه ربطی به پسرش دارد. به قول معروف عیسی به دین خود، موسی به دین خود. بالاخر یک روز هوشمند چوب ظلم و ستم به زن و بچه هایش ا می خورد و علی هم روسفید می شود. حالا می بینی.
    _ برعکس تو، من می گویم علی پسر همان پدر است، پس دلیلی ندارد که فکر کنم تافته ی جدا بافته است. حالا دیگر بحث در این مورد کافی ست. فعلاً همگی خسته شده ایم. سر فرصت من و تو درباره ی پیشنهاد آنها مفصلاً صحبت خواهیم کرد. فعلاً بهتر است همه چیز را جمع و جور کنیم، بعد بگیریم بخوابیم.
    _ اُوَه... حالا کو تا خواب. من تا همه ی ظرف ها را نشویم و سر جایشان نگذارم، خوابم نمی برد. تو دل گنده ای و با من فرق داری. همین که بروی توی رختخواب، هفت پادشاه را هم به خواب می بینی. تو برو بگیر بخواب روشا. خسته شدی بس که امشب به من کمک کردی. همان چهار تا شربت را هم که زحمت کشیدی بردی، آقا جانت روا ندید، از دستت گرفت.
    از حرف های پدرم، معلوم بود که جوابش منفی ست. به اتاقم رفتم و سعی کردم بخوابم. اما از یک طرف ذهن مشغولم و از طرف دیگر سر و صدای ظرف شستن مادرم، مجالی برای خواب نمی گذاشت.
    صبح کسل بودم و بی حوصله و نا آرام، ولی دلم نیامد در رختخواب بمانم. برخلاف همیشه اول صبح، به طبقه ی پایین رفتم. مادرم کنار سماور جوشان داشت چایی دم می کرد و پدرم تکیه داده بر مخده منتظر آماده شدن بساط صبحانه بود.
    مرا که دیدند، هر دو با تعجب نگاهم کردند. خانم جان در جواب سلامم گفت:
    _ نفهمیدم آفتاب از کدام طرف درآمده که تو سحرخیز شدی! نکند این از معجزات خواستگاری دیشب است.
    آقا جان به میان کلامش پرید و گفت:
    _ بس کن نعیمه، این حرف ها چیست که می زنی؟ برو روشا جان، برو دست و صورتت را بشوی، بیا کنار خودم بشین تا لالقل یک روز صبح هم که شده لذت با هم صبحانه خوردن را بچشم.
    لب حوض نشستم. دست هایم را داخل آب زلال فرو بردم، با عجله دست و صورتم را شستم و برخاستم. حتی نیم نگاهی هم به پنجره ی اتاق علی نینداختم. چون بعید می دانستم در آن موقع صبح امید به دیدارم، او را به پشت پنجره کشانده باشد.
    از پله های ایوان که بالا می رفتم، از اتاق نشیمن صدای پدرم را شنیدم که داشت می گفت:
    _ آن موضوع را فراموش کن نعیمه. اصلاً دیگر حرفش را هم نزن. مخصوصاً جلوی روشا. اگر نیره یا آذر هم جواب ازت خواستند بگو، فعلاً خیال شوهر دادنش را نداریم.
    همان جا روی ایوان خشکم زد. با وجود این که انتظار همین پاسخ را داشتم، باز هم ته دلم امید ضعیفی کورسو می زد.
    قدم هایم سست شدند و پاهایم قدرت حرکت را از دست دادند. لحظه ای همانجا مکث کردم تا ادامه ی گفتگویشان را بشنوم، اما به نظر می رسید آنها صدای پایم را شنیده اند و دیگر قصد ادامه ی بحث را ندارند.
    سر سفره که نشستم، آقا جان با دقت به چهره ی گرفته و دمغ من خیره شد و پرسید:
    _ چیه؟ انگار از دیروز تا حالا اصلاً کوک نیستی.
    خودم را متعجب نشان دادم و گفتم:
    _ نه این حرف ها نیت. چرا این طور فکر می کنید؟!
    _ ظاهرت که این طور نشان می دهد.
    شانه بالا افکندم و گفتم:
    _ نمی دانم شاید هم این طور باشد.
    سپس تکه نان برشته ای برداشتم و در حال مالیدن کره بر رویش در اندیشه فرو رفتم. باید یک کاری می کردم. نباید می گذاشتم آقاق جان به آنها جواب منفی بدهد. پس از صرف صبحانه، خانم جان به من اشاره کرد و گفت:
    _ بلند شو کمک کن سفره را جمع کنیم. استکان ها رو بگذار توی سینی بردار بیاور تو آشپزخانه. تقصیر خودم است که نگذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی. حالا چهار تا مهمان که می آیند، دست و پایت را گم می کنی. بلد نیستی یک سینی چایی یا شربت برداری بیاوری.
    نیم خیز شدم، سینی را برداشتم و در حال گذاشتن استکانها در آن، گفتم:
    _ چرا بلد نیستم. این که کاری ندارد.
    آقا جان خندید و گفت:


  8. #17

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 76 تا 79

    دخترم را جایی میفرستم که چند تا کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشد ، جایی که لازم نباشد مرتب دولا راست شود و خودش را خسته کند .
    مادرم با پوزخند گفت :
    پس لابد من عقب مانده بودم که باید یک بند خودم دولا راست میشدم و خدمت آقا و مادرش را میکردم .
    ناشکری نکن . تو تاج سر من بودی . مگر در ولایت خودمان کم نوکر و کلفت دست به سینه داشتی . اول از همه خودم ، بعد هم زبیده ، لیلان و فرج .
    اینجا چی ؟ اینجا همه ی کارها به عهده ی خودم است .
    خودت نخواستی یکی از آنها را همراهمان به تهران بیاوریم ، وگرنه من که حرفی نداشتم .
    سینی دستم میلرزید ، استکان نعلبکی ها به هم میخورد و صدا میداد . خانم جان گفت :
    میبینی گوهری . انگار لغوه گرفته . دیشب اگر تو سینی شربت را از دستش نمیگرفتی ، آبرویمان میرفت .
    فهمیدم دلش از جای دیگری پر است و جواب رد پدرم عصبی اش کرده . پشت سرم وارد آشپزخانه شد ، سرش را کنار گوشم آورد و گفت :
    آقا جانت خیال دارد به خواستگاری آنها جواب رد بدهد . راستش را به من بگو ، از علی خوشت می آید یا نه ؟ من که حیفم می آید جوابشان کنیم . هم خودش پسر خوبیست و هم خانواده اش محترم هستند . به نظر من که خیلی بهتر از خواستگاران دیگرت هستند ، مخصوصا از آن یکی که بی بی برایت نشان کرده .
    فهمیدم در این قضیه پای مبارزه با مادر شوهرش هم در میان است و بیشتر هدفش برنده شدن در این مبارزه است . با تعجب پرسیدم :
    بی بی ! ...
    آره بی بی . هر بار گوهری میرود زنجان ، یک بند توی گوشش میخواند تا بلکه بتواند راضی اش کند اجازه بدهد نوه عمویش مظفر بیاید خواستگاری ات .
    با بیزاری گفتم :
    نه ، من اصلا ازش خوشم نمی آید .
    چشم راستش را چند بار باز و بسته کرد و چشمکی به من زد ، سپس پرسید :
    علی چی ؟ شیطون بلا . خیال میکنی من نفهمیدم گلویت پیش او گیر کرده .
    وای خانم جان نه ، چه حرفها میزنید !
    خدا ار ته دلت بپرسد . هر کس را گول بزنی ، من یکی را نمیتوانی گول بزنی . همان شب که آمدم توی اتاقت ، دیدم یک گوشه ماتم گرفته ای و در عالم دیگری سیر میکنی ، فهمیدم چه خبر است . فقط تو میتوانی با آن زبان چرب و نرمت که مار را از سوراخ بیرون میکشد ، در دل آقا جانت نفوذ کنی ، از همان راهی که خودت بلدی ، بله را از زیر زبانش بیرون بکش . برو ببینم چه کار میکنی .
    به من من افتادم و در نهایت درماندگی گفتم :
    ولی خانم جان ، من چطور میتوانم در این مورد با آقا جان حرف بزنم . این کار از من بر نمی آید ، خجالت میکشم .
    تو و خجالت ! به من یکی دروغ نگو ، چون خوب تو را میشناسم و میدانم وقتی چشمت چیزی را گرفت ، برای به دست آوردنش چه ادا و اصولی از خودت در می آوری و چه جوری از سر و کول پدرت بالا میروی . آن پیرمرد هم که دهانش باز مانده تا دردانه اش یک چیزی ازش بخواهد ، فوری چشم را بگوید . پس برو معطلش نکن . مبادا بهش بگویی که من شیرت کرده ام .
    معلوم است که نمیگویم ؛ ولی آخه ...
    از پشت کمرم را گرفت و مرا به طرف در آشپزخانه هل داد و گفت :
    آخه ندارد . زودتر برو ، چرا معطلی .
    هر چه فکر میکردم ، میدیدم جراتش را ندارم ، اما در هر حال این آخرین تلاش بود . پیش خودم به حلاجی پرداختم تا ببینم تا چه اندازه رسیدن به علی برایم ارزش دارد .
    وارد اتاق که شدم ، پدرم را دیدم که مقابل تاقچه جلوی آینه شمعدان عقد کنانشان ایستاده و قیچی به دست با نگاه به آینه ای که وسط قاب نقره ملیله جا خوش کرده ، ریش هایش را کوتاه میکند .
    با قدمهای سست و لرزان به طرفش رفتم و به زحمت کوشیدم تا بر لکنت زبانم که کم جراتی الکنش ساخته بود ، غلبه کنم . مدتی طول کشید تا بالاخره آرامش اعصابم را به دست آوردم و گفتم :
    آقا جان .
    طرز بیان این جمله توجه اش را جلب کرد و فهمید که منظور خاصی در پس آن نهفته است . همانطور که قیچی به دست به طرفم بر گشت گفت :
    جان آقا جان .
    سر به زیر افکندم و ساکت ماندم ، جلوتر آمد و پرسید :
    چیزی میخواستی بگویی ؟ پس چرا ساکت ماندی ، بگو .
    راستش ... راستش ...
    راستش چی ؟ ! خوشم نمی آید برای بیان آنچه در دل داری دست و پایت را گم کنی . من قبل از اینکه پدرت باشم ، دوستت هستم ، یک دوست پیر که افکارش بر خلاف سن و سالش قدیمی نیست . حالا بگو چی شده .
    سپس قیچی را روی تاقچه گذاشت و گفت :
    بیا برویم یک گوشه ای بنشینیم و حرفهایمان را بزنیم . از اصلاح صورت واجبتر گوش دادن به درد دل عزیز دلم است .
    دستم را کشید و با خود برد . نزدیک پنجره ی رو به ایوان کنار هم نشستیم و به پشتی تکیه دادیم . سپس دست روی شانه ام نهاد و گفت :
    حالا بی هیچ ترس و واهمه ای حرفت را بزن . تا حدودی میدانم چه میخواهی بگویی ، ولی دوست دارم از زبان خودت بشنوم .
    جرات یافتم و گفتم :
    فکر میکنم شما در مورد علی اشتباه میکنید . او پسر خوبی است و با پدرش خیلی فرق دارد .
    جمله ام به مذاقش خوش نیامد . برای یک لحظه چهره در هم کشید و سپس کوشید تا آرامشش را حفظ کند و با تعجب پرسید :
    تو از کجا میدانی ؟ ! تو که یک بار بیشتر او را ندیده ای .
    همان یک بار بهم گفت که چقدر او و خواهرش در موقع اختلاف پدر و مادرشان صدمه دیده اند و چقدر مخالف رفتار و اعمال پدرشان هستند .
    مگر شما دوتا با هم حرف هم زدید ؟ !
    دوباره زبانم به لکنت افتاد و کلمات را بریده بریده ادا کردم و گفتم :
    خب آب کرج که رفته بودیم ، آنجا من و علی آقا و عطیه یک کمی با هم حرف زدیم .


  9. #18

    پيش فرض 80 تا 83

    _تقصیر مادرت است که تو را برداشت برد آنجا . بعد هم اجازه داد پای درددلشان بنشینی . تقصیر من است که شما را می گذارم اینجا و خودم تنها می روم زنجان که این اتفاق بیفتد. تو از پستی بلندی های زندگی چه می دانی. تو فقط ظاهر را می بینی و از آنچه در دل انسان ها می گذرد، بی خبری. شاید اپر جواهر اصل و بدل را در مقابلت بگذارند، بدلی را که تلالو بیشتری دارد و ظاهرش بیشتر جلب توجه می کند، اصل بپنداری و انتخابش کنی. یعنی در اصل به ظاهرش بیشتر توجه داری تا قدر و قیمت. به همین دلیل هم ترجیح می دادم تا کسی را مناسب زندگی با تو ندانم، نگذارم از وجود خواستگاران بی شمارت با خبر شوی، و حالا بر خلاف من، هنوز هیچی نشده، مادرت دار، دار، بوق و کرنا به دست گرفته و به گوشت رسانده، که نوه ی همدم و مونسش نیره خانم، خواهان توست. من همیشه تسلیم خواسته هایت شدم، ولی در این مورد نمی توانم بگذارم احساسم بر عقلم غلبه کند. می ترسم انتخابت درست نباشد. وای به روزی کخ من چشم های تو را پر اشک ببینم . دلت را شکسته و قلبت را مجروح. چه بسا تو راست بگویی و من علی را خوب نشناخته باشم، اما احساسم به من می گوید که لیاقتت بیشتر از اینهاست و او در حد آرزوهای طلایی من برای تنها دخترم نیست.
    _چرا آقا جان مگر علی چه عیبی دارد!؟
    _با وجود اینکه در ظاهر پدرش را نفی می کند. نباید فراموش کنی در اصل و ریشه اش از همان پدر است، به اضافه ی کلی غقده و کمبود محبت. چه بسا الان هدفش این باشد که درست بر خلاف راه و روش او در زندگی قدم بردارد و آن اشتباهات را تکرار نکند، ولی شاید وقتی در جایگاه پدر نشست، یعنی خودش سر و سامان گرفت، کپی برابر اصل نبود و درست همان راه را در پیش بگیرد و همان بلاها را سر زنش بیاورد که آقای هوشمند سر همسرش آذر آورده. با وجود این حالا که آن پسر در همان یک جلسه توانسته نظرت را جلب کند، من انتخاب را به عهده ی خودت می گذارم و فعلاً به آنها جواب رد نمی دهم. فقط ازت می خواهم با چشم باز تصمیم بگیری، نه از روی احساس.
    هر چه فکر می کنم نمی فهمم چطور ممکن است تو در همان جلسه اول در موقع دیدن جوانی که اصلاً از قبل او را نمی شناختی، چنین تصمیم مهمی را بگیری و دست به قمار با زندگی ات بزنی، قماری که نود درصد احتمال باخت در آن می رود، باختی که جبرانش ممکن نیست. مطمئنی روشا جان که تحت تاثیر حرف های مادرت قرار نگرفتی؟
    _نه آقا جان نه، این تصمیم خودم است و خانم جان در آن نقشی ندارد.
    _گرچه می دانم حتی اگر چند سال هم با او معاشرت داشته باشی، تا در زیر یک سقف با هم زندگی نکنید نمی توانی به اخلاق و روحیاتش پی ببری، ترتیبی می دهم زیر نظر من مادرت چند جلسه ای بیشتر همدیگر را ببینید بعد در مورد بقیه قضایا تصمیم بگیریم، موافقی؟
    _هر چه شما بگویید.
    _نگو هر چه شما بگویید، چون این آن چیزی نیست که من می خواستم بگویم. تو داری با آن مروارید اشک هایت که گوشه چشم های خوشگلت کمین کرده، مرا وادار به تسلیم می کنی. فقط امیدوارم در آینده این مرواریدهای غلتان تبدیل به سیلاب نشود و زندگی آینده ات را که برای رسیدن به آن داری خودت را به آب و اتش می زنی، در خود غرق نکند.

    **********************************

    فصل 10

    از اتاق که بیرون آمدم، مادرم را دیم که کنار حوض نشسته و سرگرم شستن ظرف های صبحانه است. شکی نداشتم که تا کنون گوش ایستاده و تازه فرصت شستن آنها را یافته است. مرا که دید چشمکی زد و لبخند رضایت آمیزی بر لب نشاند. از پله ها پایین رفتم و پرسیدم:
    _کمک نمی خواهید؟
    دستش را سایبان چشمهایش ساخت که نور خورشید مستقیم بر رویشان می تابید. سپس خندید و کلامش را با طعنه در آمیخت، گفت:
    _آفتاب از کدام طرف در آمده. تو که می گفتی اهل کار خانه نیستی.
    _خب یک کمی یاد بگیرم، بد نیست.
    چرخید پشت به آفتاب کرد و گفت:
    _آهان فهمیدم، می خواهی تمرین کنی. باشه دفعه بعد، فعلاً که همه شان را چوبک مالی(در قدیم به جای مایع ظرفشویی استفاده می کردند.) کردم. فقط مانده آبکش شان. خالا به حرف من رسیدی. دیدی گفتم برو سراغ پدرت؟ می دانستم به تو نه نمی گوید.
    بالحن شیطنت آمیزی گفتم:
    _پس شما گوش ایستاده بودید خانم جان؟
    _خب آره. می خواستم ببینم چطور از عهده اش بر می آیی.
    _هنوز که معلوم نیست. فعلاً که کلی شرط و شروط گذاشته.
    _تا همین جایش را هم باید خدا را شکر کنی. از سد آقا جانت گذشتن کار حضرت فیل است. همیشه مرغش یک پا دارد. به خصوص وقتی موضوعی به تو مربوط می شود. فکر می کنی من خودم کم دلشوره دارم. هر وقت صحبت شوهر دادنت می شود، ماتم می گیرم و به این فکر می کنم مباده جایی بفرستمت کخ در آنجا آسایش و راحتی خانه ی خودمان را نداشته باشی و خوشبخت نشوی. نمی دانم چرا به دلم افتاده، علی می تواند خوشبختت کند. امیدوارم اشتباه نکرده باشم.
    کنارش زانو زدم، استکان ها را یکی یکی از دستش گرفتم و در حال آبکشی شان پرسیدم:
    _حالا چه می شود؟
    با تعجب پرسید:
    _از چی حرف می زنی!؟
    _از شرطی که آقا جان گذاشته.
    _آهان فهمیدم. منظورت چند بار حرف زدن تو و علی با هم است. کاری ندارد. خودم ترتیبش را می دهم. با نیره و آذر قرار می گذارم. امروز بعدازظهر یا فردا عصری آش رشته ای چیزی درست کنیم، شاممان را برداریم برویم آب کرج یا ائین درکه ای جایی دور هم باشیم. آن وقت تو وعلی می توانید با خیال راحت حرف هایتان را بزنید. البته حواستان باشد که آقا جانت چهار چشمی شما را می پاید. خب حالا اگر حرف دیگری نداری آن استکان ها را بده به من


  10. #19

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 84 تا 93

    دوباره آبکشی کنم که حسابی گربه شورشان کردی.همه ی چوبک ها چسبیده به رویشان.
    برخاستم و با دلخوری گفتم:
    -شما نمی گذارید من کار یاد بگیرم.هر کاری می کنم ایرادی می گیرید.
    -مهم نیست.مگر نشنیدی آقا جانت گفت خیال دارد جایی بفرستدت که کلی کلفت نوکر دست به سینه داشته باشی.فقط امیدوارم این روزها بی بی در تهران پیدایش نشود وگرنه همه ی کاسه کوزه هایمان را به هم خواهد ریخت و مخ پدرت را به کار خواهد گرفت.
    -وای نه ، خدا نکند.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:"
    -چیه دلت برای مادربزرگت تنگ نشده.تو که همین دو هفته پیش داشتی می گفتی آقاجان تو را به خدا مرا هم با خودت ببر زنجان که دلم برای دیدن بی بی جونم لک زده.
    -آره خب دلم برایش خیلی تنگ شده ولی حالا نه.
    -ای بلا گرفته خوب بلدی همه را روی انگشتت بچرخانی.امیدوارم این آتشها را برای علی هم بسوزانی که بفهمد با کی طرف است.
    آقا جان پشت پنجره ایستاده بود و چشم به ما داشت.در چهره ی گرفته اش اثری از شور و نشاط سابق دیده نمیشد.وارد اتاق که شدیم گفت:
    -چه خبر شده؟مادر و دختر معرکه گرفته بودید.
    خانم جان گفت:"
    -خبر خیر.مثلاً دخترت آمده بود کمک من.هر چه ظرف بود گربه شور کرد داد دست من.البته مهم نیست چون شوهر ک کند قرار است جهیزیه اش لشگری از غلام و کنیز دست به سینه باشد.
    در چهره ی گرفته اش خنده رنگی نداشت اما نگاهش دلگرم کننده بود.سر تکان داد و گفت:
    -چرا که نه ، لیاقتش همین است.
    بهتر دیدم تنهایشان بگذارم تا حرفهایشان را بزنند و مادرم ترتیب دیدار دوباره من و علی را بهد.به همین جهت پرسیدم:
    -اگر کاری با من ندارید بروم بالا کتابم را بخوانم.
    -نه کاری ندارم تو برو کتابت را بخوان تا ببینم بالاخره مثل پدرت فیلسوف میشوی یا نه.
    بالای پله های طبقه بالا ایستادم و گوشهایم را تیز کردم تا شاید بشنوم چه می گویند اما آنقدر آهسته حرف میزدند که پچ پچ هایشان نامفهوم بود و اصلاً نمیشد فهمید چه می گویند.
    نیم ساعت بعد آقاجان از خانه بیرون رفت تا سری باه بازار بزند.با وجود اینکه از وقتی بهتهارن امدیم تمایلی به شروع کار دیگری نداشت در جواهرفروشی یکی از دوستانش در بازار سرمایه گذاری کرده بود و بی انکه خودش در آنجا حضور فعالی داشته باشد از درآمد قابل توجه اش بهره می برد.
    از ایستادن در راه پله ها خسته شده بودم ، صدای پای مادرم را در حال بالا آمدن از پله ها که شنیدم بلافاصله خودم را به اتاقم رساندم و کتاب "پر"اثر ماتیسن را در دست گرفتم و وانمود کردم که در حال خواندنش هستم.
    چهره اش گشاده بود و لب هایش خندان.دست به کمر روبرویم ایستاد و گفت:
    -همه چیز درست شد.کوه کندن آسانتر از حرف از دهانش بیرون کشیدن است.کلی این پا آن پا کرد تا بالاخره بهم گفت که رضایت داده بیشتر با علی و خانواده اش معاشرت کنیم ، بعد جوابشان را بدهد.حالا باید منتظر بمانیم هر وقت سر و کله ی نیره یا آذر پیدا شد و جواب خواستند به آنها بگویم نظر گوهری چیست.دیشب بیچاره علی خیلی دمغ و نامید شده بود.
    قبل از اینکه جمله اش را به پایان برساند در زدند.با شتاب از جا برخاست و گفت:
    به گمانم یکی از آنها آمده سراغمان.تو همین جا باش لازم نیست بیایی پایین.
    پشت پنجره ایستادم و چشم به در حیاط دوختم.خانم جان سرگرم گفتگو با نیره خانم بود.سپس خط عبور نگاهم تا حیاط خانه ی آنها کشیده شد و بر روی چهره ی نگران علی در کنار باغچه ی منزلشان متوقف ماند.
    بی صبری و ناآرامی اش برای دانستن جواب پدرم به او این مجال را نمی داد تا نظری به پنجره ی اتاق من بیفکند.
    نیره خانم پیشنهاد مادرم را برای رفتن به پیک نیک نپذیرفت و قرار شد غروب همان روز برای صرف شام به منزلشان برویم.
    نگاهی به آسمان افکندم و خیالم راحت شد که ابر سیاهی قصدر از راه به در کردن آفتاب درخشانش را ندارد.
    آقاجان با بی میلی فقط برای اینکه بتواند علی را زیر نظر بگیرد و پی به خصوصیات اخلاقی اش ببرد حاضر به همراهی مان شد.قبل از رفتن زبان به نصیحتم گشود و گفت:
    -دوست دارم شخصیتت را حفظ کنی و اسیر احساسات نشوی.به جای اینکه چشم عقلت را کور کنی با دیده بصیرت همه ی حرکات و رفتارش را زیر نظر بگیر.قرار نیست این رفت و امدها مجالی برای خوشگذرانی و تفریح باشد.علی باید در بوته ی امتحان من و تو گداخته شود.صحبت یک لحظه یا یک آن نیست ، بلکه صحبت یک عمر زندگیست و اگر در اولین قدم پایت بلغزد بقیه راه را باید لنگ لنگان و افتان و خیزان قدم برداری.دل به رویاهایت نسپار چون زندگی نه رویاست نه خواب و خیال.واقعیتیست که در موقع لمسش هم می تواند داغی اش دست و دلت را بسوزاند و هم لطافتش روحبخش و نوازشگر باشد.سعی کن آنقدر شیفته اش نشوی که همه ی عیب ها و خطاهایش در نظرت حسن جلوه کند.اصلاً حواست به من هست روشا؟اصلا میفهمی چه می گویم؟
    سر به روی شانه اش نهادم و گفتم:
    -البته آقاجان.معلوم است که حواسم به شماست.
    -خیلی خب پس حالا برو آماده شود که کم کم باید برویم.اگر میبینی به هر سازت می رقصم و در مقابلت تسلیمم برای این است که دلم نمی خواهد یک روز با خودت بگویی پدرم پیر و امل و قدیمیست و مرا نمی فهمد.چه کنم دیگر وقتی ادم سر پیری صاحب اولاد میشود این فکرها هم به سرش میزند.
    دستش را بر لب بردم ، بوسیدم و گفتم:
    -من غلط کنم یک روز در مورد شما چنین فکری به سرم بزند ، حتی اگر پدری داشتم که بیست سال از شما جوانتر بود هرگز نمی توانستم به این اندازه که با شما احساس نزدیکی میکنم به او نزدیک باشم و اینقدر راحت حرفهایم را بهش بزنم و اینقدر دوستش داشته باشم.
    -من نمی خواهم خودخواه باشم و به خاطر خودم تو را از زندگی که خواهانش هستی محروم کنم ، وگرنه راستش را بخواهی بوی نفس هایت در این خانه بوی زندگیست.بدون تو چطور میشود در این خانه نفس کشید.
    خانم جان که معلوم نبود چه موقع وارد اتاق شده و تا چه حد از صحبتهای ما را شنیده به میان کلامش پرید و گفت:
    -بس کن گوهری ، این حرفها چیست که میزنی.هنوز هیچی نشده داری ته دل این دختر را خالی کنی و اشکهای مرا هم در می آوری.من و تو که معلوم نیست چقدر عمرمان به این دنیا باشد پس لااقل بگذار به آرزویمان برسیم و دخترمان را در لباس عروسی ببینیم.
    -اما من برخلاف تو فقط این آرزو را ندارم که روشا را در لباس عروسی ببینم بلکه دلم میخواهد آنقدر زنده بمانم که شاهد خوشبختی اش باشم و بعد وقتی مطمئن شدم به انچه که میخواسته رسیده و در انتخاب راه زندگی اش مرتبک اشتباه نشده با خیال راحت سرم را زمین بگذارم.
    -آرزوهای ما آن قدر وسعت دارد که اگر به خودمان باشد دلمان می خواهد نوه که سهل است نتیجه و نبیره خودمان را هم ببینیم.حالا روشا به جای اینکه اینجا بنشینی و شاهد جوشش احساس پدرت و من باشی برو زودتر حاضر شو.

    فصل 11

    در که زدیم علی به استقبالمان آمد.انگار پشت در انتظارمان را می کشید ، چند قدم دورتر عطیه ایستاده بود و روی ایوان بالای پله ها نیره خانم و آذر.
    علی می خواست دست پدرم را ببوسد اما او دستش را عقب کشید و پیشانی اش را بوسید.بوسه اش رنگی از محبت نداشت و در چهره اش اثری از رضایت نمی دیدم.می دانستم که فقط به خاطر من تحمل می کند و دم نمی زند.هر چه فکر می کردم نه دلیل رفتارش را می فهمیدم و نه علت حزن و اندوهش را.
    مادرم می گفت از شدت عشق و علاقه اش به من است که جبهه گرفته ، چون حتی در تصورش هم نمی گنجد که یک روز مجبور شود مرا از خودش دور کند ، ولی من این تصور را نداشتم و می ترسیدم دلیل دیگری علت بی میلی اش به این وصلت باشد.
    باغچه ها و ایوان را آبپاشی کرده بودند تا خاک بوی عطر گل ها را بی بها جلوه دهد.در یک طرف ایوان مخده ها به ردیف چیده شده بود و در طرف دیگرش چند صندلی و یک میز قرار داشت.
    علی تعارفمان کرد که روی صندلی بنشینیم ، اما آقاجان گفت:
    -نه ممنون علی جان ما روی زمین راحت تریم.
    نیره خانم گفت:
    -پس اجازه بدهید بچه ها آن طرف روی صندلی بنشینند.
    -بچه ها مختارند.فعلاً دور دور انهاست و زمانه زمانه ی آنها.فقط امیدوارم دنیا هم به کامشان باشد.
    من و علی نشستیم و عطیه رفت که شربت بیاورد.آن طرف شلوغ بود و نیره خانم و مادرم با صدای بلند صحبت میکردند و می خندیدند.انگار می خواستند طنین صدای ما را تحت الشعاع قرار دهند تا سخنانمان به گوش کسی نرسد.علی بی مقدمه گفت:
    -نمی دانید چقدر ناامید بودم و می ترسیدم جواب رد بشنوم.وقتی فهمیدم که پدرتان قبول کرده اند که برای آشنایی بیشتر چند جلسه ای با هم معاشرت کنیم انگار دنیا را به من دادند.کاش می دانستم به چه طریقی می توانم در دلشان راه بیابم.
    -آقا جان فقط نگران است و می ترسد من خوشبخت نشوم.
    -اگر خوشبختی دست خودمان باشد می توانید روی قلو من حساب کنید.مطمئن باشید از همه ی توانم کمک می گیرم تا نگذارم هیچوقت غمی به دل راه بدهید.
    می دانستم که ششدانگ حواس آقاجان به طرف ما نشانه رفته و دقیقاً بر روی دهان علی دوخته شده و کلماتش را در هوا می قاپد و هضم میکند.علی هم این را می دانست و به همین جهت در انتخاب جملات وسواس داشت.هر دو معذب بودیم و نمی توانستیم راحت صحبت کنیم.درست مثل اینکه سر جلسه امتحان در مقابل آموزگار ایستاده ایم و ترس از مردود شدن زبانمان را بند آورده است.
    یک لحظه هر دو سکوت کردیم.آمدن عطیه با سینی شربت سکوت را شکست.لیوان را مقابل من نهاد و گفت:
    -اول دهانتان را با شربت شیرین کنید بعد با حرفهایتان ، کاش زندگی هم مانند این شربت فقط شیرینی داشت و هیچوقت آمیخته با تلخی نمیشد و با حسرت کلمه ی ای کاشها را به دنبال نداشت.
    علی گفت:
    -این شربت دست ساز بی بی ست و به کمک شکر فراوان شیرین شده.پس تلخی و شیرینی هر چیزی دست خود ماست.حالا چه مزه اش را در غذاها بچشیم چه در زندگی.
    -خیلی با اطمینان حرف میزنی علی انگار نقش پیش آمدها را از یاد برده ای.
    -من سد محکمی در مقابلشان می بندم و نمی گذارم هیچکدام مانعی در راه خوشبختی مان به وجود بیاورند.
    عطیه پچ پچ کنان کنار گوشم گفت:
    -به حرفهایش گوش نده.رویایی فکر میکنند.
    با تبسم پاسخ دادم:
    -این طبیعی ست که ما بخواهیم به رویاهایمان شکل واقعیت بدهیم.به قول معروف آرزو بر جوانان عیب نیست.
    علی با دلخوری گفت:
    -منظورتان این است که یک رویاست و عملی نیست؟
    -باید دید چه پیش می آید.نگاه به آینده ما را از حال غافل میکند.حالی که یک پایش برای گذر از گذشته و رسیدن به زمان حال می لنگد و پای دیگرش برای عبور از حال و رسیدن به اینده بی تاب است و همین باعث میشود که لذت بودن در لحظه ها را درک نکنیم و وقتی حسرتش را بخوریم که به گذشته پیوسته.پس بهتر است نه به فرصتهای از دست رفته ی گذشته بیندیشیم و نه زیاد فکرمان را مشغول به آینده کنیم.
    علی به علامت تأیید سر تکان داد و گفت:
    -نظر من هم همین است.معلوم است شما زیاد کتاب می خوانید.
    -فعلاً تنها کار مثبتی که انجام میدهم همان کتاب خواندن است.نوشته های صادق هدایت در عیت اینکه عاشقش هستم غمگینم میکند.مخصوصاً"زنده به گورش."
    -من هم کتاب "بوف کور"هدایت را خواندم و هم کتاب "مسخ"کافکا نوسینده اهل چکسلواکی را و بعد از خواندنشان متوجه شدم که چقدر قلم و افکار این دو نویسنده به هم نزدیک است.
    خانم جان که انگار تمام مدت حواسش به ما بود از آن طرف ایوان گفت:
    -ای بابا آخر زنده به گور کردن و کور چشمی بوف کور و مسخ هم شد حرف؟نمی فهمم مگر شما حرف دیگری ندارید بزنید.به جای این چرند پرندها چهار کلام حرف درست حسابی در مورد زندگی آینده بزنید.
    همه خندیدند حتی آقاجان که بیشتر به سادگی همسرش می خندید.
    سپس علی گفت:
    -در هر صورت این هم حرفی است خانم گوهری.تبادل نظرها و اظهار عقیده ها نقش مهمی در بنای زندگی مشترک دارند.بعضی وقتها اختلاف سلیقه ها دردسر ساز میشوند و مشکلاتی را به وجود می اورند.خوشحالم که روشا خانم هم مثل من اهل مطالعه است
    خانم جان گفت:
    -کتاب که نان و آب نمیشود.چه اهلش باشی چه نباشی وقتی گرسنه شوی شکمت را سیر نمیکند.
    آقاجان گفت:"
    -عوضش غذای روح است.
    خانم جان با دلخوری گفت:
    -چه میشود کرد دختر توست دیگر خیلی چیزهایش به خودت رفته.مثلاً همین کتاب خواندنش که هر وقت میروم توی اتاقش و صدایش میزنم چنان در بحر آن فرو رفته که اصلاً صدای مرا نمیشنود.
    -برای اینکه گوشش پر از رمز و راز نوشته هایش است.
    -همین دیگر ، وقتی گوشش پر از این رمز و رازها باشد چلو خورشتش هم که بسوزد غمی نیست.وقتی غذای روح هست چه نیازی به سیر کردن شکم خودش و شوهرش دارد.
    علی میلی به ادامه ی بحث نداشت.از اینکه می دید طرف توجه بقیه هستیم.نمی توانست احساسش را آنطور که میخواست بیان کند.به همین جهت برخاست و گفت:
    -چطور است ما هم به بقیه ملحق شویم؟
    منظورش را فهمیدم.در واقع این اعتراضی بود به عکس العمل دیگران.خانم جان هم بلافاصله متوجه رنجیدگی اش شد و گفت:
    -نه بابا.شما همانجا بنشینید.راحت حرف هایتان را بزنید.ما کاری به کارتان نداریم.
    آذر خانم خطاب به پدرم گفت:
    -اگر حاج خانم اجازه بدهند بچه ها می توانند به طبقه بالا بروند و در اتاق عطیه راحت و در آرامش با هم صحبت کنند.
    آقا جان بی رودربایستی گفت:
    -مگر اینجا چه عیبی دارد؟ما مزاحم صحبت هایشان نیستیم و سرمان با


  11. #20

    پيش فرض 94 تا 99

    صحبت های خودمان گرم است. انها هم می توانند هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند.
    به این ترتیب مخالفتش را با رفتن ما به طبقه بالا اعلام کرد و نشان داد که معاشرت من و علی با هم، باید زیر نظر خودش باشد، نه دور از چشم او.
    علی با صدای اهسته ای گفت:
    با خودم تمرین کرده بودم که همه ی ان چیزهایی را که لازمه ی شروع یک زندگی ست با شما مطرح کنم. در مورد افکار و ایده هایمان، عقیده شما در مورد محل زندگی مان و خیلی چیزهایی دیگر ، ولی الان انگار همه اش از یادم رفته.
    تصمیم گرفتم رک و خیلی راحت خواسته هایم را بر زبان بیاورم. به همین جهت گفتم:
    من نمی توانم دور از پدر و مادرم زندگی کنم. هم انها به من خیلی وابسته اند هم من به انها. پس بعد از ازدواج هم نباید خانه ی ما زیاد با انها فاصله داشته باشد.
    با نظر شما موافقم اتفاقا فکرش را هم کرده ام. از این بابت نگران نباشید. از نظر من یک دل و هم زبان بودن، روراستی و وفاداری مهم ترین اصل در زندگی مشترک است. حقیقت هرچقدر تلخ باشد، بیانش بهتر از پرده پوشی و فریب است.
    صدایش ارام شد و زمزمه وار به گوشم رسید:
    دوست دارم عشق ما یک ایثار و دو قلب که از خون هم تغذیه می کنند و هر کدام برای بقای ان دیگری زنده است. منظورم به مفهوم واقعی عاشق بودن است. به من قول می دهی روشا؟
    سرم را به علامت تاکید تکان دادم و گفتم:
    فکر کنم از اولش ثابت کردم که می توانم. دلیلش هم این است که توانستم در دل سخت و نفوذناپذیر پردم نفوذ کنم، کاری که بعید می دانستم هیچ وقت بتوانم از عهده اش بر بیایم. انچه به منقدرت این مبارزه را می داد احساسم بود.
    پس قول بده این احساس همیشگی باشد و هر اتفاقی که در اینده برایمان بیفتد تغییری در ماهیتش به وجود نیاورد.
    من قول میدهم تو هم قول بده.
    در مورد من شک نکن چون ثابت قدم هستم و تا اخر راه کنارت می مانم. با همین احساس و با همین قلب عاشق که از خون قلب تو تغذیه می کند.
    در راه مراجعت به خانه اقاجان در خود فرو رفته بود و کلامی به زبان نمی اورد. وضو گرفت، نمازش را خواند، سپس به اتاقش رفت. لباس عوض کردم و به او پیوستم. دلم میخواست به طریقی از زبانش بیرون بکشم که چه به سر دارد و به چه می اندیشد. چهار زانو نشسته بود و کتاب حافظ را در دست داشت و با حزنی در دیدگانش ، خطوط ابیاتش را می کاوید.
    کنارش نشستم و گفتم:
    اقا جان بلند بخوانید من هم بشنوم
    سر برداشت و نگاهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزاند. سپس گفت: واقعا دلت می خواهد بشنوی؟
    البته اقا جان من هم مثل شما عاشق خواجه ی شیرازم
    اهی کشید و گفت:
    همیشه با خودم می گفتم دختری تربیت می کنم که هیچ وقت مغلوب احساس نشود، اما حالا می بینم که تلاشم بی ثمر بوده. می ترسم به خاطر این احساس رقیق و جوشش ناگهانی اش صدمه ببینی. از تو چه پنهان دیشب من سر نماز استخاره کردم، بد امد، الان در نهایت نا امیدی به خواجه شیراز پناه بردم، و نیت کردم و تفال زدم و این غزل امد. حالا دوست داری ان را برایت بخوانم ؟
    با اطمینان جواب دادم:
    بله اقا جان بلند بخوانید،من هم بشنوم.
    پس گوش کن.
    در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
    عشق پیدا شد و اتش ب همه عالم زد
    جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
    عین اتش شد از این غیرت و بر ادم زد
    عشق می خواست کز ان شعله چراغ افروزد
    برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
    مدعی خواست که بیاید به تماشاگه راز
    دست غیب امد و بر سینه نامحرم زد
    دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
    دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
    جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
    دست در حلقه ان زلف خم اندر م زد
    حافظ ان روز طرب نامه عشق تو نوشت
    که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    بی انکه به دلم بد بیاورم گفتم:
    خوب اقا جان اینکه خیلی زیباست، پس چرا شما اینقدر غمگین هستید.
    صدایش را بلند کرد و گفت:
    یعنی تو نمی فهمی روشا؟ انجا که می گوید، دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد ،تفسیرش این است که ما از ازل طالب تو بودیم و لاجرم سرنوشت ما با غم رقم خورده است و شاه بیت ان
    حافظ ان روز طرب نامه عشق تو نوشت
    که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    تفسیرش این است:
    حافظ از روزی به نوشتن شادی نامه عشق تو پرداخت که اسباب خرمی و شادی دل خود را نادیده گرفت و غم عشق تو را برگزید.
    اگر تو نمی فهمی من می فهمم، من نگرانم روشا. این نگرانی حتی قبل از اینکه استخاره کنم و با حافظ تفال بزنم بر وجودم رخنه کرده. به حرفم گوش کن. حسی در قلبم به من می گوید که تو اشتباه می کنی و یک روز پشیمان می شوی. پس بیا از خیرش بگذر.
    با صدای فریاد مانندی گفتم:
    نه اقاجان، نه......من قلبم روشن است می دانم که اشتباه نمی کنم. شما نمی توانید سرنوشت اینده مرا با فال حافظ تفسیر کنید. هیچکس از اینده خبر ندارد.من اصلا نمی فهمم برای چه اینقدر نگرانید.
    صدایش اوج گرفت و در فضا طنین انداز شد:
    تو دیوانه ای دختر. عقلت نمی رسد. عشق چشم عقلت را کور کرده. حالا نمی فهمی یک روز سر عقل می ایی که کار از کار گذشته می ترسم ان روز من و مادرت نباشیم که به دادت برسیم و تنها بمانی.
    ان روز هرگز نخواهد امد. پس بی خود نه خودتان را ناراحت کنید، نه مرا.

    معاشرت ما ادامه یافت. دل نگرانی های پدرم و تلاشش برای منصرف ساختن من به جایی نرسید. ان قدر دوستم داشت که قادر نبود در مقابل خواسته ام سر تسلیم فرو نیاورد. اخر هفته پاتوقمان اوین و درکه بود. پدرم واحمد اقا بساطشان راددر مقابل درختان البالو و تمشک می گستردند که شاخه های پربارشان سر به پایین خم کرده بودند. من و علی و عطیه و روح انگیز سرگرم خوردن میوه های تر و تازه شان بودیم و هوشنگ بالای درخت به دستور مادربزرگش مشغول چیدنشان برای پختن مربا و شربت.
    اقا جان در ظاهر گوش به صحبت های احمد اقا می سپرد و در باطن خون دل می خورد و من و علی روز به روز بیشتر به هم وابسته می شدیم.
    در اوایل شهریور، داغی گرمای غیرقابل تحمل مرداد ماه کم کم جای خود را به خنکی مطبوعی داد. دیگر افتاب ظهر تابستان در تهران،داغ و سوزان نبود و نیازی به پنکه و بادبزن نداشتیم و نه نیازی به پناه بردن به اتقا های زیر زمین.
    بارانی که که گاه وقت و بی وقت در روز یا نیمه های شب می بارید، بساط پشه بند را از حیاط جمع کرد و تخت ها به زیر زمین منتقل شدند.
    بی طاقت بودم و گوش به زنگ تا ببینم بالاخره پدرم، بعد از دو ماه رفت و امد و زیر ذره بین قرار دادن علی، چه موقع خیال دارد تصمیم نهایی اش را اعلام کند.
    گاه در میان صحبت هایش با مادرم می شنیدم که اقرار می کرد،در ظاهر علی هیچ ایرادی نمی بیند، اما خودش هم نمی داند چرا ته دلش راضی به این وصلت نیست.
    اواخر شهریور بود که با فشار نیره خانم و اذر، خانم جان زبان به اعتراض گشود و خطاب به پدرم گفت:
    گوهری بیا دست از این موش و گربه بازی و خواجه ی شیرازت بردار. کم دخترت را سر زبان ها بینداز. دو ماه تمام است که هر کجا که می رویم، هی چمباته می زنی و قنبرک می سازی و روبروی این دو تا جوان می نشینی و تو بحرعلی فرو می روی تا بلکه بتوانی عیبی، ایرادی ازش بگیری و کاسه کوزه ها را به هم بریزی . دیگر کافی ست. تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ انها منتظر جوابند و حوصله من و روشا هم از این کارهای تو سر رفته.
    با درماندگی گفت:
    تو می گویی چه کار کنم نعیمه. هر چی فکر می کنم دلم رضا نمی دهد، نمی دانم چرا، ولی احساسم به من می گوید یک جای کار عیب دارد.
    می دانم کجای کار عیب داردو تو مالیخولیایی شده ای. بی خود و بی جهت می خواهی عیبی روی پسر مردم بگذاری. دست بردار. با سرنوشت دخترت بازی نکن. این درست نیست. اگر می خواستی این ادا اطوارها را در بیاوری، پس چرا گذاشتی به هم وابسته شوند؟
    من نمی خواستم این طور بشود. اصرار تو وروشا وادارم کرد که رضایت بدهم.
    ای.... ای... بی خود پای مرا وسط نکش. این خودت هستی که نمی توانی


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •