بعد از تو
تنها وظیفه ی من
تکرارِ همین بعد از تو گفتن است.
من از اَزَل
گروگانِ گریه های تو بوده ام.
ما نباید بمیریم
رؤیاها بی مادر می شوند
بعد از تو
تنها وظیفه ی من
تکرارِ همین بعد از تو گفتن است.
من از اَزَل
گروگانِ گریه های تو بوده ام.
ما نباید بمیریم
رؤیاها بی مادر می شوند
گفت بر مي گردم،
و رفت،
و همه ی پل های پشت سرش را ويران کرد.
همه می دانستند ديگر باز نمی گردد،
اما بازگشت
... بی هيچ پلی در راه،
او مسير مخفی یادها را می دانست.
از مـعجزاتـش این بود كه
آغوشش
عصر جمـعـه نداشت
با من از روايت گريهها
سخن مگوی.
صبحهای مرمرين در پی است،
سواران ستارهپوش در پی است.
گُلگُل شبنم و
لغزش لاله
در نسيمههای نور.
ديگر
نه نامی از دريا،
نه نقشی
که در چشم آدمی.
من رازجویِ آن روايتم
که هنوزش کسی
بازنسروده است.
با من از روايت رازها
سخن بگوی!
بیکرانه
در کلمات شگفت
زاده شدم.
شگفتا که در اين دقيقه
سرشار از کشف اين باد برهنهام.
رودها برمیآيند
کوهها برمیآيند
بادها برمیآيند
و آدمی
هنوز از خيل خوابآلودگانِ زمين است.
شگفتا که من
پيش از تولد خويش
با مرگ به معنا رسيدهام.
بیکرانه
به رويايی پوشيده از حرير نور و
نماز
لبالبِ هوشم در اين دقيقهی دور!
Last edited by orochi; 16-02-2013 at 00:20.
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو باید تازهگیهااز اینجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُپردهپوشیِ آب همهمین را میگویند.
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدانها را آب دادهامظرفها را شستهامخانه را رُفت و رو کردهامدنیا خیلی خوب است،بیا!علامتِ خانهبودنِ منهمین پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،تا تو نیاییپرده را نخواهم کشید
می شود باز
با همین دل خوشی های ساده
زندگی ها کرد!
آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزی گفت انگار.
ماه آمد وُ
به کوچهی کهنسالِ مُشيری
چيزی گفت انگار.
کوچه
کوچهی بیگفت و بیگذر
رو به روشنترين پنجره چيزی گفت انگار.
چيزی، رازی، حرفی
سخنی شايد
سَربَسته از چراغی
شکستهی هزار پاييزِ بیپايان.
دريغا هزارهی بیحالا،
حالا کوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالای چينه
که پُر غبار!
اگر مُردهای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بیانصاف!
گاهی همینطوری از خانه بزن بیرون
بیخیال هرچه که هست
و هم هوا از حیرت نمور علف لبریز است
خنکاست
خدایی کن
... عشق همین است دیگر
تو باید از گردنههای بارانگیر بسیاری بگذری
این را پایت نوشتهاند
حوصله کن
پايان کتاب را با هم خواهيم خواند
حالا بخواب
تا فردا صبح
فرصت براي گريستن بر اين روزگار بسيار است !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)