تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #1
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12 رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

    رمان حریم عشق

    نویسنده: رویا خسرونجدی


    قسمت اول :

    او آمد ، امابا لباسي ديگر چهره اش در اولين لحظات نا آشنا مي نمود ، ولي لبخند زيبايش او را همان آشناي قبلي معرفي ميكرد . به محض ديدنش جلو رفتم بارها نزد خود اين صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرين كرده بودم . با اينحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بي نهايت دستپاچه نشان مي داد و صدايم از شدت هيجان مي لرزيد .
    سلام كردم . نگاهش طور خاصي بود ، گويا برايش آشنا بودم ولي صدايش پر از ترديد بود .
    - 000 سلام
    - اميدوارم حالتون خوب باشه و مصدوميتتون بهبود پيدا كرده باشه .
    - آه ... شناختمتون
    - بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشين بعلت عجله زياد متوجه شما نشدم و اين بي دقتي باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببينيد .
    - صدمه ؟ شوخي مي كنيد ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چيز مهمي نيست .
    - بله فرموديد، ولي من بازم نگران بودم
    خنديد و گفت " نگراني شما بيهوده بوده ، همان طور كه مي بينيد من در سلامت كامل بسر مي برم "
    برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بياورم درست در وسط پياده رو ايستاده ايم . با چهره اي خجالت زده گفتم :"اگه اشكالي نداره بقيه صحبت رو توي ماشين ادامه بديم ، اينجا نمي شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كرديم .
    - ولي من فكر نمي كنم مسير هامون يكي باشه
    - خوب اشكالي نداره .
    - ولي 000
    - تمنا مي كنم تعارف نفرماييد
    چند لحظه بعد او در اتومبيل من بود . حتي خودم هم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالي سر از پا نمي شناختم . بلافاصله حركت كردم . براي آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشين را روشن كردم و گفتم : " صداي موسيقي كه شما رو اذيت نمي كنه "
    - نه بر عكس من به موسيقي علاقه دارم .
    - چه جالب ! درست مثل من .
    او بار ديگر سكوت كرد و من نميدانستم اين بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسيدم :" نفرموديد از كدوم طرف بايد برم ."
    - از هر مسيري كه به مقصد خودتون ميرسه . منم سر همين خيابون زحمت رو كم مي كنم
    - زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بديد ، مي خواستم شما رو به مقصد برسونم .
    - آخه مسير من خيلي طولانيه . مي ترسم بنزين شما ته بكشه .
    - در حال حاضر باك ماشين پره ، 40 ليتر بنزين دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزين هاي سر راه استفاده مي كنيم ، مگه گير نمي ياد ؟
    در آينه نگاهش كردم ، خنديد و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواري مي كنن ، اون كه نيازي به بنزين نداره ، با كاه و يونجه راه مي ره .
    - مسئله اي نيست تجربه سوخت جديد به گمونم براي ماشين ما هم شيرين باشه ، حالا مي تونم خواهش كنم مسير تون رو بفرماييد .
    - خودتون خواستيدها ... پس فعلا تا ميدان گلها تشريف ببريد .
    - فعلا ، يعني بعد از اون هم اميدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
    - گفتم كه مسيرم طولانيه .
    Last edited by گل مریم; 14-05-2009 at 16:54.

  2. 4 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - هر چي طولاني تر بهتر .
    - چرا؟
    مي خواستم بگويم براي آنكه بيشتر از مصاحبت شما فيض ببرم ، ولي نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده كردم . در همان حال پرسيد : " شما چه كاره هستيد ؟"
    با وجودي كه از سوالش جا خورده بودم ، ولي خيلي خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برايم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چي فكر مي كنيد ؟"
    - پزشك هستيد؟
    - پزشك ؟ نه ، چطور چنين فكر كرديد ؟
    اشاره اي به بدنه ماشين كرد و گفت :" بخاطر اين ... خيلي گرون قيمته ، نه ؟ "
    - شايد ... شما دوست داشتيد مصاحبتون يه پزشك باشه ؟
    - خنديد ، از همان خنده هاي خاص كه در اولين نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حين خنده گفت :" نه ، براي من چه فرقي مي كنه ؟"
    - پس اجازه بديد خودم بگم ... من كارمند هستم .
    - كه اين طور !پس اين ماشين بايد متعلق به رئيس شما باشه ، تصورش رو بكنيد اگه الان آقاي رئيستون شما رو با اين ماشين ببينه ، فردا صبح تو شركت چه بلوايي بر پا مي شه !
    اين مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صداي بلند خنديدم . ابروانش را درهم كشيد ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحني پشيمان سوال كردم :" ناراحت شديد ؟"
    با وجودي كه پاسخش منفي بود ، اما لحنش چيز ديگري مي گفت ، لذا بار ديگر گفتم منو ببخشيد ، مي دونيد شما خيلي جالب حرف مي زنيد ."
    - جالب يا مسخره
    از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصباني است ، عصباني تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، براي همين هم دلجويانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوري نداشتم . "
    سكوت كرد و از پنجره به بيرون خيره شد . نمي خواستم چيزي بگويم . مي ترسيدم ناراحتي او را تجديد نمايم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش مي كردم ، حتي هنوز هم از حرفهاي بي ملاحظه اي كه زدم عصباني هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندين مرتبه موجود زود رنجي چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمي كرد . نمي دانستم واقعا رفتارم تا اين حد ناشايست بود؟ با اين حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مايليد راجع به شغلم بيشتر توضيح بدم ؟"
    بي علاقه سر تكان داد و اعلام بي تفاوتي كرد ولي من به روي خود نياوردم و ادامه دادم : مي دونيد خانم ... اسمتون رو هم نمي دونم .
    لحظه اي مكث كردم ، شايد نامش را بگويد ، ولي او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنين ديدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در يك شركت بازرگاني فعاليت مي كنم . اونروز كه براي بار اول شما رو زيارت كردم ، بخاطر داريد ؟ من به يه جلسه مي رفتم ، بين راه ماشين خراب شد و راننده مجبور شد ماشين رو به تعميرگاه ببره ، منم ناچار با ماشين خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتي موقع پياده شدن متوجه شما نشدم ...
    باز هم در آينه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصباني است يا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در يك لحظه نگاه هايمان با هم تلاقي كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائين انداختم و ادامه دادم : " باور مي كنيد من تمام اين هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
    چشمانش از تعجب گرد شد و پرسيد :" براي چي ؟"
    - براتون نگران بودم .
    با شيطنت پرسيد :" پس چرا همون روز پيگير قضيه نشديد ؟"
    نمي دانستم چه بگويم . اجازه نداد سكوتم طولاني شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از يه غريبه مهمتر بوده ؟"
    نمي دانم چرا از كلمه (غريبه ) خوشم نيامد و معترضانه تكرار كردم :" غريبه ؟"
    - بله غير از اينه ؟
    - ولي من در مقابل شما احساس ديگه اي داشتم .
    - چه احساسي ؟
    - نمي دونم ، هر چي بود احساس غريبه گي نبود .
    - شما پسرها نمي تونيد قصه تازه تري براي ما بسازيد .
    از حرفش ناراحت شدم ، ولي شايد حق با او بود ، شايد بارها اين سخنان را از ديگران شنيده بود و برايش تكراري بود . به چهارراه نزديك شديم بي آنكه بخواهم پايم را از روي پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستي من به قرمز تبديل شد . او كه متوجه گرديده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه داريد ؟"
    - خير چطور؟
    - پس چرا آروم رفتيد تا رنگ قرمز چراغ رو زيارت كنيد؟
    سرم را به طرفين تكان دادم و چيزي نگفتم . او با لبخند شيريني گفت : " اين بار من بايد از شما سوال كنم كه ناراحت شديد؟"
    - نه ناراحت نشدم .
    - ولي اين طور بنظر مي رسه .
    - من هيچ وقت از دست شما ناراحت نمي شم .
    - طوري حرف مي زنيد كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشيم .
    مي خواستم بگويم چرا كه نه؟ اما چيزي نگفتم ، نگاهي به جلو انداختم ، تا انتهاي خيابان ترافيك سنگين ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به يكي از آن گره هاي كور ترافيك برخورد كنيم و تا ساعتها در راه بمانيم ، اما اين طور نشد از طرف ديگر راه زيادي هم تا مقصد باقي نمانده بود . مي خواستم بجاي حاشيه روي، اصل مطلب را بگويم ، ولي اين كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
    - اسمتون رو نگفتيد .
    - منم اسمي از شما نشنيدم .
    -شايد علت اين باشه كه سوال نفرموديد .
    - بايد مي پرسيدم .
    - اگر تمايلي به شنيدن داشته باشيد .
    - تمايل؟ برام فرقي نمي كنه .
    - ولي من خيلي دوست دارم اسم شما رو بدونم .
    - بهتون اجازه مي دم هرچي كه دوست داريد صدام كنيد .
    - از لطفتون ممنون ، ولي اگه اجازه بديد ، ترجيح مي دم شما رو با نام اصليتون صدا كنم
    - از نظر من مانعي نداره ، من نيلوفر هستم .
    چقدر اسمش بنظرم زيبا و برازنده آمد . اسم يك گل زيبا براي موجودي يه زيبايي و ملاحت او واقعا شايسته بود گفتم :" اسم بسيار زيبايي داريد . منم كيانوش مهرنژاد هستم . از آشنايي با شما هم واقعا خرسندم . "
    - متشكرم



  4. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    بعد دل را به دريا زدم و بعد از سكوت چند دقيقه اي گفتم :" مي دونيد ، من حرفاي زيادي براي گفتن دارم ."
    - براي من ؟
    - بله .
    - خوب پس چرا ساكتيد؟
    - شايد براي گفتن اين حرفا خيلي زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنيد .
    - از حرفاي شما تعجب مي كنم ، هنوز نيم ساعت بيشتر از آشنايي ما نگذشته ، ولي شما ادعا مي كنيد ، حرفاي زيادي براي گفتن داريد و تازه انتظار داريد من حرفاي شما رو باور كنم .
    - قبول دارم كه كمي احمقانه است ، ولي خواهش مي كنم اين طور قضاوت نفرماييد من شما رو هشت روز پيش زيارت كردم و اين فرصت كافيه تا آدم يه دنيا حرف در دلش ذخيره كنه ، در اين چند روز من دائما بشما فكر مي كردم، در حاليكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتي يكبارم منو بخاطر نياورديد ، براي شما اون تصادف يك اتفاق ساده بود ، ولي براي من يك حادثه زندگي ساز

    - خداي من باور كنيد من متوجه حرفاي شما نمي شم .
    - كاش ميتونستم براتون توضيح بدم ، ولي متاسفانه قادر نيستم ، چون شما براي من انقدر تازه و پر اهميت هستيد كه حتي نمي دونم بايد اسمتون رو چي بذارم؟
    سكوتش برايم شجاعتي به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شايد حرفام با بيان مناسبي ادا نمي شن ، مي دونيد قبل از اينكه شما رو ببينم سعي كرده بودم تمام حرفاي امروزم رو ديكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولي ظاهرا بيهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمي دونم چطور بگم شما باعث شديد من زندگي رو بخاطر بيارم .... من قبل از ديدار شما ...
    يكباره وسط حرفم پريد ، از اين عمل او جا خوردم ، ولي او بي اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بديد من ادامه بدم ، من قبل از ديدار شما هرگز به هيچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما اين دژ چندين ساله رو در هم شكستيد و من براي اولين بار دل سپردم كه مسلما آخرين بار هم هست ، حالا هم قصد بدي ندارم ، باور كنيد مي خواستم با هم آشنا بشيم و اگر ديديم تفاهم اخلاقي داريم يك زندگي مشترك رو پايه ريزي كنيم و...و...و....و مي بينيد دقيقا حرفهايي رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتيد ، اگر دوست داشته باشيد باز هم مي تونم ادامه بدم .... گوش كنيد آقا ، اين حرفا براي من تازگي نداره ، از اينها زياد شنيدم .
    آنقدر گيج شده بودم كه نمي دانستم چه بگويم . كنار خيابان بحالت پارك ايستادم . نمي توانستم در چنين شرايطي ادامه دهم . فورا دستش را روي دستگيره در گذاشت گويي نگه داشته بودم تا او پياده شود با عصبانيت پرسيدم :" كجا؟"
    و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمي كنم هنوز هم قصد داشته باشيد منو برسونيد."
    - خيالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو مي رسونم حتي اگر با كلمات نيشدارتون تمام طول راه عذابم بديد .
    - به قول خودتون اين حرفا براي ديدار اول خيلي زوده .
    - من آدم صريحي هستم خانم ، حرفامو بي پرده مي زنم ، از حاشيه رفتن هم خوشم نمي آد .
    - از اين صفتتون خوشم اومد .
    - گوش كنيد نيلوفر خانم ، من براي خوشامد شما حرفي نزدم ، واقعيت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكري دارم كه فرصت خوندن رمانهاي عشقي رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نيستم ، چون نه از كسي شنيدم ، نه به كسي گفتم .
    - مگه من از شما حرفاي عاشقونه خواستم ؟
    - نه مي دونم گوش شما از اين حرفا پره
    - شما خيلي عصبي هستيد . من ترجيح مي دم بقيه راه رو تنها برم
    براي آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر مي كنم در آن لحظه كمي زياده روي كردم ، شايد علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولي با اين حال نمي خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زيرا آسان به دست نياورده بودم پرسيدم :"بعد از ميدون به كدوم سمت برم؟"
    - من ميدون پياده مي شم .
    - آخه چرا؟ مگه به مقصد رسيديد؟
    - بله
    - يعني شما تو ميدون منزل داريد
    - درست وسط ميدون ، من تو چادر زندگي مي كنم
    - بايد خيلي جالب باشه .
    - چي؟
    - زندگي چادر نشيني ، جالب نيست؟
    با سر تائيد كرد و دوباره پرسيدم :" نگفتيد از كدوم طرف؟"
    - خيابون سمت چپ



  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    از جلو خيابان رد شدم با تعجب پرسيد:" مگه نشنيديد اون خيابون رو گفتم " در آينه به او كه با انگشت به خيابان اشاره مي كرد نگاه كردم و گفتم " دير گفتيد خانم بايد يه دور ديگه بزنم الان بر ميگردم "
    در حاليكه دور ميدان گردش مي كردم به حرف خود خنديدم ، چون توجيه جالبي براي وقت كشي كرده بودم . داخل خيابان شديم . دو طرف خيابان را انبوه درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود و سكوت دل انگيزي بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خيابون قشنگيه "

    ماشين را به كنار خيابان هدايت كردم و ايستادم پرسيد : بنزين تموم كرديد؟
    با لبخند پاسخ دادم :" خير ، فقط فكر كردم شايد مايل باشيد اين مسير رو پياده طي كنيم "
    لحظه اي درنگ كرد گويا نمي دانست چه بگويد ، بعد گفت : "تنها؟"
    - مگه من مي ذارم
    - پس شما هم مي يايد؟
    - البته با اجازه سركار.
    - در اين صورت ترجيح مي دم پياده روي رو به فرصت ديگه اي موكول كنم .
    -امر، امر شماست
    اين مرتبه با صداي بلند خنديد ، احساس كردم ديگر هيچ رنجشي از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
    پاسخي ندادم و آهسته به حركت در آمدم يك مرتبه گويا چيزي بخاطر آورده باشد ، پرسيد :" گفتيد شركت شما چه نوع شركتيه ؟"
    از اينكه در مورد كنجكاوي مي كرد ، بسيار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگاني ."
    - خصوصي؟
    - بله
    - و شما اونجا چه مي كنيد ؟
    - من كارمند هستم
    - كارمند آبدار خونه؟
    - نه ، تو يه قسمت ديگه
    - كدوم قسمت ؟
    - بايد به سمتم اشاره كنم؟
    - البته اگر دوست داشته باشيد؟
    - من مدير شركت هستم
    - مدير عامل؟
    - نه مدير كل
    - دروغ كه نمي گيد ؟
    - فكر نمي كنم .
    - خوب جناب مدير شما به منشي احتياج نداريد؟
    - من رئيس ميخوام ، البته اگر شما بپذيريد
    كودكانه خنديد پرسيدم : " شما شاغل هستيد؟
    - نه
    خوشحال شدم . مي توانستم كاري در شركت به او پيشنهاد كنم ولي او گويا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمي گردم من فقط شوخي كردم ...
    خوب كم كم بايد زحمت رو كم كنم .
    به اين زودي رسيديم؟
    - بله تقريبا
    - يعني شما مي خوايد پياده بشيد؟
    - خوب بله .
    - چرا؟
    چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما مي خواستيد منو به مقصد برسونيدكه رسونديد ، حالا هم ديگه وقت خداحافظيه ، من سر چهارراه دوم پياده مي شم .
    - منزلتون اونجاست؟
    - بله

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اگه مسير ديگه اي هم هست بفرماييد . خواهش مي كنم تعارف نفرماييد
    - متشكرم ، ولي من به مقصد رسيدم .

    - از اين كه يكبار ديگه زيارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بوديد ،خيلي خوشحالم .
    - متشكرم
    لحظه اي سكوت كردم ، نمي دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولي به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه ديگر او مي رفت و اگر آنچه را كه ميخواستم ، نمي گفتم شايد براي هميشه از دستش داده بودم ، به هر ترتيبي كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره يكبار ديگه هم شما رو ببينم ؟"
    با صداي بلند خنديد ، حتي بلندتر از دفعه قبل حسابي جا خوردم و با خود فكر كردم : يعني حرف من تا اين حد مضحك است؟ وقتي آرام گرفت گويا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با اين حال با لحني ب تفاوت گفت :" اين سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجي كردي؟ قبل از اينها منتظرش بودم."
    نمي دانستم چه بگويم ولي از حذفش هيچ خوشم نيامد ، بنابراين ترجيح دادم سكوت اختيار كنم ، ولي او سكوت را شكست و پرسيد :" همين مرتبه به اندازه كافي خسته نشدي؟"
    بي آنكه ناراحتي خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگي نمي شه ، بلكه خستگي رو هم از تن به در مي كنه ."
    لبخند شيريني لبانش را زينت بخشيد و گفت:" رفيق زود آشنا در مقابل اين سوال انتظار چه جوابي از من داريد؟ مي خواهيد بگم فلان روز ، در فلان خيابون و يا اين شماره تلفن من هر وقت خواستيد تماس بگيريد؟ گوش كنيد آقا من يكشنبه هفته گذشته براي تحويل گرفتن لباسم از خياط به اون خيابون رفتم و براي اولين بار و خيلي تصادفي شما رو ملاقات كردم ، نمي دونم شايد بدشانسي شما بود كه لباس نقصي داشت ، يكي از دوستانم براي رفع عيب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش براي پس گرفتن لباس به خياطي بره ، ولي كاري براش پيش اومد و من مجبور شدم خودم بيام ، مي بينيد همه چيز اتفاقي بوده ممكن بود امروز دوستم به خياطي بره و در اون صورت شايد هرگز من از اون خيابان گذر نمي كردم ، شما هم هرگز منو نمي ديديد . ولي حالا ، شما براي من قصه تعريف مي كنيد ...
    بقيه كلماتش را نمي شنيدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره مي كرد . لحنش پر كنايه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگيره در گذاشت . گويا قصد پياده شدن داشت . با اين كه از او رنجيده بودم ، اما باز هم نمي خواستم برود شايد برايم هيچ اهميتي نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او مي رفت و من مي ماندم و اين دل ديوانه و اسير ، ولي نمي دانستم چاره چيست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتياق پر كرد دهان باز و عطش شنيدن تمام وجودم را در بر گرفت .
    -000 كرايه ما چقدر ميشه ؟
    اين كلمات چون پتكي بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانيت چشمانم سياهي رفت . دلم ميخواست بر سرش فرياد بزنم ، اما نمي توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفي نفرماييد" كه ناخواسته با لحني آرام ادا شد اكتفا كردم . در حين پياده شدن بي تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خيلي زحمت كشيديد ، مخصوصا با اين مسير طولاني و راه پر ترافيك .
    به زحمت توانستم بگويم " خواهش مي كنم "

    به مجرد آنكه صداي بسته شدن در را شنيدم ، بي اختيار پايم را روي پدال گاز فشردم . ماشين از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پيش رفت . اما هنوز به سر خيابان نرسيده پشيمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجاي اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقيقه اي همان جا ايستادم و بعد بناچار بازگشتم .
    با وجودي كه در شركت كارهاي بسياري انتظارم را مي كشيد ، بخانه آمدم قبل از هر كاري براي آنكه اعصابم كمي آرام گيرد ، دوش آب سردي گرفتم و قهوه اي گرم و غليظ نوشيدم . آنگاه روي تخت دراز كشيدم . چشمانم را روي هم گذاشتم ، فكر كردم ديگر همه چيز تمام شده است ، درست مثل يك خواب . ديگر هرگز او را نخواهم ديد ، تمام نقشه هايم نقش بر آب شد چرا او حرفهاي مرا باور نكرد؟ من فكر مي كردم او دختري است كه مي تواند زندگي ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولي او حتي لحظه اي هم اين فكر را نكرد... سعي كردم بخوابم اما تلاشم بي ثمر بود . بي اختيار برخاستم بطرف پاركينگ رفتم ، درست سر جاي او داخل ماشين نشستم و پخش را روشن كردم موزيك ملايمي همراه با صداي نرم خواننده كه غزلي از حافظ را مي خواند فضاي داخل ماشين را پر كرد . بار ديگر چشمهايم را روي هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صداي خواننده لحظه به لحظه دورتر ميشود و پلكهايم سنگين ميشود .


  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    زمانيكه چشمهايم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقريبا دو ساعت خوابيده بودم . بلافاصله ياد او در خاطرم نقش بست . با خود انديشيدم آن بار احوالپرسي را بهانه كردم ، اين بار چه كنم ؟ حتي اگر بتوانم بار ديگر او را ببينم ، مسلما مرا نخواهد پذيرفت . كاش بهانه اي داشتم كه يكبار ديگر بر سر راهش قرار گيرم . ولي افسوس كه همه چيز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگي و شكستگي مي كردم. هرچند او مرا تحقير كرده و از خود رنجانده بود ، اما برايم اهميتي نداشت ، با اولين نگاهش همه چيز را فراموش مي كردم ، ولي ديدار او محال بود
    با نااميدي از جاي برخاستم و بيرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شيء براقي زير صندلي توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه مي ديدم كم مانده بود از شادي فرياد بكشم . دستم را پيش بردم و آن را برداشتم ، يك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهايش با نگينهاي رنگين تزئين شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اينجا چه مي كني ؟"

    اكنون كه پاسي از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روي ميز قرار دارد نور چراغها بر روي بالهاي رنگينش مي رقصد ، كاش مي توانستم آن را براي هميشه نزد خود نگه دارم ، اما نمي شود اين پروانه بهانه من براي ديدار بهار زندگي ام است . درست مانند پروانه هاي واقعي كه بهار را نويد مي دهند . بنزد او مي روم و مي گويم من وظيف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجيه مرا مي پذيرد ، ولي شايد بعد ها از او بخواهم اين پروانه زيبا را براي هميشه به من بدهد . من امشب را به اميد آينده اي زيبا و موفق و در انديشه او خواهم گذراند ، ولي گمان نكنم حتي لحظه اي بتوانم او را ...
    - شما اينجا چه مي كنيد؟
    دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشي تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كيانوش را ديد نگاهش را به زمين دوخت . نمي دانست چه بايد بگويد . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كرديد كه نبايد بدون اجازه به لوازم شخصي ديگران دست بزنيد؟"
    - من .... من ..... يعني پدر بستني خريده بود ، من براي شما بستني آورده بودم .
    - براي من ؟ شما هيچ وقت از اين كارها نمي كرديد.
    - به خواست پدر اومدم ولي شما و آقاي جمالي هيچ كدوم نبوديد ، مي خواستم بستني رو اينجا بذارم و برم .....
    - پس بخاطر پدرتون اومديد .
    دختر پاسخي نداد كيانوش نيز منتظر پاسخ نماند پيش آمد و دفترش را از روي زمين برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من براي شما آنقدر جالب بود كه پنهاني دفترچه خاطراتم رو مي خونديد؟
    - من قصد نداشتم اين كا رو بكنم
    - ولي من شما رو در حال مطالعه دفتر ديدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بيندازيد و به اينجا بياييد . اگر اراده مي كرديد شخصا تقديم مي كردم .
    لحن كلامش پر از طعنه و كنايه بود . ولي دختر جوان حرفي براي گفتن نداشت . دلش مي خواست از آن اتاق بگريزد ، ولي كيانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف ميز رفت و ظرف بستني را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نيكا خانم ، معلوم ميشه مدت زيادي از اومدنتون مي گذره . بايد حداقل يك فصل از كتاب زندگي منو خونده باشيد ، شايد هم بيشتر."
    نيكا باز هم سكوت كرد . كيانوش دستش را درون موهايش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمي ديد؟ چيزي بگيد."
    - من فقط كنجكاو شده بودم . جلدي زيباي اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از اين بابت هم متاسفم . حالا هم ميخوام برم .
    - البته سركارخانم بفرماييد
    مرد كنار رفت و نيكا قدم پيش گذاشت و در آستانه در ايستاد . در حاليكه دستش بر روي دستگيره در قرار داشت يكبار ديگر رو گرداند . مسلما يك عذرخواهي به اين مرد بدهكار بود ، اما نمي توانست چيزي بگويد ، گويا لبانش را به هم دوخته بودند .
    - اينجا منزل شماست . من كاره اي نيستم ، از طرفي يك بيمار رواني لايق مصاحبت با شما نيست .

  12. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اصلا مسئله اين نيست .
    - چرا همينه . من خوب مي دونم كه عليرغم خواست شما و مادرتون به اينجا اومدم ، مي دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمي كه عقل درست و حسابي هم نداره ، در عين حال دلتون به حال اين ديوونه مي سوزه ، نگاههاي پرترحمتون بيانگر ادعاهاي منه ، شما مسلما كنجكاو بوديد كه بدونيد چه كسي يا چه چيزي منو به وادي جنون كشونده . خوب حالا تقريبا همه چيز رو فهميديد . حالا مي دونيد ديوونه اي كه در مقابل شما ايستاده ديوونه اي كه مشت بر شيشه ها مي كوبه و نيمه شب ها زير برف و بارون سر به خيابونها مي ذاره ، مردي كه حتي آدرس زندگيش رو گم كرده چه مسيري رو پشت سر گذاشته .

    - ولي من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
    - هيچ مانعي در كار نيست ، شما مي تونيد باقيمونده داستان رو هم بخونيد .
    نيكا در سكوت به كياونش چشم دوخت . مي خواست علت اين پيشنهاد را بداند ولي چيزي دستگيرش نشد بنابراين گفت :" شوخي مي كنيد؟"
    - خير كاملا جديه
    بعد دفتررا از روي ميز برداشت و جلوي نيكا گرفت ، نيكا مردد بود . با آنكه دلش مي خواست دفتر را بگيرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمي تونم بپذيرم ."
    - چرا؟

    - مي ترسم از اينكه منو از راز زندگيتون آگاه مي كنيد . پشيمون بشيد .
    كياونش لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد : " در زندگي من تمام اين كلمات بي معنيه پشيموني ، راز ، حتي خود زندگي ."
    - به هر حال من تصميم ندارم قبول كنم .
    - هر طور ميل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگي اين ديوونه ممكنه براي شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها يكي از صدها بيمار رواني پدر شما هستم .
    نيكا ديگر نمي توانست كنايه هاي او را تحمل كند . بنابراين گفت:" شب بخير آقاي مهرنژاد."
    آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس مي كرد سايه كيانوش او را تعقيب مي كند بي اختيار شروع به دويدن كرد. از حياط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پيمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روي تخت دراز كشيد و به آن چه اتفاق افتاده بود انديشيد. كاش آن دفتر روي ميز نبود كه توجه اورا جلب كند.
    فكر پاسخ گويي به پدر بيش از همه عذابش مي داد ، اگر كيانوش ماجرا را براي پدر مي گفت او مسلما از اين عمل نيكا شرمنده و دلگير مي شد ، اما واقعا دست خودش نبود!
    اينكه او كيست و چرا به اين خانه آمده؟ سوالي بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.
    بمحض آنكه وارد حياط شدند ، ماشين مدل بالايي كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نيكا هرگز بياد نمي آورد كه پيش از اين صاحب اين اتومبيل را ديده باشد ، براي دانستن هويت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزي را به همراه يك غريبه به آنها داد . نيكا دكتر بهروزي را خوب مي شناخت . او از دوستان نزديك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصيل . پيشترها برخي اوقات به خانه آنها مي آمد ، حتي گاهي با خانواده ، ولي مرد دوم كه دكتر بهروزي او را آقاي مهر نژاد معرفي كرد ، نيكا هرگز نامش را هم نشنيده بود . آنها لحظاتي در پذيرايي نشستند و نيكا ديد كه دكتر بهروزي در گوش پدر نجوايي كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اينكه به مادر و نيكا سفارش كرد كسي مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزي كار مهمي با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. يكساعت ، شايد هم بيشتر بدين منوال سپري گرديد ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گرديدند. نيكا مي شنيد كه دكتر و مرد غريبه پيوسته از لطف پدرش تشكر مي كردند . بالاخره مهمانان با اتومبيل غريبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پايش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با يك دنيا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بديد همه چيز رو توضيح مي دم . اتفاقا موضوع صحبتهاي ما به شما هم مربوط ميشه . حالا بياييد تا براتون تعريف كنم .
    هر سه بر روي صندلي هايشان نشستند و دكتر اينگونه آغاز كرد :
    - مردي رو كه بهروزي معرفي كرد ديديد... مهرنژاد رو مي گم ، اون مرد بسيار پولدار و تحصيل كرده ايه ، در ضمن از دوستان خيلي نزديك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده اي داره كه مدتي پيش دچار بيماري شديد رواني شده ، چندماهي در بهترين كلينيك هاي رواني داخلي و خارجي بستري بوده ، الان تقريبا حالش بهتره ولي به بهبودي كامل نرسيده ، اونا ترجيح مي دن كه اين جوون مدتي تحت نظر يه روانپزشك خارج از آسايشگاه زندگي كنه ...
    مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولي مسعود تو به من قول داده بودي كه ديگه طبابت نكني."
    - عزيزم اين مورد استثناست. من نمي تونم تقاضاي نزديكترين دوستم رو رد كنم .
    - خوب براي مداواي بيمارت كجا بايد بري؟
    - من به جايي نميرم.
    هر دو يك صدا پرسيدند:" نمي ريد؟"
    پدر در حاليكه سعي ميكرد آرام و با احتياط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اينجا مي آد"
    مادر فرياد كشيد:" چي گفتي؟ اون به اينجا مي آد؟ خداي من ! مسعود ، تو خودت هم رواني شدي . آخه مگه اينجا آسايشگاهه كه هر ديوونه اي سرش رو پايين بندازه و بياد تو.
    پدر سعي كرد او را آرام نمايد . براي همين گفت :" گوش كن عزيزم! اون براي ما هيچ مشكلي ايجاد نمي كنه ، اتاقهاي اونطرف باغچه رو به اون مي ديم ، در واقع جدا از ما زندگي مي كنه ، حتي مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش مي آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
    و به اين ترتيب بحث وجدل آغاز گرديد ، پدر اصرار ميكرد كه او بايد بيايد و مادر دليل مي آورد كه نمي تواند بپذيرد، و نيكا متحير به بحث آن دو مي نگريست . زماني پدر و لحظه اي مادر از او نظر خواهي مي كردند ، ولي نيكا نمي دانست كه بايد جانب كداميك را بگيرد ، به عقيده او آنها هر دو حق داشتند .
    بالاخره مادر كه مي ديد اصرار فايده اي ندارد با لحن دلسوزانه اي گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت مي گم ، مگه اين تو نبودي كه مارو از تهران به اينجا كشوندي تا تو اين باغ در آسايش و سكوت زندگي كني؟ حالا بازم مي خواي برامون دردسر درست كني؟ چرا نمي ذاري راحت و بي دغدغه زندگي كنيم . خوب اگه اون ديوونه است بذار تو همون آسايشگاه بمونه ."
    ولي پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش ميكنم قبول كن كه اون بياد من مي دونم پذيرفتن يه غريبه توي اين خونه براي تو ونيكا مشكله ولي قول مي دم هيچ مسئله اي پيش نياد، باور كن . از طرف ديگه اون تو يه برزخ زندگي مي كنه ، در مرز سلامت و جنون براي همين هم نمي تونه ، يعني نميشه توي تيمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
    مادر عصباني شد و فرياد كشيد:" تو براي مردم ساخته شدي . همه دنيا به تو نياز دارند ، بجز من و دخترت ، ما براي تو هيچ ارزشي نداريم اينطور نيست . گوش كن جناب دكتر تو روزهاي شيرين زندگي منو، جووني و وجودم رو ، همه چيزم رو به پاي مريضات ريختي و حالا يه مريض ديگه ."
    آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دويد و در را به روي خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولي نيكا تنها صداي گريه اش را شنيد.
    عليرغم مخالفتهاي مادر بالاخره در يك غروب زيباي پاييز بار ديگر آن اتومبيل مدل بالا وارد حياط شد ، اين بار اتومبيل سياه رنگي نيز در پس آن بود كه حتي زيباتر و شيك تر از اتومبيل اول بنظر مي رسيد .
    نيكا بي صبرانه پشت پنجره ايستاده بود تا آنها را ببيند، درها گشوده شد، از ماشين اول دكتر بهروزي و همان غريبه كه آقاي مهرنژاد نام داشت پياده شدند. از ماشين دوم هم مردي ميانسال با سرعت پياده شد و در را گشود آنگاه جواني خارج شد كه از آن فاصله نيكا او را مردي بلند قامت با اندامي تكيده تشخيص داد، اما صورتش را بخوبي نمي ديد ، تنها عينك تيره روي چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نيكا او هيچ شباهتي به ديوانگان نداشت !
    طبق برنامه قبلي او در عماره آن سوي باغ ساكن گرديد، محل سكونت او با اتاق نيكا فاصله چنداني نداشت . طوري كه او بخوبي مي توانست پنجره هاي اتاقهايش را ببيند.
    تازه وارد كه اكنون نيكا مي دانست كيانوش نام دارد ، براي ديدار از خانواده دكتر نيامد و يك راست به محل زندگي خود رفت . به فرمان او پرده هاي اتاقها كشيده شد و حتي براي پنجره هاي پرده توري ، پرده هاي ضخيم مخمل خريداري گرديد و به اين ترتيب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گرديد .
    كيانوش هرگز رزها از خانه خارج نمي شد ، تنها گاهي آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و يا در واپسين دقايق شب براي پياده روي بيرون مي رفت و ساعتي بعد بي هيچ گفتگويي باز مي گشت ، تنها همدم او در اين روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشيده و رسمي كه روز اول در ماشين را برايش باز كرده بود بعد ها او فهميد كه جمالي نام دارد. جمالي چهره اي حتي بمراتب وهم انگيزتر از اربابش داشت . او هميشه در كنار كيانوش بود و حتي لحظه اي نيز اورا تنها نمي گذاشت.

    نيكا بياد داشت در نخستين روزها ، دكتر پيوسته از وضعيت بسيار نامساعد روحي بيمار سخن مي گفت ، او بيماري جوان را افسردگي بسيار شديد ناشي از شوك عصبي تشخيص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بيمار مشغول مداوا بود ولي به رغم تلاشهاي پيگير او كار معالجه بسيار كند پيش مي رفت و او نمي توانست بيمار جوانش را از استرسهاي شديد عصبي ، لرزش مداوم دستها ، سردردهاي چند روزه و كابوسهاي شبانه خلاص كند. او تمايلي به ديدار هيچ كس حتي خانواده اش نداشت و آنها نيز تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا مي كردند.
    نيكا بارها او را ديده بود كه نيمه هاي شب به آرامي درون باغ قدم مي زد در اين لحظات دخترك بيش از هر زمان ديگري از اين ديوانه مي ترسيد و شايد هيكل مردانه او را در زير فانوس مهتاب شبه هيولايي مي پنداشت. يكي دوبار نيز بطور اتفاقي او را در تاريك و روشن غروب و يا در زير نور لامپ ديده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببيند او مردي بلند قامت با اندامي كشيده و نحيف بود صورتي استخواني ولي بسيار زيبا داشت و پوستش هميشه رنگ پريده و سرد بنظر مي رسيد ، ولي آنچه در اين ميان بيش از هر چيز ديگر توجه نيكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشيده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زماني نيكا آن را سبز گاهي خاكستري و مواقعي آبي مي پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستين روزهاي تولد و شايد معصوميت نگاه و چهره اش نيز به همين خاطر بود . در تمام اين ديدارهاي چند لحظه اي صحبتهاي آنان به يك سلام و يا عصر بخير خلاصه مي شد و جوان گويا چيز وحشتناكي ديده باشد بسرعت از برابر نگاههاي كنجكاو و نافذ نيكا مي گريخت . ولي نيكا هر بار كه او را مي ديد او را از دفعه قبلزيباتر مي يافت

  14. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #8
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    تا جايي كه به ياد داشت هميشه مايل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بيماران او از نزديك آشنا شود. ولي مادرش هميشه او را از اين كار بر حذر مي داشت و نمي خواست او خود را درگير مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با ديدن وضعيت رقت بار بيمار حس ترحم زنانه اش برانگيخته شده بود بجاي خرده گيري بر دكتر او را در مداواي بيمار تشويق و ياري مي نمود ولي نيكا را پيوسته از نزديك شدن به او باز مي داشت . حتي پدر نيز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگيرد .
    با تمام اين حرفها اكنون كه اين بيمار جوان در چند قدمي او قرار داشت حس كنجكاويش بيش از پيش تحريك مي شد. آنچه در اين ميان بيش از همه برايش اهميت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او مي خواست بداند چه ضربه اي بر پيكر او وارد شده كه كارش به اينجا كشيده شده است ، حتي گاهي بشوخي علت بيماري كيانوش را از پدرش مي پرسيد . ولي دكتر نيز با همان لحن طنز آلود پاسخ مي داد )) دكتر بايد محرم اسرار بيمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بيمار ، نيكا گهگاه او را همراه پدر مي ديد كه در باغ گردش ميكرد، مادر براي او از غذايي كه درست ميكرد و يا كيك و شيريني كه مي پخت مي برد . مستخدمش آنها را مي گرفت و بعد بنوعي تلافي مي كرد و اگر بطور اتفاقي خودش جلوي در مي آمد ، بندرت جز تشكر حرف ديگري ميزد.

    درست مثل امروز كه پدر از نيكا خواسته بود براي كيانوش بستني ببرد و اين پيشامد روي داد. با آنكه بخاطر اين كنجكاوي از خود عصباني بود، ولي بازهم قلبا تمايل داشت ادامه ماجرا را نيز بداند ، شايد اگر بار ديگر در فرصتي مشابه قرار مي گرفت باز هم همان كار را ميكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. مي خواست بداند بالاخره كيانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آيا توانسته بار ديگر آن دختر رويايي را ببيند؟ لحظه اي فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولي باز پشيمان شد، مسلما اينطور بهتر بود. صداري در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شايد پدر بود كه از ماجرا مطلع گرديده و اكنون براي سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخي كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صداي در آمد و يك نفر از پشت در گفت :" نيكا خوابيدي؟ بيا دخترم شامت سرد ميشه."
    نفس در سينه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"
    از جاي برخاست ، خود را در آينه برانداز كرد و از پله ها پايين آمد. يكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روي ميز بگذارد ، نگاهي به اطرافش انداخت و چون دكتر را نديد پرسيد :" مادر! پدر كجاست؟"
    مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كيانوش."
    نيكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ايستاد و گفت:" كيانوش؟!"
    - بله ، امشب با ما شام مي خوره
    - من خبر نداشتم !
    - منم نمي دونستم . چند دقيقه پيش پدرت گفت.
    - فكر نمي كنم بياد .
    - پدرت كه مي گفت مي آد ... نمي دونم چرا دير كردند غذا سرد شد .
    مادر با ظرف دسر بطرف ميز رفت، نيكا در دل به بخت بد خود نفرين كردو گفت :" لعنت به اين شانس ، از اين همه شب چرا امشب بايد بياد اينجا."
    در همين لحظه صداي گفتگوي پدر و كيانوش را شنيد.
    -000 تعارف نكن كيانوش جان! خواهش مي كنم بفرماييد.
    نيكا از آشپزخانه سرك كشيد. كيانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جاي برخاست كيانوش آرام شب بخير گفت و در كنار دكتر پشت ميز نشست. نيكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمي رسيد ، شايد كيانوش چيزي به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدايش كرد :" نيكا عزيزم چراي نمي آي غذات سرد شد"
    نيكا سعي كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامي سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نيكا پشت ميز جاي گرفت . دكتر كه بشقاب كيانوش را برداشت ، نيكا از زير چشم به او نگريست ، او هيچ توجهي به اطراف خود نداشت، حتي بنظر مي رسيد به غذاها نيز توجهي ندارد . دكتر پرسيد:" خوب پسرم چي بريزم؟"
    - فرقي نداره دكتر، هر چي باشه خوب
    - دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
    بعد بشقاب پر را جلوي او گذاشت او آهسته گفت:" خيلي زياده!"
    افسانه پاسخ داد :" اشكالي نداره هر قدر كه مي تونيد بخوريد . شما جوونيد ، براي شما كه اين چيزها زياد نيست."
    او پاسخي نداد .پدر ظرف مرغ را جلويش گرفت، قطعه كوچكي برداشت . دكتر به سيب زميني هاي سرخ شده اشاره كرد ، ولي او تشكر كرد و بر نداشت . نيكا بي اختيار گفت:" بايد برداريد من سرخشون كردم."
    پدر و مادرش هر دو با صداي بلند خنديدند ، ولي كيانوش تنها يك لحظه به نيكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگي زد و باز سرش را پايين انداخت . اما اينبار مقدار كمي از سيب زميني ها را برداشت و يكي را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها يكبار نيكا نمكدان را از پدر خواست ، ولي چون در دسترس كيانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نيكا گرفت ، نيكا در حاليكه به دستهاي لرزانش خيره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
    لحظاتي بعد پدر و كيانوش از جاي برخاستند . او در حين بلند شدن گفت: "خيلي خوشمزه بود، متشكرم"
    آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذاي او اشاره كرد و گفت :" با اين همه كه گفتيم ، نگاه كن هيچي نخورد.فقط بازي كرد."
    نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سيب زميني ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن ميز غذا شد و به نيكا گفت :" دخترم پذيرايي با شما ، ميز رو بذار براي من ."
    نيكا به هال رفت و پرسيد:" آقايون چاي قهوه ؟"
    پدر خنديد و گفت :" هر چي آقاي مهرنژاد ميل دارن."
    نيكا منتظرانه به او نگريست. چند لحظه اي طول كشيد تا او سنگيني نگاه نيكا را دريافت . سرش را كمي بالا آورد و گفت:" هرچي خودتون دوست داريد و براتون آسونتره."
    نيكا به آشپزخانه رفت ولي تمام حواسش به صحبتهاي پدر و كيانوش بود ، ولي تنها صداي پدرش را مي شنيد . كيانوش كاملا ساكت بود فنجانهاي پرشده را درون سيني چيد و به هال برگشت . مقابل كيانوش و پدر خم شد و سيني را كه نيمي از فنجان هايش چاي و نيم ديگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شيطنت خنديد و گفت :" حالا هركس هر چي دوست داره برداره."
    - مي بينيد آقاي مهرنژاد بمعناي واقعي آتيشه!

  16. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    كيانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهاي تصنعي هميشگي ! آنگاه دستش را پيش برد و فنجاني چاي برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نيكا مقابل آنها نشست و سيني را روي ميزش گذاشت . مادر با ظرفي از كيك شكلاتي وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نيكا داد و گفت :" دخترم به آقاي مهرنژاد تعارف كن، شايد با چاي دوست داشته باشند."
    نيكا بلافاصله برخاست و كيك را تعارف كرد. كيانوش تنها برش كوچكي برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتري در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهي به كيانوش انداخت و گفت:چه عجب آقاي مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار ميزباني شما نصيب ما شد."
    كيانوش با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت :" كم سعادتي بنده خانم بوده ."
    - خواهش ميكنم به هر حال ما دوست داريم بيشتر در خدمتتون باشيم ."
    - شما لطف داريد ، ولي من به اندازه كافي مزاحم شما هستم .
    - اين حرفا چيه؟ براي من شما و نيكا هيچ فرقي نداريد.
    كيانوش اين بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاري كه از روي فنجان چاي بلند مي شد ، خيره گشت . دكتر گويا تمايلي به سكوت او نداشت دستي به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
    كانوش سعي كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چاي را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشيدن شد . در آن حال آهسته گفت :" مي خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بديد به تهران برگردم."
    - تهران؟
    - بله مي دونيد توي شركت كارهاي زيادي انتظارم رو مي كشند .
    لبخند رضايت بر لبان دكتر نشست، زيرا او ميدانست ماههسات كيانوش حتي نامي از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولي با اين حال مي ترسيد براي آغاز كار كمي زود باشد لذا گفت:" كار هميشه هست ، بنظر من بهتره شما يه كم ديگه استراحت كنيد."
    - مي ترسم اونوقت حسابي تنبل بشم و ديگه هيچ وقت بشركت برنگردم.
    همه خنديدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژي هستيد و براي كار كردن وقت زياد داريد."
    - اگر شما صلاح نمي بينيد من اعتراضي ندارم.
    - البته كيانوش جان شما آمادگي كار رو داريد و هر وقت كه خودتون بخواين مي تونيد شروع كنيد، ولي اگر نظر منو بخوايد چند هفته صبر كنيد . كار شما تو شركت سنگينه و نياز به آمادگي كامل داره.
    نيكا بي اختيار پرسيد:" شما چه كاره هستيد؟"
    هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشيمان شد. خودش هم نفهميد چرا اين سوال را پرسيد وقتي كه جوابش را مي دانست . كيانوش لحظه اي به نيكا خيره ماند . نيكا انتظار داشت او بگويد( شما كه خونديد ديگه چرا ميپرسيد؟) ولي او با متانت پاسخ داد:" توي يه شركت بازرگاني كار مي كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
    پدر اضافه كرد:" ايشون مدير هستند."
    و اين چيزي بود كه نيكا بخوبي مي دانست حتي متوجه كنايه كيانوش نيز شد.
    كيانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من بايد كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابي شما رو به زحمت انداختم ."
    همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخورديد ، لااقل بفرماييد ميوه بخوريد."
    - به اين زودي خوابت گرفته جوون؟
    كيانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر مي دونيد من اغلب تا نيمه هاي شب بيدارم ، ولي خانم ها حتما خسته هستند و بايد استراحت كنند."
    بعد بي آنكه اجازه پاسخ به كسي بدهد از جاي برخاست بار ديگر تشكر كرد، شب بخير گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشايعت كرد. نيكا به صندلي خالي او نگريست ، ناگهان چيزي توجهش را جلب كرد. نزديكتر رفت درخشش يك خودنويس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كيانوش بود. نگاهي به بدنه آن كرد بر بالاي لوله آن كنار گيره حروف (ك . م) به لاتين حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بين راه با پدر كه داخل ميشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسيد :" كجا؟"
    و او در حاليكه مي دويد خودنويس را در هوا تكان داد و گفت: خودنويسه كيانوشه ، ميخوام بهش بدم."
    بعد بطرف حياط دويد . كيانوش را ديد كه آرام آرام به آن سوي باغ مي رفت فرياد زد:" آقاي مهرنژاد... آقاي مهرنژاد."
    كيانوش بطرف او برگشت ، از ديدنش يكه خورد و برجاي متوقف شد نيكا به او رسيد . كيانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نيكا دستش را بالا آورد، خودنويس را به او نشان داد و در حاليكه نفس نفس ميزد، بريده بريده گفت: " خودنويس ... شماست روي مبل... افتاده بود."
    - چرا انقدر دويديد؟ خوب فردا صبح مي آورديد، عجله اي در كار نبود.
    نيكا پاسخي نداشت لحظه اي سكوت كرد ، ولي ناگهان توجيهي به ذهنش رسيد و گفت:" فكر كردم شايد بهش نياز داشته باشيد."
    كيانوش لبخندي زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كرديد.
    آنگاه سرش را پايين انداخت تا برود ولي نيكا باز او را صدا كرد:" آقاي مهرنژاد!"
    او بار ديگر برگشت و گفت:"بله!"
    نيكا سكوت كرد كيانوش گفت:"نكنه پشيمون شديد."
    - نه !
    - پس بفرماييد.
    - شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگيريد؟ ... خيلي لطف كرديد كه به پدر چيزي نگفتيد ، ناراحت ميشد.
    كيانوش با صداي بلند خنديد نيكا جا خورد و كمي ترسيد ، ولي او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاري نكرديد كه من ناراحت بشم ، كه گفتم مي تونيد بقيه اون دفتر رو هم بخونيد. من فقط كمي عصباني شدم و حالا عذر مي خوام "
    نيكا سرش را پايين انداختو گفت : من بايد عذر خواهي كنم ، منو ....
    اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نيازي نيست آنگاه خودنويس را در ميان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: مي دونيد نيكا خانم ....
    لحظه اي مكث كرد و باز تكرار كرد: نيكا خانم هيچ مي دونيد نام خيلي قشنگي داريد؟
    نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شديد كه من جمله ام رو تغيير دادم؟
    - بله.
    - مي دونستم مي فهميد براي همين هم اعتراف كردم.
    - يعني اسم من قشنگ نيست.
    - چرا، خيلي هم زيباست . ولي جمله من اين نبود.
    نيكا پرسيد:" حالا نمي خواهيد جمله اصلي رو بگيد."
    - چرا ، مي خواستم بگم هيچ مي دونيد كه اين خودنويسم برگي از اون دفتره.
    - پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خيلي با ارزشه
    كيانوش لحظه اي درنگ كرد و زير لب گفت:" شايد"
    بعد بدون هيچ كلام ديگري راه افتاد، نيكا در حاليكه دور شدنش را تماشا ميكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .

  18. #10
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت دوم :

    خودش هم نمي دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شايد علتش اين بود كه نمي توانست دختر لوس و دردانه آقاي فرامرزي را تحمل كند ، ولي اكنون فكر آنكه آنها براي شام نيز بازنگردند . اورا از نرفتن پشيمان ميكرد. كتابي را كه ميخواند بست وكناري گذاشت . پشت پنجره رفت و به حياط نگاه كرد . چشمش به اتومبيل كيانوش افتاد . ناگهان فكري بمغزش خطور كرد :" خوبست سري به او بزنم" بودن اتومبيل در حياط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگي دكتر به او اجازه داده بود در مسيرهاي خلوت و براي مدتهاي محدود رانندگي كند ، و او به دكتر اطمينان داده بود كه مطابق ميل او رفتار كند. به هر حال نيكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بيش از يك هفته از شبي كه كيانوش مهمان آنها بود مي گذشت و بعد از آن نيكا او را نديده بود، ولي حالا دلش ميخواست به ديدارش برود و مهم ترين انگيزه اين ديدار همان حس عجيب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون اميدوار بود كه يكبار ديگر كيانوش خواندن آن دفترچه را به او پيشنهاد كند و او بپذيرد.

    ترديد به دلش چنگ ميزد ، نمي دانست بايد چه كند. لحظه اي فكر كرد، آنگاه تصميم خود را گرفت ، محكم از جاي برخاست و با خود گفت :" چه اشكالي داره كه سري به اتاق كيانوش بزنم . اون چند ماهه اينجاست ولي من تابحال به ديدنش نرفتم ، حالا ميخوام برم"آنگاه مقابل آينه لباس پوشيد ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولي هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست ، بي اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشي را بردارد.
    - 000 الو.
    - ايران.
    - بله صداتون خوب نمي آد.
    - منزل دكتر معتمد
    - بله ، عمه جون شما هستيد؟
    - دخترم نيكا تويي؟
    - بله عمه، صداتون خوب نمي آد . لطفا بلندتر.
    - حالت خوبه؟
    - خوبم مرسي ، شما چطوريد؟
    - منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
    - خوبند ، سلام مي رسونند، رفتند خونه آقاي فرامزي.
    - كي؟
    - فرامرزي دوست پدر
    - آهان ... ديگه چه خبر؟
    - سلامتي ، خبرها پيش شماست.
    - شما كه يادي از ما نمي كنيد.
    - ما هميشه به فكر شما هستيم ، منتها پدر خيلي گرفتاره.
    - مي دونم دخترم شوخي كردم، راستي اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
    - حالش خيلي بهتره ، ولي پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چي؟ دكتر شما چي گفت؟ كي برمي گرديد؟
    - هفته ديگه عمه جون
    نيكا با شادي فرياد كشيد:" راست مي گيد هفته بعد؟"
    - بله عزيزم
    نيكا با شرم پرسيد:" ايرج هم مي آد؟"
    - اي شيطون ... راستش رو بخواي بيشتر بخاطر تو و ايرج مي خوام بيام. تازه شادي هم مي آد، دوست داره تو مراسم نامزدي داداش و دختر داييش شركت كنه.
    - عاليه عمه جون! خيلي دلم براي شادي تنگ شده بود
    - براي ايرج چي؟
    نيكا خنديد و پاسخ داد:" براي همه تون. عمه چه وقت مي رسيد؟"
    - هنوز دقيقا معلوم نيست.
    - ولي ما مي خوايم بياييم فرودگاه استقبال .
    - دوباره زنگ ميزنم عزيزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع مي دم خوب عمه ديگه كاري نداري؟
    - نه متشكرم
    - ببينم نمي خواي با كسي حرف بزني؟
    - مثلا كي؟
    - نمي دونم تو چي دوست داري؟
    نيكا فقط خنديد و عمع گفت:" ايرج اينجاست مي خواهد باهات صحبت كنه."
    با شنيدن اين جمله دختر جوان احساس حرارتي عجيب كرد، عمه بار ديگر گفت:" خوب با من كاري نداري؟"
    - نه ... سلام برسونيد.
    - سلامت باشي... گوشي.
    - الو!
    - سلام!
    - سلام يكي يكدونه دختردايي! حالت چطوره؟
    - از احوالپرسي هاي شما پسر عمه.
    - شرمنده خانم، تهران تلافي مي كنم.
    - ببينيم و تعريف كنيم
    - خوب مامان رفت بيرون ، بريم سر حرف خودمون . نيكا باور كن خيلي خيلي دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز مي گذرم احساس مي كنم بيشتر از هر وقت ديگه دوست دارم...
    - براي همينه كه نه ماهه رفتي؟
    - گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
    - حالا عمه ديگه خوب شده؟
    - آره بابا دكتر گفت مي تونيد برگرديد، ولي چون عمل حساسي بوده بايد باز هم استراحت كنه.
    - خوب قلبه، شوخي بردار نيست .
    - آره ولي شكرخدا تموم شد.
    - عمه گفت هفته بعد برمي گرديد.
    - بله خانم خودت رو براي عروسي حاضركن.
    نيكا خنديد و ايرج ادامه داد:" بمجرد اينكه پام به ايران برسه مقدمات جشن رو فراهم مي كنم ، يه نامزدي حسابي ، موافقي؟"
    - چه جورم .
    - پس ديگه مشكلي در كار نيست ... آخ آخ داشت يادم مي رفت حال پدر زن و مادر زن عزيزم چطوره؟
    - خوبند سلام مي رسونن، ولي اگه بدونن داماد بي معرفتي مثل تو دارن بهترم مي شن.
    - چه كنم وقتي با تو حرف مي زنم خودمم فراموش مي كنم.
    - بسه بسه ، ديگه انقدر شلوغش نكن.
    - چشم ، خوب ديگه مزاحمت نمي شم خانم.
    - خواهش مي كنم شما مراحميد.
    - امري باشه در خدمتم.
    - عرضي نيست ممنون.
    - پس خداحافظ
    - به سلامت
    - راستي نيكا
    - براي ديدنت لحظه شماري مي كنم.
    - منم همين طور.
    نيكا بلافاصله گوشي را گذاشت ، دستش را روي گونه اش گذاشت، حرارت سوزاني را زير انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دويد و از داخل يخچال شيشه آب سردي را برداشت و ليوانش را پر كرد ، ولي هنوز اولين جرعه را ننوشيده بود كه صداي توقف ماشين پدر را در حياط شنيد. به طرف پنجره رفت و مادرش را ديد كه از ماشين پياده مي شد. ليوان را بر روي ميز گذاشت و بطرف حياط دويد تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.

  19. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •