حکايت119
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاری کردن گرفتند . و فرياد بی فايده خواندن .
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده . گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرد ؟ گفت : بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى است مشكل
گفتم : مناسب حال من است اينچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجايی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمايه عمرم وصال او .
مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمين نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم :
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
آنكه قرارش نگرفتى و خواب
تا گل و نسرين نفشاندى نخست
گردش گيتى گل رويش بريخت
خار بنان بر سر خاكش برست
بعد از مفارقتش عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .