هر که د رحال توانايی نکويی نکند در وقت ناتوانی سختی بيند .
بد اختر تر از مردم آزار نيست
که روز مصيبت کسش يار نيست
هر که د رحال توانايی نکويی نکند در وقت ناتوانی سختی بيند .
بد اختر تر از مردم آزار نيست
که روز مصيبت کسش يار نيست
هر آنچه زود برآيد ، دير نپايد .
خاک مشرق شنيده ام که کنند
به چهل سال کاسه ای چينی
صد به روزی کنند در مردشت
لاجرم قيمتش همی بينی
مرغک از بيضه برون آيد و روزی طلبد
و آدمی بچه ندارد خبر و عقل و تميز
آنکه ناگاه کسی گشت به چيزی نرسيد
وين به تمکين و فضيلت بگذشت از همه چيز
آبگينه همه جا يابی ، از آن قدرش نيست
لعل دشخوار بدست آيد ، از آن است عزيز
کارها به صبر برآيد و مستعجل بسر درآيد .
به چشم خويش ديدم در بيابان
که آهسته سبق برد از شتابان
سمند بادپای از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته می راند
نادان را به از خاموشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی نادان نبودی .
چون نداری کمال فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
خری را ابلهی تعليم می داد
بر او بر صرف کرده سعی دايم
حکيمی گفتش ای نادان چه کوشی
درين سودا بتر از لوم لايم
نياموزد بهايم از تو گفتار
تو خاموشی بياموز از بهايم
هرکه تامل نکند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آرای چو مردم بهوش
يا بنشين چون حيوانان خموش
هر که با بدان نشيند نيکی نبيند .
گر نشيند فرشته ای با ديو
وحشت آموزد و خيانت و ريو
از بدان نيکوی نياموزی
نکند گرگ پوستين دوزی
جدال سعدی با مدعی در بيان توانگری و درويشی
يکی در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در محفلی نشسته و شنعتی در پيوسته و دفتر شکايتی بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ، سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته .
كريمان را به دست اندر درم نيست
خداوندان نعمت را كرم نيست
سعدى گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى
زكات و فطره و اعتاق و هدى و قربانى
خداوند مكنت به حق مشتغل
پراكنده روزى ، پراكنده دل
پس عبادت ايشان به فقر اوليتر که جمعند و حاضر نه پريشان و پراکنده خاطر ، اسباب معيشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته : عرب گويد : اعوذ بالله من الفقر المکب و جوار من لايحب . و در خبر است : الفقر سواد الوجه فى الدارين . گفتا : نشنيدی که پيغمبر صلی الله عليه گفت : الفقر فخری . گفتم : خاموش که اشارت خواجه عليه السلام به فقر طايفه ايست که مرد ميدان رضااند و تسليم تير قضا ، نه اينان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند .
درويش بی معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انجامد :كاد الفقر ان يكون كفرا.
اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ
بى توشته چه تدبير كنى دقت بسيج
روى طمع از خلق بپيچ از مردى
تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
حالی که من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت ، تيغ زبان برکشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت : چندان مبالغه در وصف ايشان بکردی و سخنهای پريشان بگفتی که وهم تصور کند که ترياق اند يا کليد خزانه ارزاق ، مشتی تکبر ، مغرور ، معجب ، نفور ، مشتغل مال و نعمت ، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگويند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت ، علما را به گدايی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پای معيوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند بر تر از همه نشينند و خود را به از همه بينند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند ، بی خبر از قول حکما که گفته اند : هر که به طاقت از ديگران کم است و به نعمت بيش ، بصورت توانگرست و بمعنی درويش.
گر بى هنر به مال كند كبر بر حكيم
كون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
تا عاقبت الامر دليلش نماند ، ذليلش کردم . دست تعدی دراز کرد و بيهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند . چون آزر بت توراش که به حجت با پسر برنيامد به جنگش خاست که : لئن لم تنته لارجمنک . دشنام دادم . سقطش گفتم ، گريبانم دريد ، زنخدانش گرفتم .
او در من و من در او فتاده
خلق از پى ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانى
از گفت و شنيد ما به دندان
القصه مرافعه اين سخن پيش قاضی برديم و به حکومت عدل راضی شديم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جويد . قاضی چو حيلت ما بديد و منطق مابشنيد گفت : ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درويشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گل است خارست و باخمر خمارست و بر سر گنج مارست و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است . لذت دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مکاره در پيش .
اگر ژاله هر قطره اى در شدى
چو خر مهره بازار از او پر شدى
مقربان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت و درويشانند توانگر همت و مهين توانگران آن است که غم درويشان خورد و بهين آن است که کم توانگر گيرد . و من يتوکل علی الله فهو حسبه . پس روی عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت : ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی ، نعم ، طايفه ای هستند برين صفت که بيان کردی : قاصر همت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر بمثل باران نبارد يا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خدای عزوجل نترسند و گويند :
گر از نيستى ديگرى شد هلاك
مرا هست ، بط را ز طوفان چه باك ؟
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند
گويند: غم گر همه عالم مردند
قومی برين نمط که شنيدی و طايفه ای خوان نعمت نهاده ودست کرم گشاده ، طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت ، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل ، مويد ، مظفر ، منصور مالک ازمه انام ، حامی ثغور اسلام ، وارث ملک سليمان ،اعدل ملوک زمان ، مظفر الدنيا و الدين اتابک ابی بکر سعد ادام الله ايامه و نصر اعلامه.
قاضی چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بمقتضای حکم قضاوت رضا داديم و از مامضی درگذشتيم و سر و روی يکديگر بوسه داديم و ختم سخن برين بود .
مكن ز گردش گيتى شكايت ، اى درويش
كه تيره بختى ! اگر هم برين نسق مردى
توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست
بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردى
مردمان را عيب نهانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد . هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نيفشاند .
از تن بی دل طاعت نيايد و پوست بی مغز بضاعت را نشايد .
نه هر که در مجادله چست در معامله درست .
بس قامت خوش که زير چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد
اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قيمت لعل و سنگ يکسان بودی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)