دوستان داستانهای عاشقانه کهن رو تو این تایپیک بزارن
1-فقط لطفا قبل از تمام شدن داستان یه داستان جدید نزارید.
2-داستان میتونه به صورت نظم یا نثر باشه.
3-اگه از نویسنده داستان هم اطلاعاتی(زندگی نامه،آثار و...)دارید میتونید بزارید.
Printable View
دوستان داستانهای عاشقانه کهن رو تو این تایپیک بزارن
1-فقط لطفا قبل از تمام شدن داستان یه داستان جدید نزارید.
2-داستان میتونه به صورت نظم یا نثر باشه.
3-اگه از نویسنده داستان هم اطلاعاتی(زندگی نامه،آثار و...)دارید میتونید بزارید.
وامق و عذرا(عنصری)
قسمت اول
در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند
و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
چون بر گل و مشك تنگ آمدي
چون از جامه آن ماه برخاستي
به چهره جهان را بياراستي
نامش را عذرا نهادند
چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي
به پولاد تيز بگذاشتي
بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
مياميز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر راي زن
نكوهيده باشد بر رايزن
براي زن اندر ز بن سود نيست
گر آتش نمايد بجز دود نيست
اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق
مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهد
چو روزي دهد دلفروزي دهد
وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي
روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو آگاهي از گشت پرگار من
قسمت دوم
و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
به كشتي نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان
پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز ديدار خيزد همه رستخيز
برآيد به مغز آتش مهر تيز
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چه پتياره پيش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پري بود يا بر زمين ماه بود.
چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت:
نگه دار فرهنگ و راي روان
بر اين دلشكسته غريب جوان
ز بيدادي از خانه بگريخته
به دندان مرگ اندر آويخته
از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدين نامور بارگاه آمده است
يكي نامجوي به بالاي سرو
بنفشه دميده به خون تذرو
شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به ديدار تو چشم من روشن است
سوي خانه و شهر خويش آمدي
خرد را به فرهنگ بيش آمدي
قسمت سوم
در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرارا در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوهديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بودخردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرابه يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشان
زپيوستن مهر بسيارشان
عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازهدانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد داناو هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي ازوامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجبماندند و گفتند
كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
به گفتار و فرهنگ بالا وروي
بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
نه از كس به گفتار بشنيده ايم
به بخت تو اي نامور شهريار
به دست تو انداختش روزگار
آن روز وروزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگانبازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اماچند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كندوامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه بافرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد ميآشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازويمرا بيازمايد
اگر دشمني هست پرخاشجوي
سزد گر فرستي مرا پيش اوي
چومن برگشايم به ميدان عنان
بكاومش ديده به نوك ستان
ببيند سر خويش با خاكپست
اگر شير شرزه است يا پيل مست
شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرينخواند
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، ودر ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت وسرود
مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كهدر دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاريگفت: اي داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن
غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
چگونه كشم كوه را من به موي
شكستهاست و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همي بشكنم
تو مپسند از آن كس كهبر من جهان
چنين تيره كرد آشكار و نهان
مرا بسته دارد به بند نياز
خود آرام كرده به شادي و ناز
ستاره تو گفتي به خواب اندرست
سپهررونده به آب اندرست
قسمت چهارم
چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترداز بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اينزندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاهسر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوسيكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرارا به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد وهميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و بهخلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
بسي آزمودند كارآگهان
چنين كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
به عذراچنين گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زني در زمان
تو اندر جهان از چه تنگآمدي
كه بر دوره خويش ننگ آمدي
به يك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بي شرميخويش ناديدت خشم
چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد واو را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوشرفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، ويرا به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و بهدرد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سراي پدر گشته زندان من
غريوان دو مرجان خندان من
همي كند آن گلرخنورسيد
همي خون چكانيد بر شنبليد
همي گفت اي بخت ناسازگار
چرا تلخ كرديمرا روزگار
آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفانچنين گفت كاي بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه ديو آهرمناست
كه تخم تباهي بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرونجايگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
پذيرفت وامقروشن خرد
كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر وتعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارشرا به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانشبرآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
هميگفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جانتاريك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون منگيرم اندر دل خاك جاي
روان بگذرانم به ديگر سراي
دلش باد خر به سوي دگر
به از من روي و به موي دگر
باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دلو جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگخصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بودوي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بودسالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.
پایان
رابعه (عطار نیشابوری)
درباره داستان
رابعه بلخي، ملقب به «زين العرب» نخستين شاعره عارف فارسي گوي است. وي دختر كعب، امير بلخ و از اهالي قزدار، معاصررودكي در دوران حكومت سامانيان بود. براساس منابع موجود، عطار نيشابوري شرح او رادر ۴۲۸ بيت شعر در الهي نامه خود آورده است. روايت عطار به بخشي از زندگي رابعه بعداز دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژيك خود رابعه مي پردازد .
"رابعه" داستان زنيايراني است كه در يك مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسير ميشود
رابعه
قسمت اول
چنين قضه كه دارد ياد هرگر؟
چنين كاري گرا افتاد هرگز؟
رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي گذشت و از ادب سر بر نمي آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان ميدرخشيد و بيننده را به تحسين وا مي داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري
مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر
مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟
چنان دردي كجا درمان پذيرد
كه جان درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي خويش آورد
كه صدساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم
كه مي دانم كه قدرش مي ندانم
سخن چون مي توان زان سرو من گفت
چرا بايد زديگر كس سخن گفت
باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:
الا اي غايب حاضر كجائي
به پيش من نه اي آخر كجائي
بيا و چشم و دل را ميهمان كن
وگرنه تيغ گير و قصد جان كن
دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو كارم
زتو يك لحظه دل زان برنگيرم
كه من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم
و گرنه مي روم هر جا كه هستم
به هر انگشت درگيرم چراغي
ترا مي جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار
قسمت دوم
پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي ساخت و به سوي دلبر مي فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
كه هان اي بي دب اين چه دليريست
تو روباهي ترا چه جاي شيريست
كه باشي تو كه گيري دامن من
كه ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي فرستي و ديوانه ام مي كني و اكنون روي مي پوشي و چون بيگانگان از خود
مي رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي كشد و هستيم را خاكستر مي كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ام دور شوي.»
پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذركن
زمن آن ترك يغما را خبركن
بگو كز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت كه برادر شعرش را مي شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد.
اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته اي بود كه از زمين رخت بربست.
همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهاي به او نوشت:
چه افتادت كه افتادي به خون در
چون من زين غم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس ميندانم راه و از پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در برخويش بسته
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي
نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
كه: «جانا تا كيم تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان
دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان اي دل افروز
زشوقت پيرهن بر من كفن شد
بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»
چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.
قسمت سوم
رابعهروزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابهاكردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش رادانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست اوهم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد وشاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي پرده نقل كرد و گفتشعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن
ميداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاريندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زدچنانكه گوئي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد ودر پي بهانه اي مي گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خودبشويد.
بكتاش نامه هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي كرد يكجا جمعكرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درجحرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همهرا نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفتكه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آنبيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد وآتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او رامي سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي رفتو دورش را فرا مي گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي برد و غزل هاي پرسوز برديوار نقش مي كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي شد چهره اش بي رنگ مي گشت وهنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار ازشعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خونو عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چونزعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسرديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه ساراست
همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلطكردم كه بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيائي
غلط كردم كه تو در خوننيائي
چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشقاين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشقاكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چهجاي تست نتوانم كه سوزد
به اشكم پاي جانان مي بشويم
بخونم دست از جانمي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرابي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بكتاش از اين واقعهآگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و همآنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
نبودش صبر بي يار يگانه
بدو پيوست و كوته شد فسانه
پایان
ورقه و گلشاه
عيوقي
درباره داستان
از احوال عيوقي سراينده منظومه عشقي ورقه و گلشاه آگاهي مفصل در دست نيست،ظاهراً معاصر با ابوالقاسم سلطان محمود مي زيسته است. عيوقي اين داستان را از قصههاي عربي اقتباس كرده و با داستان عاشقانه و كهن عروه و عفرا كه در قرن چهارم معروفبوده شباهت و نزديكي دارد. اين قصه پس از نيايش پرودگار يكتا و دانا، و ستايشپيغمبر اكرم با گرامي داشت سخن بدين سان آغاز شده است.
سخن بهتر از گنجآراسته
سخن برتر از نعمت خواسته
سخن مرسخنگوي را مايه بس
سخن برترمرد پيرايه بس
از آن پس سراينده داستان انگيزه به نظم كشيدن آن را چنين شرحكرده است:
پيش از من هيچ شاعر يا داستان سرا اين داستان دلكش را به نظمدرنياورده اصل اين قصه از تازيان است، اما من نخستين كَسم كه آن را به رشته نظمكشيده ام
ورقه و گلشاه
عيوقي
قسمت اول
در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتراز ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كهمردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال ونام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمانپرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همامرا پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دواز كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند.آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود
نه بي آندل اين همي كام داشت
نه بي اين زماني وي آرام داشت
چون اين دو ده ساله شدندپدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگيآتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سانصبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري ميرفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه
گه اين از لب آن شكر چينشدي
گه از آن عذر خواهنده اين شدي
گه از زلف آن اين گشادي گره
گهاز جعد آن اين بودي زره
و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه
از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد.
غم عشق در هر دو دل كار كرد
مر آن هر دو را راز و بيمار كرد
گل لعلشان شد به رنگ زرير
كُهِ سيمشان شد چو تار حرير
چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند.
قضا را در همان احوال جوانان قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند.
چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد.
نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش.
قسمت دوم
چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصديديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگرچون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديدبر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد وگفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتراست، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو
نمي توانم. اگر عشق مرابپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرورمني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خودگفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بندو خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جملهدر پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمتنثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ وآبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كاميابكنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن.
گلشاه چون خويش را در دام بلا ديدو جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چونغنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت:
دل ودولت و كامگاريت هست
دليري وجاه و سواريت هست
چو سرو و مهي تو به ديدار و قد
ترا از چه معني توان كردرد
همي تا زيم من به كام توأم
پرستار و مولاي نام توأم
به هرچت مراد است فرمان كنم
به آنچم تو فرمان دهي آن كنم
اما اكنون مرا عذراست توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانتجايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده ميكنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقهبهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست.
ربيع كه از مكر زنان بي خبر بودافسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد.
از روي ديگرشبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدتغم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد وآرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شررافگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد.
چون روزديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگيبر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگرمراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام بلند مراست تا نگويند نامرديبين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد.
پدر چون پسر را چنينآشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد راراهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله بهخونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنانبستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرشبه خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت،و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم رابه خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم.
جنگجويان چون نزديك جايگاهدشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش ازحركت نزد گلشاه رفت،
بگفت اي نگار دلارام من
مباد ايچ بي تو خوش ايام من
بدان كز بني شيبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
ورقهبسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركتاست. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگودلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشدچنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و
چنان بگسلمشان زروي زمين
كه بر من كنند اختران آفرين
گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از توهيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقهگرامي تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش
مي دارم و خود را چون پرستاريخاك پاي مي پندارم.
خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاهشاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چوندو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند.
ز تف خدنگ و ترنگ كمان
ز زخم عمودو ز طعن سنان
تو گفتي جهان نيست گردد همي
زمين را فلك در نوردد همي
در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوهتفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانمو چون اژدها دمان و توفنده ام.
چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد وگفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سرتا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيعلختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آنگاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كهنيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديرينپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سوارانورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقهشرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه
جوانم من و نيز او هست جوان
جوان را به كين بيش باشد توان
كه تاعاشقي از دلش كم كنم
به مرگش دل خويش بي غم كنم
كجا هست گلشاه بيزار ازاوي
به جز من كسي نيست سالار او
گزيدم من او را، مرا او گزيد
سزا راسزا رفت چونين سزيد
قسمت سوم
ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت:
ال اي ربيع ابد عدنان بياي
به كينه بپوي و به مردي گراي
كه ناگه سوي مرگ بشتافتي
اگر مرا خواستي يافتي
چو مرا را عمر آيد به سر
بخواباندش مرگ در هگذر
نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت:
ترا چه گه جنگ و كين جستن
كه گيتي به مرگ تو آبستن است
ترا چون كشم من كه خود كشته اي
تو خود نامه عمر بنوشته اي
چگونه كنم با تو من راي جنگ
كند شير آهنگ روباه لنگ
تو برگرد تا ديگر آيد بَرم
كه من چون به رويت همي بنگرم
پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد.
سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش
برآورد بار چهارم خروش
فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم.
چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم.
داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت:
نبخشودي اي شوم تيره روان
بر آن پير فرتوت ديده جهان
تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست
و يا سوي تن مرگ را راه نيست
كنون از عرب نان تو كم كنم
نشاط و سرور تو ماتم كنم
آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود.
از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود.
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روي ميدان پر از نور گشت
از آن موي خوش بوي و آن روي پاك
پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك
دو لشكر عجب ماندند از روي او
از آن قد و بالا و گيسوي او
ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم.
گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت:
دريغا كه بر دست بي مايگان
بناگاه كشته شدي رايگان
وليكن به كين تو من هم كنون
كنم روي اين دشت درياي خون
ادامه دارد....
قسمت چهارم
اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدناو آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد،از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عناناسبش را گرفت و گفت:
گرت با خرد هست پيوستگي
چگونه كني جنگ با خستگي
تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كهاز كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه اوفرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندانبه جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پارهپاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوانمشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوااز نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيانهر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را بهآستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفتهتر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمينبرداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در همشكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر،تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشيپندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان منشوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تاهمسر من شوي
گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه بهاين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟
عروس تو امروز جز گورنيست
كه با بخت بد مر ترا زور نيست
پدرت اندرين آرزو جان بداد
ترانيز جان داد بايد به باد
دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتانآشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه رامرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي
نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمينكوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كهاز هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب راقلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمينافگند و به دليري دختر را از زمين درربود.
گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش ازجاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت:
مرا اندرينياري كنيد
به جنگ اندرون پايداري كنيد
مگر يار گم بوده باز آورم
دلدشمنان زير گاز آورم
پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بي تاب شد و فريادكشيد: اي جوانان غيرتمند و دلاور بكوشيد تا بهترين دختران قبيله را رهايي بخشيد. جوانان قوم بني بني شيبه به شنيدن فرياد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال كردندشمن پرداختند. نبرد در ميان دو قبيله تا غروب خورشيد ادامه يافت. چون گلشاه بهاسارت قبيله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گرديد و به جوانان گفت مرگ از چنين زندگيكه زيباترين و پاكدامن ترين دختران قوم را به اسيري ببرند بهتر است. وي تحمل اينننگ را نكرد. نيم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوي قرارگاه دشمن حركت كرد چونبدانجا رسيد ديد كه در گوشه آن گيسوان مشك آساي گلشاه را به چوب خيمه بسته اند. اسير بي قرار از رنج اسارت و از آن ستم كه بر او رفته بود اشك
مي باريد. پسرربيع در حالي كه تيغش را كنارش نهاده بود به گلشاه مي گفت: پدر و برادرم در جنگ باقبيله تو جان باختند. اينها را بر خود آسان گرفتم بدين اميد كه تو دوستدارم شوي اماعشق مرا خوار گرفتي. من از ورقه به چه چيز كمترم چون مهربان من نمي شوي اكنون اينجام باده ام را كه كنارم نهاده است مي نوشم. به قهر با تو همبستر مي شوم از آن پسورقه را اسير مي كنم و برابر چشمانت سرش را از قفا مي برم. گلشاه در حالي كه همچناندلش پردرد بود و اشك مي باريد خاموش بود. در آن هنگام خيمه از ديگر كس خالي بود وغلامي كه بر درخيمه نگهباني مي كرد از بسياري خستگي توان جنبيدن نداشت. پسر ربيع پساز آن كه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر كشيد و از جا برخاست؛ و
به نزديك او رفت با خرمي
بسيجيد از بهر نامردمي
بدان روي تا مُهربستاندش
به ناپاكي آلوده گرداندش
چون آن جوان تيره دل بدكنش دست به سويگلشاه دراز كرد ورقه را شكيب نماند عياروار چنان شمشيرش را بر او فرود كه به يك زخمسر از تنش جدا شد.
چون گلشاه ورقه را كنار خود ديد دلش از شادي شكفت اما اين دودلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشكريان پسر ربيع بر حال وكار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اين كه محبوبش را از بند آزاد كرد به بيرون خيمهبرد. هر دو بر اسب نشستند و به خيمه پدر گلشاه روي نهادند. هنوز خورشيد ندميده بودكه به قرارگاه قبيله خود رسيدند چهره غمزده هلال كه بسان خيري زرد شده بود از شاديديدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد؛ و چون لشكريان ورقه از عياري وبازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط درآمدند شمعها افروختند و طبل شاديانه زدند.
از روي ديگر سپاه بني ضبه از غريو و غوغاي شادمانه اي كه در قبيله بني شيبهبرخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهيان بسيار به ايشان پيوسته اند وچون بيم كردند مبادا جوانان بني شيبه بناگاه برايشان بتازند سوي خيمه غالب رفتند تاوي را از آنچه روي داده بود آگاه كنند. چون بدان جا رسيدند كف خيمه را غرق خون وغالب را كشته ديدند.
با اين پيروزي بزرگ كه نصيب ورقه شده بود دلش از كشته شدنپدرش سخت غمگين بود. جراح رانش نيز همچنان وي را رنجه مي داشت، و چون از سپري شدنمدتي اين هر دو رنج كاسته شد هوس عروسي با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر وسيم و ديگر داراييش را دشمن به تاراج برده بود، و تهي دست مانده بود در دل
همي گفت بي مال و بي خواسته
چگونه شود كارم آراسته
بترسم كهگلشاه را گر زعم
بخواهم به كف آيدم درد و غم
سر اندر نيارد به گفتار من
نينديشد از ناله زار من
كه بي خواسته دل نيايد طرب
نه بي سيم هرگزرسد لب بر لب
همچنان به خود مي گفت جوان اگر دستش از زر و سيم تهي باشدوگرچه به مردانگي و دليري از رستم درگذرد كسي به او نمي پردازد. درم دار همه جا وهمه وقت عزيز است و بي سيم از بازار تهي دست باز مي گردد.
قسمت پنجم
ورقه غلامي داشتسعدنام. اين دو با هم و به جاي بارآمده بودند اين غلام به ورقه تعلق خاطر بسيارداشت، و چون دريافت كه دل خداوندگارش از نداري سخت به رنج است به او گفت من ترابدين گونه دردمند و دل افسرده نمي توانم ديد و برآنم به هر تدبير ميسر باشد سيم وزر براي تو به دست بياورم و اگر به من اجازه ندهي با تيغ قلبم را مي شكافم.
غلام چون ورقه را خاموش ديد سكوتش را نشان رضا دانست و دنبال اين كار رفت. ازروي ديگر مقارن اين احوال آوازه زيبايي و دلارامي و فريبايي گلشاه چنان به قبايلنزديك و دور و دورتر رسيده بود كه از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او همه دارايدارايي و مال بسيار بودند به خدمت پدرش مي شتافتند. اين خبر به گوش ورقه رسيد،و
ز تيمار دل در برش گشت خون
همي آمد از راه ديدهبرون
تنش گشته از مهر آن نامجوي
ز ناله چو نال و ز مويه چوموي
ز بس كز غم يار انديشه كرد
گل لعل او زرگري پيشه كرد
چون دركار خويش فرو ماند روزي پيش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوريده حالي من رحمتآور، و دخترت را جز من به ديگر كس شوهر مده؛ من و او دلبسته يكديگريم و اگر ما رااز يكديگر جدا كني خون من بر گردنت خواهد ماند. تو مي داني كه من و او از يكگوهريم، سلام مرا به شوهرت كه عموي من است برسان و از سوي من به او بگو حق پدرم رانگهدار او در راه دوام و سرافرازي قبيله كشته شد، مرا به دامادي خود بپذير. گلشاهمال من است و آن كه ميان من و او جدايي افگند بي گمان پروردگار دادگر بر او نميبخشايد.
زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را كه برادرزاده اش بر او خواندهبود به وي گفت و افزود دل اين هر دو كه خاطرخواه يكديگرند همواره از بيم جدايي قريندرد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند.
هلال رها نكرد كه زنش باقي پيام ورقهرا بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بي هوده مگو؛ تو خود مي بيني كه هر روز چند تن ازجوانان قبيله هاي مختلف كه همه مالدار و مغتم اند به خواستگاري گلشاه مي آيند همهآنان صاحب گله هاي گوسفند و اسب داراي كيسه هاي پر از زر و سيم مي باشند و ميتوانند همه اسباب آسايش دخترم را فراهم كنند، و چندين غلام و كنيز به خدمتشبگمارند. من مي دانم كه ورقه جواني آراسته و دلير و بي باك است، اما افسوس كه جزباد چيزي به دستش نيست. اگر او مي توانست موجبات آسايش گلشاه را فراهم آورد البتهمن كس ديگر رابه جاي او نمي گرفتم. اما دريغ!
چون ورقه جواب عمويش آگاه شد روزروشن در نظرش تيره گشت. آنگاه از سر ناچاري دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و بهعجز و نياز گفت: مادر مهرجويم تو خوب مي داني كه من نيز چون خواستگاران ديگر دخترتخدواند دارايي زياد و گله هاي گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم كرد، آنچهداشتم به تاراج رفت و چندان از اين سخنان گفت كه دل زن هلال بر او سوخت. باز پيششوهرش رفت و گفت: اگر اين دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد مي رود. مگر يادترفته وقتي دخترمان را به اسيري گرفتند ورقه جان بر كف دست نهاد و به عياري او را ازاسارت رهاند. هلال گفت من مي دانم از همه كس به من نزديك تر و مهربانتر است. همچنينمي دانم هنگامي كه دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود كار همه ما زاربود، اما انكار نمي توان كرد كه اكنون دست او از مال دنيا تهي است، و هيچ كس به هيچتدبير نمي تواند بي داشتن دارايي به راحتي زندگي كند. از سوي من به او بگو داييتپادشاه يمن فرزند ندارد، بزرگ مردي است بخشنده و مهربان و بستگان و خويشاوندانش رابه غايت دوست مي دارد و اگر نزد وي برود وي را از زر و سيم و انواع نعمتها بي نيازمي كند.
مادر گلشاه به شنيدن اين سخنان شاد شد؛ پيش ورقه بازگشت و آنچه ميان اوو شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفتاي ماهروي وفادارم سرنوشت من اين است كه مدتي از تو جدا باشم اما اين دوري هر گزنمي تواند ياد ترا از دلم بيرون كند. آرزو دارم تو نيز همواره بر سر پيمان باشي ومرا از خاطر نبري و اگر جز اين باشد مرا جايگهي بهتر از گور نيست. گلشاه به شنيدناين سخن غمين شد، گريست و در جوابش با سوز و درد
چنين گفت: كاي نزهت جانمن
زنامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پيوسته باد
به بند وفاجان من بسته باد
ميان من و تو جدايي مباد
ز چرخ فلك بي وفايي مباد
آن گاه برا اين كه بنمايد به قول و پيمان خود استوار است دست ورقه را گرفت،و به جان خود سوگند ياد كرد كه عهدش را نمي شكند و گفت:
كه بي روي تو گربُوَم شادكام
وگر گيرم از هيچ كس جز تو كام
وگر باژگونه شود چرخ پير
به دست بدانديش مانم اسير
كنم مسكن خويشتن تيره خاك
از آن پس كجاگشته باشم هلاك
آن گاه گلشاه به ورقه گفت پيش پدر و مادرم برو و از هر دوبخواه قسم ياد كنند كه جز تو كسي را به دامادي نپذيرند. ورقه چنين كرد. و پس از اينكه هلال و همسرش سوگندان ياد كردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدنيار گريست مويه كرد و با سر انگشتش گيسوان مشكبويش را كند. سر سوي آسمان كردو بهزاري گفت پروردگارا تو خود آگاهي كه صبر و طاقت بسيار ندارم. آن گاه رخسار ورقه رابوسيد و در لحظه وداع يك انگشتري و پاره اي زره به يادگار به او داد. ورقه راهي سفرشد و گلشاه مسافتي وي را بدرقه كرد جوان در راه سفر چنان پريشان خيال و افسره خاطرشده بود كه هر كس از او
مي پرسيد به كجا مي رود جواب نمي داد و مردم ميپنداشتند كه او كر و گنگ مادرزاد است.
نزديك شهر يمن به كارواني رسيد و ازسالار كاروان خبر شاه ولايت را پرسيد جواب شنيد كه امير بحرين و امير عدنان بناگاهبر مندر شاه يمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارتكرده اند. پرسيد آيا هنگام شب مي توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نيست. ورقه شب هنگام وارد يمن شد و پنهان از نظر ديگران به سراي تنها وزيري كه اسير نشدهبود رفت. وزير كه از نزديكان و خويشاوندانش بود به گرمي و مهرباني او را پذيرفت،احوال گلشاه را پرسيد و به او گفت اي جوان دلير، تو بي هنگام بدين جا رسيده ايپادشاه غالباً از تو سخن مي گفت و هميشه آرزومند ديدارت بود دريغ كه وقتي آمدي كهاو گرفتار دشمن شده است.
ورقه در جواب آن وزير پاك نهاد نيكوخواه گفت: از بدروزگار هرگز نبايد دلشكسته و نااميد شد كه پايان شب سيه سپيد است، اگر تو هزار سواردلير به فرمان من بگذاري باشد كه دشمن را به زانو درآورم. وزير بدين بشارت شادمانشد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلير در اختيار ورقه نهاد. وي همان روز به قصدشكستن امير عدن و امير بحرين لشكر بيرون كشيد. سپاهيان آسان از خندق پرآبي كه آن دوامير بر سر راه كنده بودند گذشتند و چون نزديك قرارگاه دشمن رسيدند طبل جنگ را بهصدا در آوردند. دو امير از نمايان شدن آن سپاه عظيم در شگفت شدند به يكديگر گفتندپادشاه يمن و وزيران و درباريانش جملگي اسير ما هستند اينان را چه افتاده كه دربرابر سپاه عظيم ما قد علم كرده اند؟ چگونه مي توانند بدون پادشاه خود به جنگآغازند شايد كه پادشاهي بر خود اختيار كرده اند. امير عدن گفت: اين گمان به حقيقتنزديك تر است. آن شيرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته كه از سهمش جهان درخروش آمده است نمي دانم نام اين پهلوان چيست؟ و به چه اميد به جنگ با ما قيام كردهاست پادشاه بحرين گفت من نيز در عجبم. آنان در گفتگو بودند كه ورقه با شمشير آختهبه سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفي كردو گفت اگر به فرمان من درآييد خطاي شما رامي بخشم اما اگر سر از راي من بتابيد از ضرب تيغ خونريزم رهايي نمي يابيد. در ايناثنا جواني كوه پيكر به مقابله او آمد ورقه آسان با نيزه دو پهلويش را به هم دوخت. چون ديگري آمد او را از بالاي زين برگرفت لختي دور سرش گرداند و چنان بر زمين كوبيدكه جانش برآمد. شصت و سه تن را بدين سان كشت. از آن پس هيچ كس به ميدان نيامد. درآن وقت ورقه با شمشير و خنجر و نيزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشكريانش نيز بهياريش شتافتند چون سپاهيان دشمن پشت به ميدان كردند ورقه بر قرارگاه آنان راه يافتعدن و امير بحرين را كشت و جمله اسيران را آزاد كرد. آن گاه سپاهيان پيروزمند بهتاراج پرداختند و آنچه آن دو بد كنش از غارت يمن به دست آورده بودند پس گرفتند وپيروزمند به يمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سيم و زر و رمه گوسفند و اسب وچيزهاي ديگر به ورقه بخشيد كه از حد شمار بيرون بود.
از روي ديگر گلشاه پس ازرفتن ورقه روز به روز كاهيده تر و نزارتر مي شد خور و خواب نداشت و پيوسته بي قرارو نالان بود. مقارن اين احوال شاه شام كه آوازه زيبايي و دلفريبي او را شنيده بودبا زر و سيم بسيار و نعمت فراوان به خواستگاري گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلالرسيد بند از سر بدره هاي زر گشود و گوسفند و اشتر بسيار كشت بارهايي را كه در آنهاچيزهاي خوب بود باز كرد و به هر يك از بزرگان قبيله بني شيبه چيزهايي گرانبها داد.
ادامه داستان ورقه و گلشاه
قسمت ششم
هلال پدر گلشاه پنداشت كه آن محتشم به بازرگاني آمده است. روز ديگر پادشاه شامنزديك جايي كه منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را يك بار كه گلشاه از خيمهبيرون آمد و پادشاه
بديد آن چو گلبرگ رخسار او
همان دو عتعيق شكربار او
بتي ديد پرناب و زيب و كشي
همه سر به سر دلكشي و خوشي
همه جعداو حلقه همچون زره
همه زلف او بندبند و گره
نديده او را گشته بد بي قرار
چو ديدش به دل عاشقي گشت زار
و چون از هلال احوال خوبروي را پرسيد گفت: اين گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت منگرداني چندان كه بخواهي زر و سيم و هر چيز
گرانبهاي ديگر نثار قدمش مي كنم هلالگفت اين دختر نامزد ورقه برادرزاده ام مي باشد و قسم خورده ام كه او را به ديگر كسندهم. پادشاه گفت: ميان اقوام عرب دختراني هستند كه به زيبايي بي همانندند از آنانزني براي ورقه بخواه. هلال گفت پيمان شكني گناهي عظيم است و آن سوگند نپايد و درختيخرم را بيفگند كم زندگاني شود.
پادشاه چون ديد كه سخنش در هلال نمي گيرد در صددچاره گري برآمد. او را با پير زالي محتال گمراه كننده تر از شيطان بود آشنا شد ويرا به مال فرمانبر خودش كرد و به او گفت بي خبر هلال پيش زنش برو و از سوي من به اوبگو كه اگر دخترش را به زني من بدهد او را از زر و سيم و گوهرو هر گونه يزي بينياز مي كنم، و براي نماياندن دارايي خود و جلب خاطر و خشنودي مادر گلشاه يك كيسهزر و درجي سيمين آراسته به گوهرهاي گرانبها براي وي فرستاد. زال افسونگر از توانگريو زيبايي پادشاه شام سخنها كرد و گفت:
جواني است با زور و با مال ورخت
نخواهي كه گردي بد و نيك بخت؟
توانگر شوي مهر بسته كني
دل ازمهر ورقه گسسته كني
اگر او را ببيني دلت مايل او مي شود. در اين صورت بيهيچ رنجي صاحب گنج و مال فراوان مي شوي آن گاه آنچه را شاه شام براي او فرستاده بودتقديم كرد. زن هلال به ديدن آن تحفه هاي لايق دلش نرم شد و مهر امير شام به دلپرورد؛ خاطر از دوستداري ورقه پرداخت، كه
درم مرد را سر به گردون كشد
درمكوه را سوي هامون كشد
درم شير را سوي بند آورد
درم پيل را در كمندآورد
سپس به زال گفت: اي گرانمايه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو، و ازسوي من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان مي سايم كه تو دامادمباشي.
زال محتال نزد شاه شام رفت، و آنچه از جفت هلال شنيده بود به او باز گفتو شاه به مژدگاني مال بسيار به آن عجوزه بخشيد.
از روي ديگر مادر گلشاه پيششوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستي مهر ورقه را از دلت بيرون كن، و جاي اوشاه شام را به دامادي بپذير كه از او دولتمندتر كسي نيست. و چون هلال از پيمان شكنيسر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرويي و تلخي گفت اگر جز آنچه گفتم بكني از توجدا مي شوم. تو بمان و ورقه.
از سوي ديگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو كه ميان شاهشام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دليري بخت مندي مال و رمه بسيار بهدست آورد و چند برابر آنچه عمويش از او خواسته بود فراهم كرد. او شد و آسوده خاطراز يمن راهي قبيله اش شد.
مقارن اين حال شاه شام بزم نامزدي را بر پا كرد وهلال چون از شكستن پيمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز اين پيوند آشكارشود كه ورقه و بستگانم به من نفرين
مي كنند و ناسزا مي گويند.
از روي ديگرگلشاه از اين كار آگاه شد خروشيد و چندان فغان و شيون كرد و گريست كه بي هوش شد وچون پس از مدتي به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشيد و مويش را كند. آنگاه سر سوي آسمان كرد و به زاري گفت: پرودگارا آنچه تو كني داد است نه بيداد وبندگان را ياري شكوه نيست اما از تو مي خواهم كساني را كه ميان من و رقه جداييافگنده اند و سوگند شكسته اند به سزا مكافات كني.
پس از اين راز و نياز چون دلشآرام نگرفت زار زار گريست و كنارش را از مژه دريا كنار كرد. چون مادر ناله و زاري واشكباري گلشاه را ديد بر او برآشفت و گفت: اي مايه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و توهنوز در فراقش مي گرييي و دل از دوستي و مهر و پيوندش نمي كني او در غربت جان سپردهو هرگز باز نمي گردد.
قسمت هفتم
گلشاه چون اين خبر شنيد گريان به گوشه خيمه پناه برد وخود را به تقدير سپرد. به خود گفت دريغا كه ورقه ناكام من در غربت مرد و من ناچارمبه جايي روم كه هيچ آشنايي ندارم. و
ز ورقه نيافتم از اين پس خبر
نيابد ز مننيز ورقه اثر
دريغا درختم نيامد به بر
شدم نااميد از نهال و ثمر
باري، پس از اين كه هلال جهيزي گرانمايه و گونه گون گوهر براي گلشاه آمادهكرد به شاه اجازه داد كه او را به قبيله خود ببرد. گلشاه از بسياري غم و درد كه دردل داشت بدان جهيز و تجمل كه همراهش كرده بودند نگاه و اعتنا نكرد. او كه به دلشگذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن يكي از غلامانش را كه محرم و راز دارش بودپنهان نزد خود خواند و يك انگشتر با يك زره به او داد و گفت بايد به يمن سفر كنيورقه را بيابي و اين انگشتر و زره را به او برساني و
بگو كز تو اين بُد مرايادگار
بُد اين يادگارت مرا غمگسار
گرم كرد بايد ز گيتي بسيچ
نداندكسي مرگ را چاره هيچ
شدم هيچ كامدم زين جهان
اگر بد بُدم رست خلقاز بدان
اما حديث پيوند اجباري مرا به او مگوي كه اگر از اين خبر طاقت سوزآگاه گردد جگرش خون و از ديده بيرون مي شود. غلام همان شب راهي يمن شد.
شاه شامو گلشاه نيمه شب از جايگاه قبيله بني شيبه راه شام پيش گرفتند گلشاه گريان بود نهبه روي كسي نگاه مي كرد و نه با كسي سخن مي گفت و هر زمان شوهرش از او دلجويي ميكرد بر وي بانگ مي زد و مي آشفت. وقتي به شام رسيدند شبي شاه بر آن شد با او بهخلوت نشيند. به منظور رام و آرام كردنش مشتي گوهر شاهوار بر او نثار كرد و خواستدستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بكشد. گلشاه دشنه اي را كه با خود داشت بركشيدو گفت اگر مرا تنها نگذاري خود را با اين دشنه مي كشم. شاه دشنه را از دستش گرفت وگفت: مگر تو همسر و جفت من نيستي. چرا چندي جفا مي كني؟ گلشاه گفت: اي پادشاه همهچيز تراست، جواني، صاحب جاهي، جواهر و دارايي بسيار داري، اما من جز به ورقه دل نميسپارم و جفت كسي نمي شوم، و
هر آن كس به خلوت كند راي من
نبيند به جز درلحد جاي من
شاه گفت: تو در عاشقي سخت پيماني، و چون به جز ورقه هيچ كس راهمسر و هم بر خود نمي خواهي من خود را به ديدار تو خرسند مي دارم تا به همان مهر ونشان كه هستي بماني.
از روي ديگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفنديرا بريد آن را به كرباس پيچيد، و او و همسرش فغان برداشتند كه گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبيله به شنيدن اين خبر شيون كردند و گريبان چاك زدند. پدر گلشاه گوري كند،گوسفند كشته را در آن نهاد و به خاك پوشاند.
چون فرستاده گلشاه به يمن رسيد وپيغام او را به ورقه رساند و انگشتري و زره را بدو داد او به تندي همه زر و سيم وخواسته هايش را بار شتران كرد و راهي قبيله شد. وزيران و نديمان و بزرگان پادشاه سهمنزل او را بدرقه كردند. همين كه به جايگاه قبيله رسيد عمش به ريا و حيلت گري او رادر آغوش كشيد، به فريب خويش را غمين نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسيد به دروغگفت: اي جان عمو، هيچكس دفع قضاي بد نمي تواند بكند. تقدير چنين بود كه دخترم درجواني بميرد. اشكباري و روي خراشيدن وشيون كردن همه بيهوده است، و با قضا كارزارنمي توان كرد پروردگار حكيم جاني كه بدو داده بود باز گرفت.
ورقه به شنيدن اينخبر جانكاه بي هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمي چند بار دگربي هوش شد. چون اندكي به خويشتن آمد خاك بر سر افشاند و فرياد كشيد: اي مردمان قومبر حال زار و دردمندي من بگرييد. پس آن گاه عموي ديو خويش وي را به سر آن كور برد وچون ورقه نمي دانست كه در آن گور چه خاك اندر است گريه بسيار كرد.
همي گفت ايابر سر سروماه
نهفته شدي زير خاك سياه
ايا آفتاب درخشان دريغ
كهپنهان شدي زير تاريك ميغ
ايا تازه گلبرگ خوش بوي من
شدي شاد نابوده ازروي من
بماليد رخسار بر روي گور
بباريد از ديدگاه آب شور
قسمت هشتم
از آن پس خور و خواب را بر خود حرام كرد و جز شيون كردن و گريستن كاري نداشت پس از چند روز غلاماني كه خواسته و رمه و حشم ورقه را مي آوردند از راه رسيدند و بار افگندند و چون از رنج و المي كه بر مهترشان رسيده بود آگاه شدند دلداريش دادند و گفتند ما همه به فرمان توايم هر مراد كه داري بگو تا برآوريم. گفت از اين جا به يمن بازگرديد و آنچه آورده ايد ببريد كه مرا به كار نيست. غلامي و اسبي و تيغ و نيزه اي مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار كردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بيكران غمين و از آنچه كرده بودند پشيمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بيش از اين خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جاي گلشاه كه روي در نقاب خاك كشيده گلچهره اي خجسته ديدار و آشوبگر همسر تومي كنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگي بر من حرام است. اين بگفت و روي از وي برتابيد
از روي ديگر در قبيله بني شيبه پريرو دختري بود كه از دستاني كه هلال در حق برادرزاده اش به كار برده بود آگاه بود. او از آه و زاري آن جوان ستم رسيده و دلاواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهرباني به او گفت چرا بر درد خود شكيبا نمي شوي. بسي نمانده بود كه از ضعف و ناتواني جانت برآيد. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو كه از اين پس نمي خواهم روي هيچ زني را ببينم. دختر گفت مگر نمي خواهي جاي گلشاه را به تو بگويم او نمرده است ورقه همين كه نام گلشاه را شنيد دل و ديده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردي دگر بار بگو دختر همه آنچه را مي دانست از آمدن شاه شام به خواستگاري گلشاه، از آن فريبكاري زشت هلال گوسفندي را به جاي دختر در گور كرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اكنون دختر عمويت در شام در سراي شاه آن سرزمين است و عمويت به گلشاه گفته كه ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور
نمي كني گور را بگشاي تا لاشه گوسفند را در آن ببيني.
ورقه با شنيدن اين سخنان در شگفت شد. بي درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را ديد. يقين كرد كه عمويش سوگند و پيمانش را شكسته و او را فريب داده است. سراسيمه از سر گور:
به نزديك عم آمد آن دل فگار
بدو گفت اي عم ناباك دار
بدادي نگار مرا تو به شوي
بكردي جهان را پر از گفتگوي
ز كار تو كردند آگه مرا
نمودند زي آن صنم ره مرا
بگفتند در تيره خاك نژند
نهادست عمت يكي گوسفند
گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود ديدم. از اين نابكاري كه كرده اي شرمت نمي آيد؟ چگونه دلت بار داد كه دختر دلبندت را به مال بفروشي و دودمانت را ننگين كني، به من گفتي پيش داييم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر كند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهي. خالم به پاداش خدمتي شايان كه به او كردم آن قدر زر و سيم و كالاهاي گرانبها به من داد كه از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا كرد كه من و گلشاه سالهاي بسيار كنار هم به شادماني زندگي كنيم. تو سوگند شكن از چه به من نيرنگ باختي؟ در طي اعصار و قرون چه كسي چنين جنايتكاري كرده؟ اي ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهي داد. آن گاه لاشه گوسفند را كه از گور بيرون، و با خود آورده بود پيش پاي او افگند. سپس نزد زن عموي خود رفت او را نيز ملامتها كرد و در آخر گفت از خدا نترسيدي كه بر دخترت چنين ستم بزرگ كردي ورقه از آنچه دريافته بود و دانسته بود به هيچ كس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راه ها كمين مي كردند و مسافران و كاروانها را مي زدند. چون ورقه نزديك شهر شام رسيد چهل دزد به ناگاه از كمينگاه بيرون جستند. يكي از آنان كه خنجر به دست گرفته بود پيش آمد و به او گفت اگر مي خواهي زنده بماني اسب و هر آنچه داري به من بسپار و پياده برو. ورقه بر آن دزد نهيب زد و گفت گرچه شما چهل نفريد، اما به نزد من از كودكي كمتريد. اين گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تيغ يكي از آنان را به دو نيم كرد. پس از مدتي سي تن از آنان را كشت ده نفر ديگر گريختند خود نيز در اين پيكار خونين ده جاي تنش مجروح شد. او همچنان كه خون از اندامش مي چكيد به دروازه شهر رسيد. كنار چشمه اي از ناتواني از اسب به زير افتاد و بيهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامي كه از شكار بر مي گشت:
چو از ره به نزديك چشمه رسيد
يكي مرد مجروح سرگشته ديد
جواني نكو قامت و خوبروي
همه روي رنگ و همه موي بوي
ز سنبل دميده خطي گرد ماه
فگنده بر آن خاك زار و تباه
دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را كنيزكي دلارام، كاردان و خردمند و هشيار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تيمار داريش كند. روز ديگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن يافت شاه به مهرباني از او پرسيد كيستي چه نام داري و از كجايي؟ ورقه چون به اميد ديدار دلبرش به شام سفر كرده بود مصلحت را نام خويش افشا نكرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم كارم بازرگاني است. نزديك شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنين كه مي بيني مجروح كردند. شاه كه فرشته خو و پاك سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز كه از شكار بر مي گشتم كنار چشمه جواني تمام خلقت ديدم كه بر اثر رويارو شدن با راهزنان و ستيز و آويز با آنان مجروح و بي هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست يكي از كنيزكان سپردم. اگر به او مهرباني كنيم و تا وقتي زخمهايش بهبود يابد از او پذيرايي و پرستاري كنيم موجب رضاي خدا خواهد بود.
بدو گفت گلشاه چونين كنم
من اين كار را به خود به آيين كنم
كجا بر غريبان رنج آزماي
ببخشود بايد ز بهر خداي
گلشاه از آن تيمارداري جوان مجروح با شاه همداستان شد كه وقتي ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست كه هر زمان غريبي مستمند و بيمار به او پناه آورد به تيماريش بكوشد. او كنيزي داشت نيكوكار و خيرخواه، او را مأمور كرد به خدمتگزاري غريب مجروح بپردازد. روز ديگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت
همه اندوه از دل ستردم ترا
بدين هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
كنيزك ساعت به ساعت پيش ورقه مي رفت و هر حاجت كه داشت بر مي آورد. جوان به جانش دعا مي كرد و هميشه مي گفت خدا مراد كدبانويت را برآورد، و هر بار كه كنيزك به خدمت گلشاه مي رفت دعايي را كه جوان در حق او كرده بود به او مي گفت و گلشاه جوابش مي داد خدا دعايش را مستجاب كند.
چون چند روز بدين حال گذشت و شكيبايي و صبر ورقه به پايان رسيد كنيزك را پيش خواند و به او گفت چيزي از تو مي پرسم به راستي جواب بگوي، آيا تو نام گلشاه را شنيده اي و از او خبر داري؟ كنيزك گفت گلشاه همسر شاه شام است در اين قصر زندگي مي كند و من خدمتگزار خاص او هستم.
به شنيدن اين جواب اشك از ديدگان ورقه سرازير شد و به كنيزك گفت: مرا حاجتي است آرزويم اين است اين انگشتري را به او بدهي.
كنيزك بگفتا كه اي تيره راي
نداري همي هيچ شرم از خداي
كه مي بد سگالي بدين خاندان
ز تو زشت تر من نديدم جوان
ادامه دارد...
ادامه داستان ورقه و گلشاه...
قسمت نهم
سرور من شب و روز در فراق ورقه گريان است و جز اشكو آه همنفسي ندارد، دائم به او مي انديشد، و جز او به همه چيز و همه كس بيزار است. از تو مي پرسم: مي داني ورقه كيست و كجاست؟ و چون اين گفت به او سفارش كرد كه ازاين پس درباره گلشاه سخن نگويد كه فتنه بر مي خيزد.
ورقه به شنيدن خبر حضورگلشاه در آن قصر شادمان شد و به شكرانه سر به سجده نهاد و گفت خدايا به من صبر بدهو عمويم را كه سوگند شكست و به من جفا راند مكافات كن.
روز بعد دگر بار ورقه بهكنيزك گفت براي خشنودي و رضاي خدا حاجتم را روا كن. كنيزك جواب داد: جز آنچه گفتي وخطاست هر چه گويي فرمانبردارم ورقه گفت خوراك عرب شير شتر و خرماست، من انگشتري رادر جام شير مي اندازم وقتي خاتونت شير طلبيد آن جام را به دستش بده.
كنيزك گفتاگر گلشاه بپرسد اين انگشتري چگونه در اين جام شير افتاده است چه بگويم؟ گفت به اوبگو اين انگشتري بناگاه از انگشت آن جوان شوريده حال دردمند در اين جام رها شده زيرانگشتش نيز مانند ديگر اعضايش سخت كاهيده شده است. اگر چنين كني من و گلشاه هر دوشادمان مي شويم. كنيزك از اين سخن در شگفت شد و گفت اي جوان تو او را از كجا ميشناسي و او با تو چه آشنايي دارد؟ از بد روزگار بترس كه بانويم دختري والامنش وپاكدامن و از چنين سبكسريها بيزار است و مي ترسم به جانت گزند برسد اما چون
ميخواهم از من خشنود باشي آنچه گفتي مي كنم. آن گاه انگشتري را گرفت در جام شير افگندو با نگراني و دلواپسي به گلشاه داد پريچهر به ديدن انگشتري مهر ورقه بيش از هميشهدر دلش جوشيدن گرفت و بي هوش افتاد كنيزك نگران حالش شد و بر رويش آب فشاند و چونبه هوش آمد گفت اين انگشتري را چه كسي در جام شير جاي داده است؟ كنيزك جواب داد بهيزدان يكتا سوگند اي پادشاه بانوان اين انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و درجام شير افتاده است.
گلشاه به خود گفت شايد اين جوان مجروح بلا رسيده ورقه استكه به اميد ديدار من به اين جا آمده است، به كنيزك گفت به او بگو از داخل كاخ به درقصر رود تا من از بالاي بام وي را ببينم. مي خواست يقين كند آن جوان ورقه است. كنيزك پيغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به ديدنش بر بامشد پنهان بر او نظر كرد و چون ديد از دوري او تنش چون ني باريك و لرزان شده از غصهبر زمين افتاد ورقه چون روي دلاراي و قامت دلجوي او را ديد بي هوش شد. چون مدتيگذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالاي بام به زير آمد و ورقه به جاي خويش بازگشت.
گلشاه به شادي ديدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روي وسرگشته ديد از گلشاه پرسيد اين جوان كيست كه به ديدارت ناگهان چنين آشفته شد. گفت: اين ورقه پسر عموي من است كه دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسيد اگر با اين جوانعهد پيوند بسته بودي و در آرزوي ديدارت بدين جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تابه سزا در حقش نيكي كنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدارو خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بيرون شد. مدتي دزديده ازروزني به آن عاشق و معشوق مي نگريست و بي حفاظي و نامردمي از هيچ يك نديد. روز ديگرچون آن دو تنها شدند شاه به مكر و فسون در گوشه اي نهان شد و از روزني پوشيده بهتماشاي آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتي با هم سخن گفتند و جفاهايي را كه روزگاربرآنان كرده بود بر زبان آوردند.
گهي گفت گلشاه كاي جان من
گسسته، مبادااز تو نام من
ايا مهرجوي وفادار من
جز از تو مبادا كسي يار من
گهي ورقه گفتي كه اي حور زاد
گرامي روانم فداي تو باد
به توباد فرخنده ايام من
مبراد از مهر تو كام من
و آن گاه بي آن كه گناهيكنند از هم جدا شدند.
شاه چند شب مراقب ديدارشان بود و چون آنان را به راه خطانديد از آن پس به كار و احوالشان نپرداخت. چون چندي بر اين روزگار گذشت ورقه از بيمآن كه كارش از بسيار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:
بود نيز كس خوشنيامد كه من
بوم با تو يك جاي اي سيمتن
يكي روز يكي چند باشم دگر
تن خويش را بازيابم مگر
ورقه چند روز ديگر در آن جا ماند چون رنج جراحتاز تنش دور شد به گلشاه گفت: اكنون مرا جز رفتن چاره نيست اما بدان اگر تنم چون بدنمور ضعيف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به ديدارت خواهم آمد.
گلشاه شاه را ازتصميم ورقه آگاه كرد. شاه گفت اين چه بيگانگي است كه او مي كند خانه من خانه او ومرادش مراد من است. سوگند به خداي دادگر كه از ماندنش دلگير نيستم. ورقه جواب درجواب نيكو گوييهاي شاه گفت:
همه ساله ملك از تو آباد باد
دلت جاودان از غمآزاد باد
تو از فضل باقي نماني همي
بجز مهرباني نداني همي
وليكنهمي رفت بايد مرا
بدين جاي بودن نشايد مرا
قسمت دهم
چون ورقه آماده رفتن شدگلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وي گفت: وقتي تو از نظرم دور شوي دير نميگذرد كه مرگ بر من مي تازد و مهرورزي و دوستداري ترا با خود به گور مي برم. آرزويماين است كه چون از مرگم با خبر شوي زماني بر مزارم بنشيني و بر كشته وفاي خودبينديشي.
شاه از گريه زاري آن دو در لحظه وداع گريان شد و گفت: اين گناه بر مناست كه دو دلداده را از هم جدا كرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهيو بپسندي گلشاه را طلاق مي دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهي همين جا بمان تا هميشهدر كنارش باشي. ورقه در پاسخ گفت تو مردمي و مهرباني تمام كردي، و از پروردگار ميطلبم پيوسته شادكام بماني، و از اين پس من خود را به ديدار گلشاه خرسند مي دارم.
آن گاه پيرهنش را از تن جدا كرد و به يادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت،گلشاه از رفتنش گريان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وي نظر دوخت كه ناپديدگشت.
چون ورقه دلشده مسافتي پيش رفت به طبيبي دانا و تجربت آموخته رسيد. در اينهنگام به ناگاه ياد گلشاه چنان بي تابش كرد كه از اسب به زير افتاد و بي هوش شد. چون پس از مدتي به هوش آمد طبيب از او پرسيد ترا چه افتاد كه چنين ناتوان شدي. ورقهجواب داد بسياري رنج و درد مرا بدين حال افگند. طبيب گفت غم و درد هر چه گران باشدنمي تواند جواني را ناگهان چنين از پا دراندازد. بي گمان دل به مهر ماهرويي بسته ايو دوري مهجوري او ترا چنين نژند و ناتوان كرده است.
ورقه چون طبيب را مهربانخويش ديد آهي سرد از سينه برآورد و گفت اي طبيب دانا، چه نيكو دريافتي، درد عشق مراچنين شوريده حال و پريشان كرده است؛ به درمانم بكوش. طبيب گفت راست اين است كه
دلي كز غم عاشقي گشت سست
به تدبير و حيلت نگردد درست
گر از دردخواهي روان رسته كرد
به نزديك آن شوكت او بسته كرد
ورقه با شنيدن اينجواب نااميد كننده چنان دل آزرده گشت كه از آن جا پيش رفتن نتوانست. بر خاك افتاد وبه ياد گلشاه:
بناليد و گفت اي دلارام من
ز مهرت سيه گشت ايام من
دل خسته را اي گرانمايه دُر
سوي خاك بردم ز مهر تو پُر
بهپايان شد اين درد و پالود رنج
پس پُشت كردم سراي سپنج
رواني كه در محنتافتاده بود
به آن بازدارم كه او داده بود
مرا برد زين گيتي اي دوست مهر
ز تو دور بادا بلاي سپهر
كنون كز تو كم گشت نام رهي
بزي شادمان ايسرو سهي
ورقه را بيش از اين در برابر دوري يار نيروي پايداري و درنگ نماند. آهي سرد و پر درد از سينه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده ديد گريان گشت وبه خود گفت چگونه تنها او را به خاك بسپارم. دراين ميان دو سوار از راه رسيدند. غلام راه بر ايشان بست و گفت مرا ياري كنيد كه اين جوان ناكام كشته عشق را به خاككنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاك سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن كردند غلام ازايشان پرسيد منزلگه شما كجاست گفتند مقام كنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شمابدان جا رسيديد:
بگويي با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تيمار يار
كجا ورقه شد زين سپنجي سراي
بدين درد مزدت دهادا خداي
سواران چونهنگام شام به شهر رسيدند بر در قصر گلشاه رفتند و پيغام غلام بگفتند، گلشاه بهشنيدن خبر مرگ ورقه خورشيد. بسان ديوانگان فرياد برآورد كه آن عاشق دلسوخته را كجاو چسان يافتيد و چگونه به خاك سپرديد. آن دو چون آنچه روي داده بود بازگفتند گلشاه
سبك معجر از سرش بيرون فگند
به ناخن درآورد مشكين كمند
بگفتا بهزاري دريغا دريغ
كه خورشيد من رفت در تيره ميغ
قسمت یازدهم
گلشاه از اندوه مرگدلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداريشپرداخت،گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهيد عشق ببر تا خاكش را ببوسم، ببويم ودر آغوش بگيرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار يارش برد كه دوست كنار دوستبودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسيد از زندگي و جان خود سير شد جامه بر تن چاك كردبر خاك غلتيد و
به نوحه ز بيجاده بگشاد بند
بكند از سر آن سرو سيمينكمند
گه از ديده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاك عنبر فشاند
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
همي گفتاي مايه راستي
چه تدبير بود آن كه آراستي
چنين با تو كي بود پيمان من
كه نايي دگر باره مهمان من
همي گفتي اين: چون رسم باز جاي
كنم تازهگه گه به روي تو راي
كنونت چه افتاد در سينه راه
به خاك اندرون ساختيجايگاه
اگر زد گره در كار تو
كنون آمدم من به ديدار تو
هميتا به خاك اندرون با تو جفت
نگردم نخواهم غم دل نهفت
چه برخوردن است ازجواني مرا
چه بايد كنون زندگاني مرا
كنون بي تو اي جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
كنون چون تو در عهد من جان پاك
بدادي، شديناگهان زير خاك
من اندر وفاي تو جان را دهم
بيايم رخت بر رخت بر نهم
گلشاه بدين گونه مويه مي كرد، هر كس از راه مي رسيد و او را بدان سان نوحهگر و گريان مي ديد بر بي نصيبي و دردمندي و اشكباريش مي گريست. گلشاه بناگاه روي برمزار ورقه نهاد آهي پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش كه به سوي توآمدم. همان دم روح از بدن آن زيباي ناكام به آسمان پر كشيد و بدنش سرد شد شاه شامبر مرگش.
همي كرد نوحه همي راند خون
ز ديده بر آن روح لاله گون
همي گفت اي دلبر دلرباي
شدي ناگهان خسته دل زين سراي
مرا در غمو هجر بگذاشتي
دل از مهر يكباره برداشتي
كجا جويمت اي مه مهربان
چهگويم كجا رفتي اي دلستان
دريغ آن قد و قامت و روي و موي
دريغ آن شد وآمد گفتگوي
دريغ آن همه مهرباني تو
دريغ آن نشاط و جواني تو
تورفتي من اندر غمت جاودان
بماندم كنون اي مه مهربان
گمانم چنين بود اينوبهار
كه با تو بمانم بسي روزگار
اجل ناگهان آمد اي جان من
ربودتدل آزرده از خان من
كنون آمدي نزد او شادمان
رسيدي به كام دل اي مهربان
شاه بدين سان مدتي دراز بر مرگ گلشاه نوحه گري كرد و اشك باريد. سپس بههمراهان گفت چون نگار من رفت اين شيون و گريه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تنپاك آن دختر بي كام را به خاك و بر سر آن عمارتي عالي كرد. وزان پس آن جايگاهزيارتگه دلدادگان شد.
پایان.
مهر و ماه
شيخ مولانا جمالي
درباره نويسنده:
مولانا جمالی یا شیخ جمالی ملقب بهقمرالدین ناظم مثنوی مهر و ماه در حدود سال 862 هجری قمری برابر 837 شمسی در حوالیدهلی به دنیا آمد. در طفلی پدرش درگذشت، اما یتیمی وی را از کسب دانش باز نداشت وبا وجود نابسامانیها و محرومیتهای بسیار چندان به کسب علوم کوشید که در نظردانشمندان زمان خود محترم و معتبر شد. وی با سه تن از پادشاهان لودی: بهلولِ لودی،نظام خان سکندر شاه دوم، ابراهیم لودی دوم، و دو تن از سلاطین مغول هند: بابر شاه 937- 932 قمری، همایون شاه، نخستین دوره سلطنتش 947- 937 همزمان بود. او در سال 924در هشتاد سالگی درگذشت و در خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، در گوری که بهزمان حیات خود کنده بود به خاک سپرده شد.
جمالی در مدت عمرش به اقصای زمین سفرکرد از جمله ضمن مسافرت به ایران شهرهای تربیت حیدریه، گناباد، خرقان، بسطام،نایین، اردستان شیراز را سیاحت کرد.
از مولانا جمالی چند اثر به جا مانده کهمشهورترین آنها مثنوی مهر و ماه است که به سال 905 قمری به تشویق افاضل تبریز بهسبک و شیوه مهر و مشتری عصار تبریزی متوفی به سال 784 پرداخته است مثنوی مراتالمعالی، محتوی 639 بیت و تذکره سیرالعارفین مشتمل بر شرح حال بعضی از مشایخ ازجمله دیگر آثار اوست.
گفتنی است که داستان مهر و ماه گرچه افسانه ای سراسر عشقیمی نماید اما ضمن آن بسیار عرفانی و اخلاقی آمده است.
مهر و ماه
شيخ مولانا جمالي
قسمت اول
زماني در زاگادهم زندگي مي كردم، روزي به ناگاه شوقزيارت خانه خدا و مزار متبرك حضرت پيغمبر اكرم در دلم افتاد، و چنان بي تاب گشتم كهروزي چند از آن پس قدم در راه آن مقصد شريف نهادم.
ز خويشان و عزيزان دلبريدم
غريبي را صلاح خويش ديدم
و بعد از اين كه ماهي چند سفر را بر خودهموار كردم به شهر تبريز رسيدم. بزرگان و افاضل آن شهر عزيز كرامتها كردند، و
به راه دوستي و روي ياري
به شرط همدلي و غمگساري
شدند اين خستهدل را در شب و روز
به تنهايي چراغ خاطر افروز
هر چند از دوري يارانزادگاهم دلي پر خون داشتم به دين آن مردميها و مهربانيها غم فرقت احباب و رنج آنسفر دور و دراز از خاطرم رفت. روزي در انجمني كه آن مهروران به شادي حضور منپرداخته بودند چند تن از ايشان به نظم كشيدن داستان عشقي و عرفاني مهر و ماه راپيشنهاد خاطر كردند. حرمت خواهش آنان به كار آغاز نهادم و چنين پرداختم.
دربدخشان پادشاهي دانا و همايون فال بود كه به سرزميني پهناور سلطنت مي كرد. در حرماين پادشاه دادگر فزون بر صد زن زيبا و دلارام وجود داشت. اما از هيچ يك آنانفرزندي به دنيا نمي آمد.پادشاه از نداشتن فرزند هميشه ناشاد و اندوهگين بود، و چونبه هيچ افسون به مراد نمي رسيد از سر ناچاري به درويشان روي آورد، مگر از بركت نفسو دعاي ايشان كامياب گردد.
در حوالي پايتخت پادشاه كوهي بود، و در آنجا درويشيدل از جهان بريده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. نديمانش به وي گفتند اگر آرزويشرا به آن درويش بگويد باشد به دعاي وي خدا مرادش را برآورد.
پادشاه كه سخت درآرزوي داشتن فرزند بود رهنمايي وزيرانش را پذيرفت و با چند تن آنان راهي كوهي شد كهدرويش يكي از غارهاي آن را خلوتگه پرستش ذات لايزال قرار داده بود.
شاه وهمراهانش بدان كوه رسيدند جا به جا چند غار ديدند كه درون همه آنها چون زلف بتان وگور گنه گاران تاريك بود، اما از درون يكي از آنها نوري خيره كننده مي تافت. شهريارو نديمانش رو به غار نهادند و چون به آنجا رسيدند همه كلاه بزرگي از سر برگرفتند،از آن كه
به درگاه گدايان الهي
نمي زيبد حديث پادشاهي
چون شاه آن درويشرا كه دلش آيينه سرّ الهي بود برابر خود ديد و رو بر خاك نهاد و زمين بوسيد و درويشكه دلش از غايت صفا و پاكيزگي به رازهاي ناگفته آگاه بود، به فراست حاجت شاهدريافت، اما به لطف و مهرباني گفت: چگونه شد كه دلت به ديدار درويشان مايل گشت؟ شاهگفت: بدين آستان به اين اميد پناه آورده ام كه از خدا بخواهي به من پسري كرامتفرمايد، از آن پادشاهي كه پسر ندارد چنانست كه سر و افسر ندارد.
درويش برايمراد يافتن پادشاه به درگاه خدا دست به دعا برداشت و مناجات بسيار كرد پروردگار بيهمتا و مهربان به دعاي دوريش حاجت شاه را برآورد، و
به باغ خرمي از سروآزاد
به سر سبزي برآمد شاخ شمشاد.
همين كه گل آرزوي شاه ازگلزار مقصودشكفت به شادي آن در گنجهايش را روي بينوايان گشود، و آنان را از مال بي نياز كرد. چون فرزند شاه نخستين روز ماه به دنيا آمد. پدرش آن را «ماه» ناميد آن گاه اخترانرا احضار فرمود تا در طالع فرزندش بنگرند. ستاره شناسان شمار اصطرلاب كردند. مهترآنان پس از دقيقه اي چند نخست به خنده لب گشود و بعد از لختي گريست. شاه از كار اودر شگفت شد و به وي گفت:
ترا اين گريه و خنده از كيست
غمت گو از كجاشادي از چيست؟
غم و شادي به يك جا در نگنجد
به گاه غم مي و ساغرنگنجد
مهتر اخترگران پادشاه را دعا و ثناي بسيار كرد و گفت گردش خورشيد وستارگان چنين
مي نمايد كه اين شهزاده پادشاهي نامور و بلند آوازه مي شود، بهگاه جواني به دام عشق ماهرويي گرفتار، و چنان در اين كار شهره مي شود كه داستاني نومي آفريند، و حديث ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد شادي آفرين نيست، اما به هر روي دلبد نكرد، و زبان به خير فرزندش گشود و
بگفت آخر خدايش يار بادا
ز شاخبخت برخودار بادا
قسمت دوم
باري شهزاده از گاه تولد همان سان كه ماه نو شب به شب بهكمالش مي گرايد، روز به روز مي ياليد در پنج سالگي رويش چون ماه مي درخشيد و در دهسالگي طلعتش از ماه شب چهارده تابنده تر بود. چشمان سياهش از چشم آهو زيباتر ودلفريب تر و دهان تنگش از غنچه
گل روان پرورتر بود.
به شوخي هر كراآواز مي داد
دلش را مي ربود باز مي داد
هزاران سروقد عنبرين مو
چونزلف آشفته بر رخساره او
چو او لوء لوء نمود از لعل خندان
ز خجلت ناردانشد ترش دندان
چه گويم كاين چنين يا آن چنان بود
ز خوبي هر چه گويم بيش ازآن بود.
چون ساليان عمرش به هجده رسيد در شمشيرزني و نيزه اندازي و كوبيدنگرز بي همتا بود. چون بدين هنر آراسته شد شاه تاج و تخت و خزانش را بدو سپرد. شاهنو يك شب كه از روز نوروز طرب خيزتر بود.
شبي چون سنبل مشكين سمن ساي
شبيچون خط محبوبان دل آراي
شبي چون نوعروس پر ز زيور
حرير زرنگارين كرده در بر
مجلسانه و بساط شادماني آراست. او و وزيران و نديمانش در دولت به روي دلگشودند، تا سحرگاهان به عيش و عشرت نشستند، چون نسيم سحرگاهي وزيد هر كس به خانهخويش رفت و شاه در تنهايي در بستر آرميد. همين كه در خواب شد حصاري به خواب ديد كهگردش را دريا فراگرفته بود. در آن حصار شهري خوش منظر و آبادان و فرحزا وجود داشتكه داراي دوازده برج برآمده از ياقوت و در هر برجي كاخي از لعل بود. همچنين در هراتاق هر يك از كاخهاي تختي از گونه گون گوهرها بود؛ و
به هر تختي نشستهلعبتي چند
همه شكر لب و شيرين تر از قند
همه گل عارضان و نارپستان
همه چون غنچه گلزار خندان
همه بر گل كشيده شاخ سنبل
ره تقوا زدهزان سنبل و گل
درون اتاقي از يك كاخ، تختي زيب مزين به گونه گون گوهرهاي خوشآب و رنگ بود. بر آن تخت خوبرويي جوان و دلارام كه از همه گلچهرگان گرو مي برد تكيهزده بود، و گروهي مهرويان گردش را گرفته بودند. دهان آن بت فروزنده دلجو رونق پستهخندان را شكسته و گوهر دندانش جلوه صدف را كاسته بود.
يكي خالش به زير چشمجادو
فتاده نافه اي از ناف آهو
به خوبي چون خم ابروي خود طاق
غمشپيوسته جفت جان عشاق
دو زلفش تا ميان پيچ در پيچ
دهانش چون ميانشهيچ در هيچ
به زير ابروي او چشم پرخواب
دو هندو سرنهاده زيرمحراب
«ماه» چون در عالم خواب چهره دلفروز و رؤيا آفرين آن بت طناز را ديدچنان بي خويشتن گشت كه به وي نزديك شد و خواست دزدانه به رويش بنگرد. آن دوشيزهنورس دلارام بر او نهيب زد كه خويشندار باش و نزديك تر ميا. ماه از نهيب بيم انگيزآن بت رعنا چنان در وحشت افتاد كه از خواب بيدار شد از آن دم چنان به عشق آن گلچهرهافسونگر گرفتار آمد كه آرام و قرارش رفت.
نه صبرش تا زماني گيرد آرام
ز بيصبري همي ناليد بي كام
نديمانش پدر او را از حالش آگاه كردند. وي پريشان دلو دردمند گشت، با تحسر و تأثر به او گفت: اميد داشتم كه به گاه پيري و درماندگيدستگيرم باشي، دريغ كه آرزويم بر باد رفت. و روزگار بدفرجام شيشه اقبالم مرا به سنگزد
«ماه» چون شكوه هاي شماتت بار پدر را شنيد زبان به پوزشگري گشود و گفت:ايپدر گرامي و مهربان من به سزا مي دانم كه وجود من از بركت هستي تست، اما چه سود كهدر گلشن زندگي تو من خاري شده ام كه جز خليدن بر سينه پر مهرت حاصلي ندارم. افسوسكه آن خواب بدفرجام اميدهاي تر بر باد داد و زندگي مرا تباه كرد كاش در عالم روياروي آن گلچهره فتان را نمي ديدم. سزاوار چنان است ديده ام كه مرا چنين شوربختيگرفتار كرده بركَنم.
پدر چون چون دردمندي و آزردگي پسرش را دريافت از سر رحمت ورأفت به او گفت:
آدمي نبايد به خواب و خيال خود را چنين پريشان دل و آشفتهروزگار كند. اگر اندكي به خود آيي و خرد پيشه خود سازي اين خيالهاي گمراه كننده ازسرت بيرون مي رود. براي اين كه بر هوس پيروز شوي به گردش طبيعت و شكار بپرداز چوگانبازي كن و در بوستانها به تماشاي سبزه و گل روي آور.
«ماه» گفت خداوندگارم چنانبه عشقش گرفتار شده ام كه قرار و آرامم نمانده، مگر سودايي را به بوي عود و درمانمي توان كرد. هر دم گوي ذفن و گيسوي درازش را به ياد مي آورم دلم سرگشته و پريشانمي شود و ياد گوشه ابروان و نرگس چشمانش به جانم آتش مي زند.
پادشاه را وزيريهوشمند، خردور و دانا و چاره انديش بود. قضا را در همان روز كه ماه از مادر زادهبود پسر وزير به دنيا آمده بود. اين دو از كودكي با هم باليده بودند و به يكديگرانس و الفت داشتند. چون با هم يكدل و همزبان بودند اگر في المثل دل «ماه» به سببيآزرده
مي شد عطارد از غم او جامه بر تن مي دريد.
قسمت سوم
باري، شاه روزي دستورش رادر خلوت نزد خويش نشاند، ماجراي خواب ديدن پسرش، و عاشق شدن وي را بر آن دختر به ويبازگفت، و گفت، اگر معشوقش وجود داشت به هر تدبير او را به مرادش مي رساندم، اما چهكنم كه در جستجوي چيزي موهوم نمي توانم بكوشم. وزير لختي سر به جيب تفكر فرو برد وپس از دقيقه اي چند گفت: هاتفي در دلم انداخت كه بايد چاره اين كار را از درويشي كهدر غاري در كوه مجاور شهر معتكف است، و روزگار را به پرستش خداي يگانه مي گذراندبخواهيم. او وارسته پيري است روشندل كه هيچ رازي بر او پنهان نيست.
شاه بهشنيدن اين سخن شادمان شد. بر وزير آفرين خواند و روز بعد او و دستور بر اسب نشستند،و راه كوهي را كه غار در آن بود پيش گرفتند و چون به در غار رسيدند هر سه از اسبفرود آمدند و به ديدن درويش رفتند و چون او را ديدند، شاه شرح عاشق شدن پسرش را بهدختري كه در خواب ديده بود به درويش گفت و از او چاره اي خواست.
چون درويشخداجو از لب شاه
سراسر كرد روشن قصه «ماه»
چون شاخ دو تا انگشت آنخردمند
بنفشه وار سر در پيش افگند
پس از آن گاه سر از زانو برداشت و گفتدر مغرب زمين شهري است به نام «مينا» كه پادشاهش بهرام شاه است. او دختري دارد بهنام «مهر» و گلچهره اي كه به خواب بر پسرت نمايان شده اوست. و دانم كه اين دو به هممي رسند وزير گفت مرا پسري است كه با شهزاده در يك روز به دنيا آمده اند و همدل ومهربانند بگو تا سرنوشت او چيست. درويش فرمود غم او مخور كه دوستي اين دو پايندهاست. «ماه» پادشاه مي شود و عطارد وزيرش.
از آن پس شاه و وزير و «ماه» درويش راوداع گفتند و به شهر بازگشتند. پس از آن گاه شاه بر نقاشي چيره دست فرمود نقش «مهر» را از روي نشانيهايي كه ماه مي گويد بكشد. صورتگر فرمان برد و
چو «ماه» آننقش زيبا در كفش ديد
دلش از آتش غيرت بجوشيد
بدو فرمود كاين نقش نگارم
به دست من بده تا خود نگارم
روا نبود كه نقش چهره يار
گذارد عاشقافتد دست اغيار
س از چند روز «ماه»با عطارد به اميد رسيدن به ديار معشوقاز بدخشان رو به ديار مغرب زمين نهادند. گروهي مردان سپاهي نيز همراه خود بردند. پساز اينكه از كوهها و دشتها گذشتند و بيابانها بريدند به كنار دريا رسيدند و در آنجا به كشتي نشستند و پس از بيست روز به يك فرسنگي ساحل رسيدند و همگي شاد شدند دراين هنگام ناگهان ابري تيره رنگ در آسمان پديدار شد، و كشتيبان گفت كه اين نشانبرخاستن توفاني توفنده و سهمگين است. بسي بگذشت كه چنان كه ناخدا گفته بود توفانيمهيب و وحشت انگيز به حركت درآمد. از نهيب و صولت توفان كشتي دستخوش موجهاي شكنندهشد و در هم شكست و سرنشينانش هر يك به جايي افتاد. «ماه» تخته پاره اي ديد بدانآويخت و چندان بدين حال ماند تا به اراده پروردگار توفان فرو نشست موجها آرامگرفتند و «ماه» شناكنان خود را با ساحل رساند. چنان فرسوده وبي توان گشته بود كه دركناره بي هوش بر زمين افتاد، و روز بعد چون صبحگاهان ساحل از نور و حرارت خورشيدروشن و گرم شد به هوش آمد. آن گاه از بخت بد و شومي طالع و تنهايي خويش چندان گريستكه زمين از اشك خونينش لاله گون گشت.
قضا را در آن وقت سيلي خروشان و جوشان فرارسيد «ماه»را در ربود و در راه ماري به پايش پيچيد. پس از آنكه «ماه» خود را بهدرختي كه در گذرگاه سيل بود آويخت و سيل مار را با خود برد بر زمين فرو آمد و چونخويش را تنها و بي كس ديد خطاب به باد صبا گفت:
دمت آرام جان بي قراران
وجودت حامل پيغام ياران
شميم تو چمن را آب داده
دمت در زلف سنبل تابداده
چمن سرسبز از ريحاني تو
سمن خوش بو ز مشك افشاني تو
دهان غنچهدر گلزار خندان
ز لطف بوسه ات حاصل كند جان
من بي صبر و دل را هم نفسباش
دمي لطفي كن و فرياد رس باش
بر من درمانده فرسوده جان رحمت آور، پريوار به كوي معشوق پريروي من بگذر، و چون به وثاقش درآيي از سوي من سر به پايش بنه،وقتي قامت سروش را ديدي قد چون كمان مرا ياد كن و آن گاه كه به لب ميگونش نگاه كرديچشم پرخون مرا ياد آور. سپس به او بگوي خورشيد چرخ دلربايي، تا چند مرا با آتش دوريخود مي سوزاني؟ تو خورشيدي و از جوهر پاكي و واگر خورشيد بر ذره اي بتابد چه نقصاندر او پديد مي آيد؟ اي قوت جان و دل من چرا بايد همواره صبح اميدم از بي مهري توشام باشد ماه از بي كسي و تنهايي بدين سان زماني دراز با باد صبا سخن گفت.
ازروي ديگر عطارد كه پس از نجات يافتن به ساحل افتاده بود روزي چند خسته و كوفته وگرسنه در پي آب مي گشت. روزي كه بر بالاي كوهي رفته بود نظرش به بوستاني افتاد كهدر مرغزاري خوش منظر بود. چون نزديك آن باغ آمد گلستاني فرحزادي ديد كه از باغ جنانگرو مي برد. در آن باغ كاخهاي بديع بود، و
به زير سرو ناز و سايهبيد
روان صد چشمه روشن چو خورشيد
دميده بر لب جوش رياحين
چو بر لعلنگاران خط مشكين
به هر سو سنبل تر بر سر آب
چو زلف گلرخان بر رويمهتاب
آن سو تر برآمده از سنگ مرمر و يشم و رخام حصاري ديد و چون نزديك آنرسيد ديد ديو رويي كه دهانش چون غار جهنم دندانهايش چون ستون و چشمانش آتش و دودسرخ بود به زنجير بود. عطارد و سپاهياني كه همراهش بودند از جدايي «ماه» همچنان ميگريستند. پسر وزير از اندوه بسيار چون نرگس پژمرده بي آب شده بود.
هلاليگشته آن قد نكويش
ز درد دل چو خيري رنگ و بويش
ز نرگس لاله گلگون فشانده
چمن چون ارغوان در خون نشانده
ز هجر روي او در آه و زاري
به ياد موياو در بي قراري
«عطارد» چندان از دوري «ماه» بي تابي كرد و گريست كه خوابشدر ربود در علم خواب خود را در بهشتي دلگشا و پرنور ديد كه سرايي از خشتهاي زر درآن بود و در آن كسي كه از پرتو وجودش همه جا روشن شده بود.
جمال جانفزايشمظهر حق
به رخسارش مقيد نور مطلق
«عطارد» چون آن مظهر پاك را ديد بسانسايه چون دردمندان در پايش به خاك افتاد و
بگفتا الغياث اي سرور دين
مدار مسند طه و ياسين
اكنون كه ترا به خويش بر سر رحمت و رأفت مي نگرمچرا از ديگران داد خواهم. اگر تو دستم بگيري هرگز افگنده و زبون نمي شوم. آن مظهرپاكي لب به تبسم گشود. «عطارد» را از زمين برداشت و فرمود: از اين پس نگران و غمگينمباش به تو مژده مي دهم كه پس از سپري شدن يك هفته به دوست و همسفر خود مي رسي.
قسمت چهارم
«عطارد» بدين بشارت چنان شادمان شد كه فرياد كشيد و بدان صدا از خواب بيدار شد. پس آن گاه سر به سجده نهاد و پروردگار مهربان را نيايش كرد و لب به خنده گشود. همراهانش گفتند ما تا مدتي پيش جز ناله و گريه از تو چيزي نديديم، چه شد كه اكنونچنين شكفته حال و خندان شده اي؟ گفت:شما نيز شادمان و خندان باشيد كه بزرگي درعالم خواب به من فرمود كه بعد از يك هفته ما و «ماه» به هم مي رسيم.
از رويديگر «ماه» از درد جدا ماندن «عطارد»و سپاهيانش چهره گلگونش چون خيري زرد و تنشچون تار مو باريك شده بود. هر دم از بسياري درد به زخم ناخن رويش را مي خراشيد و ازحسرت و رنج لبانش را به دندان مي گزيد. روزي ناگهان به عالم رؤيا هاله اي از نور وميان آن چهره خضر را مشاهده كرد «ماه» به ادب بر او سلام كرد، خضر به لطف و مهربانيجواب سلامش را داد و گفت: آمده ام تا ترا از رنج و غم برهانم. دستت را به من بده ولحظه اي چند چشمانت را ببند «ماه» ديدگانش را بر هم نهاد و پس از دقيقه اي به فرمانراهنمايش چشمانش را گشود. خضر از نظرش غايب شده بود، او خود را كنار چشمه اي ديد. در آن جا صوفي سبزپوش ديد كه از غايت وارستگي
هر آن رازي كه پنهان بود درخاك
مراو را بود پيدا در دل پاك
«ماه» مريد و معتقد او شد. سپس در چشمهتنش را شستشو داد و چون بيرون آمد «عطارد» را در كه در آن هنگام در پي صيد به هر سومي گشت از دور ديد. بي درنگ به سوي او شتافت «عطارد» به ديدن وي خود را بر پاي اوانداخت «ماه» او را از زمين برگرفت رويش را بوسيد و در آغوشش كشيد.
بهيكديگر بدين سان آرميدند
كه غير يكديگر چيزي نديدند
اين دو سرگذشت ايامدوري خويش را به هم بازگفتند. از آن پس «ماه» به «عطارد» گفت: مرا قصد كشتن ديورويي كه بر در قلعه طربلوس به زنجير است در دل افتاده است. سپس با عده اي ازسپاهيان روانه آن قلعه شدند و چون بدان جا رسيدند «ماه» دانست كه كشتن آن وجود مهيبجز از راه كور كردن چشمانش ميسر نيست، از اين رو تير در كمان نهاد و چشمانش رانشانه گرفت.
به چشمش شد خدنگش آن چنان غرق
كه از مژگان سر بي موي نشدفرق
ز بانگش آن چنان غوغا برآمد
زمين چون آسمان از جا برآمد
آنگاه «ماه» و «عطارد» و جمله لشكريان بدان شهر كه ديوارهايش از نقره، و درهايش از زربود درآمدند و چندان زر و انواع گوهر ديدند كه از حد گمان و قياس افزون بود. در آنشهر كوشكي وجود داشت كه به جاي سنگ ياقوت و جاي گل مشك در آن به كار رفته بود.
باري، همين كه ماه شهر طربلوس را تسخير كرد و در نيك بختي به رويش گشوده شد بهداد و دهش پرداخت. خبر به بهرام شاه پدر «مهر» رسيد و چون به تواتر شنيد كه از زمانپادشاهي سليمان به بعد كسي به گشودن شهر طربلوس توفيق نيافته سخت در شگفت شد ودانست شهرياري كه چنين كاري بزرگ كرده در سراسر كشورها از روم تا شام زير فرمان خوددر مي آورد. وزيرش را احضار كرد و گفت هم اكنون جاسوسي چست و چالاك و فتن به طربلوسبفرست تا از آن شهر و احوال «ماه»خبر بياورد وزير سعد اكبر يكي از نزديكان بهرامشاه و محرمان (مهر) را كه مردي روشن بين و تيز نظر بود بدين كار برگزيد و به شاهبهرام معرفي كرد. بهرام شاه صورت حال را بدو گفت و از هر جنس چيزي كه براي سفر بهكار بود به وي داد. سعد اكبر بي درنگ راه شهر طربلوس را در پيش گرفت. چون بدان جارسيد و بندگان «ماه» وي را ديدند او را در سرايي كه نامش دارالامان بود فرود آوردندو «عطارد» را خبر كردند وي به لطف و محبت نام و منزل و اسم پادشاهش را پرسيد و سعداكبر چون جز از راست گفتن چاره نداشت گفت: نامم سعداكبر است، از مردم شهر مينا هستمو اسم پادشاهم شاه بهرام است.
«عطارد»به شنيدن نام بهرام شاه نزد «ماه» دويد وخندان به او گفت: شادباش كه شام هجران به پايان نزديك شده، و چنين مي نمايد كه تراديدار «مهر» آسان شود. «ماه» چون نام دلدارش را شنيد رويش چون گل تازه شكفته شد، وگفت: بگو چه خبر داري.
«عطارد» جواب داد، ساعتي پيش كسي به نام سعداكبر از شهرمينا از سوي شاه بهرام رسيده است آن گاه «عطارد» سعداكبر را نزد «ماه» برد. فرستادهبهرام شاه به ديدن «ماه» بر او تعظيم كرد «ماه» وي را نوازش فرمود و خلعتها داد. پسآن گاه «عطارد»به منزلگه سعداكبر رفت با او به گرمي از هر در به گفت و شنودپرداخت، پس گردان گردان سخن به شهر و شهريار او كشاند. سعداكبر گفت: شهر ما مينانام دارد كه به زيبايي از مينو گرو
مي برد. پادشاه ما شاه بهرام است، و جزدختري تازه رسيده و دلفريب و هوش ربا فرزندي ندارد
رخش خورشيد و نامش «مهر» دلكش
ز مهرش در دل خورشيد آتش
همين كه نام «مهر»بر زبان سعداكبر رفتاشك از چشمان «عطارد» جاري شد و چون لختي گريست سعداكبر را از خوابي كه «ماه» ديدهبود و از تعبيري كه درويش كرده بود آگاه ساخت. پس آن گاه هر دو نزد «ماه» رفتند و «عطارد» آنچه از سعداكبر شنيده بود به او گفت: «ماه» دگر بار فرستاده بهرام شاه رانزد خود خواند، و از دلدادگي خود به «مهر» سخنها گفت و سعداكبر در جوابش گفت: ايشهريار جوان بخت غم مدار كه من به تدبير تو و او را به هم
مي رسانم و چه بهتركه بهرام شاه را چون تو دامادي تمام خلقت باشد. اما اين كار را تأمل بايد.
پسآن گاه «ماه»به سعداكبر و خواسته بسيار بخشيد و او را نزد بهرام شاه فرستاد. ويچون به مينا رسيد شاه، او را نزد خود خواند و از احوال «ماه» پرسيد. سعداكبر زمينبوسيد.
نخستين مدح كرد از گوهر شاه
پس آخر كرد پيدا گوهر «ماه»
كه شاها گر فلك عالم نوردد
زمين چون آسمان سرگشته گردد
نبيندمثل او صاحبقراني
مهي خورشيد رويي مهرباني
چه از حسن و چه از خلق و چهاز زور
ز ماهي تا به مه انداخته شور
به علم و حكمت و عقل و كياست
به فكر و دانش و فهم و فراست
ز افلاطون و لقمان گوي تمييز
ربايد حكمتش از بوعلي نيز
اگر از اصل و نسبش بپرسي شهزاده ايست كه تاهفت پشت نياكانش همه پادشاه
بوده اند. بازيگري روزگار او را از مشرق زمين بهديار مغرب افگنده، پدرش دستوري بخرد و پاك رو دارد كه او را فرزندي گزيده است. ايندو با گروهي سپاهي راه سفر در پيش گرفته اند، و چون براي گذشتن از دريا در كشتينشستند قضا را توفاني مهيب برخاست. كشتي اين دو را از هم جدا افتاد و هر يك بهسرنوشتي دچار شد. سعداكبر چون سخن بدين جا رساند خاموش شد.
سخنگو گر چه احوالشبيان كرد
ولي مقصود اصلي را نهان كرد
از آن مصلحت نديد كه به يكبارگي ازراز دلدادگي «ماه» به «مهر» پرده برگيرد.
شاه به شنيدن سرگذشت «ماه» و «عطارد» انگشت حيرت و حسرت به دندان گزيد و بر «ماه» آفرين خواند و در دلش افتاد كه «ماه» و «مهر» جفت هم شوند. آن گاه سعد ناآسوده از رنج راه نزد «مهر» رفت و در برابر اوچهره بر زمين سود. «مهر» او را از خاك برگرفت نخست از رنج سفرش پرسيد، پس آن گاه ازحال و سرگذشت «ماه» جويا شد سعداكبر
زبان بگشاد كز سلطاني او
بگويم ياز سرگرداني او
قسمت پنجم
سپس از خوبي و جواني، از قابليت فرماندهي و كشورگشايي و ديگراوصافش سخنها گفت، و از دلدادگي وي نسبت به او سخنها بر زبان آورد. از خوابي كهديده بود و تعبيري كه درويشي كرده بود، از قصه به كشتي نشستن و خيزش توفان مهيب وآنچه از پس آن روي داده بود همچنين قصه خضر و «عطارد» و در آخر دلباختگي «ماه» بهاو را بيان كرد.
هر آن حرفي كه از هجران او زد
تو گفتي آتشي بر جان اوزد
چنان آتش زدش بر خرمن صبر
كه چشمش ارغوان باريد چون ابر
«مهر» چوناز دلباختگي و شيدايي «ماه» به خود آگاه شد آتش عشق در دلش شرر افگند چنان بي تاب وبي خويشتن شد كه به خواب رفت و بهشتي چون رخ خود به خواب ديد. در آن جنت قصريدلاراي بود كه از بلندي سر به آسمان مي سود. صفايش چون ضمير پاكدينان و هوايش چونجمال نازنينان روح پرور بود. در آن فردوس جان افزا تختي از زبرجد بود كه سهي قامتيزيبا بران جاي داشت. آن جوان تازه رو همين كه چشمش به او افتاد دستش را گرفت و بهمهرباني و دلنوازي كنار خود بر تخت نشاند و گفت:
ز لعل روح پرور كام من بخش
ز روي دل افروز آرام من بخش
و پس از اين سخنان شيرين و دلاويز بسيارگفت: خواست كام از لبش بگيرد و همين كه ماه دست به سوي سنبل مويش دراز كرد «مهر» بهبر و سر وخود شكن داد. بدين حركت ناگهان از خواب بيدار، و از حسرت رنگش چون زعفرانزرد شد.
نه يارا تا بنالد بي مدارا
كه ناگه گردد اين راز آشكارا
نه جاي آن درد و محنت خويش
دمي بيرون بريزد از دل ريش
نه طاقتتا خرد را پاس دارد
نه عقلش تا دل از وسواس دارد
«مهر» كنيزي داشت كه ازروشني طلعت چون خورشيد عالم افروز بود.
دو لعلش نقد جان مي پرستان
دوچشمش ساقي دلهاي مستان
بتي شكر لبي شيرين كلامي
مهي جان پروري ناهيدنامي
دو صد مرغ از هوا بر يك نوايش
بيفتادي چه گيسو زير پايش
ناهيد محرم «ماه» بود و آن گلچهره راز و غم دل خود را به جز او به كسي نميگفت، چون در آن حال غمخواري براي خويش نديد او را نزد خود خواند و آنچه به خوابديده بود براي او گفت. ناهيد چون از درد دلش آگاه شد به او گفت: همان شب سعداكبرنزد تو آمد به خواب ديدم كه قرص ماه به قصرت فرود آمد همچنين لحظه اي بعد آفتاب بهكاخت وارد شد و اين دو در برابر تو رويارو شدند. اين هر دو به خوبي در جهان طاقبودند يكي گيسوان سنبل فام عنبرين بويش از سر دوشش آويخته و مانند گلي قصب پوش بودو
يكي لوءلوء نشان از درج ياقوت
ز مرجان داده جان را قوت و قوت
اين دو در صحن قصرت به ناز مي خراميدند. از تبسم دلكش خود آتش به جان مردمانداخته بودند. چون نيك نظر كردم يكي از آن دو تو بودي. از ديدارت در آن صورت بهحيرت شدم و قدم پيش نهادم. از اين رو فرخنده خواب چنين به دلم گذشته كه تو و ماه دركنار هم جفت يكديگر خواهيد بود.
به شنيدن آنچه ناهيد به خواب ديده بود آتش عشقدر دل «مهر» شعله ور گشت و چندان كه كوشيد نتوانست راز خود را به سر مهر نگه دارد.
دل از صبرش جدا شد صبرش از دل
بكرد از آب ديده خاك را گل
چونطاقتش طاق شد و زمام شكيبايي از كفش رها شد كسي را به طلب سعداكبر فرستاد. چون آمديوي را نزديك خود نشاند. عشق چنان در دلش سودا افگنده بود كه پرده شرم را دريد، ازآنكه
چون آه بي دلان آتش فروزد
نخستين پرده آزرم سوزد
بهسعداكبر گفت: اين چه خبر بود كه آتش به خرمن شكيباييم زد. چندان از قامت دلجو، ازكمان ابرو، از لعل لب، از چشمان مخمور «ماه»سخن گفتي كه آرام و قرار از دلم ربودي. آن گاه آنچه را به خواب ديده بود و خواب ناهيد را براي او گفت و راز دلش را گشود. سعداكبر دلش به حال «مهر»سوخت؛ بي درنگ شهاب نامي را براي فرستادن نزد «ماه» برگزيد شرح دردمندي و آرزومندي «مهر» را به او گفت تا به ماه عرضه دارد. شهاب بيدرنگ راهي پايتخت «ماه» شد و چون بدانجا نزديك گرديد خبر بران «ماه» را از آمدن اوآگاه كردند. «ماه»شهاب را نزد خود خواند وي را نواخت آن گاه احوال «مهر» را از اوپرسيد. شهاب آنچه را سعداكبر بدو آموخته بود به «ماه» گفت، «ماه» با شنيدن اينپيامهاي دلنواز و رؤيا آفرين
نه صبرش ماند تا در غم گدازد
نه عقلش ماندتا تدبير سازد
آن گاه دستور نزد خود خواند و به او گفت تو خوب مي داني كه مندر طلب چه مقصودي ترك راحت تاج و تخت كردم، اكنون چنين مي نمايد كه پس تحمل آن همهرنج به مراد خود نزديك شده ام و هنگام آن رسيد كه رو به سوي معشوق خود نهم كه اونيز دل به مهر من بسته است. تو در اينجا به جاي من بمان، من و شهاب ره سپركوي يارمي شويم.
در اين ره همدم من آه من بس
غم و دردش رفيق راه من بس
نخواهم همرهي جز اشك خوني
شهابم بس براي رهنموني
نبينم تا رخ «مهر» دلارام
نگيرم ذره سان از گردش آرام
«عطارد»به شنيدن اين سخناندلازرده گشت، و به اندوه گفت: من از آن تركِ سروري و بزرگي كردم كه تا زنده امهميشه چون سايه همراهت باشم، اكنون چگونه اين ستم بزرگ بر من مي پسندي كه از تو جدامانم؟
ادامه داستان مهر و ماه...
قسمت ششم
«ماه» به شنيدن شكوه «عطارد» محزون گشت، و او را نيز همسفر خود كرد. «ماه» و «عطارد» و شهاب پس از اين كه چند روز دشتها و كوه ها بريدند و از نشيبها و فرازها گذشتند به قلعه مينا رسيدند. در آن جا باغي خرم و با صفا كه آراسته به گلهاي شاداب بود فرود آمدند، و كنار جويي كه زلالش چون آب زندگاني، و بساطش چون ايام جواني خوش و طرب زاي بود نشستند، و در اين انديشه شدند كه چگونه سعداكبر را از آمدن خود آگاه كنند. قضا را اين باغ كه هوايش چون وصال يار جان بخش، و نسيمش روح پرور بود بزمگه «مهر» بود. او هر زمان از دوري «ماه» بي تاب مي شد به ياد روي محبوب و آرزوي وصال او با چند تن از محرمانش در آن باغ مي گشت. اتفاق را در آن روز نيز با
تني چند از كنيزان پري روي
گل اندامان زيبا عنبرين موي
برابر آن سهي قدان پرناز
كه با او همدمان بودند پرناز
بدان باغ آمدند، و چون ساعتي با هم به گردش پرداختند «مهر» و ناهيد به بهانه اي از آنان جدا شدند و قدم زنان به كنار همان جويي رسيدند كه «ماه» و «عطارد» و شهاب فرود آمده بودند. «مهر» ديد
گل سنبل خطي و سرو آزاد
فتاده سايه سان در زير شمشاد
ز گرمي عارضش را خون رسيده
تو گفتي بر گلي شبنم چكيده
آن هر سه به خواب بودند. چون چشم مهر به آن جوان خوب چهر افتاد در دلش گذشت و يقين كرد كه دلبر اوست، چنان بي خويشتن شد كه سوي او دويد، كنارش نشست، آرام آرام سرش را بر زانوي خود نهاد و از بسياري شوق چندان اشك بر رويش افشاند كه «ماه» بيدار شد و پري رويي را كنار خود ديد.
لب همچون زلالش روح پرور
زده آتش به جان آب كوثر
دو سنبل بر سر رخسار هشته
به هم آميخته ديو و فرشته
«ماه» به ديدن آن خورشيدرو آرام و قرارش نماند و لب بر لب او دوخت. «مهر» نيز به ديدار «ماه» چنان حيران و سرگشته گشت كه
به درج گوهرش آن چشمه نوش
ز ياقوت لب خود كرد سرپوش
چو بر ياقوت او بنهاد مرجان
يكي شد آن دو تن را گوهر جان
ناهيد چون احوال آن دو را بدين گونه ديد به سوي آنان دويد تا مبادا لذت شوق ديدار آنان را از پا درآ ورد، به هنگام دويدن پايش چنان صدا كرد كه «عطارد» و شهاب بيدار شدند، و ناهيد اشارت كرد كه از آن جا دور شوند، سپس از باغبان گلاب گرفت و بر روي ايشان افشاند. آن دو پس از دو ساعت بي هوشي به خويشتن آمدند و «مهر» از سر دلنوازي به «ماه» گفت:
كه اي سلطان مهرويان آفاق
چو ابروي خود اندر سروري طاق
نهادي پاي خود بر ديده ما
بياسودي دل غمديده ما
«ماه» در جوابش گفت تو مهري و من ماه و همه كس مي داند كه فروغ ماه لمعه اي از نور خورشيد است. تو خورشيد جهانتابي و من ذره اي ناچيز، اكنون كه شهد ديدار حاصل شده دريغ است كه از تلخيهاي دوران فراغ ياد كنيم.
به هنگامي كه آن دو دلداده تازه روي بدين سان با هم عشق مي باختند «عطارد» در سايه بيد به آنان نظاره مي كرد. دي كه باغبان به سوي «ماه» و «مهر» پيش مي آمد. براي اين كه راز دلدادگي اين عاشق و معشوق آشكار نگردد. تصميم كرد باغبان را بكشد و چون دست به خنجر برد باغبان به فراست دريافت، چند گام به قفا برگشت. در اين هنگام «مهر» و «ماه» و ناهيد حضور باغبان را دريافتند، او را نواختند و گفتند سوگند ياد كند كه اين راز را هرگز بر زبان نياورد. باغبان سوگند ياد كرد و گفت:
به گلبرگ شقايقهاي اين باغ
كه دارد در دل پر خون خود داغ
به زلف سنبل و جعد گلاله
به چشم نرگس و رخسار لاله
به حسن راستي سرو آزاد
به قد عرعر و بالاي شمشاد
ه خوبي رخ گلنار دلجوي
به سرخي رخ گلهاي خوش بو
به زيب سبزه و خط رياحين
به رنگ ياسمين و بوي نسرين
به اشك ارغوان و چشم بادام
به سيماي ترنج خيري اندام
به ناز چون سرشك اشكباران
به سيب چون زنخدان نگاران
به گوهر باري شبنم به زاري
به لوءلوء ريزي ابر بهاري
به رنگ عارض خيري پردرد
كه چون عاشق بود رخساره اش زرد
گر اين سوگند باشد سست بنياد
بهار بوستانم را خزان باد
قسمت هفتم
پس از اين كه باغبان بدين گونه قسم ياد كرد «مهر» به پاداش گوهري چند از گوشوار خود جدا ساخت و به او بخشيد. آن گاه، «مهر» به ناهيد فرمان داد كسي را به آوردن سعداكبر بفرستد. ناهيد پرستاري محرم را فرستاد. چون سعداكبر بدان جا رسيد مهر مصلحت را به يك سو شد تا سعد «ماه» را ديدار كند و او و ناهيد به كاخ خود بازگشتند. «ماه» شرح ديدار خود را با معشوق چنان كه روي نموده بود به سعداكبر گفت؛ و چون عمر روز به آخر رسيد سعد «ماه» را بر اسب نشاند و در حالي كه شهاب به دنبال مي رفت، آنان را به خانه برد «مهر» پس از سپري شدن پاسي از شب سريري خاص و مفرشهايي گرانبها، و طعامي خوشگوار، و شيرينهاي لذيذ براي آنان فرستاد و نهاني به سعداكبر پيغام داد.
تو مي داني كه دستم زير سنگ است
دل پرخون من غنچه تنگ است
مبادا همچو گل بگشايد اين راز
چون دم بيرون رود نايد درون باز
نهان دارش بسان مغز در پوست
بينديش از فريب دشمن و دوست
در دروازه را با گل توان بست
دهان مردمان مشكل توان بست
غريب ما كه در كاشانه تست
چون جان ماست گر در خانه تست
هشيار باش و بينديش كه اگر پدرم از اين ماجرا آگاه شود ترا مي كشد و بر من قهر و ستم رفتار مي كند و اگر مادرم از اين راز باخبر گردد خلقي را به دار مي كشد من بر جان خود
نمي انديشم كه پايان زندگي مرگ است اما مي ترسم بر «ماه» بد برسد.
«ماه» به هيچ كس روي نمي نمود و همچنان در خانه سعداكبر پنهان بود. اما هر شب به وسيله ناهيد پيغامهاي نوازشگر براي او مي فرستاد. اتفاق را روزي صبحگاهان «ماه» به قصد رفتن به گرمابه از خانه بيرون شد، «عطارد» نيز چون سايه به دنبالش مي رفت. چنان روي نمود كه در اين هنگام كيوان او را ديد كيوان به رو و خو همانند ديو بود. مكاري تاريك دل،سيه رويي حسود و فتنه انگيز بود. گفتي وجودش مخمر به شامت و وحشت بود. او دور از نظر «ماه» وي را دنبال كرد. «عطارد» او را ديد و به «ماه» اشارت كرد كه به خانه بازگردد. و چون سعداكبر از آنچه روي نموده بود آگاه شد وي را به سردابه اي كه در كنج خانه اش بود پنهان كرد. سپس نزد «مهر» رفت و او را از ماجرا با خبر ساخت.
او به سعداكبر دستور داد كه پنهان از نظر خويش و بيگانه «ماه» را به كاخ او ببرد. آن دو در خانه اما از هم جدا بودند. «مهر» در فراق «ماه» آه مي كشيد و مي گريست.
بهارش چون خزان بگرفت سردي
گل سرخش نموده ميل زردي
دلش همچون دهانش دائماً تنگ
لبش با بخت خود پيوسته در جنگ
نه روي ناله نه ياراي يا رب
به خاموشي نهاده مهر بر لب
چنان بي خويشتن شد كه از بسياري اندوه و حسرت فريادي بلند كشيد. فريادش به گوش كيوان رسيد و آنان كه در آن سرا به خواب بودند همه بيدار شدند و كنيزان آن تازه روي، پروانه سان گرد وجودش جمع آمدند، و چون او را سودازده و مدهوش ديدند پيرهن بر تن درديدند
يكي سنبل درود از داس انگشت
يكي گل را بنفشه كرد از مشت
ناهيد چون خداوندگار خويش را بدان حال ديد گريان
همي گفتش كه احوال تو چون است
كه از دردت دلم در موج خون است
چون زلف خود چرا در بي قراري
چو چشم خود چرا بيمار و زاري
در اين ميان شمس بانو مادر «مهر» كه از سودازدگي دخترش آگاه شده بود به بالينش آمد و به مهرباني سر وي را بر زانويش نهاد.
دمي ماليد بر بالينش جبين را
به بستر برد «مهر» نازنين را
سپس گفت اگر همين دم غم خود به من نگويي گريبانم را چاك مي كنم. «مهر» چون نگراني و تشويش خاطر مادر را ديد در جوابش گفت: راست اين است كه شب هنگام تشنگي بر من غالب شد، چندان كه كنيزان را براي آوردن آب صدا كردم هيچ يك از ايشان بيدار نشد. ناچار خود برخاستم و هنوز جام آب را به لبم نزديك نكرده بودم كه عقربي پايم را گزيد. تحمل كردن نتوانستم و فرياد كشيدم.
ناهيد گفت من افسوني مي دانم كه اگر به گوشت بخوانم در دم دردت تسكين مي يابد، و اگر اين افسون چاره گري نكرد خونم حلالت. «مهر» به پاداش اين خدمتگزاري گردن بندش را از گردن ياره اش را از بازو، گوشواره اش را از گوش، و انگشتريش را از انگشت جدا كرد و به ناهيد بخشيد. از آن پس صبحگاهان خرامان به گلزار رفت، و
ز رخ افروخت آتش در دلِ گّل
شكست از تاب طره شاخ سنبل
به غنچه داد دلتنگي دهانش
به سوسن برد خاموشي زبانش
عذارش در دل گل آتش انگيخت
دو لعلش آبروي ارغوان ريخت
«مهر» در حالي كه شكيب و آرامش نمانده بود در آن باغ قدم مي زد و پس از مدتي با ناهيد زير سروي نشست و با او سخن از «ماه» مي گفت.
در اين هنگام در گوشه شرقي آسمان ابري تيره نمايان شد. «مهر» از غايت دلتنگي خطاب به ابر گفت: اي سايبان سقف افلاك كه شادابي و خرمي زمين از ريزش باران تست، اي آن كه رنگيني چهره گل لاله و مشكيني جعد سنبل از هستي تست، اي آن كه چمن از تو صفا و طراوت مي يابد، و ارغون را سرخ رويي و ضميران را سبز مويي حاصل مي شود تو آني كه راه بر آسمان داري كليد رزق عالم در كف تست مگر دل به گيسوي يار بسته اي كه سيه فامي، تو كه راه بر آسمان داري بر فراز منزلگه «ماه» بگذر و مرا از حال وي خبر كن ترا چون گوهر نثار بيند به او بگو اين باران نيست اشك چشم مهر است و چون به غريو رعد گوش فرا دهد بگو اين فغان و خروش من است و چون برقت را بنگرد به گوشش بخوان كه اين شعله سوزان دل من مي باشد. «مهر» پس از اين كه از سوز درون اين رازها با ابر گفت به منزلگاه خويش بازگشت.
از روي ديگر اسد پادشاه روم چون از سفر و آوارگي «ماه» آگاه شد به خاطرش گذشت كه چرا وي بايد پس از مرگ پدرش پادشاهي يابد و دشمن او گردد. به خود گفت سرچشمه را به بيل توان بست اما چون پر شد از آن به پيل نتوان گذشت و چون آتش به جايي در گرفت دراول كشتنش دشوار نيست اما چون شعله سركشي كرد آسان فرو نمي توان نشاند. چون اين انديشه در دل وي نيرو گرفت به بهرام شاه نامه اي فرستاد.
كه اي شاهنشه معموره خاك
جنابت قبله سكان افلاك
مرا رازي است پنهان بر ضميرت
گشايم گر بيفتد دل پذيرت
قسمت هشتم
همه مردم مي دانند كه ديوي بر اورنگ جمشيد تكيه زده و مرا همواره از اين واقعه خاطر مشوش است. بر اين نيت شده ام كه به كشور وي بتازم، تاج از سرش برگيرم، خزائنش را به تصرف خويش درآورم و آن را به تو سپارم تا مرا به دامادي خود بپذيري كه دريغ است «ماه» از «مهر» كام يابد و اگر تو در اين كار با من همدل و همداستان نشوي كشورت را به قهر زير و رو مي كنم و «مهر» را به اسيري مي گيرم.
چون نامه اسد به بهرام شاه رسيد در جواب پس از نيايش خدا، به او چنين نوشت: به زور بازوي لشكر بسيار خود مناز، اگر تو پادشاهي من ديهقان ديه نشين نيستم و اگر به مقام و شكوه از تو برتر نباشم كمتر نيستم.
سپهداري و مردي از سخن نيست
كسي كو تيغ بندد تيغ زن نيست
همه كس جوياي سروري و مهتري است، اما بزرگي بي همت و بخت مندي نصيب كس
نمي شود. هر كس از شعله آتش چراغش را مي افروزد. اما از اين كار بهره بعضي نور و قسمت برخي دود است. كرم شب تاب را در برابر خورشيد چه قدر است؟ پا از گليم خويش بيرون منه وگرنه از پشيماني اشكها باري، تو كه چون ددي خوي بد داري بايد همسرت نيز چون تو كژ طبع جانوري باشد. برو چون خود ناهنجار ياري بجوي كه صمغ را همسري مشك نشايد، و نور با ظلمت و پري با ديو جمع نمي شود.
دگر باره بري گر «مهر» را نام
بريزم خون ز خلقت چون مي از جام
مرا شمشير مردي در ميان است
نه شمشيري كه اسد را در زبان است
گفتي كه مي خواهي افسر شاهي از سر ما برگيري، گويي كه او مردي بيگانه است و سزاوار ديهيم نيست اگر اندكي بينديشي در مي يابي او كه در ديار غربت تاج از سر پادشاهي بزرگ ربوده و بر كشور او چيره شده در خور پادشاهي است.
آن گاه بهرام شاه نامه را به دست قاصد سپرد و به اسد فرستاد. اسد چون آن را خواند در خشم شد و به وزيرش دستور داد بي درنگ براي جنگ به بهرام شاه سپاه بيارايد. بس نگذشت كه لشكريان بسيار آماده نبرد شدند. از روي ديگر بهرام شاه به رهنمايي سعداكبر نامه اي را كه اسد نوشته بود براي ماه فرستاد. او پس از خواندن نامه بي درنگ لشكري عظيم آراست و از طربلوس رو به مينا نهاد. چون «ماه» نزديك مينا رسيد بهرام شاه به پيشبازش شتافت، و آن گاه كه به هم رسيدند يكديگر را در آغوش كشيدند. روز ديگر «ماه» زره بر تن راست كرده. به نيايش يزدان پرداخت، از سر صدق و ارادت خدا را ياد كرد و گفت:
ضعيفان را تو بخشي زورمندي
دهي افتادگان را سربلندي
دليرم كن چنان از روي شمشير
كه از رويم بگردد روي هر شير
به حق عاشقان درگه خويش
به حق مهربانان جگر ريش
به حق جان پاك صبح خيزان
به حق آب چشم اشك ريزان
به حق بي سر و پايان اين راه
به حق ورد خوانان سحرگاه
به حق مهرورزان جگر سوز
كه مهرم را ز مهر خود برافروز
ز مهر آخر شبنم را روز گردان
قمر را بر اسد پيروز گردان
آن گاه رو به ميدان جنگ نهاد. چون دو سپاه به هم رسيدند و به هم درآويختند «ماه» به هر سو حمله مي برد از كشته پشته مي ساخت و راه را به روي خود مي گشود. اسد چون خود را در خطر ديد از ميدان جنگ گريخت. اما «ماه» او را به كمند گرفت، و دست و پايش را به هم بست و نزد شاه بهرام فرستاد. آنچه از لشكريان روم جان به در برده بودند يا گريختند يا اسير شدند.
پس از پيروزي درخشان «ماه» و لشكريان ظفرمندش به مينا بازگشتند. روزي بهرامشاه قصد كشتن اسد كرد. چون نطع افگندند و سياف خنجر به دست بر سر او ايستاد «ماه» شفاعتگري كردو گفت دشمن زبون را همين بس كه داغي به پيشاني او نهند تا غلام داغدار شاه باشد.
آن گاه به فرمان بهرام شاه مينا را آذين بستند. سپس در نهان سعد را نزد «ماه» فرستاد تا به حضور او درآيد. چون آمد گفت ارزو دارم كه در ساعت سعد دخترم را همسر تو كنم «ماه» شاد شد و
چو ماه از اختر خود ديد ياري
دلش بازآمد از اختر شماري
به شادي كرد اشارت شاه بهرام
كه آرايند شهر و كوچه و بام
چو مفروش بر زمين ترتيب دادند
به هر سو مجمر زرين نهادند
شبي الحق چو روز نو بهاران
منور چون رخ سيمين عذاران
چون همه اسباب بزم طرب آراسته شد نوازندگان ساز خود كردند يك ني، ديگري قانون يكي
چنگ، يكي دف مي نواخت.
دگر سو ساقيان سيم اندام
فگنده جام را در نقره خام
صفاي جام و رنگ باده ناب
به هم آميخته چون آتش و آب
در حجره اي دور از نامحرمان، مشاطه گران «مهر» را آرايش مي كردند. هر پيرانه كه به مهر مي بستند بر جلوه پيرايه افزوده تر مي شد. بر كرسي ديگر «ماه» در حالي افسر بر سر داشت نشسته بود. پس از آن مراسم عقد انجام يافت، مجلس بزم از آمدگان خالي شد «ماه» و «مهر» برتختي كه از پيش براي آن دو آماده شده بود به خلوت نشستند
پس آن گه كه برنهاده قند بر قند
ربوده از دو لعلش بوسه اي چند
چون اول گنج لعلش كرد تاراج
به فرق خود كشيدش پاي چون عاج
به الماس قوي مانند حكاك
همي كرد آن دُر ناسفته را چاك
قسمت نهم
صبحدم ناهيد باافشاندن گلاب بر چهره آن دو را از خواب بيدار كرد بهرام شاه به دلنوازي «ماه» رانزد خود خواند و كنار خويش بر تخت نشاند. عطارد آن دستور دل آگاه روشن بين پايينتخت نشست، و به جز خاصان در آن بزم كسي راه نداشت. بهرام شاه «ماه» را گفت:
بيا امشب ز گيتي كام گيريم
لبالب سوي خاتم جام گيريم
همان دم درآن بزم مجلسانه آراستند. محفل از تابش نور شمع چون روز روشن بود. اهل طرب سازبرگرفتند و به نواختن پرداختند. در هر گوشه مجلس ساقيان سيم بر جام باده بر دستايستاده بودند.
طبقهاي زمردگون و گلفام
پر از سيب و به انگور و بادام
به دست ماهرويان سمن بوي
خرامان اندر آن مجلس به هر سوي
ز نورطلعت ماه دلفروز
دل شب گشته چون رخساره روز
چون شب سپري شد و خورشيددميد بهرام شاه قصد شكار كرد. «ماه» نيز به او پيوست و آن دو با گروهي مرد سپاهي روبه صحرا نهادند. در آن روز چندان شكار افگندند كه صحرا از خون آنها رنگين شد.
گراز از ترس خود افتان و خيزان
شكال آسا در آن صحرا گريزان
هژير از قوت بازو شده سست
پناه از خانه روباه مي جست
درحالي كه «ماه» در افگندن صيد چندان دليري مي كرد ناگهان شيري شرزه از گوشه اي بهسوي بهرام شاه جست و اسب او را در هم شكست. شاه از زين به زمين افتاد و تن به بلاسپرد. «ماه» به ديدن آن منظره به سوي شير جست و شمشيرش را چنان بر تن آن درنده فرودآورد كه دو پاره شد. آن گاه شاه را از زمين برداشت و گرد از جامه اش افشاند. همراهان هزار آفرين بر «ماه» خواندند. شاه به پاداش اين هنرنمايي چندان زر و گوهربر پايش نثار كرد كه از اندازه شمار بيرون بود.
سپس «ماه» به سراي خود رفت «مهر» مهربانش به ديدن وي به نشان دلنوازي از جا برخاست غبار از سر و رويش افشاند. و بوسه هاي گرم نثارش كرد.
پس از چندي «ماه» از شاه اجازه خواست كه به ديار خودبازگردد، به او گفت:
ز لطف شه رهي آن چشم دارد
كه سويم گوشه چشميگمارد
عنايت را چو از حد كرد بيشم
روان سازد به سوي شهر خويشم
چوفرمانم دهد شاه جوان بخت
به ديگر بار بوسم پايه تخت
شاه چون اين سخن ازماه شنيد از رفتن وي اندوهگين گشت، اما رضاي خاطر او را سر تسليم فرود آورد. مُهراز خزينه برداشت و چندان لعل و ياقوت و الماس و فيروزه و زبرجد و زر به او داد كهاز حد قياس بيرون بود. هزاران بنده چيني و ختايي كه هر يك به خوبي و دلفريبي طاقبود به او بخشيد. آن گاه «ماه» و «مهر» در كجاوه نشستند و به حركت درآمدند. شاهبهرام سه منزل آنان را بدرقه كرد. چون عروس و داماد نزديك شهر طرابلوس رسيدند و اهلشهر آگاه شدند
زدند از شادماني شاديانه
رباط و بربط و چنگ و چغاله
دهل را هر طرف بردوش كردند
ز آوازش فلك بي هوش كردند
دگر آوازه نايو دف و عود
ز اقصاي زمين تا آسمان بود
همش دولت همش دلدار در دست
بهتخت كامراني باز بنشست
«ماه» كارهاي كشورش را به و زير دانان و هوشمندشعطارد سپرد. ر.زي يك بار گزارش امور را از او مي پرسيد و باقي اوقاتش را به مصاحبت «مهر» مي گذراند.
به كف ساغر، نظر بر روي يارش
گذشتي هم بدين سانروزگارش
پس از مدتي بهار فرارسيد. چمن چون خط نگاران سرسبز، و هوا بسانرخسار ياران جانفزا شد، و از دست لاله جام باده نميافتاد. در چنان فصل خوش و دلانگيز «ماه» و «مهر» دامن كشان رو به گلزار مي نهادند، و در پي آنان گلعذاري چندبسان ناهيد مي خراميدند.
يكي را سرو سيمين در چميدن
يكي گل از لب گلزارچيدن
يكي را شاخ سنبل در بناگوش
يكي را جعد مشكين بر سر دوش
يكيدر سايه شمشاد در خواب
يكي هر سو روان چون چشمه آب
گلستان زين سهي قدانچون حور
شده چون روضه فردوس پرنور
شده ناهيد زيبا ارغنون ساز
هزارانمرغ خوشخوان كرده آواز
شرابش همچو آب زندگاني
هوايش خوش چو ايامجواني
«ماه» چنان غرق شادي وسرور و محو ديدار «مهر» شده بود كه از خود بيخبر مانده بود. ناگهان به ياد پدرش شاه بدخشان افتاد. چون از گلزار به شهر بازگشتچنان از دوري پدر و ماد ردل آزرده و بي تاب شد كه لبان گلگونش تبخاله زد و گونه لعلفامش زعفراني شد. قضا در همام روز خبر مرگ پدر را شنيد و چنان ضعف بر او چيره شد كهتنش به سستي گراييد. در آن حال عطارد را نزد خود خواند و به او گفت: سفارش من به تواين است كه چون درگذشتم «مهر» را به حرمت و اعزاز تمام به پدرش شاه بهرام برساني و
گل ما را سپاري چون به گلشن
نسيم آسا رسي بر تربت من
ز رويتمرقد من برفروزي
به بالينم بسان شمع سوزي
همين كه وصيت ماه به آخر رسيد وجان سپرد و روان پاكش به جهان جاودان پيوست عطارد خاصان را خبر كرد. همه سوگوارشدند، تنش را شستند، به بُرد يماني پيچيدند و به خاك كردند. عطارد از اين غم بزرگچون ابر بهاران اشك باريد. سعداكبر گاهي سنگ بر سر و گاهي سر بر سنگ مي زد، از خونرنگ ياقوت مي گرفت. چندان به روي خود سيلي زد كه رخسار دلفروز و گلرنگش چون بنفشهنيلي شد. ناهيد چون چنگ خروشيد و موي از سر كند، مويه كرد، گريست و به زاري گفت:
دريغ آن نوبهار تازه گلزار
دريغ آن سرو سرسبز سمن بار
دريغ آنبخشش وجود و فتوت
دريغ آن خلق و آن لطف و مروت
هر رگ ناهيد بسان قانون ازمرگ خداوندش به فرياد آمده بود. او گيسوان بافته خود را به نشان ماتم گشود و پريشانكرد. از قضاي آسماني و بخت بد شكايتها كرد و گفت:
چه بد كردم ترا اي بختناشاد
كه بر شمعم گشودي روزن باد
مرا پر داغ كردي سينه چو ماغ
ترادر سينه باد از اختران داغ
«مهر» نيز بر سر مزار دلدار از دست رفته اش مويهها كرد، رويش را به ناخن تراشيد و گفت:
كه در خاك اي پري رخسار چوني
توماهي در ميان غار چوني
عذار نازكت كان بود چون روح
شدي از سايه زلف تومجروح
چه سان است اين زمان افتاده در گل
ز جور آسمان مجروح چون دل
«مهر» چندان بر مرگ وفادار خود گريست و ناله و زاري كرد كه بر سر مزاردلدارش جان داد. ناهيد و عطارد و سعداكبر نيز در همان روز از اندوه مرگ آن دو عاشقجوان و وفادار جان سپردند، و
بسا سيمين تنان آن جا بمردند
به راه عشقبازيجان سپردند
دوستداران و شيفتگان «ماه» و «مهر» گرداگرد آرامگاه آن بيدلان باغيبزرگ و دلگشا به وجود آوردند و آن را باغ دلدادگان نام نهادند.
پایان.
بيژن و منيژه
فردوسي
درباره داستان
داستان بيژن و منيژه از داستانهايزيباي شاهنامه است. بيژن پهلوان ايراني و پسر گيو و منيژه دختر افراسياب شاه توراناست. برخورد بيژن و منيژه و عشق ايشان به يكديگر كه از دو كشور بدخواه و دشمن ميباشند, موانعي كه بر سر راه ايشان پيش مي آيد, و سرانجام اين عشق و نجات عشاق بهدست رستم ماجراي مفصلي است كه فرودسي در كمال زيبايي و لطف سروده است, و اين خودنشان مي دهد كه اين شاعر بزرگوار با چه قدرتي و صف ميدانهاي جنگ و پهلوانيها وقهرمانيها را در كنار صحنه هاي لطيف عاشقانه قرار مي دهد.
بيژن و منيژهثريا چون منيژه بر سر چاه
قسمت اول
دو چشم من بدو چون چشم بيژن
كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.
همه بادﮤ خسرواني به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
مي اندر قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون دستـﮥ نسترن
سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.
كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.
به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
به نيروي خويش اين گماني چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر
به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آب روي
بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.
تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مر اين رزمگه را كمر
كنون از من اين يار مندي مخواه
بجز آنكه بنمايمت جايگاه
بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازي به بيژن حمله ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه هاي ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر فزوني و از بهر نام
به راه جواني بگسترد دام
قسمت دوم
پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي درخشد.
زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد كنيزك همه چون نگار
همه دخت تركان پوشيده روي
همه سرو قد و همه مشكبوي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي به بوي گلاب
بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.
پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.
از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.
بگويش كه تو مردمي يا پري
برين جشنگه بر همي بگذري
نديديم هرگز چو تو ماهروي
چه نامي تو و از كجائي بگوي
دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.
مگر چهرﮤ دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ به خواب
به دايه و عده ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:
گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من
به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم
ديگر جاي سخني باقي نماند, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي به دستش داد و گفت:
بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
كه از غم فزوني نيابد نه كم
اگر شاه يابد زكارت خبر
كنم جان شيرين به پيشت سپر
چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان
بيامد بر شاه توران بگفت
كه دخترت از ايران گزيدست جفت
افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.
كرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
كرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد ببر
قسمت سوم
پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد
فتادي به چنگال شير ژيان
كجا برد خواهي تو جان زين ميان
بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.
گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين كار آلوده نيست
پري بيگمان بخت برگشته بود
كه بر من همي جادو آزمود
افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي روند من چگونه دست بسته و برهنه بي سلاح مي توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد:
ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه گزين
به گردان ايران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر
بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست
به گرگين بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي
بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:
نبيني كزين بي هنر دخترم
چه رسوائي آمد به پيران سرم
همه نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
كزين ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم
سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد ميكرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي انداخت و زار مي گريست.
شب و روز با ناله و آه بود
هميشه نگهبان آن چاه بود
قسمت چهارم
از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:
به گيتي مرا خود يكي پور بود
همم پور و هم پاك دستور بود
از اين نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فرياد رس
كنون بخت بد كردش از من جدا
چنين مانده ام در دم اژدها
گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف ميفرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مينگرم و به جايگاه بيژن پي ميبرم و ترا از آن مي آگاهانم.
بگويم ترا هر كجا بيژن است
به جام اين سخن مرمرا روشن است
گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.
ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از كار اوي
زپيوند و خويشان شده نا اميد
گدازان و لزان چو يك شاخ بيد
چو ابر بهران به بارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي
جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند:
درختي زدند از بر گاه شاه
كجا سايه گسترد بر تاج و گاه
تنش سيم و شاخش زياقوت زر
برو گونه گون خوشهاي گهر
عقيق و زير جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار
بدو اندرون مشك سوده به مي
همه پيكرش سفته برسان ني
بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زير درخت
كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:
گر آيد به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان
قسمت پنجم(آخرین قسمت)
گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرارگرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكرو فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژنزيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيبفراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا همببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد وبراه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباسبازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان راحمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز ميگشتديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا وفروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آنگوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستماجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براينگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, ازگوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه بهداد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت وپس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگوكه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژنخبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهرخشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كهكيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد ويكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خودرا معرفي نمود:
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خسارهزرد
همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم
براييكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت
و در خواست كرد كه اگر بهايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاهسازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد ودر درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژهدوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگونمتعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كهبازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستادهاست.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آننقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجبگفت:
چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز وشب
بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفتكه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از اوبپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروزتا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزمشتافت.
منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چواز چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد
منيژه بشد آتشيبرفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت
رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كردو با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.
زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آنسنگ برداشت راست
بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين
پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونشكشيد.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگارخورد
سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند واسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژنو سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايرانبازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتندو آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه برتخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت ودختر تيره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر وزرش بوم
يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونهچيز
به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته
بر نجشمفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي
تو با او جهان را بهشادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار
پایان.
راستش دلم نیومد داستان بیژن و منیژه که در اصل به صورت نظم هست رو اینجا نزارم.
این هم داستان به صورت شعر.
به نظر من واقعا زیباست....
آغاز داستان
شـبـي چـون شـبـه روي شـســتــه بــه قــيــر
نــه بــهــرام پــيــدا نــه كــيــوان نــه تـــيـــر
دگــــر گــــونــــه آرايــــشــــي كــــرد مــــاه
بــســـيـــچ گـــذر كـــرد بـــر پـــيـــشـــگـــاه
شــــده تــــيــــره انــــدر ســـــراي درنـــــگ
مــيــان كــرده بــاريــك و دل كــرده تــنـــگ
ز تــاجــش ســـه بـــهـــره ي شـــده لـــاژورد
ســـپـــرده هـــوا را بـــه زنـــگـــار و گــــرد
ســـپـــاه شـــب تـــيــــره بــــر دشــــت و راغ
يـــكـــي فـــرش گـــســــتــــرده از پــــر زاغ
نــمــوده ز هــر ســو بــه چــشــم اهـــرمـــن
چــــو مــــار ســــيــــه بــــاز كــــرده دهــــن
چــو پــولــاد زنـــگـــار خـــورده ســـپـــهـــر
تـو گـفــتــي بــه قــيــر انــدر انــدود چــهــر
هــر آنــگــه كــه بــرزد يــكـــي بـــاد ســـرد
چـو زنـگـي بـرانـگـيـخـت ز انـگــشــت گــرد
چــنـــان گـــشـــت بـــاغ و لـــب جـــويـــبـــار
كـــجـــا مـــوج خــــيــــزد ز دريــــاي قــــار
فـــرومـــانـــد گـــردون گـــردان بـــه جـــاي
شــده ســســت خــورشــيــد را دســت و پــاي
ســـپـــهـــر انـــدر آن چـــادر قـــيـــرگــــون
تـو گـفـتــي شــدســتــي بــه خــواب انــدرون
جــهــان از دل خـــويـــشـــتـــن پـــر هـــراس
جــرس بــركــشـــيـــده نـــگـــهـــبـــان پـــاس
نــــــه آواي مــــــرغ و نـــــــه هـــــــراي دد
زمــانــه زبــان بـــســـتـــه از نـــيـــك و بـــد
نــبــد هـــيـــچ پـــيـــدا نـــشـــيـــب از فـــراز
دلـــم تـــنـــگ شـــد ز آن شــــب ديــــريــــاز
بــدان تــنــگــي انــدر بــجــســـتـــم ز جـــاي
يـــكـــي مـــهـــربـــان بـــودم انــــدر ســــراي
خـــروشـــيـــدم و خـــواســـتـــم زو چـــراغ
بـــرفـــت آن بـــت مـــهــــربــــانــــم ز بــــاغ
مــرا گــفــت شــمــعــت چــه بــايـــد هـــمـــي
شــب تـــيـــره خـــوابـــت بـــبـــايـــد هـــمـــي
بــدو گــفــتــم اي بــت نـــيـــم مـــرد خـــواب
يــكـــي شـــمـــع پـــيـــش آر چـــو آفـــتـــاب
بـــنـــه پـــيـــشــــم و بــــزم را ســــاز كــــن
بــه چــنــگ آر چــنــگ و مـــي آغـــاز كـــن
بـــيـــاورد شـــمـــع و بـــيـــامـــد بـــه بــــاغ
بـرافـروخــت رخــشــنــده شــمــع و چــراغ
مــــي آورد و نــــار و تــــرنــــج و بــــهــــي
ز دوده يـــكـــي جــــام شــــاهــــنــــشــــهـــ ـي
مـــرا گـــفـــت بـــرخـــيــــز و دل شــــاد دار
روان را ز درد و غـــــــــــــــــــــــم آزاد دار
نــــگــــر تــــا كــــه دل را نــــداري تــــبــــاه
ز انــــديــــشـــــه و داد فـــــريـــــاد خـــــواه
جــهـــان چـــون گـــذاري هـــمـــي بـــگـــذرد
خـــردمـــنـــد مــــردم چــــرا غــــم خــــورد
گـهـي مـي گـسـاريـد و گــه چــنــگ ســاخــت
تـو گـفـتـي كـه هــاروت نــيــرنــگ ســاخــت
دلـــم بـــر هـــمـــه كـــام پــــيــــروز كــــرد
كــه بــر مــن شــب تـــيـــره نـــوروز كـــرد
بــدان ســرو و بــن گـــفـــتـــم اي مـــاه روي
يـــكـــي داســـتـــان امـــشـــبـــم بــــازگــــوي
كــه دل گــيــرد از مــهــر او فــر و مـــهـــر
بــدو انــدرون خـــيـــره مـــانـــد ســـپـــهـــر
مــرا مــهــربــان يــار بــشــنــو چــه گـــفـــت
از آن پــس كــه بــا كــام گــشــتــيــم جــفــت
بـــپـــيـــمـــاي مـــي تـــا يـــكــــي داســــتــــان
بـــگـــويـــمـــت از گـــفـــتـــه ي بـــاســـتـــان
پـر از چـاره و مـهـر و نـيـرنــگ و جــنــگ
هــمــان از در مــرد فــرهــنــگ و ســـنـــگ
بــگــفــتــم بـــيـــار اي بـــت خـــوب چـــهـــر
ز نـــيــــك و بــــد چــــرخ نــــاســــازگــــار
بــخـــوان داســـتـــان و بـــيـــفـــزاي مـــهـــر
كــه آرد بــه مـــردم ز هـــر گـــونـــه كـــار
نـــگـــر تـــا نـــداري دل خـــويـــش تـــنــــگ
بـــتـــابـــي ازو چـــنــــد جــــويــــي درنــــگ
نــــدانــــد كــــســـــي راه و ســـــامـــــان اوي
نـــــه پـــــيـــــدا بـــــود دردو درمــــــان اوي
بـــه شـــعـــر آري از دفـــتـــر پـــهــــلــــوي
داد خواهي ارمانيان از خسروكـــه بـــيـــژن بـــه تـــوران نـــدانـــد رهــــي
چـو كـي خـسـرو آمـد بـه كـيــن خــواســتــن
جـــهـــان ســـاز نـــو خـــواســـت آراســـتـــن
ز تـوران زمـيـن گــم شــد آن تــخــت و گــاه
بــرآمــد بــه خــورشـــيـــد بـــر تـــاج شـــاه
بــپـــيـــوســـت بـــا شـــاه ايـــران ســـپـــهـــر
بــر آزادگـــان بـــر بـــگـــســـتـــرد مـــهـــر
زمـانــه چــنــان شــد كــه بــود از نــخــســت
بـــه آب وفـــا روي خـــســـرو بـــشـــســــت
بــجــويــي كـــه يـــك روز بـــگـــذشـــت آب
نـــســـازد خـــردمـــنـــد ازو جـــاي خــــواب
چـو بـهـري ز گـيـتــي بــرو گــشــت راســت
كـه كــيــن ســيــاوش هــمــي بــاز خــواســت
بـه بــگــمــاز بــنــشــســت يــكــي روز شــاد
ز گـــردان لـــشـــگـــر هـــمـــي كـــرد يــــاد
بـــه ديـــبـــا بــــيــــاراســــتــــه گــــاه شــــاه
نــهـــاده بـــه ســـر بـــر كـــيـــانـــي كـــلـــاه
نـشـسـتـه بـه گــاه انــدرون مــي بــه چــنــگ
دل و گـــــوش داده بــــــه آواي چــــــنــــــگ
بــه رامــش نــشــســتــه بــزرگــان بــه هـــم
فـــريـــبـــرز كـــاوس بــــا گــــســــتــــهــــم
چــو گــودرز گــشــواد و فــرهــاد و گــيــو
چــو گــرگــيــن مــيــلــاد و شــاپــور نــيـــو
شـــه نـــوذر آن تـــوس لـــشـــگـــر شـــكـــن
چــــو رقــــام و چـــــون بـــــيـــــژن رزم زن
هــمـــه بـــاده ي خـــســـروانـــي بـــه دســـت
هــمــه پــهـــلـــوانـــان خـــســـرو پـــرســـت
مــي انـــدر قـــدح چـــون عـــقـــيـــق يـــمـــن
بــه پــيـــش انـــدرون لـــالـــه و نـــســـتـــرن
پـري چـهــرگــان پــيــش خــســرو بــه پــاي
ســر زلــفــشــان بــر ســمــن مــشــگ ســـاي
هــمــه بــزمـــگـــه بـــوي و رنـــگ بـــهـــار
كــمــر بــســتــه بــر پــيــش ســـالـــار بـــار
بــه نــزديـــك ســـالـــار شـــد هـــوشـــيـــار
ز پـــــرده درآمـــــد يـــــكــــــي پــــــرده دار
ســــر مـــــرز تـــــوران و ايـــــرانـــــيـــــان
كـــه بـــر در بـــه پـــايـــنـــد ارمـــانــــيــــان
ز راه دراز آمــــــــــــــــده دادخــــــــــــــــواه
هـــمـــي راه جـــويـــنـــد نــــزديــــك شــــاه
كــــه اي شــــاه پــــيــــروز جــــاويـــــد زي
كـــه خـــود جـــاودان زنـــدگـــي را ســــزي
بــه نــزديــك خــســرو خــرامــيـــد تـــفـــت
چــو ســالــار هــشــيــار بــشـــنـــيـــد رفـــت
بــه پــيــش انــدر آوردشــان چــون ســزيــد
بـگـفـت آنــچ بــشــنــيــد و فــرمــان گــزيــد
بــكــش كــرده دســت و زمــيــن را بــه روي
ســـتـــردنـــد زاري كـــنــــان پــــيــــش اوي
ز شـــهـــري بـــه داد آمـــدســــتــــيــــم دور
كــه ايــران ازيــن ســوي ز آن ســوي تـــور
كـــجـــا خـــان ارمـــانـــش خـــوانـــنـــد نـــام
وز ارمـــانـــيـــان نـــزد خـــســـرو پــــيــــام
كـــه نـــوشــــه زي اي شــــاه تــــا جــــاودان
بــه هــر كــشــوري دســتـــرس بـــر بـــدان
بــه هــر هــفــت كــشــور تــوي شــهــريــار
ز هـــر بـــد تـــو بــــاشــــي شــــهــــر يــــار
ســـر مـــرز تـــوران در شـــهـــر مــــاســــت
ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه بــلــاســت
ســوي شــهــر ايــران يــكــي بــيــشـــه بـــود
كــه مــا را بــدان بــيــشــه انــديــشـــه بـــود
چــه مـــايـــه بـــدو انـــدرون كـــشـــتـــز ار
درخــــت بــــرآور هــــمـــــه مـــــيـــــوه دار
چــــراگــــاه مــــا بــــود و فـــــريـــــاد مـــــا
ايـــــــا شـــــــاه ايـــــــران بـــــــده داد مــــــــا
گــراز آمـــد اكـــنـــون فـــزون از شـــمـــار
گــرفــت آن هــمــه بــيــشـــه و مـــرغـــزار
بـه دنـدان چـو پـيـلــان بــتــن هــم چــو كــوه
وزيــشـــان شـــده شـــهـــر ارمـــان ســـتـــوه
هــم از چــارپــايــان و هــم كــشـــتـــمـــنـــد
ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه گـــزنـــد
درخــــتــــان كــــشــــتــــه نــــداريــــم يــــاد
بـــه دنـــدان بـــدو نـــيـــم كـــردنــــد شــــاد
نــيــايــد بــه دنــدانــشــان ســنــگ ســـخـــت
مـگـرمـان بـه يــك بــاره بــرگــشــت بــخــت
چــو بــشــنــيــد گــفــتـــار فـــريـــاد خـــواه
بـــه درد دل انـــدر بـــپـــيــــچــــيــــد شــــاه
بــريــشــان بــبــخــشــود خــســرو بـــه درد
بـــه گــــردان گــــردنــــكــــش آواز كــــرد
كـــــه اي نـــــامـــــداران و گــــــردان مــــــن
كــه جــويــد هــمــي نــام ازيـــن انـــجـــمـــن
شـود سـوي ايــن بــيــشــه ي خــوك خــورد
بــه نــام بــزرگ و بـــه نـــنـــگ و نـــبـــرد
بـــبـــرد ســـران را گــــرازان بــــه تــــيــــغ
نــــدارم ازو گــــنـــــج گـــــوهـــــر دريـــــغ
يـــكـــي خـــوان زريـــن بـــفـــرمــــود شــــاه
كــه بــنــهــاد گــنـــجـــور در پـــيـــش گـــاه
ز هــر گــونــه گــوهــر بــرو ريــخــتــنــد
هــمــه يــك بــه ديــگــر بــرآمــيــخــتــنـــد
ده اســـپ گـــرانـــمـــايــــه زريــــن لــــگــــام
نــــــهــــــاده بـــــــرو داغ كـــــــاوس نـــــــام
بـــه ديـــبـــاي رومـــي بـــيــــاراســــتــــنــ ــد
بــســي ز انــجــمــن نــامــور خــواســتـــنـــد
چــنــيــن گــفــت پــس شــهـــريـــار زمـــيـــن
كـــــه اي نـــــامـــــداران بـــــا آفــــــريــــــن
كــه جــويــد بــه آزرم مــن رنــج خـــويـــش
از آن پـس كـنـد گــنــج مــن گــنــج خــويــش
كــس از انــجـــمـــن هـــيـــچ پـــاســـخ نـــداد
مـــگــــر بــــيــــژن گــــيــــو فــــرخ نــــژاد
نـــهـــاد از مـــيــــان گــــوان پــــيــــش پــــاي
ابـــــر شـــــاه كـــــرد آفـــــريـــــن خـــــداي
كـــه جـــاويـــد بـــادي و پـــيـــروز و شـــاد
ســـرت ســــبــــز بــــاد و دلــــت پــــر ز داد
گــرفــتـــه بـــه دســـت انـــدرون جـــام مـــي
شـــــب و روز بـــــر يـــــاد كـــــاوس كـــــي
كــه خـــرم بـــه مـــيـــنـــو بـــود جـــان تـــو
بــه گـــيـــتـــي پـــراگـــنـــده فـــرمـــان تـــو
مــن آيــم بــه فـــرمـــان ايـــن كـــار پـــيـــش
ز بـــهـــر تـــو دارم تـــن و جـــان خـــويـــش
چـو بـيـژن گـنــيــن گــفــت گــيــو از كــران
نـــگـــه كـــرد و آن كــــارش آمــــد كــــران
نـــخـــســـت آفـــريـــن كـــرد مـــر شـــاه را
بـــه بـــيـــژن نـــمــــود آنــــگــــهــــي راه را
بـه فـرزنـد گــفــت ايــن جــوانــي چــراســت
بـه نـيـروي خـويـش ايـن گـمـانـي چــراســت
جـــوان گـــر چـــه دانـــا بـــود بـــا گـــهــــر
ابــــي آزمــــايــــش نــــگــــيــــرد هـــــنـــــر
بــد و نــيــك هــر گــونــه بــايــد كــشــيـــد
ز هـر گـونـه تـلـخ و شـوري بـبـايـد چـشـيـد
بــه راهــي كــه هــرگــز نــرفــتــي مــپــوي
بــــر شــــاه خـــــيـــــره مـــــبـــــر آب روي
ز گــفــت پــدر پــس بــرآشـــفـــت ســـخـــت
جـوان بـود و هــشــيــار و پــيــروز بــخــت
تــو بــر مــن بــســســتــي گــمــانـــي مـــبـــر
چــنــيــن گــفــت كــاي شـــاه پـــيـــروزگـــر
تــو ايــن گــفــتــه هــا از مــن انــدر پــذيـــر
جــوانــم ولــيــكــن بــه انـــديـــشـــه پـــيـــر
مــنــم بـــيـــژن گـــيـــو لـــشـــگـــر شـــكـــن
ســـر خـــوك را بـــگـــســــلــــانــــم ز تــــن
چـو بـيــژن چــنــيــن گــفــت شــد شــاه شــاد
بـــرو آفـــريـــن كـــرد و فـــرمـــانـــش داد
بــدو گــفــت خــســرو كـــه اي پـــرهـــنـــر
هــمــيــشــه بــه پــيــش بـــدي هـــا ســـپـــر
كــســي را كــجــا چــون تــو كــهــتــر بـــود
ز دشــمــن بــتــرســـد ســـبـــك ســـر بـــود
بــه گــرگــيــن مــيــلــاد گــفـــت آنـــگـــهـــي