حکايت59
کاروانی در زمين يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببردند . بازرگانان گريه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نبود.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود . يکی گفتش از کاروانيان : مگر اينان را نصيحتی کنی و موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود . گفت : دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفتن.
آهنى را كه موريانه بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
همانا که جرم از طرف ماست.
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند