پشت سرت بگویند دختر شکمو و پر خوری هستی.
منظورشو نفهمیدم معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده و چه خیالی به سر دارد دو پهلو حرف میزد و مقصودش رو صریح بیان نمیکرد به حالت اعتراض گفتم:
-وا...که چه بشود!به کسی چه ربطی داره من به اندازه ی شکمم میخورم
با لحن مرموزانه ای امیخته به شعفی گفت:
-همیشه اره ولی امروز نه وقتی صحبت پسندیدن و خواستگاریست حواس طرف به همه چیز هست زود باش بخور چرا این دست اون دست میکنی.
با ناز یه تکه ی نان سنگگ خشخاشی برشته ی کوچیک برداشتم و در حالی که خامه و عسل بر رویش میمالیدم گفتم :
-چه خوابی برایم دیده اید!منظورتان از خواستگاری و پسندیدن چیست؟
-بعدا میفهمی
-اگر منظورتان از ان خوابهاست،من اصلا حوصلشو ندارم.
-خدا از دلت بپرسد.همه اولش از این حرفها میزنند.اذر و نیر خانوم که کشته مرده ی تو هستند.فقط مانده عرضه خودت که چطور پسره را هم کشته مرده ی خودت کنی
با حرص گفتم:
-اصلا حرفشو نزنید من نه از این کارها بلدم،نه اگر هم بلد بودم حاضر میشدم خودم را برای کسی کوچک کنم ککه خیال کنند دهانم برایش افتاده.
-پس تا اخر عمر وبال گردن من هستی.باید رو هوا بقاپیش،وگرنه زرنگترها یهنی انهایی که مثل تو دماغ سر بالا و از خود راضی نیستند،میایند و رو هوا می زنندش
-ای بابا چه حرفها میزنید انگار تحفه ی نطنز است.نیر خانم و دخترش صد تا کور کچل هم داشته باشند،با ان زبان چرب و نرمشان ش.هرشان میدهند انها گفتند تحفه است،شما چرا باور کردید.
-وقتی که دیدیش،خودت میفهمی که تحفه ی نطنز است یا نه.این لقمه ها چیست که بر میداری.مگر میخواهی در دهان گنجشک بگذاری
با بی میلی دندانهایم را بر روی تکه نانی که در دهان داشتم فشردم و گفتم:
-اخر شما با این حرهایتان اشتهایم را کور کردید
-حالا نمیخواد اشتهایت را کور کنی.الان اینقدر بخور که سر ناهار اشتهایت کور شود.
سینی را پس زدم و گفتم:
-اصلا امروز من با شما نمی ایم.میمانم خانه استراحت کنم.جوان از فرنگ برگشته مفت چنگ انهایی که حسرتش را دارند
چشمهای شکلاتی رنگش را که من هم رنگش را از او به ارث برده بوده ام و هم درشتی اش را تنگ کرد و گفت:
-از این حرف ها نزن که خوشم نمی اید.خب نمیخواهیش به جهنم موقع ناهار هم اگر دلت میخواهد قد یک گاو بخوری،بخور،ولی دیگر ادا اصول نمیام،نمیخوام را هم در نیار.
پدرم از ملاکین استخوان دار و به نلم زنجان بود،با افکاری به قول کهنه و پوسیده اما حالا که فکر میکنم،میبینم باید گفته هایش را با حروف طلا نوشت و بر لوحی حک کرد.در زمانی که هنوز مدرسه رفتن و درس خواندن چندان رواجی نداشت،باسواد بود.مثنوی مولوی و دیوان شمس تبریزی را میخواند و با حافظ برایمان فال میگرفت
معتمد نه تنها محل بلکه یک شهر بود.هر کس قصد نوشتن نامه و یا مرقومه ای رسمی و یا خواندن نامه ی عزیزی را داشت،به او رجوع میکرد.
مکه رفته بود و به غیر از لقب حاجی،به دلیل با سواد بودن،حاج میرزا ابراهیم گوهری خطابش میکردند.
کودکی ام در همان شهری و در خانه بزرگی گذشت که سه طرفش پر از اتاق های تو در تو بود و از در ورودی وارد دالانی میشدیم که در طرف راستش اشپزخانه وتنور مخصوص پخت نان قرار داشت و در طرف چپش اتق صندوق خانه که با چند پله به زیر زمین و سردابی و اب انبار راه می یافت.
وسط حیاط حوض بزرگی به اندازه استخرهای کنونی قرار داشت که تقریبا تمام حیاط را به خود اختصاص داده بود،که خواهر پنج ساله و برادر سه ساله ام در همان حوض افتادند و غرق شدند.برادر هفت ساله ام،در همان موقع برف بازی در کنار باغچه ،پایش لیز خورد و سرش،در برخورد با لبه ی حوض شکاف برداشت و به قول مادر بزرگم بی بی ورپرید
مادرم بعد فوت فرزندانش،تاب تحمل را از دست داد و در بستر بیماری افتاد و چند سال طول کشید تا بالا خره توانست بر رنج و اندوهش غلبه کند و به زندگی عادی اش بر گردد.
چهل ساله بود که من متولد شدم از ان زمان به بعد ،دست . دلش میلرزید و چها چشمی مرا میپایید که مبادا من هم به سرنوشتی چون خواهر و برادر هایم دچار شوم
خانه موروثی پدرم را بد یمن میدانست و یک بند زیر گوش همسرش،زمزمه سر میداد که تا دباره اتفاقی نیفتاده،از ان خانه و ان شهر کوچ کنیم،از نظر او تغیی مکان ،در تغییر سرنوشت یگانه فرزندش تاثیر بسزایی داشت.
به همین جهت به هر ترفندی متوسل شد تا بلکه بتواند اقاجان را وادار کند تا از شهر و دیار،شهرت و اعتبار و از تمام خاطرات خوش و ناخوشی که در زادگاهش داشت،دل بکند و راهی تهران شود،اما این کشمکش تنا دوازده سالگی ام ادامه یافت.
در سال 1320،در زمان جنگ بین الملل دوم و اغال اذربایجان توسط روس ها،احتمال پیشروی انها تا زنجان،خانم جان را دچار دلهره و هراس در مورد سرنوشت من ساخت و او را به تکاپو واداشت که این بار هر طور شده به هدف برسد
پدرم کم کم تحت تاثیر شایعاتی که در مورد برخورد احتمالی قوای روسیه با افراد با نفوذ شهر و ملاکین سرمایه داران بر سر زبان ها افتاده بود قرار گرفت و با مادرم هماهنگ شد،بیبی با ما نیامد و حاضر نشد زادگاهش را ترک کند.برای او خاک ان شهر،خاکی ک همسر و هم بالینش را در زیر خروارهایش موفون ساخته بود و حتی اگر سقف ان خانه هم بر سرش خراب میشد،اواری از خاطرات بهترین سالهای جوانی و شیرینی سالها زیستن در کنار مردی را که تنها مرد زندگی اش بود،بر روی سینه فرود می اورد
خانم جان برخلاف اقاجان که در موقع سفر به پایتخت غمگین بود،احساس ارامش میکرد و خود را فارغ از غم های زندگی میدانست.
این اولین سفرم به خارج از زنجان بود .سوار قطار که شدیم،انگار بال دراوردم و داشتم پرواز میکردم و در یک جا ارام و قرار نداتم .پشت پنجره ایستادم و در حالی که کوه و دشت ها را پشت سر می نهادیم،همراه با حرکت یکنواخت و پرسروصدای قطار،چون برق و باد از باغ های سرسبز و خرم و درختان پر بار میوه میگذشتیم.انچه پشت سر میماند،حسرت روزهایی بود که درگر هرگز برنمیگشت.
ان موقع معنی این حسرت را نمیفهمیدم،اما هرچه بزرگتر میشدم و بیشتر از ان خاظره ها فاصله میگرفتم،یاداوریش بیشتر به واژهی حسرت معنا و مفهوم میبخشید.
در تهران غریب بودیم و اشنایی نداشتیم خانوم جان به دنبال همزبان میگشت و من به دنبال هم بازی و اقاجان به دنبال کسب و کاری که اعتبار گذشته اش را خدشه دار نکند.
زیر بار هر کاری نمیرفت و ان ها را کسر شان خود میدانست هرچند وقت یک بار گریز میزد و به بهانه ی سر کشی به املاک به زنجان میرفت و این خود فرصتی بود تا با مادر دور افتاده و تنهایشش در شهری که قوای روسیه در اشغال خود داشتند دیداری تازه کند.
عادت به محیطی جدید چندان اسان نبود چند سالی طول کشید تا خانوم جان توانست خود را با ان وفق دهد و زمانی که بالاخره توانست تا حدودی با زبان فارسی اشنا شود شروع به برقراریه ارتباط با همسایه ی دیوار به دیوارمان نیره خانوم کرد.ان موقع تازه اذر دختر نیره خانوم از همسرش جدا شده بود و خانوم جان سنگ صبور ان زنه دلشکسته و مادرش بود
از همان اول اشنایی جلوی در حیاط نشستن و یا در ایوانه خانه ی یک کدام از انها بساط سبزی پاک کردن گستردن و پختن رب گوجه فرنگی ،مربا یا ترشی کار هر روزشان بود
خانوم جان با نیره خانوم بیشتر میجوشید چون از هر نظر سنی بیشتر به هم میخوردند و هم اینکه اذر بیتاب از دوری فرزندانش به همراه پدرشان در کشور ترکیه به سر میبردند بی حوصله و گوشه نشین شده بود.از ان گذشته از جلوی در حیاط نشست و غیبت های همسایه های دیگر را کردن چندان دل خوشی نداشت .
مادرم خیلی زود در تهارن جا افتاد به طوری که انگار از همان اوان تولد در این شهر زندگی کرده و در همیشن شهر هم زاده شده است.
روحیه ی شاد و با نشاطش،زمین تااسمان با زن افسرده ای که هرچند سال یکبار یکی از فرزندانش را به خاک سپرده و اکنون در پایتخت دور از نزدیکان و همه ی تعلقاتش غریب افتاده تفاوت داشت
تابستان که میشد بزرگترین دلخوشی ام این بود که بتوانم پدرم را تحت تاثیر التماس هایم قرار دهم و راضی اش کنم در سفر هایش به زنجان مرا هم با خود ببرد.
خانوم جان که خاطره هایش از زیستن در زادگاهش چرکین بود همیشه ساز،