-
حکايت59
کاروانی در زمين يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببردند . بازرگانان گريه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نبود.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود . يکی گفتش از کاروانيان : مگر اينان را نصيحتی کنی و موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود . گفت : دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفتن.
آهنى را كه موريانه بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
همانا که جرم از طرف ماست.
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
-
حکايت60
يکی از صاحبدلان زورآزمايی را ديدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت : اين را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست
-
حکايت61
بزرگی را پرسيدم از سيرت اخوان صفا . گفت : کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصالح خويش مقدم دارد و حکما گفته اند : برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است.
همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى
ياد دارم که مدعی درين بيت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بود : حق تعالی در کتاب مجيد از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اينچه تو گفتی مناقص آن است . گفتم : غلط کردی که موافق قرآن است ، ...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد
-
حکايت62
آورده اند که فقيهی دختری داشت بغايت زشت ، به جای زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود.
زشت باشد ديبقى و ديبا
كه بود بر عروس نازيبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری بستند . آورده اند که حکيمی در آن تاريخ از سرنديب آمده بود که ديده ی نابينا روشن همی کرد. فقيه را گفتند : داماد را چرا علاج نکنی ؟ گفت : ترسم که بينا شود و دخترم را طلاق دهد ، شوی زن زشتروی ، نابينا به .
-
حکايت63
پادشاهى به ديده ی استحقار در طايفه درويشان نظر کرد. يکی زان ميان بفراست بجای آورد و گفت : ای ملک ما درين دنيا بجيش از تو کمتريم و بعيش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقيامت بهتر.
اگر كشور گشاى كامران است
و گر درويش ، حاجتمند نان است
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى
ظاهر درويشی جامه ی ژنده است و موی سترده و حقيقت آن ، دل زنده و نفس مرده .
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد
طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل . هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بحقيقت درويش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ، رند است وگر در عباست.
اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى
پرده هفت رنگى در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى
-
حکايت64
ديدم گل تازه چند دسته
برگنبدی از گياه رسته
گفتم : چه بود گياه ناچيز
تا در صف گل نشيند او نيز ؟
بگريست گياه و گفت : خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم
من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم
او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند
رسم است كه مالكان تحرير
آزاد كنند بنده پير
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى
سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا ! در خدا گير
بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد
-
حکايت65
حکيمی را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت : آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست.
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
-
حکايت66
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت :ای خداوندان نعمت ، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت ، رسم سوال از جهان برخاستی .
اى قناعت ! توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست
گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست
-
حکايت67
درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکين خاطر مسکين را همی گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد . گفت : خاموش که در پسی مردن ، به که حاجت پيش کسی بردن .
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت
-
حکايت68
يکی از ملوک طبيبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله عليه و سلم فرستاد . سالی در ديار عرب بود و کسی تجربه پيش او نياورد و معالجه از وی در نخواست . پيش پيغمبر آمد و گله کرد که مرين بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند و درين مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله بر بنده معين است بجای آورد . رسول عليه السلام گفت : اين طايفه را طريقتست که تا اشتها غالب نشود نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند . حکيم گفت : اين است موجب تندرستی. زمين ببوسيد و برفت.
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار